شرح خطبه حضرت زهرا(سلام الله عليها) جلد ۲

آيت‌الله العظمي سيد عزالدين حسيني زنجانى

- ۳ -


خونريزى و جنگ

«سرزمين عربستان مردمان دلير و سخت جان دارد و اين لازمه ى سختى زندگى و موقعيت جغرافيايى است، حال اگر عصبيت جاهلى هم به اين طبيعت ضميمه شد، معلوم است كه چه حوادث خونبارى مى آفريند. از طرفى هر قبيله، زن و مال و جان ديگران را شكار قانونى خود مى دانستند و از طرف ديگر، قبيله ى مورد تجاوز واقع شده هم، در انتقام، حاضر است حتى تمام افراد قبيله ى متجاوز را از دم تيغ بگذراند.

صحرانشينان مى گفتند: خون را جز خون نمى شويد، و مهمترين حوادث از يك برخورد ساده ى دو فرد از دو قبيله شروع مى گشت و گاهى مانند جنگ «بسوس» چهل سال طول مى كشيد، تا وقتى كه تقريبا مرد جنگجويى در دو قبيله باقى نمى ماند!

يكى از بزرگترين مصيبتهاى فرد بدوى آن بود كه قبيله اى او را طرد يا خلع كند؛ بدين ترتيب وى ديگر منسوب به قبيله اى نبود و مورد حمايت قرار نمى گرفت و هيچ قدرت قانونى، پاسدار جان و مال او نبود و در نتيجه هر كس حق داشت او را بكشد يا به بردگى بگيرد و يا اموالش را غارت كند!»

غارت

«غارت از جمله راههاى رسمى امرار معاش بود؛ چه معلوم شد كه اموال ديگر قبايل در پيش هر قبيله احترام قانونى ندارد و اين رسم عمومى حتى ميان قبايل مسيحى، مانند «بنى تغلب» غارتگرى رايج بود، اما در اثناى غارتگرى خونريزى مجاز نبود.

در جاهليت عربى، زن حق نداشت آزادانه از حقوق خود استفاده بنمايد و مرد حق داشت آنچه كه از مهريه قرار داده مى شد نگهدارى نمايد و به اين وسيله به او ضرر رسانده و تجاوز كند، و نيز حق داشت او را- پا در هوا- معلقه و بلاتكليف نگه دارد.» [ محمد خاتم پيامبران، ص 34- 36. ] از زنان سلب آزادى مى كردند به نحو «عضل» كه در قرآن از آن نهى شده است؛ يعنى، در جاهليت عرب پس از طلاق مانع بودند كه زن شوهر ديگرى بكند، در اين آيه چنين مى فرمايد:

«و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن، فلا تعضلوهن ان ينكحن ازواجهن [ بقره (2) آيه ى 232. ]؛ اگر زنها را طلاق داديد و آنها پس از طلاق مدت معين عده را گذراندند، از ازدواج با شوهرانشان جلوگيرى ننماييد.» از جمله راههاى به دست آوردن زن آن بود كه در سر زن مردى به خاطر به چنگ آوردن او چنگ درمى گرفت و اگر غالب مى شد بى هيچ قيد و شرطى او را تصرف مى نمود، و يكى از اين ظلمهاى روشن، عمل خالد بن وليد است كه به امر ابوبكر در درگيرى تحميلى با مالك بن نويره انجام داد. بلافاصله پس از كشتن مالك، زن زيبايش را گرفت و سر مالك را به منزله ى سنگ زير ديگ كرد.

زنده به گور كردن دختران

بعضى از قبيله هاى عرب، مانند بنى اسد و بنى تميم، دختران خود را زنده به گور مى كردند، چنان كه در قرآن است:

