فصل سرد

سيد مهدى عليزاده موسوى

- ۳ -


5 . حكايت گل و سنگ

فاطمة بضعة مِنّى يُريبنى ما أَرابَها و يُؤذينى ما آذاها؛

فاطمه پاره تن من است. آن‏چه او را بد آيد و ناراحت كند مرا ناراحت مىكند و آن‏چه او را آزار دهد مرا آزار مىدهد.

صحيح بخارى، ج 7، ص47.

ـ آتش بياوريد! به خدا قسم! اگر لحظه‏اى ديگر، اهل خانه براى بيعت با ابوبكر بيرون نيايند، خانه را با اهلش به آتش مىكشم!

چهره‏ها از خشم برافروخته شده بود و برخى دسته‏اى هيزم در بغل داشتند. اندام عُمَر از شدت خشم مىلرزيد و چهره‏اش همچون آتش، گُل انداخته بود. بار ديگر عُمَر با لگد به در كوبيد و جمله خود را تكرار كرد.

اما خانه آشناست؛ كلبه‏اى است كه تمامى اهل مدينه آن را به خوبى مىشناسند و در چوبى و كهنه‏اش، خاطره ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در دل‏ها زنده مىكند. بارها مهاجر و انصار، ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را ديده‏اند كه در برابر اين خانه، دست‏ها را بر سينه گذاشته و با صدايى بلند فرموده است:

ـ سلام بر شما اى خاندان نبوت و رسالت!

پيامبرى كه جهان به يُمن مقدمش آفريده شده است، هميشه هنگام ورود به اين خانه اجازه گرفته است. بارها بوى بهشت را از اين كلبه محقر، اما به وسعت تمام مرزهاى انسانيت، استشمام كرده است. اين خانه، خانه‏اى است كه،

مردش: برادر، وصى و پسر عموى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است.

زنش: سيده زنان عالم و دختر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است.

كودكانش: به گفته رسول خدا، دو سيد جوانان بهشتند.

ـ على! اگر بيرون نيايى، خانه را با تمامى اهل آن به آتش مىكشم!

صداى عمر هر لحظه بلندتر مىشد و چهره‏اش از شدت خشم به سياهى مىگراييد. صدايى از ميان جمعيت اطراف خانه، شنيده شد:

ـ عمر، چه مىگويى؟! مگر نمىدانى فاطمه (عليها السلام) در اين خانه است؟!

عمر با لحنى تند و عتاب‏آلود گفت:

ـ حتى اگر فاطمه (عليها السلام) نيز در خانه باشد، آن را به آتش مىكشم!

به راستى ابوبكر فرد خوبى را براى بيعت گرفتن از على (عليه السلام) انتخاب كرده بود! اما على (عليه السلام) ولى خدا و خليفه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است، چگونه مىتواند اين بيعت را بپذيرد؟ اما چگونه اين مردم را از در خانه براند؟

فاطمه (عليها السلام) بايد بتواند؛ چرا كه او دختر رسول خدا و پاره تن اوست. اين مردم اگر ولايت على (عليه السلام) را نپذيرفته باشند؛ اما حرمت دختر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را پاس خواهند داشت. از سوى ديگر، بسيارى مىدانند كه فاطمه (عليها السلام) مسافرى به همراه دارد؛ مسافرى كه از خاندان نبوت است و اكنون شش ماه از حلول نور مقدسش، در رحم پاك صديقه طاهره (عليها السلام) مىگذرد. بىترديد دلى كه، از سنگ هم باشد، مراعات چنين بانويى را مىكند.

فاطمه (عليها السلام) در حالى كه سيل اشك، گلزار چهره‏اش را به گل نشانده بود، به طرف در حركت كرد؛ اما رنگ بر رخسار ندارد و بدنش از ترس مىلرزد.

فريادها بلندتر شد و شدت ضربه‏ها، لحظه به لحظه، افزايش مىيافت. كودكان على (عليه السلام) همچون مرغانى كه از چنگ صياد مىگريزند، به اين سوى و آن سوى مىدويدند و بانگ ناله‏شان، فضاى غمبار خانه را دگرگون كرده بود.

فاطمه (عليها السلام) ديگر به پشت در رسيده بود. گل‏ميخ‏هاى بزرگِ در، بر اثر ضربات وارده، به شدت مىلرزيد. فاطمه با آهنگى جان‏خراش گفت:

ـ اى پسر خطّاب! چه مىگويى؟ آيا مىخواهى من و فرزندانم را به آتش بكشى؟

عمر بدون تأمل و با لحنى تند گفت:

ـ به خدا قسم، آرى!

فاطمه (عليها السلام) كوشيد كلمه‏اى ديگر بر زبان بياورد؛ اما لگد محكم عمر به در، سخن را در دهان فاطمه (عليها السلام) خشكاند. در باز شد، فاطمه (عليها السلام) كوشيد خود را ميان در و ديوار، از تيرهاى نگاه نامحرمان محفوظ دارد؛ اما لگدى ديگر و در پى آن هجوم به داخل خانه، فاطمه (عليها السلام) را چون گلبرگى در ميان دو سنگ خارا فشرد. هنگامى كه در به حالت اوليه خود بازگشت، ميخ بلند آن، رنگى به رنگ قلب كبودِ لاله يافته بود. قطره‏هاى قلب‏گونه خون از آن، آرام به زمين مىچكيد. فاطمه (عليها السلام) بىحس شد، گويى تمام دردهاى عالم به جان زهراى هجده ساله ريخت.

دردى جانكاه، فرق سر تا نوك انگشتانش را در نورديد و جهان را در برابر ديدگانش تيره و تار گرداند. ديگر، فاطمه (عليها السلام) هيچ نفهميد، تنها توانست با آخرين رمق‏هاى خود بگويد:

ـ اى فضّه! به دادم برس! به خدا سوگند! كودك شش ماهه‏ام را كشتند!

