دستاورد فرهنگهاي بشري :
نبايد ما فرهنگ كامل الهي را كه انبيا الهي آورندگاناش نمونههايش بودند با فرهنگ
تحريف شده مدعيان دروغين راه انبيا، اشتباه كنيم كي و كجا عيسي خود را خدا خواند كي
و كجا عيسي و انبيا ديگر از پرستش خداي واحد دست كشيدند. اينها ساخته و پرداخته
فرهنگهاي مشركان بود كه توسط بعضي از مدعيان كليسا در شوراي نيقيه و غيره وارد
فرهنگ مسيحيت شد و من جمله فلسفه ارسطو و افلاطون مشرك نيز وارد آموزه فرهنگي كليسا
شد تحريفات در انجيل و آموزههاي كليسا، بحدي است كه ديگر يك انجيل وجود ندارد بلكه
انجيلهاي متعدد است ديگر درباره خدا در مسيحيت يك عقيده وجود ندارد بلكه عقايد
متعارض و متناقض متعدد است آلوده شدن كليسا و مسيحيت به تحريف تورات و انجيل و
فرهنگ الهي و تبديل آن به فرهنگهاي مسيحيت و موهومات ارسطويي، افلاطوني و خرافات
بسيار كه آنان را به مبارزه با پيشرفتهاي علمي و عقلي جديد بشر كشاند و بدبيني
انديشمندان همه، متأثر از اين رفتار زشت كليسا و بالاخص رياستطلبيهاي آنان و تعدد
پاپها و جنگ ميان آنها و ظلم و فساد كليسا، در آستانه رنسانس، كار را بجايي كشاند
كه قضاوت انديشمندان و فيلسوفان غرب، گويا بسمت محدود كردن كاركرد دين و سكولاريسم
كشاند هم چنانكه مارسيليو در قرن پانزدهم مدعي شد كه دين براي دنيا فايدهاي ندارد
و تنها فايدهاش به آخرت محدود ميشود تا دست پاپ وكليسا را در ادعاي برتري بر
امپراطور و حكومتها بسته شود اما نتيجه آن منزوي شدن دين و ايمان بخدا و قيامت شد
و دين آن را مسئلهاي مربوط به زندگي فردي، گويا دانسته شد و متعاقب آن، با شكست
فلسفه ارسطويي و افلاطوني كه فرهنگ كليسا شده بود ايمان بخدا نيز در ميان دانشمندان
رو به ضعف رفت و «هيوم» به ترديد در دلائل اثبات وجود خدا پرداخت و به دكارت كه
گفته بود «من فاعل انديشه، موجودي بسيط و مستمرام»، اشكال كرد كه «من خود را همان
تصورات حسي پاره پاره و جدا جدا ميدانم كه مجموعهاي از تصورات است كه در طول زمان
در حال تغيير است». اما همين «هيوم» پس از تأمل بيشتر از گفته سابق خود پشيمان شد و
گفت: دو قضيه براي من، بديهي است و ميان اين دو ماندهام و عقل من از درك عمق آن،
ناتوان است. «يكي اينكه چيزهاي واقعاً متعدد و مختلف، محال است يك موجود واحد واقعي
را تشكيل دهد» (يعني تصورات متعدد و واقعاً متمايز از هم ممكن نيست. يك موجود خارجي
واقعاً واحد شود كه من فاعل انديشه واقعاً يك موجود واحد هستم نه چند موجود متمايز
از هم.
- آنچه هيوم را از بسياري از دانشمندان ديگر، متمايز ميكند همين صداقت هيوم است كه
«هيوم»، هيچ گونه شرمي ندارد از اينكه ناتواني خود را در مقابل درك صحيح مسئله،
بيان كند).
نكته ديگر «هيوم» راجع به خدا است كه هيوم بخاطر تفكرات ارسطويي كه با مطالعه كتب
ارسطوئيان نسبت به خدا و قانون عليت، پيدا كرده بود به نقد عليت عقلي پرداخت. اما
در عين حال، وجود خدا را كه بيشباهت به عقل نيست پذيرفت و در كتاب دين طبيعي،
«توحيد» را نتيجه تعقل بشريت و «شرك» را نتيجه ترس عوام دانست اما «كانت» تنها
متوجه اشكالات هيوم به (استدلال دكارت درباره) تجرد روح و برهان نظم شد و با كانت
هم همان تصورات ارسطويي درباره خدا و روح به نقد دلائل اثبات خدا و تجرد نفس (=
روح) پرداخت.
كه اين كتاب كانت نيز بهانهاي براي مخالفين اعتقاد بوجود خدا شد و مخالفين كليسا،
بدون تأمل و تعمق درباره تناقضات آن، آنرا وسيلهاي براي تبليغ بيديني و الحاد و
عدم امكان اثبات عقلي خدا، قرار دادند و «كليسا» نيز كه در تفكرات موهوم ارسطويي و
افلاطوني دست و پا ميزد گويا از اثبات عقلي خدا منصرف و به قبول تجربه دروني براي
شناخت خدا كه خودش بسيار متعارض و متناقض بود پناه برد.
