حديث قافله ها

ع‍ل‍ي‌ ق‍اض‍ي‌ع‍س‍ک‍ر

- ۳ -


ورود به مكّه

رفتم ميان شهر و حال اين كه كوچه هاى مكه بسيار وسيع است، خانه هاشان حيات كه ندارد، در واقع حيات هست كوچه هاشان (1). كوچه هاشان نزديك به حرم است. خانه اى در آن جا اجاره نمودم به روزى يك ريال و نيم فرانسه، كه شش هزار است. بعد از فراغت كارها، رفتم به سر چاه زمزم، غسل كرده، آداب آن روز را به جا آورده، طواف كرديم. حركت به سوى منى خوابيد; از جمله واجبات (3) است. از طلوع آفتاب تا پنج ساعت از شب رفته، حاجى ده صفه، بيست صفه، طرف منى مى رفتند. آن شب را نماز و دعايى دارد و در مسجد مِنى [نماز و دع] (4) كرديم.

وقوف در عرفات

شب خوابيده، صبح نماز را باز در مسجد مِنى كرده، راه افتاديم. سه ساعت از روز رفته، وارد عرفات شديم. اردوى بسيار بزرگ برپا شد. يك سمت شامى، يك سمت مصرى، جَبَلى ميان آنها كم بود، يك گوشه افتاده بوديم، از ظهر الى غروب، يك كوه كوچكى بود بالاى آن يك مناره ساخته بودند (5) سنى ها دسته دسته مى رفتند بالاى آن كوه، دستمال مى گرفتند تكان مى دادند، يك صدايى مى كردند، نزديك به اين كه در اينجا، ايلات چوبى مى گيرند، يك چتر بسيار بزرگ و بلند نصب كرده بودند پهلوى آن مناره سرِ كوه، يك آدم هم اوّل تا آخر زير آن چتر ايستاده بود، هركس كوچيده آن جا مى رفت دستمال بازى مى كردند و بر مى گشتند و متصل گاهى شامى، گاهى مصرى توپ مى زدند. محمل جناب حضرت فاطمه(عليها السلام) را بردند نزديك بالاى آن بلندى و هلهله مى كردند، محمل عايشه را هم به همچنين.

بيتوته در مشعرالحرام

تا غروب آفتاب راه افتادند. از جلو توپ مى زدند و شليك سرباز، و تك تك موشك بزرگ [كه] اسمش بلور است مى انداختند. هيچ دخل نداشت، باروت مصرى به باروت شامى، جلو هر محملى به قدر چهل مشعل مى كشيدند و جلو هر تختى دو مشعل و پيش كجاوه ها مشعل مى بردند. سه ساعت از شب رفته رسيديم، از اوّل غروب تا سه ساعت از شب رفته آتش بازى بود، توپ و شليك بود،سه ساعتى كه به مشعر رسيده، چراغ ها و فانوس ها برداشته، به دامنه كوه بناى ريگ برچيدن شد، ريگ سياه رنگ باشد، خال هاى سفيد داشته باشد، سخت باشد كه به جمره زده شود.

ورود به منى

اوّل آفتاب راه افتاده آمديم به منى، باز توپ و شليك بود، تا سه ساعت از روز رفته. چادرها زده شد، قربانى خريده، به آن قصاب خانه ها برده شد، تمام كثافت [ها در] آن خندق ها ريخته شد، تقصير كرده رفتيم. روز عيد تمام شد، دوباره به مكه معظمه رفتيم، طواف و اعمال روز عيد را به جا آورديم. دو [ساعت] از شب رفته آمديم به مِنى آن شب را بيتوته به جا آورديم. امروز كه يازدهم ذيحجه است سه جا جمره زديم، تمام حاج جمره زدند، يك كثرت خلقى بود كه كمتر چنين جمعيت كسى مى بيند، مگر همان مكه. [ (1)1 . چنين مشخصاتى براى جمره در فقه ذكر نشده است. (2)2 . در متن «برويم» نوشته شده است. ] يك ساعت كه از شب رفت، چراغ بانى و آتش بازى، شليك توپ و سرباز از شامى و مصرى و اهل مكه و شريف پاشا شد، كه بسيار غريب است، صداى توپ و تفنگ از هم فاصله نداشت. بازگشت به مكّه دوازدهم ذوالحجه وارد مكه شديم، همه شب در مسجد روبروى خانه خدا نماز مى كرديم، طواف مى كرديم، زير ناودان طلا دعا به دولت و عمر پادشاه عالم پناه مى كرديم. محلّ ولادت پيامبر(صلى الله عليه وآله) روز هفدهم (1) رفتيم مكانى كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) متولد شده، بارگاهى دارد، دو ركعت نماز دارد و دعاى مخصوص بجا آورديم. رفتيم بيرون مكه، قبر خديجه و ابوطالب و امام زاده و پسر حضرت امام زين العابدين را زيارت كرده، همه روز و شب، در مسجد خانه خدا نماز خوانديم، طواف كرده، دعا به عمر دولت پادشاه كرده، آمديم منزل. هفده (2) روز در مكه و منى اهل حاج بودند، بيرون آمديم. خروج از مكّه باز طواف هفت شوط را مى كنند. سعى هفت مروه را مى كنند. (1) اين بنده و «ميرزا نصرالله»رفتيم، اين اعمال را بجا آورديم. حاجّ شامى يك روز پيش آمده بود. به [محض] رسيدن ما، آنها بار كرده رفتند به «وادى فاطمه»، حاجّ مصرى و حاجّ جبلى، آن شب را آمديم كه عقب مانده حاج برسد، ظهر فردايش باقى مانده حاجّ مصرى و حاجّ جبلى رسيدند، همان ساعت جار (2) كشيده، چادرها كنده، بار كردند. طبل زدند و راه افتاديم طرف «وادى فاطمه».

