فلسفه دين

استاد آيت الله علوي سرشكي

- ۱۰ -


«آخرين نكته»

 اينكه تفاوت «انبيا و اوصيا آنها» (از رهبران منصوب از طرف خدا) نسبت به «رهبران سياسي بشري» كاملاً روشن است زيرا علاوه بر آنكه
1 - خود «منصوب بودن از طرف خدا» يك شرافت و تقدس و وسيله تسليم كامل مؤمنان به آنها است.
2 - همين كه اينها منصوب از طرف خدا هستند خداوند حكيم مهربان، معلوم مي‌شود كه تمام صفات و خصوصيات رهبري را نه تنها در ظاهر بلكه در باطن و واقع آنها دارند و معيار در تصميم‌گيري آنها رهبري خدا است كه تنها هدف‌اش منافع يعني مصالح و عدالت و فضائل و سعادت انسان است و چنين اطاعتي علاوه بر منافع و مصالح دنيوي‌اش براي عموم مردم بهشت ابدي را در پي دارد و اينها مجموعه بالاترين انگيزه‌ها براي جلب اطاعت مردم مؤمن است.
3 - بالاخص آنكه خود آنها در بندگي خدا و اطاعت از خدا و فداكاري در راه خدمت به خلق خدا، سرآمد بشرها بوده و هستند در حالي كه در «رهبران بشري»، همه اينها برعكس است علاوه بر آنكه رهبران بشري علي‌رغم آنكه نهايت سعي را دارند به اينكه خود را مدافع و فدايي خلق نشان دهند اما واقع، عكس آن است تنها دنبال قدرت طلبي و رياست طلبي و بقاي آن هستند گر چه در باطن به نفع مردم نباشد.
4 - چهارمين ويژگي آنها تأييد خداوند در رهبري آنها است. به «علمي خدادادي» كه خداوند به آنها بطور كامل عطا، فرموده است و به عواقب همه امور سياسي و باطن انسان‌ها آگاهي كامل را دارند در نتيجه موصوم هستند يعني همچنانكه عمداً خلاف نمي‌كنند خطاء هم نمي‌كنند چون بكمك خدا عالم به عواقب امور هستند و نيز باطن افراد را مي‌شناسند و لذا منافقين نمي‌توانند اراده‌شان را تغيير دهند و يا آنان را اغفال كنند و يا از طرف آنها به خلافت و رياستي برسند و يا آنان در تصميم‌گيري سياسي خود اشتباه كنند هم چنانكه «همه رهبران بشري كم و بيش، اشتباهات داشته و دارند و همان اشتباه آنان را به نابودي كشانده است».
5 - علاوه بر اينكه اگر مردم از انبياء و اوصياء آنها پيروي كنند خداوند آنها را در همين دنيا هم ياري مي‌كند تا بر دشمنانشان پيروز شوند هم چنانكه ابراهيم را از آتش نمرود نجات داد و دريا را بر موسي شكافت و در جنگ بدر كه اصحاب، وفاداري خود را نشان دادند با فرستادن لشكري از ملائكه، خاتم انبيا را ياري كرد هم چنانكه پيوسته توسط جبرائيل و ملائكه‌اش توطئه‌هاي منافقين و مشركين عليه رسول خدا را براي رسول خدا فاش مي‌كرد و منافقين و مشركان را به شكست مي‌كشاند تمام اينها براساس مصالحي است كه خداوند با علم و حكمت كاملش، مي‌داند كه كجا مصلحت است اين كارها را بكند و كجا مصلحت است صبر كند و امت و منافقين را آزمايش نمايد ولي هر چه كند، عاقبت به نفع و مصلحت بشريت است و او به عواقب امور آگاه‌تر و بر بندگانش از هركس ديگري مهربان‌تر است، مهرباني در محدوده حكمتي كامل. و اينك در آخر الزمان هر وقت بشر به خداي خود باز گردد و رهبري او را طلب كند و خداوند صدق گفتار آنان را بداند به ظهور منجي‌اش براي نجات كامل بشر اقدام مي‌كند و نجات بشر بدون رهبري الهي چنانچه گذشت از طريق رهبران بشري، ممكن نيست.
رهبران بشري كه بقول راسل بطور عموم و بدون استثنا «رياست طلب و قدرت طلب و خودخواه» بوده و هستند.
علاوه بر نقص علم و عقلشان به شناخت باطن اشخاص و عواقب امور و نداشتن مشروعيت و تأييدي از طرف خداوند «و چه بسا وجود نفاق در بعضي از آنها و يا نفوذ منافقين در ميان اطرافيانشان» و نداشتن حمايت مردمي بانگيزه الهي چنانچه در پيروان رهبران الهي است.
در هر حال اگر بشر بخواهد از اين بدبختي‌ها ظلم‌ها و فسادها و بيچارگي‌ها نجات يابد چاره‌اي ندارد جز آنكه به عقل باز گردد و به ارزش‌هاي عيني انساني و اخلاقي و فرهنگي باز گردد و به وجود خارجي خداوند و اطاعت از فرهنگ و فرمان الهي به رهبري منصوب واقعي‌اش باز گردد.
يعني به دين واقعاً الهي و منجي آخر الزمان منصوب از طريق خدا باز گردد كه خداوند حكيم و مهربان‌تر از پدر و مادر با فرض چنين بازگشتي از بشريت بسمت او، بدون هر ترديدي، رهبري منصوب و مورد تأييد از طرف خودش را مي‌فرستد و اين فرستادن منجي در آخر الزمان، نه گفته من بلكه گفته همه انبيا عظام و گفته كتب آسماني است. اللهم عجل لوليك الفرج

