شرح خطبه حضرت زهرا(سلام الله عليها) جلد ۲

آيت‌الله العظمي سيد عزالدين حسيني زنجانى

- ۷ -


2. انگيزه ى اصرار عمر در اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وفات نيافته و تهديد آنانى كه مى گفتند: پيامبر فوت كرده، با وجود استماع آيه از ابن مكتوم، چند چيز مى تواند باشد: اول اينكه از شدت علاقه، عقل و شعور خود را در آن ساعت رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از دست داده بود؛ دوم اينكه واقعا- با دست ندادن شعور- يقين كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله وفات يافتنى نيست؛ سوم اينكه غرض خاص سياسى باشد.

اما احتمال اول كه عمر شعور خود را از دست بدهد، به شهادت تاريخ، عمر از علاقه مندان به رسول خدا نبود، چه اينكه اگر چنين علاقه اى بود، به اين زودى اندوه از دست دادن رسول اكرم صلى الله عليه و آله از سر بيرون نمى كرد، آن هم به اين زودى كه يك ساعت بعد در سقيفه چنان حال طبيعى بگيرد و مشغول بحث و جدال گردد! و مسلم است شخصى كه در حد از دست دادن شعور به كسى علاقه مند باشد، لااقل چند روزى حوصله ى گفت و شنود عادى را ندارد، تا برسد به اينكه در شوراى به آن عظمت مشغول بحث و مجادله گردد.

اما احتمال دوم، كه واقعا يقين كند پيامبر مردنى نيست، اين هم درست نيست؛ زيرا قبل از ارتحال به چند روز و يا به چند ساعت چگونه شخصى كه اعتقاد دارد پيامبر مردنى نيست، در هنگام شدت مرض رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: دوات و قلم حاضر كنيد تا چيزى را بنويسم كه هرگز با وجود آن اختلاف ننماييد، عمر مانع شد و گفت: حسبنا كتاب الله؛ و چنانچه در صحاح عامه آمده نيز گفت: «ان النبي...» كه قلم ياراى نوشتن آن را ندارد؟ پس به طور مسلم يقين داشت كه رسول الله صلى الله عليه و آله را مرگ و يا مرض درمى يابد.

در تاريخ ابن اثير آمده كه قبل از آنكه ابوبكر آيه ى شريفه ى «و ما محمد الا رسول...» را تلاوت كند، عمر بن زائده آيه را تلاوت كرد (علاوه از تلاوت ابن ام مكتوم) باز خليفه قانع نشد، تا ابوبكر دررسيد و پس از شنيدن آيه از او، عمر قانع گرديد!

حال كه اين دو احتمال بى وجه شد مى ماند احتمال سوم كه غرض از آن، ايجاد هرج و مرج و سرگرم داشتن مردم و يا معطوف داشتن فكرها به اين نقطه كه آيا پيامبر مرده، و يا اينكه پيامبر نمى ميرد، از فكر بيعت كردن با خليفه ى حقيقى و يا ديگرى غير از ابوبكر بازدارد، تا ابوبكر بيايد و تدبيرى كه قبلا آماده كرده بودند با حضور ابوبكر عملى سازند. از اين رو مى بينيم پس از حضور ابوبكر، عمر اطمينان خاطر حاصل مى كند كه كار از خاندان هاشم بيرون رفت، و با كمال فراغت خاطر مشغول جمع آورى اخبار و فعاليت و تدبيرهاى بعدى گرديد.

3. شكل حكومتى كه پس از بيعت تشكيل يافت؛ زيرا به تصريح ابن اثير، خلافت به دست ابوبكر، و رسيدگى به بيت المال به دست ابوعبيده، و قضاوت به عهده ى عمر گذاشته شد. اين سه مسؤوليت كه هر كدام اركان حكومت را تشكيل مى دهد، نمى توان گفت كه به طور تصادفى بوده، بلكه چنين تقسيمى حاكى از توطئه و برنامه قبلى بوده است.

4. عمر در وقت مرگش مى گفت: «اگر ابوعبيده زنده بود، كار خلافت را به او مى سپردم». ابن ابى الحديد از تاريخ طبرى نقل مى كند: «همين كه عمر را خنجر زدند، به او گفته شد: چه كسى را جانشين خود مى كنى؟ گفت: كى را جانشين كنم، اگر ابوعبيده زنده بود، او را جانشين مى كردم و اگر مورد سؤال قرار بگيرم، به پروردگارم مى گويم كه: از پيامبرت شنيدم مى فرمود: ابوعبيده، امين اين امت است!» تا آن جا كه مى گويد: «به او گفتند: سفارشى ندارى؟ گفت: گفتارم را به شما در يك كلام جمع مى كنم، كه بايد سرپرستى شما را فردى به دست بگيرد كه او در اجراى حق از همه بالاتر باشد» [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 190. ]و اشاره به حضرت على عليه السلام فرمود.

