بخش سوم:
( پناهگاه بشر يا بازگشت به عقل و واقعگرايي در فرهنگ )
مقدمه
مقدمه : باز اشارهاي به تفاوت انسان از حيوان:
گفتيم بيشترين تفاوت انسان با حيوانات
1. پس از برتري انسان در «عقل»
2. يكي در «نيازمندي زياد بشر به كار» است كه بدون همكاري با يكديگر نميتواند
نيازهاي زندگي خود را تأمين كند.
(لذا بشر علاوه بر آنكه فطرتاً و از جهت رواني و روحي نيازمند به اجتماع است از نظر
اقتصادي هم نميتواند تمام نيازهاي خود را بدون اجتماع تأمين كند و بعبارت ديگر
مجبور به زندگي اجتماعي است اما علاوه بر تمام اينها)
3. برخلاف حيوانات كه حتي «اجتماعي بودن حيوانات از محدوده خانواده»، تجاوز نميكند
اما اجتماع انساني از محدوده خانواده و فاميل و روستا و شهر و كشور هم تجاوز ميكند
و به گستردگي همه جهان است» كه يك چنين اجتماع نامحدود جهاني، نيازمند به
«آموزههايي نامحدود شيوه صحيح زيستن» و «اجرا كامل آن» است بالاخص اينك كه جهان
دهكدهاي واحد شده است و هنگامي كه بشر در آموزه شيوه صحيح زيستن و اجرا كامل آن،
در محدوده روستا و شهر و كشور، بدون عيب و اشكال، ناتوان بوده و در اجتماعي به
پهناي جهان، بمراتب عاجزتر است.
الف) هنوز بشر تا بحال نتوانسته مشكله جنگ و استعمار را كه از اين بيعدالتي و
بينظمي جهاني، ناشي ميشود و بالاترين خسارات را هميشه به بشر وارد كرده است نجات
يابد با آنكه امنيت و خوشبختي جوامع زير مجموعه نظام جهاني، نيز به اصلاح آن نظام
جهاني، بستگي دارد.
«اصلاحات كامل و ثمربخش بشري بايد به پهناي نظام جهاني و به عمق سياسي، اقتصادي و
فرهنگي آن، انجام گيرد» زيرا چنانچه گذشت اصلاح كامل «نظام سياسي جهاني» بدون اصلاح
«نظام اقتصاد جهان» و بدون اصلاح «نظام فرهنگي جهاني»، ممكن نيست و تا زماني كه
سلطه ابرقدرتها در نظام سياسي جهاني هست اگر در منطقهاي، جنگي، پايان پذيرد چون
ابرقدرتهاي صاحب منافع جهاني، آن جنگ را به نفع خودشان نميدانند. اما هيچ بعيد
نيست كه در منطقهاي ديگر و بصورتي ديگر، جنگ و نزاع جديد را ايجاد كنند وقتي منافع
خود را در آن بيابند. به عبارت ديگر لازمه چنين «سلطه ظالمانه ابرقدرتها در نظام
جهاني»، تداوم خونريزي ظالمانه و بدبختيهاي موجود در جهان است.
ب) هم چنانكه حتي اگر سلطه ابرقدرتها در نظام سياسي جهاني و سازمان ملل و شوراي
امنيت، منتفي شود اما همچنان «اقتصاد نظام جهاني» زير سلطه «كارتلها و تراستهاي
استثمارگر و استعمارگر» بوده و مكيدن خون جهان سوم، ادامه داشته باشد باز جهان، امن
از جنگ نميشود وقتي منافع سرمايهداران (و چپاولگران نفت و منابع جهان سوم )، در
پشت پرده، براه انداختن جنگ را بنفع خود بدانند.
خلاصه، اصلاح نظام «سياسي» و «اقتصادي» و حتي «فرهنگي»، بهم وابسته است و اصلاح هيچ
كدام بدون اصلاح ديگري، حلاّل همه مشكلات و تأمين كننده امنيت كامل جهاني نخواهد
بود. هم چنانكه اصلاح نظام سياسي و اقتصادي جهاني بدون وجود فرهنگ معقول و
واقعگرا، ممكن نيست زيرا هيچ انقلاب و اصلاحي بدون «روشنگريهاي فكري و فرهنگي»،
بوقوع نپيوسته و نميتواند بپيوندد زيرا فكر، مقدمه عمل است و تا انقلاب و اصلاحي
از نظر عامل انساني ارزشمند ديده نشود هرگز تصميمي دنبال آن منعقد نميشود بالاخص
وقتي كه آن عمل با مشكلات عملي زياد و درد و رنج و چه بسا فدا شدن جان همراه باشد.