أومانيسم

در رابطه با حس‌گرايي، ماده‌گرايي و دين (واقعاً كاملاً) الهي

امانيسم يا انسان‌گرايي :
اگر به اين معني است كه «انسان، موجودي عاقل، آزاد و ارزشمند است» و «خودش و ارزش‌هاي انساني‌اش بايد هدف تمام كارهايش باشد» در نتيجه «حس‌گراي محض»، (كه شناخت آگاهي‌بخش را منحصر به شناخت حسي مي‌داند و لذا تنها بوجود واقعيات محسوس و فيزيكي مادي، معتقد است )؛ 1. نمي‌تواند «بوجود اختيار و آزادي دروني انسان و حقوق طبيعي من جمله حق آزادي و برابري و. ... انسان‌ها كه حقوقي عقلي و غيرحسي است» معتقد باشد و خود را طرفدار اومانيسم بداند زيرا اعتراف از طرفي به نبود هرگونه شناخت مفيدي (قضيه تركيبي) بجز شناخت حسي و لازمه آن، يعني «انحصار موجودات بمادي فيزيكي فاقد فهم و اختيار و نيز انكار متافيزيك و ارزش‌هاي انساني» و از طرف ديگر، ادعاي «اعتقاد به اختيار و آزادي در انسان و وجود حقوق طبيعي و من جمله حق آزادي و برابري انسان‌ها و.... كه حقوقي عقلي و ذاتي است»، تناقض‌گويي بيش نيست و گوينده آن، اگر قصد جدي داشته باشد حتماً متوجه لوازم گفتارش نيست؛ همچون هولباخ و فوئرباخ كه از طرفي مدعي «حس‌گرايي و انحصار موجودات به موجودات مادي» هستند كه تحت قوانين فيزيكي و جبر طبيعي است و از طرف ديگر صبحت از آزادي و دموكراسي و حقوق ذاتي و عقلي انسان‌ها مي‌كنند اشكالي كه در خود زمان هولباخ، انديشمندان به هولباخ كردند ولي او و طرفدارانش متوجه اشكال نشدند گويا بر روي مكتب حس‌گرايي و ماده‌گرايي بطور عميق نانديشيده بودند و يا توان تعمق در آن را نداشتند، در هر حال، طرفداري از «دموكراسي و آزادي و حقوق طبيعي و ارزش‌هاي عقلي انساني» با ادعاي «انحصار شناخت مفيد به حس و انحصار واقعيت به ماده فيزيكي»، در تناقض است. هم چنانكه ادعاي حس‌گرايي و پوزيتيويستي، اگوست كنت با شعار اومانيستي‌اش كه همان شعار آزادي (و حقوق طبيعي و غيره) باشد و اجرا آنها، كه همان عدالت و حسن عدالتي و فضيليت و (بعبارت ديگر انسانيت) باشد در تناقض است.
و لذا «پايه‌گذاران نخستين نهضت اومانيسم» در قرن پانزدهم و شانزدهم ميلادي در مقابل عقايد تحريف شده كليسا، همان «خداپرستان» بودند.
و لذا «ژاك ماريتين» فيلسوف فرانسوي امريكايي (متولد 1882) مي‌گويد: «انسان‌گرايي راستين، خدامدارانه است». 
جالب اينجا است كه هر دو اينها يعني هم فوئر باخ (1804-1872) و هم اگوست كنت (1857-1798) هر دو، به تأثير «ايمان بخدا و قيامت» در «تعالي نفس و اجراء اخلاق حسنه و انسان‌دوستي»، معترفند اما فوئر باخ، «تصميم انسان شدن» و براساس عدالت و فضيلت، حركت كردن و اگوست كنت، شعار «انسان‌گرايي» را كه همان دين انسانيت باشد «جايگزين تأثير اعتقاد بخدا و قيامت» دانسته‌اند.
آنجا كه فوئر باخ مي‌گويد:
 «آنجا كه ما در راه حق و راستي به جدّ باشيم احتياجي به كمك و انگيزه جهان بالا نيست.  »
و اگوست كنت مي‌نويسد:
«وظيفه وحدت‌بخش و تعالي دهنده‌اي كه روزگاري با اعتقاد به خدا، انجام مي‌گرفت در جامعه جديد، فقط مي‌تواند با پرستش مذهبي انسانيت انجام گيرد».
