كمال الدين و تمام النعمه ، جلد۱

شيخ صدوق ابى جعفر محمد بن على بن الحسين قمى قدس سره
مترجم: منصور پهلوان

- ۷ -


اما دليل صحت امامت پدرش اين است كه ما و شما اتفاق داريم كه بايستى مردى از فرزندان ابوالحسن ثالث حضرت هادى عليه السلام امام باشد تا حجت الهى بدو قائم شود و عذر خلايق در دسترسى نداشتن به امام و رهنما برطرف گردد و اين مرد بر همه اهل اسلام از دور و نزديك و حاضر و غايب امام است و ما و بيشتر مردم بى‏آنكه او را ديده باشيم به امامت او معتقديم، سپس بايستى بنگريم كداميك از دو مردى كه غير آن دو از امام هادى عليه السلام باقى نمانده است امامند؟ و هر كدامشان كه شايسته‏تر باشند، همو حجت و امام است و نيازى به تطويل كلام نيست، آنگاه مى‏نگريم حجت رسولان و امامان عليهم السلام بر كسانى كه در دوردست قرار دارند از چه راه ثابت مى‏شود، پس اگر اثبات آن از طريق اخبار قطعى كه ناقلان آنها متهم به تبانى و توافق بر جعل و كذب نباشند صورت مى‏پذيرد و ما نيز تفحص كرديم و دو فرقه را ديديم كه يكى معتقد است امام گذشته تصريح به امامت امام حسن عسكرى عليه السلام نموده و شخص او را به خلافت خود معرفى كرده و علاوه بر آنكه امام حسن فرزند ارشد حضرت هادى عليهما السلام است روايت وصيت و ادله ديگرى را نيز ذكر مى‏كنند و نشانه‏اى را بر امامت آن حضرت بيان مى‏دارند، اما فرقه ديگر وصيت را به نام جعفر روايت مى‏كنند و جز اين چيزى نمى‏گويند كه او به امامت سزاوارتر است، ما مى‏بينيم كه ناقلين اخبار وصيت جعفر، جماعت اندك هستند و ممكن است كه با يكديگر تبانى و تلافى و نامه‏نگارى كرده باشند و نقل ايشان محل شبهه باشد و نه حجت، و امامت حجج الهى با اخبار مشكوك ثابت نمى‏شود، اما چون به ناقلين اخبار دسته ديگر مراجعه مى‏كنيم مى‏بينيم كه گروههاى بسيارى هستند كه در سرزمينهاى دور و اقطار گوناگون عالم هستند و صاحبان همتهاى مختلف و آراء متغايرند و چون از يكديگر دورند ممكن نيست با يكديگر تبانى كرده و يا نامه‏نگارى و اجتماع بر كذب و جعل خبر كرده باشند، پس مى‏فهميم كه نقل ايشان صحيح است و حق با آنهاست، و اگر خبر ايشان را با اوصافى كه كرديم باطل بدانيم، در بسيط زمين هيچ خبرى درست نخواهد بود و همه اخبار باطل است. پس در حال هر دو فرقه تأمل كن - خدا توفيقت دهاد - مى‏يابى كه ايشان همانگونه هستند كه وصف كردم، و اگر ما همه اخبار را باطل بدانيم، اسلام نابود خواهد شد و اگر اخبار قطعى را صحيح بدانيم، خبر ما نيز صحيح خواهد بود و اعتقاد ما نيز درست مى‏باشد، والحمد لله رب العالمين.

ثم رأيت الجعفرية تختلف فى إمامة جعفر من أى وجه تجب فقال قوم بعد أخيه محمد و قال قوم بعد أخيه الحسن و قال قوم بعد أبيه و رأيناهم لا يتجاوزون ذلك و رأينا أسلافهم و أسلافنا قد رووا قبل الحادث ما يدل على إمامة الحسن و هو ما روى عن أبى عبد الله (ع) قال إذا توالت ثلاثة أسماء محمد و على و الحسن فالرابع القائم و غير ذلك من الروايات و هذه وحدها توجب الإمامة للحسن و ليس إلا الحسن و جعفر فإذا لم تثبت لجعفر حجة على من شاهده فى أيام الحسن و الإمام ثابت الحجة على من رآه و من لم يره فهو الحسن اضطرارا و إذا ثبت الحسن (ع) و جعفر عندكم مبرأ تبرأ منه و الإمام لا يتبرأ من الإمام و الحسن قد مضى و لا بد عندنا و عندكم من رجل من ولد الحسن (ع) تثبت به حجة الله فقد وجب بالاضطرار للحسن ولد قائم (ع)

سپس ما طرفداران امامت جعفر را مى‏بينيم كه با يكديگر اختلاف دارند بعضى از ايشان مى‏گويند او پس از برادرش محمد امام است و بعضى ديگر مى‏گويند او پس از برادرش حسن امام است و بعضى ديگر معتقدند او پس از پدرش امام است و از آن تجاوز نمى‏كنند. اما پيشينيان ما و ايشان قبل از حدوث مسأله امامت ايشان، احاديثى را روايت كرده‏اند كه بر امامت امام حسن عسكرى عليه السلام دلالت دارد، و آن روايتى است كه از امام صادق عليه السلام چنين نقل شده است: چون سه نام محمد و على و حسن پشت سر يكديگر واقع شود، چهارمين آنها قائم خواهد بود، و غير از اين هم رواياتى در اين باب وجود دارد و همين روايات به تنهايى دلالت دارد كه امامت از آن حسن عليه السلام است؛ نه جعفر، و چون مدعى امامت غير از حسن عليه السلام و جعفر كس ديگرى نيست، و كسانى كه او را در دوران حسن عليه السلام ديده‏اند دليلى بر امامت او ندارند و حجت امام بايستى بر كسانى كه او را ديده‏اند و يا مشاهده نكرده‏اند ثابت باشد، پس بناچار حسن عليه السلام امام است، و چون ثابت شد كه حسن عليه السلام امام است و جعفر نيز از او تبرى جسته است و امام از امام تبرى نمى‏جويد و حسن عليه السلام رحلت كرد بناچار طبق عقيده ما و شما بايستى فردى از فرزندان امام حسن عليه السلام امام باشد و او فرزند او قائم عليه السلام است.

