شرح
بحث در هر علمى، اطراف موضوع معينى صورت مى گيرد. در حساب از عدد، در هندسه از
مقدار متصل، در ادبيات از كلمه و كلام و در روانشناسى از روح آدمى سخن به
ميان مى آيد. به طورى كه هر كس قبل از ورود به اين علوم، از پيش مى تواند بداند كه
در آن علم از چه مسائلى گفتگو خواهد شد. لكن در تمام اين علوم هيچ گاه از بود يا
نبود موضوع خود سخن نمى رود. يعنى اين علوم پس از آنكه موضوع خود را ثابت شده
يافتند به بحث درباره احكام آن مى پردازند.
حال مى خواهيم بگوييم كه ثبوت موضوعات تمام علوم بر عهده فلسفه است. فلسفه به لحاظ
گسترده بودن حوزه خود و به لحاظ بازشناسى آنچه موجود است از آنچه موجود نيست،
مى تواند اظهارنظر كند كه موضوع كداميك از علوم، وجود دارد. پس تمام دانشها در ثبوت
موضوع خود به فلسفه نيازمندند، ولى فلسفه در ثبوت موضوع خود به هيچ يك از علوم
نيازمند نيست; زيرا موضوع فلسفه كه همان موجود به معنى العام باشد به لحاظ گستردگى
خود زير پوشش علم كلى تر از خود قرار نمى گيرد، تا آن علم اثبات موضوع فلسفه را
بنمايد; زيرا كلى تر از موضوع آن، موضوعى نيست. و ثانياً فهم موضوع فلسفه يك فهم
بديهى و اولى است و نيازى به اثبات و اقامه دليل ندارد. هر انسانى كه از كمترين
مرتبه ادراك و شعور برخوردار باشد، معناى بودن و نبودن را مى فهمد. حتى اطفالى كه
هنوز به سخن نيامده اند، بودن شير را در سينه مادر با نبودن آن، به فهم ساده واولى
درك مى كنند.
همانطور كه تصور وجود و فهم معناى وجود يك فهم اولى و بديهى است تصديق به اينكه
وجود موجود است هم يك تصديق اوّلى است; زيرا حكم به موجوديت، عين نفس وجود است و
اثبات آن نياز به اقامه دليل ندارد. و هر حكمى كه بوجه عين موضوع باشد، ثبوت آن
براى آن موضوع بديهى و بيّن است.(1)
فلسفه هيچ گاه در مسائل مربوط به علوم دخالت نمى كند و نيز روا نمى داند كه آنها در
قلمرو فلسفه دخالت نمايند. همانطورى كه هر علمى متكفل بحث درباره بخش خاصى از
موجودات است، فلسفه هم متكفل بيان احكام و عوارضى است كه در اطراف «وجود بماانه
وجود» تحقّق دارند.(2)
متن
وثانياً انّ موضوعها لمّا كان أعمّ الأشياء ولا ثبوت لأمر خارج منه كانت المحمولاتُ
المثبتة فيها إمّا نفسَ الموضوع، كقولنا: انّ كلّ موجود، فانّه من حيث هو موجود
واحد او بالفعل، فانّ الواحد وإن غاير الموجود مفهوماً، لكنّه عينه مصداقاً ولو كان
غيره كان باطل الذات غير ثابت للموجود، وكذلك ما بالفعل وإمّا ليست نفسَ الموضوع بل
هو اخصّ منه لكنّها ليست غيره، كقولنا: إنّ العلة موجودة، فانّ العلة وإن كانت أخصّ
من الموجود لكنّ العلّيّة ليست حيثيّة خارجة من الموجودية العامّة و إلاّ لبطلت.
وأمثال هذه المسائل مع ما يقابلها تعود إلى قضايا مرددة المحمول تساوى أطراف
الترديد فيها الموجوديّة العامّة، كقولنا: كلّ موجود إمّا بالفعل او بالقوّة. فأكثر
المسائل فى الفلسفة جارية على التقسيم، كتقسيم الموجود الى واجب وممكن، وتقسيم
الممكن الى جوهر وعرض، وتقسيم الجوهر إلى مجرّد ومادّى، وتقسيم المجرّد إلى عقل
ونفس، وعلى هذا القياس.
