فصل سرد

سيد مهدى عليزاده موسوى

- ۴ -


7 . فصل سرد

يا فاطِمَةُ! إِنَّ اللّه‏ يَغْضِبُ لغَضَبِكِ و يَرضى لِرِضاكِ؛

اى فاطمه! خدا با خشم تو خشمگين و با شادى تو خشنود مىشود.

مستدرك‏الحاكم، ج 3، ص 153.

چندى بود كه كسى آواى محزون فاطمه (عليها السلام) را كمتر مىشنيد. ديگر از آن ناله‏هاى جگرخراش و آسمان سوز فاطمه (عليها السلام) خبرى نبود. مردمى كه هر روز او را، ميان كوچه‏ها به‏همراه كودكانش مىديدند، كه مظلومانه به‏سوى بقيع مىرود، مدتى بود كه او را نديده بودند. على (عليه السلام) نيز ديگر، شب‏ها به قبرستان بقيع نمىرفت تا فاطمه (عليها السلام) و فرزندانش را پس از يك دريا گريه، به خانه باز گرداند. مدينه در آرامش كسل كننده‏اى فرو رفته بود. شايد مردم مىپنداشتند كه فاطمه (عليها السلام) از گريه خسته شده است و چندى ديگر، تمامى آن‏چه بر او رفته است، در گذر ايام فراموش خواهد شد.

در اين ميان، بر خانه على (عليه السلام) نيز سكوت وهم‏انگيزى سايه افكنده بود. صدايى از آن برنمىخاست و كمتر رفت و آمدى مشاهده مىشد؛ اما در داخل خانه، در يكى از اتاق‏هاى كوچك و گلى، روى گليم كهنه، بانويى هجده ساله، با عظمت تمامى تاريخ، آرام و بىصدا آرميده بود. چشم‏هايش به گودى نشسته بود و آثار گريه‏هاى مداوم، در چهره‏اش موج مىزد. با آن‏كه بيش از هجده بهار از زندگانى پرفراز و نشيبش نمىگذشت، دست نابه‏كار روزگار، چين‏هاى درشتى بر چهره‏اش حك كرده بود. هيولاى ضعف، مدتى بود او را وا نمىگذاشت. كمرش تير مىكشيد و بازويش به زحمت تكان مىخورد، گويى در اين مدت كوتاه، ذره ذره وجودش در قالب اشك، از چشمان ملكوتىاش، بيرون ريخته بود و اينك هيچ چيزى، جز مشتى استخوان و پوست، در كالبد خاكىاش، وجود نداشت.

بر ديواره روحش نيز زخم‏هاى بىشمارى لانه كرده بود. از هر گوشه آن، پژواك حزينى، كه از دردى كهنه ريشه مىگرفت، برمىخاست و تمامى وجودش را مىآشفت. احساس‏هاى پاك و ملكوتىاش تَرَك برداشته بود و ديگر با فرو ريختن، فاصله چندانى نداشت. پاهايش يارى نمىكرد. مىكوشيد برخيزد و راه بقيع را پيش گيرد؛ اما همين كه برمىخاست، نفسش به شماره مىافتاد و دنيا به دور سرش مىچرخيد.

فاطمه (عليها السلام) در بستر بيمارى آرميده بود. على (عليه السلام) چون پروانه‏اى به گِرد زهرا (عليها السلام) مىچرخيد. لحظه‏اى از او غافل نمىشد. چشمانش كه به سيماى رنجور و غم‏گرفته فاطمه (عليها السلام) مىافتاد، آه از نهادش برمىخواست و مىرفت تا قلبش را به تلّى از خاكستر تبديل كند. مىخواست، اشك بريزد، اما شايد نمىتوانست؛ چرا كه سنگينى نگاه حيرت‏زده و افسرده كودكان را احساس مىكرد.

زينب (عليها السلام) نيز با آن‏كه سه سال بيشتر نداشت، از آن هنگام، كه نقش بيمارى را در چهره مادرش خواند، همچون پرستارى ماهر، به مادر بيمارش خدمت مىكرد. هر چند قطره‏هاى اشك را از گودى چشمان مادر مىزدود؛ اما شبنم‏هاى زيباى اشكى كه از چشمان كوچك و معصومانه‏اش روييده بود، چهره خودش را چراغان كرده بود. اما هنگامى كه مادر چشم مىگشود و در چهره زيباى دخترش خيره مىشد، مىديد كه كوران حوادث، در آينده‏اى نه چندان دور، او را در بر گرفته است و اين ابتداى راهى سخت و دشوار است.