و قل يا أبا جعفر أسعدك الله لأبى الحسن أعزه الله‏ (6)يقول محمد بن عبد الرحمن قد أوجدناك إنية المدعى له فأين المهرب هل تقر على نفسك بالإبطال كما ضمنت أو يمنعك الهوى من ذلك فتكون كما قال الله تعالى وَ إِنَّ كَثِيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ. (7)

و اى ابوجعفر محمد بن عبدالرحمن بن قبه - اسعدك الله - به ابوالحسن على بن - احمد بن بشار - اعزه الله - بگو محمد بن عبدالرحمن مى‏گويد ما به دليل قطعى وجود امام مورد ادعا را بر تو ثابت كرديم و تو هيچ گريزگاهى ندارى، آيا آنچنانكه ضمانت كرده بودى به بطلان خود اعتراف مى‏كنى و يا آنكه هواى نفس تو را از چنين عملى باز مى‏دارد و چنان خواهى بود كه خداى تعالى فرموده: و ان كثيراً ليضلون باهوائهم بغير علم، يعنى بسيارى از مردم از روى هواى نفس به نادانى گمراه مى‏شوند.

فأما ما وسم به أهل الحق من اللابدية لقولهم لا بد ممن تجب به حجة الله فيا عجبا فلا يقول أبو الحسن لا بد ممن تجب به حجة الله و كيف لا يقول و قد قال عند حكايته عنا و تعييره إيانا أجل لا بد من وجوده فضلا عن كونه فإن كان يقول ذلك فهو و أصحابه من اللابدية و إنما وسم نفسه و عاب إخوانه و إن كان لا يقول ذلك فقد كفينا مئونة تنظيره و مثله بالبيت و السراج و كذا يكون حال من عاند أولياء الله يعيب نفسه من حيث يرى أنه يعيب خصمه و الحمد لله المؤيد للحق بأدلته و نحن نسمى هؤلاء بالبدية إذ كانوا عبدة البد قد عكفوا على ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنهم شيئا و هكذا هؤلاء و نقول يا أبا الحسن هداك الله هذا حجة الله على الجن و الإنس و من لا تثبت حجته على الخلق إلا بعد الدعاء و البيان محمد ص قد أخفى شخصه فى‏الغار حتى لم يعلم بمكانه ممن احتج الله عليهم به إلا خمسة نفر.

اما اينكه اهل حق را به واسطه آنكه مى‏گويند لابد بايد كسى باشد كه حجت خدا بدو تمام شود لابديه نام نهاده است، پس اين بسيار جاى تعجب است، مگر ابوالحسن خودش نمى‏گويد: لابد ممن تجب به حجه الله؟ و چگونه نمى‏گويد در حاليكه آنجا كه از ما حكايت مى‏كند و ما را تغيير مى‏نمايد گفته است: أجل لابد من وجوده...، آرى لابد است كه باشد، اگر او بدين جمله معتقد است، پس او و اصحابش نيز لابديه هستند، او اين اسم را بر خود نهاد. اما برادرانش را بدان عيب كرده است. و اگر بدان جمله معتقد نباشد، زحمت پاسخگوئى به تنظير و تمثيل او به بيت و چراغ از ما برداشته مى‏شود. آرى اين چنين است حال كسى كه با اولياء الله عناد مى‏ورزد، او خود را نكوهش مى‏كند مى‏پندارد كه خصمش را سرزنش كرده است، و الحمد لله المؤيد للحق. اما ما ايشان را بديه مى‏ناميم، زيرا اينان پرستندگان بدند، به گرد چيزى معتكف شده‏اند كه نه مى‏شنود و نه مى‏بيند و ايشان را از چيزى بى‏نياز نمى‏كند و ايشان چنين‏اند و مى‏گوئيم: اى ابوالحسن - خدا تو را هدايت كند - اين امام غائب حجت خدا بر جن و انس است و كسى است كه اثبات امر او بعد از دعوت و بيان صورت پذيرفت، يعنى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم خود را در غار مخفى و غايب ساخت و از مردمى كه بر آنها حجت بود، جز پنج تن كس ديگرى جاى او را نمى‏دانست.

فإن قلت إن تلك غيبة بعد ظهوره و بعد أن قام على فراشه من يقوم مقامه قلت لك لسنا نحتج عليك فى حال ظهوره و لا استخلافه لمن يقوم مقامه من هذا فى قبيل و لا دبير و إنما نقول لك أ ليس تثبت حجته فى نفسه فى‏حال غيبته على من لم يعلم بمكانه لعلة من العلل فلا بد من أن تقول نعم قلنا و نثبت حجة الإمام و إن كان غائبا لعلة أخرى و إلا فما الفرق ثم نقول و هذا أيضا لم يغب حتى ملأ آباؤه (ع) آذان شيعتهم بأن غيبته تكون و عرفوهم كيف يعملون عند غيبته.

اگر بگوئى اين غيبتى پس از ظهور است و بعد از آنكه قائم مقام او بر جاى او قرار گرفته واقع شده است، مى‏گويم احتجاج ما مربوط به حال ظهور او و قائم مقام او در قبل و بعد نيست، ما مى‏گوئيم آيا پيامبر اكرم در حال غيبت نيز حجت بر مردمى نبود كه بنا بر مصلحتى مكانش را نمى‏دانستند؟ و تو گريزى ندارى كه بگوئى: آرى. مى‏گوئيم و در مورد امام نيز كه براى مصلحتى ديگر غائب است حجت بر خلق تمام است و الا چه فرقى وجود دارد؟ بعلاوه مى‏گوئيم امام هم غايب نشد مگر آنكه پدرانش گوش شيعيانشان را پر كردند كه غيبت واقع خواهد شد و به آنها گفته بودند كه در غيبت امام چه خواهند كرد.