و در قرن نوزدهم نظريه «داروين»، برهان نظم را پيش ساده انديشان زير سؤال برد با
آنكه در بيان پيدايش نخستين جاندار مانده بود و نيز در مسئله «اعضا مركبه» و نيز در
مسئله بالدار شدن كرم ابريشم پس از زنداني شدن در پيله و نيز در خانواده سه گانه،
زنبور عسل و علوم فطري آنها و غيره و نيز ناتواني تحول انواع و انتخاب طبيعي از
توجيه علمي پيدايش جانداران مانده بود كه «پوپر» نيز متوجه بعضي از آن اشكالات
نظريه داروين، شده و من هم در كتاب مستقلي آن را نقد كردهام:
و اين فرضيهها نه تنها در اعتقادات بعضي از مؤمنان، اثر منفي راجع به اثبات وجود
خدا گذارد حتي در فرهنگ اخلاق هم تأثيرات منفي داشت بطوري كه پسر داروين در كتابي
كه بنام انسان آينده تأليف كرده است نوشت: «محال است همه جامعه، انسان كامل باشند
چون انسان كامل يا ظلم ميكند و يا طغيان» و بسياري جنگها كشورهاي قويتر را عليه
كشورهاي ضعيف با اين فرضيه توجيه ميكردند و اخلاق انساني نه تنها تضعيف شد بلكه
اخلاق خودخواهي و حيواني، وسيله تكامل براي جمعي شناخته شد.
اما كار به اينجا تمام نشد حسگرايي در قرن بيستم به اوج خود رسيد و با تشكيل
انديشمندان حسيگرا و پوزيتيويست در حلقه وين بطور صريح و مستقيم از ارزشهاي
اخلاقي و انساني و حقوق طبيعي و خوبي عدالت فاصله گرفته تا خدا و وحي، همه بعنوان
موهومات باطل اعلان شد و انگيزه عدالتخواهي و خوبي عدالت بيمعني معرفي شد. يعني
تمام ارزشهاي انساني رد شد ولي جالب اينجا است كه اين ارزشهاي انساني در باور
انسانها بحدي قوي بود كه همين پيروان حسگرايي و تجربهگرايي همچنان شعار آن را
ميدادند و متوجه تناقض گويي خودشان نبودند كه اگر همه واقعيت منحصر به واقعيت
محسوس مادي است و ماده هيچ فهم و اختياري از خود ندارد و طبق جبر فيزيك عمل ميكند
چگونه آنان با «وجود اعتقادشان به حسگرايي و مادهگرايي»، باز از آزادي و مسئوليت
انساني و عدالت، حمايت ميكنند و چگونه ميتوان ميان اين عناوين جمع كرد يعني ميان
اعتقاد به «پوزيتيويست» و اعتقاد به «آزادي و خوبي عدالت» و حتي چگونه ميتواند يك
«پوزيتيويست» از مادهگرايي جبري جدا شود زيرا قبول اختيار و آزادي مستلزم تناقضاتي
در عقائد آنها، ميشود گرچه ريشه «پوزيتيويسم»، در «تفكرات ارسطويي» بود اما اينك
به ثمر نشست و انكار ارزشهاي عيني اخلاقي اينك به «سوفسطاگري اخلاقي» و به
سرگرداني بشر در اخلاق و سقوط كامل انسان، به گرايشات حيواني تبديل شد كه كار عقل
را منحصر به «قضاياي تحليلي» غير مفيد آگاهي و بازي با انتزاعيات كردن در حالي كه
«قضاياي تركيبي» عقل، اعم از قضيه «استحاله اجتماع نقيض» و «قانون عليت» و «حقوق
طبيعي» نميتواند بجز با تناقضگويي مورد انكار قرار گيرد و لذا بايد گفت كه مخالفت
بعضي از انديشمندان در تاريخ با فرهنگ الهي انبيا بخاطر رفتار زشت بعضي از مدعيان
دروغين ديني، همچون كليا نه تنها موجب پشت كردن انديشمندان به ارزشهاي والاي
انساني شد بلكه به پشت كردن به قضاياي تركيبي عقل شد كه عقلاً قابل انكار نيست
منتهي شد.
و ديدگاه پوزيتيويسم، ديدگاهي موهوم و خرافي است و هيچ پايگاه عقلي ندارد زيرا هرگز
ابزار حسي نميتواند نسبت به معقولات و موجودات نامحسوس و حتي اعتبار و عدم اعتبار
خودش قضاوتي كند همانطور كه هربرت ماركوزه، هم گفته : «پوزيتيويسم با «همترازي
شناختي» همه واقعهها و كل واقعيت پارا از دائره «فلسفه تجربي» نيز فراتر ميگذارد»
بعضي مكتب پوزيتيويس نه پشتوانه تجربي دارد و نه پشتوانه تجربي دارد و نه پشتوانه
عقلي دارد بلكه در انكار واقعيتهاي ارزشي و فوق حس موهو كردن وافسون شده است اما
هر چه هست بقول ماكس وبر، نظريه پوزيتيويسم ميخواهد افسونزدايي كند سحر و جادو و
خرافات را از صحنه، جهان پاك كند اما در ديدگان و امثال آقاي ماركوزه بنظر ما آن
طور كه گذشت اين ديدگاه پوزيتيويسم، خودشان را هم افسون نموده كه همان افسون نفي
كردن ارزشهاي انساني و قضاياي تركيبي عقل و نيز نفي و شك در وجود خدا و غيره است
بدون هرگونه دليل تجربي و عقلي كه چنين نفي عقلاً از حيطه قضاوت ابزار حس و تجربه
گرائي، خارج است و طبق نظريه خودشان خرافه گرائي ميشود علاوه بر آنكه بقول هربرت
ماركوزه، «تفكر نفي ارزشهاي انساني و پلوراليسم ارزشي، تفكري است در خدمت به نظام
ظالمانه جهاني و خاموش كردن انگيزه عدالتخواهي و طرفداري از حقوق طبيعي انساني و
حس اجراي آن كه همان حس عدالت طبيعي باشد».
