8 . خداحافظ! مدينه
... أَفْضَلُ العالَمين مِن نساءِ الاْءَوَّلين وَ الاْخَرين فاطِمَة؛
برترين زنان عالم از ابتدا تا انتهاى جهان، فاطمه است.
المناقب المرتضويه، ص113.
ـ دختر عزيز و دلبندم! بيا به آغوش من! مدتهاست كه چشمهاى ملتمسم انتظار مقدمت را
مىكشند. بشتاب!
ـ پدر مهربانم! به خدا قسم! من به ديدار تو علاقهمندترم!(42)
فاطمه (عليها السلام)
آرام چشمهايش را گشود و لحظهاى به سقف خيره شد. پدرش بود كه او را به سوى خود
خوانده بود. اما چه زيبا و فرحبخش! پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را ديده بود كه در قصرى كه از دُرّ و مَرمَر سفيد ساخته شده بود و تمامى فضا را
روشن كرده بود، انتظار او را مىكشيد. چهرهاش باز شد. گويى روحى تازه در كالبدش
دميده بودند. مدتها بود كه طعم خوشحالى را نچشيده بود. دريافت كه در آستانه تولدى
نوين قرار دارد و دفتر زندگانى غمبارش، تا چندى ديگر بسته خواهد شد. سخن پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در آن لحظههاى آخر كه فرموده بود:«فاطمهجان! تو اولين فرد از خاندان من هستى كه
به من ملحق مىشوى» چون خاطرهاى شيرين در ذهنش نقش بست. ديگر فرصت چندانى نداشت،
بايد خود را آماده مىكرد. دستها را بر زمين گذاشت و به زحمت برخاست؛ اما درد امانش
را بريد. ديگر زهراى هجده ساله نمىتوانست بايستد. تمامى پيكر مقدسش را ضعف فرا
گرفته بود. احساس مىكرد كه آهسته آهسته،
رمقهاى آخر نيز، از بدنش خارج مىشود. دلش مىخواست بار ديگر بيارامد؛ اما
نمىتوانست. بايد براى سفرى جاودانه آماده مىشد. در حالى كه دستش را به ديوار تكيه
داده بود، از اتاق خارج شد. نور خورشيد، چشمانش را آزرد. توان ايستادن نداشت.
پاهايش سست شد و بر زمين نشست. پس از چند لحظه دوباره برخاست و خود را، افتان و
خيزان، به محل شستن لباسها رساند. آنها را در تشت ريخت. دلش مىخواست كه در اين
ساعتهاى آخر نيز، از كودكانش غافل نباشد. با دستهاى لرزان و بىرمق خود، به
لباسها چنگ مىزد. هر بار كه دستش گلوى لباسى را مىفشرد، تمامى توانش به كمكش
مىآمد. به ياد روزهايى افتاد كه يك تنه لباسها را مىشست، گندم آرد مىكرد، نان
مىپخت و با وجود اين سرحال و با نشاط بود و هنگامى كه على (عليه السلام)
به خانه مىآمد، با آغوش باز و بىآنكه على (عليه السلام)
چيزى از زحمتهاى او بفهمد، از او استقبال مىكرد، در حالى كه اكنون هر چند بيش از
75 يا 95 روز بيشتر از آن زمان نمىگذشت، هر يك از اين كارها، چون كوهى به نظرش
مىرسيد.
پس از آن كه لباسها را شست، كودكانش را فرا خواند. كودكان كه مىديدند مادر، بستر
را رها كرده است، پنداشتند كه ديگر سايههاى غم از حريم خانهشان رخت بربسته است.
شايد فاطمه (عليها السلام)
گفت:
ـ حَسَنم! بيا مادر تا سر و رويت را شستشو دهم!
مادر، آب بر سر و روى حسن (عليه السلام)
ريخت. ناگهان چشمهاى مادر پر از اشك شد. گويى اين اشك است كه به جاى آب بر سر و
صورت حسن (عليه السلام)
مىنشيند. حسن (عليه السلام)
چشمان معصوم و دلربايش را، به چشمان پر از اشك مادر دوخت. مادر نيز نگاه خستهاش را
در نگاه او امتداد داد. آه از نهاد فاطمه (عليها السلام)
برخاست. در چشمان زيباى حسنش آينده را مىديد؛ او را مىديد كه در ميان امت جد خود،
غريب و تنهاست. درياى حلم، بزرگوارى و بخشش بود؛ اما در حلقه دوستانش نيز، زير جامه
خود، زره مىپوشيد. هنگامىكه فاطمه (عليها السلام)
به تشت نگاه كرد، به ياد روزى افتاد كه حسنش دل تشت را، رنگين و كبود مىكرد.
ـ حسينم! ميوه دلم! بيا نزديكتر!
