شرح خطبه حضرت زهرا(سلام الله عليها) جلد ۲

آيت‌الله العظمي سيد عزالدين حسيني زنجانى

- ۶ -


هشدار پيامبر

رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز كاملا در لحظه هاى آخر عمر مبارك خود- به اتفاق مورخان- بشدت نگران و ناراحت بود، چون مى دانست به محض اينكه رهسپار دار انبيا شد، منافقان امت كه در كمين بودند بيرون آمده و آنچه كه رسول اكرم بنيانگذارى فرموده از ميان خواهند برداشت. شاهد اين نگرانى عميق، روايات بسيارى است كه در صحيح بخارى و در ديگر كتابها و جوامع حديث از طريق عامه آمده؛ از باب نمونه به اندكى از بسيار اكتفا مى كنيم:

بابى است به اين عنوان «باب قول النبي صلى الله عليه و آله لاترجعوا بعدى كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض» [ صحيح بخارى (كتاب ديات) ص 62. ] در اين باب رواياتى آورده كه همه ى آنها در همان مضمون عنوان است؛ از جمله اين روايت: «عن ابن عمر انه سمع النبى صلى الله عليه و آله يقول: لا ترجعوا بعدي كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض؛ ابن عمر مى گويد: شنيدم پيامبر مى فرمود: پس از من به كفر برنگرديد و بعضى گردن بعض ديگر را بزند.» باز به سند خود از ابن عباس نقل مى كند: «قال النبي صلى الله عليه و آله: لا ترتدوا بعدي كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض؛ فرمود: پس از من مرتد نشويد و بعضى گردن بعض ديگر را بزند.» باز ابوزرعه از جدش جرير نقل كرده:

«قال: قال لي رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم في حجةالوداع: استنصت الناس ثم قال لا ترجعوا بعدي كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض؛ گفت: پيامبر در حجةالوداع به من فرمود: مردم را ساكت كن؛ سپس فرمود: پس از من به كفر برنگرديد و بعضى گردن بعضى ديگر را بزند.» باز در كتاب حدود نظير اين عبارت را از رسول اكرم در خطبه ى حجةالوداع در ضمن نقل، قسمتى از آن را بيان كرده، در آن جا به اين تعبير است: «و يحكم او ويلكم لا ترجعن بعدي كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض.» باز صريحتر از اينها در نگرانى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از سعيد بن جبير، از ابن عباس، از رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه پس از وصف محشر فرمود:

«ثم يؤخذ برجال من اصحابي ذات اليمين و ذات الشمال فأقول: اصحابي! فيقال: انهم لا يزالوا مرتدين على اعقابهم منذ فارقتهم فأقول كما قال العبد الصالح عيسى بن مريم: كنت عليهم شهيدا مادمت فيهم فلما توفيتني كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شي ء شهيد؛ سپس گروهى از اصحاب من در محشر به طرف راست و چپ از جايگاه من (كه در روايات ديگر به حوض تعبير شده) منحرف مى شوند، آنگاه مى گويم: اينها اصحاب من هستند، كجا مى روند!؟ جواب مى رسد كه: همين اصحاب تو پس از اينكه آنها را مفارقت نمودى به اعقابشان برگشت نمودند؛ يعنى، از اسلام خارج شده و به كفر بازگشتند... .» باز در آخر تفسير سوره ى مائده از سعيد بن جبير، از ابن عباس در طى خطبه اى در شرح اوضاع محشر نقل مى كند كه: رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

«الا و انه سيجاء برجال من امتي فيؤخذ بهم ذات الشمال فأقول: يا ربي اصحابي! فيقال: انك لاتدري ما احدثوا بعدك فأقول كما قال العبد الصالح... [ همان (كتاب تفسير القرآن)، ص 69. ]؛ آگاه باشيد! به طور تحقيق چنين است كه مردانى از امت مرا در محشر مى آورند و آنها را به طرف چپ (از جايگاه من) مى برند، آنگاه مى گويم: اى پروردگار! اينان اصحاب من هستند! سپس جواب مى آيد: تو نمى دانى پس از تو اينان چه حادثه هايى را آفريدند. آنگاه من مى گويم، چنانچه عبدصالح، عيسى بن مريم گفت: من مادامى كه در ميان آنان بودم بر آنان مراقب و گواه بودم، و از هنگامى كه مرا قبض روح نمودى، تو خود بر آنان مراقب و گواهى... .» پس بدين سان رسول اكرم صلى الله عليه و آله نگرانى خود را ابراز مى كرد كه اصحابش چه حادثه هايى پس از ارتحالش، به بار خواهند آورد. و مراد از حادثه ها «ما احدثوا بعدك» آن نيست كه آنان مرتكب گناهى شدند، چون ارتكاب گناهان موجب فسق است، حتى اگر چه گناه كبيره باشد، بلكه مراد فتنه هايى است كه موجب ارتداد و مخالفت با آن كسى است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله آن را به وصايت خود نصب فرموده.