اما اين مسير فرهنگ پوزيتيويسمي كه انديشمندان و بعضي نخبگان فعلي بشر ميروند
نتيجهاش تا بحال همين جنگها بوده و من جمله جنگهاي جهاني اول و دوم و ديگر جنگ
جهاني سوم كه در سال 1961- احتمال وقوعش بود و اينك نيز همچنان هست و مادامي كه
فرهنگهاي پوزيتيويسم و پلُوراليسم حامي آنها وجود دارد همچنان جنايات و بدبختيها
و فساد بر جهان حاكم خواهد بود اگر به نابودي همه بشر نانجامد آن طور كه ممكن بود
در سال 1961 بوقوع بپيوندد.
پناهگاه و راه نجات بشر:
پناهگاه و راه نجات بشر از اين «بدبختيها و خطرات نابودي كامل»، تنها در اين است
كه بشر با عقل آشتي كند و فرهنگ ضد عقل پوزيتيويسمي را رها كند و هم چنانكه عقل
اقتضا ميكند، به واقعي بودن حقوق طبيعي و ارزشهاي انساني باز گردد.
و به كمك اعتقاد بخدا بر اساس دلائل عقلي و اعتقاد به قيامت، به انگيزه عملي شدن
اين ارزشها، در درون انسانها، روي آورد زيرا با وجود قويتر بودن انگيزه نفع شخصي
از ارزشهاي انساني بجز با كمك انگيزه قوي «اعتقاد بخدا و قيامت»، نميتوان بر اين
ضعف بشر، پيروز شد.
براي نجات بشر از اين وضعيت نابجا، بجز پناه بردن كامل به «عقل» و در نتيجه به
«ارزشهاي انساني» و «دين واقعاً الهي»، هيچ پناهگاه ديگري عقلاً نيست و بشر بايد
به «عقل و ارزشهاي واقعي انساني و ايمان بخدا و قيامت و دوري از موهومات و
خرافات»، پناه برد كه همه اينها چنانچه مقداري از اينها گذشت و مقداري هم بعداً
ميآيد طبق مقتضاي عقل و واقعيات خارجي، غيرقابل انكار است.
وحدت بخشي اديان الهي:
1. از جهت وحدت منشأ فرهنگ همكيشان از هر مليت و نژادي كه باشند.
2. از جهت تقويت انگيزه «حق خواهي و خير خواهانه» (برانگيزه خود خواهانه) نسبت به
همنوعان از هر كيش و مذهبي كه همنوعان باشند.
آنچه تا بحال از مباحث گذشته، نتيجه گرفتيم،اين بود كه نظام جهاني فعلي، از جهت
«سياسي و اقتصادي و فرهنگي»، نظامي ظالمانه است و اصلاح «نظام سياسي» بدون اصلاح
«نظام اقتصادي»، گرچه بيفايده نيست اما براي اجراي عدالت كامل، كافي نيست و اصلاح
نظام اقتصادي بينالمللي را نيز ميطلبد تا بتواند صلح و عدالتي پايدار را بوجود
آورد و تفكر افرادي امثال «كانت» كه فكر ميكردند تنها با جمهوري شدن كشورهاي جهان
و تدوين قانون بينالملل براساس فدراليسم، كشورهاي آزاد، صلح خودبخود، ايجاد
ميكنند تفكري خطا است و نيز روشن شد كه اصلاح نظام «سياسي و اقتصادي جهاني» نيز
بدون اصلاح «نظام فرهنگ جهاني» عادتاً ممكن نيست و اگر هم ممكن شود «صلح و عدالت
پايدار» را در تمام جهان نميتواند بطور كامل بوجود آورد و «بالاترين و عميقترين
اصلاحات جهاني همان اصلاحات فرهنگي است» كه از اصلاحات سياسي و اقتصادي جهاني نيز
مهمتر است و آنها را نيز (اصلاحات فرهنگي) ميتواند «اصلاحات ديگر يعني سياسي و
اقتصادي را هم» به دنبال خود بياورد. و عمده مانع اصلاحات فرهنگي در جهان، ديدگاه
حسگرايي و پولوراليسمي ارزشي است و «هربرت ماركوزه» نيز با تأليف كتاب معروفش كتاب
انسان تك ساختي – 1966 – رواداري سركوبگر در سال 1965 - اين را، تأييد كرده است كه
تفكر انحصار شناخت در شناخت حسي (كه تفكري موهوم و خرافاتي و غيرقابل اثبات عقلي و
حسي است) چنانچه گذشت، جلو اصلاحات ارزشي و فرهنگي هم را ميگيرد زيرا بنابراين
تفكر پوزيتيويستي، ارزشهاي انساني (همچون «حقوق طبيعي» و اصلاح حقوق قراردادي در
