3 . فَـدَك
فاطمةُ أُمّ أَبيها؛
فاطمه، مادر پدرش است.
قريه زيباى فدك، در آن كوير گسترده و بىانتها، همچون نگينى مىدرخشيد. درختهاى ميوه
سر به فلك كشيده، با نهرهاى پر از آب و خوشههاى طلايى گندم، كه در زير تلألوى
زيباى خورشيد مىرقصيدند، جلوهاى باور نكردنى به آن مىبخشيد. گويى در اعماق اين دشت
سوزان كه جز شن و ماسه و تازيانههاى خورشيد، چيز ديگرى يافت نمىشد، بهشتى زيبا و
مسحوركننده را آفريده بودند.(14)
كمى دورتر از اين قريه زيبا، دژهاى بلند و سر به فلك كشيده خيبر، قد برافراشته بود.
سيماى اين قلعهها از دور، قامت مردانى را مىمانست كه گويى سالهاست بر سينه صحرا،
استوار و پا بر جا ايستادهاند. اين دژهاى نفوذ ناپذير، به دست تواناى على (عليه السلام)
و در سايه شمشير تشنهاش در جنگ خيبر، فتح شده بود. در پى آن، يهوديان فدك كه طاعون
ترس در وجودشان، ريشه دوانيده بود نيز، فدك را به پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بخشيدند. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
نيز پس از آن كه فرشته وحى پيام آورد:«و حق نزديكان خود را عطا كن.»(15) بلافاصله
تمامى فدك را، به فاطمه (عليها السلام)
پيشكش كرد و فرمود:
- فدك را به تو بخشيدم و به فرزندان تو كه بعد از اين خواهند آمد. اين پاداش حقى
است كه مادرت خديجه (عليه السلام)
بر من داشت.(16)
سپس پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
به على (عليه السلام)
فرمود:
- تكه پوستى بياور و بنويس كه من فدك را به فاطمه بخشيدم.
پس از آن، فدك مِلك زهرا (عليها السلام)
شد و تمامى درآمد آن در اختيار او قرار مىگرفت. هر سال، كارگزار فاطمه (عليها السلام)
در فدك، درآمد آن را، كه بيشتر از 24 هزار دينار بود، به فاطمه (عليها السلام)
تقديم مىكرد. فاطمه (عليها السلام)
نيز درآمد آن را ميان فقرا و مستمندان تقسيم مىنمود. بارها اتفاق افتاده بود كه پس
از تقسيم درآمدِ فدك، حتى دينارى براى او و فرزندانش باقى نمىماند و تنها چهرههاى
متبسّم و گرمابخش مستمندان، سراسر وجودش را لبريز از شوق و لذّتى جاودانه مىكرد.
اما پس از آن كه چند روزى از درگذشت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
گذشت، خبر اخراج وكيل فاطمه (عليها السلام)
از قريه فدك، دهان به دهان، در ميان مردم مدينه پيچيد و از روزنههاى در كوچك و
چوبى خانه على (عليه السلام)
نيز گذشت و چون درفشى بر قلب فاطمه (عليها السلام)
فرود آمد؛ چرا كه درآمد فدك، از يك سو مىتوانست خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را در برابر ديگران يارى كند و از سوى ديگر، خاندان بنىهاشم در فقر و تنگدستى، دست
و پا مىزدند و درآمد فدك، مىتوانست رنگ تلخ فقر را از چهرههاى آنها بزدايد. ديگران
نيز، به اين حقيقت پى برده بودند و مىدانستند تا هنگامى كه فدك، در دست خاندان
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
است، خيال راحتى از اين بابت نخواهند داشت؛ به اين دليل نيز عمر به ابوبكر گفته
بود:
ـ بايد فدك از فاطمه (عليها السلام)
گرفته شود و به نفع بيتالمال ضبط گردد؛ چرا كه مردم بنده درهم و دينارند و اگر فدك
در دست على (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام)
باشد، همه به دور آنها جمع خواهند شد. بهتر است فدك را بگيريم تا فكرمان آسوده شود.(17)
خليفه در پى آن، پيكى را به فدك فرستاده بود تا وكيل فاطمه (عليها السلام)
را از آن بيرون كند.
اما فاطمه چگونه مىتوانست بپذيرد كه هديه پدرش را اينگونه با نيرنگ و تزوير، از او
بستانند. گويى همه دست در دست هم داده بودند تا قدم به قدم، فاطمه (عليها السلام)
را به سوى رنج و غم بكشانند. چهره فاطمه، باغى خزانزده را مىمانست كه هر لحظه،
برگى از واپسين برگهاى خود را، به دست تندباد پاييزى مىسپرد.
براى فاطمه (عليها السلام)
درنگ جايز نبود. بايد كارى مىكرد. نمىتوانست چنين ظلمى را تحمل كند. بايد حداقل،
نداى مظلوميتش را از چهار ديوارى خانه، خارج مىكرد و براى قرنهاى پس از خود، شرح
اين رنج را مىنگاشت.