حسن و حسين (عليهما السلام) نيز گويا دريافته بودند اين بيمارى، با ساير بيمارىها تفاوت دارد. با تمام وجود احساس مىكردند حادثه‏اى تلخ تا پشت ديوارهاى خانه محقّرشان پيش آمده است؛ اما نمىتوانستند به آن فكر كنند. تنها، مىگريستند و گوش به فرمان پدر داشتند تا هر چه او مىگويد، براى مادرشان انجام دهند.

اسماء، همسر جعفر طيّار و مادر محمدبن‏ابىبكر، نيز چون مادرى مهربان، مراقب فاطمه (عليها السلام) بود. يار ديرينى كه در هيچ لحظه‏اى فاطمه (عليها السلام) را تنها نگذاشته بود. از آن هنگام كه خديجه در آخرين لحظه‏هاى زندگانى خود، سفارش دخترش، زهرا (عليها السلام) را به او كرد و گفت:«براى دخترم مادرى كن» همواره در خدمت او بوده است. در هنگام ازدواج فاطمه (عليها السلام) چون مادرى مهربان همراهِ او بود و در هنگام تولد فرزندان نيز، از هيچ خدمتى فروگذار نكرد و اينك كه فاطمه (عليها السلام) فصل پاييز زندگانى خود را مىگذراند، اسماء همچون گذشته، يار و همدم اوست و با خدمت به او، رفته رفته در آسمان لايتناهى كمالات، اوج مىگيرد. فاطمه (عليها السلام) نيز با اسماء انس گرفته بود و در مشكلات از او يارى مىجست.

همه تلاش مىكردند، هر چه زودتر، فاطمه (عليها السلام) سلامت خود را بازيابد. كافى بود كه تنها اشاره‏اى كند تا همگان براى رفع نيازش بشتابند. همه احساس بدى داشتند. فضاى خانه، پس از بيمارى فاطمه (عليها السلام) دلگيرتر شده بود و اين را بيشتر از همه، كودكان احساس مىكردند.

اما فاطمه (عليها السلام) مىكوشيد خبر بيمارى خود را در چهارديوارى خانه خود، زندانى كند. شايد نمىخواست كسانى كه او را در كوير سوزان بىمهرى، رها كرده‏اند، برايش دلسوزى كنند؛ ولى به هر حال، بيمارى دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آن هم در اين سنين، مسأله ساده‏اى نبود و پس از چندى اين خبر دردناك، در سراسر مدينه پيچيد. اضطراب و دلهره همه را فراگرفت، گويا مردم نيز پى برده بودند كه فاطمه (عليها السلام) آخرين روزهاى حيات خود را تجربه مىكند؛ چرا كه آنان ديده يا شنيده بودند كه گل‏ميخ در، بر پهلوى او نشسته است. آنان مىدانستند كه خنجرهاى تهمت و افترا و حق‏كُشىهاى بىشمار، چگونه روح او را پاره پاره كرده است و آنان به خوبى مىدانستند كه داغ ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با دلِ سوخته زهرا (عليها السلام) چه مىكند. آنان دريافته بودند كه فاطمه (عليها السلام) در آستانه سفر است و تب مرگ، بر خانه او خيمه زده است.

زنان مدينه كه حال و روز دختر رسول خدا را ديدند، به عيادت او رفتند تا شايد با اكسيرِ محبت و دلجويى، دل شكسته‏اش را پيوند بزنند. هنگامىكه به خدمت فاطمه (عليها السلام) رسيدند گفتند:

ـ چگونه صبح كردى، اى دختر رسول خدا؟!

چشم‏ها به فاطمه (عليها السلام) دوخته شده بود و حالت رنج‏آلود او، هر انسانى را متأثر مىكرد. اين‏كه مىديدند، تنها پس از يك ماه و اندى، فاطمه چنين حالى دارد، شگفت‏زده شده بودند. هر يك از آنها در ذهن خود، پاسخ فاطمه را مرور مىكرد. شايد مىپنداشتند فاطمه (عليها السلام) از بيمارى خواهد ناليد و يا بيمارىاش را براى آنها توضيح خواهد داد.