فضه، سراسيمه خود را رساند. فاطمه (عليها السلام) افتاده بود. پيكرى كه در آغوش ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىغنود، اينك با خاك هم‏آغوش شده بود. فضه پوششى روى بدن فاطمه (عليها السلام) افكند. كودكان، ديگر نايى براى فرياد زدن نداشتند و تنها ناباورانه و بهت‏زده بر مادر خود مىنگريستند و مهاجمان بىآن‏كه توجهى به فاطمه (عليها السلام) كنند، به داخل خانه هجوم آوردند. ريشه‏هاى جاهليت را به سادگى مىشد در تك‏تك رفتار اينان، مشاهده كرد. به راستى، كدامين امت را مىتوان يافت كه تنها پس از مدت كوتاهى از درگذشت پيامبرش، با دودمان او اين‏گونه عمل كند؟ مهاجمان آمده بودند، على (عليه السلام) را براى بيعت ببرند؛ اما فاطمه (عليها السلام) را چون گلى، پرپر كردند.

صدايى خشن در لابه‏لاى ضجّه و ناله كودكان پيچيد:

ـ على! خودت، براى بيعت به مسجد بيا و الاّ تو را به زور خواهيم برد!

اينك اين على (عليه السلام) است كه اين‏گونه كشان‏كشان او را مىكِشند. على كه آيينه تمام‏نماى شجاعت و شهامت است، اينك همچون اسيرى در دست ددصفتان گرفتار است.

ناگهان فاطمه (عليها السلام) در دامان فضه چشم‏هايش را گشود و على (عليه السلام) را ديد كه به سوى مسجد مىبَرند. فاطمه (عليها السلام) افتان و خيزان خود را به على (عليه السلام) رسانيد و دست در گريبان او انداخت. زنى رنجيده با پهلويى شكسته، دست در كمند على (عليه السلام) دارد، شايد كورسوى فطرت اين مردم براى لحظه‏اى بدرخشد. اما ناگهان عمر با خشم به غلام خود، قنفذ، گفت:

ـ قنفذ! چرا دست زهرا را كوتاه نمىكنى؟

قنفذ كه سراسر وجودش را خباثت در بر گرفته بود، غلاف شمشير را آن‏چنان بر بازوى دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرود آورد كه آهى از نهاد فاطمه (عليها السلام) برآمد و انگشتانش بىحس شد.(24)

ناگهان خون به صورت على (عليه السلام) دويد. چهره‏اش به پاره‏اى آتش بدل شد. بىترديد اگر شمشير از نيام مىكشيد، هيچ كس را ياراى مقابله با او نبود؛ چرا كه قدرت حيدرى هم‏چنان در وجودش شعله مىكشيد و شمشير ذوالفقارش همچون گذشته، تشنه خون دشمنان خدا بود. خون جلوِ چشمانش را گرفت. چگونه ممكن است كه غلامى، فاطمه (عليها السلام) را بزند و او، كه مظهر غيرت خداست، خاموش بماند؟ يك باره برخاست؛ اما ناگهان خاطره‏اى بر ذهن او نشست و چون آبى بر آتش، او را خاموش كرد. به ياد آورد كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده بود:

ـ علىجان! زمانى فرا مىرسد كه تمامى اين امت، پشت به پشت هم، به دشمنى تو برمىخيزند.

على (عليه السلام) فرمود:

ـ يا رسول‏اللّه‏! آيا من بر حقم؟

ـ بلى، يا على! تو بر حقى و آنها بر باطل.

ـ يا رسول‏اللّه‏! در آن هنگام تكليف من چيست؟

ـ علىجان! تو را به صبر سفارش مىكنم. براى ابقاى دين، صبر را پيشه خود ساز(25)!

اما ضربه قنفذ آن‏چنان زخمى بر سينه على (عليه السلام) نهاد كه سينه به سينه به فرزندان او نيز منتقل شد؛ تا آن‏جا كه پس از سال‏ها امام صادق (عليه السلام) فرمود:

ـ علت رحلت مادر ما، فاطمه زهرا (عليها السلام)، آن بود كه قنفذ، غلام عمر، به دستور عمر با غلاف شمشير، آن‏چنان وى را زد كه محسنش سقط شد و بر اثر اين واقعه، به شدت مريض گرديد(26).

على (عليه السلام) در حالى كه اشك در چشمانش نشسته بود، همچون شيرى در كمند، به سوى مسجد برده مىشد. مردم راه را باز مىكردند. تعفّن بىتفاوتى، سراسر وجودشان را فرا گرفته بود. سلمان فارسى، صحابى با وفاى پيامبر كه با چشمانى حيرت‏زده مولاى خود را در بند مىديد و به شدت شانه‏هايش مىلرزيد با صدايى گرفته گفت:

ـ آيا اين‏گونه با اين بزرگوار رفتار مىكنيد؟! به خدا سوگند! اگر زبان گشوده و خدا را سوگند دهد آسمان، روى زمين خواهد افتاد!

اميرالمؤمنين (عليه السلام) را وارد مسجد كردند. نگاه على (عليه السلام) در امتداد مرقد پيامبر قفل شد و ناگهان خروارها درد غريبى، بر جانش ريخت و با آهنگى مظلومانه فرمود:

قال ابْنَ أُمّ اِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونى و كادُوا يَقْتُلُونَني(27

اى برادر! اين قوم مرا در فشار گذاردند و نزديك [است] مرا بكشند.

مسجد لبا لب از مهاجر و انصار بود و همگان در پى فرجام اين بيعتِ اجبارى بودند.

عمر با صدايى خشن گفت:

ـ على با ابوبكر بيعت كن!

على (عليه السلام) فرمود:

ـ اگر بيعت نكنم چه مىشود؟

ـ به خدا! گردنت را مىزنم.