بود؛ زيرا به اجماع مسلمانان [ چنانچه شهرستانى (ابوالفتح عبدالكريم، فقيه، فيلسوف و متكلم، از بزرگان علماى اشاعره، كتابهاى بسيار تأليف كرد؛ از آن جمله: كتاب مشهور ملل و نحل، و كتاب نهاية الاقدام في علم الكلام، متولد 479، متوفاى 548) در كتاب ملل و نحل، ج 1، ص 16 مى گويد: «و اعظم خلاف بين الامة خلاف الامامة اذ ماسل سيف في الاسلام على قاعدة دينية مثل ماسل على الامامة في كل زمان؛ بزرگترين اختلاف در ميان امت، اختلاف امامت است. چه اينكه در اسلام براى برپايى قاعده اى مثل امامت، در هر زمان شمشير كشيده نشده.» ] حادثه ى مهم ديگر بلافاصله پس از مرگ اتفاق نيفتاده تا موجب ارتداد و خروج از دين و رجوع به اعقاب باشد، جز مسأله ى خلافت و ولايت.

بنابراين بر طبق روايات صحيح بخارى و منابع ديگر [ فتح البارى، ج 13، ص 32. ] نگرانى شديد رسول اكرم ثابت مى شود و هم هشدار آن بزرگوار، كه نه فقط رجال اصحاب مرتد مى شوند، بلكه به حكم خطبه ى حجةالوداع نگران اكثر مسلمانان بود كه در خطر ارتداد قرار مى گيرند؛ و چه نگرانى بالاتر از آنكه آن همه زحمت و جانفشانى، دست خوش ملعبه ى چند رياست طلب واقع گردد. و اقدى مى گويد:

«طلحة بن عبيد الله و ابن عباس و جابر بن عبدالله (ظاهرا انصارى باشد) مى گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر كشته شدگان احد نماز خواند و فرمود: من بر اينان شاهد و گواهم. ابوبكر گفت: يا رسول الله! آيا آنان برادران ما نيستند كه اسلام آوردند، به همان گونه كه ما اسلام آورديم، و مجاهده كردند، بدان گونه كه ما مجاهده كرديم؟ گفت: چرا! ولكن آنان اجر و پاداش خود را با خرج كردن از بين نبردند، ولى نمى دانم شما پس از من چه حادثه هايى برپا خواهيد ساخت. در اين وقت ابوبكر گريه كرد و گفت: ما پس از تو زنده خواهيم ماند؟» [ عين عبارت واقدى: «صلى رسول الله على قتلى احد، و قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انا على هؤلاء شهيد. فقال ابوبكر: يا رسول الله! أليسوا اخواننا اسلموا كما اسلمنا و جاهدوا كما جاهدنا. قال: بلى. ولكن هؤلاء لم يأكلوا من اجورهم شيئا. ولا ادرى ما تحدثون بعدي. فبكى ابوبكر، و قال: انا لكائنون بعدك؟» (مغازى واقدى، ج 1، ص 310). ] نگارنده گويد: ابوبكر با فطانت خود فهميد كه در جمله ى «انا على هؤلاء شهيد» تعرضى به ديگران است كه در حال حيات هستند؛ لذا ابوبكر استدراك مى كند كه آنان چه امتيازى بر ما دارند كه در روز رستاخيز ما محروم خواهيم بود؟ زيرا مسلم است كه در روز قيامت به مفاد آيه ى شريفه ى «يوم ندعوا كل اناس بامامهم [ اسراء (17) آيه ى 71. ]؛ هر گروه را با پيامبرش دعوت خواهيم كرد» و نيز به مفاد آيه ى ديگر: «فكيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و جئنا بك على هؤلاء شهيدا [ نساء (4) آيه ى 41. ]؛ چگونه است وقتى كه از هر امتى شهيدى مى آوريم و تو را بر آنان شاهد مى آوريم پيامبر شاهد بوده و بر امتش شهادت خواهد داد، وگرنه خارج از امتش خواهد بود.