اما فاطمه (عليها السلام) پيش از آن‏كه به بيمارىاش بينديشد، به آينده‏هاى تاريك و مبهم و به انحراف امتى كه پدرش سال‏ها، براى آن زحمت كشيده بود مىانديشيد. فاطمه (عليها السلام) رنج‏ها را تنها براى دين، به جان خريده بود و نمىتوانست در چنين شرايطى، كه آينده اسلام تهديد مىشد، سخن از خويشتن بگويد. بنابراين در پاسخ، سخنانى را فرمود تا شايد پرده غفلت از برابر ديدگان مردم، زدوده شود:

صبح كردم در حالى كه ـ به خدا قسم! ـ از دنياى شما نفرت دارم و از مردانتان ناراحت و دلگيرم. آنان را [همچون] لقمه‏اى در دهان جويدم [و ديدم بسيار تلخ و كشنده‏اند [بنابراين آنها را بيرون انداختم. هنگامى كه در رفتارشان دقت كردم بر آنها خشم گرفتم. [به راستى [چه زشت است كندى شمشيرها و سستى و درماندگى [مردانتان [پس از جديّت و تلاش و... و [چه نكوهيده است [عقيده‏هاى فاسد و انگيزه‏هاى منحرف!«چه بد ذخيره‏اى از پيش براى خود فرستادند. پس خدا بر آنان خشم خواهد گرفت و در عذاب، جاودانه خواهند بود».(35) و بىترديد ريسمان اين مسؤوليت تا ابد بر گردن‏هايشان، آويخته خواهد بود. [بىترديد [سنگينى مسؤوليت و زشتى [غصب آن [نيز بر تارك آنها ثبت است و ننگ و عار همواره با آنان خواهد بود.

واى بر آنها! چگونه خلافت رسول خدا را از جايگاه‏هاى اصلى آن دور ساخته‏اند و از خانه‏اى كه جبرئيل در آن فرود مىآمد، به خانه ديگرى بردند و از دست افرادى كه با مسايل دين و دنيا آشنا بودند خارج ساختند. بدانيد كه اين، زيان بزرگى است.

فاطمه (عليها السلام) به خوبى مىداند كه راهبر اين جامعه چه كسى است و چه كسى مىتواند آن را در ميان سنگلاخ‏ها و مشكلات هدايت كند و به سرمنزل مقصود برساند. از سوى ديگر، او به خوبى مىداند كه اين مردم نيز رهبر حقيقى جامعه را مىشناسند. اما براى آن‏كه بهانه‏اى باقى نماند به معرفى او مىپردازد:

چه موجب شد كه [مردانتان] از على (عليه السلام) عيب‏جويى كنند؟ بىترديد، بهانه گرفتند؛ چون شمشير او خويش و بيگانه نمىشناخت و به مرگ، بىاعتنا بود؛ چون على (عليه السلام) دشمنان را از بين مىبرد و سرنوشت آنان را براى عبرت آيندگان بر جاى مىگذاشت. او تنها در راه خدا غضب مىكرد.

به خدا قسم! اگر مردان شما، براى دورى [علي] از خلافتى كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به او سپرده بود، متحد نمىشدند، هر آينه او، آن را به سلامت هدايت مىكرد و اين شتر را، سالم به مقصد مىرساند و حركتش، حركتى رنج‏آور نمىشد و به سرچشمه‏هاى زلال، هدايت مىكرد و تشنگى آنان را برطرف مىنمود. [على (عليه السلام) [خير و نيكى را براى آنان مىپسنديد و در بهره‏بردارى از بيت‏المال زياده‏روى نمىكرد. از ثروت دنيا، جز به اندازه نياز، خوشه‏اى نمىچيد؛ به اندازه آبى كه عطش را فرو نشاند و غذايى كه گرسنگى را رفع كند. [در اين حال [مردم به خوبى مىتوانستند دنياپرستان را از خداپرستان بازشناسند. و«اگر قريه‏ها، ايمان آورده و تقوا پيشه مىكردند، بركت‏هاى زمين و آسمان را بر آنان فرو مىريختيم؛ اما دروغ گفتند، پس ما هم آنان را در برابر آن‏چه انجام داده‏اند، گرفتار كرديم».(36) و«كسانى كه ستم كردند نتايج گناهانشان، دامنگيرشان خواهد شد و آنان هرگز بر ما غلبه نخواهند كرد».(37)

فاطمه (عليها السلام) دريافته است كه آخرين فرصت است و حقيقت نبايد پوشيده بماند:

پس اكنون بياييد و بشنويد! هر چه بيشتر زندگى كنى، روزگار شگفتىهاى [بيشتري] به تو نشان خواهد داد. و هيچ چيز از گفته‏هاى آنها شگفت‏انگيزتر نيست.