اگوست كنت غافل از آنكه طبق ديدگاه همه فيلسوفان، «تنها انگيزه موجود در انسان خودخواهي» است آن طور كه ذي مقراطيس و اپيكورو بنتام و بنتاميان تصور كرده‌اند و يا انسان در كنار انگيزه «نفع شخصي و خودخواهي»، هم‌چنين «انگيزه حق‌خواهي» هم دارد. اما همه، اعتراف مي‌كنند حتي هيوم و اگوست كنت كه قوي‌ترين انگيزه در انسان، انگيزه خودخواهي است». و لذا انسان براي كنترل كامل خودخواهي‌اش نيازمند به اعتقاد «بخدا و قيامت»، هست تا تصميم او را براساس عدالت و فضيلت بتواند تقويت كند. و گفته فوئر باخ مبني بر اينكه «اگر انسان، همه جا و هميشه بحق، عمل كند چه نيازي به استمداد از بالا دارد.» يعني چه نيازي به ايمان بخدا و قيامت دارد. اين گفته فوئر باخ چنانچه شرح‌اش گذشت بازي با الفاظ است مثل اينكه كارگر بگيري و به او بگويي من به تو مزد نمي‌دهم اگر تو واقعاً تصميم بر كار كردن داري چه نياز به مزد است در مورد بحث ما هم اگر انسان‌ها، همه جا و هميشه، در مقابل حقوق ديگران و عدالت از منافع شخصي‌شان هر چند زياد باشد بگذرند (و حتي اگر عدالت اقتضا كرد نه تنها منافع شخصي خود را بلكه جان خود را هم فداي حقوق ديگران و عدالت كنند) ديگر چه نيازي به ايمان به خدا و قيامت براي تقويت اراده حق‌خواهي و فضيلت طلبي است حتي چه نيازي به حكومت است لكن علاوه بر آنكه اراده انسان در مسير حق خواهي، كامل نيست و براي تقويت اراده حق خواهي، نياز به اعتقاد بخدا دارد، علاوه بر آن (بنابر تحقيقي از ما كه گذشت و بعداً هم درباره اثبات خدا و قيامت مي‌آيد) اعتقاد به «خدا» يك واقعيت است و خدا نه تنها مفهومي ذهني بلكه وجودي خارجي است (كه محكي آن مفهوم، است) و اعتقاد به «واقعيات خارجي»، نيازمند به وجود منافع بر اعتقاد آنها نيست و شناخت واقعي خارجي براي اعتقاد بوجود آن كافي است گذشته از آنكه پرستش خدا به عنوان ولي نعمت بشر، يك وظيفه انساني است.
( وقتي انسان از راه حس و يا از راه عقل، بوجود خارجي چيزي، شناخت پيدا كرد نوعاً متعاقب آن، بوجود خارجي آن، معتقد مي‌شود گرچه بداند وجود خارجي آن و حتي شناخت وجود خارجي آن، هيچ منفعتي برايش ندارد ).
اما راجع به گفته اگوست كنت كه همچون فوئر باخ به تأثير ايمان به خدا در تعالي انسان‌ها اعتراف مي‌كند اما «پرستش انسان» بجاي «پرستش خدا» را پيشنهاد مي‌كند.
آگوست كنت، غافل از اين است كه وقتي مهرباني‌هاي خدا بيش از مهرباني‌هاي پدر و مادر است و در جاي خودش اثبات شده همان‌گونه كه انسانيت، اقتضا مي‌كند ما به پدر و مادر، بخاطر احسانشان بايد احترام بگذاريم و در مقابل آنان، تواضع و تشكر و قدرداني كنيم، هم‌چنين «انسان‌گرايي و حق ولي نعمتي‌اش»، اقتضا مي‌كند ما او را بپرستيم و با پرستيدنش، از احسانش سپاس‌گذاري كنيم يعني عقل و انسان‌گرايي، اين ادب و احترام به ولي نعمت را مي‌طلبد و پرستش خداوند، كامل كردن راه انسانيت و انسان‌گرايي است. يعني عدالت و فضيلت و انسان‌گرايي و اومانيسم، پرستش خدا را مي‌طلبد و پرستش خدا، فضيلت را در انسان، كامل مي‌كند.