ـ در اين صورت بنده خدا و برادر پيامبر را كشته‏ايد؟

ـ بنده خدا، آري؛ اما برادر پيامبر، خير!

ـ آيا به ياد ندارى كه پيامبر ميان من و خود، صيغه برادرى جارى كرد؟

ـ آرى! اما ما را ياراى استدلال با تو نيست. بايد بيعت كنى و الاّ كشته خواهى شد(28)!

ناگهان صدايى در مسجد طنين افكند و دل تمامى مهاجر و انصار را لرزاند:

ـ اى ابوبكر! مرا با تو چه كار؟! آيا مىخواهى فرزندانم را يتيم كنى... به خدا قسم! اگر رها نكنيد، گيسوانم را پريشان كرده و در مقابل خدا ضجه مىزنم.

فاطمه (عليها السلام) بود، كه با كوله‏بارى از رنج و درد، بار ديگر، به يارى امام خود پرداخت.

مردى از ميان جمعيت فرياد زد:

ـ اى دختر رسول خدا! آيا مىخواهى عذاب را بدين وسيله بر امت ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نازل كنى؟

على (عليه السلام) كه كوه صبر بود، نگاهى به سلمان كرد و گفت:

ـ سلمان! دختر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را درياب، مگذار اين مردم را نفرين كند!

سلمان كمى پيش رفت و گفت:

ـ اى دختر رسول خدا! خواهش مىكنم باز گرديد!

فاطمه (عليها السلام) در حالى كه صدايش مىلرزيد فرمود:

ـ اى سلمان! اينان مىخواهند على را به قتل برسانند، من چگونه صبر كنم؟

فاطمه (عليها السلام) حمايت از ولايت را در مكتب پدر آموخته بود و اينك در پهنه تاريخ ايستاده است تا مفهوم واقعى و عينى حمايت از ولايت را براى آيندگان ترسيم كند. زهرا (عليها السلام) با كمرى مجروح و بازويى متورم، در حالى كه داغ ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) او را از پاى درآورده است، دست حسن و حسينش را گرفته است و در بوم اسلام، نقش‏هاى زيبايى از رشادت و حماسه را ترسيم مىكند.

ابوبكر دريافت كه قدرتى نامرئى، زهرا (عليها السلام) را به پيش مىراند و مىرود تا رسوايى بر تمامى اعمال و رفتارشان، سايه افكند، بنابراين از بيعت گرفتن منصرف شد. على (عليه السلام) در حالى كه دست در دست حسن و حسين دارد و چشم‏هايش را به پيكر خميده همسر وفادارش دوخته است، راه خانه را در پيش مىگيرد.

از آن پس، فاطمه (عليها السلام) را كسى نديد. ديگر، فاطمه (عليها السلام) خانه‏نشين شده بود. آن همه طراوت و شادابى، در بستر زمان به كوهى از غم و اندوه تبديل شده بود. گل زيبايى كه بوى بهشتى آن، زمانى فضاى مدينه را آكنده از عطرى دل‏انگيز مىكرد، اينك پژمرده شده بود و چكامه‏هاى خونبارش گَرد غم، بر فضاى مدينه مىپاشيد و به شمعى مىمانست كه آتش به جانش افتاده باشد و لحظه به لحظه او را به مرگ نزديك‏تر كند.

هشت روز بيشتر از درگذشت ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نگذشته بود كه فاطمه (عليها السلام) اعتكاف را شكست و با هيأتى رقت‏بار، از خانه خارج شد. زنان بنىهاشم گرداگردش را گرفته بودند و صداى ناله، در و ديوار را نيز به شيون آورده بود. زنان چراغ‏ها را خاموش كردند تا چادر سياه شب، چهره‏هايشان را بپوشاند.

فاطمه (عليها السلام) همچون پدر، لباسى بلند بر تن كرده، به‏گونه‏اى كه روى پاهاى او را پوشانيده بود. كوچه باغ‏هاى مدينه، با نواى محزون فاطمه (عليها السلام) مىلرزيدند:

ـ وا أبتاه! وا اصفياه! وا محمداه! وا اَبَاالقاسِماه! وا ربيع‏الأرامل و اليتامى!

پرده‏اى از اشك، جهان را در برابر ديده‏هاى دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تيره و تار كرده بود، به گونه‏اى كه راه خود را نمىيافت. هنگامى كه به نزديكى قبر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رسيد، رنگ از رخساره‏اش پريد و بىهوش بر زمين افتاد. زنان بنىهاشم آب به صورتش پاشيدند. خنكاى آب، چشمان فاطمه (عليها السلام) را گشود و آنگاه در حالى كه دست‏ها را بر سر نهاده بود و سيل اشك، زمين تشنه را سيراب مىكرد فرمود:

ـ اى پدر! ديگر نيرويى در وجودم نمانده است. دشمنان سرزنشم مىكنند و غم و اندوه مرا مىكُشد.

ـ اى پدر! يكّه و تنها در اين ديار مانده‏ام و هنوز حيرت‏زده و پريشانم.

ـ پدر عزيزم! آن قدر برايت گريه كردم كه صدايم گرفته، كمرم از غم هجرانت شكسته، شادىهايم پايان يافته و روزگارم تيره و تار شده است.

ـ پدر بزرگوارم! پس از تو در تاريكى و وحشت، همراهى نمىبينم و مانعى براى گريه‏ام و ياورى براى ناتوانىام نمىيابم. پس از تو رشته نزول قرآن گسسته شد و محل هبوط جبرئيل و ميكائيل از ميان رفت و درها روى من بسته شد.

ـ پدر! دنيا پس از تو براى من نفرت‏انگيز است و تا هنگامى كه نفسم برآيد، بر تو گريه خواهم كرد.