رقص گدايان

پولى در مكّه هست، به آن (5) «پاره» مى گويند، شانزده دانه اش سه پول اين جاست. اين بنده به آن جاهلش گفتم: اگر رقص مى كنى، اين «پاره» را [به تو مى دهم]يكى را گرفت، به خدا اينقدر رقص كردند تا يك ساعت تمامشان به رقص آمدند، گفتم اينها باشند، آن بهترشان را به اشاره حالى كردم تو برقص، دندان هايش را روى هم گذاشت، زور مى كرد، يك صداى قرچى از اين دندان هايش بيرون مى آمد، به طريق تصنيف و رقص مى كردند ميان پانصد نفر حاج، باقىِ ديگر بى اين كه كس بگويد مى رقصيدند و هر دقيقه مى آيند كه «پاره» بده، در دنيا گداتر از آنها نيست. از آن جا راه افتاديم طرف «وادى فاطمه»، شش ساعت به غروب مانده. همه جا كوهِ (1)، حاجى ها مى رفتند، دو فرسخ است از آن مكان تا به شهر مكه و حدّ حرم نيم فرسخ از آنجا بيشتر است به مكّه، و اين كوه ها مثل كوههاى نى دره، دامنه دوشان تپه است، جزئى سنگ اين كوهها بيشتر است.

وادى فاطمه

يك ساعت به غروب مانده رسيديم به «وادى فاطمه»، چشمه اى دارد، به قدر سه چهار سنگ آب بيرون مى آيد، سبزى و خيار و هندوانه بسيار دارد و از آنجا به «مكه» مى برند، مثل «طهران» و «شاهزاده عبدالعظيم». نخل هم زياد دارد، مركّبات دارد. يكشنبه 28 ذوالحجه، دو ساعت از روز رفته، كوچيديم. دو طرف كوه ميانه راه، علف زياد از حدّ، درخت هاى خارمغيلان [دارد]; بعضى جاها زياد و بعضى جاها كمتر. چهار فرسخ كه آمديم، يك تكّه ديوار از سنگ و گچ از قديم ساخته بودند و يك چاه هم پهلوى آن، ليكن پر و خراب است، مى گفتند سقاخانه، يك تك ديوار هم آن طرف بقدر يك ذرع و نيم از قديم باقى بود، چاه پُرى هم پهلوى او.

جادّه سلطانى

از شهر مكه كه بيرون آمديم، همه جا جاده سلطانى [بود]. يك فرسخ كه آمديم، منزل كرديم، يك طرف حاجّ شامى افتاده، يك طرف حاج جبلى، از آنها كشيك نظامى، از ما كشيك عربى، هاى و هوى. از سه چهار چادر اسباب بردند، گفتند از «شامى ها» هم دو سه چادر بردند و حال اين كه بند چادر به بند چادر بسته بودند. دو شنبه 28 ذوالحجّه، صبح از منزل راه افتادم، همه جا علف، چنان كه حساب ندارد! و علف و بوته شور، چنان بود كه يك بار در يك ساعت مى شد بچينى. كوههاى (2) داشتند، ما كه نزديك شديم بناى جنگ شد، از هر طرف پنج شش تير و تفنگ به هم زدند و بناى شمشير زنى شد، چهار پنج نفر هم زخمى شد. حمله دارهاى حاج با چند نفر از آدم هاى امير رفتند، حضرات را نصيحت كردند [كه]ميان حاج خوب نيست جنگ كردن، حاج كه گذشت خود دانيد، نزاع را موقوف كردند تا بعد چه كنند؟ دو فرسخ ديگر كه آمديم، باز همه صحرا هندوانه بسيار بود، چون دو فرسخ همه جا [راه]به دريا بود، هندوانه و ذرّت ديم داشت، چنان شبنم داشت هوا، كه خيال مى كردى روى لحاف آب ريخته اند! همه صحرا، هر دو هزار قدم فاصله، چهار پنج چادر براى حفظ چيدن هندوانه بود، رسيديم به آن چاهى كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله)عبور مى كردند و كسانى كه همراه بودند زياد تشنه بودند، آب دهن مبارك را در آن چاه انداختند، آب جوشيده و به قدر هشت هزار نفر از آن سه چاه سيراب شدند، حاجّ شامى شب آمده بود، پهلوى آن چاه ها منزل كرده بود. حاجّ جبلى هم قريب ظهر رسيدند، مشك ها را پر آب كردند، چادر مخصوص زديم. چهار ساعت به غروب مانده به راه افتاديم و [حاجّ] شامى هم راه افتاد، بعد [حاج]جبلى راه افتاد. صحراى صافى، علفش كم رسيده بود، شامى ها سوارهايى كه داشتند يا بوهايشان (3) بسيار لاغر، علف با دست مى چيدند، تركشان مى بستند، تخت هايشان نقاشى و آيينه، و كجاوه ها زرّين و به قطار آرام مى رفتند. (2)، سماورها بار شد، تمام از دولتِ پادشاه روحى فداك، شيرينى و چاى صرف شد، دعا به دولت ولى نعمت «شاه جهان پناه» نمودند و اين بنده كمترين، از براى «امير»، از قرار اين سياهه عيدى آوردم، بسيار خرسند شده، هركس رفت در منزل خودش. (1)مى آمد بگذرد، بنده زاده زد، افتاد بالاى چادر عرب هايى كه اهل آن مزرعه بودند، عرب هاى امير و عرب هاى حربى و سايرين جمع شدند، اين گوسفندهايى كه كشته بود براى فروش، چالاقايى آمد براى روده [آنه]، سه تا را پشت هم بنده زاده زد، عرب ها تعجب نمودند، امير تفنگ مرا گرفت، اصرار كه شما هم يك تفنگ بياندازيد، بنده هم زدم انداختم، نه آنقدر عرب ها تعجب داشتند كه بتوان عرض كرد، با خودم مى گفتم اگر ببينى قبله عالم را، مى دهد [پرنده]مى پرانند و از عقب با گلوله مى زند كه رد نمى شود، آن وقت چقدر تعجب خواهيد كرد! كه هزار مثل من در اين كار حيران و انگشت به دندان است، كه خداوند از چشم بدش نگاه بدارد و به عمر و دولتش بيافزايد، هر اوقات كه اين كار را مى كند، اين بنده تا چند روز كيف دارم، مَرْدِكه! چالاقا (2) زدن كارى نيست! عرب هاى سماواتى بعد از جناب «سيد ايونلج» (3) مشهور، با عرب هاى سماواتى و عرب هاى نجفى از اهل جبل، يك دفعه همراه جناب، قريب به پنجاه ـ شصت نفر آمدند. شيرينى آن چه بود صرف شده، نبات و چايى صرف شد، تا غروب آفتاب رفتند، تا ده پانزده روز، اين بنده از دولت سر مبارك، كمتر كسى به اين عزت به مكه رفته است.