چهارچوب «حقوق طبيعي»، ) اموري غيرواقعي و غيرعيني، بحساب ميآيد (و عدالت كه اجراء
حقوق واقعي و طبيعي باشد هم از امور غيرواقعي بحساب ميآيد) و «خوبي اعمالي كه
واقعاً، خوب است مثل امنيت، صلح و عدالت و نيز بدي اعمالي كه واقعاً، بد است مثل
ظلم و فساد و جنايت»، اعتباري و قراردادي، محسوب ميشوند يعني ميتوانند بعكس خود
هم بدل شوند و به قول آنها ميتواند نقيض آنها هم صادق باشد. بعبارت ديگر براساس
انحصارگري شناخت در حس، نزد پوزيتيويسم، ديگر ارزشيهاي انساني چون قابل مشاهده حسي
(توسط حواس پنجگانه) نيستند موهم و غيرواقعي، بحساب ميآيند (بعبارت ديگر، طبق نظر
به پوزيتيويسم و پلوراليسم ارزشي بتوان به عكس آن هم گفت كه همه ارزشها، حتي
ارزشهاي ضد انساني، واقعي هستند) و بقول پوزيتيويست ها، مادامي كه طرفداراني داشته
باشند كه چنانچه در بخشهاي گذشته گذشت، چنين «ديدگاه انكار واقعيت ارزشهاي عيني
انساني» و يا اعتقاد به «پلوراليسم ارزشي»، به دور و تسلسل و تناقضگويي ميانجامد
كه شرحاش بطور مفصل گذشت و از طرف ديگر، حاكميت چنين ديدگاهي بر «سياستمداران و
اقتصاددانان و دانشمندان و مردم جهان»، راه هرگونه اصلاحات «سياسي اقتصادي و
فرهنگي» را ميبندد و اينك بسته است مگر آنكه بشر، دوباره به عقل (و قبول قضاياي
تركيبي عقلي همچون استحاله اجتماع نقيضي و قانون عليت و حقوق طبيعي) و ارزشهاي
واقعي انساني باز گردد.
پس اولين قدم در اصلاح نظام ظالمانه جهاني بازگشت به عقل، در نتيجه قبول قضاياي
تركيبي عقلي، و جدا شدن از افسون گري تفكرات پوزيتيويستي است نسبت به ارزشهاي عيني
انساني است كه چنين افسونگري پوزيتيويستي، در ابتدا تنها قصد قلع و قمع و نابود
كردن سحر و جادو و خرافات و موهومات را داشت و باين خاطر محبوب قلوب عدهاي قرار
گرفت اما با چنين ابزار پوزيتيويسم در نتيجه حتي به نفي و نابود كردن حتي ارزشهاي
انساني و اخلاق نيك و حتي وجود مذهب كه پشتوانه اخلاق نيك است منتهي شد چون نتيجه
پشت كردن به قضاياي تركيبي عقل، افتادن در انكار واقعيات برتر است واقعياتي همچون
ارزشهاي انساني و وجود خدا و دين الهي كه حتي بقول اگوست كنت جدا شدن از دين و
روحانيت در نتيجه، افتادن در وحشيگري و بربريت است.
بارزترين نتيجه جامعهشناس نزد آگوست كنت از اين قرار است،
«مهمترين عامل در تحول بشريت هميشه مذهب بوده است كه در هر تاريخي در دنيا،
«انسانها را با هم پيوند ميدهد» و در نتيجه بجامعه نظم «و تعادل و سلامتي»
ميبخشد».
اعتراف ماكس وبر (1920- 1864) بر وحدت بخشي دين :
كليسا به لحاظ تاريخي برخلاف گروه صنفي سياسي، تقريباً نياز به سلطه «سرزمين
انحصاري» را احساس نكرده است و اين امر، بطور خاص امروزه، صادق است.
اصلاح جهان بجز با «انگيزهاي مذهبي كاملاً انساني و نيز قوي مبتني بر اعتقاد بخدا
و قيامت» ممكن نيست :
زيرا اولاً انگيزههاي حيواني، مبتني بر خودخواهي در مسير ارزشهاي انساني نيست.
ثانياً انگيزههاي خود خواهانه فردي ميان انسانها، پراكنده است و نميتواند در
مسيري واحد، «انقلابي جهاني» را به سرانجام برساند.
ثالثاً «رهبري مخلص» براي جهانيان جز رهبري الهي همچون «انبياء و اوصياء آنها»
نميتواند باشد.
توضيح:
هميشه چيزي ميتواند وحدتبخش ميان افرادش باشد كه قابليت چنين وحدت بخشي را در
خودش داشته باشد مثل پدر در خانواده و يا خدا در جامعه بشري.