چكامه‏هاى خونبار فاطمه (عليها السلام)، در ميان زنان بنىهاشم، همچون جرقه‏اى بود در ميان خرمن؛ چون صاعقه‏اى بر دل‏ها مىنشست و خطى از آتش اندوه، بر جاى مىگذاشت. چشمى نبود كه در پى اين ترانه‏هاى جانگداز خون نبارد و چهره‏اى نمانده بود كه درد غريبى فاطمه (عليها السلام) را نبيند و همچون آيينه‏اى نشكند.

سپس فاطمه (عليها السلام) ذرّه‏اى از خاك پدر را برداشته بوسيد و گفت:

ـ چه سرزنشى است بر كسى كه خاك تربت احمد را بوييده است، در حالى كه در تمام زندگى هيچ عطرى را نبويد.

ـ به كسى كه زير خروارها خاك غايب شده است بگو كه آيا نواى محزون مرا مىشنوى؟!

ـ باران مشكلات و مصيبت‏ها آن‏چنان بر من باريده است كه اگر بر روزها مىباريد، آنها را به شب‏هاى ديجور مبدل مىساخت.

ـ من در سايه محمد و در پناه حمايت او نمىترسيدم و از هيچ دشمنى، باك نداشتم.

ـ [اما] امروز در برابر فرومايگان از پاى افتاده‏ام و تنها، ظالم را با پيراهن از خود مىرانم.

ـ بعد از تو حزن و اندوه را مونس خود خواهم ساخت و اشك را پوشش چهره‏ام قرار خواهم داد(29).

* * *

6 . كوچه‏هاى غربت

... يا سلمان! وَيلٌ لِمَن يَظْلِمُها وَ يظْلِمُ بَعْلَها عليّا؛...

اى سلمان! واى بر كسى كه به فاطمه و شوهرش على، ستم كند.

احمدبن‏موفق، مقتل‏الحسين، ص59.

كوچه باغ‏هاى تنگ و تاريك مدينه، زير نور بىرمق ماه، در هاله‏اى از تاريكى فرو رفته است. ديوارهاى گلى، با آن درهاى چوبى كه از شدت اشعه‏هاى خورشيد، رنگ باخته‏اند، چهره خسته و قديمى شهر را، جلوه خاصى بخشيده‏اند. شهر در بستر شگفت‏انگيز شب، به شهر مردگان مىماند. تنها، گاه نجواى مرغى در دل نخلستان‏هاى اطراف مدينه، پيكر اين سكوتِ وهم‏انگيز را مىخَلَد.

در ميان اين كوچه‏هاى تنگ و تاريك، مردى خسته از گذر ايام، با كوله‏بارى از خاطره‏ها و تلخ‏كامىها، اما استوار و مصمم، گام برمىدارد. در پى او، بانويى بر مركبى نشسته، خاموش و آرام، روان است. از دور مىپندارى سال‏هاى بىشمارى از بهار زندگى را پشت سر دارد. از نزديك به راحتى مىتوان خطوط درهم رنج و غصه را در چهره‏اش خواند؛ اما بر سراسر وجودش آميخته‏اى از بزرگى و عظمت سايه افكنده است. دو كودك زيبا و دلربا نيز آنان را همراهى مىكنند. در چشم‏هاى كوچك و درخشانشان، خواب لانه كرده است. به زحمت پيكر خود را به پيش مىرانند. دست در دست يكديگر دارند و مهربان و صميمىاند.

مرد با چشمان نافذش، يك‏يك درهاى چوبى و كهنه را از نظر مىگذراند. به هر درى كه مىرسد، چند لحظه مىايستد، با دقت به آن نگاه مىكند و سپس به راه خود ادامه مىدهد. ناگهان در برابر درِ خانه‏اى مىايستد، آن را به خوبى مىشناسد؛ خانه«معاذبن‏جبل» است. مدت‏ها در ركاب ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شمشير زده است؛ اما اكنون رنگ‏هاى درهمِ مظاهر دنيا، بوم قلبش را سياه كرده‏اند. مرد نگاهى به زن مىافكند. به سادگى مىتوان ترديد را در چشم‏هايش يافت. با دودلى دست دراز مىكند و كوبه در را چند بار بر پيكر كهنه و رنگ و رو رفته در مىكوبد. پس از چند لحظه كسى از آن سو، غرق خواب و بىحوصله، پاسخ مىدهد و در را مىگشايد. در، با ناله‏اى جان‏خراش به روى پاشنه مىگردد. معاذ از روبه‏رو شدن با چنين صحنه‏اى، دلش مىلرزد. توان سخن گفتن را از دست داده است. حالت مظلومانه اين گروه كوچك، قلبش را مىآزارد.

زن با صدايى لرزان و شكسته، خودش را معرفى مىكند. در آهنگ صدايش، غمى جانكاه موج مىزند. از رنج‏ها مىگويد و از ظلم‏ها و نامردمىهايى كه در حقش روا داشته‏اند. مىگويد چگونه همان‏ها كه از نزديكى و قرابت به پدرش دم مىزدند، پس از رحلت او، از هيچ ظلمى در حق او دريغ نكردند و حكم خدا را ناديده گرفتند و بر مسند رسول‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تكيه زدند.

زن، عنان از كف داده است. گويى در وجودش، زخمى ديرينه سر گشوده است. آهنگ صدايش، دل سنگ را آب مىكند. معاذ هم‏چنان ايستاده و چشم به خاك‏هاى تيره و تفتيده دوخته است. زن در برابر اين همه ظلم و ستم، از او يارى مىطلبد و در پى آن، اشك امانش نمىدهد.

معاذ، كه قربانى دنياطلبى و تن‏پرورى خود شده است، مىگويد:

ـ آيا جز من، كس ديگرى به حمايت شما پرداخته است؟

اين سؤال خاطره‏هاى تلخى را بر ذهن زن مىنشاند. آهى از ته دل مىكشد و پاسخ مىدهد:

ـ خير، كسى دست يارى به سوى ما دراز نكرد! ـ پس چه كارى از دست من، به تنهايى، ساخته است؟!

