فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۵ -


مرحله اوّل - درباره احكام كلى وجود

الفصل الأوّل - فى انّ الوجود مشترك معنوى

متن
الوجود بمفهومه مشترك معنوىّ يحمل على ما يحمل عليه بمعنى واحد. وهو ظاهر بالرجوع إلى الذهن حينما نحمله على أشياء او ننفيه عن أشياء، كقولنا: الانسان موجود، والنبات موجود، والشمس موجودة، واجتماع النقيضين ليس بموجود، واجتماع الضدّين ليس بموجود. وقد أجاد صدرالمتألّهين ـ قده ـ حيث قال: «إنّ كون مفهوم الوجود مشتركاً بين الماهيّات قريب من الأوّليّات.»

وجود، مشترك معنوى است

ترجمه
مفهوم وجود، مشترك معنوى است. و اين مفهوم بر آنچه حمل مى شود به معناى واحدى حمل مى شود. و اين نكته روشن است وقتى كه به ذهن خود مراجعه كنيم; هنگامى كه وجود را بر اشياء مختلفى حمل مى كنيم يا از آنها نفى مى نماييم، مانند آنكه مى گوييم «انسان موجود است» «گياه موجود است» «خورشيد موجود است» يا «اجتماع نقيضين موجود نيست» «اجتماع ضدين موجود نيست». و چه خوب فرموده است صدرالمتألهين: «مشترك معنوى بودن وجود بين ماهيات، قريب به قضاياى اوليّه است».

شرح
اشتراك، دو گونه است: لفظى و معنوى. اشتراك لفظى آن است كه لفظ، ميان معانى مختلفى مشترك باشد. يعنى يك لفظ از چند معناى مختلف حكايت كند. و به عبارت ديگر يك لفظ نماينده چند معناى مختلف باشد، مانند آنكه در فارسى لفظ «شير» به شير نوشيدنى، شير درنده و شير آب اطلاق مى شود.
و اشتراك معنوى آن است كه لفظ، معناى واحدى داشته و ميان چند مصداق نابرابر، مشترك باشد، مانند «انسان» كه معناى او ميان مرد و زن، پير و جوان مشترك است. اينجا لفظ، نماينده چند معناى مختلف، آن طورى كه در اشتراك لفظى بود، نيست. لفظ، يك معنا بيشتر ندارد. اما همان يك معنا سعه و شمول داشته، مصاديق گوناگون را شامل مى شود.
اكنون بحث اين است كه آيا لفظ «وجود» مشترك لفظى است، كه معانى مختلف و متغايرى دارد يا مشترك معنوى است كه فقط يك معنا دارد. يعنى «هست»، لكن مصاديق آن گوناگون مى باشد; يكى وجود بالفعل است، ديگرى وجود بالقوّه، يكى واجب است ديگرى ممكن، يكى وجود جوهر است ديگرى عَرَض و هكذا. وجودِ جوهر گرچه يك مصداق از موجود است و آن متفاوت با وجود عَرَض است، لكن از نظر مفهوم و از جهتى كه هر دو «هست»اند يكسان مى باشند.

متن
فمن سخيف القول ما قال بعضهم: «إنّ الوجود مشترك لفظىّ، وهو فى كلّ ماهيّة يحمل عليها بمعنى تلك الماهيّة.» ويردّه لزوم سقوط الفائدة فى الهليّات البسيطة مطلقاً، كقولنا: الواجب موجود، والممكن موجود، والجواهر موجود، والعرض موجود. على أنّ من الجائز أن يتردّد بين وجود الشىء وعدمه مع العلم بماهيّته ومعناه، كقولنا: هل الاتفاق موجود او لا؟ وكذا التردّد فى ماهيّة الشىء مع الجزم بوجوده، كقولنا: هل النفس الانسانيّة الموجودة جوهر او عرض؟ والتردّد فى أحد شيئين مع الجزم بالآخر يقضى بمغايرتهما.