بالاخص انقلابهايي كه حتي امكان فدا كردن جان در آنها است بخاطر منافع جزئي شخصي،
امكان وقوع ندارد و ارزشهاي انساني و فرهنگي و عقيدتي در آنها، نقش اول را دارد
همچون ارزشهاي والاي انساني و عدالتطلبي و حقخواهي و... و اين از فرهنگ
پوزيتيويستي حاكم بر نخبگان علمي و سياسي (و انديشمندان) موجود فعلي، ساخته نيست.
فرهنگ تجربهگرايي پوزيتيويسم كه تنها آنچه را كه مييابد همچون جسم و ماده فيزيكي
را علمي ميداند. مادهاي كه طبق قوانين فيزيك حركت و سكون دارد و اختياري از خود
ندارد.
و در نتيجه «آزادي و مسئوليت و ارزشهاي انساني» چون از راه حواس پنجگانه قابل
مشاهده نيست چيزي علمي، قلمداد نميشود تا تصميم براي تحصيل آنها، معقول بنمايد در
چنين تفكري، «عدالت و پيش فرض آن، يعني حقوق طبيعي»، معنايي واقعي و ثابت ندارد تا
تصميم براي تحصيل آن، امري معقول بيابد و تا عملي معقول ننمايد ارادهاي قوي،
متعاقب آن وجود نخواهد داشت. تمام انقلابهاي جهاني عليه ستمگران و حتي عليه
تبعيضهاي نژادي ظالمانه براساس حقوق طبيعي بوده و هست. حق طبيعي آزادي، حق طبيعي
برابري انسانها و...
وقتي جهانيان براساس تفكرات حسگرايانه بانديشند و «حقوق طبيعي» و «عدالت واقعي كه
اجراء همان حقوق طبيعي و قواعد قراردادي است» (كه در چهارچوب همان حقوق طبيعي است)
فراموش شود و عقل منزوي و تنها غرائز شخص و خودخواهي، در جامعه، حاكم باشد اصلاحات
عدالتخواهانه جهاني در آن، جايگاهي ندارد و هر فرد و هر جامعهاي، تنها بفكر خويش
است غافل از آنكه امنيت، چيزي يكپارچه هست و بدون عدالت اقتصادي جهاني، عدالت سياسي
نظام جهاني هم، عملي نيست و تا آنها عملي نشود امنيت در هيچ كجاي جهان نميتواند
ثبات داشته باشد.
«هربرت ماركوزه» 1936 – پوزيتويسم را بورژوازي ميخواند، پوزيتيويسم با تاكيد بر
«همترازي شناختي» همه واقعيتها و كل واقعيت، پارا از دايره «فلسفه تجربي» نيز
فراتر ميگذارد، «ماركوزه» با استفاده از اصطلاحي كه بعدها عنوان كتاب مشهورش شد،
ميگويد جهان پوزيتيويسم جهان واقعيتهاي «تك بعدي» يا «تك ساحتي» است بنابر اين،
پوزيتيويسم غير انتقادي و غير ارزش يابانه است و به اين افتخار هم ميكند.
پوزيتيويسمها ميگويند: «واقعيت و شناخت»، فارغ از ارزش و از نظر اخلاقي خنثي
هستند (و اين گفته درباره «علم بواقعيتهاي محسوس و تجربي»، صحيح است نه درباره
واقعيتهاي ارزشي)
و ماركوزه ميگويد : پوزيتيويسم- «چنين نظريهاي فقط ميتواند، نظريه تسليم و رضا
باشد»، اين نظريه در خدمت پشتيباني از قدرتهايي است كه ميخواهند صورت فعلي واقعيت
را در برابر «امكان واقعي صورت ديگري از واقعيت» كه به احتمال زياد، صورت بهتري هم
هست حفظ كنند.