گِل سرشوى بر سرش ماليد و آب بر سر و صورت او ريخت. دستش كه خنكاى آب را احساس كرد،
قلبش تكان خورد. سينهاش جوشيد و نزديك بود خون بگريد. آب را بر سر و صورت حسين (عليه السلام)
مىريخت؛ اما مىدانست كه در آيندهاى نه چندان دور، حسين و كودكانش، در صحراى خشك و
تفتيده كربلا، در آرزوى قطرهاى از آن، لحظات را به التهاب مىگذرانند. فاطمه (عليها السلام)
فرياد العطش كودكان را در ميان شرشر آبها مىشنيد. پيكر قطعه قطعه حسينش را در
بلورهاى كوچك آب، مشاهده مىكرد و مىدانست چندى ديگر بايد، از بهشت به كربلا برود و
در برابر پيكر غرقِ به خونِ حسينش، بنشيند و برخيزد و از ژرفاى وجودش فرياد برآورد:
ـ عزيز مادر! حسين!
ـ دختر دلبندم! زينب! بيا در آغوش مادر!
زينب سه سال بيشتر ندارد؛ اما از هنگامى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
پرواز كرده، او يك دم، روى آسايش را نديده است. اينك فرصتى است كه پس از مدتها
بيمارى مادر، گرماى دستهاى مهربان مادر را احساس كند و قلب كوچك و پرعاطفهاش را
به دست دل طوفانزده مادر بسپارد. انگشتان مادر، در ميان گيسوان زينبش فرو مىرود و
سپس آب بر سر و روى او مىريزد؛ ولى نمىتواند باور كند كه اين چهره مهربان و
دوستداشتنى، بايد فرق غرقِ به خونِ پدرش را ببيند و شهادت جانگداز برادرش حسن را
شاهد باشد. زينبش را بر فراز تل زينبيه، در غروب دلگير روز عاشورا مىديد كه چشمها
را به قتلگاه دوخته و دستها را بر سر نهاده است و با تمام وجودش، ذره ذره پيكرش،
همراه با زمين و آسمان فرياد مىزند:
ـ حسين (عليه السلام)!
امكلثوم را نيز در آغوش كشيد. چهره غمزدهاش را به آب ديدگان شستشو داد. مىدانست
كه رگبار مصيبت، امكلثومش را نيز وا نخواهد گذارد و او نيز، در بسيارى از مشكلات
دوشادوش زينب خواهد بود.
فاطمه (عليها السلام)
ديگر خوشحال نبود. در آستانه ديدارِ رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بود؛ اما دلش گرفته بود. چگونه مىتوانست كودكانش را در اين ظلمتكده تنها بگذارد.
فاطمه (عليها السلام)
غرق در افكار گوناگون بود كه در خانه باز شد و على (عليه السلام)
وارد شد. فاطمه (عليها السلام)
را ديد كه پس از مدتها از بستر برخاسته و به كارهاى خانه مشغول است. در حركات
فاطمه (عليها السلام)
نشانهاى از بهبودى ديده نمىشد. دستهاى فاطمه (عليها السلام)
مىلرزيد و خود را، به زحمت سرپا نگه داشته بود. على (عليه السلام)
كه از اين رفتار فاطمه (عليها السلام)
شگفتزده شده بود فرمود:
ـ فاطمهجان! ضعف بر سراسر وجودت سايه افكنده است، به بستر بازگرد!
فاطمه (عليها السلام)
با صدايى ضعيف و شكسته فرمود:
ـ امروز آخرين روز زندگانى من در اين دنياست. مىخواهم قبل از آنكه گَرد يتيمى بر
چهره عزيزانم بنشيند، گرد و غبار از چهرهشان بزدايم.
على (عليه السلام)
با تعجب پرسيد:
ـ از كجا اين قدر اطمينان دارى؟
فاطمه (عليها السلام)
پاسخ داد:
ـ پدرم را در خواب ديدم كه مرا به سوى خود مىخواند. شك ندارم كه چندى ديگر، آخرين
برگ از درخت زندگىام خواهد ريخت.
ناگهان على (عليه السلام)
شكست و در خود فرو ريخت. رمقى برايش نمانده بود. به ديوار تكيه داد و آهى از ته قلب
كشيد كه قلب فاطمه (عليها السلام)
را سوزاند. على (عليه السلام)
به فاطمه (عليها السلام)
عادت كرده بود. او كه ديگر پس از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در اين جهان پهناور، جز فاطمه (عليها السلام)
ياورى نداشت. اگر او مىرفت، دل على (عليه السلام)
را نيز با خود مىبرد. شايد على (عليه السلام)
مىانديشيد سالهاى پس از فاطمه (عليها السلام)
را با خاطرههاى تلخى كه
از رفتار مردم با او، در ذهنش نقش بسته بود، سپرى مىكند.
فاطمه (عليها السلام)
به سوى بستر بازگشت و على (عليه السلام)
در كنار بسترش نشست. مىتوانست اوج رنج و غم را در چشمان فاطمه (عليها السلام)
مشاهده كند. فاطمه (عليها السلام)
لحظهاى چشمانش را بست و سپس باز كرد و به على (عليه السلام)
فرمود:
ـ اى پسرعمو! چندى ديگر از دنيا مىروم و به پدرم مىپيوندم؛ اما وصيتهايى دارم كه
مىخواهم تو به آنها عمل كنى!