علاوه بر آنكه گفته فوئر باخ و اگوست كنت مبني بر اينكه «انسان بجاي پرستش خدا خودش را بپرستد» با انسان‌گرايي بمعني عدالت‌خواهي و فضيلت طلبي، در تناقض است همچنين معني روشني هم ندارد آيا مقصود اگوست كنت از پرستش انسان خودش را اين است كه انسان‌ها، همه دنبال خودخواهي بروند و هركس خودش را بپرستد و بخاطر جلب منافع خودش به ديگران ظلم و جنايت كند كه چنين معني هرگز موردنظر اگوست كنت و فوئر باخ نبايد باشد. پس مقصودش از «پرستش انسان خودش را چيست؟» اينكه اگوست كنت مي‌گويد بايد كليسا باقي بماند اما در كليساي باقي مانده بنام انسانيت، انسان در آنجا به  «پرستش انسان»، مشغول باشد يعني چه؟ آيا به پرستش كلي انسان كه شامل انسان‌هاي جنايتكار هم مي‌شود يا پرستش انسان‌هاي نيكوكار كه تنها دنبال عقلشان مي‌روند نه دنبال هواي نفسشان كه در صدر چنين انسان‌ها انبيا الهي هستند كه خودشان خدا را مي‌پرستيدند و طبق عقلشان تنها خدا را كه «ولي نعمت همه آنها و بهترين راهنما و مشوق انسان‌ها بسوي نيكوكاري هست» را عبادت مي‌كردند كه ما هم طبق عقل و انسانيت بايد راه آنها را برويم.
خلاصه دين انسانيت اگوست كنت علاوه بر آنكه چنانچه گذشت نامعقول و در خود، تناقض دارد همين در آن «معبود انسان»، مبهم است. چنانچه دين را هم كه او مي‌گويد مبهم است و فرهنگ و احكامي را كه موارد و مصاديق اين «عدالت و فضيلت و انسانيت» را روشن مي‌كند در آن، وجود ندارد.
خلاصه اينكه «حس‌گرايي و ماده‌گرايي»، چه به «بي معنايي ارزش‌هاي انساني» بانجامد و چه به «پلوراليسم ارزشي» بانجاند، با عينيت ارزش‌هاي انساني، متناقض است و با شعار اومانيسم، منافات دارد، در حالي كه «دين واقعاً و كاملاً الهي» كه با علم و حكمتي كامل از طرف خدا، تنها براساس «منافع و مصالح و ارزش‌هاي انساني» مي‌باشد و توسط انبيا و اوصيا آنها بر انسان‌ها عرضه شده است. يعني دين خالص و بدون تحريف الهي، عين اومانيسم (يعني انسان‌گرايي) مي‌باشد و آنچه با «اومانيست و انسان‌گرايي و مصالح و منافع انسان‌ها و آزادي معقول و عقل و علم، در چالش است»، «حس گرائي و ماده گرائي و يا اديان غيرالهي يا اديان تحريف شده الهي همچون مسيحيت موجود و كليساي كاتوليك و امثال آن است». كه آنها عيسي زائيده شده توسط مريم را، خدا و پسر خدا مي‌نامند و انسان را مجبور به شرارت مي‌دانند و نيز با علم و عقل، در تضاد است. هم‌چنين ساير اديان الهي تحريف شده، كه پيروان سلاطين خودخواه و جائرند و از فرمان و راهنمايي انبيا و اوصيا بحق خدا، سرباز زده‌اند و در كنار امپراطوران و حكومت‌هاي بشري خودخواه و ستمگرند گرچه ادعاي رهبري دين را هم به دروغ با خود دارند همچون غالب رهبران مذهبي جهان.
در حالي كه «دين خالص الهي» يعني «دين واقعاً و كاملاً الهي»، مطابق عقل و علم و انسانيت بوده و كامل كننده آنها است و تنها پناهگاه بشريت است در بازگشت انسان به عقل و ارزش‌هاي انساني در حاليكه بعكس، «ازدياد بدبختي‌هاي بشر» چنانچه شرحش گذشت بخاطر رشد «حس‌گرايي افراطي و ماده‌گرايي و رشد الحاد و بي‌ديني و سكولاريسم» (سكولاريسم= عقيده ارسطو در مبني بر اينكه علم، عقل و اخلاق براي سعادت بشر، كفايت مي‌كند بدون آنكه نيازي به دين الهي باشد كه در قرن چهاردهم ميلادي اين عقيده ارسطو توسط مارسيليو مخالف پاپ، انتشار يافت ) .