ناگهان در ميان حيرت على (عليه السلام)،
فاطمه (عليها السلام)
چون سپندى از جا برخاست و چادر بر سر كشيد و سراسيمه خود را به مسجد رسانيد. مهاجر
و انصار، در گوشه و كنار، به دور يكديگر حلقه زده بودند و همهمهاى مبهم، بر فضاى
مسجد، سايه افكنده بود. آهنگ غمناك فاطمه (عليها السلام)
مُهر خاموشى بر لبهاى مهاجر و انصار كوبيد:
ـ اى پسر ابى قحافه! چرا مرا از آنچه از پدرم به ارث بردهام، باز مىدارى و
نماينده مرا از فدك بيرون كردهاى؟ تو، خود خوب مىدانى كه رسول خدا، به امر خدا،
فدك را به من بخشيد!
ابوبكر كه پيشاپيش، خود را براى چنين صحنهاى آماده كرده بود گفت:
ـ آيا براى گفته خود، شاهدى دارى؟
اين سخن، براى فاطمه (عليها السلام)
بسيار سنگين بود. آيا به راستى ابوبكر، در اين امر ترديد داشت؟!
ام ايمن، زنى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در عظمتش سخنها گفته بود، پس از آگاهى از سخن ابوبكر، در مسجد حاضر شد و گفت:
ـ اى ابوبكر! به خدا قسم! تا پيرامون آنچه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در مورد من فرموده است از تو اقرار نگيرم، سخن نخواهم گفت! تو را به خدا سوگند! آيا
به ياد ندارى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود:«ام ايمن زنى از زنان بهشت است».
ابوبكر پاسخ داد:
ـ آرى! خوب به ياد دارم.
سپس ام ايمن گفت:
ـ شهادت مىدهم كه خداى عزّ و جلّ، به رسول خود وحى فرمود:«و اتِ ذا الْقُربى
حَقَّه» در پـى آن رسـول خـدا فـدك را بـه فاطمه بخشيد.
پس از او، على (عليه السلام)
و چند تن ديگر، نيز بر اين امر شهادت دادند.
ديگر، جاى هيچ سخنى نبود. ابوبكر چارهاى نداشت. كاغذى پيش آورد و با نارضايتى، سند
فدك را به نام فاطمه (عليها السلام)
نوشت. فاطمه (عليها السلام)
در حالىكه برات فدك را در دست داشت، راه خانه را در پيش گرفت؛ اما هنوز چند قدمى
راه نپيموده بود كه ناگهان، عمر راه را، بر او بست و با آهنگى خشن گفت:
ـ از كجا مىآيى؟
فاطمه (عليها السلام)
كه مىكوشيد، چهره خود را از او بپوشاند گفت:
ـ برات فدك را از ابوبكر گرفتهام.
ناگهان، خون به چهره عُمَر دويد و چشمانش به دو پاره آتش تبديل شد. در حالى كه بدنش
مىلرزيد، به شدت برات فدك را از فاطمه (عليها السلام)
گرفته آن را پاره پاره كرد و گفت:
ـ ابوبكر به چه حقى اين برات را به تو داده است؟ فدك از آن همه مسلمانان است.(18)
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
كجا بود تا ببيند، با يگانه دخترش چگونه رفتار مىكنند؟! زهرايى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در برابرش و به احترامش، به تمامقد مىايستاد، اينك آنچنان غريب و درمانده شده است
كه ميان كوچهها، اين چنين، پُتك بىحرمتى را بر وجودش مىكوبند. اينك او بود و يك
دنيا غم. چشمهايش چون ابر بهار مىباريدند و آسمان دلش را ابرهاى اندوه پوشانيده
بود. بىهدف در ميان كوچه قدم برمىداشت و زير لب نام پدر را زمزمه مىكرد. هنگامى كه
به خانه رسيد، ديگر رمقى برايش نمانده بود. نگاه خسته زهرا (عليها السلام)
تمامى غمهاى عالم را، بر دل على (عليه السلام)
نشاند. دريافت كه حق او را بار ديگر، لگدمال هواهاى نفسانى خود كردهاند. با
نااميدى برخاست، دست حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام)
را گرفت و آهسته و دلشكسته به سوى مسجد حركت كرد تا شايد بتواند حقيقت را بر همگان
عيان سازد.
مسجد لبالب از مهاجر و انصار بود كه على (عليه السلام)
به همراه فرزندانش وارد مسجد شد و بدون آن كه به اطراف توجهى كند به طرف ابوبكر رفت
و فرمود:
ـ اى ابوبكر! چرا فاطمه (عليها السلام)
را از ارثى كه از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
برده است محروم كردى، در حالى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در زمان حيات خويش فدك را به او بخشيده بود؟
ابوبكر پاسخ داد:
ـ اين غنيمت همه مسلمانان است، اگر شهودى ارائه كند مىپذيريم و الا حقى در فدك
ندارد!