على (عليه السلام)
كه بغض گلويش را به شدت مىفشرد، به سختى خود را حفظ كرد و فرمود:
ـ اى دختر رسول خدا! هر چه مىخواهى وصيت كن!
سپس فاطمه (عليها السلام)
فرمود:
ـ اى پسرعمو! آيا در طول زندگى مشتركمان دروغ و يا نافرمانى از من ديدهاى؟
على (عليه السلام)
توان شنيدن چنين سخنانى را نداشت. زهرا (عليها السلام)
در نگاه على (عليه السلام)
از جنس انسان نبود. روحش خدايى بود و تنها، قالبى انسانى داشت. فاطمه (عليها السلام)
غمهاى سترگ على (عليه السلام)
را در سينه خود مىپروراند. زهرا (عليها السلام)
سنگ صبور على (عليه السلام)
بود و زهرا، مظهر صداقت، عصمت و پرهيزگارى بود.
على (عليه السلام)
كه ديگر صدايش مىلرزيد، فرمود:
ـ پناه بر خدا! تو آگاهتر، پرهيزگارتر و گرامىتر از آنى كه من تو را به سبب
مخالفت، سرزنش كنم.
ـ فاطمهجان! بدان كه دورى تو بر من، بسيار دشوار است؛ اما چه مىتوان كرد كه از مرگ
گريزى نيست!
ـ سوگند به خدا! تو با رفتنت، داغ رسولاللّه را زنده مىكنى، پس«انا لِلّه و انّا
اليه راجعون». اين مصيبتى است كه در آن همدردى نمىتوان يافت.
بغض كه گلوى على (عليه السلام)
را فشرده بود، توانست خود را از حنجره على (عليه السلام)
رها كند. على (عليه السلام)
مظهر صبر بود؛ اما چون ابرِ بهارى مىگرييد. اينك دو دلداده
در واپسين لحظهها، در كنار يكديگر نشسته بودند و بر دردها و رنجها و گمراهى مردم
مىگريستند. هر چند برترين خلق خدا در زمين و آسمان بودند؛ ولى كولهبارى از
غمناكترين حوادث را بر دوش مىكشيدند. شايد مىخواستند تا قيامت بگريند؛ اما وقت تنگ
بود و فاطمه (عليها السلام)
بايد با وصاياى تاريخى خود، نقش سرنوشتساز خود را در تاريخ اسلام به پايان
مىرساند.
على (عليه السلام)
در حالى كه مىكوشيد گريهاش را نگاه دارد فرمود:
ـ فاطمهجان! خواستههايت را بگو و بدان كه على لحظهاى در انجام آنها كوتاهى
نخواهد كرد!
فاطمه (عليها السلام)
لختى آرام گرفت و سپس فرمود:
ـ خدا به تو پاداش خير دهد!
ـ علىجان! پس از من با دخترخواهرم، اَمامه، ازدواج كن؛ زيرا او براى فرزندانم
همانند من است و از طرفى، مردان حتما بايد ازدواج كنند!
ـ علىجان! دوست ندارم كسانى كه بر من ستم كردند، در تشييعجنازه من حاضر شوند!
مبادا اجازه دهى احدى از آنها و پيروانشان، بر من نماز بخوانند!
ـ مرا در شب، هنگامى كه مردم در خوابند، به خاك بسپار!
ـ علىجان! مرا از روى پيراهن غسل ده و از روى پيراهن آب بريز؛ چرا كه بدن من پاك
است و با باقيمانده حنوط پدرم، مرا حنوط نما!
على (عليه السلام)
ديگر نمىتوانست در خانه تاب بياورد. اوج مظلوميت همسرش را در وصاياى او مشاهده كرده
بود.
به هر كجاى خانه كه مىنگريست، نقشى از مظلوميت فاطمه (عليها السلام)
را مىديد. در و ديوار، هنوز لالهگون بود و محراب فاطمه (عليها السلام)
كه سراسر شب را در آن به عبادت مىايستاد، اينك غريب و تنها بود. از جاى برخاست و
غرق در سخنان فاطمه (عليها السلام)،
از خانه خارج شد.
فاطمه (عليها السلام)
لحظه به لحظه چهرهاش برافروختهتر مىشد. اسماء را صدا كرد
و از او بقيه حنوط پدرش را خواست. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
قبل از وفات مقدارى حنوط به على (عليه السلام)
داده و فرموده بود:
ـ علىجان! اين حنوط را جبرئيل از بهشت براى من آورده است. يك قسمتِ از آن، براى من
است و دو قسمت ديگر، براى تو و فاطمه (عليها السلام)
است.(43)
سپس فاطمه (عليها السلام)
با آخرين رمقهاى خود، از بستر برخاست و از سلمى، زن ابو رافع، تشتى آب طلب كرد.