برابرى محمولات فلسفه با موضوع آن
ترجمه
ثانياً چون كه موضوع فلسفه (موجود بما انه موجود) فراگيرترين چيزها است، و براى
چيزى كه خارج از آن هست ثبوت و تحققى نيست، و چيزى كه خارج از وجود باشد ثبوتى
ندارد، لذا محمولاتى كه در فلسفه ثابت مى شوند يا نفس موضوع هستند، مانند «هر موجود
از آن جهت كه موجود است، واحد است، يا بالفعل است» (واحد و بالفعل به معناى عام)
زيرا واحد گرچه از نظر مفهوم، غير از مفهوم موجود است لكن از نظر مصداق و خارج،
مساوى با موجود مى باشد.
و اگر وحدت مصداقاً غير از وجود و خارج از آن باشد، قطعاً هيچ و باطل خواهد بود.
(وقتى هيچ و باطل باشد) براى موجود ثابت نخواهد بود. و همچنين است فعليت براى وجود.
و يا آنكه محمول، مساوى با موضوع نيست، بلكه اخص از آن است، ولى خارج از وجود هم
نيست، مانند آنكه بگوييم «علت موجود است». در اينجا علت گرچه اخص از موجود است لكن
عليّت، حيثيّتى كه خارج از موجود باشد، نيست. در اين صورت اگر چنين باشد، هيچ خواهد
بود. و امثال اين مسائل با آنچه نقطه مقابل اينهاست بر مى گردند به قضاياى مرددة
المحمول. و در اين قضايا اطراف ترديد جمعاً برابر با موجود عام مى باشد، مانند هر
موجود يا بالفعل است يا بالقوة. پس اكثر مسائل در فلسفه بر اساس تقسيم فوق جارى
است، مانند تقسيم موجود به واجب و ممكن، و تقسيم ممكن به جوهر و عرض، و تقسيم جوهر
به مجرد و مادى، و تقسيم مجرد به عقل و نفس و مانند اينه.
شرح
همانطور كه گفته شد موضوع فلسفه، شاملترين موضوعات است و هيچ چيز، خارج از مرز
وجود، تحقق ندارد. اگر چيزى بيرون از حوزه وجود بود، به اين دليل كه خارج از حوزه
وجود چيزى نيست، آن چيز معدوم خواهد بود. محمولات فلسفى همانگونه كه قبلا ذكر شد
همه يا برابر با موضوع فلسفه هستند، مانند آنكه بگوييم «موجود از آن جهت كه موجود
است واحد است» (واحد به معناى عام كه شامل واحد اعتبارى مانند يك لشكر يا يك منظومه
يا يك كهكشان هم بشود) يا «موجود از آن جهت كه موجود است بالفعل است» باز هم فعليّت
به معناى عام كه شامل قوه هم بشود، چون قوه هم از آن جهت كه موجود است بالفعل است.
يا اگر محمول برابر موضوع فلسفه «موجود» نيست و اخص از آن است، آن محمول و عِدْل
ديگر آن، روى هم رفته برابر با موضوع فلسفه باشند. مانند آنكه مى گوييم «موجود يا
بالفعل است (به معناى خاص) يا بالقوه» كه فعل و قوه با هم، برابر با موجود هستند. و
مثل آنكه بگوييم «موجود يا علت است يا معلول» كه اين دو با هم، مساوى با موجود
مى باشند.و هكذا اكثر مسائل فلسفه، كه اين گونه تقسيم مى شوند و فلاسفه نام اين
قضايا
را قضاياى «مرددة المحمول» مى گذراند.
قضاياى مرددة المحمول قضايايى هستند كه نسبت محمول به موضوع به نحو ترديد باشد;
محمول يا اين است يا آن. هر قضيه مرددة المحمول به دو يا چند قضيه موجبة جزئيه
تحليل مى رود. مثلا در اين مثال كه مى گوييم «موجود يا واجب است يا ممكن» در حكم آن
است كه بگوييم «بعض موجود واجب است و بعض آن ممكن» يا وقتى مى گوييم «ممكن يا جوهر
است يا عرض» در حكم آن است كه بگوييم «بعض ممكن جوهر است و بعض ديگر آن عرض» و
هكذا. قضاياى مرددة المحمول جزء قضاياى منفصله هستند.