پيامبر در جواب ابوبكر پاسخ داد: آنان ثوابهاى خود را از بين نبرده و زحمتهاى خود را از بين نبردند. اين روايت به منزله ى شارح و حاكم بر ساير رواياتى است كه در آن به اصحاب تعبير شده؛ يعنى، مراد از اصحاب، آن اصحابى است كه ثواب خود را وسيله ى اكل قرار ندهند.

پس از فرمايش پيامبر، ابوبكر گريه مى كند! اين چنين گريه اى از قبيل گريه ى فرزندان يعقوب است كه دروغين بوده، زيرا به نص قرآن آنان يوسف را به چاه انداختند و پس از آن در نزد يعقوب گريستند: «و جاؤوا اباهم عشاء يبكون» [ يوسف (12) آيه ى 16. ] اين چنين گريه اى دروغين است، زيرا گريه از تأثر اينكه يوسف را گرگ خورده، با گريه از تحسر فراق يوسف نمى سازد. گريه ى ابوبكر هم با حادثه هاى بعدى و بلايى كه به سر اهل بيت پيامبر فروريخت نيز سازگار نيست، و عمل بعدى نشانگر اين حقيقت است كه آن گريه، گريه ى شوق بوده و يا گريه ى تحسر!

حزب سرى و متشكل

از بدو طلوع اسلام، گروهى با هوشيارى خود دريافتند كه كار اسلام بالا خواهد گرفت. لازم دانستند كه با فراهم نمودن يك حزب قوى، در اين انقلاب پيروزمند براى خود جاى باز كنند. اساسى افراد اين حزب سرى چنانچه از تاريخ به دست مى آيد، بدين قرار است:

«ابوبكر گروهى را به اسلام آورد كه دسته جمعى به دعوت او مسلمان شده و به رسول اكرم صلى الله عليه و آله ايمان آوردند. آنان عبارتند از: عبدالرحمن بن عوف، عثمان، سعد ابن ابى وقاص، طلحه، زبير، و پس از چندى ابوعبيده ى جراح به آنان پيوست.» [تا ريخ طبرى، ج 3، ص 1166 و 1167. ] از اين قطعه ى تاريخ يگانگى آنان و اينكه ابوبكر در ميانشان شخصيت برجسته بوده و به دعوت او اين افراد ايمان آوردند روشن مى شود. «ابوعبيده ى جراح از جمله كسانى بود كه با عثمان بن مظعون، و عبدالرحمن بن عوف و پيروانش قبل از دخول پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه ى ارقم اسلام آوردند.» [ طبقات ابن سعد، ج 3، ص 298؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 12. ] اينان وحدت خود را حفظ نموده و در جريانهاى گوناگون اثر همبستگى را به هم نشان دادند؛ مثلا: «ابوعبيده جراح وقتى كه على را به مسجد آوردند تا با اكراه بيعت كند و امام امتناع از بيعت مى نمود ابوعبيده اظهار داشت: يا اباالحسن! تو جوانى و آنان سالخوردگان قريش هستند، تو تجربه آنان را ندارى. ابوبكر از تو به جهت سالخوردگى و تجربه اندوزى اش، به خلافت شايسته تر است! تو فعلا تسليم خلافت او باش، چنانچه زنده ماندى به تو هم نوبت خواهد رسيد!» [ همان جا. ] در حكومتى كه پس از سقيفه تشكيل شد، خلافت به دست ابوبكر و قضاوت به دست عمر، و اختياردار اموال عمومى، ابوعبيده گرديد؛ به عبارت ديگر، رياست جمهورى ابوبكر، وزارت اقتصاد به دست ابوعبيده جراح، و رئيس ديوان عالى عمر معين شد.