سپس غسل نمود و لباسهاى پاكيزه به تن كرد. چهرهاش درخشش خاصى داشت و شيوه راه
رفتن و رفتارش، غريب به نظر مىرسيد. دستور داد بسترش را در وسط حجره بگسترانند.(44)
در خانه كسى جز اسماء و شايد فضه خادمه نبود. حسن (عليه السلام)
و حسين (عليه السلام)
بيرون خانه بودند و زينب و امكلثوم براى آنكه فقدان مادر، مرغ روحشان را فرارى
ندهد، به خانه بعضى از زنان بنىهاشم فرستاده شده بودند.
فاطمه (عليها السلام)
در بستر آرميد. نگاهى به اطراف انداخت. بوى بهشت را احساس كرده بود. چهرهاش گل
انداخته بود و لحظهها را به كندى مىگذراند. دردهاى بىشمارى كه در اين مدت كوتاه،
در سراسر وجودش خانه كرده بود يك يك، از بدنش خارج مىشدند.
ناگهان به گوشهاى خيره شد و لبهايش آرام به حركت در آمد:
ـ سلام بر جبرئيل! سلام بر رسول خدا! وَه چه زيباست! سرادقهاى اهل آسمانها به سوى
زمين مىآيند. آن جبرئيل است كه پيشاپيش مىآيد و آن هم پدرم رسول خداست كه آغوش خود
را گشوده است و مىگويد:
ـ دختر عزيزم! پيش ما بيا! آنچه در پيش دارى براى تو بهتر است.
سپس چند لحظهاى را در سكوت گذرانيد و بار ديگر گفت:
ـ سلام بر تو اى عزرائيل!...
و براى آخرين بار لبهايش تكانى خورد:
ـ بهسوى تو، اى پروردگارم! نه به سوى آتش!(45)
فاطمه (عليها السلام)
درگذشت.
اسماء هيچ نفهميد. فقط فريادى جگرخراش، فضاى سينهاش را كاويد و در حجره منفجر شد.
چشمهايش جوشيد و اشك، چهرهاش را دريايى كرد. خود را به فاطمه (عليها السلام)
رسانيد. او را مىبوسيد و ناله مىزد:
ـ اى فاطمه! هنگامىكه پدرت را ديدى سلام اسماء بنت عميس را به او برسان!
ناگهان چهره حسن (عليه السلام)
و حسين (عليه السلام)
در آستانه در، جلوهگر شد. نگاههايشان، روى پيكر مادر خيره ماند. باور نمىكردند يا
شايد نمىخواستند باور كنند. كدامين مادر را مىتوان يافت كه در سنين بهارى خود، فصل
سردِ زمستانِ عمر را تجربه كند. كودكان مات و مبهوت، اسماء را مىنگريستند كه پيكر
مادرشان را غرق اشك و بوسه مىكرد. نتوانستند تحمل كنند و با آهنگى لبريز از معصوميت
و مظلوميت گفتند:
ـ اى اسماء! مادر ما هيچوقت در اين وقتِ روز نمىخوابيد؟!
سخن كودكان همچون جرقهاى بود كه دل اسماء را به آتش كشيد. نگاهى به آنها افكند. دو
ماهپاره، آرام و بىصدا، چشم به لبهاى او دوخته بودند. اسماء با دلهره و اضطراب
گفت:
ـ اى فرزندان رسول خدا! مادر شما نخوابيده است؛ بلكه رخت از جهان بربسته است.
گويى دنيا بر سر اين دو كودك خراب شد، براى لحظهاى مردند و زنده شدند. در اين چند
روز پس از رحلت رسولخدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در عالم كمتر غمى بود كه اين دو، دوشادوش پدر و مادر خود، تجربه نكرده باشند؛ اما
هر بار سايه پرمهر مادر، آنان را از اشعههاى سوزناك درد و رنج رهانيده بود،
در حالى كه اكنون در اين كويرستان آتش و در اين برهوت ماتم، يكه و تنها مانده
بودند.
حسن (عليه السلام)
و حسين (عليه السلام)
خود را روى بدن مادر افكندند. حسن (عليه السلام)
پاهاى مادرش را مىبوسيد و مىگفت:
ـ مادر، پيش از آن كه بميرم با من سخن بگو!
حسين (عليه السلام)
نيز چون ابر بهارى اشك مىريخت و مىگفت:
ـ مادر! من حسين توام، با حسينت كلمهاى حرف بزن!
تو گويى اگر اسماء لحظهاى ديگر تأمل مىكرد، حسن و حسين (عليهما السلام)
نيز روحشان در بهشت، به مادر مىپيوست. جاى درنگ نبود. بايد كودكان را به هر
بهانهاى از پيكر مادر جدا مىكرد. از اينرو آنها را آهسته از فاطمه (عليها السلام)
جدا كرد و گفت:
ـ عزيزانم! برويد و پدرتان را از شهادت مادرتان آگاه كنيد!
دو كودك غمديده نفهميدند كه چگونه راه خانه تا مسجد را طى كردند. جلوِ مسجد كه
رسيدند، گروهى از صحابه گِرد آنها حلقه زدند. شايد تا كنون، اين كودكان را اين چنين
غمزده و پريشان نديده بودند. برخى از صحابه از علت گريه آنها پرسيدند و آنها پاسخ
دادند:
ـ آخر، مادرمان مرده است!
