متن
وإذ ليس لكلّ واحد من هذه الأشياء إلاّ واقعيّة واحدة كانت إحدى هاتين الحيثيّتين ـ
أعنى الماهيّة والوجود ـ بحذاء ما له من الواقعيّة والحقيقة وهو المراد بالاصالة،
والحيثيّة الاُخرى اعتباريّة منتزعة من الحيثيّة الاصيلة تنسب إليها الواقعيّة
بالعرض.
وإذ كان كلّ شىء إنّما ينال الواقعيّة إذا حمل عليه الوجود واتصف به، فالوجود هو
الذى يحاذى واقعيّة الأشياء. وأمّا الماهيّة فاذ كانت مع الاتصاف بالوجود ذات
واقعيّة ومع سلبه باطلة الذات فهى فى ذاتها غير أصيلة وإنّما تتأصّل بعرض الوجود.
فقد تحصّل أنّ الوجود أصيل والماهيّة اعتباريّة، كما قال به المشّاؤون، اى انّ
الوجود موجود بذاته والماهيّة موجودة به.
تعليل بر اصالت وجود
ترجمه
و چون كه براى هر يك از اشياى خارجى بيش از يك واقعيت نيست، پس يكى از دو حيثيّت،
وجود يا ماهيت، در برابر آن واقعيت خارجى خواهد بود. و مراد از اصالت، همين است. و
حيثيّت ديگر، اعتبارى و انتزاع شده از امر اصيل خواهد بود و واقعيّت نسبت بالعرض به
او خواهد داشت.
و از آن جهت كه هر شىء، وقتى واقعيّت پيدا مى كند كه وجود بر آن حمل و متصف به آن
گردد، كشف مى گردد كه وجود، همان چيزى است كه برابر واقعيت است. ولى ماهيت چون با
اتصاف به وجود، واقعيت مى يابد و با سلب وجود، هيچ و باطل مى گردد، پس فى نفسه غير
اصيل بوده و با عارض شدن وجود بر آن بالعرض اصيل مى گردد.
متحصل از مباحث فوق آن است كه وجود، اصيل و ماهيت، اعتبارى است، چنانكه مشائين
گفته اند، يعنى وجود به خويشتن خويش موجود و ماهيت به سبب وجود، موجود است.
شرح
بحث اصالت وجود و اعتباريّت ماهيت اولين بار توسط «صدرا» تحت يك عنوان مستقل مطرح
شد. گرچه قبل از آن جسته و گريخته اين بحث در كتابهاى فلسفى موجود بود و جمعى
طرفدار اصالت وجود و جمع ديگرى طرفدار اصالت ماهيت بودند، لكن صدرالتألهين، كه خود
در مقطعى از زمان اصالت ماهوى بوده، از نظر خود عدول نموده و براهين متعددى بر
اصالت وجود اقامه مى كنند.
مقصود از اصالت، اين است كه آن چيزى كه در خارج از ذهن واقعيت اشياء را پديد
مى آورد و اشياء به سبب آن، حقيقت عينى مى گردند، چيست؟ حال چون هر موجود يك واقعيت
بيشتر ندارد، پس امر اصيل از ميان وجود و ماهيت، يكى بيش نمى تواند باشد; يا وجود
بايد اصيل بوده و ملاك عينيّت و حقيقت خارجى را تشكيل دهد و يا ماهيت.
و چون هر موجود وقتى واقعيت پيدا مى كند كه صلاحيّت براى حمل وجود را داشته باشد و
بتواند متصّف به وجود گردد، از اينجا كشف مى شود كه آن امر اصيل كه ملاك
واقعيت هست، وجود مى باشد. و ماهيت با انضمام وجود، موجود مى شود. و اگر وجود را از
آن كنار زدند ديگر آن ماهيت، موجود نبوده پوچ و هيچ خواهد بود. كه از اين حالت به
اعتباريت ماهيت تعبير مى آوريم. هر ماهيتى چون انسان، اسب، گياه، كوه و دشت به
واسطه وجود و انضمام وجود به آن موجود مى شود. اگر از اين مفاهيم، وجود را منها
كرديم، اين عناوين مفاهيمى خواهند بود كه واقعيت خارجى ندارد.