ابن اثير مى نويسد: «وقتى كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوعبيده به او گفت: من مال را تأمين مى كنم؛ و عمر به وى گفت: قضاوت را من به عهده مى گيرم.» [تا ريخ كامل ابن اثير، ج 2، ص 420. ] ابوعبيده ى جراح در سال هجده ى هجرى در شام، در زمان خلافت عمر درگذشت؛ اما پنج عضو ديگر به كارگردانى ابوبكر و عمر همچنان پايدار بودند، و آنان از سال اول بعثت تا نيم قرن بعد در كمك به همديگر و دفاع از منافع خود هوادار هم بودند، و در همه ى صحنه هاى سياسى اين نيم قرن حساس كه مدخليت تامه در شكل دادن تاريخ اسلام را دارد، نقش اساسى را عهده دار بوده اند. آنان كه از آغاز مى ديدند رسول اكرم صلى الله عليه و آله در هر فرصت گاهى تصريحا و گاهى تلويحا براى خلافت بعد از خود، مولاى متقيان عليه السلام را كانديد و معرفى مى نمايد، عهد و پيمان برقرار كردند كه در برابر مولا قرار بگيرند. اما سه نفر از اين جمعيت (ابوبكر و عمر و عثمان) موفق شدند و طلحه و زبير نيز جنگ جمل را به راه انداختند. چنانچه سعد بن ابى وقاص در شوراى عمر نقش مخالف مولا را به خود گرفت.

با داشتن چنين صحنه هايى از تاريخ، بخوبى روشن مى شود كه يك حزب سياسى نيرومند در فعاليت سرى بوده، و اين صحنه هاى تاريخ، كشف از توطئه ى قبلى مى نمايد. عمر در وقت وفات خود گفت: «اگر ابوعبيده زنده بود، او را به خلافت برمى گزيدم». مسلم است كه اين آرزوى گزينش ابوعبيده، روى قرار فعاليتهاى قبلى است، وگرنه مانند ابوعبيده در ميان صحابه كم نبوده.

فعاليت آشكار

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روز دوشنبه نزديك ظهر رحلت نمود. در اين هنگام ابوبكر در بيرون مدينه در جرف [ موضع على ثلاثة اميال من المدينة نحو الشام و به كانت اموال لعمر بن الخطاب و لاهل المدينة «معجم ياقوت». ]، و عمر در مدينه بود [ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 56. ] عمر، و مغيرة بن شعبه آمدند روى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را پس زدند. عمر گفت: عجبا! از هوش رفته. مغيره گفت: سوگند به خدا! پيامبر وفات كرده. عمر گفت: تو دروغ مى گويى، پيامبر نمرده، و با اين گفتار مى خواهى فتنه برانگيزى، مگر پيامبر تا منافقان را ريشه كن نساخته مى ميرد. آنگاه عمر بشدت تهديد نمود و گفت: هر كس بگويد پيامبر مرده است، دمار از روزگارش درخواهم آورد. ابن ام مكتوم، مؤذن نابيناى پيامبر اين آيه را خواند: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم [ آل عمران (3) آيه ى 144. ]؛ محمد جز اينكه پيامبر است نيست، قبل از وى پيامبرانى درگذشته، اگر او بميرد و يا كشته شود، شما به گذشته هاى خود برمى گرديد.» عباس، عموى پيامبر آمد به عمر استدلال كرد كه پيامبر مرده، اما با اين همه عمر اصرار داشت كه هرگز پيامبر نمرده! تا ابوبكر را كه در منزلش در خارج مدينه و به انتظار نشسته بود مطلع سازد، و به محض اطلاع وارد مدينه گرديد، ديد كه عمر ايستاده مردم را تهديد مى كند. ابوبكر پس از ورود خطبه ى مختصرى خواند و آيه اى را كه ابن مكتوم خواند و در رأى عمر تأثيرى نكرده بود خواند. عمر گفت: عجبا اين آيه در قرآن است!؟ ابوبكر گفت: آرى. از گفتار ابوبكر بظاهر اطمينان پيدا كرد.