«و اذا بشر احدهم بالانثى ظل وجهه مسودا و هو كظيم، يتوارى من القوم من سوء ما بشر به ايمسكه على هون ام يدسه في التراب الاساء ما يحكمون [ نحل (16) آيه ى 58 و 59. ]؛ «اگر به يكى از آنها بشارت نوزاد دختر مى دادند، چهره اش تيره مى شد و خشم خود را فرومى برد و از شنيدن اين خبر ننگ آور، از چشمهاى مردم پنهان مى شد و سرگشته مى شد كه آيا قبول خوارى نموده و دختر را نگهدارى نمايد و يا او را در خاك پنهان كند، واقعا چه داورى بدى است.» چرا داشتن دختر عار بود؟ چون دختر نمى تواند مرد جنگاورى باشد و از قبيله دفاع نمايد و يا ممكن است در آينده در دست دشمنان قبيله اسير شود، پس غيرت ايجاب مى كرد كه او را زنده به گور كنند! و نيز كشتن اولاد از ترس فقر از عادتهاى عرب جاهلى بود كه قرآن از آن به عنوان يكى از عادتهاى بس نكوهيده ياد مى كند:

«و لا تقتلوا اولادكم خشية املاق نحن نرزقهم و اياكم ان قتلهم كان خطأ كبيرا [ اسراء (17) آيه ى 31. ]؛ از ترس فقر اولاد خود را نكشيد، ما هستيم كه شما و آنها را روزى مى دهيم. براستى كشتن آنها (طفل بى گناه) جنايت بس بزرگى است.»

بت پرستى

بت پرستى، دين رايج عرب بود و به صورتهاى گوناگون در ميان آنان نفوذ داشت. برخى معتقدند كه پايه گذار بت پرستى در حجاز «عمرو بن لحى» بود. مى نويسند: «هبل» را او از شام به مكه آورد، معروفترين خدايان كعبه هبل بود، به شكل انسان ساخته شده بود و تيرهاى مقدس را كه كاهن براى فال گرفتن به كار مى برد، جلوى او گذارده بودند [ محمد خاتم پيامبران، ص 42. ] كلبى در كتاب «الاصنام» مى نويسد: دامنه ى بت پرستى تا آنجا توسعه پيدا كرد كه بتهايى را به شكل حيوان و گياه و انسان و جن و فرشتگان و ستارگان ساخته مى شد و حتى سنگ را مى پرستيدند [ همان جا. ]

بتهاى نامدار

بتهاى نامدار كه نام آنها در قرآن آمده: «لات» در طائف به صورت سنگى چهار گوش بود و نزديك طائف چمن و چراگاه خاصى داشت كه حرم بود و قطع درخت و شكار و خونريزى در قلمروى آن روا نبود، و مردم مكه و ديگران به زيارت آن مى رفتند.

«عزا» خداى بسيار عزيز كه معادل ستاره ى زهره بود، در نخله (شرق مكه) قرار داشت و بيش از ساير بتها اعتبار داشت. حرم عزا از سه درخت تشكيل شده بود و قربانى انسان هم بدان تقديم مى شد.

«منات»: قديمى ترين بتها بت منات بود كه عقيده داشتند خداى قضا و قدر، بخصوص فرمان مرگ جانداران در دست اوست، و محل اين بت در قديد (ميان مكه و مدينه) در كنار دريا بود، و همين بت مورد احترام شديد قبيله هاى ازد، اوس و خزرج بود، تا اينكه چنان كه ابن كلبى نوشته، مولاى متقيان عليه السلام به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در سال دوم هجرى شكست. اين سه بت، خدايان مؤنث و تمثالهاى ملائكه بودند!

يكى از عادتهاى قريش آن بود، در وقت طواف به دور كعبه مى گفتند: «و اللات و العزى و مناة الثالثة الاخرى، فانهن الغرانيق العلى و ان شفاعتهن ترتجى» و يا اين جمله را تكرار مى كردند: «بنات الله و هن يشفعن اليه؛ اين سه بت، دختران خدا هستند و آنها در پيشگاه خدا شفاعت خواهند نمود.» در جواب اين خرافات، قرآن چنين مى فرمايد:

«أفرأيتم اللات و العزى، و مناة الثالثة الاخرى، ألكم الذكر و له الانثى، تلك اذا قسمة ضيزى، ان هي الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان [ نجم (53) آيه ى 23-19. ]؛ آيا براستى شما فكر مى كنيد لات و عزا و منات سومى بر چيزى قادرند كه آنها را عبادت مى كنيد؟ و آيا براستى فكر مى كنيد ملائكه دختران خدا و پسرها فرزندان شما هستند؟ اگر چنين پندارى درست باشد، چه تقسيم ظالمانه اى است! اين پندارها نيست مگر ساخته و پرداخته ى شما و پدرانتان، و دليلى از ناحيه ى خدا بر آنها نيامده است.» «بعل» مظهر روح چشمه ها و آبهاى زير زمين بود. در آيه ى شريفه مى فرمايد: «أتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين [ صافات (37) آيه ى. ]؛ آيا شما در مشكلهاى خود بعل را صدا مى زنيد و بهترين آفريننده را ترك مى كنيد!؟.» علاوه بر خدايان عمومى، هر يك از عربها در خانه ى خود بتى از چوب يا فلز يا سنگى كه شكل معينى نداشت درست كرده و هر وقت به خانه مى رفتند، دور آن طواف مى كردند و در هنگام مسافرت از آن اجازه مى گرفتند و آن را همراه خود مى بردند.

در شهرهاى يمن و حران و قسمت شمالى عراق، مركز «صابئين» بود و در آن شهرها ستارگان مورد احترام بودند. عقيده به نجوم و ارتباط حركتهاى ستارگان با مقدرات زمينى بسيار قوى بود. هر يك از ستارگان را خداى يكى از حوادث مى دانستند. تمثالهاى مريخ و مشترى و زهره را در محرابگاه نصب مى كردند و از آنها كمك مى خواستند و قربانى هم به آنها تقديم مى كردند. فكر صابئى احيانا در توجه به فرشته و جن جلوه مى كرد. ملائكه را دختران خدا و مؤثر در حوادث مى دانستند و براى خدا همسرى از جن تصور مى كردند. طايفه ى «بنى مليح» در خزاعه جن را پرستش مى كردند؛ طايفه ى «حمير» خورشيد، «كنانه» ماه، «لخم» و «جذام» مشترى، «طى» سهيل و قبيله ى «قبيس» شعرى و «اسد» عطارد را مى پرستيدند [ محمد خاتم پيامبران، ص 44. ] در تاريخ طبرى آمده: نخل مقدسى در نجران بود كه نذرها را به صورت سلاح و پارچه و لباس بر آن مى آويختند. قربانى شتر و گوسفند در مكه، در كنار انصاب مختلف- كه بت يا قربانگاه بود- رواج داشت؛ در قرآن كريم آمده است كه قسمتى از محصول و چهارپايان را براى بتهاى خود قرار مى دادند:

«و جعلوا لله مما ذرأ من الحرث و الانعام نصيبا فقالوا هذا لله بزعمهم و هذا لشركائنا فما كان لشركائهم فلا يصل الى الله و ما كان لله فهو يصل الى شركائهم ساء ما يحكمون؛ كفار مكه براى خدايان خود آنچه خدا از زراعت و چهارپايان آفريده قرار مى دهند و به گمان خود مى گويند: اين براى خداست و قسمت ديگر براى شريكان (بتها) اوست و از آنچه قسمت پروردگار بود، به خدا نمى رسد و آنچه از سهم خداست به شريكان مى رسد، راستى چه داورى بدى مى كنند.» [ از اين آيات قرآن و از آيات ديگر استفاده مى شود كه عرب جاهلى به خداى آفريدگار نامرئى جهان اعتقاد داشته و او را مدبر و آفريدگار آسمانها و زمين و همه ى اجرام مى دانستند، و اينكه ذات اقدس او با چشم ديده نمى شود. آنچه كه قرآن آنان را مورد سرزنش قرار مى دهد، بدون دليل و برهان به پرستش آنها پرداختن است؛ زيرا طواف، يك نوع پرستش است كه انسان به دور چهار ديوار انجام مى دهد و فرقى كه در طواف و سنگى كه خود مردم جاهليت دور آن طواف مى نمودند هست، همانا واجد بودن برهان و به قول قرآن «سلطان» است كه در طواف هست و در سنگ نيست: «ما انزل الله بها من سلطان.» بنابراين همان طورى كه در بحث شرك از نظر قرآن گذشت، معيار قرآنى در جلوگيرى از پرستيدن سنگ و نظاير آن «فقدان اذن» و نبودن دستور از طرف پروردگار جهان است، نه از آن جهت كه گل و يا سنگ است. بر اين اساس اگر طواف به سنگ و گل مورد اذن واقع شد، عين پرستش ذات احديت است.