متن
وثالثاً انّ المسائل فيها مسوقةٌ على طريق عكس الحمل. فقولنا: الواجب موجود والممكن
موجود فى معنى «الوجود يكون واجباً ويكون ممكناً»، وقولنا: الوجوب إمّا بالذات
وإمّا بالغير معناه «أنّ الموجود الواجب ينقسم إلى واجب لذاته وواجب لغيره.»
مسائل فلسفى به طريق عكس الحمل هستند
ترجمه
سوم آنكه مسائل در فلسفه به طريق عكس الحمل بيان مى شوند. پس سخن ما كه مى گوييم
«الواجب موجودٌ و الممكن موجودٌ» در تقدير آن است كه بگوييم «الوجود يكون واجباً و
يكون ممكناً» و (يا) جمله «الوجوب اما بالذات و اما بالغير» در حكم آن است كه
بگوييم «الموجود الواجب اما بالذات واما بالغير».
شرح
عكس در منطق عبارت است از جابه جا كردن موضوع و محمول در قضاياى حمليه، و مقدم و
تالى در قضاياى شرطيه، فى المثل جمله «الانسان حيوانٌ» منعكس مى شود به «بعض
الحيوان انسان».
اكنون مى گوييم چون موضوع در فلسفه «موجود» هست بايد در مسائل فلسفه كه حكمى را
براى اين موضوع بيان مى كنيم موجود را موضوع قرار داده بگوييم «الموجود واجب او
ممكن» يا بگوييم «الموجود واجبٌ اما بالذات او بالغير» يا بگوييم «الموجود اما علة
او معلول» در حالى كه در تعابير متعارف برعكس مى گوييم; يعنى موجود را كه موضوع هست
در جانب محمول قرار داده و محمول را موضوع قرار مى دهيم و مى گوييم «الواجب او
الممكن موجود» يا «الوجوب سواء كان بالذات او بالغير موجود» يا «العلة او المعلول
موجود». در تمام مسائل فلسفه هر عارض و محمولى كه براى وجود بيان مى شود به طريق
عكس حمل بيان مى شود.
متن
ورابعاً انّ هذا الفنّ لمّا كان أعمّ الفنون موضوعاً ولايشذّ عن موضوعه ومحمولاته
الراجعة إليه شىء من الأشياء لم يتصوّر هناك غاية خارجة منه يقصد الفنّ لأجلها.
فالمعرفة بالفلسفة مقصودة لذاتها من غير أن تقصد لأجل غيرها وتكون آلة للتّوصل بها
الى أمر آخر، كالفنون الآليّة. نعم هناك فوائد تترتب عليها.
فلسفه، مقدمه علم ديگرى نيست
ترجمه
چهارم، چون فلسفه شاملترين موضوعات را دارد و از موضوع آن و محمولاتى كه به آن
موضوع برمى گردند هيچ چيزى كم و بيرون نيست، غايتى خارج از آن تصور نمى شود، تا
فلسفه جهت وصول به آن غايت، طلب شود.
پس معرفت و شناخت فلسفى، مقصود بالذات هست، بدون آنكه بخواهيم آن را مقدمه علم
ديگرى قرار داده و آلت براى وصول به غير باشد، همچون علوم و فنون آلى. آرى فوايدى
بر فلسفه مترتب مى شوند (ولى نه آنكه آن فوايد غايت براى فلسفه باشند).
شرح
در مقام طبقه بندى علوم، فلسفه در رأس همه معارف بشرى قرار مى گيرد. هيچ علمى در
كليت وسِعه و شمول به پاى فلسفه نمى رسد. و چون موضوع آن، كه «وجود» يا «موجود»
هست، اعم موضوعات است، پس احكام آن هم اعم احكام هست. لذا بيرون از موضوع و محمولات
فلسفى چيزى نيست تا فلسفه را جهت وصول به آن به كار گيريم. به خلاف برخى از علوم كه
مقدمه وصول به علم ديگر محسوب مى شوند، مانند منطق براى فلسفه، يا اصول براى فقه،
يا نحو براى فهم آيات و روايات و علوم ديگر.
اما معناى اين سخن كه خارج از موضوع و محمولات فلسفى حقيقتى نيست تا غايت فلسفه
قرار گيرد و فلسفه مقصود بالذات هست، اين نيست كه فوايدى بر فلسفه مترتب نمى شود.