ماجراى شگفت

چهار از شب رفته در حاجّ شامى بگو مگو شد، آدم رفت پرسيد، گفتند يك نفر [ر] (1) كردند، در صحرا گرفتند، بردند ميان چادرها، صدا آمد كه بكشيدش! يك ساعت ديگر، پشت چادر بنده بگير بگيردر گرفت، چهار نفر هم چادر بودند، ساعتى يك دفعه هم آدم هاى امير جار مى زدند، متوجه باشيد، نخوابيد، امشب حرامى (2) بسيار است. يكى از حاجى ها پا شده بود از مشك آب بخورد، از رفقا يكى بيدار شد اين را ديد، صدا كرد كه حرامى را بگيريد! تمام چادرها ريختند، اين بيچاره را اينقدر رفقايش و همسايه هايش زدند با چوب و سنگ و غيره، كه افتاد. وقتى كه چراغ آوردند ببينند كى است؟ ديدند رفيق خودشان را گرفته، اينقدر زده اند قريب به مردن!! تا پنج شش روز موميايى و دوا و آش دادند تا حال آمد، تصور بكنيد در همچو جاى مخوفى كه تمام شب، هاى و هوى، بگيرند، بزنند و دايم تفنگ، آدمى گير بزاز، بقال، علاف، تاجر اصفهانى، كاسبى بيايد و تمام تا چنگ شب تاريك، اين بيچاره را چقدر خواهند زد و هى داد مى كرد كه به خدا من [از]رفيق هاى شما هستم، آنها مى گفتند بزنيد! در چادرها ديرك (3) و سياهه نماند به دست حضرات مى زدند! سلخ ذى حجّه (4) اوّل آفتاب سوار شديم، يك فرسخ كه آمديم، رسيديم به دريا، كنارش مثل درياهاى مازندران، سمت مشرق تا سه فرسخ، دور كوه، مثل كوه هاى جبل، سمت مغرب و جنوب گاهى نيم فرسخ، گاهى يك فرسخ از دريا به جاده. سه ساعت به غروب مانده، از دريا به قدر يك فرسخ دور افتاديم، زمين درخت خار مغيلان دارد و بى آب، قريب به شش هفت جا، جزئى آبادى با ارض ه[يى] (5) بى آب. هرجايى بيست ـ سى تا درخت نخل هاى بسيار كوتاه، از جاده به قدر نيم فرسخ دور.

بندر رابغ

را سوار شده رفتم كنار دريا، پنج شش كرجى ماهيگير (7)، ماهى مى گرفتند، آن فصل تمام ماهى سيم سفيد و سرخ، مثل نقره خام، نه مثل ماهى هاى انزلى سياه، بسيار سفيد كه چشم را مى زد ولى كنار درياى مازندران ريگ است اين جا گل سرخ است، شتر به زور مى رود. «عسكر رومى» در آنجا ساخلو (9) است، سواره و پياده، اهل «رابغ» و عرب تمام مى گفتند كه حضرات در اينجا محصوراند، به قدر يك فرسخ قادر نيستند بروند حكمى بكنند. تمام آن بلد عرب حربى است و هيچ حكمى (10) ندارد كسى به عرب حربى.