همينكه خبر، به على (عليه السلام)
رسيد به صورت، به خاك افتاد و در حالى كه اشك، چشمانش را پر كرده بود فرمود:
ـ پس از اين به چه كسى خود را تسلى دهم اى دختر رسول خدا!؟
به سوى خانه حركت كرد؛ اما ديگر پاهايش يارى نمىكرد. هر چند قدمى كه برمىداشت،
لحظهاى مىنشست و بار ديگر، حركت مىكرد. با آنكه فاصله ميان مسجد و منزل چندان
زياد نبود؛ اما على (عليه السلام)
چندين بار در ميانه راه از بار سنگين غم، به زمين نشست.
* * *
9 . حديث تلخ تنهايى
أوّل شخصٍ يدخل على الجنة فاطمة؛
فاطمه (عليها السلام)
اولين كسى است كه در بهشت وارد بر من مىشود.
مقتل خوارزمى، ص76.
با شهادت فاطمه (عليها السلام)،
بار ديگر خاطره تلخ رحلت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
زنده شد و غم و اندوه، مدينه را فرا گرفت. مردم در كوچههاى مدينه، دسته دسته به
سوى خانه على (عليه السلام)
مىآمدند. در چشمها، اشك حلقه زده بود و ياد مظلوميتهاى فاطمه (عليها السلام)
دلها را آتش مىزد. مردم، تازه فهميده بودند كه چه گوهرى را از دست دادهاند.
پيامبرشان از تمامى دنيا، دخترى از خود، برايشان به يادگار گذارده بود و نسبت به او
سفارشهاى بسيارى كرده بود؛ اما نه تنها به سفارشهاى او عمل نكرده بودند، بلكه در
اين ايام اندك، دردناكترين مصيبتها را نيز بر قلب مجروح او وارد كرده بودند.
ديرى نگذشت كه انبوه جمعيت در برابر خانه على (عليه السلام)
موج زد. زنان با صداى بلند، ناله مىكردند. گويا پژواك آخرين سخنان فاطمه (عليها السلام)
در گوششان طنين افكنده بود. گروهى از زنان كه پيشاپيش سايرين ايستاده بودند، در
ميان اشك و آه فرياد مىزدند:
ـ يا سيدتاه! يا بنت رسول اللّه!
على (عليه السلام)
به همراه كودكان غمزده خود، گرداگرد پيكر پاك فاطمه (عليها السلام)
حلقه زده بودند و اشك مىريختند. صداى شيون كودكان در هم آميخته بود و فضاى خانه را
دلگيرتر از هميشه كرده بود. خورشيد نيز توان ماندن نداشت و رفته رفته در مغرب، در
دريايى از خون فرو مىرفت.
عايشه، همسر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
پيشاپيش زنان، خواست به خانه وارد شود؛ اما اسماء جلوِ او را گرفت. عايشه خشمگين شد
و به ابوبكر گفت:
ـ اسماء به ما اجازه نمىدهد كه وارد خانه دختر رسول خدا شويم! نگاه كن! او براى
فاطمه (عليها السلام)
هودج عروس ساخته است!
ـ ابوبكر به اسماء نزديك شد و گفت:
ـ چرا نمىگذارى زنان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
وارد خانه دختر پيامبر شوند؟ چرا براى فاطمه (عليها السلام)
هودج عروس ساختهاى؟
اسماء در حالى كه به شدت گريه مىكرد، بدون آنكه نگاهى به ابوبكر بيفكند گفت:
ـ خودِ فاطمه (عليها السلام)
به من دستور داده است كه پس از مرگش، هيچكس وارد خانهاش نشود و آنچه را شما هودج
عروس مىناميد، سفارش خود اوست.(46)
ابوبكر نتوانست در برابر سخن اسماء مقاومت كند. از اين رو گفت:
ـ آنچه فاطمه (عليها السلام)
به تو گفته است انجام ده!
اميرمؤمنان على (عليه السلام)
در حالى كه غم سراسر وجودش را فرا گرفته بود، از كنار پيكر مطهر همسرش برخاست و
بيرون آمد. امتداد جمعيت تا كوچههاى اطراف كشيده شده بود. عمر و ابوبكر پيش آمدند
و در حالى كه خود را غمگين نشان مىدادند گفتند:
ـ اى اباالحسن! ما را براى نماز خواندن بر جنازه فاطمه (عليها السلام)
آگاه ساز!
مردم نيز همگى چشمان گريان خود را، به در دوخته بودند تا پيكر فاطمه (عليها السلام)
از خانه خارج شود و تشييع گردد. شايد مىپنداشتند، پس از اين
همه آزار و بىمهرى، مىتوانند با اين امور ظاهرى، صفحه آن ستمها را از كتاب تاريخ
جدا كنند؛ اما غافل از آن بودند كه فاطمه (عليها السلام)
راه چنين اقدامى را بر آنان بسته است. على (عليه السلام)
به سلمان دستور داد كه در ميان مردم با صداى بلند اعلام كند:
ـ تشييع و تدفين پيكر دختر رسولخدا، امروز انجام نمىشود.