اى كاش مىدانستم [كه آنان] به چه جايگاهى روى آورده‏اند و كدامين بنيان را تكيه‏گاه خود قرار داده‏اند و به كدامين ريسمان چنگ انداخته‏اند... چه سرنوشت و همنشين نامناسبى را انتخاب كرده‏اند و اين انتخاب براى ستمگران، بسيار بد است. اينان به جاى شاه‏پرها، پرهاى ضعيف را [براى تمسّك [انتخاب كرده‏اند و به جاى پشت، دُم را برگزيده‏اند. گروهى كه بپندارند، با اين عمل، كار خوبى انجام داده‏اند خوار و پست شدند.

بدانيد آنان گمراهانند؛ ولى نمىدانند.

آيا كسى كه حقيقت را يافته است، سزاوار پيروى است، يا آن كه راه را نيافته و ابتدا بايد خود، راه را بيابد؟ واى بر شما! چگونه حكم مىكنيد؟(38)

اما به‏راستى فاطمه (عليها السلام) چه مىبيند كه اين‏گونه مىخروشد؟ چرا در بستر بيمارى، كه تب و ضعف امانش را بريده است، چنين سخنان كوبنده‏اى مىگويد؟

اما به جان خودم سوگند! نطفه فساد بسته شده است و ديرى نخواهد گذشت كه در تمامى پيكر اجتماع، منتشر شود. از پستان شتر، پس از اين، خون و زهرى كه به سرعت هلاك مىكند بدوشيد و اين‏جاست كه اهل باطل زيان مىكنند. [و بدانيد [آيندگان، در خواهند يافت كه عملكرد شما چه بوده است. بدانيد كه قلب‏هايتان، با فتنه آرام خواهد گرفت.

سخنان فاطمه (عليها السلام) ديگر پند و اندرز نبود. در نگاه‏ها، وحشت موج مىزد.

مىدانستند كه فاطمه (عليها السلام) دختر همان پيامبرى است كه از اسرار آسمان‏ها و زمين آگاه بود. چهره فاطمه (عليها السلام) نيز مصمم بود. از شيوه سخن گفتنش به سادگى فهميده مىشد كه به سخنانى كه مىگويد، يقين دارد. سپس در حالى كه همه چشم‏هاى زنان به لب‏هاى مقدس او دوخته شده بود، اين گونه ادامه داد:

بشارت باد بر شما، شمشيرهاى برهنه و برّان و حمله ستمگرى بىپروا و آشفته شدن امور زندگىتان و سلطه ستمگران. [كسانى كه [حقوق شما را پايمال خواهند كرد و با شمشير، [چون گندم] شما را درو خواهند كرد. پس چقدر بدبختيد و چه عاقبتى خواهيد داشت، در حالى كه حقايق امور بر شما پوشيده است!

سپس براى آن‏كه همه بدانند فاطمه (عليها السلام) تمامى توان خود را براى پيشگيرى از چنين حوادثى به كار برده است فرمود:

آيا مىتوانم شما را به كارى الزام كنم كه شما از آن دورى مىكنيد؟!(39)

مفهوم سخنان فاطمه (عليها السلام) را آن روز كسى به درستى نفهميد؛ اما پنجاه سال بعد كه خلافت مسلمين از جايگاه اصلى خود بسيار فاصله گرفته بود، آينده‏نگرىهاى فاطمه (عليها السلام) يك به يك به حقيقت پيوست.

سال 61 هجرى بود و يزيد سرمست از قدرت، در كاخ‏هاى مجلل و باشكوه شام، ارزش‏هاى والاى اسلام را به بازى گرفته بود. او ديگر نام ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را نيز نمىتوانست بر بلنداى مأذنه‏ها تحمل كند. در اين سال، او براى آن‏كه دشمنان خود را از ميان بردارد، سىهزار سوار به فرماندهى مسلم بن عقبه به سوى مدينه روانه كرد. هنگامى كه سپاه خود را براى حركت آماده مىكرد، او مسلم را به قصر خود فراخواند و گفت:

ـ هنگامى كه به مدينه وارد شدى، تا سه روز مىتوانى هر چه خواستى انجام دهى و هر چه مال و غنايم يافتى براى تو و سربازانت خواهد بود!