ابطال نظريه اشتراك لفظى وجود

ترجمه
كلام ناصوابى است سخن كسى كه مى گويد: «وجود مشترك لفظى است (و معانى مختلف و زيادى دارد) و معناى آن، برابر است با معناى ماهيتى كه بر آن ماهيت، حمل مى شود.»
لزوم سقوط فايده در هليّات بسيطه، اين ادعا را طرد مى نمايد، مانند «واجب موجود است» «ممكن موجود است» «جوهر موجود است» «عرض موجود است».
علاوه بر اين، ممكن است با علم به معنا و ماهيت چيزى، در وجود يا عدم آن ترديد كنيم، مانند اينكه بپرسيم: آيا اتفاق (كه معنا و ماهيّت آن را مى دانيم) موجود هست يا نه.
يا (بالعكس) ترديد در ماهيت و معناى چيزى كنيم در حالى كه جزم به وجود آن چيز داريم، مانند اينكه بپرسيم: آيا نفس موجود انسانى، جوهر است يا عرض. و ترديد در يكى از اين دو (ماهيت و وجود) با جزم و يقين به ديگرى، حكم به مغايرت آن دو مى كند.

شرح
در عين آنكه وجود، مشترك معنوى است و صدر المتالهين اين نكته را يك امر بديهى قلمداد كردند، لكن در ميان متكلمان كسانى بوده اند كه اين امر بديهى را انكار كرده و مدعى شده اند كه وجود، مشترك لفظى است. مؤلّف مى فرمايند: اين حرف سخن درستى نيست، به دو دليل:
1 ـ اينكه اگر وجود مشترك لفظى باشد، فايده اى كه در استعمال «هل بسيطه» هست، به طور كلى ساقط خواهد شد.
همانطور كه در منطق گفته شده «هل» دو گونه است: هل بسيط و هل مركبه. ما با هل بسيط از اصل موجوديت يك موجود سؤال مى كنيم، كارى به خصوصيات آن نداريم. مثلا سؤال مى كنيم كه آيا زيد وجود دارد يا نه، زمين و آسمان وجود دارند يا نه، مجرد و فرشته وجود دارند يا نه، كه جواب همه اينها يكسان است كه بله، زيد وجود دارد، زمين و آسمان وجود دارند، مجرد و فرشته وجود دارند. و در هل مركب سؤال از اصل موجوديت يك موجود نيست، بلكه سؤال از حالات و خصوصيّات آن موجود هست. مثلا مى پرسيم كه آيا زيد عالم است يا آسمان آفتابى است.
اشكال اول به قائلين اشتراك لفظى اين است كه اگر لفظ وجود، معناى واحدى ندارد بلكه به تعداد هر ماهيتى كه وجود بر آن حمل مى شود معناى وجود مختلف مى شود، پس سؤال با هل بسيط براى شنيدن جواب از اصل موجوديت هر موجود، به طور كلى منتفى و بى فايده مى شود; زيرا لفظ موجود داراى معنايى كه دلالت بر بودن اشياء بكند، نخواهد كرد، بلكه يك معنايى مرادف با ماهيت اشياء خواهد داشت، و ما نخواهيم توانست پاسخ سؤال هل بسيط را با كلمه «موجودٌ»بشنويم. و چون اين سؤال پاسخ خود را دريافت نمى كند، پس به طوركلى اين سؤال بى فايده و غلط خواهد بود.
2 ـ گفتيم كه ما گاهى به موجوديت يك موجود يقين داريم، ولى شك در ماهيت آن داريم. مثل آنكه به وجود شبحى كه از دور مى آيد يقين داريم، ولى نمى دانيم كه ماهيت او چيست، حيوان است يا انسان، يا چيز ديگر. يا بالعكس، ماهيت يك چيز را مى دانيم، مثلا مى فهميم كه اتفاق و شانس يعنى چه، ولى نمى دانيم كه آيا اين دو، وجود دارند يا نه. اينها همه گواه بر آن هستند كه امر متيقن، غير از امر مشكوك است. ماهيت و وجود يك چيز نيستند، بلكه دو چيز و داراى دو حكم مختلف هستند.
پس اين سخن مدّعى كه «وجود» در هر قضيه اى كه استعمال مى شود به معناى همان ماهيت و موضوعى است كه بر آن حمل مى شود، سخن ناصحيحى است. ماهيت، غير از وجود است. وقتى مى گوييم «الانسان موجودٌ» يا «النبات موجود» نمى خواهيم بگوييم «الانسان انسان» يا «النبات نبات» بلكه مى خواهيم بگوييم انسان و نبات، موجود هستند.