زن، ديگر تحمل ندارد. چگونه ممكن است، كسانى كه خود را صحابى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) معرفى مىكنند، او را در اوج غربت و تنهايى، يارى نكنند. مگر معاذ جايگاه او را نزد ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نمىداند. در حالى كه به شدت مىگريد، با آهنگى محكم مىگويد:

ـ اى معاذ! با تو ديگر سخن نخواهم گفت تا بر پيامبر ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) وارد شوم!

مرد با نااميدى چشم از معاذ مىگيرد و به دوردست‏ها، خيره مىشود. آهسته؛ اما نااميد و دل‏شكسته حركت مىكند و زن بىتاب و مضطرب است و آثار خستگى از سر و روى كودكان مىبارد؛ اما نمىتوانند به خانه بازگردند؛ چرا كه مرد رسالتى خطير را بر دوش مىكشد. بايد تا آن‏جا كه مىتواند، در هدايت اين مردم بكوشد تا بهانه‏اى براى آنها باقى نماند. مىداند كه اگر اسلام از همين ابتدا منحرف شود، در آينده‏اى نه چندان دور فساد و تباهى آن را در برخواهد گرفت.

او يقين دارد كه آيندگان نيز، او را در دل اين كوچه‏هاى تنگ و تاريك، در حالى كه همسر ناتوان و فرزندان خردسال خود را همراه دارد، خواهند ديد و درخواهند يافت كه على (عليه السلام) در رسالت گرانبار خود، لحظه‏اى كوتاهى نكرده است.

آن درِ چوبى و كهنه، درِ خانه يكى ديگر از صحابى رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است. او نيز زمانى نامش در زمره ياران ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىدرخشيد. دست على (عليه السلام) به سوى كوبه در، دراز مىشود. خاطره تلخ معاذ، دستش را مىلرزاند، اما چاره‏اى نيست، بايد وظيفه‏اش را انجام دهد. در را مىكوبد و پس از چند لحظه، صحابى در برابر در، ظاهر مىشود. فاطمه (عليها السلام) كه ديگر كورسوهاى اميد، در وجودش، رو به خاموشى نهاده است، بار ديگر حقايق را براى وى مرور مىكند.

او نيز در قلبش نور ايمان مرده است. پرده‏هاى خودپرستى و تيرگىهاى بىتفاوتى بر سراسر قلبش خيمه زده‏اند. تا آن‏جا كه بدون آن‏كه فكر كند مىگويد:

ـ ما با ابوبكر بيعت كرده‏ايم، اگر على زودتر مىآمد، با او بيعت كرده بوديم!

سخن وى آن چنان جاهلانه است كه على (عليه السلام) دلگير مىشود؛ مگر خلافت مسلمين امرى ساده است كه به اين سادگى معين گردد. على (عليه السلام) كه كوه صبر است با متانت پاسخ مىدهد:

ـ آيا من مىتوانستم پيكر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در منزلش رها كنم و پيش از آن كه وى را به خاك بسپارم از منزل بيرون آمده با مردم بر سر حكومت نزاع نمايم؟!

فاطمه (عليها السلام) كه اوج مظلوميت شوهرش را مىبيند كه چگونه، مردى اين‏چنين با عظمت، مجبور است با مردمى فرومايه همسخن شود، سخن على (عليه السلام) را تأييد مىكند و مىفرمايد:

ـ ابوالحسن [على (عليه السلام)] آن‏چه را شايسته و سزاوار بود انجام داد و آنان نيز اعمالى انجام دادند كه تنها خدا به آن رسيدگى مىكند و بر آن قضاوت خواهد كرد.

شب، از نيمه گذشته است و در ژرفاى چشمان كودكان خستگى موج مىزند. فاطمه (عليها السلام) نيز خسته است. درد كمر امانش را بريده است و بىمهرىهاى ياران پدرش، روحش را سخت مىآزارد. على (عليه السلام) به سوى خانه حركت مىكند تا فردا شب و شب‏هاى ديگر نيز براى هدايت اين خلق گمراه، تلاش كند. چهل شب على (عليه السلام) به همراه همسر غمديده و فرزندان خردسالش، در تاريكى شب، مهاجرين و انصار را به يارى فرا خواند؛(30) اما گويى تمامى قلب‏ها زنگ زده بود:

بر سيه دل چه سود، خواندن وعظ *** نرود ميخ آهنين بر سنگ

اين غم، پس از آن، در گوشه دل على (عليه السلام) خانه كرد و گاهى قلب دريايىاش را مىآشفت. دشمنان آن حضرت (عليه السلام) نيز به اين نكته به خوبى پى برده بودند. معاويه كه خطرناك‏ترين دشمن اسلام بود، براى آن‏كه نمك بر زخم كهنه على (عليه السلام) بپاشد، بعدها به او نوشت:

آيا گذشته را به ياد مىآورى كه فاطمه (عليها السلام) را شبانه، سوار بر چهارپايى كرده دست حسن و حسين را گرفته بودى، پس از آن‏كه با ابوبكر بيعت شده بود؟ تمامى اهل بدر و سابقين در اسلام را، به يارى خواندى و كسى نماند مگر آن‏كه تو با همسرت، به سراغ او رفتى...(31)

از آن هنگام، كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ملكوت پيوست، حلقه اشك نيز بر گوشه چشم فاطمه (عليها السلام) نشست و اين حلقه تا پايان عمر بر چشمانش ماندگار شد. هر لحظه كه بر صفحه دل زهرا (عليها السلام) چهره پدر نقش مىبست، زلال اشك، چون دو نهر كوچك از گوشه‏هاى چشمان مقدسش جارى مىشد. از سوى ديگر، خارهايى كه پاى پدرش را مىخليد، اكنون بر چشمان شوهرش نشسته بود و استخوان‏هايى كه بر سر و روى رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرود مىآمد گلوى او را سخت مىفشرد. على (عليه السلام) كه زمانى يار و مونس ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود و در دنياى اسلام، پس از ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مهم‏ترين ركن آن شمرده مىشد، اكنون زانوى غم در بغل گرفته و همچون مرغى پرشكسته، خانه‏نشين شده بود. هر لحظه كه فاطمه (عليها السلام) به على (عليه السلام) مىنگريست، از اين همه مظلوميت و بىمهرى قوم با او، دلش آتش مىگرفت. راز سعادت و كاميابى اين مردم، در دست‏هاى قدرتمند اين عصاره شجاعت و علم بود؛ اما مردم از وى روى گردانده بودند و حتى ريسمان به گردن مباركش افكندند.