زيرا پدر، ولي اولاد است همچنين خداوند كه خالق بشر و ولي نعمت بشر و داناتر و
مهربانترين كس به بشر است. بطور طبيعي راهنمايي كردن و حكومت حق خداوند است.
جان لاك نيز درباره تساوي انسانها (در كتاب تحقيق در فهم بشر) مينويسد كه
«طبقحقوق طبيعي» همه بشرها با هم مساوي هستند چون از يك نوع هستند و هيچ بشري بطور
طبيعي، حق حاكميت بر ديگري را ندارد و تنها خدا حاكميت بر بشر، حق طبيعي اوست. اما
غيرخدا يعني افراد بشر نسبت بهم هيچ حق حاكميتي طبيعي و ذاتي ندارند و لذا تنها
قرارداد و انتخاب و حاكميت براساس حق نمايندگي است كه بشرها ميتوانند فردي را به
نمايندگي از طرف خودشان، حاكم بر امور سياسي و اجتماعي خودشان قرار دهند. »
لذا در صورتي كه وجود خداوند و پيغمبرانش با دلائل قطعي و عقلي ثابت شود كه ثابت هم
هست و بعداً، از آن بحث خواهيم كرد. ديگر استفاده بشر از راهنماييهاي خدا (كه از
علمي كامل و محبتي فوق محبت پدر و مادر، سرچشمه گرفته )، حق طبيعي بشر است و خدا كه
سازنده و بهترين كس، در شناخت انسان و طبيعت است سزاوارترين كس به راهنمايي بشر و
نشان دادن شيوه و روش زندگي به بشر است.
يعني گرفتن فرهنگ از خداوند واحد حكيم مهربان (و صاحب اختيار بشر )، امري طبيعي است
و بهترين و كاملترين فرهنگ انساني است زيرا خداوند چنانچه انبيا معرفي كردهاند و
عقل هم بر آن، گواه است هيچ نيازي به بشر و اطاعت او ندارد آنچه به بشر ميفرمايد
همه بخاطر مصالح و منافع بشر است كه براساس حقوق طبيعي و منافع و مصالح بشر
ميباشد.
و علاوه بر آن بهترين و تنها راه وحدتبخش و اتحاد و برادري و دوستي ميان افراد بشر
مؤمن به خدا و قيامت است و انگيزه منافع شخصي و خودخواهانه بشر هم پس از ايمان بخدا
و قيامت، همين اطاعت خدا را طلب ميكند چون مؤمن بخدا ميداند اطاعت از اين دستورات
براساس حقوق طبيعي و منافع و مصالح اين جهاني اوست علاوه بر آنكه در صورت اطاعتاش،
خداوند زندگي پايانناپذير و خوش پس از مرگ به او ارزاني ميدارد. يعني بالنتيجه
تمام منافع و مصالح دنيا و آخرتي او در اين اطاعت است.
اما بعكس معصيت امر خدا و اطاعت افسار گسيخته از هواي نفس و غرائز خود و يا از هواي
نفس ديگران در شيوه زندگي و فرهنگ هيچ دليل معقولي ندارد و اطاعتي بيدليل و
نامعقول است.
در حالي كه اطاعت از خدا به دلائل عقلي كه گذشت، اطاعتي از روي بصيرت و عقل و از
خودي است نه از بيگانه همچون اطاعت از پدر زيرا خداي من همچون پدر من بيگانه از من
نيست و جزو داراييهاي من است و اطاعت از خدا علاوه بر آنكه اطاعت از خودي است و
تمام منافع و مصالح دنيا و آخرتي را در بر دارد ميتواند ريسمان محبت و ارتباط را
ميان من و خالق من قويتر كند و نيز برادري ميان مردم را همچنانكه در مواقع نياز به
درگاه بينياز خداوند، در همين دنيا هم، بشر، كمكهاي لازم را توسط دعا و نماز از
طرف خداوند دريافت كند.
و در زندگي، بدون پشتوانه نماند لذا در كتاب آسماني در عبادت خدا، آمده است كه
خداوندا، من تو را عبادت ميكنم و از تو كمك ميطلبم و وصي خاتم انبياء علي بن
ابيطالب در عبادت با خداي خود ميگفت: «اي خدا چه چيز ندارد آنكسي كه تو را دارد
و چه چيز دارد آنكسي كه تو را ندارد».
در هر حال، اطاعت از دستورات الهي ميتواند وسيله اتحاد ميان مؤمنان باشد از هر
نژاد و زبان و سرزميني كه باشند و لذا فرهنگ ديني ميتواند به گستره تمام نژادها و
پهناي جهان باشد و همه را با هم برادر و مهربان كند.
اين در حالي است كه گرفتن فرهنگ از غير خدا گرچه «از نژاد و يا از سرزمين و كشور
باشد»، موجب تفرقه بشرها به فرهنگهاي نژادي و ملي ميگردد كه هيچ نژاد و مليتي
بطور طبيعي نميخواهد پيرو فرهنگ نژاد و سرزمين ديگري شود و بطور خلاصه فرهنگهاي
غيرالهي چه نژادي و يا سرزميني، موجب تفرقه ميان افراد بشر است به تعداد نژادها و
تعداد سرزمينهاي جغرافيايي با فرهنگهايي چه بسا نامعقول و يا نابجا و چه بسا ضد
ارزشهاي انساني كه بطور طبيعي و معقول، متحد كردن آنها در مسيري بجا و معقول، بجز
با فرهنگ الهي و پيروي از انبيا الهي، ممكن نيست.
