فلسفه دين

استاد آيت الله علوي سرشكي

- ۵ -


نقدی بر :
1 و 2 – پلورالیسم ارزشی و دینی    بخاطر پايان پذيري دوران جهل به علت‌هاي حوادث طبيعي
3 – ادعای واهي پایان پذیری عمر دین  رفع ترس خرافي
4 - و سکولاریسم     رشد عقل و فرهنگ

نقدی بر پلورالیسم ارزشي

مقدمه : سیر فلسفه غرب در پیدایش پلورالیسم و سکولاریسم :
در پنج قرن قبل از میلاد و قبل از آن، فیلسوفان بزرگی در غرب بوجود آمدند همچون سقراط، ذی مقراطیس، انکساگوراس، فیثاغورس و غیره ؛
اما در عین حال در قرن پنجم قبل از میلاد سوفسطائیان که نوعاً و غالباً وکیل الدعاوی و مسئول آموزش جوانان بودند، مباحثات علمی را به مغلطه و جدل و امثال آن کشاندند و هر مطلبی را به نقد می کشیدند و همه عقائد مسلم را نیز مورد مناقشه و نقد قرار می دادند تا آنکه بزرگ سوفسطائیان يعني پروتاگوراس، کتاب معروفش را که بنام «کتاب حقیقت» بود نوشت و در آنجا مدعی شد که هیچ حقیقت ثابت و لایتغیری وجود ندارد و هر کس هر چه اعتقاد دارد برای او همان حقیقت است و به اختلاف و تغیر ادراکات حس استدلال، می کرد که یک درجه ثابت از هوا برای کسی، گرم و برای دیگری سرد، و برای سومی، ملایم یعنی نه گرم و نه سرد است.
و کسی یارای مقابل با او را نداشت تا آنکه سقراط که فیلسوفی بزرگ و بی ادعا بود با بحث با پروتاگوراس و هواداران‌اش آنها را مغلوب کرد و گفت :
اولاً اگر به گفته پروتاگوراس هیچ حقیقت ثابتی وجود ندارد و تنها هر آنچه هر کس، درک می کند حقیقت دارد از کجا این گفته پروتاگوراس، حقیقت ثابت است.
و ثانیاً اگر هیچ قضیه علمی ثابت و مشترکی، میان انسانها وجود ندارد و تنها هر چه هر شخص، معتقد است فقط پیش خودش معتبر است چگونه قضایای ریاضی، چنین نیست و نزد همه مردم، یقیني و معتبر است و همچنین در علوم تجربی، چگونه است که از مکانهای دور، مردم عازم به مسافرت براي ديدن علمای طب و مهندسین هستند تا از آنها چیزهائی بیاموزند یعنی اینکه هوای اطراف ما و محیط در حواس ما چه تأثیری می گذارد و ما علت چه احساس گرما یا سرما در ما می شود و ممکن است تاثیرات مختلفی در حواس ما بگذارد و متغیر است و به عبارت ديگر، تاثير يك در جه معين دماي هوا، در حواس و احساسات افراد مختلف با هم فرق مي‌كند (يكي از آن‌ها احساس گرما و ديگري احساس سرما و سومي احساس نه گرما و نه سرما مي‌كند)، هیچ منافات با ثبات تاثیر اجسام خارجی در یکدیگر، ندارد مثلاً اسيد با فلز، تركيب مي‌شود و يا آب در گرمای زیاد، بخار می شود و در سرمای زیاد منجمد می گردد (و یا فلان چیز در دستگاه هاضمه موجب اسهال می گردد و آن چیز دیگر موجب یبوست می گردد).
( که علمای طب و فيزيك و شيمي و معدن شناس، با استفاده از این ثبات «تاثیر و تاثیر اجسام در یکدیگر»، به استفاده از رشته علوم تجربی خود برای خدمت به دیگران استفاده می کنند).
 و همچنين سقراط با تقسیم «شناخت بشری» به شناخت «حسی بیرونی» و شناخت «شهودی درونی» و «شناخت عقلی»، باب رشته معرفت شناسی را گشود و خوبی عمل به «حقوق طبيعي و عدالت» و زشتی «ظلم و فساد» را برای مردم، روشن کرد و بطور کلی، سوفسطائیان را محکوم و در جای خود نشاند و برای مدتی طولانی سوفسطائیان، منزوی و به فراموشی سپرده شدند اما متأسفانه در میان شاگردان سقراط، کسی جایگزین سقراط در «شناخت واقع گرایانه‌اش» نبود.
