2 ـ پيك و پيام از سوى امير مؤمنان على(عليه السلام)
فرزند علامه آقا سيد عبدالباقى طباطبائى نقل كردند:
تقريباً دو يا سه سال قبل از پايان عمر پدرم از ايشان سؤال كردم چه عاملى باعث
مراجعت شما به ايران شد؟
فرمودند: در سال 1314 كه رضا خان به اوضاع ايران تسلط كامل پيدا كرده بود مانع
ارسال پولى كه از ايران (از محل در آمد ملك موروثى) برايمان مى رسيد، شد. و ما هم
كه از بيت المال دريافتى نمى كرديم، طبعاً دچار مضيقه مالى شديم و خواه ناخواه مدتى
صبر كرديم و به تدريج از آشنايان قرض مى كرديم و روز و به روز مشكلات زياد مى شد،
تا اينكه ديگر محلى براى قرض و غيره باقى نماند و قهراً ما هم به شدت به تنگ
آمده بوديم و به هيچ وجه قادر به خريد مواد غذايى نبوديم.
موقع عصر بود كه صبرم تمام شده، به حرم حضرت امير(عليه السلام) مشرف شدم و از وضع
گله كردم اما بلافاصله پشيمان شدم، ولى ديگر اشتباهى شده بود و ملول و ناراحت به
منزل برگشتم، ولى كسى در منزل نبود. پشت ميز كوچكم به مطالعه نشسته بودم و مطلب
دقيقى را مطالعه مى كردم. هنوز لحظاتى نگذشته بود كه صداى در را شنيدم. برخاستم درب
منزل را باز كردم. شخص بلند قدى با محاسن حنايى و لباس بلند و عمامه در مقابل در
ايستاده بود و به محض باز كردن در، سلام كرد. جواب گفتم. گفت: من شاه حسين ولى
هستم; امام سلام فرستادند، فرمودند در اين هفده سال چه وقت خداوند شما را تنها
گذاشته كه اكنون از شما بى خبر باشد. اين را گفت و برگشت.
بعد كه من به خود آمدم با خود گفتم اين مرد كه بود. پس از بررسى معلوم شد وى از
عرفائى بوده كه چند قرن قبل فوت نموده و در قبرستان سيد حمزه تبريز مدفون است. لكن
عدد هفده را در اين پيام نفهميدم به چه چيز مربوط مى شود كه بالاخره متوجه شدم
تاريخ مصّمم شدن من است.
آن روز گذشت، شب شد و خوابيديم. نزديك اذان صبح درب منزل زده شد و خانواده برخواست
و رفت تا ببيند در اين موقع شب چه كسى است و چه كار دارد. وقتى برگشت گفت: مردى بود
و اين بسته را داد و رفت. بسته را گرفتم و باز كردم و با تعجّب ديدم مقدار سيصد
دينار پول است. گفتم چرا گرفتى ما كه از كسى پول نمى گيريم. با عجله پا شدم و زود
رفتم تا وجه را به صاحبش برگردانم ولى در كوچه اثرى از كسى نديدم و قهراً فهميدم كه
مطلب به موضوع ديروز بر مى گردد. صبح كه شد تصميم گرفتم فوراً قروض خود را پرداخته
به ايران مراجعت كنم و همين كار را كرديم.
آرى آنان كه در راه تحصيل علم و دانش چشم از اسباب مادى برمى دارند و دل به خدا
مى سپارند خداوند آنها را در سختيها مدد مى رساند و به آنها اطمينان مى بخشد، نبى
گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمودند:
«من طلب العلم تكفّل الله برزقه; هر كس خود را در مسير تحصيل علم و دانش قرار دهد
خداوند متعال متكّفل روزى اوست و گره هاى زندگيش را او مى گشايد.»