شفاعت قرار دادن عرب جاهلى هم نيز از اين گونه است كه افرادى را بدون اذن از پيش خود شفيع قرار داده بودند و توبيخ آنان از آن جهت است كه چرا بدون اذن شفيع قرار داده اند، كه اين آيات به همين معنا اشاره مى فرمايد: «و لا يشفعون الا لمن ارتضى» و يا آيه ى ديگر: «من ذا الذي يشفع عنده الا باذنه.» مفهوم اين آيات، اين است كه اگر اذن باشد، شفيع قرار دادن اشكال ندارد. روى همين جهت در دعاهاى وارده از ائمه ى طاهرين (ع) چنين آمده: «و شفعني في جميع ما سألتك» (دعاى عاليه مضامين) «بار الها! معصوم مورد نظر را شفيع قرار بده، در همه ى آنچه كه از تو مسألت كردم»؛ يعنى، تو اذن بده تا او شفاعت نمايد. ]

عقيده به روز رستاخيز

عقيده به روز رستاخيز كمتر در ميان عربهاى جزيره به چشم مى خورد. عده اى از آنها چنانچه قرآن نقل مى كند: «و قالوا ان هي الا حياتنا الدنيا و ما نحن بمبعوثين [ انعام (6) آيه ى 29. ]؛ و گفتند: «جز زندگى دنياى ما (زندگى ديگرى) نيست و برانگيخته نخواهيم شد.» يا مى گفتند: «و قالوا ما هي الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر و مالهم بذلك من علم ان هم الا يظنون [ جاثيه (45) آيه ى 24. ]؛ و گفتند: «غير از زندگانى دنياى ما (چيز ديگرى) نيست؛ مى ميريم و زنده مى شويم و ما را جز طبيعت هلاك نمى كند.» و (لى) به اين (مطلب) هيچ دانشى ندارند (و) جز (طريق) گمان نمى سپرند.» در دائرة المعارف فريد وجدى [ ر. ك: ماده ى «حمد». ] از ژرژ لابوم نقل مى كند كه: بعضى معتقد بودند كه روح وقتى از بدن جدا شد به صورت مرغى درمى آيد كه پيوسته اطراف قبر پرواز مى كند و نوحه سرايى مى نمايد و او وسيله خبررسانى فرزندان و باقيماندگان است، و اگر كشته شده باشد، مرغ فرياد مى زند: سيرابم كنيد! تا باقيماندگان انتقام كشته را از كشنده بگيرند.

برداشت عرب از نبوت و معاد

عرب جاهلى چنين مى پنداشت كه پيامبر بايد از خوردن و آشاميدن و همسر گرفتن و فرزند داشتن و در بازار راه رفتن خوددارى نمايد، و هيچ يك از اينها با شأن رسالت و پيامبرى سازگار نيست. در قرآن كريم به همه ى آنها اشاره شده؛ مثلا، از آنها نقل مى كند كه:

«مال هذا الرسول يأكل الطعام و يمشى في الاسواق لولا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا [ فرقان (25) آيه ى 7. ]؛ اين چگونه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها به راه مى افتد، و چرا ملكى به همراه او فرستاده نشده تا همراه او مردم را بيم دهد.» مى بينيم مشركان بر اساس فطرت الهى اگر چه در مقام عمل مى خواستند اين فطرت را ناديده بگيرند، ولى اصل ضرورى بودن پيامبر را نمى توانند انكار نمايند و بلكه به خيال باطل خود، پيامبر را بى نياز و بالاتر از نياز به غذا و همسر مى پنداشتند، و به اصطلاح اشكال در صغراى قضيه بوده نه كبرا.