فإن قلت فى ولادته فهذا موسى (ع) مع شدة طلب فرعون إياه و ما فعل بالنساء و الأولاد لمكانه حتى أذن الله فى ظهوره

و قد قال الرضا (ع) فى وصفه بأبى و أمى شبيهى و سمى جدى و شبيه موسى بن عمران.

و اگر بگويى آيا ولادت او نيز پنهانى است؟ مى‏گويم اين موسى عليه السلام است كه با جستجوى شديد فرعون و اعمالى كه نسبت به زنان و نوزادان مرتكب شد تا مكان او را پيدا كند، پنهانى به دنيا آمد تا وقتى كه خداوند اذن ظهور او را داد و امام رضا عليه السلام در وصف او فرموده است: پدر و مادرم فداى او باد! او شبيه من و همنام جدم رسول خدا و شبيه موسى بن عمران است.

و حجة أخرى نقول لك يا أبا الحسن أ تقر أن الشيعة قد روت فى الغيبة أخبارا فإن قال لا أوجدناه الأخبار و إن قال نعم قلنا له فكيف تكون حالة الناس إذا غاب إمامهم فكيف تلزمهم الحجة فى وقت غيبته فإن قال يقيم من يقوم مقامه فليس يقوم عندنا و عندكم مقام الإمام إلا الإمام و إذا كان إماما قائما فلا غيبة و إن احتج بشى‏ء آخر فى تلك الغيبة فهو بعينه حجتنا فى وقتنا لا فرق فيه و لا فصل.

دليل ديگر آنكه مى‏گوئيم: اى ابوالحسن آيا اقرار مى‏كنى كه شيعه درباره غيبت اخبارى را روايت كرده است يا نه؟ اگر بگويد نه! ما اخبار را به او مى‏نمائيم و اگر بگويد آرى، مى‏گوئيم: حال مردم وقتى امامشان غايب شود چه خواهد بود؟ و چگونه در هنگام غيبت حجت تمام خواهد بود؟ اگر بگويد قائم مقام خواهد داشت، گوئيم به عقيده ما و شما قائم مقام امام، بايستى امام باشد و اگر امام به جاى او ظاهر باشد، ديگر غيبت معنى ندارد، و اگر او حجتى براى غيبت جانشين آورد، ما هم به همان حجت تمسك مى‏كنيم و هيچ فرقى و فصلى وجود ندارد.

و من الدليل على فساد أمر جعفر موالاته و تزكيته فارس بن حاتم لعنه الله و قد برى‏ء منه أبوه و شاع ذلك فى الأمصار حتى وقف عليه الأعداء فضلا عن الأولياء. و من الدليل على فساد أمره استعانته بمن استعان فى طلب الميراث من أم الحسن (ع) و قد أجمعت الشيعة أن آباءه (ع) أجمعوا أن الأخ لا يرث مع الأم.

و از جمله دلائلى كه بر فساد امر جعفر كذاب وجود دارد اين است كه با فارس بن حاتم - لعنه الله عليه - دوستى داشت و او را پاك مى‏شمرد با آنكه پدرش از او بيزارى جسته بود و اين مطلب در شهرها شيوع پيدا كرده بود و علاوه بر دوستان، دشمنان نيز از آن با خبر بودند.

و من الدليل على فساد أمره قوله إنى إمام بعد أخى محمد فليت شعرى متى تثبت إمامة أخيه و قد مات قبل أبيه حتى تثبت إمامة خليفته و يا عجبا إذا كان محمد يستخلف و يقيم إماما بعده و أبوه حى قائم و هو الحجة و الإمام فما يصنع أبوه و متى جرت هذه السنة فى الأئمة و أولادهم حتى نقبلها منكم فدلونا على ما يوجب إمامة محمد حتى إذا ثبتت قبلنا إمامة خليفته و الحمد لله الذى جعل الحق مؤيدا و الباطل مهتوكا ضعيفا زاهقا.

و دليل ديگر بر فساد امر جعفر، كمك خواستن او از خليفه جائر زمان است تا ميراث امام حسن عسكرى عليه السلام را از مادر آنحضرت دريافت كند، با وجود آن كه شيعيان ائمه اطهار عليهم السلام اجماع و اتفاق دارند كه با وجود مادر، برادر ارث نمى‏برد. و دليل ديگر بر فساد امر او اين سخن اوست كه مى‏گويد: من پس از برادرم محمد امامم! و اى كاش مى‏فهميدم كه امامت برادرش محمد، كى ثابت شده است - در حالى كه محمد در زمان حيات حضرت هادى عليه السلام در گذشته است - تا نوبت به جعفر جانشين او برسد، و شگفتا كه محمد براى پس از خود امامى نصب نمايد، با آنكه پدرش حضرت هادى عليه السلام هنوز زنده و حجت الهى و امام باشد، در اين صورت پس پدرش چه كاره بوده است؟ و كى اين روش در ميان ائمه و اولادشان جارى بوده است تا از شما هم بپذيريم، شما اول ما را بر امامت محمد دلالت كنيد تا ما امامت خليفه او را بپذيريم، و سپاس خدائى را كه حق را مؤيد و باطل را رسوا و سست و رفتنى قرار داد.

فأما ما حكى عن ابن أبى غانم رحمه الله فلم يرد الرجل بقوله عندنا يثبت إمامة جعفر و إنما أراد أن يعلم السائل أن أهل هذه البيت لم يفنوا حتى لا يوجد منهم أحدا.

و أما قوله و كل مطاع معبود فهو خطأ عظيم لأنا لا نعرف معبودا إلا الله و نحن نطيع رسول الله ص و لا نعبده.