مراسم روضه خوانى

مستوفى و سيد تاجر و جمعى از حاج، جمع شده بودند، گفتم حضرات ببينيد اينجا كجاست؟ و اين اردوى بزرگ چه كسان اند؟ اينجاها كسى قادر به اين نبود كه اسم جنابامير(عليه السلام) و آمنه (12) را ببرد، بحمدالله از مرحمت و التفات قبله عالم در اين مكان و اين [همه]شامى، روضه خوانده مى شود، تسهيل است، شامى و كوفى را لعن مى كند بحق خدا، به آن حجرى كه بوسيدم، به پيغمبر آخر زمان، بناى بلند دعا كردن شد، بلند به قدر ده دقيقه، روضه خوان بالاى تخت ساكت بود و مردم از قلب و جان پادشاه را دعا مى كردند، بنده به روضه خوان گفتم، لعن شامى را بگذار جاى ديگر روضه بخوان، آنها هيچ نمى گويند ما بايد حيا كنيم! روز دوشنبه سوّم محرم دو ساعت از روز رفته، حرف (13) محمد امير حاج بود با ريش سفيدهاى عرب حربى، تمام شد اُخوه گرفتند سوار شديم. همه جا رو به مشرق و شمال مى آييم، تا قصبه كوچكى بود از او گذشتيم يك فرسخ... ... و بچه سيزده چهارده ساله شان كه لخت و سر و پاى برهنه، بزرگ ها شان يك تكه پلاس ساتر داشتند تا بالاى زانو. چند دانه بز هم آوردند آب دادند. دو چوپان همراه بزها بود، لخت مادر زاد ميان آن آفتاب. از آنجا سوار شديم دو طرف كوه و ميان دره اى صاف و درخت هاى بسيار بزرگ، امروز درست سمت مشرق مى رويم، روزهاى ديگر سمت مشرق و شمال مى رفتيم، همه روز هم باد شمال بسيار خنك مى آمد، هوا بسيار خوب است، يك نفر زوار هم به حمدالله ناخوش نيست، دو نفر هم حكيم همراه هست، لكن ناخوش نيست و بى كارند.

قلعه شيخ على

نيم ساعت به غروب مانده ميان دره منزل كرديم. جمعه سيم، نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاده، مثل دره ديروز، دو فرسخ دره بود، كوه تك تك، درخت بزرگ، بعد راه قدرى وسيع شد، كوه هايى كه به هم وصل بود، لنگه لنگه شد. يك ده بزرگ يك ميدان نزديك به جاده، ـ نخل ها خرماى زياد داشتـ مشهور به «نرنع» و «قلعه شيخ على» ، از آن ده كه رد شديم به ده بزرگ ديگر رسيديم، يك فرسخ ديگر كه آمديم به ده بزرگ ديگر رسيديم، نخلستان زياد و نخل هاى كوتاه پهلوى او، رودخانه خشكى وسيع كه يك ميدان، وسعت دره و گذار آب بود، آنجا منزل گرفتيم به سمت شمال، و مشرق آن كوه بسيار سخت و بلندى بود و اطراف آن كوه، كوههاى كوچك بسيار، گفتند تا حاج جبلى برود، اهل ده تمام شيعه خلّص هى مى آمدند، از اهل حاج تربت جناب سيدالشهدا مى خواستند، آنچه تربت داشتيم داديم.