در مورد معاد هم نمى توانستند به حساب فكر كوتاه خود باور كنند چگونه انسان دوباره پس از مرگ زنده مى شود. قرآن استبعاد اين افراد را چنين نقل مى كند: «أاذا كنا عظاما و رفاتا إنا لمبعوثون خلقا جديدا [ اسراء (17) آيه ى 98. ]؛ آيا وقتى كه ما استخوان شده و پوسيديم، باز با خلقت ديگر مبعوث خواهيم شد!؟» و يا در آيه ى ديگر مى فرمايد: «ان هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما نحن بمبعوثين [ مؤمنون (23) آيه ى 37. ]؛ جز اين زندگى دنيا كه زنده مى شويم و مى ميريم حيات ديگرى نيست، و ما مبعوث نخواهيم شد.»

رواج رباخوارى

طبرى مى گويد: هنگامى كه زمان طلب فرامى رسيد، بستانكار به بدهكار مى گفت: وام را مى دهى يا به مبلغ ربا مى افزايى؟ اگر بدهكار قدرت تأديه ى وام را داشت، مى داد وگرنه به مبلغ ربا در هر سال افزوده مى شد. شايد به همين جهت آيه ى شريفه اشاره مى فرمايد: «يا ايها الذين آمنوا لاتأكلوا الربا اضعافا مضاعفة [ آل عمران (3) آيه ى 130. ]؛ اى افرادى كه ايمان آورده ايد! ربا را به چند برابر افزون نخوريد.» از مظاهر انحطاط جامعه ى جاهلى، شيوع زنا بود. هر مرد مى توانست با چند زن ارتباط نامشروع برقرار بكند، و همان طور نيز زن مى توانست با چند مرد ارتباط نامشروع جنسى برقرار بكند، تا جايى كه زنها را بالاجبار وادار به زنا مى كردند: «و لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصنا [ نور (24) آيه ى 33. ]؛ و دخترهاى خود را مجبور به زنا و فجور نكنيد، و براى درآوردن پول به اين ننگ اقدام ننماييد.»

به كجا رسيدند!؟

از چنين اوضاع فلاكت بار در عرض مدت كم رهايى يافته و به جايى رسيدند كه آن را مهيار ديلمى چنين خلاصه مى كند:


  • ما برحت مظلمة دنياكم ما برحت مظلمة دنياكم

  • حتي اضاءت كوكب في هاشم حتي اضاءت كوكب في هاشم


  • بنتم به و كنتم من قبله بنتم به و كنتم من قبله

  • سر يموت في ضلوع كاتم سر يموت في ضلوع كاتم


  • فصار هل من ملك مسالم فصار هل من ملك مسالم

  • يقول هل من ملك مقاوم يقول هل من ملك مقاوم

اى عرب! همواره دنياى شما تاريك و وحشتناك بود، تا اينكه ستاره ى درخشانى از طايفه ى هاشم درخشان شد.

به بركت تعليمهاى حيات بخش او بود كه در جهان قد علم كرديد، در حالى كه پيش از آن خيلى گمنام بوده و بسان رازى كه در سينه ى رازدار پنهان مى شود بوديد. تا آن جا رسيديد كه همان دسته ى پراكنده و دور از تمدن و معنويت كه به قدرتهاى اطراف مى گفتيد با ما با مسالمت رفتار كنيد، گفتيد: آيا توان مقاومت در برابر ما را داريد؟

شرح خدمتهاى مولاى متقيان

متن: كلما اوقدوا نارا للحرب اطفأها الله او نجم قرن للشيطان و فغرت فاغرة من المشركين قذف اخاه في لهواتها فلاينكفى ء حتى يطأ صماخها باخمصه و يخمد لهبها بسيفه.

شرح: هر وقتى كه صفهاى دشمنان متشكل شده و در صدد روشن كردن آتش جنگ مى شدند، خدا آن را خاموش ساخته، و يا شاخى از شيطان و حيله اى از مشركان براى از هم پاشيدن اجتماع مسلمانان گسترده مى شد، برادر خود را براى درهم كوبيدن آنان به گلوگاه دشمن مى انداخت، و او هم از جبهه ى جنگ برنمى گشت، تا اينكه سرهاى دشمن را لگدكوب نموده و آتش جنگ را با شمشير خود خاموش مى كرد.