اما آنچه از ابى غانم رحمه الله نقل كرده است، او نمى‏خواهد بگويد كه نزد ما امامت جعفر ثابت است، بلكه مى‏خواهد پرسشگر بداند كه اهل بيت ائمه عليهم السلام فانى نشده‏اند به غايتى كه هيچ يك از ايشان باقى نمانده باشد.

و أما قوله نختم الآن هذا الكتاب بأن نقول إنما نناظر و نخاطب من قد سبق منه الإجماع بأنه لا بد من إمام قائم من أهل هذه البيت تجب به حجة الله إلى قوله و صح أن فى ذلك البيت سراجا و لا حاجة بنا إلى دخوله.

و اما اين سخن او كه هر مطاعى معبود است خطائى بزرگ است، زيرا ما معبودى جز الله نمى‏شناسيم در حالى كه مطيع رسول خدائيم و او را نمى‏پرستيم. و اما اين سخن او كه اكنون اين كتاب را با اين سخنان - پايان مى‏بريم كه طرف مناظره و خطاب ما كسانى هستند كه اجماع دارند بر آنكه بايد امام قائمى از اهل بيت باشد كه حجت خدا بر خلق به وجود او تمام شود - تا آنجا كه مى‏گويد - و درست است كه در اين خانه چراغى هست ولى ما نيازى به داخل شدن در آن نداريم.

فنحن وفقك الله لا نخالفه و أنه لا بد من إمام قائم من أهل هذا البيت تجب به حجة الله و إنما نخالفه فى كيفية قيامه و ظهوره و غيبته. و أما ما مثل به من البيت و السراج فهو منى و قد قيل إن المنى رأس أموال المفاليس و لكنا نضرب مثلا على الحقيقة لا نميل فيه على خصم و لا نحيف فيه على ضد بل نقصد فيه الصواب.

خدا موفقت بدارد، ما با او مخالفتى نداريم كه بايستى امام قائمى از اهل اين بيت وجود داشته باشد كه حجت خدا بر خلق باشد، اختلاف ما در كيفيت قيام و ظهور و غيبت اوست. و مثلى كه به عنوان بيت و چراغ ذكر كرده و آرزوئى بيش نيست و گفته‏اند آرزو سرمايه مفلسان است، اما ما از روى حقيقت مثلى ذكر مى‏كنيم كه ميلى به خصم در آن نباشد و ستمى هم بر او نباشد بلكه منظورمان درستى و صواب است.

فنقول كنا و من خالفنا قد أجمعنا على أن فلانا مضى و له ولدان و له دار و أن الدار يستحقها منهما من قدر على أن يحمل بإحدى يديه ألف رطل و أن الدار لا تزال فى يدى عقب الحامل إلى يوم القيامة و نعلم أن أحدهما يحمل و الآخر يعجز ثم احتجنا أن نعلم من الحامل منهما فقصدنا مكانهما لمعرفة ذلك فعاق عنهما عائق منع عن مشاهدتهما غير أنا رأينا جماعات كثيرة فى‏بلدان نائية متباعدة بعضها عن بعض يشهدون أنهم رأوا أن الأكبر منهما قد حمل ذلك و وجدنا جماعة يسيرة فى موضع واحد يشهدون أن الأصغر منهما فعل ذلك و لم نجد لهذه الجماعة خاصة يأتوا بها فلم يجز فى حكم النظر و حفيظة الإنصاف و ما جرت به العادة و صحت به التجربة رد شهادة تلك الجماعات و قبول شهادة هذه الجماعة و التهمة تلحق هؤلاء و تبعد عن أولئك.

مى‏گوئيم: ما و مخالفين ما اتفاق داريم كه اگر شخصى بميرد و دو فرزند و يك خانه از وى به جاى مانده باشد و بگويند خانه از آن فرزندى است كه قادر باشد با يك دست هزار رطل بر گيرد و خانه تا روز قيامت اختصاص به نسل او خواهد داشت و بدانيم يكى از آن دو قادر بدين كار و ديگرى از انجام آن ناتوان است و براى شناسائى شخص قادر محتاج شويم به محل آنها برويم، اما مانعى پيشامد كند و نتوانيم آن دو را مشاهده كنيم، و ببينيم گروههاى بسيارى در شهرهاى دور از هم گواهند كه به چشم خود ديده‏اند كه فرزند بزرگتر حامل هزار رطل است و در يك محله هم، گروه اندكى گواهى دهند كه فرزند كوچكتر بر چنين كارى قادر است و خصوصيت فوق العاده‏اى هم دراين گروه نباشد، به حكم عقل و انصاف و عادت و تجربه گواهى آن گروههاى بسيار را نمى‏توان رد نمود و شهادت اين گروه اندك را پذيرفت، زيرا درباره گروه دوم بدگمانى وجود دارد، اما گروههاى نخستين از تهمت بركنارند.

فإن قال خصومنا فما تقولون فى شهادة سلمان و أبى ذر و عمار و المقداد لأمير المؤمنين (ع) و شهادة تلك الجماعات و أولئك الخلق لغيره أيهما كان أصوب.

اگر مخالفين ما بگويند درباره شهادت سلمان و ابوذر و عمار و مقداد در حق امير المؤمنين عليه السلام، و شهادت آن گروه و آن مردم بسيار در حق ديگرى چه مى‏گوئيد و كدامشان بر صوابند؟

قلنا لهم لأمير المؤمنين (ع) و أصحابه أمور خص بها و خصوا بها دون من بإزائهم فإن أوجدتمونا مثل ذلك أو ما يقاربه لكم فأنتم المحقون أولها أن أعداءه كانوا يقرون بفضله و طهارته و علمه

و قد روينا و رووا له معنا أنه ص خبر أن الله يوالى من يواليه و يعادى من يعاديه

فوجب لهذا أن يتبع دون غيره و الثانى أن أعداءه لم يقولوا له نحن نشهد أن النبى ص أشار إلى فلان بالإمامة و نصبه حجة للخلق و إنما نصبوه لهم على جهة الاختيار كما قد بلغك و الثالث أن أعداءه كانوا يشهدون على أحد أصحاب أمير المؤمنين (ع) أنه لا يكذب لقوله ص

ما أظلت الخضراء و لا أقلت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذر

فكانت شهادته وحده أفضل من شهادتهم و الرابع أن أعداءه قد نقلوا ما نقله أولياؤه مما تجب به الحجة و ذهبوا عنه بفساد التأويل و الخامس أن أعداءه رووا فى الحسن و الحسين أنهما سيدا شباب أهل الجنة

و رووا أيضا أنه ص قال من كذب على متعمدا فليتبوأ مقعده من النار

فلما شهدا لأبيهما بذلك و صح أنهما من أهل الجنة بشهادة الرسول وجب تصديقهما لأنهما لو كذبا فى هذا لم يكونا من أهل الجنة و كانا من أهل النار و حاشا لهما الزكيين الطيبين الصادقين.