ولىاللّه‏ را مىديد كه چون گنجى سر به مُهر، نهان مانده است و در برابر، عنان حكومت اسلامى را نابخردان غصب كرده‏اند. فاطمه (عليها السلام) به آينده چشم دوخته بود. ديوارهاى كجى را مىديد كه بر اين خشت‏هاى كج استوار شده است و هر لحظه در معرض فرو ريختن است.

از سوى ديگر، درد پهلو و بازو، هر روز شدت بيشترى مىيافت و قواى جسمانى فاطمه را تقليل مىداد؛ خصوصا راه‏پيمايىهاى شبانه و گفتگوهاى پى در پى و برخوردهاى سرد و بىروح، او را بيش از پيش ضعيف كرده بود. داغ جان‏سوز كودك شش‏ماهه‏اش، محسن، نيز لحظه‏اى او را وا نمىنهاد. شايد در عالم خيال محسنش را مىديد كه مظلومانه در ميان خاك و خون مىغلتد و او كه از درد به خود مىپيچد، نمىتواند او را يارى كند.

حسن و حسين (عليهما السلام) نيز از آن هنگام كه پاى غم و غصه، به اين خانه، باز شده بود آرام و قرار نداشتند. گاه كه رنگ ارغوانى در را و گاه كه چهره نيلى مادر را مىديدند، قلب كوچك و شيشه‏اىشان آزرده مىشد. آنان كه زمانى جايگاهشان، زانوى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود، اينك در آغوش ماتم مىآرميدند و با ماجراهاى تلخ و جان‏سوز همبازى مىشدند.

زينب (عليها السلام) در اين ميان، هر چند كودكى بيش نبود؛ اما چون پروانه‏اى به گرد مادر مىگرديد و اشك مىريخت. دست‏هاى كوچكش را بر چهره مادر مىماليد و اشك از گونه‏هاى مطهرش، مىزدود. ام‏كلثوم (عليها السلام) هم غم‏ها را با زينب (عليها السلام) تقسيم كرده بود.

تمامى اين حالات و تفكرات، دل زهرا (عليها السلام) را به اقيانوسى از اشك و خون، تبديل مىكرد. دلش مىجوشيد و ديدگانش مىخروشيدند. دل، شرح غم را، بر صفحه خود ترسيم مىكرد و ديده، در زلال قطره‏هاى شفاف، تصوير را در خود، منعكس مىنمود. خنجر درد، سينه را پر خون مىكرد و چشم‏ها، خونابه‏هاى دل را بيرون مىريختند.

... و رفته رفته اشك همدم و مونس زهرا (عليها السلام) شد؛ نه صبح مىشناخت، نه شب. تنها مىگرييد و چون شمعى، آب مىشد. دامنش همواره لبريز از اشك بود و هرجا مىنشست، زمين تشنه را سيراب مىكرد. ديگر خواب نيز با زهرا (عليها السلام) سرِ آشتى نداشت. شب‏ها كه به سوى بستر مىرفت اشك، خواب را از چشمان او جارو مىكرد. به عبادت كه مىايستاد، شانه‏هايش لختى، آرام و قرار نداشتند. ديگر زهرا (عليها السلام) دنيا را تار مىديد و همه چيز را شكسته مىپنداشت. گويى تمامى زمين و آسمان مىلرزند و لحظه‏اى ديگر، بر سر او فرود مىآيند. ناله‏هاى محزون او نيز چاشنى گريه‏هاى او بود. ناله‏اش به جان، آتش مىزد و دل سنگ را خاكستر مىكرد.

آن‏چنان ناله‏ها و گريه‏هاى فاطمه (عليها السلام) جان‏سوز بود كه آنانى كه خود، اين همه ظلم، بر او روا داشته بودند نيز، آشفته و پريشان شدند. گريه‏هاى فاطمه (عليها السلام) چون پتكى بود كه بر ديواره وجدان‏هاى خفته آنها فرود مىآمد.

رفته رفته خبر گريه‏هاى شبانه‏روزى فاطمه (عليها السلام) در تمامى شهر پيچيد و ناله‏هاى او، دردها و غصه‏هاى او را در هم پيچيده بر فضاى مدينه مىپاشيد. مردم كه ديدند، گريه‏هاى فاطمه (عليها السلام) يادآور ظلم‏هايى است كه بر او روا داشته‏اند، گروهى از پيرمردان مدينه را نزد على (عليه السلام) فرستادند. آنان به نزد على (عليه السلام) آمدند و گفتند:

ـ اى اباالحسن! فاطمه شب و روز گريه مىكند و اين امر، آسايش ما را ربوده است. شب‏ها نمىتوانيم استراحت كنيم و روزها هم، دست و دلمان به كار نمىرود. به فاطمه (عليها السلام) بگوييد، يا شب گريه كند و روز آرام گيرد و يا روز گريه كند و شب، آرام گيرد!