خلاصه، اين قسمت شرح فشرده اى از فداكارى مولاى متقيان عليه السلام و هميشه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله بودن وى و كفايت در جنگهاى هولناك به دست خيبرگشاى وى مى باشد، و از طرفى از كنار آمدن و كناره گيرى زمامداران اسلام و دست به عصا حركت كردن آنان مى باشد.

دلسوزى و مراقبت براى دين و نگهدارى آن، چنان گوهر گرانبهايى است كه با خون شهيدان اسلام و كوشش مجاهدان و در رأس آنها رسول اكرم صلى الله عليه و آله به دست آمده؛ اين امر ايجاب مى كند كه زمامدار بايد كسى باشد كه مجاهدتهاى وى در مواقع هولناك كه هنوز اثرى از پيروزى اسلام نيست ثابت باشد، و اين حقيقت به اتفاق جز در وجود مقدس مولا ثابت نيست، بلكه فرار كردن آنها در نزد منصفان از سيره نويسان، ثابت و روشن است. اين امتياز را در زمان ايراد اين خطبه، مستحفظان از امت و اصحاب رسول اكرم صلى الله عليه و آله آن را بخوبى مى دانستند؛ چنان كه خود مولا مى فرمايد:

«و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلى الله عليه و آله اني لم ارد على الله و لا على رسوله ساعة قط و لقد واسيته بنفسي في المواطن التي تنكص فيها الابطال و تتاخر فيها الاقدام [ نهج البلاغه، خطبه 197. ]؛ دانشمندان از صحابه كه حفاظت اسلام به عهده ى آنان بود، خوب مى دانستند كه من حتى يك لحظه بر خدا و رسولش رونياوردم، و در معركه هاى هولناك كه پهلوانان از شركت در آن سر باز زده و قدم پس مى نهادند، براستى استوار مانده و مواسات نمودم، و اين مواسات در اثر شجاعتى بود كه خدا مرا با آن گرامى داشته بود.» «ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مى گويد: يكى از فضيلتهاى مختص آن حضرت همين مواسات است؛ او مى گويد:

«اين مواسات يكى از ويژگيهاى برتر مولا- صلوات الله عليه- است كه هيچ منكرى ندارد؛ در جنگ احد در كنار رسول اكرم صلى الله عليه و آله پايدار بود، اما ديگران فرار كردند، و نيز در جنگ حنين و خيبر استقامت كرد و عده اى كه پيامبر پيش از او براى فتح خيبر فرستاده بود فرار كردند، اما مولا همچنان مى جنگيد، تا خدا به دست او فتح را نصيب اسلام نمود.» [ شرح ابن ابى الحديد، ج 14، ص 250. ] همچنين او مى گويد: «محدثان آورده اند: هنگامى كه در جنگ احد رسول الله صلى الله عليه و آله جراحت سخت برداشت، مردم گفتند: محمد صلى الله عليه و آله كشته شد. لشكرى از مشركان او را ديدند كه در ميان كشته شدگان افتاده، اما هنوز زنده است، آهنگ او كردند. به على عليه السلام فرمود: اينها را از من بران. مولاى متقيان عليه السلام نيز به آن لشكر حمله ور شد و رئيس آنان را كشت؛ آنگاه لشكرى ديگر آهنگ حمله به رسول الله صلى الله عليه و آله نمود، باز فرمود: يا على! اينها را از من بران. مولا عليه السلام حمله ور شد و لشكر را به عقب زده و پراكنده نموده و رئيس آنان را به قتل رسانيد. باز لشكر سومى به آهنگ كشتن رسول الله صلى الله عليه و آله حمله كرد، همچنان به على عليه السلام فرمان دفاع داد، مولا نيز اين لشكر را عقب رانده و رئيس آنان را كشت. پس از اين واقعه، رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمود: جبرئيل عليه السلام به من گفت: براستى اين دفاع على عليه السلام مواسات است. من به جبرئيل گفتم: چرا اين گونه نباشد، در حالى كه او (على عليه السلام) از من است و من نيز از اويم. آنگاه جبرئيل گفت: من هم از شما (دو تن) هستم.