مى‏گوئيم: براى امير المؤمنين و اصحاب اندكش امتيازاتى بود كه در جمع مقابل نبود و اگر شما اين امتيازات يا نزديك به آنها را به ما نشان دهيد، حق بجانب شما خواهد بود:

اول آنكه دشمنان اميرالمؤمنين عليه السلام همه اقرار و اعتراف به فضل و طهارت و علم او دارند و ما و ايشان متفقاً درباره او از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده‏ايم كه فرمود: خداوند دوست كسى است كه او را دوست بدارد، و دشمن كسى است كه او را دشمن بدارد، بنابراين واجب است كه او پيروى شود و نه ديگرى.

دوم آن كه دشمنان على به او نگفتند كه ما گواهيم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فلانى را به امامت معين كرده و بر خلايق حجت ساخته است، بلكه آنچنانكه اخبارش به تو رسيده است آنها به نظر خود فلانى را انتخاب كردند.

سوم آنكه دشمنان على عليه السلام در حق يكى از اصحاب امير المؤمنين عليه السلام گواهى مى‏دادند كه او دروغ نمى‏گويد، زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : آسمان سايه نيفكنده و زمين بر پشت خود حمل نكرده شخصى را كه راستگوتر از ابوذر باشد پس شهادت او به تنهايى بر شهادت ايشان مقدم است.

چهارم آنكه دشمنان وى نيز مثل دوستانش رواياتى درباره او نقل كرده‏اند كه به امامت على عليه السلام دلالت دارد، اما به واسطه تأويل ناروا از آن روايات اعراض كرده‏اند.

پنجم آنكه دشمنان وى روايت كرده‏اند كه حسن و حسين عليهما السلام آقاى - جوانان اهل بهشتند، و باز روايت كرده‏اند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده‏اند: هر كس عمداً بر من دروغ بندد، بايد نشيمنگاهش را از آتش قرار دهد و چون هر دوى آنها به امامت پدرشان گواهى مى‏دهند و به شهادت رسول اكرم اهل بهشتند، واجب است كه تصديقشان كنيم، زيرا اگر در گواهى به امامت پدرشان دروغ گفته باشند نه تنها اهل بهشت نخواهند بود، بلكه به جهنم خواهند رفت و حاشا كه آن دو پاك و طيب و راستگو، اهل بهشت نباشند.

فليوجدنا أصحاب جعفر خاصة هى لهم دون خصومهم حتى يقبل ذلك و إلا فلا معنى لترك خبر متواتر لا تهمة فى نقله و لا على ناقليه و قبول خبر لا يؤمن على ناقليه تهمة التواطؤ عليه و لا خاصة معهم يثبتون بها و لن يفعل ذلك إلا تائه حيران فتأمل أسعدك الله فى النظر فيما كتبت به إليك مما ينظر به الناظر لدينه المفكر فى معاده المتأمل بعين الخيفة و الحذر إلى عواقب الكفر و الجحود موفقا إن شاء الله تعالى أطال الله بقاءك و أعزك و أيدك و ثبتك و جعلك من أهل الحق و هداك له و أعاذك من أن تكون من الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون أنهم يحسنون صنعا و من الذين يستزلهم الشيطان بخدعه و غروره و إملائه و تسويله و أجرى لك أجمل ما عودك.

پس اصحاب جعفر يك خصوصيتى كه متعلق به ايشان باشد بياورند كه در مخالفين ايشان نباشد، تا از ايشان پذيرفته شود و الا معنى ندارد كه خبر متواترى كه هيچ تهمتى در نقل و ناقل آن نيست ترك شود، و خبرى كه ناقلين آن در مظان تهمت و تبانى بر كذبند و ناقلين آن هيچ خصوصيتى هم ندارند، پذيرفته شود، اين كار را كسى نمى‏كند مگر آنكه سرگردان و حيران باشد. پس در اين گفتار تأمل كن - خدايت سعادت دهد - و در آنچه برايت نوشتم نيك بنگر، مانند نگريستن كسى كه به دين خود توجه دارد و براى معاد خود انديشه مى‏كند و در عواقب كفر و الحاد با چشم حقيقت و پرهيز مى‏نگرد و تأمل مى‏كند، ان شاء الله موفق خواهى بود، خداوند عمر و عزتت دهد و تو را مؤيد و ثابت قدم بدارد و از اهل حق قرار دهد و به آن هدايت كند و در پناه خدا باشى و نه از كسانى كه در اين دنيا به گمراهى در تلاشند و گمان مى‏برند كار نيكويى مى‏كنند و نه از كسانى كه شيطان به نيرنگ و فريب و القاء وسوسه‏اش او را بلغزاند، خداوند بهترين ذخيره خود را در حق تو جارى سازد.