ابن هشام مى گويد: «عمر گفت: وقتى كه ابوبكر اين آيه را خواند، پاهايم ياراى حركت نداشته و يقين كردم پيامبر مرده است.» [ سيره ابن هشام، ج 2، 306. ] ابن ابى الحديد مى گويد: «ما اگر چه معتقديم عمر آنچه از او در اين واقعه سر زد بالاتر از اين است كه چنين برخوردى بكند، ولى در هنگام مرگ رسول خدا از فتنه ى امامت ترسيد كه نكند دسته اى به آن دست يابند از انصار و يا غير انصار، و نيز از ارتداد و برگشت مردم از اسلام ترسيد، چه اينكه هنوز اسلام ضعيف بود؛ و از خونريزى بيم داشت، چه اينكه اكثريت عرب به جهت كشته شدگان خود انتقامى نگرفته بودند، در انتظار فرصتى بودند كه انتقام خود را بگيرند، مصلحت ايجاب مى كرد براى آرامش مردم چنين برخوردى بكند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نمرده. عمر با ايجاد چنين شبهه اى در قلب آنان آهنگ بد را در قلب آنان شكست و پنداشتند كه عمر راست مى گويد، و از دست زدن به هر ماجرايى بازداشت، به گمان اينكه پيامبر نمرده و همچون موسى عليه السلام از قوم خود پنهان شده. عمر به آنان مى گفت: پيامبر همچون موسى از نظرهاى شما پنهان شده و برمى گردد و دست آنانى را كه مردم را با مرگ وى در فتنه افكندند قطع خواهد كرد.» [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 42. ] آيا اين عمل جز اين را مى رساند كه عمر با اين نيرنگ و دسيسه مى خواست افكار مسلمانان را تا رسيدن ابوبكر مشغول دارد و به تصديق ابن ابى الحديد مردم، ديگر به سراغ انصار و بنى هاشم (اهل بيت) نروند؛ زيرا كسى كه اگر توطئه ها صورت نمى گرفت حتما خلافت را پس از رحلت خاتم انبيا صلى الله عليه و آله به دست مى گرفت، مولاى متقيان عليه السلام بود، زيرا پس از آن جانفشانيها كه به قول صديقه ى طاهره: «هرگاه شاخى از شيطان ظهور مى كرد و يا دهان مشركان گشوده مى شد، برادرش را به گلوگاه دشمن مى انداخت، و او هم تا دشمن را گوش مالى نمى كرد برنمى گشت» ديگر جايى براى غير باقى نمى ماند.

ابن ابى الحديد از قول زبير بن بكار نقل مى كند: «هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد، خويشاوندان تيمى او افتخار كردند. محمد بن اسحاق گفته كه عموم مهاجران و اكثريت انصار شكى نداشتند صاحب خلافت پس از رسول اكرم صلى الله عليه و آله مولاى متقيان عليه السلام است.» [ همان، ج 6، ص 21. ] البته براى سعد بن عباده انصارى فعاليت مى كردند. سعد بن عباده، رئيس قبيله ى خزرج انصار بود و خزرجيها به دور او جمع بودند، ولى با وجود مهاجران و بالاخص رقيبش در قبيله ى اوس، خلافت براى او ميسر نبود؛ و براى ابوبكر عده اى مانند عمر، و ابوعبيده جراح و مغيرة بن شعبه، و عبدالرحمن عوف و عده ى ديگر از اعضاى حزب سرى فعاليت داشتند.

نخستين موفقيت حزب

ابن ابى الحديد و طبرى نوشته اند: گروهى از انصار در سقيفه ى بنى ساعده به رياست سعد بن عباده جمع شدند و گفتند: بعد از محمد صلى الله عليه و آله سعد بن عباده، زعيم و رئيس قبيله ى خزرج را به جاى او برگزينيم! در اين هنگام قيس مريض و در بستر بود. در همان حال، وى را به سقيفه آوردند. وى خطبه خواند و در امتيازهاى انصار سخنها گفت. بالاخره پس از تبادل نظر، قرار بر اين شد كه سعد خلافت را به دست گيرد و نيز مقرر شد كه اگر چنانچه مهاجران زير بار نرفته و به سوابق و قرابت احتجاج بنمايند، قرار بر «منا امير و منكم امير» مى گذاريم. سعد كه اين سخن را شنيد گفت: «هذا اول الوهن؛ اين اولين سستى است.» عمر از جريان اجتماع انصار آگاه گرديد. كسى به دنبال ابوبكر كه در منزل رسول الله صلى الله عليه و آله بود فرستاد، كه هر چه زودتر بيرون آى!

ابوبكر جواب فرستاد: «اني لمشغول؛ من سخت مشغولم».