مقصود از اعتباريت، اين نيست كه ماهيت پس از آن كه وجود بر آن عارض شد و به سبب
وجود، موجود شد باز هم در خارج، يك امر پندارى و بىواقعيت باشد. خير، هرگز چنين
نيست. قطعاً ماهيت در خارج در پناه وجود و در پرتو آن موجود است، لكن موجوديت و
واقعيت اولا و بالذات از آنِ موجود است كه او را اصيل مى ناميم و ثانياً و بالعرض
از آنِ ماهيت. لذا مؤلف فقيد ـ ره ـ فرمودند: «و انما تتأصّل بعرض الوجود» ماهيّت
به سبب عارض شدن وجود بر آن، اصالت ثانوى مى يابد.
پس اعتباريّت ماهيّت به معناى اين است كه هر ماهيتى فى نفسه و بدون انضمام وجود،
موجود نيست، همانطور كه معدوم هم نيست. و هيچ موجود به ملاك ماهيت خود واقعيت
نمى يابد. ولى وجود، فى نفسه موجود است، يعنى اصيل است. و ماهيات به سبب وجود،
واقعيت مى يابند و اصالت ثانوى مى گيرند.
متن
وبذلك يندفع ما اورد على اصالة الوجود من أنّ الموجود لوكان حاصلا فى الأعيان كان
موجوداً، لأنّ الحصول هو الوجود فللوجود وجود، وننقل الكلام إليه وهلمّ جراً،
فيتسلسل.
وجه الاندفاع أنّ الوجود موجود لكن بذاته لا بوجود زائد، اى إنّ الوجود عين
الموجوديّة بخلاف الماهيّة التى حيثيّة ذاتها غير حيثيّة وجودها.
دفع اشكالات وارده بر اصالت وجود
ترجمه
و با توضيحات فوق اشكالى كه بر اصالت وجود وارد شده، مندفع مى شود. و آن اين است كه
اگر وجود در خارج، حصول مى داشت بايد كه موجود مى بود; چون حصول، همان وجود است. پس
بايد كه براى وجود، وجود ديگرى باشد. و ما نقل كلام مى كنيم به وجود ديگر، و باز به
وجود ديگر، و تسلسل پيش مى آيد.
شرح
اشكال نخست اين است كه اگر وجود، اصيل است و به ملاك آن هر چيز در خارج، واقعيت
پيدا مى كند، همانطوركه ماهيت براى موجود شدنش نياز دارد كه وجود بر آن عارض شود،
وجود نيز بايد براى موجود شدنش، وجودى بر آن وجود عارض شود تا موجود شود. سپس نقل
كلام مى كنيم بر آن وجود ديگر. آن هم اگر به نوبه خود، اصيل بود و ملاك واقعيت، پس
موجود است و براى موجود بودنش به وجود ديگرى نيازمند است. و هكذا سخن در موجوديت هر
وجود به پايان نمى رسد. و تسلسل محال پيش مى آيد.
جواب آن است كه درست است كه موجوديّت ماهيت به وجود است، اما موجوديت وجود به وجود
ديگرى نيست، بلكه به نفس خويش است. همانطور كه روشن بودن هر چيز از نور است، اما
نورانيّت نور به خودش هست نه به نور ديگرى.
اگر موجوديت ماهيت به وجود است به آن جهت است كه ماهيت در مرتبه ذات خود، از وجود
تهى است. لذا مى تواند وجود را به عنوان عارض، برخود بپذيرد. اما وجود در مرتبه ذات
خود تهى از وجود نيست، بلكه عين موجوديت مى باشد. پس نياز به وجود ديگرى ندارد.
متن
وأمّا دعوى أنّ الموجود فى عرف اللغة إنّما يطلق على ما له ذات معروضة للوجود
ولازمه أنّ الوجود غير موجود، فهى على تقدير صحّتها أمر راجع إلى الوضع اللغوى او
غلبة الاستعمال والحقائق لاتتبع استعمال الالفاظ، وللوجود ـ كما تقدّم ـ حقيقة
عينيّة نفسها ثابتة لنفسها.