آرى، بر فلسفه فوايدى مترتب است، از جمله:
1 ـ اثبات موضوعات علوم،
2 ـ شناخت علل و مبادى وجود و بالاخص ذات اقدس الهى،
3 ـ شناخت موجودات حقيقى از موجودات اعتبارى و وهمى،
4 ـ كشف اصولى كه صحّت و كليّت همه قوانين علمى، مستند به آن اصول هست، مانند بطلان
دور و تسلسل، احتياج ممكن به علت، احتياج حادث به مُحدِث يا احتياج متحرك به
مُحرِك. مسائل همه علوم با قبول اين اصول و امثال آن قابل قبول مى باشند و با نفى
اين اصول از درجه اعتبار، ساقط مى گردند.
برخى ديگر گفته اند: غايت فلسفه عبارت است از «صيرورة الانسان عالماً عقلياً
مضاهياً للعالم العينى» انسان با آموختن فلسفه، جهانى مى شود، علمى، همچون جهان
خارجى. خوب، اگر مؤلف در بدايه مى فرمايند: فلسفه، غايت دارد، مقصود از فلسفه علم
به مسائل فلسفى است; پس تناقضى در كلام ايشان نيست.(3)
متن
وخامساً انّ كون موضوعها أعمّ الأشياء يوجب أن لا يكون معلولا لشىء خارج منه، إذ لا
خارج هناك فلا علّة له. فالبراهين المستعملة فيها ليست ببراهين لمّية. وأمّا برهان
الإنّ فقد تحقق فى كتاب البرهان من المنطق أنّ السلوك من المعلول إلى العلّة لايفيد
يقيناً فلا يبقى للبحث الفلسفى إلاّ برهان الإنّ الذى يعتمد فيه على الملازمات
العامّة فيسلك فيه من أحد المتلازمين العامّين إلى الآخر.
در فلسفه از برهان لمّى استفاده نمى شود
ترجمه
پنجم، چون موضوع فلسفه اعم موضوعات است، ايجاب مى كند كه اين موضوع معلول چيزى
نباشد كه خارج از آن باشد; زيرا چيزى خارج از آن، وجود ندارد تا علت براى آن باشد.
پس براهينى كه در فلسفه استعمال مى شوند، براهين لمّى نيستند. اما برهان انّى (كه
خود دو قسم هست; قسم اول سلوك از معلول به علت) در كتاب برهان از منطق گفته شده كه
سلوك از معلول به علت، مفيد يقين نيست. (قسم دوم برهان اِنى، انتقال از يك ملازمه
به ملازمه ديگر است) پس براى ما در مباحث فلسفى باقى نمى ماند مگر برهان اِنّى، كه
اعتماد مى شود در آن به ملازمات عامه و سلوك مى شود از يك ملازم به ملازم ديگر.
شرح
در منطق گفته شده است كه برهان دو گونه است: برهان لمّى و برهان اِنّى.
برهان لمّى عبارت است از پى بردن از علت به معلول. فى المثل، وقتى دانستيم اين مايع
بنزين است، خواهيم دانست كه علت احتراق و علت محركه موتور ماشين نيز هست. اين
برهان، افاده يقين مى كند. يعنى وقتى علت را شناختيم، خواهيم توانست به نحو قطع،
معلول آن را نيز بشناسيم. در فلسفه از اين برهان استفاده نمى شود; زيرا موضوع
فلسفه، كه موجود هست، بيرون از حقيقتى وجود ندارد، تا علت آن باشد و ما از طريق علت
آن به معلولش منتقل شويم. بيرون از وجود، عدم است. عدم هم كه صلاحيت عليت وجود را
ندارد.
مى ماند برهان اِنّى. برهان اِنّى خود دو قسم است. يكى پى بردن از معلول به علت، فى
المثل از پريدن رنگ يك بيمار پى ببريم كه سرطان دارد. اين برهان، مفيد يقين نيست;
زيرا ممكن است كه علت رنگ پريدگى سرطان نباشد، بلكه ترس يا سرماخوردگى يا يك چيز
ديگر باشد. لذا در استدلالات فلسفى از قسم اول برهان اِنّى استفاده نمى شود.
قسم دوم برهان اِنّى، كه همان سلوك و ره پيمودن از يك ملازم به ملازم ديگر است.
