فصل سرد

سيد مهدى عليزاده موسوى

- ۱ -


مقدّمه

تاريخ در دل خود، حكايت‏هاى بسيار دارد؛ برخى را وقتى مىشنوى، ساده و آرام، از كنارشان مىگذرى و با خود مىگويى: «بالأخره، تاريخ است...». بعضى حكايت‏ها شگفت‏زده‏ات مىكند و با خود مىگويى:«اين چرخ عجيب بازىهايى دارد...». اما، بعضى از ماجراها را هرگز نمىفهمى. هر وقت مىشنوى همان احساس بار اول، به تو دست مىدهد. هر بار كه مىشنوى و يا به ياد مىآورى، مو بر تنت راست مىشود و مردمك چشمانت بى اختيار، به ياد مردمان واقعى آن حكايت، بىتاب مىشود.

دهانت خشك مىشود. مىخواهى باور نكني؛ اما نمىتوانى. از روز برايت روشن‏تر است. مىخواهى بر زبان نياوري؛ اما از درون مىسوزاندت.

مگر امكان دارد؟! آنانى كه خود را صاحب‏خانه مىدانند، آن را آتش بزنند و يا گلى را كه باغبانى آسمانى، آن را پرورده و با آب كوثر آن را سيراب كرده است، به دست كسانى كه خود را دوست باغبان معرفى مىكنند پرپر شود؟!

... و داستان ما نيز در اين صفحات، يكى از اين حكايت‏هاست؛ حكايتى كه پژواك آن هنوز در گوش تاريخ، طنين‏انداز است.

در اين حكايت، سخن از سنگ و شيشه است؛ نور و سياهي؛ آتش و آب؛ گل و پاييز و سرانجام، ميخ و سينه.

حكايتى است غريب؛ پر از درد؛ پر از دود و پر از نواى محزون فاطمه (عليها السلام).

پر است از زلال اشك؛ خونابه دل؛ غم فراق و چكامه هجران.

... حكايتى است غريب.

م. ع

قم ـ 25 شوال 1419

1 . افول خورشيد

فداكِ أَبُوكِ؛

پدرت فدايت شود.

مستدرك، ج3، ص156.

مدينه حال و هواى غريبى دارد. چندى است كه شهر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مونس اشك و آه شده و خاطره خنده و تبسم را از ياد برده است. از آن هنگام كه كاروان بزرگ حج، از زيارت خانه خدا بازگشته است، هر لحظه سيماى ملكوتى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) افروخته‏تر مىشود و سرو بلندش، پس از يك عمر تلاش و پيكار، خميده‏تر مىگردد. گويا در همين روزها، پيك الهى براى او پيام آورده است كه اى محمد:

«تو مىميرى، ديگر مردمان نيز مىميرند».(1)

در حالى كه دست بر شانه على (عليه السلام) دارد، راهي«قبرستان بقيع» مىشود تا در واپسين لحظه‏ها، براى اسيران خاك، طلبِ آمرزش كند. با قدم‏هايى شمرده، وارد«بقيع» مىشود و با نگاهى مهربان يك يك قبرها را از نظر گذرانده برايشان«فاتحه» مىخواند. سپس غرق در افكارى آشفته، ابروانش در هم گره مىخورد و با نگرانى مىگويد:

ـ فتنه‏ها، همچون پاره‏هاى شب تيره، پيش مىآيند، در حالى كه پيوسته و متراكمند.

نگاهى به على (عليه السلام) مىافكند و مىفرمايد:

ـ كليد گنج‏هاى دنيا و آخرت را به من پيشنهاد كرده‏اند و مرا ميان آن و ملاقات پروردگار مخير ساخته‏اند؛ اما من ديدارِ خدا را برگزيدم.(2)

على (عليه السلام) پريشان مىشود؛ چرا كه دريافته است كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آخرين روزهاى حيات را تجربه مىكند؛ اما اين پيام‏هاى آسمانى براى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نويد پايان رنج‏هاست. بيست و اندى سال، تلاش و پيكار و وقايع تلخ و شيرين آن، از برابر ديدگانش رژه مىروند. به ياد مىآورد كه چگونه بر سرش خار و خاشاك مىريختند و پاى نبوتش را با كينه‏هاى ديرينه مىخليدند. دوران تلخ شِعب ابىطالب و ناله‏هاى جانگداز«سميه» و«بلال»، در زير خروارها عداوت و دشمنى، از خاطرش محو نمىشود؛ اما اينك، در آن سوى آسمان‏ها، پيامبران و اوليا، صف در صف، انتظار مقدمش را مىكشند و ملايك به يُمن ورودش بهشت را آذين بسته‏اند. فرشتگان ديدگان ملتمس خود را فرش راه او كرده‏اند و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، چشم از زمين بر نمىدارند.