قال بهمنيار فى التحصيل: «وبالجملة فالوجود حقيقته أنّه فى الاعيان لا غير وكيف لا
يكون فى الاعيان ما هذه حقيقته.»(1) انتهى
اشكال دوم و جواب آن
ترجمه
اما ادعاى اينكه (لفظ) موجود در عرف لغت بر چيزى اطلاق مى شود كه ذاتى داشته باشد
كه معروض وجود واقع شود، و لازمه آن استعمال، آن است كه وجود (چون ذاتى كه معروض
وجود باشد، ندارد) غير موجود باشد، سخن صحيحى نيست; زيرا اين استعمال بر فرض صحت،
يك استعمال لغوى است يا به غلبه استعمال بر مى گردد. و حقايق فلسفى (از جمله اصالت
وجود يا عدم آن) تابع استعمال الفاظ نيست.
و همانطور كه پيشتر گذشت وجود، يك حقيقت خارجى دارد كه خودش براى خودش ثابت است.
بهمنيار در كتاب «تحصيل» گفته است: «خلاصه آنكه حقيقت وجود، در خارج است نه غير آن.
چگونه در خارج نباشد چيزى كه حقيقت آن، چنين است! (يعنى واقعيت به او قائم است.)»
شرح
بديهى است كه بحث لغوى جايگاهى دارد و بحث فلسفى جايگاهى ديگر. مرز بحث لغوى فراتر
از وضع يك اصطلاح براى يك معنا است. اما اينكه آن معنا داراى چه موقعيتى است، آيا
اصيل است يا اعتبارى، اين ديگر مربوط به لغت نمى شود. لغتمى گويد وجود، مرادف
با «هست» مى باشد. اما اينكه وجود، اصيل است يا ماهيت، اين در علم ديگرى بايد بحث
شود. و متكفل احكام كلى وجود، فلسفه است و در اين علم، بحث از اصالت به ميان
مى آيد. پس بحث، يك بحث فلسفى است، نه لغوى.
در اين اشكال مدعى مى گويد: كلمه موجود در استعمال لغوى يا استعمال عرفى اطلاق
مى شود بر ماهيتى كه وجود بر آن عارض شده است. و چون وجود، ماهيت ندارد كه معروض
واقع شود، كسى نمى تواند بگويد كه وجود، موجود است.
جواب همان است كه گفته شد، كه اگر لغت، موجود را در مواردى استعمال مى كند كه
ماهيتى معروض وجود داشته باشد، اين دليل نمى شود كه ما نتوانيم لفظ موجود را بر خود
وجود اطلاق كنيم; زيرا از ديد فلسفه، موجود واقعى اولا همان وجود است، سپس ماهياتى
كه به واسطه وجود، موجود مى شوند.
متن
ويدفع أيضاً ما أشكل عليه بأنّ كون الوجود موجوداً بذاته يستتبع كون الوجودات
الامكانيّة واجبة بالذات، لأنّ كون الوجود موجوداً بذاته يستلزم امتناع سلبه عن
ذاته، إذ الشىء لا يسلب عن نفسه ولا نعنى بالواجب بالذات إلاّ ما يمتنع عدمه لذاته.
وجه الاندفع أنّ الملاك فى كون الشىء واجباً بالذات ليس هو كون وجوده نفس ذاته، بل
كون وجوده مقتضى ذاته من غير أن يفتقر إلى غيره، وكلّ وجود امكانىّ فهو فى عين أنّه
موجود فى ذاته مفتقر إلى غيره مفاض منه، كالمعنى الحرفىّ الذى نفسه نفسه وهو مع ذلك
لا يتم مفهوماً إلاّ بالقيام بغيره. وسيجىء مزيد توضيح له فى الابحاث الآتية.
قال صدرالمتألهين فى الاسفار: «معنى وجود الواجب بنفسه انه مقتضى ذاته، من غير
احتياج الى فاعل و قابل، و معنى تحقق الوجود بنفسه، أنّه اذا حصل، إمّا بذاته
كما فى الواجب أو بفاعل، لم يفتقر تحققه الى وجود آخر يقوم به، بخلاف غيرالوجود
انتهى»(2)
اشكال سوم و جواب آن
ترجمه
و با بيانات فوق (درباره اصيل بودن وجود) اشكال ديگرى دفع مى شود. آن اشكال اين است
كه اگر وجود به خويشتن خويش موجود است، اين مستلزم آن است كه تمام وجودات امكانى
واجب الوجود باشند; زيرا وقتى وجود به ذات خود موجود شد، پس سلبش از خود جايزنخواهد
بود; زيرا سلب شىء از خودش جايز نيست. و ما از واجب بالذات قصد نمى كنيم مگر (همين
معنارا، يعنى) چيزى كه عدمش بر او ذاتاً ممتنع باشد.