اميد است كه اين خاطره پيامى باشد براى تمام دانش پژوهان خاصه طلاب حوزه هاى علميه
تا با خاطرى آسوده در مسير كسب دانش قدم برداشته با دلى مطمئن به كسب معارف
بپردازند.(1)
3 ـ وجدان آگاه و بيدار
علامه طباطبائى(رحمه الله) پس از بازگشت از تبريز به قم با روح حساس و كنجكاو در
صدد شناسايى نيازمنديهاى موجود در بطن حوزه و رفع آنها برآمد. در پى اين هدف چه بسا
مورد بى مهرى بزرگان حوزه قرار گرفته از راهى كه در پيش گرفته منع مى شود، خود
ايشان در اين باره چنين مى گويند:
«هنگامى كه به قم آمدم مطالعه اى در برنامه حوزه كردم و آن را با نيازهاى جامعه
اسلام سنجيدم و كمبودهايى در آن يافتم و وظيفه خود را تلاش براى رفع آنها دانستم.
مهمترين كمبودهايى كه در برنامه حوزه وجود داشت در زمينه تفسير قرآن و بحثهاى عقلى
بود. از اين رو درس تفسير و فلسفه را شروع كردم. و با اينكه در جوّ آن زمان تفسير
قرآن، علمى كه نيازمند به تحقيق و تدقيق باشد تلقّى نمى شد، و پرداختن به آن شايسته
كسانى كه قدرت تحقيق در زمينه هاى فقه و اصول را داشته باشند به حساب نمى آمد، بلكه
تدريس تفسير نشانه كمى معلومات به حساب مى آمد، در عين حال اينها را براى خودم عذر
مقبولى در برابر خداى متعال ندانستم و آن را ادامه دادم; تا به نوشتن تفسير الميزان
انجاميد.»
يكى از شاگردان ايشان مى نويسد:(2)
«درس فلسفه نيز در آن عصر چندان خوشنام نبود و تلاشهاى زيادى براى تعطيل درس استاد
انجام مى گرفت و حتى يك مرتبه مرحوم آية الله بروجردى در اثر اصرار زياد عناصر
ناآگاه از ايشان خواستند كه درس فلسفه خود را محدود نمايند. استاد پاسخ متينى براى
آن مرحوم نوشتند و تأكيد كردند كه اين درس را به عنوان وظيفه شرعى تعيين كردم و
براى تأمين نيازمندى ضرورى جامعه اسلامى مى گويم، ولى مخالفت شما را هم به عنوان
زعيم حوزه و رهبر جامعه شيعه جايز نمى دانم. از اين رو اگر حكم به تعطيل بفرماييد
اطاعت مى كنم و حكم شما براى ترك وظيفه اى كه تشخيص داده ام عذرى در پيشگاه الهى
خواهد بود، ولى اگر حكم نمى فرماييد به وظيفه خودم ادامه مى دهم.
مرحوم آيت الله بروجردى توسط پيشكار خود پيغام دادند كه هر طور وظيفه خودتان
مى دانيد عمل كنيد. رفتار مؤدبانه و حكيمانه علامه، جلوى سوء تفاهم و تأثير سوء
سعايتهاى حسودان و ناآگاهان را گرفت و موقعيّت معظم له بيش از پيش تثبيت شد.
استاد تنها به درس عمومى فلسفه اكتفا نكرد و با تشكيل جلسات خصوصى به بررسى
فلسفه هاى غربى مخصوصاً ماترياليسم، ديالكتيك پرداختند. اين جلسات به تأليف كتاب
«اصول فلسفه و روش رئاليسم» انجاميد.»
ملاحظه شود كه احساس مسؤوليت در علامه وى را به سرشتى كه خود از آن بى خبر است
هدايت مى كند و در پى انجام وظيفه تفسير عظيمى چون الميزان و كتابهايى چون اصول
فلسفه و بداية الحكمة و نهاية الحكمة بهترين كتاب هاى فلسفى به جهان اسلام و به
حوزه هاى علميه تقديم مى شود.
به راستى سيره و روش علامه مى تواند براى همه عالمان و محققان اسلامى درس باشد، تا
سعى و تلاش علمى خود را در جهت تأمين نيازهاى حوزه ها و جامعه اسلامى تنظيم كنند.