اما على (عليه السلام) چگونه مىتوانست اين پيام را به فاطمه (عليها السلام) برساند. او كه تمامى جنبه‏هاى زندگىاش را رنگ سياه محروميت پوشانيده بود، جز اشك و آه، چيز ديگرى نداشت. مىدانست كه اگر فاطمه (عليها السلام) گريه نكند، لحظه‏اى، دوام نخواهد آورد. با اين حال براى آن‏كه پيام را منتقل كرده باشد با مهربانى به فاطمه (عليها السلام) فرمود:

ـ فاطمه جان! پيرمردان مدينه تقاضا كردند كه از تو بخواهم در فراق و دورى پدر بزرگوارت، يا شب گريه كنى، يا روز.

فاطمه (عليها السلام) در حالى كه اشك مجالش نمىداد، به زحمت فرمود:

ـ اى اباالحسن! زندگى من در اين دنيا كوتاه است و چندى بيشتر در ميان اين مردم، نخواهم ماند. اما به خدا سوگند! نه شب، آرام مىگيرم و نه روز، تا آن‏كه به پدرم، رسول خدا بپيوندم!

على (عليه السلام) دريافت كه نمىتوان در برابر اشك‏هاى فاطمه (عليها السلام) سدى افراشت. بار مصيبت و غم جدايى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آن‏چنان بر قلب فاطمه (عليها السلام) فشار آورده بود كه عنان اشك از دست خود او نيز، رها شده بود و در حقيقت، اين لخته‏هاى جگر فاطمه (عليها السلام) بود كه از چشمان غمبارش، بيرون مىريخت. از اين رو، على (عليه السلام) در بيرون مدينه در كنار قبرهاى بقيع، سرپناهى برپا كرد تا براى هميشه قبله‏گاه عاشقان فاطمه (عليها السلام) باشد.(32)

هر روز كه خورشيد نگران و مضطرب، از پس كوه‏ها سر بر مىآورد، فاطمه (عليها السلام) دست حسن و حسينش را مىگرفت و با حالتى رقت‏بار، به سوى آن‏جا حركت مىكرد. صبح تا شام، به همراه دو كودك دلرباى خود، ميان قبرها گريه مىكرد و با آنها درد دل مىنمود. زندگان را هر چه خوانده بود، فايده‏اى نداشت و اينك او آمده بود كه دردهاى خود را در ميان قبرستان، با آيندگان در ميان نهد. كودكان نيز با چشمانى از حدقه در آمده، افول ستاره‏اى را ناباورانه به نظاره نشسته بودند.

هنگامى كه شب، چادر سياهش را مىگستراند، على (عليه السلام) به بقيع مىآمد و آنها را به خانه برمىگرداند. اما هر شب، به سادگى، غروب خورشيد فاطمه را، بيش از پيش مشاهده مىكرد.

گريه‏هاى فاطمه (عليها السلام) آن‏چنان سيل‏آسا بود كه او را در رديف يكى از پنج نفرى كه در عالم، بسيار گريه كرده‏اند شمرده‏اند.(33)

بىترديد اين اشك‏ها بىجهت نبود؛ چرا كه فاطمه (عليها السلام) مىدانست كه گريه‏هاى او، آواى مظلوميت او را، در همه اعصار و نسل‏ها فرياد مىكند و هر چند، بارِ مصيبت، استخوان‏هاى او را خرد مىكند، اما شاه‏راه هدايت و كمال را نيز، در برابر آيندگان آشكار خواهد كرد.

* * *

همين كه آهنگ«اللّه‏ اكبر»، چون كبوترى در دل آسمان مدينه پر كشيد، او ديگر هيچ نفهميد. خودش را به امواج خاطره‏ها سپرده بود و در بستر آن، حرارتى آشنا را، احساس مىكرد. از آن هنگام كه پدرش، در اين جهان بىاحساس، تنهايش گذاشته بود، حتى جرعه‏اى شادى ننوشيده بود و هر لحظه، جام‏هاى پياپى بلا بود كه با دشمنى، به او خورانده بودند. بعدِ پدر، همه جا را جستجو مىكرد تا شايد خاطره‏اى را در سيماى جايى يا چيزى ببيند و با بال‏هاى خاطرات، روح آزرده و زخمى خود را، به آن سوى دنياى بدىها و نامردمىها ببرد.

گاه زمانى طولانى، در شبستان چشم‏هايش، مرقد پاك ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، به نماز مىايستاد و لحظاتى فارغ از جهان پر از تيرگى اطرافش، با ياد ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به گفتگو مىپرداخت؛ اما پس از مدتى كه به خود مىآمد، دامنش از اشك‏هاى ديده، لبريز شده بود.

بار ديگر، صفير ملكوتي«اللّه‏ اكبر» بر فضاى مدينه، عطرى دل‏انگيز پاشيد. دلش كنده شد. خيل جمعيت را مىديد كه با شتاب به سوى مسجد در حركتند. مردم در كوچه‏هاى تنگ و باريك، به رودهايى مىمانستند كه به دريا مىپيوندد. چهره‏هاى مصمم و بشّاش مؤمنان كه بىصبرانه در انتظار ديدار با پروردگارشان بودند، سيمايش را بيش از پيش برافروخته‏تر مىكرد.

اما اين‏كه مىديد اكنون، روح متعفن بىتفاوتى و خيانت، بر فضاى مدينه، خيمه زده است، اشك را بر ديدگان مىنشاند. آخر، چه دردى به جان اين قوم افتاده بود كه اين‏گونه آنان را پس از ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از اين رو به آن رو كرده بود؟ چرا آنان كه تظاهر به دوستى رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىكردند، اينك اين گونه با عترت او رفتار مىكردند؟!

صداى دلرباي«بلال»، هر لحظه بلندتر مىشد و حال و هواى دوران ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در ذهن پژمرده مردم تداعى مىكرد. همه شگفت‏زده شده بودند: آيا به راستى او بلال بود كه بر بلنداى مأذنه، اذان مىگفت؟ اما او كه پس از ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مهر سكوت بر لب نهاده بود؟!