مردم پس از شنيدن اين سخن دسته دسته پراكنده شدند و خورشيد نيز آخرين تلألؤهاى
خونفام خود را از روى بامهاى گِلى مدينه جمع كرد. ساعتى گذشت. ديگر، همه جا تاريك
بود و چراغهاى مدينه آرام آرام مىمردند. خواب در يك يك خانهها وارد مىشد و اهل آن
را با خود، براى ساعاتى به عالم مردگان مىبرد. سكوت بر همه جا سايه افكنده بود؛ اما
در خانه على (عليه السلام)
جنب و جوش غريبى به چشم مىخورد. مدينه نيز در ذهن تكيده خود، تا به حال، چنين
حالاتى را به ياد نداشت.
على (عليه السلام)
آهسته به بالين فاطمهاش آمد. چهره فاطمه (عليها السلام)
چون ماه مىدرخشيد. در شب آمده بود تا آسايش را به ارمغان آورد؛ اما در سيماى خود،
غصههاى او را منعكس مىكرد. تمامى مصيبتهاى فاطمه (عليها السلام)
از برابر ديدگانش گذشت. بدن را در محل غسل قرار داد. اكنون فاطمه (عليها السلام)
بىحركت در برابرش قرار داشت و او مىخواست در آن دل شب، نقشى ديگر از مظلوميت خود و
خاندانش را، بر صفحه تاريخ ترسيم كند.
اسماء آب را به دست على (عليه السلام)
داد. على (عليه السلام)
به خود آمد و بر پيكر فاطمه (عليها السلام)
آب ريخت. اشك با آب در آميخته بود و صداى آب، آهنگ نالههاى على (عليه السلام)
شده بود. احساس مىكرد كه گل پژمردهاش هزاران زخم، از فصل سرد، بر تن دارد كه يكى
از آنها را نيز به او نگفته است. مىخواست فرياد بزند؛ اما چه كند كه نمىتواند. على (عليه السلام)
بنا به وصيت فاطمه (عليها السلام)
بدن او را از روى پيراهن غسل داد و بعدها علت آن را اينگونه بيان كرد:
ـ من، فاطمه (عليها السلام)
را در لباسش غسل دادم... زيرا به خدا سوگند! او مباركه،
طاهره و مطهره بود.
على (عليه السلام)
با سِدر و كافور بهشتى بدن فاطمه را غسل داد. حسين (عليه السلام)
كه گويا خود شاهد اين منظره جانگداز، در آن شب تاريك بوده است، چنين مىگويد:
ـ [پدرم] با هر يك از مواد مربوط به غسل، پنج بار [مادرمرا] غسل داد و در آخرين
بار مقدارى كافور در آن قرار داد و با پارچهاى سراسرى، پيكر را پوشاند، به گونهاى
كه اين پارچه زير كفن قرار گرفت و سپس فرمود:
پروردگارا! اين بنده توست و دختر برگزيده و بهترين آفريده توست. خدايا! پرسشهاى
قبر را بر زبان او جارى كن و گفتههايش را محكم و استوار قرار ده و بر درجات او
بيفزا و او را با پدرش همدم و همراز گردان!
مراسم غسل پايان يافت و گل نشكفته پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در ميان پارچهاى سفيد پيچيده شد. اين لباس، در چنين سنينى براى فاطمه (عليها السلام)
مناسب نبود. تنها بندهاى كفن مانده بود كه آخرين ارتباط فاطمه (عليها السلام)
را، با جهان تيره و تار قطع كند. دستهاى مقدس على (عليه السلام)
مىرفت كه بندهاى كفن را نيز محكم كند كه ناگهان چشمش به نگاههاى پرتمناى كودكان
افتاد. تقاضايى در چشمانِ به گودى نشسته كودكان موج مىزد. نياز به سخن گفتن نبود و
تنها نگاه خسته كودكان، حكايتهاى بىشمارى را بر قلب على (عليه السلام)
مىنشاند. مىدانست غم بىمادرى، چه به روز كودكان نونهالش آورده است؛ آن هم مادرى
همچون فاطمه (عليها السلام)
و كودكانى همچون كودكان او؛ همه در اوج مظلوميت و معصوميت. على (عليه السلام)
مىدانست كه در دلهاى كودكان، چه قيامتى برپاست. مىدانست كه تا كنون هر چه غم و غصه
ديدهاند، در خود ريختهاند و اكنون اگر لحظهاى ديگر صبر كند، شايد دلهاى كوچكشان
از فرط غصه بتركد. از اين رو، پيش از آنكه بندهاى كفن را محكم كند، با صدايى كه از
شدت گريه و ناله، گرفته و خراشيده شده بود فرمود:
ـ اى حسن! اى حسين! اى زينب! اى امكلثوم! بياييد و براى آخرين بار، با مادرتان
خداحافظى كنيد كه هنگام جدايى فرا رسيده است، تا بار ديگر او را در بهشت ملاقات كنيد!