( فصل ضميمه )

حقوق بين‌الملل عقلي :

مهم‌ترين اصل در حقوق بين‌الملل واقعي باز اصل عدالت و مراعات «حقوق طبيعي» بشر است هيچ دولتي، و حتي هيچ ملتي، حق تجاوز به «حقوق طبيعي» ديگران و يا به حقوق وضعي در چهارچوب عدالت را (= در چهارچوب حقوق طبيعي) ندارد. حتي به اسم منافع ملي هم، حق ندارد به ساير ملت‌ها ظلم كند.
و حتي حق ندارد به اتحاديه‌هاي امنيتي و اقتصادي كه موجب تجاوز به حقوق ديگران است بپيوندد و يا امنيت آنان را مورد تهديد ظالمانه قرار دهد. طبق «حقوق طبيعي»، هيچكس و هيچ ملت و دولتي، حق ندارد با ديگري به اين عنوان متحد شود كه هر كه با تو مخالفت كرد و يا جنگيد من هم با او مي‌جنگم مگر آنكه شرط كند اگر مخالفت و جنگ او ظالمانه بود با او مي‌جنگم و اتحاديه‌هايي كه فعلاً در جهان هست بدون وجود چنين شرطي، همه ظالمانه است و چنين اتحادهايي هيچ‌گونه حقي را عقلاً براي طرفين ايجاد نمي‌كند و هيچ الزام حقوقي، عقلاً به مراعات آنها نيست
سازمان ملل:
متأسفانه نظام سازمان ملل نيز بر تبعيض ظالمانه بنا شده كه در آن «حقوق طبيعي» و «متساوي ملت‌ها»، مراعات نشده است. حق وتو كه براي قدرتمندين كشورهاي جهان، داده شده است طبق «حقوق طبيعي» ناحق است و حق نيست. هم‌چنين عضويت دائمي اين كشورها در شوراي امنيت زيرا اين «تبعيض» با «حقوق طبيعي» ملت‌هاي جهان و  «تساوي و برابري همه»، منافات دارد و با حقوق بشر، متناقض است اگر ظلمي، ممكن است بشود هميشه از طرف قوي به ضعيف مي‌شود و قانون و حكومت هميشه براي جلوگيري ظلم قوي‌ترها بر ضعيف‌ترها است و نظام و حكومتي كه قوي‌ترها را بر رأس قدرت باقي بگذارد تنها همان قانون جنگل و حكومت درندگان و ستمگران است (نه قانون عدالت.)
زيرا اين حق وتو به مردم امريكا و اروپا و چين و روسيه داده شده اما به مردم آفريقا و استراليا و غيره داده نشده چرا؟ با آنكه مردم جهان همه در حقوق طبيعي و بين‌المللي مبتني بر حقوق طبيعي برابرند حتي در ميان مردم قاره امريكا تنها به دولت ايالات متحده داده شده اما به ساير دولت‌هاي امريكايي داده نشده چرا؟ آيا اين يك تبعيض ظالمانه روشن نيست آن هم به ابرقدرت‌ها حق وتو داده چون بيش از همه مي‌توانند به ديگران تجاوز كنند و امنيت جهاني را بر هم بزنند توسط كشورهاي وابسته بخودشان.
بنابراين اگر ابرقدرت‌ها براي هميشه از شوراي امنيت اخراج گردند عين عدالت است چه رسد به اينكه آنها در شوراي امنيت براي هميشه بمانند.
قبول يك چنين نظام ظالمانه‌اي از طرف دولت‌هاي عضو، هرگز مشروعيتي عقلاً به آن نمي‌دهد زيرا ظلم و تجاوز به «حقوق طبيعي» بشر و ملت‌ها، هرگز مشروعيت نمي‌يابد و عقلاً هيچ الزامي حتي الزام اخلاقي به دنبال ندارد و «تمام بدبختي‌هاي بشر» از وجود چنين نظام‌هايي ظالمانه و اتحاديه‌هاي ظالمانه است كه بر جهان كنوني مسلط است و «تا نظام ظالمانه بين‌المللي»، اصلاح نشود و عادلانه نشود همچنان جهان گرفتار، ناامني و فقر و بي‌عدالتي است و شعار عدالت از طرف اين نظام‌هاي بين‌الملل براي خاموش كردن صداي عدالت و در نطفه خفه كردن آن است.

اصول زيربنايي مسئوليت‌هاي بين‌المللي فعلي

اما ظاهراً سازمان‌هاي فعلي جهاني بر اصل عدالت واقعي و اصول «حقوق طبيعي»، برپا نشده‌اند بلكه با ديدي پيوزيتيوستي بر اصل آزادي مطلق دولت‌ها، مگر آنكه خودشان در موردي يا در سازماني، اصولي را پذيرفته باشند قرار دارد و لذا تنها بنابراين قراردادهايي كه خودشان پذيرفته‌اند، صحه مي‌گذارند.
طرفداران «حقوق طبيعي» چنين زيربنايي را يعني اينكه براي هر كشوري قطع نظر از قبول خودش، آزادي مطلق قائل بودن را موجب هرج و مرج و ناامني و بي‌عدالتي جهاني مي‌دانند. علاوه بر آنكه اگر حقوق طبيعي را نپذيريم لزوم وفاي به قرارداد هم ميان دول، زير سؤال مي‌رود زيرا قراردادي دانستن لزوم وفاي بعهد، مستلزم تسلسل و دور محال است و لزوم وفاي بعهد نمي‌تواند خود ساخته يك قرارداد باشد بلكه پيش فرض قراردادها است چنانچه توضيح‌اش گذشت.
يعني اعتبار قرارداد و لزوم وفاي به آن، يك «قانون عقلي» است همين كه قراردادي، انجام گرفت عقل به لزوم و وفاي به آن، حكم مي‌كند. اينك عين عبارت اعتراض‌آميز دل. وكيو در كتاب معروفش (بنام فلسفه حقوق در فصل ضرورت و مبناي رابطه همزيستي مسالمت‌آميز دول )، به «اصل فعلي مسئوليت‌هاي بين‌المللي» : «حتي به وسيله موافقت نامه‌ها نمي‌توان شرايطي را كه مرز غيرقابل عبورند- يعني اعتبار هر قراردادي منوط به رعايت آن قراردادها است- تغيير داد و يا جابجا كرد؛  
محدود ساختن تعهدات بين‌المللي يك دولت به آنچه رسماً الحاق خود را به آن اعلام داشته معنايي جز- محروم ساختن نظام حقوقي از هرگونه اساس عقلي و رها كردن بالقوه دنياي متمدن به چنگال خودسري‌ها و هرج و مرج- نمي‌دهد». 
آقاي «دل. وكيو» به اين گفته در تعريف حاكميت ملي دولت‌ها كه مي‌گويند «هر دولتي مادامي كه هيچ قراردادي را با كشورهاي ديگر امضا نكرده آزادي مطلق دارد كه حتي به حقوق طبيعي آنها تجاوز كند» را گفتاري عقب مانده و ارتجاعي دانسته و مي‌گويد فلاسفه مدت‌ها است كه تضاد ميان آزادي و قانون را بدين صورت حل كرده‌اند كه آزادي، تا محدوده حقوق طبيعي، معني مي‌دهد و معقول است و حاكميت در محدوده حقوق طبيعي و عدالت، معقول و عقلاً قابل قبول است. اما حق حاكميت بمعني آزادي نامحدود حتي آزادي در تجاوز به ديگران، معقول نيست و معني ندارد.