امير مؤمنان على (عليه السلام)
كه مظهر علم الهى بود، براى آن كه ترديدى براى مهاجرين و انصار باقى نماند فرمود:
ـ آيا در ميان ما برخلاف آنچه خدا در ميان مسلمانان حكم مىكند، حكم مىكنى؟!
ـ خير!
ـ اگر در دست مسلمانى، چيزى باشد كه در آن تصرف كرده باشد و من بگويم آن مال من
است، در اين ميان تو از چه كسى تقاضاى دليل مىكنى؟
ابوبكر گفت:
ـ از تو دليل مىخواهم.
سپس على (عليه السلام) فرمود:
ـ پس چگونه از فاطمه (عليها السلام)
دليل مىطلبى، در حالى كه فدك در اختيار اوست و رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
آن را، به وى بخشيده است. چرا تو از مسلمانان شاهد نمىطلبى؟!
سخن على (عليه السلام)
آن چنان محكم و استوار بود كه ابوبكر پاسخى نداشت، لذا گفت:
ـ بحث را رها كن! ما را ياراى گفتگو با تو نيست.
اما على (عليه السلام)
برآن بود تا شبههاى باقى نماند و همگان حقيقت را دريابند:
ـ اى ابوبكر! آيا كتاب خدا را مىخوانى؟
ـ آرى!
ـ آيه شريفه«إِنَّما يُريدُاللّه لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ و
يُطَهِّرَكُم تَطْهيرا»(19)
(20) در حق چه كسانى نازل شده است؟
ـ در حق شما نازل شده است.
ـ اگر شاهدانى شهادت دهند كه فاطمه (عليها السلام)
عمل ناشايستهاى انجام داده است، با وى چه خواهى كرد؟
ـ او را مجازات مىكنم، همانگونه كه بر ساير زنان، حد جارى مىكنم.
ـ اگر اين چنين كنى، نزد خدا از كافران خواهى بود!
ابوبكر متفكرانه پرسيد:
ـ چرا؟!
ـ زيرا، شهادت خدا را بر پاكيزگى زهرا (عليها السلام)
ناديده گرفته شهادت مردم را پذيرفتهاى، همانگونه كه سخن خدا و رسولش را ناديده
گرفتى و فدك را، به زور از دست فاطمه (عليها السلام)
خارج كردى، در حالى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود:
ادعاكننده بايد دليل بياورد؛ اما بر كسى كه عليه او ادعايى شده است، فقط سوگند لازم
است.
همهمهاى در ميان جمعيت پيچيد و زمزمهها، هر لحظه بلندتر شد. برخى گفتند:(21)
واللّه! على حقيقت را گفت.
اما تمامى اين استدلالهاى محكم و پولادين، نتوانست حقِ بر باد رفته فاطمه (عليها السلام)
را به او برگرداند. پس از مدتها على (عليه السلام)
با لحنى انتقادجويانه اين واقعيت را، اين چنين بيان كرد:
از تمامى آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است فدك در دست ما بود كه بر آن نيز گروهى
بُخل ورزيده و گروهى ديگر سخاوت به خرج دادند؛ اما بىترديد خدا بهترين داور است.(22)
تمامى اين حوادث، يك به يك، زمينه را براى رويدادى ژرف و تاريخى، آماده مىكرد؛
رويدادى كه در سايه آن، نداى مظلوميت فاطمه (عليها السلام)
و خاندانش، همواره از حنجره زمان فرياد مىشود.
* * *
4 . اى مردم! من فاطمهام...
يا فاطمة! إِنَّ اللّه يغضب لِغَضَبِكِ و يَرْضى لِرِضاكِ؛
اى فاطمه! خداوند با خشنودى تو خشنود است
و با خشم تو خشمگين.
رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در مسجد جمعيت موج مىزد و هر لحظه، تراكم بيشتر مىشد. امتداد جمعيت از نزديكى
محراب، شروع شده بود و تا خارج مسجد ادامه داشت. در پيشاپيش مردم، نزديكى منبر و
محراب، ريش سفيدان، سر در هم كرده بودند و آهسته گفتگو مىكردند. برخى نگران و
مضطرب، چشم به در دوخته بودند و گروهى ديگر، غرق در گرداب حيرت، لحظههايشان را به
التهاب مىگذراندند. چندى نگذشته بود، كه ناگهان جمعيت، شكافته شد و شاهراهى از
آستانه در، تا برابر محراب، پديد آمد. گروهى زن، باوقارِ كمنظيرى وارد شدند.