مسلما لياقت و خلافت ابوعبيده موجب نشده كه عمر اين آرزو را بنمايد، زيرا بر حسب اين روايت به لياقت مولا هم اذعان داشت، اما نخواست مسؤوليت خلافت را در حال زندگى و مرگ به عهده بگيرد، و نيز امانت ابوعبيده به تنهايى نمى تواند سبب اين آرزو باشد، زيرا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فقط از ابوعبيده تمجيد نمى كرد، بلكه عده ى بسيارى از صحابه از طرف قرين الشرف نبوى به بالاترين از اين تمجيد مخصوص مى شدند؛ مانند: سلمان و مقداد و ابوذر، چنانچه در صحاح عامه و شيعه وارد شده است.

5. صديقه ى كبرا- صلوات الله عليها- حكومت ابوبكر را به حزب سياسى تعبير مى فرمود: «تفرون من القتال و يتوكفون الاخبار... .» 6. مولاى متقيان عليه السلام به عمر فرمود: «احلب يا عمر حلبا لك شطره...». از اين جمله بخوبى روشن است كه ميان آن دو قرارداد سرى بوده تا به يارى هم براى ربودن خلافت برخيزند و با برنامه ى مشخصى تعقيب نمايند، وگرنه روز سقيفه به تنهايى آن وسعت را نداشت تا اين محاسبات سياسى در آن انجام بگيرد و خلافت را تقسيم كنند.

7. مسعودى [ مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 22. ] نامه اى را از معاويه به محمد بن ابى بكر نقل مى كند كه در آن معاويه، ابوبكر و عمر را شريك در غصب حق مولاى متقيان مى داند، و تشكيلات مخفى را براى قيام عليه امام عليه السلام به آنان نسبت مى دهد. از جمله در قسمتى از آن نامه آمده:

«ما و پدر تو در ميان ما، بدرستى بر فضيلت پسر ابى طالب آشنا بوديم، و حق او بر ما لازم و اطاعت او بر ما واجب، ولى از وقتى كه بارى متعال آنچه درباره ى پيامبر صلى الله عليه و آله مقدر كرده بود برگزيد و وعده ى خود را به وسيله ى او ظاهر و تمام كرد و بر مردم اتمام حجت كرد و به سوى خود برگرفت، پدر تو و فاروق (عمر) نخستين فردى بودند حق او را قطع كرده و با خلافت وى مخالفت كردند و بر اين هدف اتفاق داشته و هماهنگى فراهم كرده و على را به بيعت ابوبكر دعوت كردند و على خوددارى كرد و بازايستاد، و بر او سخت گرفته و مشكلات بزرگى را بر او وارد ساختند.» از جمله «اتفاق داشته و هماهنگى فراهم كرده...» چنين به نظر مى آيد كه تمام فعاليتها با نقشه ريزى و توطئه هاى قبلى انجام گرفته است [ فدك در تاريخ، ترجمه ى محمود عابدى، ص 71- 75. ] خلاصه اينكه كاملا روشن است كه كار سقيفه خلق الساعه نبوده و مسلما نتيجه ى توطئه ى قبلى بوده، كه هم قرآن به آن هشدار داده بود و نيز رسول گرامى صلى الله عليه و آله تصريحا و تلويحا- چنان كه اشارت رفت- گوشزد فرموده بود. به قول شاعران زبردست شيعه، در جواب عمر كه گفته بود: «بيعة ابى بكر كانت فلتة؛ بيعت ابوبكر حادثه ى بدون تدبير بود» چنين گفته اند:


  • و لكن امرا كان ابرم بينهم و لكن امرا كان ابرم بينهم

  • و ان قال قوم فلتة غير مبرم و ان قال قوم فلتة غير مبرم

[ محمد بن هانى المغربى. ] .

و لى مسأله خلافت امرى بود كه در ميانشان قبلا طرح ريزى شده بود، اگرچه گروهى گفتند: حادثه ى بدون تدبير بود. و ديگرى گفته:


  • زعموها فلتة ماحيد زعموها فلتة ماحيد

  • لا و رب البيت و الركن المشيد لا و رب البيت و الركن المشيد


  • انما كانت امورا نسجت انما كانت امورا نسجت

  • بينهم اسبابها نسج البرود بينهم اسبابها نسج البرود

چنان مى پندارند كه حادثه دفعى بود، نه به خداى كعبه و ركن استوار قسم!

آن چنان شد سقيفه را از پيش در بين خود بافته بودند، همچون بافته هاى برد.

پوسيده شدن دين

متن: سمل جلباب الدين شرح: در هنگام رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به دار انبيا، پوشش دين پوسيده و كهنه شد، در حالى كه در كمال طراوت بود.

در اين جمله، صديقه ى طاهره عليهاالسلام اشاره مى فرمايد كه با غلبه ى شما به امر خلافت، دين پوسيده و كهنه شد. در اينجا اين سؤال پيش مى آيد، مخالفان اهل بيت عليه السلام كه به قدرت رسيدند، هر يك در طول تاريخ به فتوحاتى نايل شده و جهان گشايى نموده اند و اسلام و قرآن را در اقطار جهان ترويج نمودند، و به شهادت تاريخ، جهان گشايى نه فقط در عصر به اصطلاح خلفاى راشدين بوده، بلكه در عصر اغلب خلفاى بنى اميه و بنى العباس اتفاق افتاده و دنيا با دين جامع و كامل روبه رو شد؛ پس چگونه است كه صديقه ى طاهره عليهاالسلام مى فرمايد: پوشش دين پوسيده شد!؟ اينك پاسخ، والله المستعان اما اين كه چگونه به محض رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و اشغال خلافت، دين پوسيده شد، چون اساس پوسيدگى در آن وقت گذاشته شد و در همان زمان، پوسيدگى دين با تصدى نا اهل و نادان شروع گرديد.