كه فرهنگ واقعاً الهي، رعايت عدالت و دوستي، راحتي نسبت به غير همكيشانشان سفارش
ميكند (آيه 8 سوره ممتحنه) «ان تبرّوا هم و تقسطوا اليهم »
علاوه بر آنكه اتحاد براساس اعتقاد به خدا و قيامت، از بالاترين انرژي و نيرو،
بهرهمند است زيرا هم اطاعت از خودي است و هم بالاترين منافع دنيايي و آخرتي را طبق
اعتقادشان براي آنها دارد و لذا همانطور كه اگوست كنت، پايهگذار جامعهشناسي،
اعتراف ميكند بزرگترين تحولات بشر توسط دين انجام گرفته است و تاريخ هم گواه بدان
است كه انبيا الهي چگونه بكمك ايمان بخدا و قيامت، فرهنگ جوامع خود را اصلاح كردند
و دينشان حتي پس از خودشان بر همين اساس، گسترش يافت و ميرود تا اديان الهي بر
تمام جهان گسترش يابد و فرهنگ جهاني را تسخير كند. در حالي كه فرهنگهاي بشري كه به
مناطق جغرافيايي و نژادي محدود ميشوند نميتوانند بيش از محدوده خود گسترش يابند و
نميتوانند به اصلاحات فرهنگهاي نژادي خودشان موفق شوند چه رسد به اصلاحات فرهنگي
سرزمين ديگران. علاوه بر آنكه بعضي از فرهنگهاي آنها، فرهنگي ضدانساني است در حالي
كه فرهنگ الهي كه توسط انبيا انجام گرفته فرهنگهاي نابجا و ضدانساني را گرچه نژادي
و يا سرزميني باشد اصلاح نموده و مينمايند خاتم انبيا بتپرستي و حتي بتهاي
قبيلهاي و نژادي و سرزميني را كه انسان را در مقابل يك سنگ و يا چوب و غيره، تحقير
ميكند برانداخت و كشتن دختران نوزاد را از ميان اعراب جاهلي برچيد و تفرقه تاريخي
ميان اوس و خزرج را بدل به دوستي و برادري كرد و فرمود هيچ برتري عرب بر عجم و عجم
بر عرب و سفيد قريش بر سياه حبشه ندارد و همه انسانها با هم مساوي هستند و در
مراسم «هر ساله» حج، تمام نژادها و ساكنان سرزمينهاي مختلف را همچون برادر با يك
لباس ساده و سفيد همرنگ، كنار هم جمع ميكند كه چنين كارهايي بجز از پيغمبري از طرف
خدا و نمايندهاي از طرف او، ممكن نيست و تنها نمايندهاي از طرف خدا ميتواند همه
بشرها را با هم متحد و برادر كند. خداوند اين نكته را در قرآن يادآوري ميكند «كه
شما با هم دشمن بوديد و اين ايمان بمن بود كه شما را با هم برادر و مهربان كرد
«اذكروا اذ انتم اعداءً فالّف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخواناً» - سوره العمران –
آيه 103
و در جاي ديگر فرمود: اگر همه پول دنيا را خرج ميكردي كه اينها را با هم دوست و
برادر كني نميتوانستي اين خاصيت ايمان و دين الهي است كه شماها را با هم برادر و
مهربان كرد.
(و اين گفته خدا روشن است زيرا تقسيم پول چه بسا خودش باعث دشمني و تفرقه ميشود و
چه بسا برادراني كه پس از فوت پدر ثروتمندشان بخاطر تقسيم ارث با هم دشمني كردند ).
«ولو انفقت ما في الارض جميعاً ما الفت بين قلوبهم ولكن الله الفابين قلوبهم» قرآن،
سوره انفال، آيه 63
بحدي اينها در زمان پيغمبر با هم مهربان شدند كه دارد در جنگ در هنگام كمبود آب،
بعضي آب نخوردند و ظرف آبشان را به برادران دينيشان دادند و ايثار كردند و خود از
تشنگي از دنيا رفتند.
اينك به اشكال آقاي باتو مور، گوش فرا ميدهيم.
باتومور:
«نظريه دوركيم در مطالعه جوامع متمدن فايده كمتري برخوردار است زيرا دين در اين
مورد به همان اندازه كه نيروي متحد كننده است نيروي نفاقافكن نيز هست...... البته
نمونههاي زيادي از جوامع بزرگ وجود دارند كه بواسطه دين وحدت يافتهاند نظير
كشورهاي تحت حكومت مسيحيت در قرون وسطي برخي از كشورهاي اسلامي و هندوستان و....