حاج شامى

صبح بعد از نماز، حاج شامى رسيد، منزل كردند سمت مغرب، معلوم شد كه اخوه، شامى به حربى نداده بودند، آنها هم راه را گرفته نگذاشتند بيايد اينجا، امروز مانديم حمله دارها آمدند، ريش سفيدان حربى با امير در صحرا، جوقه جوقه نشسته، امروز هم در چادر نشسته ايم سرگردان، اين ده به قدر يك سنگ آب روان دارد، از شمال سمت جنوب ميرود. آبش هم گرم است قريب به آب حمام، مثل آب وادى ليمو. دوشنبه پنجم هم در آنجا مانديم، يك ساعت به آفتاب مانده شامى، جبلى با هم سوار شده، از ميان رودخانه ما، تُنْد كرده از شامى پيش افتاديم، يك فرسخ كه آمديم ميان دره دهى بزرگ بود، پارسال و امسال سيل آمده نخل هاى زياد از ريشه كنده ميان رودخانه افتاده، يك فرسخ ديگر كه آمديم به ده بسيار بزرگ خوبى رسيديم، باغات بزرگ زياد و ميان آنها تمام سبز، از گندم و جو و ذرّت، اما بعضى از گندم هاش نزديك به رسيدن بود، زن و بچه آن ده هم آمده اند به جو فروختن و تماشا، درخت ليمو و مركبات زياد، قريب به نيم فرسخ باغات نخل و تك تك مركبات، و دره تنگ بود كه بعض جاها دويست قدم و سيصد قدم عرض دارد. يك جاده باريك ميان سيل گاه بود مابقى تمام باغ، همه جا از ميان ده آمديم دو فرسخ كه آمديم به يك قصبه رسيديم، رد شديم. بعد از ظهرى آمديم به يك ده كوچكى رسيديم. باغ نخل كمى داشت، يك سنگ هم آب روان داشت، بارها را گرفتند، بقدر سه ساعت مانديم، راه افتاديم، به يك قصبه كوچكى رسيديم رد شديم، منزل كرديم بى آب و كم علف، درخت هم زياد نبود. چهارشنبه هفتم محرم چهارشنبه هفتم، (15) يك ساعت به صبح مانده راه افتاديم، همه جا كوه و قصبه، از چهار پنج تاش رد شديم، يكى بزرگتر از همه قصبه ها كه ديده بوديم،قريب به چهار فرسخ كه آمديم از كوهها بيرون آمديم، صحرا شد، زياد از اين كوه ها تركيب دماوند بود و كوهها از اطراف، يك فرسخ، دو فرسخ، دور كوهها تك تك كوه، دماوند كوچكى در ميان صحرا بود، يك فرسخ كه آمديم در صحرا، حاجى تمامى افتاده بودند طرف راست جاده، وقتى كه به آنها رسيديم از آنها گذشتيم. دو فرسخ رفتيم منزل كرديم. شامى دو ساعت به غروب مانده راه مى افتد و دو ساعت از روز ديگر مانده، منزل مى كند، بسيار آهسته مى رود، حاج جبلى سفيده نماز مى كند، گاهى سر آفتاب راه مى افتد، سه ساعت به غروب مانده منزل مى كند، آن روز شتر، هم از شامى و هم از جبلى ده پانزده تامانده، صحراش صاف و علف كم، درخت هم كم داشت. نزديك به غروب، حاج شامى آمد از جلو چادرهاى ما گذشت، پياده رفتيم كنار جاده نشستيم، كجاوه هاى زرين، تخت هاى آيينه و نقاشى زياد، جلوى هر تختى دو پياده مثل شاطر پرو پا پيچيده، دو تا هم از عقب تخت مثل آنها، زنگ هاى زياد به شترهايى كه به تخت بسته بودند، تخت ها، هم به شتر بسته شده بود و هم به قاطر، سواره نظامش رخت هاى پاره، اسب هاى مفلوك، بيشترش پياده و هر كدام قدرى علف چيده، به ترك ها شان بسته بودند. پنج شنبه، سر آفتاب راه افتاديم، همه جا كوه كوچك دو طرف، ميان رودخانه خشك و ريگ نرم، به يك قصبه كوچك رسيديم از او گذشتيم، صحرايى شد چسبيده به كوهها، يك غدير بسيار بزرگ، كه قريب به صد قدم طولش و صد قدم عرض داشت، بارها را گرفتيم، مشك ها را پر آب كرديم. قريب شش هفت هزار شتر شامى و جبلى آب خوردند و به قدر نيم زرع از آب غدير كم نشد، ما بار كرديم، سمت چپ كوه دو فرسخ كه آمديم، درخت زياد، علف زياد، سه از شب رفته بار كرده، باد و باران بسيار آمد، چنان كه نتوانستيم برويم.

جمعه نهم

جمعه نهم يك ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا صحرا، تك تك درخت، لكن درختهاى بسيار بزرگ، باز افتاديم ميان رودخانه خشكى، ريگ هاى نرم و صاف، يك فرسخ و نيم به شهر مدينه مانده، كناره هاى رودخانه چاههاى آب مثل بغداد، از چاهها آب مى كشيدند با شتر، و باغ ها را آب مى دادند، لكن اين جا با شتر آب مى كشيدند، باغ هاى كوچك هر كدام ده بيست نخل، ميان نخل ها را بعضى گندم بود كه چيده بودند، بعضى جاها بادمجان و كدو و ذرت اما بسيار كم. يك ميدان به شهر مانده عقبه (16) كوچكى از سنگ سياه، كه سنگ را بريده اند و كَفَش را فرش كرده اند، از عقبه بالا آمديم دو هزار قدم زير شهر به مدينه [رسيديم]، مسجد و حرم مطهر جناب پيغمبر(صلى الله عليه وآله)رو به رو پياده شديم و سجده شكر كرده راه افتاديم آمديم سمت مغرب شهر، جلوى دروازه، برج بزرگى كه توپ و عسكرشان پهلوى دروازه منزل دارد و يك بيدق بزرگى بالاى پشت بام دروازه زده اند، شامى شب را آمده بود جلوى دروازه [در] يك زمين كوچك كثيفى افتاده، چادر زده اند. مدينه منوّره بند چادر زده اند به بند چادر، كنارش حاجى جبلى هم يك ساعت از ظهر رفته رسيد، افتاديم نمى توانم بنويسم چه قدر جاى تنگ و كثيف است، تمام دور شهر مدينه باغ و بعضى ها ايوان خانه و بركه هايى كه شتر آب مى كشيد، [آب ه] جمع كه شد باز مى كنند، درخت ها را آب مى دادند خود آدم ها.