  • خشت اول گر نهد معمار كج خشت اول گر نهد معمار كج

  • تا ثريا مى رود ديوار كج تا ثريا مى رود ديوار كج

اما اينكه با به قدرت رسيدن مخالفان اهل بيت گسترش اسلام شروع گرديد، بايد قبلا فهميد كه تازگى و طراوت و زنده بودن دين با چه چيز صورت مى گيرد. آيا خود دين مى تواند خود را محافظت نمايد و بيش برود يا نه؟ مسلما جواب منفى است؛ زيرا قانون بدون عملى شدن آن در جامعه و به وسيله مردم، نخواهد توانست قدرت خود را حفظ كند و تا دين در اجتماع رسمى و عملى نشود، پس از مدتى به كلى از بين رفته و از خاطره ها محو خواهد شد، و حتى بر فرض اينكه معارف و محتواى آن در پايه اى بلند باشد، آيا دين با فتوحات و لشگركشى به اقطار جهان و در نتيجه، آوازه ى بلندش مى تواند نگهدار خود باشد؟ پاسخ اين سؤال نيز منفى است. دين با آوازه ى بلند و طرفداران بسيار، باز قدرت نگهدارى خود را ندارد؛ چون اين ادعا از اهميت بيشترى برخوردار است، پاسخ آن در طى مقدماتى داده مى شود.

1. دين چيست؟ دين مجموعه اى است از عقيده ها و عملها كه آدمى با داشتن آن عقيده ها و پيروى از آن اعمال به كمال مناسب خود نايل مى گردد. مرحوم بلاغى چنين تعريف مى كند:

«الدين في هذا المقام عبارة عن روابط الانسان مع مقام الالهية من حيث الاعتقاد بما يرجع الاله و رسله و كتبه و عبادته و الطاعة و الشريعة [ تفسير آلاء الرحمن، ص 166. ]؛ دين در اين مقام عبارت از روابط انسان با مقام الهى است، از جهت اعتقاد به چيزى كه به خدا و پيامبران و كتابهاى آسمانى و اطاعت و شريعت ارتباط دارد.» توضيح آنكه انسان را افكار مختلف زير سؤال قرار مى دهد، از خود مى پرسد اين جهان هستى آيا سازنده و مدبرى دارد يا نه، و بر فرض داشتن آن، مى توان به درك آن نايل شد يا نه؟ آيا او همه ى صفات كمالى را دار است يا نه؟ و يكى از صفات كمالى، حكيم بودن ذات متعال است؛ آنگاه اين سؤال پيش مى آيد: به چه علت و حكمتى اين خلقت را بنا نهاد، و غرض از خلقت آدمى و پديده هاى ديگر چيست؟ آيا اين خلقت آغاز و انجامى دارد يا نه؟ آيا در انجام چگونه خواهد شد؟ تكليف آدمى با اين همه اختلافها در عقايد و افكار چيست؟ آيا در مدتى كه در اين جهان به سر مى برد، ناچار از تمدن و حكومت است؟ حكومتش چگونه است؟ آيا اعمال خودش چگونه است؟ اصلا در عالم حسن و قبحى وجود دارد و يا همه ى اين حرفها بافته ى خيال و اوهام است؟ آيا عمل و رفتار انسان راجع به خود و بستگان و جامعه اش چگونه است؟ اين افكار و صدها از اين قبيل سؤالها را بايد اين مجموعه ى الهى به اسم دين جوابگو باشد.

2. جامعيت قرآن: ادعاى قرآن آن است كه اين مجموعه ى به اسم دين اسلام آن چنان جامع است، كه كتابش گواه صادق و غالب بر كتابهاى آسمانى كه درباره ى پاسخگويى به اين سؤالها براى بشر فرود آمده، و جوابگوى همه ى پرسشها در همه ى موضوعها خداشناسى و جهان بينى و ساير موضوعها كه تاكنون به فكر بشر رسيده و يا خواهد رسيد. دليل بر اين ادعا آيه ى شريفه است، و درباره ى كتاب آسمانى، قرآن اين چنين مى فرمايد:

«و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه [ مائده (5) آيه ى 48. ]؛ ما كتاب را به حق به سوى تو فروفرستاديم كه تصديق كننده ى همه ى كتابهاى آسمانى و حاكم بر آنهاست.» پس كتاب الهى به همه ى كتابهايى كه پاسخگوى سؤالها چه درباره ى خداشناسى و جهان بينى و سؤالهاى ديگر بوده و دچار انحراف شده، نظارت و سيطره دارد. پس قرآن هم در اوج عظمت خود چنان است كه پاسخگوى همه ى سؤالها و ضامن اصلاح همه ى ابعاد زندگى بشر مى باشد.