مسلم به همراه سپاهيانِ تا دندان مسلح خود، به سوى مدينه حركت كرد. مسلم بن عقبه، در غارت و چپاول، شهره بود و سربازان نيز همانند گرگ‏هايى، آماده دريدن طعمه بودند. هر چه سپاه شام به مدينه نزديك‏تر مىشد، ترس و دلهره، دل‏هاى مردم مدينه را بيشتر فرا مىگرفت. مردم مدينه كه مىدانستند سپاه سفّاك شام، از هيچ جنايتى دريغ نمىكنند، لشكرى آماده كردند. لشكر براى دفاع از شهر، به بيرون شهر آمد و در منطقه‏اى به نام«حره» سنگر گرفت. پس از چندى، سپاه شام نيز به آن منطقه رسيد و نبردى سخت ميان دو لشكر آغاز شد. صداى شيهه اسبان و ناله‏هاى مجروحان و چكاچك شمشيرها، دشت را پر كرده بود؛ اما ديرى نگذشت كه از لشكر مدينه جز بدن‏هاى بىجان و مجروح كه دشت را پوشانده بود، چيزى باقى نماند. باقىمانده سپاه مدينه نيز خود را به شهر رساندند و در جوار قبر مطهر ‏پيامبر گرامى اسلام (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پناه گرفتند.

سپاه مسلم به شهر مدينه وارد شد و پس از چند لحظه، مسجد رسول‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در زير سم اسبان لشكريان شام قرار گرفت. سپاه شام حرمت مرقد ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را نيز نگاه نداشتند و در جوار مرقد ملكوتىاش آن‏قدر كشتند كه خون با بلندى قبر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) برابر شد.

پس از آن مسلم بن عقبه دستور داد كه در ميان سپاهيان فرياد بزنند:

ـ اين مدينه است و آن‏چه در آن است متعلق به شماست.

با اين سخن عنان لشكر سى هزار نفرى شام، گسسته شد. ديرى نگذشت كه كوچه‏هاى مدينه، مملو از پيكرهاى مردم شد. لشكر شام، كوچك و بزرگ نمىشناخت و فقط به دنبال جاندارى مىگشت تا رگ حيات او را قطع كند. يكى از سربازان به خانه‏اى وارد شد، زنى را ديد كه كودكى را در آغوش دارد و به او شير مىدهد. خانه زن، غارت شده بود و هيچ چيز با ارزشى در آن وجود نداشت. سرباز نگاهى به اطراف انداخت و هنگامىكه چيز با ارزشى در خانه نيافت، خشم سراسر وجودش را فرا گرفت؛ از چشم‏هايش آتش مىباريد، ناگهان دستش را دراز كرد و پاهاى كوچك و ظريف كودك شيرخوار را گرفت و او را در هوا چرخاند و آن‏چنان سرش را به ديوار كوبيد كه مغز كودك، بر سر و روى مادر ماتم‏زده پاشيد.

در اين جنايت فجيع، بسيارى از ناموس‏ها نيز، لگدمال هوس‏هاى پليد سپاه شام گرديد؛ تا آن‏جا كه گفته‏اند در آن سال، بيش از هزار كودكِ بدون پدر متولد شدند.

غارت و چپاول در آن ايام، آن‏چنان بود كه زيرانداز كودكان را نيز به يغما مىبردند. در يكى از روزها، گروهى از اين سپاه خونخوار، به خانه«ابوسعيد خدرى» كه يكى از بزرگان صحابه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود وارد شدند. ابوسعيد، سال‏هاى دوران كهولت خود را مىگذراند و چشمانش در زير گذر سال‏هاى بىشمار، سُوى خود را از دست داده بودند. سپاهيان كه به طمع غارت اموال اين پير فرزانه، به خانه او آمده بودند، هر چه بيشتر جستجو كردند، كمتر يافتند؛ چرا كه قبل از آنان گروه ديگرى به خانه او آمده و تمامى وسايل خانه را برده بودند. ابوسعيد بر روى خاك‏ها نشسته بود. سپاهيان كه نتوانستند چيزى بيابند، به سوى ابوسعيد آمده با بىرحمى، تمامى ريش‏ها و ابروان او را كندند، در حالى كه او فرياد مىزد:

ـ من، ابوسعيد خدرى هستم؛ من يار و صحابى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هستم!