متن
ونظيره فى السخافة ما نسب إلى بعضهم: «أنّ مفهوم الوجود مشترك لفظىّ بين الواجب والممكن.»
وردّ بأنّا إمّا أن نقصد بالوجود الذى نحمله على الواجب معنىً او لا. والثانى يوجب التعطيل، وعلى الأوّل إمّا أن نعنى به معنى الذى نعنيه إذا حملناه على الممكنات، وإمّا أن نعنى به نقيضه. وعلى الثانى يلزم نفى الوجود عنه عند اثبات الوجود له ـ تعالى عن ذلك ـ وعلى الأوّل يثبت المطلوب، وهو كون مفهوم الوجود مشتركاً معنويّاً.
والحقّ، كما ذكره بعض المحققين، أنّ القول بالاشتراك اللفظىّ من الخلط بين المفهوم والمصداق، فحكم المغايرة إنّما هو للمصداق دون المفهوم.

اشتراك مفهوم وجود ميان واجب و ممكن

ترجمه
نظير سخن فوق (اشتراك لفظى بودن وجود) در ناصوابى، نسبتى است كه به بعضى داده شده است كه مى گويند: وجود مشترك لفظى بين واجب و ممكن است.
و اين سخن مردود است; زيرا ما وقتى وجود را به واجب حمل مى كنيم آيا از لفظ وجود، چيزى را مى فهميم يا نمى فهميم؟ اگر نمى فهميم پس فكر ما در زمينه موجوديت واجب تعالى به بُن بست و تعطيل كشيده مى شود. و اگر بگوييم مى فهميم، يا همان معنايى را مى فهميم كه بر ممكنات حمل مى كنيم يا نقيض آن را. بنابرآنكه نقيض آن را بفهميم، وقتى وجود را براى خداوند اثبات مى كنيم در حقيقت، عدم را بر او ثابت كرده ايم. و بنابر اول (كه وجود در واجب و ممكن يك معنا داشته باشد) مطلوب، كه عبارت از مشترك معنوى بودن وجود است، ثابت مى شود.
و حق آنطور كه ديگر محققان گفته اند آن است كه قائل شدن به اشتراك لفظى وجود از خلط ميان مفهوم و مصداق نشأت گرفته است. حكم مغايرت (بين واجب و ممكن يا هر موجود ديگر) براى مصداق وجود است، نه مفهوم آن.