اما در پس تمامى شادىها، غمى جانكاه در وجود ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شعله مىكشد و بر چهره‏اش هاله‏اى از اندوه مىنشاند. گويا در اين دنيا، دل در گرو دلبندى دارد كه نمىتواند بدون او از اين كره خاكى دل بر كند؛ دلبندى كه حاصل عمر اوست و تمامى رنج‏هاى نبوت را، در دامان پر مهر و عطوفت او تحمل كرده است. گاه كه سرماى تلخ و گزنده گفتار كفار، قلبش را مىآزارد، تنها، حرارت دلرباى اين شاهكار عالم هستى، شكوفه‏هاى اميد را در قلبش مىپروراند و در جهان پر از تعفن و لجنزار كفر و شرك، تنها، بوى بهشت را از او استشمام كرده است و در ميان تمامى خاكيان، تنها او و چند تن ديگر از افلاكيان را مشاهده كرده است. چگونه مىتواند به عرش پرواز كند، در حالى كه پاره تن خود را در فرش، بىهيچ تكيه‏گاهى، يكه و تنها رها مىكند؟ گردباد حوادث را مىبيند كه پس از او فاطمه‏اش (عليها السلام) را دربرمىگيرند و گُل وجودش را در تندباد ظلم و تعدّى پرپر مىكنند.

از سوى ديگر، فاطمه (عليها السلام) چگونه بىپدر، در اين ظلمتكده خواهد ماند؟ او كه چشمان مهربانش با وجود ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، پيوندى ناگسستنى يافته است، چگونه مىتواند پس از اين، بر خاك سرد و تيره مرقد پدر بنگرد؟ دل زهرا (عليها السلام) با قلب ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىتپد و روح و روان فاطمه (عليها السلام) آميخته‏اى از روح مقدس ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است. اگر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بميرد، فاطمه (عليها السلام) هم مىميرد.

چندى پيش ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به فاطمه (عليها السلام) فرمود:

ـ دخترم! هر سال جبرئيل تمامى قرآن را، يك‏بار براى من مىخواند؛ اما امسال دو مرتبه آن را خواند.

فاطمه (عليها السلام) نگران و مضطرب پرسيد:

ـ پدر، معنى اين كار چيست؟!

ـ دختر عزيزم، گويا امسال، آخرين سال زندگى من است!(3)

از آن هنگام، ديگر گل لبخند بر گلزار چهره فاطمه (عليها السلام) نشكفت و آن چهره بشاش و زيبا به چهره‏اى افسرده و غمگين بدل شد.

رفته رفته نشانه‏هاى مرگ، يك يك، بر چهره پيامبر ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقش مىبندد و تب بر سراسر وجودش خيمه مىزند؛ تا آن جا كه ديگر توان راه رفتن ندارد. روزها خيل مهاجر و انصار مىآيند و خاموش شدن آخرين شعله‏هاى حيات ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را ـ كه در بستر آرميده است ـ ناباورانه نظاره مىكنند. ديده‏هاى نگران مهاجر و انصار با در خانه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) گره خورده است و هر لحظه كه در روى پاشنه مىچرخد، نَفَس در سينه‏ها حبس مىشود كه شايد، نَفَس ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نيز، در سينه حبس شده باشد.

در يكى از روزها كه بسيارى از بزرگان مهاجر و انصار گرد رسول‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) حلقه زده‏اند و بر چهره آرام و بىحركت او مىنگرند، ناگهان چين‏هايى بر سيماى حضرت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقش مىبندد. گويا در اعماق ذهنش، فكرى همچون آهن مذاب، در حال جوشش است، به‏گونه‏اى كه در اين لحظه‏ها نيز، ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را رها نمىكند. ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به زحمت، چشمان تب‏دارش را مىگشايد. فكر آينده امتش كه سال‏ها براى هدايتشان خونِ دل خورده، سَكَرات مرگ را از يادش برده است. دانه‏هاى شفاف اشك بر گونه‏هايش مىغلتد. دل مهاجر و انصار، همچون دريايى طوفان‏زده، متلاطم است. به راستى چه چيزى موجب شده است كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در آخرين لحظه‏هاى عمرش، اين‏گونه خويش را به تعب وا دارد؟

‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تمام نيروى خود را در زبانش جمع كرده مىگويد:

ـ براى من كاغذ و قلمى بياوريد تا برايتان چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد!