حتي اگر امروزه تصادفاً «فرد پوزيتيويستي»، از نظر سياسي، پيشرو باشد نظريه او در
زمينه «داوريهاي ارزشي» به وادي «نسبيگرايي لاعلاج» در ميغلطد و بدين ترتيب،
دقيقاً سبب افزايش «انديشههاي ارتجاعي» ميشود.
در مقاله «رواداري سركوبگر» ماركوزه دعوت به «عدم رواداري نسبت به سياستها،
نگرشها و عقائد مسلط» ميكند.
اصلاح نظام فرهنگي جهان
اصلاحات فرهنگي جهاني:
حتي اگر اصلاح «نظام سياسي» و «اقتصادي» نظام جهاني بدون اصلاح نظام «فرهنگي»، ممكن
باشد باز، مهمتر از اصلاح نظام اقتصادي و سياسي جهان، همان اصلاح «نظام فرهنگي
جامعه بشريت» است.
لزوم اصلاح فرهنگ بشر
آنچه گذشت اين بود كه اصلاح «نظام سياسي جهاني» كه فوق مجموعه تمام نظامهاي
امنيتاي جهاني است تا اصلاح كامل نشود، هيچ كجاي جهان، «امنيت با ثبات»، نخواهد
داشت.
و نيز اينكه اصلاح «نظام سياسي جهاني» بدون اصلاح «نظام اقتصادي جهاني»، ممكن نيست
و حتي اگر ممكن هم باشد در تأمين «امنيت با ثبات جهاني» به تنهايي، فايده چنداني،
نخواهد داشت؛
اما اينك ميخواهم اين را بگويم كه حتي اگر اصلاح «نظام سياسي و اقتصادي جهاني»
بدون «نظام فرهنگي جهاني»، ممكن هم باشد باز «امنيت كامل و با ثبات و مطلوب جهاني»،
بر قرار نخواهد شد مگر آنكه اصلاحات كامل فرهنگي نيز انجام گيرد.
در نتيجه بايد فرهنگهاي خودخواهانه افراطي (سلطه طلبانه) و نژادپرستانه و
مليگرايانه افراطي خشن و امثال آنها (از فرهنگهاي ضدانساني )، به نفع فرهنگهاي
انساني از صحنه جهاني برچيده شوند تا جهان براي زندگي مسالمتآميز و انساني، آماده
گردد.
اينك به توضيح بيشتر اين مطلب ميپردازيم:
1. تعريف فرهنگ
2. نياز بشر به فرهنگ
3. سرچشمههاي پيدايش فرهنگ
4. تفاوت نقش «نمايندگان جوامع» و «انبياء»، نسبت به فرهنگ
5. آموزه خودي و غيرخودي و نيز دوستان و دشمنان و. ..
تعريف فرهنگ در سابق درباره شناخت انسان، گفته شد كه تفاوت و امتياز بشر بر حيوانات
بعد از برتري انسان در عقل و نيازمندي بيشتراش به كار، اين است كه «حيوانات» نسبت
به جهان (و چيزهاي مفيد يا مضر و نيز دوست و دشمن) و روش زندگي كردن، داراي علوم
فطري و غريزي هستند و نيز مجبور به عمل به آناند اما «انسان» هيچگونه علم غريزي
بجز مكيدن پستان مادر پس از تولد، ندارد و شناخت جهان و شناخت دوست و دشمن و شيوه
زندگي كردن و بايد و نبايدهاي آن را بايد بياموزد.
بالاخص روش زندگي كردن با همنوعان را و بدون اينها، زندگي كردن بشر يا غيرممكن است
و يا چيزي نزديك به آن و لذا در انسان كه شناخت غريزي و فطري ندارد شناخت فرهنگ يك
نياز ضروري است و خلأ در زندگي انسان، وجود ندارد.
در خوردن و آشاميدن در روش آميزش غريزي و حتي در دست زدن به اشياء، چه چيزهايي نجس
و پليد است و نبايد به آنها دست زد و چه نوع خوراكيها و آشاميدنيها را مفيدند و
ميتوان آنها را خورد و كدام را نميتوان خورد و يا كدام مايعي را نميتوان آشاميد.