نقد و بررسي ما بر گفته آقاي باتومو:
آقاي باتومور توجه به فرهنگ الهي و تفاوت فرهنگ الهي با فرهنگهاي بشري نكرده كه
بنابر اثبات و اعتقاد به وجود خارجي خداوند حكيم و مهربان و فرستادگاناش هرگز
فرهنگ الهي، فرهنگ ايجاد تفرقه و نفاق نيست و هدف خداوند بينياز در دستوراتش بجز
راهنمايي بشر به عدالت و فضيلت و منافع و مصالح واقعي بشر چيز ديگري نيست.
تفرقه در ميان اديان الهي هميشه كاري از طرف بشرهاي خودخواه و سلاطين جور و يا جهال
انجام گرفته است هم چنانكه خاتم انبيا براي پس از خود، امت را به پيروي از قرآن و
ائمه معصومين از عترتش همچون علي و ائمه دوازدهگانه معصومين از آلمحمّد سفارش كرد
اما رياست، طلبان بخاطر عشق به خود و رياست به سفارش رسول خدا عمل نكردند و موجب
تفرقه ميان امت اسلام شدند و يا در مسيحيت، پولس بدعتهائي گذاشت و شرك را كه ادعاي
خدايي عيسي باشد را وارد مسيحيت كرد و بعضي شوراهاي كليسايي بر آن مهر تأييد زدند و
بخاطر جهلشان به شناخت صحيح خدا، موجب گمراهي و تفرقه مسيحيت شدند يعني تفرقه ميان
پيروان انبيا هميشه يا بر اثر فتنه خودخواهان شده و يا بخاطر جهل بعضي از پيروان،
هم چنانكه در ميان پيروان حضرت موسي پس از رفتن موسي به كوه طور سامري آنها را
گوسالهپرست كرد و مخالفت هارون برادر و وصي موسي نيز نتوانست اين انحراف را اصلاح
كند.
در اسلام هم پيغمبر خاتم، هرگز بخاطر مسلمان كردن به سرزميني حمله و جنگ نكرد و
تمام جنگهاي رسول خدا جنگهاي دفاعي در مقابل تهاجم ديگران بود گرچه به پيروزي
مسلمانان تمام شد حتي جنگ بدر كه رسول خدا با مشركان مكه كرد بخاطر ظلمها و
ستمهاي اهل مكه بود كه به رسول خدا و يارانش، روا داشت بودند و خداوند در سوره
ممتحنه آيه هشت ميفرمايد: جنگ تو با مشركان مكه بخاطر ظلم آنها به شماها است و اگر
آنها به شما ظلم و تجاوز نميكردند شما با آنها نميجنگيديد و اجازه جنگ شما به
آنها از طرف من بخاطر ظلم و تجاوز آنها به شما است.
سوره الممتحنه- آيه 8 : «لاينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم في الدين و لم يخرجوكم
من دياركم ان تبروا هم و تقسطوا اليهم»
قرآن ميفرمايد كه خداوند شما را نهي نميكند نسبت به آنانكه با شما ظلم نكردند و
شما را از وطنتان خارج نكردند اينكه با آنان به عدالت و مهرباني رفتار كنيد.
يعني كافران و مشركاني كه با شما ظلم نكردند شما بايد با آنان با عدالت و مهرباني
رفتار كنيد. (و نبايد به آنان ظلم و تجاوز كنيد).****
اما سلاطين و حكام پس از رسول خدا كه حق وصي رسول خدا را غصب كردند و سفارش خدا و
رسول را زير پا گذاردند به سرزمينهاي ديگر بدون هر مجوزي حمله و تجاوز ميكردند آن
هم به اسم اينكه ما ميخواهيم با زور آنان را مسلمان كنيم در حالي كه خداوند در
قرآن از چنين رفتاري نهي فرموده بود.
اما مردمي كه اسلام را از روي قرآن (و سنت واقعي متواتر) نميشناختند حرف آنها را
باور ميكردند و اينك چه بسا غيرمسلمانان هستند كه خيال ميكنند قرآن ميفرمايد
كافران را با زور مسلمان كنيد چنانچه يك چنين توهم غلطي را آقاي پاپ بنديكت شانزدهم
كرده بود و من جواب او را طبق قرآن فرستادم كه هرگز اسلام اين طور كه شما خيال
ميكنيد نيست و نميخواهد ديگران را با زور مسلمان كند.
و جهاد در اسلام تنها بخاطر رفع ظلم است نه براي مسلمان كردن و حتي اديان الهي كه
در منطقه حكومت اسلامي قرار ميگيرند مجبور نيستند مسلمان شوند تنها ماليات مخصوص
خود را كه جزيه باشد بايد بپردازند.
ولي بايد هر دين الهي، طبق كتاب الهي خودشان عمل كنند.
سوره نساء- مائده- «فليحكم اهل الانجيل بما فيه» در هر حال «اديان واقعاً الهي»،
هرگز تجاوز به ديگران را دستور نميدهند و تجاوز به ديگران و تفرقه، كار اديان
واقعاً الهي نيست بلكه بخاطر دخالت نابجاي بشرها در امور ديني است و اين اشكال آقاي
باتومور بخاطر آنست كه آقاي باتومور، تفاوت فرهنگهاي وحدتبخش واقعاً الهي را با
فرهنگهاي تفرقهافكن مدعيان دروغين دين، در «دينهاي تحريف شده به دست بشر»،
اشتبايي گرفته است.