شرح
آنگونه كه به برخى از متكلمان چون ابوالحسين اشعرى، رهبر فرقه اشعريها، و ابوالحسن بصرى نسبت داده شده، ايشان قائل بوده اند كه: لفظ وجود هنگام استعمال درباره ممكنات، گرچه يك معنا دارد، اما وقتى بين واجب و ممكن استعمال مى شود دو معناى مختلف خواهد داشت. بنابراين، مشترك لفظى بين اين دو مى باشد.
اعتقاد ايشان به اشتراك لفظى بودن وجود، از آن جهت هست كه اگر گفته شود وجود در واجب به همان معناى وجود در ممكنات است، بين واجب و ممكن، تشبيهى حاصل مى شود. به جهت پرهيز از شباهت بين واجب و ممكن گفته اند كه كلمه وجود در دو جمله: «واجب موجود است» و «ممكن موجود است» دو معناى مختلف و متغاير دارد. به قول محقق سبزوارى در شرح منظومه، ايشان مفهوم را با مصداق خلط كرده اند و گمان برده اند كه قول به اشتراك معنوى وجود، يعنى مصداق وجود در واجب و مصداق وجود در ممكن، يكسان و برابر هستند. در حالى كه ما مى گوييم معناى وجود و هستى در اين دو، يكى است، گرچه چگونگى وجود اين دو، در يكى به نحو وجوب است، و در ديگرى به نحو امكان. و مصداقاً و خارجاً با هم در سنخ موجوديت اختلاف دارند.
دليلى كه در رد اين سخن اقامه مى كنند اين است كه ما وقتى مى گوييم: خداوند موجود است، آيا از كلمه «موجود» معنايى مى فهميم يا نمى فهميم؟ اگر نمى فهميم، پس فهم ما در خصوص ادراك بود يا نبود خداوند به بن بست و توقف رسيده است كه اصطلاحاً آن را تعطيل مى ناميم.
و اگر معنايى از كلمه موجود مى فهميم و آن معنا برابر است با معناى موجود در ساير استعمالات، پس وجود، مشترك معنوى است و در همه جا يك معنا دارد. و اگر معناى آن، نقيض معناى موارد استعمال ديگر است، پس وقتى مى گوييم: «خداوند موجود است» در واقع گفته ايم «خداوند معدوم است». يعنى معنايى را فهميده ايم كه نقطه مقابل و نقيض معناى وجود، در موارد ديگر است. و اين هم كه بالبداهة غلط است. پس راهى براى ما نمى ماند مگر آنكه بگوييم وجود از نظر معنا در همه جا يكسان و برابر است و به عبارت ديگر، مشترك معنوى است.

به سؤالات زير پاسخ دهيد.

1 ـ معنا و دليل بر اشتراك معنوى وجود چيست؟
2 ـ اگر وجود، مشترك لفظى، و به معناى همان ماهيتى كه بر او حمل مى شود، چه تالى فاسدى به همراه دارد؟
3 ـ آنها كه وجود را مشترك لفظى بين واجب و ممكن مى دانند، منشاء اعتقاد اينها چيست؟
4 ـ چه عاملى موجب شده كه جمعى به اشتراك لفظى وجود ميان تمام موجودات قائل شوند؟

الفصل الثانى - فى أصالة الوجود واعتباريّة الماهيّة

متن
الوجود هو الاصيل دون الماهية، اى إنّه هو الحقيقة العينيّة التى نثبتها بالضرورة. إنّا بعد حَسْم أصل الشك والسفسطة وإثبات الأصيل الذى هو واقعيّة الأشياء، أوّل ما نرجع إلى الاشياء، نجدها مختلفة متمايزة مسلوباً بعضها عن بعض فى عين أنّها جميعاً متحدة فى دفع ما كان يحتمله السوفسطىّ من بطلان الواقعيّة، فنجد فيها ـ مثلا ـ إنساناً موجوداً وفرساً موجوداً وشجراً موجوداً وعنصراً موجوداً وشمساً موجودة وهكذا.
فلها ماهيّات محمولة عليها بها يباين بعضها بعضاً، ووجود محمول عليها مشترك المعنى بينها. والماهيّة غير الوجود، لأنّ المختصّ غير المشترك، وأيضاً الماهيّة لا تأبى فى ذاتها أن يحمل عليها الوجود وأن يسلب عنها، ولو كانت عين الوجود لم يجز أن تسلب عن نفسها لاستحالة سلب الشىء عن نفسه، فما نجده فى الأشياء من حيثيّة الماهيّة غير ما نجده فيها من حيثيّة الوجود.