اين اشكال مندفع مى شود به اينكه ملاك در واجب بودن يك موجود اين نيست كه موجوديت
عين وجودش باشد، بلكه ملاك در وجوب آن است كه موجوديتش به اقتضاى ذات خود باشد;
بدون آن كه نيازمند به ديگرى باشد. و هر وجود ممكنى در عين آن كه موجوديت آن عين
وجود اوست، محتاج به غير خود بوده و از او افاضه مى شود. مانند معنى حرفى، كه در
عين آنكه معناى حرفى است و محتاج به غير خود نمى باشد، بلكه قائم به غير بوده،
تماميتش به غير است. توضيح بيشتر در مباحث آتى خواهد آمد.
صدرالمتألهين در اسفار فرموده است:
معناى اينكه مى گوييم موجوديت واجب تعالى بنفسه هست، اين است كه موجوديتش به اقتضاى
ذات خودش است، بدون احتياج به فاعل و قابل. و معناى تحقّق وجود بنفسه آن است كه
وجود، موجود است، حال يا به ذات خود چنين است مانند واجب تعالى، يا قائم به فاعل
است (مانند ممكنات)، در هر دو صورت وجود مانند ماهيات نيست كه در حصول خود نيازمند
به وجود ديگرى باشند كه به آن، وجود ببخشد.
شرح
خلاصه اشكال اين است كه مستشكل تصور مى كند، وقتى مى گوييم موجوديت وجود به خود
وجود است نه به وجود ديگر يا چيز ديگرى غير از وجود، ما گفته ايم وجود، واجب است.
پس تمام وجودات امكانى چون موجوديت وجودهاى آنان به خود آنها هست، همه واجبند.
و خلاصه جواب اين هست كه ملاك واجب بودن، اين نيست كه موجوديت آن عين وجود است،
بلكه ملاكش آن است كه وجود به اقتضاى ذات، موجود باشد; بدون وابستگى به هيچ علتى.
ولى در ممكنات در عين آن كه موجوديت آنها عين وجود آنهاست، نه به سبب وجود ديگر يا
چيزى ديگر، وجودهاى آنان وجودهاى وابسته و غير مستقل است. سپس عبارتى از اسفار نقل
مى كنند كه قابل دقّت است. مى فرمايند: كلمه «بنفسه» را ما در دو مقام استعمال
مى كنيم: يك بار جايى كه سخن از واجب الوجود در ميان هست. وقتى مى گوييم وجود واجب،
بنفسه هست، معنايش اين است كه وجود در حق تعالى از خودش هست، ذاتى اوست. عاريه
نيست، چنانكه در ممكنات، عاريه هست. ذات او اقتضاى موجوديت خودش را مى كند و به
افاضه ديگر، وجود پيدا نمى كند.
اما وقتى كلمه بنفسه را در مطلق وجود به كار مى بريم و مى گوييم: موجوديت وجود
بنفسه هست، معنايش اين است كه موجوديت وجود مانند موجوديت ماهيت نيست. ماهيت اگر
موجود مى شود به سبب وجود، موجود مى شود. ولى اگر وجود، موجود هست به خود وجود است
نه به وجود ديگر يا چيز ديگرى غير از وجود.
متن
ويندفع عنه أيضاً ما اورد عليه أنّه لو كان الوجود موجوداً بذاته والماهيّة موجودة
بغيرها الذى هو الوجود كان مفهوم الوجود مشتركاً بين ما بنفسه وما بغيره فلم يتمّ
مفروض الحجّة من أنّ الوجود مشترك معنوىّ بين الموجودات لا لفظىّ.
وجه الاندفاع أنّ فيه خلطاً بين المفهوم والمصداق، والاختلاف المذكور مصداقىّ لا
مفهومى.