بارها از او خواسته بودند كه با صداى رسايش، ياد ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را زنده كند؛ اما او به سبب ظلم‏هايى كه بر خاندان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رفته بود، حتى از مدينه خارج شده بود؛ اما آن روز كه برايش پيام آوردند كه فاطمه (عليها السلام) در فراق پدر، بىتاب است و از تو خواسته است كه اذان بگويى، نتوانسته بود، قبول نكند و با شتاب آمده بود.

نواي«أَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ اللّه‏ُ» او را در رويايى شيرين فرو برد. اينك همه آمده بودند و مسجد لبالب از جمعيت بود. مردم در صف‏هاى به هم فشرده، دوشادوش يكديگر، نشسته بودند. در اين صف‏هاى برابر، همه يكسان بودند و فقير و ثروتمند و قوى و ضعيف، از يكديگر باز شناخته نمىشدند. در گوشه و كنار، برخى نماز نافله مىخواندند، برخى سر در قرآن فرو برده بودند و آيات گرانبار قرآن را زمزمه مىكردند. معنويت و صفا، در فضاى مسجد موج مىزد و آهنگ ملكوتى قرآن، آميخته با ذكر و تسبيح خدا، همه را در آرامشى وصف‏ناشدنى فرو مىبرد.

اما در همين مسجد، چندى پيش، دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شاهد بود كه دمل‏هاى چركين كفر و نفاق، يكى پس از ديگرى تركيده بود و مسجد ملكوتى پدرش را آلوده كرده بود. ديده بود كه چگونه به‏جاى آن همه صفا و صميميت، خارهاى اختلاف روييده است و در مسجدى كه زمانى در آن، روحش آرام مىگرفت و سراسر وجودش لبريز از معنويت مىشد، اينك سهمگين‏ترين اهانت‏ها، به ساحت مقدسش وارد شده و تلخ‏ترين خاطرات حياتش را، در آن تجربه كرده بود.

دلش به‏سان آسمانِ پر از ابرهاى تيره و تار و آبستن باران، گرفت. پدرش كجا بود كه او را در چنين شرايط تاريكى ببيند. ابرهاى آسمان دلش، غرشى كرد و سپس سيل باران از چشمان مباركش سرازير شد، گويى چشمانش سوراخ شده بود.

«أَشْهَدُ أَنَّ مُحمَّدا رسُولُ‏اللّه‏»، حنجره بلال را درنورديد و با قدرت خارج شد. واژه‏ها، در بستر امواج، در فضاى مدينه منتشر شدند و فاطمه (عليها السلام) را دربرگرفتند. ديگر، فاطمه (عليها السلام) ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را مىديد و خاطره لحظه‏هايى كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به مسجد گام مىنهاد، شور و شعفش را دوچندان مىكرد. ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با چشمان ملكوتىاش سيل جمعيت را مىنگريست و با لبخندى بسيار شيرين و مهربان، همه را از درياى بىكران مهر خود، بهره‏مند مىساخت. نمازگزاران به احترامش برمىخاستند و بر او و خاندانش درود مىفرستادند.

هنگامى كه نماز پايان مىيافت و مردم متفرق مىشدند، ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) برمىخاست و به سوى خانه او مىآمد و در برابر در مىايستاد و با آهنگى ملكوتى مىفرمود:«اَلسَّلامُ عَلَيْكُم يا أَهْلَ بَيْت النبوة».

سپس اجازه مىگرفت و وارد مىشد. فاطمه (عليها السلام) با آغوش باز به سوى او مىشتافت و كودكان، خود را به دامان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىافكندند. دست فاطمه‏اش را مىبوسيد و مىفرمود:

ـ من از فاطمه (عليها السلام) بوى بهشت استشمام مىكنم.

اما اكنون جز خاطره‏اى شيرين، از آن دوران، چيزى براى فاطمه (عليها السلام) باقى نمانده بود. وقتى جاى خالى پدر را مىديد، خون در دلش مىجوشيد. چشمش به در خانه كه مىافتاد، همواره منتظر بود كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پاى به سرسرا نهد.

پس از ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) غم و رنج، تسلىبخش دل او شده بود و كسى جز غصه، مرگ پدر را به او تسليت نگفته بود و پس از ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جز تنهايى، كمتر كسى مونس و همراز او شده بود. ديگر نمىتوانست تحمل كند. كاسه صبرش لبريز شده بود.

رنگ از رخساره‏اش پريد و بدنش بىحس شد. دست‏هايش مىلرزيد، گويى مرغ جان فاطمه (عليها السلام)، تا دمى ديگر، از كالبد شكسته‏اش به‏سوى آسمان پرواز مىكند...

ناگهان بانگى برخاست:

ـ بلال! اذان را تمام كن كه روح از تن دختر رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پرواز كرد!

زنانى كه گرداگرد فاطمه (عليها السلام) حلقه زده بودند، آب بر صورتش پاشيدند و با چشم‏هاى نگران خود، به چهره خاموش او مىنگريستند.

چند لحظه‏اى بعد، فاطمه (عليها السلام) چشم‏ها را گشود و رفته رفته حالش بهتر شد و به بلال فرمود:

ـ بلال! اذانت را تمام كن!

اما بلال كه مىترسيد، بار ديگر، ياد ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در بستر امواج اذان او، نقش بندد و روح فاطمه (عليها السلام) را با خود به آسمان‏ها ببرد گفت:

ـ اى سرور زنان عالم! مرا معذور دار! مىترسم، بار ديگر كه صداى مرا بشنوى، جان از كالبدت خارج شود!(34)

فاطمه (عليها السلام) عذر او را پذيرفت؛ اما شايد تا پايان عمر، پژواك آخرين اذان بلال، در ژرفاى وجودش، طنين‏انداز بود.

* * *