پس از چند روز كه اجساد بىجان، چشم‏هاى گريان و خانه‏هاى ويران، منظره مدينه را وحشتناك كرده بود، مسلم اهل مدينه را در مكانى جمع كرده به آنان گفت:

ـ آيا اعتراف مىكنيد كه همه شما بردگان يزيدبن معاويه هستيد؟

و در حالى كه خوارى و خفت، از سر و روى مردم مدينه مىباريد، گفتند:

ـ آرى!(40)

فاطمه (عليها السلام) از اين گونه مصيبت‏ها آگاه بود و از اين‏كه مىديد مردم آگاهانه خود را در دامن چنين بلاهاى بىشمارى مىافكنند، مىگرييد. مىدانست كه اگر على (عليه السلام) عنان حكومت را به دست گرفته بود، چنين فجايعى هرگز در تاريخ اسلام شكل نمىگرفت. نمونه فوق تنها نمونه‏اى است از رنج‏ها، مصيبت‏ها و خفّت‏هايى كه بر اثر غصب خلافت و در پى آن انحراف اسلام، در اعصار مختلف اسلام، شكل گرفت.

* * *

خاموش و بىصدا نشسته بودند. سرها پايين افتاده بود و چشم‏ها گويى روى زمين، به دنبال چيزى مىگشت. از وقتى كه زنانشان، سخنان فاطمه (عليها السلام) را براى آنها گفته بودند، يك لحظه آرامش نداشتند. فاطمه (عليها السلام) را خوب مىشناختند و مىدانستند كه بيهوده سخن نمىگويد. بىترديد او در آينه عصمتش، حقايقى را ديده بود كه اين‏گونه با زنان برخورد كرده بود. هر چه كوشيده بودند دلشان، آرام نگرفته بود. به خوبى مىدانستند كه بيراهه را برگزيده‏اند و به همين سبب، ترس و دلهره بر وجودشان چنگ انداخته بود. اما هر چه در درون خود جستجو كرده بودند، اكسير جرأت و همت حمايت از حق را در درون خود، نيافته بودند و تنها آمده بودند كه فاطمه (عليها السلام) در واپسين لحظه‏ها، شرم و اشتباه را در گفتارشان بخواند:

ـ اى سرور زنان جهان! اگر ابوالحسن (عليه السلام) قبل از ابوبكر، آمادگى خود را اعلام كرده بود، هرگز كسى غير از او را برنمىگزيديم!

فاطمه (عليها السلام) ديگر تحمل نداشت. باز هم همان سخنان كهنه و پوسيده قديمى تكرار مىشد. گويى در ضمير اين مردم، عقل، كيميايى نايافتنى بود. شايد خاطره شب‏هاى تب كرده و خاموش، و سرگردانى در ميان كوچه پس‏كوچه‏هاى مدينه و سخنان بىاحساس مهاجر و انصار، در ذهنش زده شد. مىديد كه ديگر پند و اندرز، در ميان مردم جايگاهى ندارد و تنها، تجربه است كه مىتواند حقايق را برايشان عيان سازد. در حالى كه با بىحوصلگى روى از آنها برمىگرداند، فرمود:

ـ از نزد من دور شويد! پس از آن‏كه با اشتياق آلوده گناه شديد، به دروغ پوزش مطلبيد؛ زيرا عذرى برايتان باقى نمانده است!

سخنان آتشين فاطمه (عليها السلام) در جمع زنان و سپس برخورد قاطع او با گروهى از مردان مهاجر و انصار، لرزه بر اندام حاكمان زمان انداخت. به سادگى مىشد درماندگى را در چهره بسيارى از مردم خواند. بسيارى از آنان، در سر دوراهى وحشتناك ترديد، گرفتار شده بودند و حاكمان غاصب، به خوبى مىدانستند تا هنگامى كه چنين حالتى بر فضاى مدينه سايه انداخته باشد، بنيان‏هاى حكومت، در آينده‏اى نه چندان دور، در ميان سيلاب‏هاى مخالفت، متلاشى خواهد شد و از سوى ديگر، آيندگان، در محكمه تاريخ، رنج‏ها و درد دل‏هاى دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را ناديده نخواهند گرفت و حق و حقيقت، چون خورشيدى افق‏هاى تاريخ را روشن خواهد كرد.