عمر دوباره كسى را فرستاد، گفت: «اخرج فقد حدث امر لابد ان تحضره؛ اتفاقى مهم روى داده كه بايد خود حضور به هم رسانى.» ابوبكر بيرون آمد، عمر جريان اجتماع انصار و گفتكوى آنان را به اطلاع ابوبكر رسانيد.

عبارت ابن ابى الحديد چنين است: «فمضيا مسرعين نحوهم و معهما ابوعبيدة» آنگاه هر دو با شتاب همراه با ابوعبيده خود را به سقيفه رساندند. ابوبكر سخنرانى كرد و گفت: مهاجران، خويشاوندان رسول الله صلى الله عليه و آله و فرزندان او مى باشند. سپس گفت: «نحن الامراء و انتم الوزراء و لا نقضي دونكم الامور» ما مهاجران، فرمانروا مى شويم، شما انصار وزيران ما باشيد. هرگز كارى بدون مشورت و صواب ديد شما انجام نخواهيم داد، و بدون رأى شما به حل و فصل امور نخواهيم پرداخت.

در اين هنگام حباب بن منذر جموح بلند شد و گفت: اى انصار! خلافت از آن شماست، آن را محكم نگهدارى نموده و از دست بيرون ندهيد، هيچ كسى ياراى مخالفت با شما را ندارد. شما عزيزان و قدرتمندان و گروهى انبوه و از هيبت و سطوت و احترام خاص برخوردار هستيد. اكنون همه ى مردم به شما چشم دوخته اند، مبادا ميان خود اختلافى رخ دهد و مانع از نيل به هدف؛ يعنى، زمامدارى و خلافت گردد؛ و چنانچه اينان (مهاجران) تسليم نگرديدند، در اين صورت- ديگر چنانچه ابوبكر گفت: نحن الامراء و انتم الوزراء معنا ندارد- فمنا امير و منكم امير؛ يك امير از ما و يك امير از شما!

عمر بلند شد و گفت: هرگز! مگر دو شمشير در يك نيام مى گنجد!؟ به خدا سوگند! هرگز عرب به فرماندهى شما انصار تن در نمى دهد، در حالى كه پيامبرش از قبيله ى شما نيست؛ و گفت: «و من ينازعنا سلطان محمد و نحن اوليائه و عشيرته؛ كيست كه با ما در سلطنت محمد صلى الله عليه و آله به نزاع برخيزد، در حالى كه ما دوستان و خويشاوندان وى هستيم.» حباب بن منذر گفت: اى انصار! قدرت را در دست خود محكم نگاه داريد و به حرفهاى اين مرد (عمر) گوش ندهيد، و اگر مهاجران با شما هم رأى نشدند، آنان را از مدينه بيرون برانيد، شما سزاوار زمامدارى و خلافت و نيز لياقت آن را داريد. مگر نه اسلام به بركت شمشير شما قبيله ى انصار رونق گرفت «انا جذيلها المحكك، و عذيقها المرجب انا ابوشبل في عريسه، والله- ان شئتم- لنعيدها جذعه» يعنى من مرد ميدان و يكه تاز عرصه ى خلافتم!

به خدا سوگند! اگر بخواهيد اين جنگ را از نو شروع مى كنيم و با هر كس به مقام منازعه آمد مى ستيزيم.

عمر در جواب گفت: «اذن يقتلك الله؛ در اين موقع خدا تو را مى كشد.» حباب بن منذر گفت: اى عمر! بلكه خدا تو را مى كشد.

ابوعبيده گفت: اى انصار! شما در آغاز اسلام نخستين ياورانش بوديد، حال روا مداريد كه اول ويرانى آن نيز به دست شما انجام گيرد.

بشير بن سعد، كه او از قبيله ى خزرج انصار بود و رقيب سعد بن عباده و بر وى رشك مى برد، گفت: اى انصار! در اين شكى نيست كه محمد صلى الله عليه و آله از قريش و با اينان (مهاجران) خويشاوند است، و بى شك خويشاوند سزاوارتر به مقام او مى باشد.

«ابتدارا زعمتم خوف الفتنة» در اين جمله «ابتدارا» به اصطلاح نحوى مفعول مطلق است و عامل آن محذوف است. جمله چنين است: ابتدرتم ابتدارا؛ شتاب نموديد نوع خاصى از شتاب.