جامعه ى اصلاح شده و تكامل يافته داراى خصلت ويژه اى است؛ چنان جامعه اى با عمل به دستورهاى جامعه ى نمونه، الگويى براى همه ى جهانيان خواهد شد و آنان را از افراط و تفريط در همه ى شؤون اعتقادى و عملى و فردى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى و در يك كلمه «آيين مملكت دارى» بازداشته و بر آنان شاهد و مراقب بوده و از انحراف جلوگيرى خواهد كرد. قرآن خطاب به جامعه ى اسلامى كه پيروان اسلام هستند چنين مى فرمايد:

«و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا [ بقره (2) آيه ى 143. ]؛ و بدين گونه شما را امتى ميانه قرار داديم، تا بر مردم گواه باشيد، و پيامبر بر شما گواه باشد.» مراد از شهيد، مراقبت و نظارت است و اين معنا از خود قرآن استفاده مى شود. خدا از قول عيسى بن مريم عليه السلام نقل مى كند كه:

«ما قلت لهم الا ما أمرتنى به ان اعبدوا الله ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا مادمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد [ مائده (5) آيه ى 117. ]؛ جز آنچه مرا بدان فرمان دادى (چيزى) به آنان نگفتم؛ (گفته ام) كه: خدا، پروردگار من و پروردگار خود را عبادت كنيد، و تا وقتى در ميانشان بودم بر آنان گواه بودم؛ پس چون روح مرا گرفتى، تو خود بر آنان نگهبان بودى، و تو بر هر چيز گواهى.» از جمله ى «انت الرقيب عليهم» پس از «فلما توفيتني» در قسمت دوم و در آخر آيه مجددا مى فرمايد: «و انت على كل شي ء شهيد» به دست مى آيد كه شهيد همان رقيب و ناظر مى باشد. به طور خلاصه آنكه خدا از عيسى بن مريم عليه السلام بازخواست مى كند كه اين انحراف در عقيده ى عيسويان و غلو و افراط درباره ى تو و مادرت كه خدا مى پندارند از كجا نشأت گرفته، و مگر تو مراقب آنها نبودى كه نگذارى منحرف گردند!؟ جواب مى دهد: مادامى كه من در ميانشان بودم، شهيد و مانع از غلو و تجاوزشان بودم.

پس شهيد از نظر خود قرآن، يعنى ناظر و مراقب، و با استفاده از اين توجيه قرآنى، معناى آيه ى «و كذلك...» چنين مى شود: ما مسلمانان را در تمام شؤون و جهتهاى زندگى ناظر و مراقب جهانيان قرار داديم؛ البته چنين نظارتى نه به تنهايى، بلكه در تحت نظارت و مراقبت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، زيرا در قرآن مى فرمايد:

«هو سماكم المسلمين من قبل و في هذا ليكون الرسول شهيدا عليكم و تكونوا شهداء على الناس [ حج (22) آيه ى 78. ]؛ و او پيش از قرآن و در قرآن شما را مسلمان ناميد، تا رسول خدا بر شما ناظر و مراقب بر شما، و شما نيز ناظر و مراقب جهانيان باشيد.» 3. دين و پاسخ به مشكلات: حال دينى كه مى خواهد به همه ى جهانيان ناظر و آنها را در همه ى جهتها از افراط و تفريط نگهدارى كند، ناگزير بايد پاسخگوى همه ى سؤالها باشد و جواب كافى و لازم را بدهد، وگرنه افراد بشر در برابر سؤالها آرام نمى گيرد، و اگر جواب كافى يافت و از تنگناى سؤال «چرا» و «به چه علت» كه همواره در باطن انسانها هست رهايى يافت، آرام مى گيرد، و الا در ورطه ى افراط و يا تفريط دچار خواهد شد. چه اينكه بدون نور نبوت، انسان با وجود اختلاف عقيده ها در زمينه هاى گوناگون راه صواب را نپيموده و خلأ فكرى خود را آن طورى كه با سعادت واقعى او ارتباط دارد پر نخواهد ساخت. در چنين هنگامى كه نور نبوت در ميان نباشد، دين بالطبع كهنه و رو به افسردگى خواهد نهاد، و چون دين چنين است، مى بينيم در آغاز نبوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله از هر سو روى به حضرتش نهاده و سؤالهاى گوناگون مى نمودند، و دين جديد را بالفطره پاسخگوى همه ى جهتها مى دانستند. و اينكه اين همه در قرآن «يسئلونك» تكرار گرديده بر روى همين اساس است.

پس دين جهانى و باقى تا روز قيامت بايد در همه ادوار و قرون به همه ى فكرها مسلط بوده و با اصلاح آنها و هدايت به حد وسط الهى، آنها را نگهدارى و نظارت نمايد؛ در غير اين صورت، اختلاط فكرهاى ديگر آن را پوسيده خواهد نمود و بايد همه ى افكار را تحت سيطره ى خود قرار بدهد، تا پويايى خود را حفظ نموده و از زوال مصون باشد.