مثلا از اينكه خداوند «ماهيت» ندارد، منتقل شويم به اينكه پس او «امكان» هم ندارد.
انتقال از ماهيت نداشتن به امكان نداشتن، سلوك از يك ملازم به ملازم ديگر است. زيرا
اين دو، ملازم يكديگرند. همانگونه كه انتقال از امكان نداشتن به نبودن احتياج و فقر
براى واجب تعالى، سلوك ديگرى از يك ملازم به ملازم ديگر است. استدلالات فلسفى
عموماً به همين طريق صورت مى گيرد و از يك حكم فلسفى به حكم فلسفى ديگر كه ميان آن
دو ملازمه برقرار است، منتقل مى شويم. اين نحو انتقال موجب حكم يقينى است. برهان
اِنّىِ قسم دوم از اين جهت مانند برهان لمّى مى ماند; زيرا هر دو افاده يقين
مى نمايند. لذا مؤلف فرمود: «فلا يبقى للبحث الفلسفى الاّ برهان الإنّ الذى يعتمد
فيه على الملازمات العامّة فيسلك فيه من احد المتلازمين العامّين الى الآخر.»
اما اينكه فرمود: از يك ملازم عام به ملازم عام ديگر منتقل مى شويم، قيد عام از اين
جهت ذكر شده است كه اگر آن دو ملازم، خاص باشند، براى هر كدام علت مخصوص به خود هست
و سلوك يقينى در آنها منحصر در برهان لمّى است. ولى اگر ملازم، مانند ملازمات وجود،
عام و فراگير بود و تمام اقسام و شعب وجود را شامل شد، سلوك يقينى منحصر به برهان
انى از قسم دوم مى گردد. لذا از وحدت وجود كه يك ملازم براى وجود هست، به فعليت او
منتقل مى شويم. همانطورى كه در باب صفات حق از صفت علم به سميع و بصير بودن او
منتقل مى شويم.(4)
به سؤالات زير پاسخ دهيد.
1 ـ فلسفه در كدام نقطه از سفسطه جدا مى شود؟
2 ـ چرا ما به فلسفه احتياج داريم؟
3 ـ در فلسفه از چه روشى بايد استفاده شود، و چه نوع قياسى بايد به كار گرفته شود؟
4 ـ موضوعِ فلسفه چيست؟
5 ـ چه سنخ از مباحث را ما مى توانيم در قلمرو فلسفه بدانيم؟
6 ـ چگونه ثبوت موضوعات علوم متوقف بر فلسفه است؟
7 ـ موضوع خود فلسفه در كجا و چگونه ثابت مى شود؟
8 ـ اينكه مى گوييم: مسائل فلسفه به طريق عكس الحمل است، يعنى چه؟
9 ـ فوايد فلسفه را بيان نماييد.
11 ـ چرا در فلسفه از برهان لمى استفاده نمى شود؟
12 ـ گفتيم مسائل فلسفه همه يقينى هستند، پس چگونه در فلسفه از برهان إنّى كه مفيد
يقين نيست، استفاده مى شود؟
1. در منطق، قضايا را به قضاياى ضرورى و اكتسابى تقسيم كرده اند. سپس قضاياى
ضرورى را به شش قسم تقسيم نموده. يكى از اينها قضاياى اوليه يا بديهيّه است.
قضاياى بديهيه يا اوليه قضايايى هستند كه نفس تصور موضوع و محمول و نسبت حكميه
براى حكم كردن در آنها كافى است. و تصديق آنها براى ذهن، نيازى به اثبات و
استدلال ندارد. فهم وجود و تصديق به اينكه وجود، موجود است از همين قبيل است.
حال اين سؤال مطرح مى شود كه چرا مفهوم وجود را نمى شود تعريف كرد، و اساساً
ملاك بى نيازى از تعريف چيست؟ جواب آن است كه تعريف، كه همان تجزيه و تحليل
عقلى يك مفهوم مركب است، در جايى معنا دارد كه مفهوم از جنس و فصل تشكيل شده
باشد، اما وقتى مفهومى بسيط بود و جنس و فصل نداشت، نمى تواند تعريف داشته
باشد. پس مى توانيم بگوييم هيچ مفهوم بسيطى تعريف بردار نيست به دليل آنكه
تجزيه و تحليل برنمى دارد. در واقع بساطت مفهوم، ملاك بى نيازى از تعريف است. و
چون مفهوم وجود بسيط ترين مفاهيم است و اجزاى حدّى ندارد، لذا تعريف هم ندارد.