 «افلاطون» که از شاگردان بی واسطه سقراط بود و بیشتر مباحثات سقراط را او برای ما نقل کرده است خود به «ذهن گرائی»، گرایش داشت و بعکس شاگرد سقراط که «ارسطو»، نامیده می شود بعکس استادش افلاطون، گرایش به «حس گرائی» داشت و لذا «ارسطو» از طرفی، بخاطر همین «حس گرائی و تجربه گرائی‌اش» در منطق‌اش نوشت اگر ما در برهان خود که از صورت قیاس، استفاده می شود از موارد حس و تجربه (و قضاياي حدسي و قضایای متواتر و اولی و فطری) استفاده کنیم هرگز، خطا نخواهیم کرد و بر همین اساس «نظریه اتمی» ذی مقراطیس را مردود دانست چون بر خلاف مشاهده حس مي‌يافت، باطل شمرد همچنانکه نظریه «منظومه شمسی» فیثاغورث را بخاطر آنکه با ادراکات مستقیم حسی ما، مطابقت نمی کند، مردود شمرد و گفت هرگز چشم ما نظریه اتمی را که می گوید اجسام از ذرات کوچکی تشکیل شده اند که خلاء میان این ذرات بیش از حجم این ذرات است را نمي‌بيند و ما هرگز خلائ در اجسام را نمی بینیم همچنانکه چشم ما، «نظریه منظومه» شمسی فیثاغورس را که می گوید زمین بدور خورشید می گردد نه خورشید به دور زمین، تصدیق نمی کند زیرا ما هر روز با چشم حسی خود، مشاهده می کنیم «که خورشید از مشرق طلوع می کند و به سمت مغرب می رود و در مغرب غروب می کند و به دور زمین می گردد» نه اینکه زمین به دور خورشید می گردد و ارسطو گفت: گفته‌هاي ذي مقراطيس و فيثاغورث، خلاف مشاهدات حسي است پس باطل است.
 «ارسطو» در قسمت «فلسفه اخلاق» هم با نظریه سقراط که می گفت، «عدالت ذاتاً و عقلاً، خوب است»، مخالفت کرد و آنرا در منطق‌اش غیر یقیني دانست و در کتاب اخلاق‌اش هم به فلسفه «ذی مقراطیس و نفع گرائی»، پیوست و اصول اخلاق و حقوق را، ساخته و پرداخته جامعه دانست و منکر هر گونه «حقوق ذاتی و طبیعی» و  «حسن و قبح عقلی» شد و ارسطو زمینه ساز بازگشت «شکاکیت و سوفسطائی گری» در «حقوق و اخلاقیات» گشت.
در شناخت «موجود بماهو موجود» هم که به نظر ارسطو، تنها موضوع فلسفه همان موجود بما هو موجود است به تصورات انتزاعی و امثال تقسیم «موجود بماهو موجود» به واجب الوجود (که قائم بذات و ازلی است) و ممکن الوجود (كه وجود شئی قائم بغیر است) پرداخت اما در منشاء پیدایش حوادث، ماند و گفت :
 «موجودات حادث جهان، محال است از مبدأ واحدی، پیدا شده باشد و اعتقاد به اینکه مبدأ پیدایش جهان، یک موجود است یاوه و احمقانه خواند زیرا چیزهای مختلف و متعدد و متغيير، ممکن نیست از چیز واحدی، پدید آید » .
اما فلوطین در قرن دوم میلادی، بدون هرگونه استدلالي، در کتاب آئولوجیایش مبدأ جهان را یک واحد بسیط از سنخ عقل دانست که خالق صادر اول بوده که آنهم از سنخ عقل است و آن صادر اول، دیگر بسیط نبود و تدریجاً کثرت پدید آمد.
آية ا... مصباح در تعليقه‌اش اشكال كرده اگر صادر اول، حقيقت بسيط نبود چگونه از بسيط حقيقي بوجود آمده و اگر بسيط حقيقي، بود چگونه مبداء متعدد‌ها شده )
- کتاب أثولوجیای فلوطین در ترجمه عربی به خطاء به نام ارسطو ترجمه شد و پیدایش موجودات از صادر اول که تفکری «فلوطینی» بود به غلط به «ارسطو»، نسبت داده شد و ابتداء اين تفكرات فلوطيني مورد توجه و قبول یهودیان و اباء کلیسا و سپس بعد از ترجمه به عربی، مورد قبول بعضی از شارحان مسلمان، قرار گرفت