4. دين وسيله ى سلطنت نيست: بايد هدف از قدرت يافتن و خاضع كردن ملل ديگر، وسيله اى باشد براى داده هاى نوينى كه به طور كلى حيات آنان را تجديد نمايد؛ و اگر فقط هدف از استيلاى بر ديگران سلطنت و فرمانروايى باشد، اين همان است كه قرآن از آن به «علو في الارض» تعبير فرموده و از آن بشدت تحذير شده و فرموده: آخرت با سعادت از آن كسانى است كه چنين هواهايى در سر نداشته باشند: «تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا» [ قصص (28) آيه ى 83. ] و چنين حالتى بالاتر از استكبار است. «استكبرت ام كنت من العالين» و از فرعون به بدى ياد مى كند، آن جا كه مى گويد: «ان فرعون على في الارض». پس، از ديدگاه اسلام و قرآن به قدرت رسيدن وسيله است براى پياده كردن معارف و علوم الهى، تا زمينه براى عمل به دستورهاى سعادت آفرين فراهم شود.

5. ضرورت پاسخ گويى به نيازهاى علمى: پس از فتوحات و جهان گشايى كه راه براى ملل متمدن قديم، مانند هند و مصر و يونان و چين و ساير ملتهاى ديگر باز شده و به اسلام روى آوردند، چون رسوبهايى از دين و افكار خود در آنان بود، مى بايست دين تازه با تحرك فكرى و اسلوب تازه با آن رسوبها به مبارزه پرداخته، تا بتواند آن افكار را تحت الشعاع قرار داده و بر آنها سيطره و غلبه داشته باشد، و اگر قدرت تحرك و طراوت نداشته باشد، همان افكار كهنه با توجيهات مختصرى و تطبيق آن با دين جديد، چهره ى دين را دگرگون و فرسوده ساخته و بلكه بدتر مى كند.

چنين دينى كه واجد تحرك و پويايى باشد، بايد جوابها و راه حلهاى گسترده و وسيع و كافى را در همه شؤون داشته باشد، تا بتواند در برخوردها مهيمن و غالب شود. آيا متصور است چنين دينى بدون شهيد و مراقب باشد؟ بدون ترديد چنين مكتبى بايد قطب علمى داشته باشد كه در تحت نظارت او اداره شود، و اين نظارت در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله با خود پيامبر و پس از وى قطبى كه بتواند چنين نظارتى داشته باشد، بجز اوصياى طاهرينش كه از گوشت و پوست و استخوان خود پيامبر هستند- چه كسى مى تواند باشد، تا دين را پس از قدرت رسيدن و دوران بازسازى در همه ى جهتها اداره نمايد، وگرنه دين پوسيده و كهنه مى گردد، و دين بدون قيم و ناظر بسان شتر و گاو و پلنگى است كه يك واحد مركب از فكرهاى التقاطى ديگران خواهد شد.

پس از طرح اين مقدمه ها چنين نتيجه مى گيريم كه بايد دين الهى در مقابل جولان فكرى بشر كه شعله اى از لايتناهى است و نقطه ى انجامى ندارد حركت نموده و به تمام سؤالها پاسخ لازم و كافى را بدهد، وگرنه دين پوسيده و كهنه مى شود و چنين دينى بايد برخوردار از شاهد و مراقبى در هر عصر از طرف ذات احديت باشد، تا بتواند پا به پاى تكامل فكر بشرى خلأ موجود را پر كند؛ لذا مى بينيم كه مولاى متقيان عليه السلام مكرر مى فرمود: «سلونى قبل ان تفقدونى؛ پيش از آنكه مرا نيابيد، هر سؤالى داريد مطرح كنيد.» روى همين اساس است كه صديقه ى طاهره عليهاالسلام مى فرمايد: «سمل جلباب الدين؛ پوشش دين پوسيده شد» يعنى با انحراف خلافت از خليفه ى حقيقى، دين الهى فاقد شاهد و مراقب و قطب علمى شد و چنين دينى به فرسودگى كشيده مى شود، اگر چه كشورگشايى بشود و بر محيط جغرافيايى اسلام افزوده گردد، بدون اينكه دين تازه با افكار نو خود مرزهاى تفكر را بگشايد و خلأ فكرى آن جوامع را پر كند، و نشانه ى چنين فرسودگى هم اكنون پس از چهارده قرن بخوبى مشاهده مى شود.

اسلام گرچه مرزهاى هندوستان و ديگر كشورها را گشود، ولى از نظر فكرى در ديار هندوستان مغلوب افكار تند بوداييان شد و به صورت اسلام تصوفى به قلب اسلام برگشت و آن هم با آن همه فرقه هاى گوناگون.