چنين نباشد كه در يك رشته از علوم اسلامى هزار متخصص وجود داشته باشد و در ساير
رشته هاى ديگر كمتر از عدد انگشتان يك دست. و اين وظيفه علاوه بر آنكه بر عهده تك
تك دانش پژوهان علوم و محققان است بر عهده مديران جوامع علمى نيز است تا بر اساس
نيازهاى موجود و برآورد استعدادها با دورنگرى نسبت به آينده از همين امروز در فكر
تأمين نيروهاى لازم باشند و علوم حوزه ها را در تمام عرصه ها رشد داده، از يكسونگرى
اجتناب نمايند.
كوتاه سخن اينكه علامه، عالمى بود متعهد با وجدانى بيدار و در برابر نيازهاى جهان
اسلام حساس.
وى مردى بود متواضع، باوقار و متين، وارسته، مهذب، عفيف، بى هوى و هوس، صبور، كم
سخن، پر فكر، سخت كوش، خليق و با حيا، بى آلايش و ساده، مودّب و در بذل دانش حريص و
در نهايت او در سير استكمالى خود به حد تجرد بررخى رسيده مى توانستند صور غيبى را
كه ديد افراد عادى از مشاهده آنها ناتوان است، مشاهده كنند.»(3)
حوزه علميّه ـ محسن دهقانى
5/10/1377
كلام
بمنزلة المدخل لهذه الصناعة
بسم الله الرّحمن الرّحيم
متن
الحمدلله ربّ العالمين والصّلاة والسلام على سيدنا محمد و آله الطّاهرين.
إنّا، معاشر الناس، اشياء موجودة جدّاً، ومعنا أشياء اُخَر موجودة ربّما فعلت فينا
او انفعلت منّا، كما أنّا نفعل فيها او ننفعل منها. هناك هواء نستنشقه، وغذاء
نتغذّى به، ومساكن نسكنها، وأرض نتقلّب عليها، وشمس نستضىء بضيائها، وكواكب نهتدى
بها، وحيوان ونبات وغيرهما. وهناك امور نُبصرها واُخرى نسمعها واُخرى نشمّها واُخرى
نذوقها واُخرى واُخرى. وهناك امور نقصدها او نهرب منها، واشياء نُحبّها أونُبغضها،
وأشياء نرجوها او نخافها، وأشياء تشتهيها طباعنا او تتنفر منها، واشياء نريدها لغرض
الاستقرار فى مكان او الانتقال من مكان او الى مكان او الحصول على لذّة او الاتّقاء
من الم او التخلّص من مكروه او لمآرب اُخرى.
وجميع هذه الامور التى نشعر بها، ولعلّ معها ما لا نشعر بها، ليست بسُدىً، لما
أنّها موجودة جدّاً وثابتة واقعاً. فلا يقصد شىء شيئاً إلاّ لأنّه عين خارجيّة
وموجود واقعىّ او منته إليه ليس وهماً سرابيّاً. فلا يسعنا أن نرتاب فى أنّ هناك
وجوداً، ولا أن ننكر الواقعية مطلقاً إلاّ أن نكابر الحقّ فننكره او نُبدى الشكّ
فيه، وإن يكن شىء من ذلك فانّما هو فى اللفظ فحسب. فلا يزال الواحد منّا، و كذلك
كلّ موجود يعيش بالعلم و الشعور، يرى نفسه موجوداً واقعيّاً ذا آثار واقعيّة ولا
يمسّ شيئاً آخر غيره إلاّ بما أن له نصيباً من الواقعيّة.
اعتقاد به وجود واقعيتها
ترجمه
ما انسانها موجوداتى هستيم واقعى و همراه ما موجودات ديگرى هستند كه بسا در ما
تأثير مى گذارند يا از ما تأثير مى پذيرند، همانطورى كه ما در آنها اثر مى گذاريم
يا از آنها تأثير مى پذيريم.