دل. وكيو:
«اگر اين نظر (يعني قبول محدوديت فوق) نتيجه قهري مفهوم جديد حق حاكميت باشد حق اين است كه خود مفهوم مزبور، كنار گذارده شود ولي در حقيقت مطلب به كلي غير از اين است.
مدت‌ها است كه فلاسفه، تضاد ظاهري موجود بين آزادي و تبعيت از قانون را پشت سر گذارده‌اند تنها وجدان‌هاي سطحي، ممكن است گمان ببرند كه آزادي واقعي در امكان تجاوز به همه قوانين است. حقيقت دقيقاً برعكس اين است. تنها در پرتو اطاعت از قوانين طبيعي است كه آزادي ما واقعاً تأمين مي‌شود». 

ماهيت سازمان ملل متحد:

گزارش :
( اما واقع امر اين است كه) اولين قدم آن، توسط «انگليس» در لندن با تعدادي از كشورهاي دوست‌اش در تاريخ 12- ژوئن- 1941 در كاخ سنت جيمز گرفته شد و به «اعلاميه بين المتحدين» ناميده شد.
دو ماه بعد «رئيس جمهور امريكا – روزولت و نخست وزير انگليس چرچيل» در ناوي در درياي اتلانتيك اميدواري كردند كه نظامي جهاني تأسيس شود و در منشوري اعلان كردند اين منشور معروف به «منشور اتلانتيك» شد.
تقريباً يكسال بعد يعني در سال 1942 نمايندگان «بيست و شش كشوري كه عليه آلمان نازي مي‌جنگيدند» در واشنگتن (ايالات متحده امريكا )، اعلاميه‌اي را در همين باره امضا كردند كه به «اعلاميه ملل متحد» ناميده شد.
باز تقريباً يكسال بعد يعني سال 1943 نمايندگان «انگليس و امريكا و شوروي و چين» در جلساتي در مسكو و در تهران بر لزوم تأسيس سازماني بين‌المللي كه براساس «حاكميت برابر كشورها» براي حفظ صلح و امنيت جهاني در اسرع وقت تأسيس شود تأكيد كردند.
امّااولين گام اجرايي آن در يكسال بعد يعني در سال 1944 در واشنگتن ايالات متحده امريكا در كاخ معروف به دامبارتن اوكس، ميان «امريكا و شوروي و انگليس» در مرحله اول و در مرحله دومين ميان «انگليس، امريكا و چين» تشكيل شد يعني ميان «ابرقدرت‌هاي جهان» آن روز و «تمام چگونگي سازمان ملل متحد و اهداف و اصول و اركان آن» را اين ابرقدرت‌هاي آن روز پيشنهاد كردند و ماهيت سازمان ملل را به نام هدف صلح و امنيت جهاني ولي براساس حاكميت خودشان بر ساير ملل بنا نهادند و با قراردادن امتيازات زيادي براي خود، برابري حاكميت ملت‌ها را نقض كردند و پيشنهاد كردند سال بعد يعني سال 1945 در سانفرانسيكو ايالات متحده امريكا بامضاي دوستانشان برسد.
در نتيجه در سال 1945 نمايندگان پنجاه كشور از دوستان چهار ابرقدرت‌هاي آن روز جهان يعني پيروان و دوستان امريكا، انگليس و شوروي و چين آن را امضا كردند و به كنفرانس «سرانفرانسيكو» معروف شد. و «رياست جلسات آن»، هم با همان «ابرقدرت‌ها» به نوبت انگليس، امريكا، چين و شوروي بود.
تحليل :
در نتيجه سازمان ملل متحد، ماهيتاً از تأمين امنيت و صلح جهاني و عدالت، عاجز است. چون حفظ امنيت و صلح و عدالت را به «ابرقدرت‌هايي» در شوراي امنيت سپرده است، كه خودشان، بزرگ‌ترين متجاوزان و ناامن كنندگان و ستمگران جهان‌اند البته چه بسا به دست كشورها و رژيم‌هاي دوستانشان و پيروانشان