برگرديم به تاريخ. همين كه سخن ابوعبيده تمام شد، ابوبكر ديگر درنگ روا نديد، به عجله و شتاب تمام از جاى خود پريد و گفت: اينك عمر و ابوعبيده، با هر كدام كه صلاح مى بينيد بيعت كنيد.

بالاخره پس از رد و بدلهاى تعارفاتى، آن دو گفتند: جايى كه تو باشى نوبت به ما نمى رسد؛ تو فاضلترين مهاجران و جانشين رسول اكرم صلى الله عليه و آله در نماز هستى، دستت را برآور تا با تو بيعت كنيم. همين كه دست خود را براى گرفتن بيعت از آن دراز كرد، بشير بن سعد به آن دو سبقت گرفته و او را بيعت كرد.

حباب بن منذر به بشير گفت: تو از رشك و حسدى كه به پسر عمويت سعد بن عباده دارى بيعت كردى.

گفت: نه چنين است، من نخواستم سر و صدا و اختلاف به راه اندازم؛ و قبيله ى اوس كه ديدند يكى از بزرگان قبيله ى خزرج بيعت كرد، رئيس قبيله موسوم به اسيد بن حضير، او نيز به رشكى كه در دل از سعد داشت بيعت كرد. پس از بيعت اسيد همه ى قبيله ى اوس كه در سقيفه بودند بيعت كردند، و به اين ترتيب، بيعت اين خلافت ناميمون تمام شد.

طرفداران اين خلافت- كه در تاريخ اسلام موجب انحراف اسلام از راه حقيقى خود شد- مى گويند: به اجماع مسلمانها بيعت اين خلافت تثبيت گرديده. اينك اقرار ابن ابى الحديد: [ شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 11. ] بنى هاشم و زبير بيعت ننمودند و در منزل مولاى متقيان عليه السلام اجتماع نمودند. آنگاه عمر و گروهى ديگر مانند اسيد بن حضير، رئيس اوس، و مسلم بن اسلم به خانه ى فاطمه عليهاالسلام رفتند و گفتند: همه مسلمانها با ابوبكر بيعت كردند، شما نيز مانند ساير مسلمانان با او بيعت كنيد. بنى هاشم به اين سخن ترتيب اثر نداده، زبير كه در داخل خانه بود با شمشير حمله ور شد.

عمر گفت: اين سگ را دريابيد. مسلم بن اسلم شمشير را از دست زبير گرفت و به ديوار زد. آنگاه مولا- صلوات الله عليه- و زبير و بنى هاشم را براى گرفتن بيعت با ابوبكر به طرف مسجد بردند.

مولاى متقيان عليه السلام در ميان راه مى فرمود: انا عبدالله و اخو رسول الله صلى الله عليه و آله. تا در برابر ابوبكر ايستاد، آنگاه خطاب به مولا گفتند: با ابوبكر بيعت كن! فرمود:

«انا احق بهذا الامر منكم لا ابايعكم و انتم اولى بالبيعة لي، اخذتم هذا الامر من الانصار و احتججتم عليهم بالقرابة من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فاعطوكم المقادة و سلموا اليكم الامارة و اما احتج عليكم بمثل ما احتججتم على الانصار فانصفونا ان كنتم تخافون الله من انفسكم و اعرفوا لنا من الامر مثل ما عرفت الانصار لكم. و الا فبدوا بالظلم و انتم تعلمون؛ من به خلافت از شما سزاوارترم و با شما بيعت نمى كنم، شما اولى هستيد كه با من بيعت كنيد. خلافت را از انصار به دليل خويشاوندى با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گرفتيد، اينان فرماندهى را در اختيار شما گذاشتند و تسليم شما نمودند. اينك من به همان دليل كه خودتان به انصار استدلال نموديد دليل مى آورم؛ پس اگر ترسى از خدا در دلتان است، ما را انصاف دهيد و از خلافتى كه انصار براى شما شناختند، شما نيز همان را در ما بشناسيد، وگرنه برگرديد به ظلم و ستم كه خود آگاه هستيد.» عمر گفت: دست بردار نيستيم، تا از تو با ابوبكر بيعت بگيريم.