چاره‏اى نبود، بايد چاره‏اى مىانديشيدند تا حقيقت را در پشت ابرهاى تيره و تاريك نيرنگ، پنهان كنند. از اين‏رو عمر به ابوبكر گفت:

ـ بيا به خانه فاطمه (عليها السلام) برويم، شايد بتوانيم او را از خود راضى كنيم.

برق شادى در چشمان ابوبكر درخشيد. اگر فاطمه (عليها السلام) در اين لحظه‏هاى آخر، عذر آنها را مىپذيرفت، پيروزى را در آغوش مىكشيدند و در گذر زمان، تمامى ظلم‏ها و ستم‏ها، به فراموشى سپرده مىشد.

با يكديگر به سوى خانه فاطمه (عليها السلام) حركت كردند، اما هنگامى كه اجازه ورود خواستند، فاطمه (عليها السلام) آنها را نپذيرفت. احساس تلخى در وجودشان زنده شد. كسى كه خود را جانشين رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىناميد، اينك با درهاى بسته خانه دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) روبه‏رو شده بود. چندى بعد پيكى را به خانه فاطمه (عليها السلام) فرستادند تا شايد بتواند براى آن دو اجازه ورود بگيرد؛ اما اين بار نيز دچار شكست شدند. چندين بار ديگر نيز، تقاضاى ديدار كردند؛ اما هر بار محكم‏تر از قبل، دست رد، سينه آنان را مىفشرد.

مردم نيز، يك يك اين حوادث را مرور مىكردند و شاهد بودند كه چگونه دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه دشت سبز عاطفه است، حتى از ديدار آنها نيز خوددارى مىكند. ديگر هيچ راهى برايشان نمانده بود و از طرفى، اگر فاطمه (عليها السلام) را نمىديدند، ديگر هيچ جايگاهى در ميان مردم نداشتند. اما هنوز راهى برايشان باقى مانده بود و آن اين‏كه دست نياز به سوى عالِم بىنياز دراز كنند. آنان على (عليه السلام) را به خوبى مىشناختند و مىدانستند كه او تنها كليد اين قفل پيچيده است. بارها او را آزموده بودند و از درياى كرمش، بارها نوشيده بودند. از اين‏رو پيش او آمدند و با درماندگى گفتند:

ـ ما بارها، براى عيادت فاطمه (عليها السلام) آمده‏ايم؛ اما او ما را به حضور نمىپذيرد تا او را از خود راضى كنيم، آيا ممكن است شما براى ما اجازه ورود بگيريد؟

على (عليه السلام) لحظه‏اى انديشيد، شايد به خوبى مىدانست كه آنان تا به مقصود خود نرسند، دست برنمىدارند. بنابراين فرمود:

ـ من سعى خود را خواهم كرد.

على (عليه السلام) مىدانست كه در دل فاطمه (عليها السلام) چه مىگذرد و در ژرفاى وجودش چه احساسى نسبت به آنان دارد. دلش نمىآمد در اين لحظه‏هاى تب‏آلود، فاطمه‏اش را برنجاند. اما از سوى ديگر، مىدانست كه هواى خلافت و رياست، آنان را رها نخواهد كرد و تا نزد فاطمه (عليها السلام) نروند، دست از او برنمىدارند. على (عليه السلام) به نزد فاطمه (عليها السلام) آمد و با مهربانى فرمود:

ـ اى دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىدانم كه تو از اين دو، ستم‏هاى بىشمارى ديده‏اى! اما آنها بارها براى عيادت تو آمده‏اند و تو آنها را نپذيرفته‏اى، آنها از من خواسته‏اند برايشان اجازه بگيرم!

فاطمه (عليها السلام) كه بار ديگر خاطراتى تلخ در ذهنش نقش بسته بود، براى آن‏كه همگان دريابند كه او از ديدن آنان بيزار است فرمود:

ـ به خدا سوگند! به آنان اجازه ورود نخواهم داد و با آنان كلمه‏اى سخن نخواهم گفت تا پدرم را ملاقات كنم و از اين دو نفر شكايت كنم!

على (عليه السلام) فرمود:

ـ فاطمه‏جان! اما من نزد اين دو ضمانت كرده‏ام كه از تو اجازه بگيرم!

ـ اگر تو تضمين كرده‏اى، من حرفى ندارم. خانه، خانه توست و من نيز در هيچ امرى با تو مخالفت نمىكنم. هر كس را كه دوست دارى اجازه بده به خانه وارد شود.