از اين طرف در مقابل فلسفه ى يونان نتوانست توجيه هاى لازم را ارائه دهد، قهرا مطالب فيلسوفان يونان در لباس اسلام به محيط اسلامى برگشت. آرى مى بينيم بدين سان دينى كه فاقد شاهد و مراقب شد، اين چنين فرسوده مى شود كه با انحطاط و ضعف فكرى و علمى مسلمانان، كار به جايى رسيد كه مى بايست مسلمانان تحرك علمى داشته و شاهد و ناظر بر مردم جهانيان باشند. هم اينك براى حل كوچكترين مسأله ى علمى خود بايد مستشار از خارج بياورند. حتى آثار اين فرسودگى در زمان خليفه ى دوم بخوبى مشاهده مى شود. علماى يهود و نصارا براى رفع مشكلهاى علمى مى آمدند و از فن الهيات سؤال مى كردند، ولى جوابى دريافت نكرده و در عوض تكفير مى شدند و به قول سعدى:


  • چو حجت نباشد جفاخوى را چو حجت نباشد جفاخوى را

  • به پرخاش درهم كشد روى را به پرخاش درهم كشد روى را

 

سيماى خليفه ى اول قبل از اسلام

متن: و نطق كاظم الغاوين و نبغ خامل الافلين، و هدر فنيق المبطلين فخطر في عرصاتكم.

شرح: خشم فروخورده ى گمراهان به سخن درآمد، و گمنامان پست مرتبه ظاهر شدند، و پيشتازان باطل گرا در عرصه ى شما ميدان دارى نمودند.

اين سه عنوان تعبير از يك فرد است كه فعلا با غروب آفتاب نبوت و رسالت، خفاش وار ميدان دارى مى نمايد.

خليفه ى اول در اينكه قبل از انقلاب رسم و عنوانى نداشته، عامه در كتابهاى خودشان متعرض شده اند. از باب نمونه ابن اثير در النهايه مى گويد: «في حديث ابى بكر و النسابه: انك من زمعات قريش، الزمعه بالتحريك التلعة الصغيره اى لست من اشرافهم» [ ص 131. ] و جوهرى در صحاح مى گويد: «الزمع رذال المال يقال هو من زمعهم». در استيعاب آورده: «لما بويع لابى بكر جاء ابوسفيان بن حرب الى على- صلوات الله عليه- فقال غلبكم على هذا الامر ارذل بيت في قريش!» ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده كه زبير بن بكار در موفقيات حكايت كرده كه ابوبكر در جاهليت به قيس بن عاصم منقرى گفت: «ما حملك على ان وأدت؟ چه چيز تو را وادار كرد كه دختر خود را زنده بگور بكنى؟ گفت: «مخافة ان يخلف عليهن مثلك؛ ترسيدم مثل تو بر آنها صاحب و شوهر گردد.» باز ابن ابى الحديد در شرح خود آورده: «عبدالملك بن مروان در جواب نامه ى مصعب بن زبير نوشت: «اما ما ذكرت من وفائك فلعمرى لقد وفى ابوك (زبير) لتيم و عدى بعداء قريش و زعانفها؛ اما آنچه كه نوشتى از وفاى خودت، به جان خودم سوگند! پدرت به تيم و عدى، مطرودان و اراذل قريش، وفا نمود. (زعانف: جمع زعنف: رذل و پست).

در استيعاب از سعيد بن مسيب نقل كرده:

«قال لما قبض رسول الله ارتجت مكة فسمع بذلك ابوقحافه فقال ما هذا؟ قالوا قبض رسول الله صلى الله عليه و آله قال امر جلل. قال فمن ولى بعده قالوا ابنك! قال فهل رضيت بذلك، بنو عبدمناف و بنو المغيرة قالوا نعم. قال لامانع ما اعطى الله، و لا معطى لما منعه الله [ الاستيعاب، ج 3، ص 976. ] ؛گفت: وقتى كه روح رسول خدا صلى الله عليه و آله به ملأ اعلى پيوست ، صدايى در مكه پيچيد و ابوقحافه آن صدا را شنيد و گفت: چيست اين صدا؟ گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرمود. گفت: اتفاق بزرگى است. گفت: چه كسى بعد از او زمام امور را به دست خواهد گرفت؟ گفتند: پسر تو! گفت: به اين مسأله پسران عبدمناف و پسران مغيره رضايت داده اند؟ گفتند: آرى. گفت: هيچ كس مانع از عطاى الهى و هيچ بخشنده اى بر چيزى كه خدا او را منع كند نخواهد شد.»كلبى در كتاب «مثالب صحابه» آورده:

«لم يكن له نسب شريف و لا حسب منيف و كان في الاسلام خياطا و في الجاهلية معلم الصبيان و نعم ما قيل- كفى للمرء نقصا ان يقال، بانه معلم اطفال و ان كان فاضلا- و كان ابوه سلبى الحال ضعيفا و كان كسبه اكثر عمره من صيد القمارى و الدماسى لا يقدر على غيره فلما عمى و عجز ابنه عن القيام به التجاء الى عبدالله بن جذعان من رؤساء مكة فنصبه ينادي على مائدته كل يوم لاحضار الاضياف و جعل له على ذلك ما يعونه من الطعام؛ ابوبكر داراى نسب شريف و خاندان نجيب و اصيل نبود، و هنگامى كه اسلام را پذيرفت خياطى مى كرد و در زمان جاهليت معلم بچه ها بود، و چه خوب سروده شاعر: براى نقصان شخصى كفايت مى كند كه بگويند: او معلم اطفال بوده، اگرچه فاضل و دانشمند هم باشد؛ و پدرش شخص وارونه حال و ضعيفى بود و اكثر عمرش را به صيد كبوتر و... مى پرداخت و چيز ديگرى قادر نبود تا كور شد و پسرش از رسيدگى به وى ناتوان شد، به عبدالله بن جذعان، از رؤساى مكه، ملتجى شد و او هم او را براى صدا زدن مهمانان روزانه برگمارد و از اين باب بر او مقررى قرار داد.» ابن حجر در «صواعق محرقه» آورده:

«و اخرج الحاكم ان ابا قحافه لما سمع بولاية ابنه، قال هل رضي بذلك بنو عبدمناف و بنو المغيرة. قالوا نعم. قال: اللهم لا واضع لما رفعت و لا رافع لما وضعت؛ حاكم مى گويد: وقتى كه ابوقحافه خلافت پسرش را شنيد، گفت: آيا به اين امر بنو عبدمنات و بنو مغيره راضى هستند؟ گفتند: آرى. گفت: بارالها! كسى را تو بلند كنى كسى نمى تواند او را فرونشاند، و كسى را كه تو فرونشانى كسى نمى تواند او را بلند كند.» در كتاب «الزام النواصب» آمده: «اجمع النسابون ان اباقحافه كان يعلم اولاد اليهود؛ علماى نسب اجماع دارند كه ابوقحافه اولاد يهود را درس مى داده.» در عبارت پيشين خطبه ى حضرت زهرا عليهاالسلام، جمله ى «ظهر فيكم حسيكة النفاق» كه جواب از جمله ى «لما اختار الله...» [ «فلما اختار الله لنبيه دار انبيائه و مأوى اصفيائه ظهر فيكم حسيكة النفاق». ] است، اشاره به يكى از خواص شيطان است كه قرآن كريم با اشاره به آن مى فرمايد: «من شر الوسواس الخناس». در مجمع البحرين گفته: و سواس خناس؛ يعنى، شيطان، زيرا خنس؛ يعنى، چيزى پس از پنهان شدن باز ظاهر شود، و اين يكى از خصلتهاى شيطان است؛ وقتى كه انسان خدا را متذكر شد، پنهان شده و وقتى از قلب ياد خدا رفت بيرون مى آيد. و رسول خدا صلى الله عليه و آله را قرآن ذكر مى نامد: «فاتقوا الله يا اولى الالباب الذين آمنوا قد انزل الله اليكم ذكرا، رسولا يتلوا عليكم آيات الله [ طلاق (65) آيه ى 10 و 11. ]؛ اى صاحبان عقل كه ايمان آورده ايد! از خدا پروا داشته باشيد! چه اينكه به تحقيق خدا بر شما ذكر و رسولى فرستاد كه بر شما آيات خدا را مى خواند.» پس بنابراين ذكر خداوندى (رسول اكرم صلى الله عليه و آله) از ميان شما غايب شد، نوبت چگونه به شيطان خناس مى رسد كه نطق بكند و اظهار وجود نمايد!

توبيخ انصار!

متن: «و اطلع الشيطان من مغرزه هاتفا بكم فالفاكم لدعوته مستجيبين و للغرة فيه ملاحظين، ثم استنهضكم فوجدكم خفافا و احمشكم فالفاكم غضابا فوسمتم غير ابلكم و اوردتم غير شربكم، هذا و العهد قريب و الكلم رحيب و الجرح لما يندمل و الرسول لما يقبر؛ و شيطان از نهانگاه خود سر درآورد و شما را به سوى خود خواند و شما را به دعوت خود پذيرا يافت و بر فريبش آماده، سپس شما را به قيام كردن فراخواند، شما را بسيار چالاك يافت و به هيجان آورد، ديد كه در راه او چه خشمناك مى باشيد و در نتيجه مركبى غير از مركب خودتان براى خود انتخاب كرديد، و بر چشمه آبى را نديد كه شما را در آن نصيبى نخواهد بود. اين شتابزدگيها انجام گرفت، هنوز ديرى از رحلت پيامبر نگذشته و جراحت درونى ما در فراق رسول اكرم صلى الله عليه و آله التيام نپذيرفته، و پيكر پاكش به خاك سپرده نشده است!» شرح: سياق اين چند جمله، سياق توبيخ و سرزنش است، و چون لحن آن بسيار تند است، حتما كارهايى كه پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله صورت گرفته، همه نه از راه قهر و غلبه و بدون اختيار و علاقه بود، بلكه همگى از راه رضا و رغبت و كمال ميل بوده، و چون چنين است سزاوار توبيخ و سرزنش مؤكد مى باشد.

در جمله هاى شريفه ى فوق دو قسم هماهنگى با قرآن كريم از شريكة القران به نظر مى آيد: هماهنگى لفظى و معنوى؛ هماهنگى لفظى در به كار بردن لفظ خفاف كه در قرآن كريم آمده: «انفروا خفافا و ثقالا [ توبه (9) آيه ى 41. ]؛ به طور دسته جمعى به بيرون شهر چه سبكبار و چه گران بار كوچ كنيد» و هماهنگى معنوى را در به كار بردن لفظ استجابت نه اجابت، كه آن نيز در چندين مورد از قرآن كريم به صورتهاى مختلف آمده، اعمال فرموده.