و تفکرات ارسطو پس از شرح و بسط و توسعه در میان شارحان مسلمان در قرن چهاردهم دوباره به غرب بازگشت و مورد توجه بعضی از قدیسان و کشیشان مسیحی همچون آنسلم و اکوئیناس، قرار گرفت و فلسفه افلاطونی را که تا آنزمان مورد توجه کلیسا بود کنار زد.
اما طولی نکشید که «عصمت و خطاناپذیری منطق ارسطو»، آشکار شد و گفته ارسطو مبنی بر اینکه اگر ما برهان را از مواد شش گانه حس، حدس و تجربه و غیره بسازیم هرگز خطاء نمی کنم با آشکار شدن خطاء در حس و حدس و تجربه، دیگر منطق ارسطو. در غرب اعتبار خود را از دست داد و در نتیجه «فلسفه ارسطو» که بر این «منطق معصوم و خطاناپذیر» بقول ارسطو، مبتنی بود اعتبار خود را از دست داد علاوه بر آنکه تدریجاً نظریه منظومه شمسی فیثاغورس و نظریه اتمی و تجزیه پذیری عناصر چهار گانه ارسطوئی، یعنی «آب وخاک و هوا و آتش» با گسترش علم فیزیک و شیمی که با ترجمه کتابهای جابربن حیان شروع شده بود فلسفه ارسطو هم، اعتبار خود را از دست داد. و طبیعیات ارسطو ساقط شد و «الهیات ارسطو» که مبتنی بر همین «طبیعیاتش» بود يعني بر فرض افلاک نه گانه تاسیس شده بود و برزخي قدم افلاك و. .. همچنين از اعتبار ساقط شد و در ربط حادث به قديم ماند و نيز تناقضات گوئی های فلسفه ارسطو و افلاطون درباره خدا، آشکار شد.
اخلاقیات ارسطو هم که از اول میان دیدگاه «سوفسطائیان و نفع گرائی ذی مقراطیس»، متزلزل بود با اشکالات متفکرات جدید غرب، درمانده از پاسخ گوئی بود و در قرن هفدهم میلادی، خداشناسی و اخلاقیات و در نتیجه دین فاقد، هر گونه پایه عقلی گشت.
تا آنکه شافتبري و هیوم با تالیفات خودشان گر چه بر مبنای حس گرایانه، مقداری به دفاع از « اصول اخلاق »، پرداختند و در الهیات و وجود روح (که تناقضات ارسطوئیان و افلاطونیان آشکار شده بود) دکارت و پس از او، جان لاک با تاسیس «فلسفه جدید معرفت شناسی» توانستند ما بعدالطبیعه را دوباره، زنده کند و نيز ثنویت ذهن و عین را دوباره با استدلال عقلی، بیان کنند.
اما متأسفانه با پیشرفت علوم تجربی و تمرکز توجهات به محسوسات، فلسفه دکارت بطور کامل، مفهوم فیلسوفان بعدی همچون هیوم و کانت نشد و مورد نقد نابجاي آنها قرار گرفت گر چه نقد آنها، وارد نیست و اینجانب در کتابهائی مستقل، فلسفه هیوم و فلسفه کانت را در شناخت، نقد کرده ام اما در زمان آنها تا بحال، گویا پاسخ مناسبی به آنها داده نشده و کلیسا که از پاسخ به آنها عاجز ماند و تسلیم آنها شد که «اثبات خدا عقلاً ممکن نیست»، راه شناخت خدا را گويا تنها احساس درونی، معرفی کردند با وجودی که «احساس درونی» نیز در افراد و فرهنگ های مختلف با هم متعارض است و لذا هرگز حاكي از واقعيت نيست و همچنانکه تعارض بعضی از اخلاقیات در فرهنگ های مختلف با هم موجب بی اعتقادی بسیاری، به اصول اخلاق شد که این بی اعتقادی به ارزشهای انسانی و اصول اخلاق در عبارت جمعی به انکار اصول ثابت اخلاق و در عبارت جمعی دیگر، به پلورالیسم اخلاقی و ارزشی بیان شد.
در نتیجه «قضایای دینی» هم که نزد انها مجموعه ای از «شناخت خدا» و «اخلاقیات» بود به قضایای غیر حاکی از واقعیت، تعبیر شد.
و به تعبیری دیگر، نزد بعضي از فلاسفه غرب، واقعیت داشتن دین، باین معنی نیست که قضایای اعتقادی و ارزشي آنها، حاکی از واقعیت خارجی و عيني باشد بلکه باین معنی است که چه تأثیری عملی و پراگماتیسمی در اخلاق که فايده عملي دین است دارد و اينك گفتار بعضي از اين غربيان :