و كتب بعض الإمامية إلى أبى جعفر بن قبة كتابا يسأله فيه عن مسائل فورد فى جوابها أما قولك أيدك الله حاكيا عن المعتزلة أنها زعمت أن الإمامية تزعم أن النص على الإمام واجب فى العقل فهذا يحتمل أمرين إن كانوا يريدون أنه واجب فى العقل قبل مجى‏ء الرسل (ع) و شرع الشرائع فهذا خطأ و إن أرادوا أن العقول دلت على أنه لا بد من إمام بعد الأنبياء (ع) فقد علموا ذلك بالأدلة القطعية و علموه أيضا بالخبر الذى ينقلونه عمن يقولون بإمامته.

پاسخ ابن قبه به برخى از پرسشها

و يكى از اماميه به ابوجعفر بن قبه نامه‏اى نوشته و از مسائلى پرسش كرده است، اين شيخ بزرگوار در پاسخ آن مسائل مى‏نويسد:

اما اين سخن تو - خدا مؤيدت بدارد - كه از معتزله نقل كرده‏اى كه آنها گمان كرده‏اند كه اماميه مى‏پندارد نص بر امام واجب عقلى است، اين سخن محتمل دو وجه است، اگر مقصودشان اين است كه نص بر امام پيش از آمدن رسولان و پايه گذارى شرايع واجب عقلى است، نادرست است و اگر مقصودشان اين است كه عقل دلالت دارد كه بايستى پس از اين پيامبران عليهم السلام امامى باشد، اين مطلب درست است و اماميه آن را با ادله عقلى و اخبار قطعى كه در اين باب وارد شده است اثبات مى‏كند.

و أما قول المعتزلة إنا قد علمنا يقينا أن الحسن بن على (ع) مضى و لم ينص فقد ادعوا دعوى يخالفون فيها و هم محتاجون إلى أن يدلوا على صحتها و بأى شى‏ء ينفصلون ممن زعم من مخالفيهم أنهم قد علموا من ذلك ضد ما ادعوا أنهم علموه.

اما اين سخن معتزله كه ما مى‏دانيم حسن بن على عليهما السلام در گذشته و نصى بر امام پس از خود نداشته است ادعائى است كه ديگران با آن مخالفند و معتزله بايستى براى اثبات مدعاى خود دليل بياورند، و از چه راهى مى‏توانند به مخالفين خود كه مى‏گويند ما خلاف آن را مى‏دانيم برترى جويند.

و من الدليل على أن الحسن بن على (ع) قد نص على ثبات إمامته و صحة النص من النبى ص و فساد الاختيار و نقل الشيع عمن قد أوجبوا بالأدلة تصديقه أن الإمام لا يمضى أو ينص على إمام كما فعل رسول الله ص إذ كان الناس محتاجين فى كل عصر إلى من يكون خبره لا يختلف و لا يتكاذب كما اختلفت أخبار الأمة عند مخالفينا هؤلاء و تكاذبت و أن يكون إذا أمر ائتمر بطاعته و لا يد فوق يده و لا يسهو و لا يغلط و أن يكون عالما ليعلم الناس ما جهلوا و عادلا ليحكم بالحق و من هذا حكمه فلا بد من أن ينص عليه علام الغيوب على لسان من يؤدى ذلك عنه إذ كان ليس فى ظاهر خلقته ما يدل على عصمته.

و از جمله دلائلى كه دلالت دارد كه امام حسن بن على عليهما السلام بر امام بعد از خود تصريح كرده است، يكى صحت نصوصى است كه از ناحيه پيامبر اكرم رسيده است و ديگر فساد عقيده اختيار خليفه از جانب امت است و ديگر نقل شيعيان است از ائمه‏اى كه تصديق آنان واجب است كه امام در نمى‏گذرد مگر آنكه بر امام پس از خود تصريح كند، همچنانكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خليفه خود را معين فرمود: زيرا مردم در هر عصرى به كسى نيازمندند كه گفته‏هاى او اختلاف نداشته باشد و يكديگر را تكذيب نكند، چنانكه گفته‏هاى پيشوايان مخالفين ما ضد و نقيض است و يكديگر را تكذيب نكند، چنانكه گفته‏هاى پيشوايان مخالفين ما ضد و نقيض است و يكديگر را تكذيب مى‏كند، و اگر آن شخص فرمان دهد، اطاعتش كنند و دستى بالاى دستش نباشد و سهو و خطا نكند و دانا باشد تا مردم جاهل را آگاه كند و عادل باشد تا به حق داورى كند، و كسى كه حكمش چنين باشد بايستى او را خداى علام الغيوب بر زبان پيامبرانش معرفى كرده و منصوص من عندالله باشد، زيرا در ظاهر خلقت امام دليلى بر عصمت او وجود ندارد.

فإن قالت المعتزلة هذه دعاوى تحتاجون إلى أن تدلوا على صحتها قلنا أجل لا بد من الدلائل على صحة ما ادعيناه من ذلك و أنتم فإنما سألتم عن فرع و الفرع لا يدل عليه دون أن يدل على صحة أصله و دلائلنا فى كتبنا موجودة على صحة هذه الأصول و نظير ذلك أن سائلا لو سألنا الدليل على صحة الشرائع لاحتجنا أن ندل على صحة الخبر و على صحة نبوة النبى ص و على أنه أمر بها و قبل ذلك أن الله عز و جل واحد حكيم و ذلك بعد فراغنا من الدليل على أن العالم محدث و هذا نظير ما سألونا عنه و قد تأملت فى هذه المسألة فوجدت غرضها ركيكا و هو أنهم قالوا لو كان الحسن بن على (ع) قد نص على من تدعون إمامته لسقطت الغيبة.