وجود، امر اصيل است

ترجمه
وجود اصيل است، نه ماهيت. يعنى وجود، همان حقيقت عينى است كه ما او را ضرورتاً اثبات مى كنيم. ما پس از قطع كردن ريشه شك و سفسطه، و اثبات اصيلى كه عبارت است از واقعيت اشياء، در اولين بازگشتى كه به اشياء داريم آنها را مختلف و جدا از يكديگر مى يابيم. در حالى كه بعضى از بعض ديگر مسلوبند، (و) در عين آنكه همه در دفع اعتقادى كه سوفسطى احتمال آن را مى داد، كه همان بطلان و انكار واقعيت است، مشترك هستند. پس در آن حقيقت عينى مى يابيم كه انسان مثلا موجود است، اسب موجود است، گياه موجود است، عنصر موجود است، خورشيد موجود است و هكذا.
پس براى اشياء، ماهياتى هست كه بر آن اشياء حمل مى شوند و به سبب اختلاف ماهيات با يكديگر، اشياء، متباين مى شوند. و نيز اشياء علاوه بر ماهيت، وجودى دارند كه حمل بر آن اشياء مى شود و معناى مشتركى در همه جا دارد. و ماهيت غير از وجود هست، چونكه مختص، غير از مشترك است.
(دليل ديگر) و نيز ماهيت به ملاحظه ذات خود اباء ندارد كه وجود بر آن حمل شود يا از آن سلب شود. و اگر ماهيت، عين وجود بود، هرگز جايز نبود كه سلب شود از خودش; چون سلب شىء از خودش محال است. پس حيثيّت ماهيت كه ما آن را از اشياء دريافت مى كنيم، غير از حيثيت وجود آنهاست.

شرح
بحث، درباره آن امر اصيلى است كه ملاك واقعيت داشتن اشياء است. و نيز درباره جدا كردن آن امر اصيل از امر اعتبارى و غير اصيل. علاّمه فقيد(رحمه الله)مقدمةً در اين دو فقره به دو نكته مى پردازند:
نكته اول: اينكه اوّلين قدمى كه ما با سوفسطائيها فاصله مى گيريم و از آنها جدا مى شويم، اعتقاد به واقعيت داشتن اشياء و وجود داشتن آنهاست. سوفيستها، به حقيقتى خارج از ظرف ذهن قائل نبوده و تمام جهان را پندار و اوهامى بيش نمى دانند و براى هيچ چيز در جهان، واقعيتى قائل نيستند. ما وقتى بداهةً حقيقت وجود را در خارج از ذهن خود يافتيم و اشياى فراوانى را در جهان موجود دانستيم، راه خود را از راه آنان جدا كرده ايم و هيچ وجه اشتراكى ميان ما و آنها نخواهد بود.
در اين نگاهى كه به اشياى واقعيت دار مى اندازيم، آنها را مختلف و جدا از هم مى يابيم: يكى انسان است، ديگرى اسب، يكى شجر است، ديگرى شمس يا چيز ديگر، كه بدين ملاك اشياء وجه الاختصاص پيدا كرده، از هم متمايز مى گردند. از سوى ديگر همه امور فوق را در موجود بودن، يكسان و برابر مى يابيم. معناى «انسان موجود است» يا «شجر موجود است» يا «شمس موجود است» از آن جهت كه موجود هستند يكى مى باشند. پس اشياى موجود، بدين ملاك يك قدر مشترك پيدا مى كنند. از اينجا درمى يابيم كه ما از هر شىء موجود دو دريافت داريم. دريافتى كه به ماهيت و چيستى آن بر مى گردد و دريافت ديگرى كه به هستى و وجود آن بازگشت مى نمايد. و از آنجا كه امر مشترك غير از امر مختص است، پس اين دو، غير از يكديگرند.
نكته دوم: ماهيت ذاتاً قابليّت حمل وجود بر آن و سلب وجود از آن را دارد. مى توان گفت «انسان موجود است» يا «نيست». همين كه مى توان وجود را از ماهيت سلب كرد، دليل بر آن است كه ماهيّت، غير از وجود است. والاّ اگر ماهيت عين وجود بود، ممكن نبود كه آن را از خودش سلب كرد; زيرا سلب شىء از نفس خود، محال است، مانند آنكه بگوييم «انسان، انسان نيست.»