دورکیم 1917 – 1858
هیچگاه نباید گفت «چون عملی جرم است وجدان عمومی را مورد لطمه قرار می دهد» بلکه باید گفت «چون عملی ای، وجدان عمومی را مورد لطمه قرار می دهد، جرم است». 
( یعنی هیچ عملی ذاتاً و عقلاً خوب یا بد نیست بلکه این جامعه است که با گفتارش باینکه فلان چیز خوب است آنرا خوب و با گفتارش که فلان چیز بد است آنرا بد می کند ).

راسل متولد انگلستان در سال 1872 :
 «در صورتیکه در موضوع ارزشها، هیچ قرینه و وسیله از این قبیل در دست نیست و عدم توافق، خیلی زیادترند تا درباره رنگها. از آنجا که حتی نمی توان تصور کرد که وسیله یافت شود که اختلافاتی را در موضوعی از ارزش‌ها، حل و فصل نمائیم، ما مجبوریم که نتیجه بگیریم که امر، امریست مربوط به ذوق و سلیقه نه حاکی از حقیقت ذاتی و عینی.
نتائج حاصل از این اصول عقیدتی بسیار زیاد است. در ردیف اول نمی توان چیزی به عنوان گناه به مفهوم مطلق وجود داشته باشد آنچه در عرف به عنوان گناه، معروف است دیگری ممکن است آنرا تقوا بنامد.  »
ویلیام جیمز آمریکایی 1910-1842 :
پراگماتیسم اولاً و در اصل «فقط یک روش است» چه در درجه اول «روش فیصله دادن به «بحثهای متافیزیکی» که در غیر این روش چه بسا، پایان ناپذیر باشند». 
من خود معتقدام که دلیل وجود خداوند عمدتاً در تجربه های شخصی درونی ما نهفته است. 
هانس وایهینگر – 1933 – 1852 :
( تحت تأثیر نیچه، مصداق حقیقی افسانه های سودمند نیچه را قضایای دین دانست :
کاپلستون درباره او می نویسد )
بینش کلی «عمل باورانه» ای از حقیقت دارد که نظریه های متافیزیکی و آراء دین را تنها مورد خاص از صدق این بینش می داند آنچه واقعیت دارد احساسهای بیرونی و درونی است، و گرنه تمام دانش بشری از «افسانه‌ها» تشکیل می شود.
بنابراین درباره یک رأی دین نباید پرسید که «درست است یا نادرست. بلکه باید گفت که اگر در عمل سودمند یا ارزشمند است در حکم آنست که درست است». 
آلفرد لوازی فرانسوی 1940 – 1857 :
( درباره اعتقاد بخدا فرض را بر این می گذارد که ذهن آدمی نمی تواند به شناخت امر متعالی دست یابد. خدا در واقع همان ناشناختنی اسپنسر است و از دسترس چیزی که کانت آن را شناخت نظری میخواند خارج است).
ما درباره خدا با نمادها و نشانه‌ها می اندیشیم و به «لحاظ عملی» باید به گونه ای عمل کنیم که گویا اراده ای شخصی و الهی بر اراده آدمی، دارای نوعی مطالبه و ادعا است.
 ولی در حقیقت مطلق داشتن هیچ عقیده ای را در ساحت «اخلاق و دین» نمی توانیم اثبات کنیم. 

 «پلورالیسم دیني» از دیدگاه پایگذاران آن :

جان هیک انگلیسی:
 «ویلفرد کنتول اسمیت در اثر خویش راجع به «مفاهیم دین و ادیان» بیش از هر شخص دیگری، مسئول تغییری بوده است که تنها در خلال یک نسل، در شیوه ای که اکثر ما «حیات دین بشر» را درک می کنیم به وجود آورده است.
وقتی با نگاهی متعلق به دوران قبل از کنتول اسمیت نگاه کنیم با شماری از تعینات یا ارگانیسم های تاریخی گسترده و با عمر طولانی مواجه هستیم که با نامهایی چون مسیحیت، هندوئیسم، اسلام، پودیسم و غیره خوانده می شوند.   »
.... «زیرا باورهائی که هر دین به آنها اعتراف می کند
باورهائی پیرامون خداوند و یا حقیقت غائی جهان است
و هر یک از ادیان به شیوه خاص از نجات و رستگاری انسان می پردازد».
..... «و هر فرد دیندار نیز عضو یکی از این گروه های دینی ناسازگار و مانعه الجمع می باشد». 
....«زیرا هر جامعه دیني، معتقد است که نسخه نجات بخش او مبتنی بر حقیقت است».
..... «لیکن این نحوه نگرش به حیات دین بشر، به گونه ای که «به هستیمان متضاد بزرگ تقسیم شده و هر یک از آنها داعیه دین حقیقی بودن را داشته باشد»، تنها راه ممکن دیدن وضعیت دین بشر نیست. کنتول اسمیت، راه جایگزین را پیش روی ما قرار داده است».
 «زیرا اگر بپذیریم که نجات – آزادی انسانها، در درون همه سنتهای دیني بزرگ جهان، صورت پذیر است، پس چرا صادقانه نپذیریم که در بازتابهای نجات بخش انسانی در مقابل خداوند، گونه ای پلورالیسم وجود دارد ؟
 در این صورت پلورالیسم عبارتست از قبول این دیدگاه که تحویل و تحول وجود انسانی از حالت «خود محوری» به «خدا (حقیقت) محوری» به طرق گوناگون در درون همه سنتهای دین بزرگ جهان، صورت می گیرد.   »
.... «که طی آن، زنان و مردان جهان، می توانند به نجات – رهائی و یا کمال، دست پیدا کنند.   »
 «این پیروان که در پرتو اطمینان و اعتماد به محبت خداوندی، زندگی می کردند از قید تعلقات و ملاحظات شخصی و خود محوری، رها شده و به عشق به همنوع می پرداختند.  »
 «بدیهی است که مسیحیت تنها دیني نیست که باید کشف کند تا چگونه از دیدگاه «خود محوری» به جانب موضعی «همگان محوری»، حرکت کند.  »
خلاصه گفتار فلاسفه بلورالسيم ديني یکی این است که همچنانكه تاریخ گرایان و تجربه گرایان قرون جدید بر این تفکراند «با وجود اختلاف میان قضایای حقوقی و اخلاقي جوامع مختلف»، دیگر نمی توان حقوق و اخلاق را چیزی «ثابت» و  «تغییر ناپذیر» دانست