و كدام حيوان يا انسان دوست است و كدام دشمن و چگونه با همنوعان و طبيعت و حيوانات
مختلف برخورد بايد كرد و...
چه كاري بجا و صحيح و عادلانه است و چه كاري غيرعادلانه است و انسان و جهان را
خدايي آفرينده و اگر انسان كار بجا و خوب انجام دهد او را در دنيا و يا در آخرت و
يا در هر دو پاداشي مناسبش را ميدهد و او را در صورت نياز و درخواستش كمك ميكند و
يا دنيا و انسان، تصادفاً بوجود آورده و هيچ خدايي ناظر بر اعمالش نيست و او را كمك
نميكند و يا نميتواند كمك كند و بشر تنهاي تنها است و هيچ پشتوانه و حامي و
راهنمائي الهي ندارد و. .....
كه توضيح مفصل آن، كتابي جداگانه را ميطلبد در هر حال، «انسان، موجودي است فرهنگي»
كه هيچگونه شناختي فطري و غريزي، راجع به خودش و جهان و شيوه زندگي و بايد و
نبايدهاي زيستن ندارد و همه آنها را بايد بياموزد و بدون آنها نميتواند زندگي كند.
مجموعه اين آموزش، راجع به شناخت جهان و خود و روش زندگي كردن، آموزش فرهنگي است كه
«دين» و «تفكرات و آداب و رسوم و رفتار خاص هر جامعه»، از جمله اين فرهنگ است و
عمده شخصيت انسان را فرهنگ تشكيل ميدهد.
اما بطور خلاصه ميتوان گفت:
فرهنگ همانطور كه روش و شيوه زندگي كردن و تسهيل در آن و با هم بودن و دوست شدن را
ميآموزد، همچنين بد راه رفتن و سخت كردن زندگي و دشمني و جنگ و نابودي را هم
فرهنگ بد، ميآموزد و لذا (بخاطر اهميت فرهنگ است) ميبينم كه فرويد، كتاب خود را
«ناخوشاينديهاي فرهنگ» ناميده است.
فرويد گرچه در تعيين مصاديق فرهنگ خوب از بد بعضاً به اشتباه رفته است اما توجه
فرويد، به «ناخوشاينديهاي فرهنگ» همچون توجه به «خوشاينديهاي فرهنگ»، قابل توجه و
تقدير است.
و مهم در اصلاحات فرهنگي، تشخيص و تميز خوبيها و خوشاينديهاي فرهنگ از
ناخوشاينديها و مضار و مفاسد فرهنگهاي مخرب و خطرناك و نابودكننده و پيدا كردن
راه امكان اصلاح آن است در نتيجه نجات زندگي بشر از شرّ جنگ و بيدادگري است.
و «معيار» در اين تشخيص هم چنانكه گذشت ميبايست «عقل» (= عقلانيت و عقلگرايي) و
واقعگرايي باشد و گرنه بقول فرويد چه بسا انسان گرگ انسان است.
نقش مهم فرهنگ خوديها و غيرخودي و نيز تشخيص دوستها و دشمنها در فرهنگ ها، عمده،
هويت و شخصيت افراد انساني را تشكيل ميدهد و گرنه همه انسانها در خلقت و وجود
خارجي، با هم فرق نميكنند و همه از يك نوع واحد هستند تنها ترتيب فرهنگي جوامع است
كه انسانها را به اعتقادات و تفكرات و مراسم و رفتارهاي متفاوتي تبديل ميكند.
گفتيم خلأ فرهنگي ممكن نيست و لذا آن طور كه متدينين به اديان الهي ميگويند
خداوند، اولين فرد انساني را از انبيا قرار داد تا اولين انسان متحير و سرگردان در
تفكرات و شيوه زندگي نباشد و «فرهنگ معقول و مناسب واقعيات خارجي» را توسط وحي
بياموزد و لذا اولين انسانها، تفكرات و رفتار و فرهنگ واحدي را داشت و يك خانواده
با يك فرهنگ واحد بيش نداشت «اگر اختلافي پيدا ميشد بجز بخاطر خودخواهي افراطي
بعضي از اعضا، چيز ديگري نبود و (همچون حسادت قابيل به هابيل از فرزندان آدم).