مدينه منوّره

تا سه به غروب مانده گشتيم يك باغ كه ايوان بزرگى رو به شمال و جلوش هنوز بزرگتر [و] ، پر آب پيدا كرديم، روزى سه ريال فرانسه اجاره كرديم، بارها را كشيديم منزل كرديم، يك ساعت به غروب مانده رفتيم ميان حوض بزرگ، بركه مى گويندش غسل كرده رخت ها را عوض كرده، رفتيم به در مسجد پيغمبر، نيم ساعت به غروب مانده، گفتند يك ساعت به غروب مانده عجم نمى آيد برود ميان مسجد پيش پيغمبر(صلى الله عليه وآله)، از بيرون در سلام كرده آستانه را بوسيده رفتيم به قبرستان بقيع، آنجا هم در را بسته مانع شدند هر چه پول دادم سعى كرده نگذاشتند. يك تومانى كه در آنجا دوازده هزار ده شاهى است دادم نگذاشتند، لاكن بعضى كه پيش آمده بودند، با حاجى شامى ها زيارت كرده بودند، آنجا هم بيرون آستان را بوسيده سلامى كردم، با چشم هاى پر از اشك آمديم طرف منزل، طايفه اى هستند تمام شيعه پاك و مثل كاكاها سياه و بسيار پريشان، پيش اين صاحبان باغ سنى ها، باغبان هستند. در شهر يك محله از همين نخيلى (17) است و مجتهدشان سوا، [محلّه]وسيع، خوب. فرداش فرستاديم ميرزا نصرالله مستوفى را هم آوردم، روزى دو ريال قرار گذاشت او بدهد، او هم آنجا منزل كرد. زيارت پيامبر(صلى الله عليه وآله) فردا دو ساعت از روز رفته، يك نفر از خدام [ر]بلد گرفته [ت] هم بلدى بكند و هم زيارت بخواند. رفتيم در مسجد، اول زير پاى جناب پيغمبر زيارت خواند، بعد روبرو زيارت نموديم، سپس حضرت فاطمه ـ صلوات الله عليها ـ زيارت خوانديم. دعايى دارد خوانده و دعا بر دولت پادشاه عالم پناه كرده. بعد از نماز زيارت آمديم از قلعه بيرون، رفتيم به قبرستان بقيع، به در روضه امامان(عليهم السلام)، كه [چه] گنبدى؟ چه اوضاعى؟ كه خداوند ماها را مرگ بدهد و آن اوضاع را نبيند. نه ايوانى، نه كفش كنى، يك طاق مخصوص آن هم تمام اطراف او شمع و چراغ گذاشته سياه [شده]، يك صندوق از چوب كه چهار امام ـ عليهم السلام ـ ما [شيعيان]، در آن [مدفون اند]، در آن صندوق چرك روغن چراغ بسيار، طاق كوچك، بالاى سر شش ذرع، شمال دو و جنوبش سه ذرع، طرفى دو ذرع، يك نفر كه بايستد نماز بخواند يك راه باريكى مى ماند كه به زور عبور كنند، چيزهاى كهنه بسيار افتاده، دو در دارد يكى بسته است، دو سكوى بسيار كوچك، روى هر سكو يك سنى نشسته، نفرى يك قِران مى گيرند زوار را ميگذارند بروند ميان طاق زيارت كنند. دم در پشت هم زوار ايستاده، كه آنهايى كه رفته اند بيايند بيرون، دسته ديگر بروند، اگر قدرى طول بدهند، اين هايى كه ميان طاق هستند مى آيند پرتشان مى كنند! آنها را كه بيرون ايستاده پول مى گيرند مى روند ميان يك در ديگر از توى طاق بسته است، جاروب نكرده، چرك، خداوند ان شاءالله به عرايض من تأثيرى بدهد كه قبله عالم روحنا فداه، ده، پانزده هزار تومان بدهد و اذن از دولت روم بخواهد، آنجا را درست نمايد. در همه اماكن مشرفه عرض و استدعا كرده ام كه عرض اين بنده را، قبله عالم در اين باب بشنود. [ت]ميان سنى ها اينقدر سرشكسته نباشيم، اين بنده نذرى بقدر وسعت خود كرده ام.

ظلم به عجم ها

روز ششم يك نفر از اهل ما، نذرى كرده بود فرستاده بود از يك ساعت آفتاب رفته، الا يك ساعت به غروب مانده، كه رسم حضرات است كه بعد از اين ساعت حاج عجم را نه دربقيع راه مى دهند و نه در مسجد پيغمبر، چهل تومان داده بود اين يك روز از زوار پول نگرفتند، در را دو لنگه اش را باز كرده بودند، هر كس مى خواست مى رفت، فرداش باز يك لنگه در بسته يكى باز، هر كس مى رفت پول مى داد، و لابد اهل ما بسيار بد هستند، با وجود اينكه مى دانستند عرب از يك دينار نمى گذرد، يكى يك ده شاهى مى داد چوب دستى مى خورد و يكى پنج قمرى ميداد بد مى شنيد تا اينكه يك قران را مى داد مى رفت تو، پنج روز و شش روز است، در سال كه حاج مى رود، اين شش روز اگر چهل تومان بدهد، دويست و چهل تومان مى شود. اگر پنجاه تومان روزى بگيرند، سيصدتومان مى شود. اميدوارم به حق اين پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه اطهار، كه در دل پادشاه اسلام بيندازد كه آنجا را بسازد و هم اين دويست يا سيصد را از خزانه بدهد، كه اين شش روز، اين بستن در را و اين هاى و هوى [ر]بردارد. يا اينكه فرمايش بفرمايند كه چاكرانش بدهند و منت هم دارند،

قبرستان اُحد

را زيارت كرديم. آن غارى (19) كه جناب پيغمبر(صلى الله عليه وآله) با اولى رفته بود از دست حضرات در همان كوه، تا قبر حمزه(عليه السلام)قريب به دو هزار قدم است. امروز را قريب به ظهر برگشته سه ساعت از قرار همه روزه به زيارت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و به زيارت بقيع مشرف مى شديم، كه روزى دوبار بشود. روز ششم كه در مدينه مانديم بناى رفتن شد به طرف جبل، ظهرى بنا شد كه حاج جبلى برود يك فرسخى مدينه، به قول حمله دارها به دوره رفتم.