باز محدثان روايت كرده اند مسلمانان در روز شكست مسلمانان و حمله ى مشركان و دفاع مولاى متقيان عليه السلام از آسمان صداى هاتفى را شنيدند كه ندا در مى داد: «لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على» شمشيرى نيست مگر ذوالفقار، و جوانمردى نيست جز على عليه السلام.

آنگاه رسول الله صلى الله عليه و آله به حاضران فرمود: نمى شنويد!؟ اين صداى جبرئيل است [ همان، ص 251. ] اما در واقعه ى حنين، مولا عليه السلام با تنى چند از بنى هاشم با رسول الله صلى الله عليه و آله پس از آنكه مسلمانان پشت به جنگ كرده و فرار كردند، همچنان پايدارى نموده و گروهى از قبيله ى هوازن را در برابر چشمش به قتل رسانيد، تا پس از مدتى انصار به جبهه ى جنگ برگشتند و قبيله ى هوازن شكست سختى خورد و اموالش به غنيمت مسلمانها درآمد، و داستان فتح خيبر هم كه مشهور است.

باز ابن ابى الحديد در شرح فرمايش مولا- صلوات الله عليه- كه به حضرت امام حسن عليه السلام مى فرمايد:

«لاتدعون الى مبارزة و ان دعيت اليها فاجب فان الداعي إليها باغ و الباغي مصروع [ نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره ى 233. ]؛ هرگز مردم را به مبارزه نه طلب، و اگر به مبارزه خوانده شدى اجابت كن، چه اينكه دعوت كننده ستمگر است و هر ستمگر به زمين مى خورد.» چنين مى گويد: «نشنيديم كه على عليه السلام كسى را به مبارزه بخواند، مگر اينكه كسى او را به اسم مى خواند و يا به طور عموم دعوت به مبارزه مى كرد؛ امام در اين وقت به طرف او رفته و با او پيكار مى كرد.

در روز بدر، پسران ربيعة بن عبد شمس، بنى هاشم را به مبارزه دعوت كردند على عليه السلام با آنان به جنگ پرداخت و وليد را كشت. على در كشتن عتبه با حمزه مشاركت داشت، و در جنگ احد، طلحه پسر ابى طلحه دعوت به مبارزه كرد و على با آن به مقابله پرداخت و او را كشت. در روز خيبر، مرحب دعوت به مبارزه كرد و على پس از مبارزه او را كشت؛ اما مبارزه ى على در جنگ خندق با عمرو بن عبدود، مسأله اى نبود كه از آن به عنوان حادثه ى بزرگ و يا عظيم ياد كرد، بلكه بالاتر از اينهاست. اين حادثه به گونه اى است كه شيخ ما «ابوالهذيل» در جواب سائلى كه پرسيد: كدام يك در نزد خدا منزلتى عظيم دارند، على يا ابوبكر؟ گفت: به خدا قسم! مبارزه ى على با عمرو در جنگ خندق، معادل تمام اعمال مهاجر و انصار و طاعات آنها و برتر مى باشد، تا چه رسد به ابوبكر تنها.

پايدارى على در جنگها از زبان حذيفه

از حذيفة بن اليمان روايتى نقل شده كه مناسب مقام و بلكه رساتر از گفته ى ابوالهذيل است. قيس بن الربيع از ابوهارون عبدى، از ربيعة بن السعدى روايت كرده كه گفت: به نزد حذيفة اليمان آمدم و گفتم: يا اباعبدالله! مردم درباره ى مناقب على بن ابى طالب عليه السلام مطالبى نقل مى كنند كه اهل بصيرت به آنان مى گويند: شما در مدح اين مرد افراط مى كنيد آيا شما روايتى براى من نقل مى كنيد، كه براى مردم نقل كنم؟ گفت:

اى ربيعه! آنچه كه درباره ى على از من سؤال مى كنى و اينكه حديثى از براى او نقل كنم، به خداى جان آفرين كه جان حذيفه در دست اوست قسم! اگر تمام اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از وقت بعثت پيامبر تا امروز در يك كفه ى ترازو قرار دهند و يك عمل على عليه السلام را در كفه ى ديگر، عمل على عليه السلام بر آنها برتر خواهد شد. ربيعه گفت: يا اباعبدالله! اين مدح، غيرقابل پذيرش و گمان مى كنم دچار زياده روى شدى و مبالغه كردى. حذيفه گفت: اى مردم لئيم و خوار! چگونه غيرقابل پذيرش است؟ كجا بودند مسلمانان در جنگ خندق، وقتى كه عمرو و پيروانش بر آنان عبور مى كرد، ترس و وحشت آنان را فرا گرفته بود و به مبارزه دعوت مى كرد، از ترس عقب نشينى كردند تا اينكه على به مبارزه ى او رفته و او را كشت؟ به خدا قسم! همين عمل على در آن روز، از نظر اجر اخروى بالاتر از اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم تا به امروز و تا روز قيامت است! و در حديث مرفوع آمده: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در آن روز وقتى كه على عليه السلام به طرف عمرو رفت، فرمود: تمام پيكره ى ايمان به مبارزه ى تمام پيكره ى شرك رفت.

ابوبكر بن عياش گفته است: على بن ابى طالب عليه السلام ضربه اى زده است كه پربارتر از او در تاريخ اسلام نيست، و آن هم ضربه ى على در جنگ خندق به عمرو است! و براستى على هم نيز ضربه اى خورد كه در تاريخ اسلام از آن ضربه شومتر نيست. (يعنى ضربه ى ابن ملجم- لعنة الله عليه-) در حديث مرفوع آمده است: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه على به مبارزه ى عمرو رفت، همواره دستهاى خود را به طرف آسمان بلند نمود و با سر باز به راز و نياز مشغول بود و چنين مى گفت:

بار الها! تو در جنگ بدر عبيده را از من گرفتى و حمزه را در جنگ احد، على را امروز خودت حفظ كن! پروردگارا! مرا تنها نگذار و تو از بهترين وارثان هستى.

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: به خدا قسم! داستان كشتن على عليه السلام عمرو را در روز احزاب و شكستن مشركان، پس از آن مسأله اى نيست كه چيزى شبيه او باشد، مگر آنچه كه خدا در داستان طالوت و جالوت نقل فرموده: «فهزموهم باذن الله و قتل داود جالوت؛ پس بدين سان آنان به اذن خدا آنان را شكست داد و داوود، جالوت را كشت.» عمرو بن ازهر از عمرو بن عبيد از حسن روايت مى كند: وقتى كه على عليه السلام عمرو را كشت، سر او را جدا كرده و آورد به پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انداخت و عمر و ابوبكر برخاستند و به سر بوسه زدند!

ديدند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم لا اله الا الله گويان مى فرمود: اين پيروزى است، يا اين آغاز پيروزى است [ شرح ابن ابى الحديد، ج 19، ص 230. ] چنانچه بخواهيم شرح پايدارى و دلاورى مولا- صلوات الله عليه- را در جنگهاى اسلام و پا كشيدن زمامداران نابحق صدر اسلام را برشمريم، از وضع شرح خطبه خارج مى شويم [ براى مطالعه ى بيشتر به كتابهاى تاريخ اسلام و از جمله ارشاد شيخ مفيد مراجعه كنيد. ] شيخ در مورد شرح دليريهاى مولا چنين مى گويد:

«جهاد كه با آن پايه هاى اسلام استوار و با استوارى آن، دستورها و قوانين اسلام محكم و مستقر مى گردد، اميرالمؤمنين على عليه السلام را از آن بهره ى وافرى است كه در ميان مردم شهرت يافته و در نزد خاصه و عامه منتشر شده و هيچ يك از دانشمندان در اين مهم اختلافى نداشته و مردم فهميده نيز در درستى آن نزاعى ندارند و هيچ كس نمى تواند در اين حقيقت ترديد داشته باشد، مگر ساده لوحان كم فهم كه در اخبار تأمل كافى نمى نمايند، و نيز هيچ يك از ناظران آثار در آن دچار شك و ترديد نشده است، مگر كسى كه از سر عناد، آزرمى از ننگ و عار ندارد، چنين امر روشنى را انكار نمايد.» [ ارشاد، ص 30. ]