سراپاى زنان را جامههاى بلند پوشانده بود. اين گروه كوچك، در قلب خود، گوهرى
گرانبها را، از چشمان نامحرم مردم مىپوشاندند؛ او كسى جز وجود مقدس فاطمه (عليها السلام)
نبود. چادر به دور خود پيچيده بود و سنگين و شمرده، گام برمىداشت. گويى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
است كه به سوى محراب و منبر خود، پيش مىآيد. رفتار و كردارش، هيچ تفاوتى با پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
نداشت. بىآنكه نگاهى به اطراف افكند پيش آمد و در برابر محراب، همچون كوهى از
وقار، ايستاد. پردهاى برافراشتند و فاطمه زهرا (عليها السلام)
كه مظهر عفاف بود، در پشت پرده قرار گرفت. هزاران پرسش بىپاسخ به يك باره بر ذهن
حاضران، هجوم آورد؛ چرا فاطمه (عليها السلام)
به مسجد آمده بود؟! چه رويداد مهمى پيش آمده است كه فاطمه (عليها السلام)
را، از خلوتگه عفاف، به ميان جمع كشيده است؟!
چه مىخواهد بگويد؟! و چرا قامتش در بهار شكفتن، خميده است؟!
فاطمه (عليها السلام)
كوشيد سخن بگويد؛ اما عقده راه گلويش را، همچون سدى پولادين، بسته است. او بايد سخن
مىگفت. چشمان نسلهاى بىشمارى، به دهان مقدس او دوخته شده است؛ آيندگان تشنه
حقيقتند و اگر فاطمه (عليها السلام)
سخن نگويد، واقعيتها در زير خروارها دشمنى و عداوت مدفون مىشود. ناگهان تمامى
عقدهها را در آهى جانگداز مىپيچد و با تمام وجود، از سينه خارج مىكند. مسجد به يك
باره مىتركد. صداى شيون، ستونهاى مسجد را به لرزه در آورده است؛ گويى فاطمه (عليها السلام)
تمام سخن خود را، در قالب آهى بيان كرد. مردمى كه خود، فاطمه را در سرماى تلخ و
گزنده تنهايى رها كردهاند، حتى از نفير جانسوز فاطمه (عليها السلام)
بىتاب شدهاند. مردمكهاى لرزان چشمها، به پرده خيره شده است. خاطره پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
با آمدن زهرا (عليها السلام)
يك بار ديگر، در ذهن تكيده مردم تكرار شده است.
فاطمه (عليها السلام)
لختى سكوت كرد تا نالهها اندكى فروكش كند و صداى هقهق گريه در گلوها خفه شود و
آنگاه با زيبايى و بلاغت تمام، سخن خود را آغاز كرد. حمد و ستايش خداى را به جاى
آورد و بر پدر بزرگوارش، سلام و درود فرستاد و سپس، از فلسفه احكام سخن گفت.
ديگر ترديدى براى مردم باقى نمانده بود. بىشك اين نواى ملكوتى و سخنان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بود كه از حنجره زخمخورده زهرا (عليها السلام)
خارج مىشد. آنچنان عالمانه سخن مىگفت كه همگان دريافتند كه زهرا (عليها السلام)
از اقيانوس بىكران علم الهى، سخن مىگويد:
... اى مردم! بدانيد من، فاطمهام و پدرم، محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
است. آنچه در ابتدا بگويم، در انتها نيز همان را خواهم گفت. سخن نادرستى نمىگويم و
ظلم و ستم نمىكنم. پيامبرى از ميان شما برگزيده شد كه رنجهاى شما، بر او گران بود
و دلسوز شماست. اگر پدرم را بشناسيد، در مىيابيد كه او پدر من است؛ نه شما! او
برادر پسر عمويم [علي] است؛ نه برادرِ مردان شما و بىترديد
خويشاوندى با او، عجب عظمتى است! رسالت خود را با انذار آغاز كرد. مسير خود را از
پرتگاه مشركان جدا نمود. شمشير بر فرق آنان كوبيد و گلوى آنان را فشرد و با زبان
پند و اندرز آنان را به سوى خدا خواند. بتها را در هم شكست و بينى سركشان را به
خاك ماليد؛ تا آنجا كه اتحادشان از هم گسيخت و از ميدان كارزار گريختند تا هنگامى
كه فجر صادق، سينه تاريكى را شكافت و چهره حق از نقاب، بيرون آمد؛ رسول خدا، سخن
آغاز كرد و زبان شياطين بسته و خار نفاق برچيده شد. گرههاى كفر و پستى گشوده شد و
زبانتان به كلمه«اخلاص» [لاالهالااللّه [زيبا گرديد. بىترديد اين پيروزى، مرهون
چهرههاى نورانى و شكمهاى گرسنه [مجاهدان[است، در حالى كه شما بر لبه پرتگاهى از
آتش بوديد و به آبى مىمانستيد كه هر كس شما را، به راحتى مىآشاميد و طعمهاى بوديد
كه شما را به راحتى مىبلعيد...(23) خوراكتان گوشت و يا پوست خشك شده و برگهاى
درختان بود. غربتزدهاى پَست و فرومايه بوديد و بيم آن داشتيد كه شما را، بربايند.