زيارت وداع

دو ساعت از روز رفته به زيارت وداع آمديم، امروز در مسجد اطوار (20) حضرات خدام و سقاها طريق ديگر است و اهل حاج را مى زنند، روى يك دسته زن، چوب گرفته موافق حساب نمى زنند. اين بنده با چند نفر ديگر ميان افتاده، تا اينكه به زور رسيده، زن ها را از دست حضرات گرفته از مسجد بيرون كرديم، ديديم آن طرف مسجد يك مردى را دوره كرده اند، مى زنند بطريق كشتن، بنده مانع شدم با بنده زاده با چهار پنج نفر از آدم هايم و نزاع شد. يك سقايى از بغلش كارد كوچكى درآورد و كوزه آبش را از پشت خودش به زمين گذاشت، آمد كه مرا بزند، بنده دستش را گرفته او را زمينش زدم، آنها جمعيت كردند آدم ه[ى] بنده، با حاجى هاى نجفى قريب به سى نفر ريختند، حضرات [ر] با سيلى و سقلمه زديم بعد ريش سفيدهاى خدام افتادند ما را سوا كردند، زيارت وداع پيغمبر (صلى الله عليه وآله)را و ائمه بقيع را كرده آمديم منزل. خبر آوردند كه پسر سيد مصطفى كه از جانب دولت ايران پدرش وكيل هست و اين نفرى يك تومان قرار شده كه اهل حاج بدهند. حالا اين پسر بناى شلتاق را گذاشته، هر نفرى پانزده هزار مى گيرد، عكام كه در واقع نوكر حاج است و پياده جلو شتر كجاوه را مى كشيد، مى زدند، كه تو حاجى هستى پول بده!! من جمله عجمى را زنجير گردنش زده اند كه اين خون كرده است، دويست تومان امداد كنيد، بارى يك رسوائى كه خدا مى داند. در اين بين پسر سيد مصطفى آمد منزل بنده، از براى نفرى يك تومان، بنده جوابش دادم كه اين پول را دولت قرار شد بدهد، پدرت تو را وكيل نموده است كه حاج با حرمت باشد، با وجود اينكه هر نفر پانزده هزار گرفته ايد، حاج را در مسجد و در بقيع بسيار آزار مى كنند، بنده جواب گفتم، آخر رفته اند ميرزا نصرالله مستوفى را واسطه نموده اند و قرار شد من بعد با حاج، خوب راه بروند آن وقت نفرى يك تومان را داديم. بعد پنج ساعت به غروب مانده، حاج راه افتاد سمت شمال شهر، زن و مرد شهر هم به تماشا از شهر مدينه بيرون آمدند، تا نيم فرسخ هم آمدند وبرگشتند. وقتى كه بنده آمدم حاج منزل كرده بود.

خار مغيلان و عولج

شنبه شانزدهم محرم نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، به قدر يك فرسخ كوه طرف مشرق بود و ما سمت كوه هست مى رويم، درخت خار مغيلان و عوسج (21) كمى دارد و علف هم كم، همه سمت كوه هست، لكن صحرا همش صاف و ريگ سياهى به دامنه اش دارد، و پنج ساعت به غروب مانده منزل گرفتيم. دوشنبه، يك ساعت به آفتاب مانده نماز خوانديم و راه افتاديم، دو فرسخ كه آمديم به يك دره پر سنگى رسيديم، رودخانه و سنگهاى سرخ تكه تكه، زياد ريخته در آن رودخانه، نهار خورديم، روانه شديم به سمت مشرق و شمال، ماهورهاى كبود و درخت خار و علفش هم خوب است، تا سه ساعت به غروب مانده منزل كرديم. قاصدى از مدينه حاج روانه كرده بودند، كاغذ حاجى ها را ببرد نجف اشرف و طهران و ساير جاها، نزديك منزل ديديم دو نفر آدم لخت مى آيند، نزديك شدند ديديم قاصدهايى كه از مدينه روانه شده اند، عرب آنها را گرفته زلول هاشان را گرفته با رخت هاشان، سرشان داده، گفتم مرحبا زود كاغذها رسيده.

ده مخروبه

هيجدهم يك ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، زمين امروز صاف، درخت خار تك تك، دو فرسخ كه آمديم رسيديم به ده خرابه، (22) ده بيست نخل دارد و رودخانه كوچكى، در گودال هاش آب متعفن شور، از قديم در پهلوى رودخانه قنات بوده است خراب شده، در آنجا پياده شديم نهار خورديم، مشك ها را آب كرده روانه شديم. پنج ساعت به غروب مانده منزل گرفتيم، همه سمت هم كوه هست. لكن نيم فرسخ [ي]يك فرسخ دور از جاده، از منزل عرب حربى بيرون آمديم. چهارشنبه نوزدهم محرم يك ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم. اطراف كوهها، تكه تكه مثل كوهها چشمه... و قدرى سر بالا، يك گردنه بسيار كوچكى به قدر دويست قدمى مى شد، تك تك درخت هاى خار مغيلان داشت، دو فرسخ كه آمديم رسيديم به چاهى آبش بسيار خوب بود، از آنجا دو فرسخ ديگر كه آمديم از آن كوه هبيرون آمديم به يك صحرا رسيديم، دره هايى و از همه سمتِ جاده علفِ زياد، از مدينه كه بيرون آمديم همه روزه به سمت مشرق و شمال، باد بسيار خنك مى آمد و شب هم بسيار خوب بود، دو فرسخ ديگر كه آمديم ميان همان صحرا دو ساعت و نيم به غروب مانده منزل كرديم، پنج شنبه، نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا راه صاف، مثل سياه پرده و اطراف كوه كوچك سياه رنگ، مثل خورده كوههاى پهلوى زندان خوان. سه فرسخ ديگر كه آمديم افتاديم به يك دره اى، دو طرف كوه كوچك، درختهاى خار مغيلان، عولج زياد بزرگ، يك رودخانه خشكى و لكن يك ذرع و سه چارك كه مى كنديم آب خوش گوار بيرون مى آمد. به قدر هزار قدم بالا رفتم، چشمه آب بسيار خوب كه همه حاج از آنجا آب مى آوردند.