يادگار نبوت- صلوات الله عليها- حاضران جلسه ى سخنورى را- كه اكثر آنان را انصار تشكيل مى داد- توبيخ مى فرمايد كه شما با آن همه سوابق درخشان خدمت به اسلام از عهده ى امتحان الهى برنيامديد و با سهل انگارى و كمال ميل و علاقه، امامت و خلافت كبراى الهى را از بين برديد، و اين آمادگى كامل را با دو گونه بيان مجسم مى فرمايد:

1. فألفاكم لدعوته مستجيبين: استجابت دعوت و نه اجابت كه در آن اشاره به گفتار خود ابليس است:

«و قال الشيطان لما قضي الامر إن الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فأخلفتكم و ما كان لي عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لي فلا تلوموني و لوموا انفسكم [ ابراهيم (14) آيه ى 22. ]؛ و شيطان هنگامى كه كار تمام شد (و حكم شقاوت كافران صادر گرديد) گفت: نبود مرا به شما قدرت و تسلطى جز اينكه شما را (به سوى باطل) خواندم، پس شما آن را با جان و دل پذيرفتيد، پس مرا ملامت نكنيد و خود را ملامت كنيد» فى المثل اگر گفتم برو كلاه فلانى را بياور! علاوه بر آن شما سر را هم آورديد! شما شيطان را نه تنها اجابت، بلكه از جان و دل او را استجابت نموده و به او رضا و رغبت داشتيد.» 2. و للغرة فيه ملاحظين: در مصباح المنير آمده: لحظته بالعين، و لحظت اليه راقبته و نظرت اليه بمؤخر العين عن يمين و يسار و هو اشد التفاتا من الشزر؛ يعنى، نگريستم با چشم و نگاه كردم به سوى او، يعنى او را كاملا پاييدم و نگاه كردم به سوى او با دو طرف چشم از راست و چپ، و اين تعبير توجه بيشتر را مى رساند از اينكه گفته شود: نظرت اليه شزرا؛ يعنى، او را تند و خيره نگاه كردم. صديقه ى طاهره:- صلوات الله عليها- «لحظ» را با باء و الى تعديه نفرمود و بلكه با «فى» و للغرة فيه ملاحظين تعبير فرمود، تا توجه و التفات كامل را برساند؛ مانند قرآن كريم كه كلمه ى «نظر» را با حرف الى و باء تعديه نفرمود، آن جا كه فرمود: «فنظر نظرة في النجوم، فقال اني سقيم» [ صافات (37) آيه ى 88 و 89. ] يعنى ابراهيم عليه السلام نگاه خود را به ستارگان دوخت و مستقر ساخت. در اين آيه، خداى متعال كلمه ى نظر كه مرادف لحظ مى باشد را با في تعديه فرمود، تا برساند نگاه كردن ابراهيم به ستارگان (مانند: نگاه كردن ستاره شناس) همراه با دوختن چشم و تعمق و تدبر بوده و لذا با فاء (تفريع: نتيجه گرفتن) عطف فرموده و گفت: «فقال اني سقيم». استفاده ى بيمارى از ستارگان، فقط از عهده ى ستاره شناس ساخته است نه از هر نگاه سطحى.

در اين جمله هم شريكة القرآن مى فرمايد: شما هم تمام چشمتان را به شيطان و به دعوت فريب آميز او دوخته بوديد و شيطان زمينه را در شما كاملا مهيا ديد، حال كه زمينه كاملا مهيا شد «ثم استنهضكم» او هم شما را به نهضت طلبيد. شريكة القرآن اين جمله را به ثم عطف فرمود تا فاصله و بعد بسيار اين خيزش را در برابر خلافت الهى برساند، زيرا ميان انصار- كه محفوف به آثار نبوت و مندهش از نزول قرآن بودند و در راه اسلام متحمل زحمتها و مشقتهايى گرديدند، و پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى الله عليه و آله آن همه به خلافت بلافصل مولاى متقيان عليه السلام تأكيدهاى فراوان فرموده بود- اين سابقه ها كجا و ناديده گرفتن آن عهدها و زير پا گذاشتن آن همه پيمانها و ميثاقهاى مؤكد كجا!

اين چنين عطفى مانند عطف به ثم در اين آيه ى شريفه است:

«الحمد لله الذي خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور ثم الذين كفروا بربهم يعدلون [ انعام (6) آيه ى 1. ]؛ سپاس مخصوص خداوندى است كه آسمانها و زمين را آفريد و تاريكيها و نور را قرار داد (با اين همه كه مانند و عديلى ندارد و فاصله ى بسيار بين خدا و بتها هست) سپس كافران به خدا مانند و عديل قرار مى دهند!» «فوجدكم خفافا و احمشكم فألفاكم غضابا؛ شيطان ديد عجب سبكبال و چالاك هستيد و از تهيج او چقدر غضبناك و مصمم در اجراى فرمانش مى باشيد.