لبان پدر كه از هم گشوده شد، كودكان تا پايان، آن را خوانده بودند. لحظهاى، صحنه
جانگدازى در آن حجره كوچك و زير نور كمرنگ چراغ پديد آمد كه آسمان و زمين را متغير
كرد. فرشتگان در آن سوى عرش به شدت مىگريستند و ملكوتيان در برابر اين صحنه
جانخراش، دامن چاك مىكردند. كودكان، بىپروا خود را روى پيكر مادر افكنده بودند و
همراه يكديگر فصلى از غمبارترين عاشقانهها را مىسرودند. كودكى چشمهايش را بر
پاهاى مادر مىماليد. ديگرى، سر خود را به سينه او نهاده بود و نونهالى ديگر، با اشك
و آه با مادر خويش به دردِ دل پرداخته بود. على (عليه السلام)
بىطاقت شده بود. گويى آخرين رمقهاى او، با شدت، از ذره ذره وجودش خارج مىشود.
ناگهان در برابر ديدگان على (عليه السلام)
زيباترين جلوه محبت و عشق پديدار شد. خود او مىگويد:
در آن هنگام، خداى را شاهد مىگيرم كه فاطمه (عليها السلام)
نيز، نالهاى جانسوز سر داد و دستهاى خويش را از كفن بيرون آورده حسن و حسين (عليهما السلام)
را براى مدتى، به سينه چسبانيد.
خدايى كه از درخت خشكيده براى مريمعذراء (عليها السلام)
خرماى تازه مهيا كرده بود، اينك چنين قدرتى را در اختيار فاطمه (عليها السلام)
نهاده بود؛ فاطمهاى كه مريم به كنيزىاش افتخار مىكند.
على (عليه السلام)
اگر لحظهاى ديگر تعلل مىكرد، آسمان و زمين به هم مىريخت. ناگهان ندايى ميان آسمان
و زمين شنيد كه مىگفت:
ـ على! آنها را از روى بدن مادر بردار كه فرشتگان آسمان نيز در اين مظلوميت
گريانند!
گريه و زارى شخصيتهايى همچون حسن (عليه السلام)
و حسين (عليه السلام)
كه حجت خدا در زمين هستند، روى پيكر فاطمهاى كه به يمن وجودش آسمانها و زمين
آفريده شده است بىترديد، دل سنگ را نيز، آب مىكند.
على (عليه السلام)
پيش آمد و با مهربانى كودكان را از بدن مادرشان جدا كرد، در حالى كه كفن فاطمه (عليها السلام)
در دريايى از اشك كودكان شناور بود. بندهاى كفن را محكم كرد و چهره او را از مقابل
ديدگان خونبار كودكان پوشانيد. اينك بدن فاطمه (عليها السلام)
آماده نماز بود. بر بدن او كسى جز على (عليه السلام)
نمىتوانست نماز بخواند؛ چرا كه معصوم بايد بر معصومه، نماز بگذارد. گروهى از
نزديكان و دوستداران اهلبيت نيز، در پناه تاريكى شب، خود را به خانه على (عليه السلام)
رسانده بودند. آن شب، خانه على بهترين بندگان خدا را در درون خود جاى داده بود.
در گوشهاى، سلمان، عمار ياسر، ابوذر غفارى، مقداد و حذيفه ايستاده بودند كه در
زمره والاترين صحابى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
شمرده مىشدند و در سويى ديگر، عبداللّه بن مسعود، عباس بن عبدالمطلب، فضل بن عباس،
عقيل، زبير و بُريده بودند كه قلبشان به عشق و محبت خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مىتپيد.
على (عليه السلام)
پيشاپيش ديگران ايستاد و سايرين در پشت سرش صف كشيدند. نماز آغاز شد، گويى خيل جن و
ملك نيز به امامت على (عليه السلام)
به نماز ايستادهاند. همه در ملكوت بودند. دل به آسمانها سپرده بودند و تلألؤ نياز
آنها، عرش را روشن كرده بود. پس از چند لحظه على (عليه السلام)
در ميانه نماز فرمود:
خدايا! من از دختر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
تو خشنودم... تو انيس او باش! پروردگارا! مردمان از او بريدند، پس تو با وى بپيوند!
خدايا! به او ستم شده است، پس تو قضاوت كن كه تو بهترين حكم كنندگانى!
چشمى نبود كه نگريد و سينهاى نبود كه از اين غسل و نماز مظلومانه، چون فلزى
گداخته، نجوشد؛ اما ناله در سينهها حبس شده بود. كسى نمىتوانست فرياد بزند؛ چرا كه
نبايد ديگران پى ببرند.