دومین چیزی که ازگفتار فیلسوفان مزبور استفاده می شود اینکه دین : عبارت است از 1 - تحصیل اخلاق یعنی رهائی از «خودخواهی» به سمت «حق خواهی، خیرخواهی برای عموم» (و همگان خواهی بعبارت دیگر فلاح و رسیدن به کمال) كه همه اديان مردم را از خود خواهي به خدا خواهي و خير خواهي سوق مي‌دهند.
سوم چيزي كه از گفتار اين فيلسوفان بلوراليسم ديني فهميده مي‌شود. اينكه تنها راه ممکن شناخت خدا همان «تجربه درونی» است و «تجربه درونی» نیز براساس تفکرات هر جامعه ای با جامعه، دیگر متفاوت است و نمی توان تجربه جامعه ای را حق، و تجربه جامعه دیگر را نامعقول و ناحق دانست و لذا باید صادقانه بپذیریم که همه ادیان بزرگ جهان، حق هستند و همه برای رسیدن به کمال (که همان تحول از خودخواهی به سمت حق خواهی و خیرخواهی برای عموم) کافی هستند که همان پلورالیسم دیني باشد.
علاوه بر اینکه چون اصل وجود خدا ویا نوع شناخت خدا درهر جامعه با جامعه ديگر متعارض است و نيز وجود خدا، قابل اثبات عقلی نیست ناچار باید «آن شناخت تجربي خدا» را از قبیل «تمثیل و تشبیه و مجازگوی» بحساب آورد و همچون یک «اسطوره و افسانه» به تفسیر آن پرداخت.
و با باز شدن راه تاویل و تفسیر در عقائد و خداشناسی می توان تمام اختلاف عقائد ادیان بزرگ جهان را از این طریق تاویل، حل کرد و از تضاد و تناقض با یکدیگر منحرف نموده و بسمت وفاق و همسوئی، رهسپار کرد.

1 – نقد و بررسی پلورالیسم اخلاقی و حقوقی :

-آنچه مورد ادعای فیلسوفان مخالف پلورالیسم اخلاقی می باشد همان «اصول نخستین و بدیهی حقوق طبیعی» و «اصول نخستین اخلاق» است.
همچنانکه یک ریاضی دان هرگز معتقد نیست که همه محاسبات ریاضی موجود صحیح بوده و همه قضایای ریاضی نزد همه بدیهی هستند بلکه او معتقد است که «اصول نخستین ریاضی»، بدیهی بوده و قضایای نظری ریاضی هم باید براساس همین اصول بدیهی بدست آیند تا بدون خطاء و اشتباه باشند کسانیکه معتقداند همه گزاره های، حقوقی، قراردادی  بوده و هیچ «حقوق طبیعی» یعنی «ذاتی و عقلی»، نداریم غافلند از اینکه «حقوق طبیعی» که «پیش فرض های حقوق قرار دادي را تشکیل می دهند»، عقلی بوده اند و هرگز قرار دادي نیستند مثل اینکه دو طرف هر قراردادی باید عاقل و مختار باشد و قرارداد «ديوانه» و «انسانی که او را مجبور به امضای قراردادکرده‌اند» هرگز معتبر نیست این اشتراط قرارداد، به «عقل» و «اختیار»، عقلی بوده و براساس رای گیری از دیوانگاه و مجبورین، انجام نگرفته است.
یا اینکه وفای به عقد قراردادی (که از روی آگاهی و اختیار و عقل انجام گرفته است) لازم الوفاء است این «لزوم وفاء»، عقلی است و اگر فرض را بر این بگذاریم که وفای به قرارداد عقلاً لازم نیست و با قراردادی، لازم الوفاء شده است صحیح نیست زیرا باعتراف چنین کسی همان قرارداد هم لازم الوفاء عقلاً نبوده چگونه ممکن است علت لزوم وفا شود یعنی هر قراردادی بر اصول نخستین حقوقی استوار است که بالاخره به اصول نخستین عقلی بر می گردد و مثال از این قبیل، زیاد است علاقمندان به توضیح بیشتر می توانند به کتاب فلسفه حقوق و عقلانیت رفتار، تالیف اینجانب مراجعه کنند.
در مورد اخلاق هم «اصول نخستین اخلاق» که از قبيل همین «اصول بدیهی حقوق» مي‌باشد یعنی مراعات «حقوق طبیعی» و «حقوق های قراردادی که در چارچوب حقوق طبیعی»، انجام می گیرد همان طور بديهي است.
و هر عقلی آنرا خوب می داند و از جمله همین «حقوق طبیعی» است حقوق حضانت طفل شیرخوار بدست مادرش مگر آنکه مریض و دیوانه باشد و یا مانعی عقلی وجود داشته باشد و یا حق برابر انسانها در مقابل حقوق و اجراء حقوق حق آزادی در امور خصوصی و مربوط به خود فرد که از حقوق طبیعی است که پایه تمدن را تشکیل می دهد و «لذا تبعیض نژادی و شکنجه و امثال اینها» براساس همین «حقوق طبيعي» است که ظالمانه، شناخته شده عقلاً نامشروع است (گر چه تبعيض نژادي جزء حقوق كشوري و با دين خاص باشد مثلاً صهيونيست) انقلاب‌ها براساس همین «حقوق طبیعی» در مقابل ستمگران و قوانین ظالمانه انجام گرفته است.
اینکه ما بیائیم «حقوق طبيعي» و يا «حسن و قبح ذاتی اعمال» را منکر شویم در نتيجه میان جنایتکاران و نیکوکاران بشریت، هیچ فرقی نگذاریم، تفکری، خطاء است که در جامعه بشری رخ می دهد و اگر بعضی از فیلسوفان بزرگ ای همچون راسل گفته اند هر عملی را که جامعه ای جنایت و خیانت می داند چه بسا جامعه دیگر آنرا تقوا بداند باید خطاء در قلم دانست.
خود راسل بايد متوجه لوازم این گفتارش می شد که با اين گفتارش جنایتکاران تاریخ بشر را در کنار نیکوکاران تاریخ بشر یعنی انبیاء قرار داده است که خود راسل در کتابش، انبياء را صادق دانسته و پیوسته «خودخواهی مفرط و زیاده طلبی» را در کتاب هایش نکوهش کرده است.