سخن فاطمه (عليها السلام)
نيشترى بود كه بر وجدانهاى خفته اين قوم فرود مىآمد. به ياد آنان مىآورد كه چگونه
در عصر جاهليت، در اوج پستى و شقاوت، روزگار مىگذراندند و اين پدر او بود كه رنج
هدايت آنان را به جان خسته خريد و به آنان عزت و عظمت بخشيد:
سپس، پروردگار به وسيله پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
پس از مشكلات و مسايل بسيار، شما را نجات داد؛ پس از آن كه مصيبتهاى بىشمارى كه از
جانب شما و گرگهاى عرب و سركشان اهل كتاب، بر او وارد شد. گاه كه [آنان[آتش جنگ را
مىافروختند، خدا آن را خاموش مىكرد و هرگاه شاخ شيطان، سر برمىآورد و يا اژدهايى از
ميان مشركان دهان مىگشود، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
برادرش [علي] را، در كام آنها مىافكند و او نيز باز نمىگشت تا آنكه فرق سر آنان
را، پايمال شجاعت خود كند و آتش آنها را، با شمشير برهنهاش سرد گرداند. او، وجودش
را در راه خدا فرسوده كرد و تمامى تلاش خود را به كار گرفت. يار نزديك پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بود و بزرگى از اولياى خدا. دامن نصيحت به كمر زده تلاش و كوشش مىكرد. اما شما در
آن هنگام در عيش و نوش، روزگار مىگذرانديد و در امن و آسايش، غرق در نعمت بوديد،
انتظار مىكشيديد كه روزگار به ما پشت كند و حوادث را يك به يك پى مىگرفتيد؛ اما
هنگام نبرد مىگريختيد.
عرق شرم بود كه بر چهرهها مىدويد. سخنش طعم سرزنش و ندامت داشت و آهنگ ملكوتىاش،
حكايتگر هزاران ظلم و جفا. و به سان شعلهاى بود كه هر لحظه بيشتر زبانه مىكشيد:
هنگامى كه خدا، پيامبرش را به سوى جايگاه ابدى انبيا (عليهم السلام)
فرا خواند، خار و خاشاك نفاق در ميانتان جوانه زد؛ جامه ديباى دين، فرسوده شد و
رئيس گمراهان، به سخن آمد و فرومايگان بر اريكه قدرت تكيه زدند... شيطان از مخفيگاه
خود، خارج شد و شما را به سوى خود خواند؛ دعوتش را پاسخگو بوديد و دل به گمراهى
سپرده بوديد. شما را، به حركت دعوت كرد و شما چه آسان و سبك، برخاستيد. در روحتان،
هيجان دميد و مشاهده كرد كه سراپا آتشيد.
فاطمه (عليها السلام)
پيشينه پست اين قوم را در خاطرهها زنده كرده است و سپس، طلوع خورشيد رسالت پدرش را
در آن ظلمتكده، يادآور شده است و اينك بايد، جايگاه بلند«امامت» و«ولايت» را ميان
اين مردم خفته، آشكار سازد. او بايد اعلام دارد كه عِنان شتر خلافت، تنها در
دستهاى خبره و قدرتمند«ولىاللّه»، زيبنده و برازنده است:
پس شترى را كه از آن شما نبود، صاحب شديد و بر آبى كه سهم شما نبود، وارد شديد، در
حالى كه از عهد و قرار چيزى نگذشته بود و شكاف زخم
[فرقت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)]،
سر به هم نياورده بود و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
هنوز چهره در نقاب خاك نكشيده بود. براى عمل خود، بهانه آورديد كه از فتنه
مىترسيديم؛ اما به راستى كه در غرقاب فتنه فرو رفتيد و بىترديد جهنم، كافران را
دربر خواهد گرفت! واى بر شما! چگونه چنين كرديد؟! به كجا مىرويد، در حالى كه كتاب
خدا در برابر شماست و معارفش هويدا و احكامش درخشان است و نشانههاى هدايت در آن
بسيار است؛ اما [شما[به آن پشت كرديد. آيا به آن بىعلاقهايد؟! يا به غير قرآن حكم
مىكنيد؟!
[بدانيد] كه بد جايگزينى است حكم مخالف قرآن. سپس آن قدر درنگ نكرديد كه اين دل
رسيده، آرام گيرد و جهاز آن سهل گردد. آتش را شعلهور كرديد و براى پاسخ به دعوت
شيطان، خود را آماده كرديد. در پس تپهها و درختان، در كمين خاندان و فرزندان او
[پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)]
انتظار كشيديد. ما بايد بر مصيبتهايى كه همچون خنجر برّان...، بر ما وارد مىشود
صبر پيشه كنيم.