مولاى متقيان عليه السلام فرمود: «احلب يا عمر! لك شطره اشدد له اليوم امره، ليرد عليك غدا؛ اى عمر! اينك بدوش، قسمتى از اين شير دوشيده از آن توست، امروز كار را به منفعت او محكم كن، تا فردا به تو برگرداند.» آنگاه ابوعبيده گفت: يا اباالحسن! تو در سن جوانى هستى و اينان سالخوردگان قريش هستند و تو تجربه ى آنان و آشنايى به امور آنان را ندارى، و ابوبكر را در اين امر از تو قويتر مى دانم، به اين خلافت رضايت بده، اگر زنده ماندى و عمر به تو مجال داد، تو به اين امر به جهت برترى و خويشى و سابقه ى اسلام و جهاد شايسته ترى.

سبحان الله! جوانى كه در جنگ احد هاتف الهى صدا مى زند: لافتى الا على لاسيف الا ذوالفقار، و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مكرر مى فرمود: اقضاكم على، و صدها عبارتهاى نظير آن، و آن همه دوران دلاورى و وسعت احاطه و معرفت به امور ناديده گرفته مى شود و مولا را به عقب مى زنند. اگر مولا تجربه نداشت و احاطه نداشت، پس چرا عمر پس از چهار سال در همه ى امور مملكت اسلامى، ناچار از مشورت با مولاى متقيان مى گردد؟ چنان كه مى بينيم عامه به حد تواتر نقل كرده اند كه عمر گفت: لو لا على لهلك عمر.

اين حقايق تاريخى، سر تعبير صديقه ى طاهره: «حسيكة النفاق؛ خار نفاقى كه در دلها خليده» بود، براى ما روشن مى كند كه چگونه با برنامه هاى سرى و پشت پرده در زمان پيامبر، و بيرون زدن آن پس از رحلت آن بزرگوار، برنامه ى امامت و زعامت الهى را از مسير خود دگرگون ساختند.مرحوم آية الله سيد محمد باقر صدر در بيان توطئه ى سرى، در كتاب فدك چنين مى گويد:

«در اين داستان مى بينيم وقتى عمر داستان سقيفه را شنيد كه انصار در آن اجتماع نموده، ابوبكر را با خبر ساخت. مسلم است با خبر شدن عمر، اين داستان را به طريق وحى نبوده. مى بينيم پس از آمدن ابوبكر و قانع شدن وى به اينكه پيامبر وفات كرده، عمر فقط ابوبكر را با خبر مى سازد!

پاسخ منطقى اين گونه عمل، جز اينكه اتحاد مثلثى با برنامه ى معين راجع به خلافت ميان وى و ابوبكر و ابوعبيده بوده است، نيست.

حال به فرضهايى كه اين احتمال را مسجل مى نمايد رجوع مى كنيم:

1. چنانچه گفته شد، چرا عمر فقط ابوبكر را از جريان سقيفه با خبر مى سازد و او را به بيرون از دارالنبوة مى خواند و پس از جواب ابوبكر كه «اني لمشغول» با اشاره ى مجدد متوجه جريان مى شود، ناگهان خارج شده و با شتاب تمام روانه ى سقيفه مى شود؟ زيرا چه اشكال داشت كه پس از خبر دادن به ابوبكر و جواب اعتذار او، شخصى ديگر از بزرگان مهاجران را بخواهد؟ اين اصرار در بيرون ساختن ابوبكر و پس از اطلاع با شتاب رفتن به سقيفه را وجهى نمى ماند، جز همان اتحاد سرى، وگرنه اگر هدف فقط راندن انصار از صحنه و سپردن حق به مهاجران بود، حال كه ابوبكر اعتذار نمود، ديگرى از بزرگان مهاجر را براى اين كار معرفى مى كرد. بايد توجه داشت كه عمر در خبر دادن به ابى بكر، واسطه را مى فرستد و خود شخصا حاضر نمى شود؛ زيرا اگر خود مى رفت، ممكن بود پرده از توطئه برافتد و بنى هاشم از آن بويى ببرند. عمر در دفعه دوم كه بر حسب قاعده بايد خودش مى رفت، باز واسطه را مى فرستد و اين بار به ابوبكر پيغام مى دهد كه جريانى اتفاق افتاده كه لازم است ابوبكر شخصا در آن جريان حضور به هم رساند؛ بنابراين به نظر مى آيد ضرورتى براى حضور ابى بكر نمى ماند، مگر اينكه قراردادى بوده و هدف، اجراى همان قرارداد است.