دورکیم گفته است :
 «هیچگاه نباید گفت چون عملی جرم است وجدان عمومی را جریحه دار می کند بلکه باید گفت چون عملی وجدان عمومی را جریحه دار می کند جرم است». 
و در جای دیگر همین دورکیم گفته است :
 «برای آنکه آدم کشان از میان بروند باید در میان طبقات اجتماعی. ... وحشت از این کار پدید آید باید نفرت از خون ریزی پدید آید. ..». 
نقد ما بر دورکیم :
این دو گفتار دورکیم با هم متناقض است زیرا اگر هيچ عملي، نزد دوركيم ذاتاً بد نيست و آدم کشی واقعاً بد نیست (چنانچه خودتان گفتید هیچ عملی ذاتاً بد نیست) پس چرا باید نفرت از این عملی که ذاتاً بد، نیست ایجاد کرد و اگر چون آدم کشی و ایجاد ناامنی، ذاتاً بد است پس باید نفرت از آن، ایجاد کرد پس گفته خود را نقض کرده اید.
خلاصه طرفداران پلورالیسم حقوقی و پلورالیسم اخلاقی، گرفتار تناقض گوئی هستند و هر گفتار باطلي، مستلزم تناقض گوئی است.

اينك به اشكال آقاي باتو مور، گوش فرا مي‌دهيم.

باتومور:

 «نظريه دوركيم در مطالعه جوامع متمدن فايده كمتري برخوردار است زيرا دين در اين مورد به همان اندازه كه نيروي متحد كننده است نيروي نفاق‌افكن نيز هست...... البته نمونه‌هاي زيادي از جوامع بزرگ وجود دارند كه بواسطه دين وحدت يافته‌اند نظير كشورهاي تحت حكومت مسيحيت در قرون وسطي برخي از كشورهاي اسلامي و هندوستان و....

نقد و بررسي ما بر گفته آقاي باتومو:

آقاي باتومور توجه به فرهنگ الهي و تفاوت فرهنگ‌ الهي با فرهنگ‌هاي بشري نكرده كه بنابر اثبات و اعتقاد به وجود خارجي خداوند حكيم و مهربان و فرستادگان‌اش هرگز فرهنگ الهي، فرهنگ ايجاد تفرقه و نفاق نيست و هدف خداوند بي‌نياز در دستوراتش بجز راهنمايي بشر به عدالت و فضيلت و منافع و مصالح واقعي بشر چيز ديگري نيست.
تفرقه در ميان اديان الهي هميشه كاري از طرف بشرهاي خودخواه و سلاطين جور و يا جهال انجام گرفته است هم چنانكه خاتم انبيا براي پس از خود، امت را به پيروي از قرآن و ائمه معصومين از عترتش همچون علي و ائمه دوازده‌گانه معصومين از آل‌محمّد سفارش كرد اما رياست، طلبان بخاطر عشق به خود و رياست به سفارش رسول خدا عمل نكردند و موجب تفرقه ميان امت اسلام شدند و يا در مسيحيت، پولس بدعت‌هائي گذاشت و شرك را كه ادعاي خدايي عيسي باشد را وارد مسيحيت كرد و بعضي شوراهاي كليسايي بر آن مهر تأييد زدند و بخاطر جهل‌شان به شناخت صحيح خدا، موجب گمراهي و تفرقه مسيحيت شدند يعني تفرقه ميان پيروان انبيا هميشه يا بر اثر فتنه خودخواهان شده و يا بخاطر جهل بعضي از پيروان، هم چنانكه در ميان پيروان حضرت موسي پس از رفتن موسي به كوه طور سامري آنها را گوساله‌پرست كرد و مخالفت هارون برادر و وصي موسي نيز نتوانست اين انحراف را اصلاح كند.
در اسلام هم پيغمبر خاتم، هرگز بخاطر مسلمان كردن به سرزميني حمله و جنگ نكرد و تمام جنگ‌هاي رسول خدا جنگ‌هاي دفاعي در مقابل تهاجم ديگران بود گرچه به پيروزي مسلمانان تمام شد حتي جنگ بدر كه رسول خدا با مشركان مكه كرد بخاطر ظلم‌ها و ستم‌هاي اهل مكه بود كه به رسول خدا و يارانش، روا داشت بودند و خداوند در سوره ممتحنه آيه هشت مي‌فرمايد: جنگ تو با مشركان مكه بخاطر ظلم آنها به شماها است و اگر آنها به شما ظلم و تجاوز نمي‌كردند شما با آنها نمي‌جنگيديد و اجازه جنگ شما به آنها از طرف من بخاطر ظلم و تجاوز آنها به شما است.
سوره الممتحنه- آيه 8 : «لاينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم في الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروا هم و تقسطوا اليهم»
قرآن مي‌فرمايد كه خداوند شما را نهي نمي‌كند نسبت به آنانكه با شما ظلم نكردند و شما را از وطنتان خارج نكردند اينكه با آنان به عدالت و مهرباني رفتار كنيد.
يعني كافران و مشركاني كه با شما ظلم نكردند شما بايد با آنان با عدالت و مهرباني رفتار كنيد. (و نبايد به آنان ظلم و تجاوز كنيد).****
اما سلاطين و حكام پس از رسول خدا كه حق وصي رسول خدا را غصب كردند و سفارش خدا و رسول را زير پا گذاردند به سرزمين‌هاي ديگر بدون هر مجوزي حمله و تجاوز مي‌كردند آن هم به اسم اينكه ما مي‌خواهيم با زور آنان را مسلمان كنيم در حالي كه خداوند در قرآن از چنين رفتاري نهي فرموده بود.
اما مردمي كه اسلام را از روي قرآن (و سنت واقعي متواتر) نمي‌شناختند حرف آنها را باور مي‌كردند و اينك چه بسا غيرمسلمانان هستند كه خيال مي‌كنند قرآن مي‌فرمايد كافران را با زور مسلمان كنيد چنانچه يك چنين توهم غلطي را آقاي پاپ بنديكت شانزدهم كرده بود و من جواب او را طبق قرآن فرستادم كه هرگز اسلام اين طور كه شما خيال مي‌كنيد نيست و نمي‌خواهد ديگران را با زور مسلمان كند.
و جهاد در اسلام تنها بخاطر رفع ظلم است نه براي مسلمان كردن و حتي اديان الهي كه در منطقه حكومت اسلامي قرار مي‌گيرند مجبور نيستند مسلمان شوند تنها ماليات مخصوص خود را كه جزيه باشد بايد بپردازند.
ولي بايد هر دين الهي، طبق كتاب الهي خودشان عمل كنند.
سوره نساء- مائده- «فليحكم اهل الانجيل بما فيه» در هر حال «اديان واقعاً الهي»، هرگز تجاوز به ديگران را دستور نمي‌دهند و تجاوز به ديگران و تفرقه، كار اديان واقعاً الهي نيست بلكه بخاطر دخالت نابجاي بشرها در امور ديني است و اين اشكال آقاي باتومور بخاطر آنست كه آقاي باتومور، تفاوت فرهنگ‌هاي وحدت‌بخش واقعاً الهي را با فرهنگ‌هاي تفرقه‌افكن مدعيان دروغين دين، در «دين‌هاي تحريف شده به دست بشر»، اشتبايي گرفته است.