اكنون نوبت فدك است. نبايد، اين ظلم در دل تاريخ مدفون بماند! از همين ابتدا، بايد
غدههاى سرطانى نيرنگ، ريشهكن شود و مسير حق، در برابر ديدگان آيندگان ترسيم گردد.
از سوى ديگر، كسانى كه اين چنين بر دختر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ستم روا مىدارند و حكم پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را ناديده مىگيرند، چگونه مىتوانند عهدهدار امر مسلمين باشند؟!
شما گمان مىبريد براى ما ارثى نيست؟ آيا دل به حكم دوران جاهليت بستهايد؟! براى
اهل حق، چه حكمى بهتر و والاتر از حكم خداست؟ آيا نمىدانيد من دختر اويم، در حالى
كه [يقين دارم] اين امر از خورشيد فروزان برايتان آشكارتر است؟
اى مسلمانان! آيا سزاوار است كه ارث پدرم را از من بگيرند؟!
اى پسران قيله [اوس و خزرج]! آيا رواست كه به من، نسبت به ارث پدرم ظلم شود، در
حالى كه شما سخن مرا مىشنويد و قدرتمند و متحديد،
نداى دعوتم را مىشنويد و به احوالم آگاهيد...؛ اما پاسخ نمىدهيد؟! در حالى كه شما،
به شجاعت و جنگاورى شهرهايد...
به هوش باشيد كه [آينده] شما را مىبينم كه به كسالت و تنپرورى دل دادهايد و آن كس
را كه سزاوار حكومت بود، از زمامدارى دور گردانيدهايد. بدانيد آنچه من گفتم، در
حالى است كه به سستى شما پى بردهام و مىدانم كه بىوفايى و خيانت، در قلب شما، خانه
كرده است. اما تمامى [آنچه مىگويم] خون دلِ قلب اندوهگين است و فوران خشم و غضبى
است كه روانم را مىفشارد و شرح دردى است كه سينهام را مىآزارد. اما [بدانيد] آنچه
گفتم، دليل و برهان بود.
پس خلافت را بگيريد؛ ولى بدانيد كه پشت اين شتر، زخم و پاى آن، تاولزده و سوراخ
است. لكه ننگ بر آن تا ابد باقى است و نشان از غضب خدا دارد... هر كه [عنان] آن را
بگيرد، فردا گرفتار آتش الهى خواهد شد. كردار شما را، خدا مىبيند و به همين نزديكى،
آنان كه ستم كردند، در خواهند يافت كه به كجا باز مىگردند. من دختر كسى هستم كه به
شما از عذاب الهى هشدار داد. پس شما كار خود را بكنيد و ما نيز، كار خود را خواهيم
كرد و منتظر بمانيد كه ما نيز، منتظر خواهيم ماند.
سخنان آتشين فاطمه (عليها السلام)،
شورى در ميان جمعيت افكند. تيرهاى برّان نگاه، از چله چشمها رها شد و پيكر ستمگران
را آماج حملههاى خود قرار داد. اگر لحظهاى ديگر، به همين مِنوال مىگذشت، پيچكهاى
اعتراض جوانه مىزد و رفته رفته، نقشههاى توطئهگران را از ريشه مىخشكاند.
خليفه، سنگينى نگاهها را، به خوبى احساس كرده بود. از سوى ديگر، مىدانست كه،
نمىتواند در چنين شرايطى، با قهر و عتاب با فاطمه (عليها السلام)
سخن بگويد؛ از اين رو براى آنكه فضاى قهرآميز مجلس را بشكند، در حالى كه مىكوشيد
خود را دلسوز و مهربان بنماياند، گفت:
اى دختر رسول خدا! پدر تو با مؤمنان مهربان و بخشنده بود... اگر نسب او
را بررسى كنيم خواهيم ديد كه او پدر توست؛ نه ديگر زنان و او برادرِ شوهر توست؛ نه
برادر ديگران. پدرت، وى [على [را بر هر دوست و نزديكى، برترى بخشيد و همسر تو، نيز
او را در هر رويداد مهمى يارى كرد. بىترديد سعادتمندان، دوستار شمايند و تنها
بدكاران دشمنان شمايند؛ چرا كه شما خاندان پاك رسول خدا هستيد و برگزيده بهترين
افراد. شما ما را به سعادت هدايت كرديد و به سوى بهشت راهنمايى نموديد. و تو اى
برگزيده زنان عالم و دختر برترين پيامبران! در گفتارت راستگويى، و فكرت از همه
ژرفتر است...