در هر حال اين نكته، شايان ذكر است كه «وحدت بشر و ايجاد برادري ميان آنها» بجز با
پيروي از اديان واقعاً الهي ممكن نيست و وجود اديان تحريف شده ضدانساني توسط
خودخواهان و جهال بشر نبايد مانع چنين وحدتي شود هم چنانكه وجود دواهاي تقلبي و
فاسد هرگز مانع معالجه با ادويه بجا و خوب نبايد بشود.
در هر حال با وجود تفرقه ميان پيروان اين اديان مثلاً مسلمانان كه بخاطر
تفرقهافكني منافقان و جهال، متفرق شدند وقتي «رهبر الهي واقعي» يعني، «مهدي
آلمحمّد» كه رسول خدا از آن خبر داده است ظاهر شود و قيام كند براي اجرا عدالت و
برچيدن بدعت، همه مذاهب اسلامي از او پيروي خواهند كرد و در راه مستقيم با هم، متحد
خواهند شد و جهان پر از عدل و داد و آباداني خواهد شد.
نكته ديگري كه شايان توجه است توجه اگوست كنت ملحد است باينكه دين الهي موجب تعالي
انسانها و اتحاد آنها است اما از آنجا كه اگوست كنت در مقابل حرفهاي كانت و
ديگران درباره عدم امكان اثبات خدا، مانده بود گفت: «وظيفه وحدتبخش و تعالي
دهندهاي كه روزگاري با اعتقاد بخدا انجام ميگرفت در جامعه جديد فقط ميتواند با
پرستش مذهبي انسانيت انجام بگيرد».
يعني آقاي اگوست كنت خيال ميكرد كه دين انسانيت كه همان «شعار خوبي عدالت و صداقت
و فضيلت باشد»، ميتواند جايگزين دين الهي شود.
يعني بدون پر كردن خلأ فرهنگي بشر در روش زيستن «سياسي، اجتماعي، اقتصادي و غيره» و
بدون اعتقاد بخدا و قيامت (كه اعتقاد بخدا و قيامت (و بهشت و دوزخ) انگيزه اطاعت از
دين الهي و عمل به اخلاق حسنه را نيز ايجاد ميكند و بشريت را حول محور واحد الهي
به حركت در آورد) تنها با چند شعار «صداقت و عدالت خوب است» حتي بدون بيان مصاديق
عدالت و فضيلت، آيا ميتواند جانشين دين كامل الهي شود. آگوست كنت، خيال ميكرد
«همين كه مردم شنيدند كه عدالت و صداقت (و فضيلت و محبت و برادري) خوب است خودبخود،
منافع شخصي خود را كه از هر انگيزه وجدان اخلاقي، قويتر است رها ميكنند و مواردي
را كه مصداق عدالت است بطور بجا و درست، پيدا ميكنند و به آن بطور كامل، عمل
ميكنند و به «كليساي دين انسانيت» بدون هرگونه انگيزه نفع شخصي ميآيند» در حالي
كه اگر مقداري آقاي اگوست كنت فكر ميكرد، متوجه ميشد اگر مردم غير معتقد به خدا و
قيامت به كليسا كمك نكنند و در نتيجه كشيشان پول نگيرند و اقتصاد و معاش زندگيشان
اداره نشود براي خدمت در كليسا نميمانند و مردمي هم كه به كليساي الهي ميروند اگر
بدانند رفتن به كليسا آنان را به بهشت نميبرد هرگز به كليسا نميروند. همان طور كه
آقاي ويليام پالي 1805 –1743 م گفته، «دين الهي ميآيد از انگيزه نفع شخصي كه
قويترين انگيزه در افراد انساني است با وعده بهشت و دور شدن از جهنم، آنان را بسمت
خدمت به ديگران و احترام به قانون استفاده ميكند.» اما دين «انسانيت اگوست كنت» نه
خلأ فرهنگي در روش زيستن را پر ميكند و نه حتي موارد عدالت را مشخص ميكند و نه از
انگيزه نفع شخصي «بدون اعتقاد به خدا و قيامت»، ميتواند استفاده كنند. مثال «دين
انسانيت آقاي اگوست كنت، نسبت به اديان واقعاً الهي در بيان كامل فرهنگ شيوه زيستن
و ايجاد انگيزه آن» همچون مثال تصوير انسان و يا عروسك انسان است با انسان واقعي كه
داراي اختيار و اراده است.
اما اين تصوير انسان و يا مجسمه و عروسك انسان اگر دقيق و خوب و زيبا رنگآميزي شده
باشد وقتي كسي از دور، يكباره، نگاهاش به آن بيفتد، فكر ميكند انساني واقعي است
زنده و با احساس و اراده و اختيار اما همين كه به آن نزديك شود متوجه اشتباه خود
ميشود و تنها آن را براي تفريح و شوخي مناسب ميبيند.
همانطور كه آقاي اندره كرسون در كتاب معروفش به نام فلاسفه بزرگ (بعد از نقل فلسفه
اگوست كنت) چنين مينويسد: «هيچ كاري آسانتر از اين نيست كه از آثار كنت، مطالبي
براي خنده و تفريح بيرون كشيد. »