در منشور متناقض سازمان ملل متحد
آمده است كه؛ عضو گرفتن جديد و يا اخراج و تعليق بعضي از اعضا را با اجازه ابرقدرت‌هاي پنجگانه، قرار داده، بطوري كه رأي اكثريت مجمع و حتي رأي دو سوم مجمع بدون اجازه ابرقدرت‌ها، تأثير نهايي خود را ندارد.
و نيز در مهم‌ترين ركن سازمان ملل يعني ركن «شوراي امنيت» كه اجراي هدف سازمان ملل يعني حفظ صلح و امنيت جهاني را بعهده دارد، ابر قدرتها طبق ماده 23 عضو دائمي آن مي‌گردند.
و در ماده 27 در اين مهم‌ترين ركن سازمان ملل يعني «شوراي امنيت» باز ابرقدرت‌ها از حق وتو برخوردارند (در حالي كه ساير كشورها از چنين حقي محروم‌اند) حال از طرفي با توجه به اينكه «شوراي امنيت»، مسئول اجرا هدف سازمان ملل است يعني حفظ امنيت جهاني با دادن چنين امتيازي به ابرقدرت‌ها، جهان بنفع «ابرقدرت‌ها» امن و براي «ساير كشورها» در مقابل تحريكات آشوب‌گرانه ابرقدرت‌ها، ناامن مي‌شود يعني ابرقدرت‌ها مي‌توانند هر كشور دوستي را بر عليه هر كشور ديگر كه زير نفوذ نمي‌رود، بطور پنهاني تحريك به جنگ كنند و در صورت «شكايت كشور مورد تجاوز قرار گرفته»، ابر قدرتها، مي‌توانند هر حكم «شوراي امنيت» را كه بخواهند عليه آن متجاوز، صادر شود وتو كنند و پيوسته در تاريخ سازمان ملل چنين رويه ظالمانه‌اي در شوراي امنيت جاري بوده و هست مثل استفاده از حق وتو امريكا در تجاوزات اسرائيل به مسلمانان و حتي اگر كشور متجاوز به تحريك آنها تجاوز، نكرده باشد تنها همين كه كشور متجاوز دوست وفادار ابرقدرتي باشد آن ابرقدرت، بنفع دوست‌اش وتو مي‌كند و يا حتي اگر متجاوز يك از اين ابرقدرت‌ها باشد ابرقدرت دوست‌اش بنفع او وتو مي‌كند.
 «امتياز ديگري» را كه ابرقدرت‌ها بنفع خود عليه ساير كشورها در منشور سازمان ملل بخود دادند ماده 46 و 47 منشور سازمان ملل است كه ابر قدرتها، ستاد نظامي سازمان ملل را بدست خود گرفتند يعني روساي ستاد نظامي در سازمان ملل، از رئيس‌هاي ستادهاي نظامي اين پنج ابرقدرت تشكيل مي‌شود (نه از ساير ملل ابر قدرتها) تا ابر قدرتها، به راحتي بتوانند ساير ملت‌ها و دولت‌ها را كه زير نفوذشان نمي‌روند سركوب كنند (و اين نيز با برابري حاكميت كشورها كه در «مواد يك و دو» كه در منشور سازمان ملل، به دروغ شعار صلح و عدالت و برابري حاكميت همه ملت‌ها قرار گرفته بود را نقض مي‌كند. )
البته در آخر ماه 27 نوشته شده كه كشوري كه در همان پرونده متجاوز است در آن مورد حق رأي ندارد لكن اين هم در عمل فايده‌اي ندارد، يك شعار است و فايده‌اي براي حفظ صلح ندارد زيرا در «تحريكات ابرقدرت‌ها ساير كشورها را به تجاوز»، هزگز در شوراي امنيت، ابرقدرت تحريك كننده را متجاوز نمي‌شناسد و يا لااقل تحريكات پنهاني‌اش به اثبات نمي‌تواند برسد در نتيجه متجاوز شناخته نمي‌شود و مي‌تواند بنفع كشور دوست‌اش كه تجاوز كرده است از حق وتو استفاده كند مثل استفاده حق وتو امريكا، راجع به تجاوزات اسرائيل و يا استفاده ابرقدرت‌هاي پيمان‌هاي ناتو و ورشو در مقابل تجاوزات دوستانشان و... كه تعداد آنها بسيار است و در اين مختصر نمي‌گنجد و به اين خاطر هميشه در زمان جنگ سرد، ميان دوستان غرب و شرق چنين جنگ‌هاي ادامه داشت است.
مهم‌تر از همه اينكه در منشور سازمان ملل كه «رهبري كميته نظامي» به  «ابرقدرت‌هاي پنجگانه»، سپرده شده است در نتيجه وقتي تجاوزي ميان خود اين ابرقدرت‌هاي پنجگانه رخ دهد ديگر ستاد، قادر به جلوگيري از جنگ جهاني نيست همچون نزاع امريكا و شوروي در مورد كوبا در سال 1961 كه جهان را در خطر يك جنگ جهاني قرار داد و اگر طرف شوروي از تصميم‌اش در فرستادن نيرو به كوبا منصرف نمي‌شد جنگ جهاني سوم و نابودي جهان، حتمي بود يعني سازمان ملل و شوراي امنيت در منشوراش با دادن چنين امتيازاتي به ابرقدرت‌ها، ديگر قادر نيست مانع جنگ جهاني سوم شود و عدم وقوع خطر جنگ جهاني سوم را تضمين كند و حتي با دادن چنين امتيازاتي به آنها قادر نيست مقدمه امنيت جهاني يعني خلع سلاح عمومي و بالاخص خلع سلاح ابرقدرت‌ها را از داشتن بمب اتم را عملي كند كه داشتن ابرقدرت‌ها چنين نيروي وحشت‌زايي را براي هيچ كشوري در جهان امنيت باقي نمي‌ماند و ابرقدرت‌ها با وعده خلع سلاح هميشه بازي كرده‌اند و بازي مي‌كنند. و سازمان ملل، هيچ قدرتي براي اجبار كردن آنان به خلع سلاح ندارد و اگر هم تصميم بگيرد ضامن اجرا ندارد.
با توضيحي كه گذشت كاملاً روشن شد كه سازمان ملل با ساختاري كه دارد و منشور متناقض الموادي كه دارد و امتيازاتي كه در آن براي «ابرقدرت‌هاي پنجگانه»، قرار داده است از حفظ امنيت جهاني عاجز است.