پيكر مقدس فاطمه (عليها السلام)
بر دوش ياران نزديك پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
تشييع شد؛ اما تاريخ به ياد ندارد كه جنازه به كدام سوى مدينه، در حركت بود. آيا در
آن شب تاريخى، به سوى قبرستان بقيع مىرفت، يا جوار پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مدفن او بود
و يا در همان حجره دفن شد. تنها همين اندازه مىداند كه چه رويدادهايى در آن شب به
ياد ماندنى به وقوع پيوست. جنازه فاطمه (عليها السلام)
در كنار قبر قرار گرفت، على (عليه السلام)
داخل قبر رفت و پيكر مقدس فاطمه (عليها السلام)
را با دستهاى خود در دل قبر نهاد. از اينكه مىديد بايد دنياى احساس را زير
خاكهاى سرد و بىاحساس، پنهان كند دلش كنده شد. صورت نيلى فاطمهاش را بر خاك نهاد.
لحظههاى آخرى بود كه مىتوانست همسر خود را ببيند. مىدانست تا دقايقى ديگر، فاطمه (عليها السلام)
را تنها در بهشت مىبيند. در حالى كه اشك پهناى صورتش را پوشانده بود، با صدايى كه
گويى از قعر چاه خارج مىشد، زمزمه كرد:
ـ اى زمين! امانت خود را به تو سپردم. اين دختر رسول خداست.
ـ بِسْم اللّه وَ بِاللّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُول اللّه، مُحَمَّد بن
عبداللّه.
ـ اى صديقه! تو را به كسى تسليم كردم كه از من به تو سزاوارتر و شايستهتر است و
راضى شدم به رضاى خدا.
سپس آيهاى تلاوت فرمود:
شما را از خاك آفريديم و به آن برگردانده خواهيد شد و دگر بار از آن خارج
مىشويد.(47)
آنگاه با سينهاى مالامال از غم و اندوه، خشتهاى لحد را يك به يك چيد. هر خشتى كه
مىچيد، تيرى بر قلبش مىنشست. هر قسمت از سفيدى كفن فاطمه (عليها السلام)
كه از برابر ديدگانش ناپديد مىشد، درى از درهاى مهر و محبت به رويش بسته مىشد. سپس
خاكها را بر پيكر آن ريحانه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ريختند. هر ذره خاك برابر بود با كوهى از غربت كه بر دل على (عليه السلام)
مىريخت.
على (عليه السلام)
قبر را صاف كرد، ناگهان حالتى ناشناخته، سراسر وجودش را فرا گرفت. اين حالت را
نمىشناخت و يا حداقل كمتر تجربه كرده بود. گويى در رگهاى بدنش آتش مىدويد. تا كنون
دردِ فقدان فاطمه (عليها السلام)
را اين گونه
احساس نكرده بود. هيچ كس را چون فاطمه (عليها السلام)
نداشت كه او را بفهمد و عمق دردهايش را درك كند. بىتاب شد. ناگهان عكس مرقد پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در قاب چشمانش درخشيد. رو به سوى مرقد پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
كرد و با اندوه عرض كرد:
ـ سلام بر تو اى رسول خدا! و سلام بر دخترت و ديدار كنندهات! آن كسى كه در جوار
شما آرميده است و خداوند براى او سرعت وصال تو را برگزيده است!
ـ اى رسول خدا! شكيبايىام در فراق محبوبهات، كاهش يافته است و خويشتندارىام در
فراق سرور زنان جهان، از ميان رفته است.
ـ امانت تو برگردانده شد و رهينهات باز فرستاده شد و زهرا، از ستم آزاد گرديد.
ـ اى رسول خدا! چقدر آسمان نيلگون و زمين تيره، در نظرم زشت جلوه مىكند!
ـ اى رسول خدا! اندوهم بىپايان است و خواب در شبهايم، نايافتنى است و غم، پيوسته
در دلم خانه كرده است تا آن هنگام كه خدا، خانهاى كه تو در آن اقامت دارى، برايم
برگزيند.
ـ غصهاى دارم كه دل را خون مىكند و اندوهى دارم كه مىجوشد. چه زود! خدا ميان ما
جدايى انداخت!
ـ به زودى دخترت خواهد گفت كه چگونه امت تو بر دشمنى و غصب حق او، با يكديگر متحد
شدند.
ـ از او كاملاً بپرس و احوالش را جويا شو! زيرا چه بسا دردهايى كه چون آتش در
سينهاش مىجوشيد؛ اما در دنيا راهى براى گفتن آنها نمىيافت.
ـ اگر بيم چيرگى دشمنان نبود، در كنار قبر تو، اى فاطمه! براى هميشه ماندگار
مىشدم...
ـ [اى پيامبر!] در محضر خدا، دختر تو مخفيانه به خاك سپرده شد.
ـ با ستم و ظلم حقش را گرفتند و آشكارا او را از ميراثش بازداشتند، با
آنكه از رحلت تو چيزى نگذشته بود و ياد شما در ذهنها زنده بود...
ـ پس درودها و رحمتها و بركات خدا بر فاطمه (عليها السلام)
و بر تو باد اى رسول خدا!
عقده دل على تازه باز شده بود و در زلال اشك، با پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
گفتگو مىكرد، شايد قدرى از بار غم را بكاهد؛ اما ديگر شب از نيمه گذشته بود و بايد
به خانه برمىگشت. نبايد دشمنان به قبر مخفى زهرا پى ببرند...(48)
* * *