ابوبكر چه مىگويد؟! آيا به آنچه مىگويد، حقيقتا اعتقاد دارد؟! اگر چنين است، چرا
خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
تنها پس از گذشت چند لحظهاى از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
غريب و خانهنشين شدند؟! چرا عِنان شتر خلافت، به برادر و وصى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
سپرده نشد؟! و چرا حق دختر رسولخدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
لگدمال دنياپرستها گرديد؟! و... پرسشهايى بود كه حاضران براى آنها پاسخى
نمىيافتند؛ اما تنها پس از لحظههايى مراد خليفه، از اين سخنان آراسته و زيبا،
آشكار گرديد:
من از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
شنيدم كه مىفرمود: ما، گروه پيامبران، دينار و درهم و خانه و مزرعهاى به ارث
نمىگذاريم؛ ما تنها كتاب و حكمت، علم و نبوت را به يادگار مىگذاريم و آنچه پس از
ما از ماديات مىماند، به عهده حاكمان پس از ماست كه هر گونه بخواهند دربارهاش حكم
كنند...
سخن خليفه تمام نشده بود كه همهمهاى در ميان جمعيت افتاد. همه با حالتى انكار
گونه، به يكديگر نگاه مىكردند. هنوز چندى از رحلت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
نمىگذشت؛ اما هيچ كس به ياد نمىآورد كه چنين سخنى را از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
شنيده باشد. پيرمردان كه برگهاى بسيارى از دفتر زندگىشان رقم خورده بود و سالها
با پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
معاشرت داشتند نيز، در صفحات ذهنشان چنين سخنى را نمىيافتند.
فاطمه (عليها السلام)
كه مىديد از همين ابتدا، بنيانهاى نسبت ناروا به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
آغاز مىشود به شدت متأثر شد. چگونه مىتوانست شاهد باشد كسانى كه بر پدرش چنين نسبت
مىدهند، اكنون بر جايگاه او تكيه زنند. رسالت فاطمه زهرا (عليها السلام)
ايجاب مىكرد كه با نيروى استدلال و برهانى قوى، حقيقت را بيان كند تا آيندگان نيز
در قضاوت سرگردان نشوند:
سبحاناللّه! پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
هيچگاه از قرآن روىگردان نبود و مخالف قرآن حكم نمىكرد و همواره پيرو رهنمودهاى
ارزشمند آن بود. آيا مىخواهيد علاوه بر مكر و نيرنگ، بر او«تهمت» نيز بزنيد؟! اينك
اين كتاب بين من و شما حكم مىكند و تنها قضاوت كننده ميان حق و باطل است. قرآن
مىفرمايد: [زكريا به خداوند فرمود]:«پروردگارا! فرزندى به من عطا كن، كه از من و
آليعقوب ارث برد.» [در جاى ديگر مىفرمايد]:«سليمان از داود ارث برد.» خداوند تمامى
سهمها و قسمتهاى ارث را [در قرآن [بيان فرموده است و بهره مرد و زن را به تفصيل
ذكر نموده است تا بهانهاى براى اهل باطل باقى نماند و مجال گمان و شبهه، براى احدى
تا قيامت پديد نيايد.
سخنان فاطمه (عليها السلام)
دامن تاريكىهاى جهل و دروغ را دريد. اينك چشمها، بار ديگر به خليفه دوخته شده بود.
استدلال فاطمه آنچنان محكم و استوار بود كه هيچ خللى بر آن وارد نمىشد. از اين رو،
تنها چاره را در اعتراف به حقايق ديد:
خدا و رسول خدا، راست گفتند. دختر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
نيز حقيقت را گفت. تو معدن حكمت، مركز هدايت و رحمت، ركن دين و آيين و سرچشمه برهان
و دليلى. [نمىتوانم [سخن تو را انكار كنم.
و سپس در حالى كه آثار ضعف و درماندگى بر او مستولى شده بود گفت:
اينك اين مسلمانان، بين من و تو حكم كنند! اين قلادهاى است كه آنان بر گردنم
آويختهاند.
گويى همه مرده بودند؛ صدايى از كسى در نمىآمد. براى فاطمه (عليها السلام)
نيز رمقى نمانده بود. گفتگوهاى پى در پى و سخنان بى اساس، او را خسته و درمانده
كرده و درد تنهايى و غربت نيز به جانش ريخته بود. با نااميدى نگاهى به مردم افكند و
آخرين شكوههاى خود را، در قالب كلماتى سراسر سرزنش، چنين بيان كرد:
اى مردمانى كه براى شنيدن سخن بيهوده شتابانيد و كردار زشت و زيانآور را ناديده
مىگيريد! آيا در قرآن نمىانديشيد يا آنكه بر دلهايتان مهر زده شده است؟! بىترديد
اعمال زشت، قلبهايتان را تيره و تار كرده و گوشها و چشمهايتان را فرا گرفته است.
چه بد، آيات قرآن را تأويل مىكنيد و چه بد مسيرى را به او [ابوبكر [نشان داديد...
به خدا قسم! تحمل اين بار گران، برايتان كمرشكن است و پايان آن نيز، چيزى جز بدبختى
و تيرهروزى نخواهد بود و هنگامى كه پردهها برداشته شود و اعمالتان آشكار گردد،
خود را ميان زيانكاران خواهيد يافت.