در خارج از وجود ما هوايى وجود دارد كه استنشاق مى كنيم، غذايى وجود دارد كه از آن
تغذيه مى كنيم، منزلهايى وجود دارد كه در آن سكنى مى گزينيم، زمينى كه بر روى آن
راه مى رويم، خورشيدى كه از پرتو او روشنايى مى گيريم، ستارگانى كه به وسيله آنها
راه مى يابيم و حيوانات و گياهان و غير اينها (كه به عنوان واقعيتهاى خارجى تحقق
محسوس دارند). و نيز چيزهاى ديگرى (وجود دارند) كه آنها را مى بينيم يا مى شنويم يا
استشمام مى كنيم يا مى چشيم و يا ... . و نيز امورى كه آنها را طلب مى كنيم يا از
آنها مى گريزيم، و يا موجوداتى كه آنها را دوست داريم يا از آنها بيزاريم و يا
موجوداتى كه به آنها اميد بسته ايم يا از آنها مى ترسيم، و چيزهاى ديگرى كه طبع ما
بدانها ميل دارد يا از آنها متنفّر است. و (نيز) چيزهاى ديگرى (وجود دارند) كه ما
آنها را براى استقرار در مكانى، يا انتقال از مكانى، يا به سوى مكانى، يا براى وصول
به لذتى يا پرهيز از رنجى يا رهايى از ناملايمى يا انگيزه هاى ديگر طلب مى كنيم.
تمام اين حقايقى كه ما آنها را درك مى كنيم و بسا حقايق ديگرى همراه اينها هستند كه
ما از آنها غافليم، باطل و پوچ نيستند; زيرا آنها حقيقةً موجودند و واقعاً ثابت
هستند. پس هيچ موجودى آهنگ موجود ديگر نمى كند، مگر آنكه آن چيز عينيتى خارجى و
موجوديتى واقعى يا منتهى به موجود واقعى دارد و تحقق او وهمى سراب گونه نيست. پس ما
را نمى رسد كه ترديد كنيم در اينكه در خارج، وجودى هست. و (نيز) نمى توانيم به طور
كلى واقعيت را انكار كنيم، مگر آنكه از راه مكابره درآييم و حق را انكار كرده يا
درباره آن اظهار شك بنماييم، گرچه اين انكار حق و اظهار شك فقط لفظى خواهد بود.
پيوسته هر يك از ما و هر موجود با علم و معرفتى، خود را موجود با واقعيتى مى بيند
كه منشاء آثار واقعى است و ارتباطى با غير خود ندارد مگر از آن جهت كه براى آن چيز
بهره اى از واقعيت هست.
شرح
جملات فوق از باورهاى اوليه هر انسانى است و ذكر آن از توضيح واضحات به شمار
مى رود; زيرا هر كسى مى داند كه خود به عنوان يك انسان واقعيت دارد و در اطراف او
آسمان و زمين، كوه و دشت، حيوان و گياه و غيره وجود دارند. و مى داند كه در هر
انسانى نيازهايى وجود دارد كه او را به سوى آنها سوق مى دهد يا انگيزه هايى كه او
را به سوى مقاصدى جذب يا دفع مى كند. پس ذكر همه اينها براى چيست؟
شايد تعجب انگيز باشد كه كسانى باشند كه اين امور بديهى را انكار كنند و در وجود
خارجى اينها شك و ترديد روا دارند. تعجب آورتر اينكه، اين افراد از دانشمندان و
متفكران عصر خود باشند.
گرچه امروز ما مكتبى نداريم كه پيرو اين نوع تفكر باشد، اما در عهد قديم يونان
دانشمندانى چون «پروتاگوراس» و «گُرگياس» و در دوران متأخر «بِرْكْلى» و «شوپنهاور»
از فلاسفه اروپا، طرفدار چنين تفكرى بوده اند.