شيخ الرئيس در كتاب «نجات» توجيه ديگرى دارد. او مى گويد:«وجود، تعريف ندارد
(لأنّه مَبدء اوّل لكِل شَرح) چون هرچه را مى خواهند شرح بدهند، به وسيله وجود
شرح مى دهند، پس چه چيز مى تواند شرح خود وجود باشد، چون بيرون از وجود چيزى
نيست تا شرح براى وجود واقع شود.» و در منطق، گفته شده است كه تمام ادراكات
نظرى ما به ادراكات بديهى باز مى گردد، لذا وجود كه بديهى ترين بسيط است، مبدء
شرح همه حقايق هستى است.
2 . فلسفه در لغت متخذ از كلمه «فيلوسوفيا» مى باشد. «فيلو» به معناى
دوستدار و «سوفيا» به معناى دانش و فيلوسوفيا به معناى دوستدار دانش و فيلسوف
شدن به معناى دانشمند شدن مى باشد.
اما در اصطلاح: در زمان قديم، فلسفه در اصطلاح شايع مسلمانان نام يك فن و دانش
خاص نبوده است. همه دانشهاى عقلى را در مقابل دانشهاى نقلى، از قبيل لغت، نحو،
صرف، بديع، بيان، فقه، اصول و تفسير، تحت عنوان كلى فلسفه قرار مى داده اند.
بنابراين، اصطلاح فيلسوف شدن يعنى جامع همه علوم غير نقلى شدن.
به علوم منطق، طبيعيات، الهيات، علم مقادير(كه عبارت است از حساب، هندسه،
موسيقى و هيئت) علوم عقلى گفته مى شد.
ولى در اصطلاح متأخر، فلسفه به بخش خاصى از علوم غير نقلى كه از آن به فلسفه
اولى، علم كلى، الهيات، مابعدالطبيعه (متافيزيك) ناممى برند، اطلاق مى شود.
حكماء، فلسفه را از آن جهت كه كاملا تعقلى و نظرى بود، فلسفه حقيقى و از آن جهت
كه در اطراف كلى ترين موضوعات (وجود) سخن مى گفت و مشتمل بر كلى ترين موضوعات
بود،آن را علم كلى و از آن جهت كه يكى از مسائل آن بحث از علة العلل و واجب
الوجود بود، آن را الهيات و از آن جهت كه در طبقه بندى علوم در رأس همه معارف
بشرى واقع مى شد و همه علوم زير مجموعه آن قرار مى گرفتند، علم اعلى
ناميده اند.
3. مصنف در بداية الحكمة مى فرمايد: فلسفه غايت دارد و غايتش همان چيزهايى
است كه در شرح به نام فوايد فلسفى بيان شد. از سويى، در اينجا مى فرمايد: فلسفه
غايت ندارد. آيا اين دو كلام، نقيض يكديگرند؟ جواب اينكه: فلسفه همچون ساير
علوم گاهى عنوان براى مسائلى است كه در فلسفه بيان مى شود، و گاهى عنوان براى
علم انسان به مسائل فلسفى است. اگر كلمه فلسفه را به نفس مسائل فلسفى اطلاق
كرديم، طبيعى است كه به اين لحاظ، چيزى خارج از موضوع و محمولات فلسفى وجود
ندارد تا فلسفه غايت براى آن واقع شود. و اگر در اين كتاب، علاّمه مى فرمايد:
فلسفه غايت ندارد، به اين ملاك است.
اما اگر فلسفه به علم انسان به مسائل فلسفى اطلاق شد، در اينجا غايتى براى
فلسفه هست و آن غايت، عبارت است از همان فوايدى كه فوقاً بيان شد; مضافاً به
فايده اى كه حكما براى حكمت نظرى بيان كرده اند.
4. شرح اين مطلب در مقدمه كتاب گذشت و «فصل هشتم از مرحله چهارم، ص 68 كتاب
نهايه خواهد آمد و باز در مرحله دوازدهم، ص 270، به آن اشاره خواهد شد.