سخنان آتشين فاطمه (عليها السلام)
پايان يافت؛ اما غم و اندوهش دو چندان شد. دلش به شيشهاى مىمانست كه از بلندى
افتاده و هزار تكه شده باشد. شكوفههاى اميد كه او را به مسجد كشانيده بود، اينك
پژمرده شده بودند. هر چه چشمان غمبارش، سيل جمعيت را مىنگريست آشنايى نمىيافت. به
گُلى مىمانست كه در ميان هزاران خار گرفتار شده باشد.
بىآنكه ديگر چيزى بفهمد، سرخورده و پريشان، از مسجد خارج شد. از اينكه مىديد تنها
پس از چند روز، به بانويى درمانده و غريب تبديل شده است، احساس تلخى داشت.
على (عليه السلام)
در آستانه درِ خانه، با بىصبرى انتظار همسرش را مىكشيد. چشم به راه فاطمه (عليها السلام)
بود. آيا فاطمه (عليها السلام)
توانسته بود حق خود را باز ستاند؟ آيا مهاجر و انصار، دست يارى به سوى او دراز كرده
بودند؟ آيا سخنانش پيرامون خلافت، در مردم تأثير گذارده بود؟
ناگهان وجود مقدس فاطمه (عليها السلام)،
در مردمك چشمان على (عليه السلام)
درخشيد و چون دشنهاى، رشته افكارش را گسيخت. در برابر خود، بانويى را مىديد كه
افسرده و غمزده، به سوى او گام بر مىدارد و آثار ضعف و خستگى بر پيكرش سايه افكنده
است.
هنگامى كه نگاه فاطمه (عليها السلام) در نگاه على (عليه السلام)
گره خورد، گويى در عالم خاكى، كسى را يافت كه حرف او را مىفهمد، دركش مىكند و
مىتواند با او همدردى كند. در مسجد و در ميان هياهوى دنياپرستان، آنچنان روح و
روانش خسته و آزرده شده بود كه با ديدن على (عليه السلام)
به يك باره عقده دلش را رها كرد تا در ژرفاى مهر و عاطفه او آرام گيرد. از سوى
ديگر، جهانيان نيز بايد به خوبى على (عليه السلام)
را بشناسند و دريابند كه چه كسى را از خلافت، دور داشتهاند و آيا على (عليه السلام)
كوتاهى كرده است:
اى پسر ابىطالب! آيا همانند جنينى در شكم مادر، چلهنشين شدهاى و در پرده اتهام،
خود را خانهنشين كردهاى؟! تو شاهپرهاى بازهاى شكارى را در هم شكستي؛ اما اكنون،
پرهاى كوچك [دشمنان ناچيز [تو را عزلتنشين كرده است. اين پسر ابىقحافه است كه هديه
پدر و قوت زندگى فرزندانم را، از من دريغ كرده است. او آشكارا با من دشمنى كرد و
لجاجت و عناد را برگزيد؛ تا آنجا كه حمايت قبايل اوس و خزرج و مهاجرين را از من
باز داشت، مردم روى از من برگرداندند و مرا يارى نكردند. در حالى كه خشم را به شدت
فرو مىبردم از خانه خارج شدم و بىهيچ نتيجهاى بازگشتم... اى كاش! قبل از اين همه
ظلم و خوارى، مرده بودم. از اينكه با تو اينگونه سخن مىگويم، از خدا طلب بخشش
مىكنم.
از اين پس واى بر هر صبحى كه خورشيد در آن طلوع كند.
پناه من از دنيا رفت و بازوانم ناتوان گرديد.
من، تنها به پدرم شكايت مىكنم و از خداى بزرگ يارى مىخواهم. پرودگارا! تو از همه
قدرتمندترى.
چكامههاى غمآلود فاطمه (عليها السلام)
قلب على (عليه السلام)
را به آتش مىكشيد. مىدانست درد دين و غمِ انحراف امت است كه او را اين چنين بىتاب
كرده است و شعلههاى حيات مادى را ذره ذره، از وجودش بيرون مىكشد. نگاهى آرام و
مطمئن به چهره فاطمه (عليها السلام)
افكند و با لحنى مهربان و پرعطوفت فرمود:
فاطمه جان! شايسته تو نيست كه واى بر من بگويي؛ بلكه آن كس كه برتو ستم كرده است
سزاوار سرزنش است. اى دختر رسول خدا! غم و اندوه را از خود دور كن و [بدان [من در
دينم، همچنان استوارم و در حد توانايىام مضايقه نكردهام... بدان كه در مقابل
آنچه از تو دريغ كردهاند، خداوند بهترش را به تو عطا خواهد كرد. پس براى خدا صبر
كن!
سخنان على (عليه السلام)
آبى بر آتش دل فاطمه (عليها السلام)
بود. آهنگ كلامش، آرامشى فرحبخش را براى فاطمه ارمغان آورد و سپس فاطمه (عليها السلام)
فرمود:
ـ خداوند مرا كفايت مىكند.
* * *