اشكال چهارم و جواب آن
ترجمه
از اصيل بودن وجود، شبهه ديگرى مندفع مى شود. و آن اين است كه اگر وجود به ذات خود،
موجود باشد و ماهيت به وجود، موجود شود، پس مفهوم وجود، مشترك خواهد بود; بين وجودى
كه بنفسه باشد و بين وجودى كه بغيره باشد. پس دليلى كه اقامه شده بر اينكه وجود،
مشترك معنوى است، نه لفظى تمام نخواهد بود.
اين شبهه مندفع مى شود به اينكه در اين اشكال بين مفهوم و مصداق خلط شده و اختلاف
مذكور، مصداقى است نه مفهومى.
شرح
گفتيم وجود، موجود به خود هست ولى ماهيت به وجود، موجود است. در اينجا تصور شده كه
مفهوم موجود در موجوديتى استعمال شده كه بنفسه باشد، مانند خود وجود و در موجوديتى
كه بغيره است، مانند ماهيت. پس، مفهوم وجود، مشترك لفظى است نه معنوى. يعنى لفظ
وجود، دو معنا دارد: يكى بودن بنفسه و ديگرى بودن بغيره. جواب مى دهند كه خير، وجود
يك معنا بيشتر ندارد و آن به معناى هست مى باشد. ولى مصاديق وجود، يكسان نيستند;
بعضاً بنفسه هستند، بعضاً بغيره. امّا اختلاف مصاديق را نبايد به حريم معناى لفظ،
سرايت داد. و خلط مفهوم و مصداق منشاء خلطهاى بسيار در فلسفه شده، كه صدرالمتألهين
به موارد متعددى از اين نوع خطاها در اسفار اشاره كرده است.
متن
فتبيّن بما تقدّم فساد القول بأصالة الماهيّة، كما نسب الى الاشراقيّين. فهى عندهم
أصيلة إذا كانت بحيث ينتزع عنها الوجود وإن كانت فى حدّ ذاتها اعتباريّة والوجود
المنتزع عنها اعتباريّاً.
ويردّه أنّ صيرورة الماهيّة الاعتباريّة بانتزاع مفهوم الوجود الاعتبارىّ وأصيلة
ذات حقيقة عينيّة انقلاب ضرورىّ الاستحالة.
نتيجه بطلان اصالت ماهيت
ترجمه
از آنچه گذشت (اصيل بودن وجود) فساد قول به اصالت ماهيت، آشكار مى شود، چنانكه اين
سخن به اشراقيون نسبت داده شده است. البته ماهيت وقتى پيش ايشان اصيل است كه بتوان
وجود را از آن انتزاع كرد; گرچه ماهيت در حد ذات خود اعتبارى است، همانطور كه وجودى
كه از او انتزاع مى شود اعتبارى است.
اين ادعا مردود است; زيرا اگر ماهيت اعتبارى به سبب انتزاع مفهوم وجود كه آن هم
اعتبارى است، تغيير وضعيت بدهد (و از اعتباريت) به اصالت و عينيت خارجى تبديل شود،
انقلابى رخ مى دهد كه محال بودن آن بديهى است.
شرح
خود اصالت ماهويها قبول دارند كه ماهيّت فى حد ذاتها اعتبارى است. و نمى توان ملاك
واقعيت را به اين امر اعتبارى استناد داد. لكن آنها مى گويند: ماهيت وقتى صلاحيت آن
را پيدا كرد كه بتوان از آن مفهوم وجود را (به دليل شرايط خاصى) انتزاع كرد، آنگاه
اين ماهيت اعتبارى، اصيل خواهد شد.
جواب اين ادعا اين است كه اگر انتزاع مفهوم اعتبارى وجود از ماهيتى كه تا به حال،
خود هم اعتبارى بوده، دليل شود بر اين كه آن ماهيت از اعتباريت به اصالت، تغيير
موضع داده و از اين پس، ماهيت يك حقيقتى شود كه واقعيت به آن مستند بوده و حقيقت
خارجى به او قائم باشد، اين انقلابى خواهد بود كه در ذات ماهيت پديده آمده و ذات آن
را بدون هيچ دليل از اعتباريّت به اصالت منقلب نموده است. و انقلاب ذات، همانطورى
كه بعدها خواهد آمد، محال است.