طرفداران اين مسلك، جهان را هيچ در هيچ مى دانسته، و واقعيتى خارج از ذهن خود قائل
نبوده اند. اينان تصورات ذهنى خود را اصيل، و آن را مصنوع ذهن خود مى دانند و در
خارج مصداقى براى اين ذهنيات قائل نيستند.(4) نام اين مسلك «سوفسيم» است، كه در
عهدهاى متأخر به نام «ايده آليسم» يا «ذهن گرايى» ناميده مى شوند.(5)
پيدايش اين طرز تفكر معلول دو چيز بود: يكى تضارب افكار فلسفى و پيدايش آراى ضد و
نقيض و بالاخره سردرگمى و ابهام در تفسير جهان هستى. هر عقيده فلسفى كه پيدا شد
براى آن ادله گوناگونى عرضه شد. و چون بعضى از اين عقايد بعض ديگر را نفى مى كردند،
و در همان حال طرفين دعوا بر مدعاى خود دليل مى آوردند، اين موجب شد كه اين فكر به
وجود آيد كه در جهان واقعيتى جز آنكه مى انديشيم و بر آن دليل اقامه مى كنيم وجود
ندارد; صحيح و راست همان است كه مى انديشم و بر آن برهان اقامه مى كنم، گرچه شخص
ديگرى نقيض آن را مى انديشد و بر مدعاى خود دليل مى آورد. از اين رهگذر بود كه
مسأله، به انكار مطلق واقعيّت خارج از ذهن منتهى شد.
عامل دوم: شانه خالى كردن از تعهدات اجتماعى و اخلاقى و مقررات مسلّمه عقلانى و
دنبال كردن آزادى مطلق جهت مقاصد نفسانى و حيوانى. وقتى قرار شد هيچ واقعيتى در
خارج نباشد، و هيچ اصل ثابت و معيار اخلاقى حاكم نباشد، و خوب و صحيح همان باشد كه
انسان آن را خوب و صحيح مى داند و پس هر كس آزاد است تا در ميدان اميال خود هر چه
مى خواهد انجام دهد و خوب همان است كه او انجام مى دهد.
كسانى كه تحت عامل اول به اين طرز تفكر كشيده شده اند بايد اينها را به اندوخته هاى
ذهنى و ناخودآگاه خود توجه دارد، و به آنها گفت كه چرا وقتى گرسنه مى شوند به سراغ
سفره نان مى روند و وقتى تشنه مى شوند به سراغ ظرف آب مى روند؟ چرا بالعكس
نمى كنند؟ اگر واقعيتى بيرون از تصور آنها وجود ندارد چرا در هنگام تشنگى نان را و
در گرسنگى آب را طلب نمى كنند؟
و اما كسانى كه تحت عامل دوم به اين فكر معتقد شده و هيچ چيز را در خارج از ذهن خود
به عنوان واقعيت قبول ندارند، با آنها حرفى نيست و اقامه دليل براى آنان بى فايده
است. فقط جواب آنها آن است كه آنها را به آتشى برافروخته كه آن را بىواقعيت
مى دانند، در افكنند، تا بدانند كه آتش در خارج هست يا نه؟
اولين قدم كه فلسفه را از سفسطه جدا مى كند، باورداشتن حقيقت وجود در خارج از ذهن
ماست.
متن
غير أنّا كما لانشكّ فى ذلك لا نرتاب أيضاً فى أنّا ربّما نخطىء فنحسب ما ليس
بموجود موجوداً او بالعكس، كما أنّ الانسان الأوّلىّ كان يثبت أشياء ويرى آراء
ننكرها نحن اليوم ونرى ما يناقضها وأحد النظرين خطأ لامحالة، وهناك اغلاط نبتلى بها
كلّ يوم، فنثبت الوجود لما ليس بموجود وننفيه عمّا هو موجود حقّاً، ثمّ ينكشف لنا
أنّا أخطأنا فى ما قضينا به. فمسّت الحاجة إلى البحث عن الأشياء الموجودة وتمييزها
بخواصّ الموجوديّة المحصّلة ممّا ليس بموجود بحثاً نافياً للشكّ منتجّاً لليقين،
فانّ هذا النوع من البحث هو الذى يهدينا إلى نفس الأشياء الواقعيّة بما هى واقعيّة.
وبتعبير آخر: بحثاً نقتصر فيه على استعمال البرهان، فانّ القياس البرهانىّ هو
المنتج للنتيجة اليقينيّة من بين الأقيسة، كما أنّ اليقين هو الاعتقاد الكاشف عن
وجه الواقع من بين الاعتقادات.