اما تدريجاً علاوه بر نزاع بخاطر خودخواهي بعضي از اعضاء جامعه، سرچشمه ديگري به
علت نزاعها و جنايات افزوده شد و آن «اختلاف فرهنگي و نزاع بخاطر تربيت و تلقينات
فرهنگي» است و لذا افرادي كه اصلاً همديگر را نميشناسند تنها بخاطر اختلاف در اين
فرهنگهاي خودي و غيرخودي، (يعني اگر با هم همفرهنگ باشند خودي محسوب ميشوند و
اگر دو فرهنگ مختلف و مخالف هم باشند بيگانه و بعبارت ديگر اجنبي و غيرخودي محسوب
ميشوند) از هم فاصله ميگيرند و چه بسا تا مرز نابود كردن يكديگر به پيش ميروند.
بالاخص آنكه اين عقيده برتري خود بطور فرهنگي آموزش شده باشد آموزش نژادي و يا ملّي
و يا دينيهاي خشن همچون گروههاي نژادپرست آلماني و يا اروپايي و امريكايي و يا
عربي و يا صهيونيستي و بالاخص آنكه اين تفكر برتري خودي و پستي غيرخودي شديد باشد
همچون تفكرات صهيونيستي كه نابودي ديگران را بخاطر منافع خودي، امري بجا بداند و يا
همچون گروه وهابيها غير وهابيها ر ا كافر و مستحق اعدام بداند و يا همچون طالبان
نسبت به پيروان عترت رسول خدا و شيعيان علي كه ريختن خون شيعيان علي را نه تنها
جايز بلكه واجب ميدانند و كشتن آنها را وسيلهاي براي رفتن به بهشت ميدانند و لذا
كمربند انفجاري بخود ميبندند و آن را در ميان عابران شيعه و يا ماشين و جماعات
شيعه، منفجر ميكنند (با آنكه خودشان هم كشته ميشوند اما بخاطر آنكه در ضمن كشته
شدن خودشان، شيعيان علي بن ابيطالب هم كشته شوند حتي زنان و كودكان شيرخوار آنها
كشته شوند) و در مقابل چنين فرهنگي، ديگر دولتها هم كاري از پيش نميبرند اگر
بخواهند جلو آنها را بگيرد چون ابزار جلوگيري دولتها از رفتارهاي غيرقانوني همان
جريمه مالي كردن و زندان كردن و يا حتي اعدام كردن است.
اما كسي كه خود در اين انفجارها اول خودش را به دست نابودي ميدهد و سپس دشمنان
باصطلاح فرهنگياش را، ديگر هيچ دولتي نميتواند با جريمه كردن و يا زندان كردن و
يا تهديد به اعدام، مانع كار آنها شوند.
اينجا است كه اهميت «اصلاحات فرهنگي و ديني بجا از نابجا»، كاملاً شناخته ميشود كه
اصلاحات فرهنگي در توان دولتها نيست زيرا مردم در انتخاب نمايندگان خود براي مجلس
قانونگذاري و يا براي رياست جمهور اجرايي، كساني را انتخاب ميكنند كه هم فرهنگشان
بلكه تندروترين كس در فرهنگشان باشد و بمحض آنكه متوجه اختلاف فرهنگي نماينده با
خودشان شوند بركنارش ميكنند و يا لااقل زير بار گفتههايش نميروند.
و لذا گفتيم كه حتي اگر نظام ظالمانه شوراي امنيت و سازمان ملل و حتي اگر با آن،
باز نظام ظالمانه اقتصاد جهاني كه تحت سلطه ظالمانه كارتلها و تراستها است اصلاح
شود باز خشونت در جهان مهار كامل نميشود مادامي كه فرهنگهاي اين چنين و خشن و
نژادپستي و مليتپرستي و امثال اينها در جهان وجود دارد.
اين فرهنگهاي خودخواهانه و نژادپرستانه نه تنها مربوط به عوام است بلكه حكوميتان و
دانشگاهيان و نخبگان جامعه هم تحت تأثير آنها هستند و كشوري همچون آلمان در زمان
هيتلر بر همين اساس يكپارچه به تجاوز به ملتهاي ديگر حمله ميكند و قبل از هيتلر
هم مشاهده ميشود كه فيلسوفي همچون ماكس وبر نژادپرست بوده و جنگ بخاطر برتري قدرت
كشور در جهان را بر ساير كشورها كاري بجا و شرافتمند ميداند.