و اگر معتزله بگويند: اينها ادعايى بيش نيست و بايستى بر صحت آنها استدلال شود، مى‏گوئيم: آرى، ما و شما بايستى بر صحت دعاوى خود دليلى بياوريم شما در باب امامت از فرعى پرسش كرديد و فرع را نمى‏توان اثبات كرد مگر آنكه بر صحت اصل آن دليل بياوريم. و دلائل ما بر صحت اين اصول در كتب ما موجود است. مثلاً اگر پرسشگرى از صحت احكام و شرايع از ما پرسش كند، ما ناچاريم او را بر صحت خبر و صحت نبوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اينكه آن حضرت به اين احكام و شرايع فرمان داده است دلالت كنيم، و پيش از آن بايستى اثبات كنيم كه خداى تعالى واحد و حكيم است و اينها همه بايستى پس از اثبات حدوث عالم باشد، و اين نظير همين سؤالى است كه شما درباره امامت داريد، من در اين سؤال تأمل كردم و غرض آن را سست و ضعيف يافتم و آن اين است كه مى‏گويند: اگر حسن بن على عليهما السلام بر امامت امام زمان عليه السلام نصى صادر كرده باشد ديگر غيبت موضوع ندارد.

و الجواب فى ذلك أن الغيبة ليست هى العدم فقد يغيب الإنسان إلى بلد يكون معروفا فيه و مشاهدا لأهله و يكون غائبا عن بلد آخر و كذلك قد يكون الإنسان غائبا عن قوم دون قوم و عن أعدائه لا عن أوليائه فيقال إنه غائب و إنه مستتر و إنما قيل غائب لغيبته عن أعدائه و عمن لا يوثق بكتمانه من أوليائه و أنه ليس مثل آبائه (ع) ظاهرا للخاصة و العامة و أولياؤه مع هذا ينقلون وجوده و أمره و نهيه و هم عندنا ممن تجب بنقلهم الحجة إذا كانوا يقطعون العذر لكثرتهم و اختلافهم فى هممهم و وقوع الاضطرار مع خبرهم و نقلوا ذلك كما نقلوا إمامة آبائه (ع) و إن خالفهم مخالفوهم فيها و كما تجب بنقل المسلمين صحة آيات النبى ص سوى القرآن و إن خالفهم

أعداؤهم من أهل الكتاب و المجوس و الزنادقة و الدهرية فى كونها و ليست هذه مسألة تشتبه على مثلك مع ما أعرفه من حسن تأملك.

اما جواب آن اين است كه غيبت، عدم نيست، گاهى انسان در شهرى غايب مى‏شود كه قبلاً در آن معروف بوده و ديده مى‏شده است پس او در شهر ديگر غايب است. همچنين گاهى ممكن است كه انسانى در ميان قومى غايب باشد، اما در ميان قومى ديگر غايب نباشد و يا از دشمنانش غايب باشد، اما در ميان دوستانش غايب نباشد، در اين موارد هم مى‏گويند او غايب و پنهان است. درباره امام زمان عليه السلام نيز چنين است، مى‏گويند او غايب است زيرا از چشم دشمنانش و دوستانى كه رازدار نيستند غايب است و مثل پدران بزرگوارش نزد عام و خاص و دوست و دشمن آشكار نيست، با وجود اين، دوستانش از وجود او خبر مى‏دهند و امر و نهيش را به ما مى‏رسانند، ايشان از كسانى هستند كه نقلشان موجب اتمام حجت و قطع عذر است، و به واسطه كثرت تعداد و تفاوت اغراض، به ناچار بايستى خبرشان را پذيرفت. ايشان امامت او را نقل كرده‏اند همانگونه كه امامت پدرانش را نقل كرده‏اند و اگر چه كسانى هم با ايشان مخالفت كنند، همانگونه كه صحت معجزات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم - علاوه بر قرآن كريم - به نقل مسلمين ثابت مى‏شود، با آنكه مخالفين اسلام از اهل كتاب و مجوس و زنادقه و دهريه در وجود آنها مخالفت مى‏ورزند و اين مسئله‏اى نيست كه بر مثل تويى كه اهل توجه و دقت نظرى مشتبه شود.

و أما قولهم إذا ظهر فكيف يعلم أنه محمد بن الحسن بن على (ع)

و اما اين قول ايشان كه چون ظاهر شود از كجا معلوم مى‏شود كه او محمد بن - حسن بن على عليهم السلام است؟

فالجواب فى ذلك أنه قد يجوز بنقل من تجب بنقله الحجة من أوليائه كما صحت إمامته عندنا بنقلهم.

جواب آن اين است - همان اوليائى كه نقلشان حجت است، او را معرفى خواهند كرد، همچنان كه نقل ايشان در درستى امامت او نيز نزد ما حجت است.

و جواب آخر و هو أنه قد يجوز أن يظهر معجزا يدل على ذلك و هذا الجواب الثانى هو الذى نعتمد عليه و نجيب الخصوم به و إن كان الأول صحيحا.

جواب ديگر آن است كه ممكن است معجزه‏اى ظاهر سازد تا بر امامت او دلالت داشته باشد و اين جواب دوم مورد اعتماد ماست و به مخالفين خود بدان پاسخ مى‏گوئيم، گرچه جواب اول نيز صحيح است.

و أما قول المعتزلة فكيف لم يحتج عليهم على بن أبى طالب بإقامة المعجز يوم الشورى فإنا نقول إن الأنبياء و الحجج (ع) إنما يظهرون من الدلالات و البراهين حسب ما يأمرهم الله عز و جل به مما يعلم الله أنه صالح للخلق فإذا ثبتت الحجة عليهم بقول النبى ص فيه و نصه عليه فقد استغنى بذلك عن إقامة المعجزات اللهم إلا أن يقول قائل إن إقامة المعجزات كانت أصلح.

اما پاسخ معتزله كه مى‏گويند: پس چرا على بن أبى طالب در روز شورى به اقامه معجزه نپرداخت؟ ما در جواب مى‏گوئيم پيامبران و حجج الهى عليهم السلام، دلايل و براهين را بر حسب اوامر الهى و براساس آنچه كه خداوند براى خلق صلاح مى‏داند اظهار مى‏كنند، و هنگامى كه حجت الهى بنابر كلام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در شأن على و تصريح ايشان بر امامت او ثابت شده باشد، ديگر على عليه السلام نيازمند اقامه معجزه‏اى نخواهد بود، مگر آنكه كسى بگويد اقامه معجزه در آن هنگام اصلح بود. و ما هم به او مى‏گوئيم: چه دليلى بر درستى اين سخن وجود دارد؟ و خصم هم انكار نمى‏كند كه اقامه معجزه او اصلح نبوده است؟ و چه بسا كه اگر خداى تعالى در آن حال معجزه‏اى به دست او ظاهر مى‏كرد، تعداد بيشترى كافر مى‏شدند و او را ساحر و شعبده باز مى‏خواندند، با وجود اين احتمالات، معلوم نيست كه اظهار معجزه اصلح بوده باشد.