چند لحظه بعد، ابوبكر و عمر وارد حجره كوچك و محقر فاطمه (عليها السلام) شدند. فاطمه (عليها السلام) به زحمت، به بالشى تكيه زده بود و آثار بيمارى و ضعف در سراسر وجودش موج مىزد. رنگ مظلوميت بر در و ديوار خانه نشسته بود. آهسته پيش آمدند و سلام كردند؛ اما هيچ پاسخى نشنيدند و فاطمه (عليها السلام) روى خود را از آنان برگرداند. بار ديگر كوشيدند در مقابل حضرت (عليها السلام) قرار گيرند؛ اما هر بار فاطمه (عليها السلام) روى خود را از آنها برمىگرداند. چهره آن دو برافروخته شده بود. به يكديگر نگاهى افكندند، نقشه‏هايشان، نقش بر آب شده بود. فاطمه (عليها السلام) حتى حاضر نبود، روى خود را به سوى آنها برگرداند.

ابوبكر كه ديد فاطمه (عليها السلام) به هيچ وجه، روى خوش به آنها نشان نمىدهد، با لحنى آكنده از درماندگى گفت:

ـ اى دختر رسول خدا! ما آمده‏ايم رضايت تو را به دست آوريم و ناراحتى شما را نسبت به خود بزداييم. از تو مىخواهم از ما درگذرى و گناهان ما را ناديده بگيرى!

فاطمه (عليها السلام) كه با شنيدن آهنگ صداى ابوبكر، انبوه خاطره‏هاى تلخ گذشته، بر ذهنش هجوم آورده بود فرمود:

ـ من با شما به طور مستقيم سخن نخواهم گفت تا آن‏كه پدرم را ملاقات كنم و از شما دو نفر، به او شكايت نمايم.

سپس روى خود را به سوى على (عليه السلام) برگرداند و فرمود:

ـ من از آنان پرسشى دارم، اگر پاسخ صحيح دادند، نظرم را بيان خواهم كرد و تصميم خواهم گرفت.

برق شادى در چشمانشان جهيد. خود را در آستانه موفقيت مىديدند. هر چند تلاش بسيارى كرده بودند؛ اما پايانى دلپذير را در ذهن خود ترسيم كرده بودند. در حالى كه مىپنداشتند با سخنان خود، دل زهرا (عليها السلام) را نرم كرده‏اند گفتند:

ـ به خدا سوگند! پاسخ خواهيم داد و تنها حقيقت را خواهيم گفت!

ـ شما را به خدا سوگند! آيا از رسول خدا اين سخن را نشنيده‏ايد كه فرمود: فاطمه پاره تن من است. هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد، خداى را آزرده است.

پاسخ دادند:

ـ واللّه‏! شنيده‏ايم.

سپس فاطمه زهرا (عليها السلام) با آهنگى غضب‏آلود فرمود:

ـ پروردگارا! تو را شاهد مىگيرم و اى كسانى كه حاضريد، شاهد باشيد! اينها، هم در زمان حيات و هم در هنگام مرگم، مرا آزرده‏اند. سوگند به خدا! حتى كلمه‏اى با آنان سخن نخواهم گفت، تا آن‏كه پروردگارم را ملاقات كنم و از آن دو، در نزدش شكايت نمايم!

سخنان فاطمه (عليها السلام) آن‏چنان صريح و روشن بود كه تمامى پرده‏هاى ابهام را دريد. هيچ‏گاه تصورش را نيز نمىكردند كه اين گونه فاطمه (عليها السلام) در بستر بيمارى برخورد كند. از سوى ديگر، سخن فاطمه (عليها السلام) حكايت از قصه هزاران رنج و اندوه داشت كه تمامى حاضران را متأثر كرد.

خليفه ديگر تاب نياورد و با بىتابى گفت:

ـ اى كاش مادرم مرا نزاييده بود!

عمر كه آتش خشم در وجودش شعله مىكشيد به تندى به ابوبكر اعتراض كرد و گفت:

ـ تعجب است از مردمى كه تو را خليفه خود كرده‏اند، در حالى كه تو پيرمردى ناآگاه هستى و به خاطر خشم زنى، بىتابى مىكنى و از رضايت او خوشحال مىشوى؟! تو را به غضب فاطمه چه كار؟

سپس برخاستند و با حالتى گرفته، بيرون رفتند.(41)

* * *