حتي در قديم ارسطو نژادپرست بود و يونانيان را برتر بر ديگران ميدانست.
اينك نيز اروپاييان و غربيان، گويا خود را برتر از ساير ملتها ميدانند و به
سياستهاي ظالمانه دولتيان و سرمايهدارانشان به جهان سوم اعتراض نميكنند و......
اگر روزي قابيل بخاطر منافع شخصي و خودخواهي شخصياش و حسادت شخصياش برادر خود را
كشت اما امروزه در قرون جديد و قرن بيستم به بعد، ميليونها انسان در جنگ جهاني اول
و دوم و اينك در گوشه و كنار جهان بخاطر فرهنگهاي نژادپرستانه و يا مليت پرستانه و
امثال آنها به كشتن افرادي در اين نزاعها اقدام ميكنند كه اصلاً در تمام عمر آنها
را نديدهاند و حتي اسم و فاميل آنها را نميشناسند به مراتب، تعداد كشتهگان و
معلولان در اين نزاع و كشتارهاي فرهنگي و نژادپرستانه و مليت پرستانه بيشتر است از
جنايات فردي كه در دادگاههاي عادي مورد قضاوت قرار ميگيرند و مجازات ميشوند حتي
ميتواند صدها برابر و هزاران برابر بيشتر از آنها باشد.
نقش علوم تجربي و حكومتهاي بشري :
هم چنانكه فيلسوفان جديدي همچون راسل و امثال آنها، اعتراف كرده و فيلسوفان فعلي
ناقدين به تجربهگرايي و پوزيتيويستي اعتراف ميكنند، «علوم جديد» ابزارساز است.
«تير و كمان جنگي» را به تفنگ و مسلسل و توپ و بمب اتمي و ئيدروژني و نتروني تبديل
ميكند و «بيل و گاوآهن با گاو» را به تراكتور و «ارتباط صوتي و مكاتبهاي» را به
تلفن و كامپيوتر و غير تبديل ميكند اما «علم تجربي»، اهدافي را كه اين ابزار در آن
استفاده ميشود را نميتواند تعيين كند زيرا «علوم حسي و تجربي»، كاري به شناخت
ارزشها و اهداف ندارد و «شناخت ارزشي و اخلاقي و آرماني»، كار «اخلاق و دين» است.
همچنين بايد اعتراف كرد كه اصلاحات «اخلاقي و فرهنگي» و ايجاد «محبت ميان
انسانها» با زور اسلحه و تهديد دولتها ايجاد نميشود و اجرايي كردن اخلاق و
اصلاحات فرهنگي، كار دولتها نيست و اين كار انبيا و اديان الهي است كه به كمك
ايمان بخدا موفق به آن ميشوند و انقلابهاي بزرگ فرهنگي را بوجود ميآورند و
نژادها و مليتهاي مختلف را با هم آشتي ميدهند و باهم مهربان ميكنند و فرهنگهاي
غيرانساني همچون پرستش بتها و حيوانات و شياطين و كشتن دختران و غيره را به پرستش
خداي واحد مهربان و حكيم و برادري و برابري، تبديل ميكنند.
انسان، هم چنانكه پذيرفت «علوم تجربي مفيد است اما كافي نيست و درباره ارزشها چيزي
نميتواند بگويد» همچنين بشر،بايد بپذيرد كه كار «عقل»، منحصر به «تحليل مفاهيم
نيست كه اعضاء بودن كار عقل در تحليل، مورد ادعاي پوزيتيويستها است»، نيست و عقل
براي خود، داراي قضاياي تركيبي (همچون استحاله اجتماع نقيضين و قانون عليت و حقوق
طبيعي و....) ميباشد و حقوق و اخلاق و دين الهي از همين نخستين اصول عقلي
بهرهمندند و «آنجايي كه علوم تجربي بشري و حكومتهاي بشري از انجام آن، عاجزند،
«اصول عقلي (حقوق و اخلاق) و دين الهي»، تنها پناهگاههاي معقول و ممكن و دست
يافتني بشرند».