مسابقه تيراندازى

سه ساعت به غروب مانده آمديم منزل، محمد امير آمد منزل بنده، كه اينجا جاى تفنگ انداختن است، آن شرطى كه كرده ايم اينجا جاش هست، تفنگ هاش را با غلام هاش آورده، اين بنده [گفتم] كتاب را دو روزى بود كه ننوشته بودم و حال مى نويسم، شما برويد نشانه بگذاريد تا دو تير تفنگ انداختيد، بنده هم مى آيم، او رفت قدرى از چادر بنده بالاتر، به قدر يك دست كاغذ داد بردند به سنگ زدند. به قدر يك صد قدم مى شود، دو، سه تيرى انداخت، بنده تفنگ گلوله زن را برداشتم با كيسه كمر، سه پايه مشك را روى هم گذاشته تفنگ را دياغ كردم، همان تيرى كه پر بود انداختم، از ميان نشان خورد. دوباره تفنگ را پر نمودم باز به همان تير [خورد] پشت هم چهار تير نشان را زدم، نشان زرّه زرّه شد. تمام حاج و امير جمع شده اند، البته قريب به پانصد نفر آدم جمع شده است،بنده خواستم ديگر تفنگ نيندازم، امير باز اصرار كرد دو تير ديگر باز زدم، آدم ها با خودش مى انداختند از چپ و راست نمى زدند تفنگ ها، ديدم ميان مردم پر خجل شده است به او گفتم تفنگ هاى شما بد است و خودت خوب مى اندازى، تفنگ خودم را باز پر نمودم دادم روى سه پايه گذاشت، نشانش دادم با قراول جفت بكن، انداخت، چهار انگشت بالا زد، دو دفعه تفنگ را پر كردم، گفتم قدرى زير نشانه را به پا، انداخت، نشانه را زد كه، رد نشد، قدرى حال آمد ديگر ما نينداختيم، تفنگ چى ها بنا كردند انداختن، قريب به پانصد تير انداختند نزدند، سه نفر سرباز با يك سلطان از نظام رومى همراه بود. آنها زياد تعجب مى كردند، من گفتم اين ها تفنگ اندازى نيست، اگر تفنگ انداختن قبله عالم روحنا فداه را ببينيد چه خواهيد كرد، و بنده زاده هم يك تير انداخت، او هم زد، از آنجا رفتيم جلو چادر به قدر پنجاه، شصت نفر نشستيم چاى خورديم، تفنگ چى ه[ى]عرب را امير هر كدام سه، چهار تكّه قندى كه از براى چاى خورد كرده بودند داد، بعد از چاى خوردن رفتند منزل هاشان، قريب به غروب بنده تفنگ را با قالب گلوله اش فرستادم براى امير، او تفنگ را پس فرستاده بود كه بعد هم نزاع داريم، تفنگ مال من است ان شاءالله كنار دريا كه رسيديم از جنگ خلاص شديم، به من بدهيد، حالا با شما كار داريم. بيست و يكم، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده روانه شديم، دو طرف كوه دره اى [ب]سنگ صاف، گاهى دويست قدم و درخت هاى خار مغيلان، به قدر چهار ساعت كه راه آمديم صحرا شد، سمت مغرب آمديم، شب بى آب مانديم، علف نه آنقدر است كه بتوان گفت!! از همه جور علف، و گل هاى رنگ به رنگ زياد و درخت هم تمام شد. جمعه بيست و سوم يك ساعت به آفتاب مانده روانه شديم، جاى بسيار خوب، روز پيش باران آمده بود، زمين سبز و خرم و گل ها فراوان، همه جور [و] بسيار. سه ساعت كه از روز رفت رسيديم به يك جاى سنگى كه يك ذرع از زمين گود بود، شن نرم بالاى سنگ ها گودال ها كنده بودند، آب شيرين صاف بسيار خوب داشت، بعد رفته [مى ريزد] به رود خانه، يك بره آهويى ميان حاج برخاست، عكام با چوب كه مى گويند پُرق، انداختند و زدند.

وفور نعمت

سه فرسنگ ديگر كه راه آمديم، رسيديم به زمين ريگ نرم كه عرب نُفُودش مى گويند، در آنجا منزل كرديم آنجا علف كمتر داشت، اعراب از اطراف گوسفند و دوغ و ماست و برّه بسيار آوردند، بّره خوب را يك ريال و سى شاهى، آفرين بر آن زمين، روغن زياد و ارزان مى فروختند، امروز دو روز است كه زمين سرد است، آب و هوا و علفش اينقدر وفور داشت كه تمام مال و حشم دنيا در آنجا مى توانست زندگانى كرد.