 «سازمان ملل متحد» نه مي‌تواند امنيت و صلح و عدالت را در جهان تأمين كند و نه قابل اصلاح است و براي رسيدن به صلح و امنيت و عدالت جهاني هيچ راهي جز كنار زدن آن و ايجاد يك نظام عادلانه جهاني به دست كشورهاي غير متعهد يا مردم، جهان باقي نمانده است.
شايد كسي با مطالعه مطالب گذشته به اين فكر بيفتد كه بجاي كنار گذاردن اين سازمان بزرگ كه كنار زدن آن به اين راحتي‌ها هم نيست چه بهتر است آن را اصلاح كنيم لكن اگر منشور سازمان ملل را بيشتر مطالعه كند متوجه جواب اين فكر اشكال هم مي‌شود كه اين سازمان ملل با داشتن چنين منشوري، قابل اصلاح نيست چون گفتيم تمام ناتواني و ظالمانه بودن سازمان ملل بخاطر امتيازاتي است كه در منشور سازمان ملل به ابرقدرت‌هاي پنجگانه داده شده است و برداشتن چنين امتيازاتي از منشور ممكن نيست زيرا در همين منشور در ماده 108 صد و هشت هرگونه اصلاح را به اجازه ابرقدرت‌ها مشروط كرده است يعني به اجازه اعضا دائمي شوراي امنيت و هرگز ابرقدرت‌ها اجازه برداشتن امتيازاتشان از منشور سازمان ملل را نمي‌دهند.
در نتيجه اصلاح منشور سازمان ملل بطوري كه بتواند امتيازات ابرقدرت‌ها را بردارد و امنيت و صلح جهاني و عدالت جهاني را تضمين كند ممكن نيست.
و نيز روشن مي‌شود كه هدف واقعي ابرقدرت‌هاي پنجگانه از تدوين چنين منشوري و تأسيس چنين سازماني بجز منافع خودشان و برتري خودشان بر جهان، چيز ديگري نبوده است و آوردن شعار برابري حاكميت كشورهاي امضا كننده در اول منشور تنها بهانه‌اي براي امضا ظاهراً بدون خجالت دولت‌هاي پيروشان بوده است.
و نبايد هم از دولت‌هاي بشري، انتظار چيزي بيش از خودخواهي و قدرت‌طلبي را انتظار داشت. راسل در كتابش مي‌گويد تنها انگيزه‌اي كه مي‌تواند تمام رفتارهاي دولت‌ها را براساس آن تحليل كرد قدرت طلبي است. يعني تحصيل قدرت و حفظ و توسعه آن به هر صورت.
راسل:
 «اگر غريزه قدرت طلبي هم يگانه عامل و محرك اصلي در تحولات اجتماعي فرض شود مسلماً خالي از اشتباه نخواهد بود ولي چنين اشتباهي ما را در جستجوي قوانين علوم اجتماعي به گمراهي سوق نمي‌دهد.
زيرا غريزه قدرت طلبي مهم‌ترين احساسي است كه با ضوابط آن، كاملاً مي‌توان تحولات اجتماعي را مورد ارزيابي قرار داد. 
فقط با كشف اين رمز كه قدرت طلبي، عامل تعيين كننده فعاليت‌هاي مهم اجتماعي است مي‌توان طومار تاريخ تحولات بشري از باستان تا معاصر را توجيه و تفسير نمود. »
 «تعارض قدرت‌هاي بزرگ همواره وجود داشته جز اينكه تكنيك بر عظمت اين كشورها و قدرت تخريبي جنگ افزوده است.  »
راسل در كتاب معروفش آيا بشر آينده‌اي هم دارد در اول فصل يازدهم: (در مسئله نزاع امريكا و شوروي بر سر مسئله كوبا) (1961) مي‌نويسد :
 «اينك مهم‌ترين مسئله‌اي كه در برابر جهان قرار دارد بدين‌ قرار است:
آيا از راه جنگ مي‌توان چيزي به دست آورد كه مورد پسند كسي باشد؟
كندي (رئيس جمهور آن وقت امريكا) و خروشچف (نخست وزير آن وقت شوروي) مي‌گويند آري.
اما مرداني كه از سلامت نفس برخوردارند مي‌گويند نه.
اگر اين دو نفر (كندي و خروشچف) را قادر به تخمين احتمالات عقلاني بدانيم ناگزير به اين نتيجه مي‌رسيم كه هر دو نفر بر اين امر كه وقت خاتمه دادن بوجود بشر رسيده است اتفاق نظر دارند.»
 «خردمندان و پيامبران بيهوده و عبث بودن ستيز و مناقشه را موعظه كرده‌اند و اگر ما بگفتار آنان گوش فرا دهيم به خوشبختي نوي دست خواهيم يافت.  »