بهمين خاطر است كه اگوست كنت كه از پايهگذار جامعهشناسي است مينويسد كه دين دو
كار مهم ميكند:
1. يكي اينكه اخلاق بشر را تعالي ميدهد يعني جلو خودخواهي افراطي و مضر را حتي
الامكان ميگيرد (كه مورد قبول دينشناسان جديد نيز هست).
2. دوم ايجاد وحدت و برادري ميان انسانها ميكند.
فرهنگ «حكيمانه و واقعگراي» خداوند بينياز
و فرهنگهاي «ناقص و موهوم و متعارض» بشري
فرهنگ حكيمانه و انسانگراي الهي :
(سمنر جامعهشناس امريكايي:
فرهنگ، «مجموعه افكار و دانستههاي نظري و عملي است» كه تنها موجود واجد آن، انسان
است. )
كسي كه با دلائل عقلي به وجود خداوند حكيم و بينياز پي برده (و متوجه
تناقضگوييهاي ملحدان و شكاكان حسگرا شده است) ميداند كه چنين «خداوندي حكيم و
مهربان»، ممكن نيست بشري را كه اشرف مخلوقات است بدون راهنمايي فرستادگانش، بگذارد
و آنها را درمانده و سرگردان بسمت خودخواهي افراطي (و پستي و گرايشات حيواني كه
سرازير ميشوند) و حتي پيشرفتهاي تجربي خود را در راه نابودي بيشتر خود، مصرف
ميكند واگذارد و كمك نكند «خداوندي» كه بشر را علمي فطري به شيوه زندگياش را عطا
نفرموده و حس و عقل بشر هم (همانطور كه هيوم نيز در كتاب مبادي اخلاقاش به آن
اعتراف ميكند) از شناخت كامل طبيعت و انسان، عاجز است در نتيجه انسان از رسيدن
خودبخود، به فرهنگي جامع و كامل و بودن عيب، عاجز بوده و نيز بر فرض محال كه آن را
هم بداند بخاطر خودخواهي مفرط، از عمل كامل به آن سرباز ميزند (و نيازمند شناخت
فرهنگي كامل و بدون عيب فرهنگ الهي و انگيزهاي الهي و دروني براي تربيت براساس آن
است )، ايا خداوند آنها را از راهنمايي و از ايمان و اعتقاد به مبدأ و معاد و تربيت
دروني براساس آن، محروم ميكند؟ هرگز و لذا انبياءش را يكي پس از ديگري فرستاد. از
آدم و نوح گرفته تا ابراهيم بتشكن و موسي و عيسي و خاتم انبياء، محمّد مصطفي تا
اين تربيتشدگان فرهنگ الهي، الگو و پيشوا و راهنما و مربي انسانها به سمت زندگي
انساني عادلانه و با فضيلت گردند و از خودخواهي مفرط به حقخواهي، و عدالت خواهي
راهنمايي و آنان را از «فرهنگ مترقي و حكيمانه الهي» كه مطابق فطرت انساني و بدون
عيب و نقصان، است بهرهمند كنند.
انبياء و اولياء و پيروان كامل آنها، تربيتشدگان كامل فرهنگ الهي و الگوي انسان
كامل و مجسمه اخلاق براي بشر بوده و هستند و با آنچه كرامت انسان را زير پا
ميگذشته «همچون پرستش حيوانات و جمادات و حكومتهاي رياستطلب و ستمگر»، مبارزه
كردند و زندگي انساني آنها، الگوي هميشگي براي بشريت است و پيروان واقعي آنان،
همچنين بوده و هستند آنجا كه راسل مينويسد حكومتهاي بشري همگي بدون استثنا
خودخواه و رياستطلب بوده و جنگها و سياستهاي شيطانيشان را در باطن فقط براساس
قدرت طلبيشان ترتيب ميدهند و نيز ميگويد «تنها انبيا در رهبري صادقانه برخورد
كردهاند.»
اينك نيز همه عقلا به اينكه انبيا الهي، الگوي اخلاقي براي بشريتاند و دين،
انسانساز است ترديد بخود راه نميدهند و دينشناسان، هدف همه اديان و بالاخص اديان
الهي را همان تربيت اخلاقي ميدانند.