در هر حال اين نكته، شايان ذكر است كه «وحدت بشر و ايجاد برادري ميان آنها» بجز با پيروي از اديان واقعاً الهي ممكن نيست و وجود اديان تحريف شده ضدانساني توسط خودخواهان و جهال بشر نبايد مانع چنين وحدتي شود هم چنانكه وجود دواهاي تقلبي و فاسد هرگز مانع معالجه با ادويه بجا و خوب نبايد بشود.
در هر حال با وجود تفرقه ميان پيروان اين اديان مثلاً مسلمانان كه بخاطر تفرقه‌افكني منافقان و جهال، متفرق شدند وقتي «رهبر الهي واقعي» يعني، «مهدي آل‌محمّد» كه رسول خدا از آن خبر داده است ظاهر شود و قيام كند براي اجرا عدالت و برچيدن بدعت، همه مذاهب اسلامي از او پيروي خواهند كرد و در راه مستقيم با هم، متحد خواهند شد و جهان پر از عدل و داد و آباداني خواهد شد.
نكته ديگري كه شايان توجه است توجه اگوست كنت ملحد است باينكه دين الهي موجب تعالي انسان‌ها و اتحاد آنها است اما از آنجا كه اگوست كنت در مقابل حرف‌هاي كانت و ديگران درباره عدم امكان اثبات خدا، مانده بود گفت: «وظيفه وحدت‌بخش و تعالي دهنده‌اي كه روزگاري با اعتقاد بخدا انجام مي‌گرفت در جامعه جديد فقط مي‌تواند با پرستش مذهبي انسانيت انجام بگيرد».
يعني آقاي اگوست كنت خيال مي‌كرد كه دين انسانيت كه همان «شعار خوبي عدالت و صداقت و فضيلت باشد»، مي‌تواند جايگزين دين الهي شود.
يعني بدون پر كردن خلأ فرهنگي بشر در روش زيستن «سياسي، اجتماعي، اقتصادي و غيره» و بدون اعتقاد بخدا و قيامت (كه اعتقاد بخدا و قيامت (و بهشت و دوزخ) انگيزه اطاعت از دين الهي و عمل به اخلاق حسنه را نيز ايجاد مي‌كند و بشريت را حول محور واحد الهي به حركت در آورد) تنها با چند شعار «صداقت و عدالت خوب است» حتي بدون بيان مصاديق عدالت و فضيلت، آيا مي‌تواند جانشين دين كامل الهي شود. آگوست كنت، خيال مي‌كرد «همين كه مردم شنيدند كه عدالت و صداقت (و فضيلت و محبت و برادري) خوب است خودبخود، منافع شخصي خود را كه از هر انگيزه وجدان اخلاقي، قوي‌تر است رها مي‌كنند و مواردي را كه مصداق عدالت است بطور بجا و درست، پيدا مي‌كنند و به آن بطور كامل، عمل مي‌كنند و به «كليساي دين انسانيت» بدون هرگونه انگيزه نفع شخصي مي‌آيند» در حالي كه اگر مقداري آقاي اگوست كنت فكر مي‌كرد، متوجه مي‌شد اگر مردم غير معتقد به خدا و قيامت به كليسا كمك نكنند و در نتيجه كشيشان پول نگيرند و اقتصاد و معاش زندگي‌شان اداره نشود براي خدمت در كليسا نمي‌مانند و مردمي هم كه به كليساي الهي مي‌روند اگر بدانند رفتن به كليسا آنان را به بهشت نمي‌برد هرگز به كليسا نمي‌روند. همان طور كه آقاي ويليام پالي 1805 –1743 م گفته،  «دين الهي مي‌آيد از انگيزه نفع شخصي كه قوي‌ترين انگيزه در افراد انساني است با وعده بهشت و دور شدن از جهنم، آنان را بسمت خدمت به ديگران و احترام به قانون استفاده مي‌كند.» اما دين «انسانيت اگوست كنت» نه خلأ فرهنگي در روش زيستن را پر مي‌كند و نه حتي موارد عدالت را مشخص مي‌كند و نه از انگيزه نفع شخصي «بدون اعتقاد به خدا و قيامت»، مي‌تواند استفاده كنند. مثال «دين انسانيت آقاي اگوست كنت، نسبت به اديان واقعاً الهي در بيان كامل فرهنگ شيوه زيستن و ايجاد انگيزه آن» همچون مثال تصوير انسان و يا عروسك انسان است با انسان واقعي كه داراي اختيار و اراده است.
اما اين تصوير انسان و يا مجسمه و عروسك انسان اگر دقيق و خوب و زيبا رنگ‌آميزي شده باشد وقتي كسي از دور، يكباره، نگاه‌اش به آن بيفتد، فكر مي‌كند انساني واقعي است زنده و با احساس و اراده و اختيار اما همين كه به آن نزديك شود متوجه اشتباه خود مي‌شود و تنها آن را براي تفريح و شوخي مناسب مي‌بيند.
همانطور كه آقاي اندره كرسون در كتاب معروفش به نام فلاسفه بزرگ (بعد از نقل فلسفه اگوست كنت) چنين مي‌نويسد: «هيچ كاري آسان‌تر از اين نيست كه از آثار كنت، مطالبي براي خنده و تفريح بيرون كشيد. »