فإن قالت المعتزلة فبأى شى‏ء تعلمون أن إقامة من تدعون إمامته المعجز على أنه ابن الحسن بن على (ع) أصلح قلنا لهم لسنا نعلم أنه لا بد من إقامة المعجز فى تلك الحال و إنما نجوز ذلك اللهم إلا أن يكون لا دلالة غير المعجز فيكون لا بد منه لإثبات الحجة و إذا كان لا بد منه كان واجبا و ما كان واجبا كان صلاحا لا فسادا و قد علمنا أن الأنبياء (ع) قد أقاموا المعجزات فى‏وقت دون وقت و لم يقيموها فى كل يوم و وقت و لحظة و طرفة و عند كل محتج عليهم ممن أراد الإسلام بل فى وقت دون وقت على حسب ما يعلم الله عز و جل من الصلاح و قد حكى الله عز و جل عن المشركين أنهم سألوا نبيه ص أن يرقى فى السماء و أن يسقط السماء عليهم كسفا أو ينزل عليهم كتابا يقرءونه و غير ذلك مما فى الآية فما فعل ذلك بهم و سألوه أن يحيى لهم قصى بن كلاب و أن ينقل عنهم جبال تهامة فما أجابهم إليه و إن كان (ع) قد أقام لهم غير ذلك من المعجزات و كذا حكم ما سألت المعتزلة عنه و يقال لهم كما قالوا لنا لم نترك أوضح الحجج و أبين الأدلة من تكرر المعجزات و الاستظهار بكثرة الدلالات.

و اگر معتزله بگويند: از كجا مى‏دانيد - اقامه معجزه براى اثبات آنكه فرزند حسن عسكرى عليهما السلام امام است، اصلح است؟ مى‏گوئيم: ما نمى‏دانيم كه او در آن حال حتماً بايستى اظهار معجزه كند، بلكه مى‏گوئيم كه بر او جايز مى‏دانيم كه چنين كند، و اگر هيچ راه ديگرى موجود نباشد بناچار براى اثبات حجت چنين خواهد كرد، و اگر انجام كارى ضرورى باشد، آن كار واجب خواهد بود و اگر واجب باشد صلاح خواهد بود و فسادى در آن نيست، و ما مى‏دانيم كه انبياء عليهم السلام در مواقع خاص اقامه معجزه مى‏كردند و هر روز و هر ساعتى و براى هر كسى كه مى‏خواست اسلام بياورد اظهار معجزه نمى‏كردند، بلكه هر وقت اراده خداوند بر آن تعلق مى‏گرفت و آن را صلاح مى‏دانست معجزه صورت مى‏گرفت. خداى تعالى حكايت حال مشركين كرده كه آنها از پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم درخواست كردند كه به آسمان بالا برود و پاره‏اى از آسمان را بر سر ايشان بيندازد يا اينكه كتابى بر ايشان فرود آورد تا آنها آن كتاب را قراءت كنند و كارهاى ديگرى كه در آيه شريفه به آنها اشاره شده است، اما آن حضرت چنان نكرد، و از او درخواست كردند كه قصى بن كلاب را زنده كند و كوههاى تهامه را از ايشان دور گرداند، اما اجابتشان نكرد و گرچه در مواقع ديگرى معجزاتى براى ايشان اقامه فرمود. حكم پرسش معتزله نيز همين است و به ايشان همان گفته مى‏شود كه به ما گفتند، چرا واضح‏ترين حجتها و روشنترين دلائل در اظهار - معجزه‏هاى متعدد و استظهار به كثرت ادله ترك شده است؟

و أما قول المعتزلة أنه احتج بما يحتمل التأويل فيقال فما احتج عندنا على أهل الشورى إلا بما عرفوا من نص النبى ص لأن أولئك الرؤساء لم يكونوا جهالا بالأمر و ليس حكمهم حكم غيرهم من الأتباع و نقلب هذا الكلام على المعتزلة فيقال لهم لم لم يبعث الله عز و جل بأضعاف من بعث من الأنبياء و لم لم يبعث فى كل قرية نبيا و فى كل عصر و دهر نبيا أو أنبياء إلى أن تقوم الساعة و لم لم يبين معانى القرآن حتى لا يشك فيه شاك و لم تركه محتملا للتأويل و هذه المسائل تضطرهم إلى جوابنا إلى هاهنا كلام أبى جعفر بن قبة رحمه الله.

اما قول معتزله كه مى‏گويند: على عليه السلام در امر خلافت به احاديثى استدلال كرده كه قابل تأويل است، در جواب مى‏گوئيم: به عقيده ما او در برابر اهل شورى به نصوصى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم استدلال كرده است كه ايشان آن نصوص را مى‏شناختند، زيرا آن بزرگان جاهل به امر نبودند و حكمشان مانند حكم ساير پيروان نبوده است و اين كلام را به خود معتزله بر مى‏گردانيم و مى‏گوئيم: چرا خداوند انبياء بيشترى را مبعوث نكرده و در هر شهر و روستا و هر عصر و زمانى تا روز قيامت يك يا چند پيامبر نفرستاد؟ و چرا معانى قرآن كريم را چندان تبيين نفرمود كه هيچكس در آن ترديد نكند و چرا قرآن را محتمل تأويل قرار داد؟ اين مسائل آنها را به جواب ما وادار مى‏كند. تا اينجا كلام ابو جعفر بن قبه بود.