نگاه‏ها در هم گره مىخورد و هر كس مىكوشد تفكرات ديگران را بخواند. بعضىها كه هنوز شعله‏هاى عشق به ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در وجودشان شعله مىكشد فرياد مىزنند:

ـ چرا درنگ مىكنيد؟! پيامبر خدا در پى هدايت ماست؛ قلم و كاغذى بياوريد تا بنويسد!

اما برخى ديگر كه از ديرباز، مرگ ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را انتظار مىكشيدند و كينه‏هايى كهنه از دوران جاهليت، قلب‏هايشان را فرا گرفته بود فرياد زدند:

ـ پيامبر بيمار است، اين سخن او نيز از بيمارىاش مىباشد.(4)

آنان به خوبى مىدانستند كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با نوشتن چيزى، تمامى آرزوهاى شُوم آنان را نقش بر آب خواهد كرد؛ اما چگونه ممكن بود پيامبرى كه در طول عمرش كلمه‏اى نابه‏جا بر زبان نرانده است، پيرامون چنين مسأله مهمى، نابه‏جا سخن بگويد، كه خداوند نيز در مورد او مىفرمايد:

«و ما ينطق عن الهوي* إن هو إلاّ وحى يوحى».(5)

‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دريافت كه نطفه ابرهاى تيره و تار، بسته شده است و اين گذر زمان است كه در تنور حوادث مىدمد. رنگ ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دگرگون شد و موجى از غم، سراسر وجودش را فرا گرفت. پس از آن همه تلاش و جانفشانىهاى بىشمار، براى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بسيار دشوار بود كه ببينند دنيا آن چنان، قلب برخى از ياران را سياه كرده است كه حتى در كنار بستر تب‏آلودش نيز دست از نزاع برنمىدارند.

‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) سخت رنجيده شد و در حالى كه سردرد امانش را بريده بود فرمود:

ـ برويد! سزاوار نيست كه در حضور پيامبر، بىشرمانه به نزاع بپردازيد.

و سپس خاموش شد. اطرافيان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، در حالى كه سرها را پايين انداخته بودند، حجره ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را ترك كردند و اينك، پيامبر بود و فاطمه و يار همدم و مهربانش على (عليه السلام) و فرزندانش. اندوه بر تمامى چهره‏ها نشسته و فضايى رنج‏آور را آفريده بود. حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) در حالى كه قدم‏هاى پيامبر را مىبوسيدند، اشك مىريختند. فاطمه (عليها السلام) نيز در كنار بالين پدر اشك مىريخت. پرده‏هايى از اشك، دنياى اطراف ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را نيز، لرزان مىكرد. به ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) گفتند:«چرا گريه مىكنيد؟» فرمود:

ـ براى خاندان و فرزندانم مىگريم و بر آن‏چه از بدكاران امتم به آنها مىرسد. گويى دخترم فاطمه را مىبينم كه بعد از من به وى ظلم مىشود و هر چه فرياد مىكند:«پدر!» هيچ كس به فرياد او نمىرسد.

فاطمه (عليها السلام) همچون ابر بهار مىگريد. دست‏هاى لرزان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آهسته بالا آمده اشك از ديدگان فاطمه (عليها السلام) مىزدايد و مىگويد:

ـ فاطمه‏جان! گريه مكن!

فاطمه (عليها السلام) غرق در ماتم و اندوه پاسخ مىدهد:

ـ من از محنت‏هايى كه پس از تو بر من مىرسد نمىگريم؛ بلكه دورى تو برايم طاقت‏فرساست.

‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نگاهى به چهره دخترش مىافكند و به او اشاره‏اى مىكند. فاطمه (عليها السلام) روى چهره پدر خم مىشود و پس از چند لحظه لبخندى شيرين بر لبانش مىنشيند. بعدها كه از فاطمه (عليها السلام) علت لبخندش را پرسيدند گفت: ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آهسته به من فرمود:

ـ فاطمه‏جان! تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مىشوى!(6)

على (عليه السلام) سر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را به دامن مىگيرد و فاطمه (عليها السلام) مات و مبهوت، عروج غمبار ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را نظاره مىكند. بار ديگر، ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) چشم‏هايش را مىگشايد و دست لرزانش را به سوى فاطمه (عليها السلام) دراز كرده دست دخترش را به سينه مىچسباند. دست على (عليه السلام) نيز در دست ديگر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است. مىخواهد سخن بگويد؛ اما اشك امانش نمىدهد. گريه آن چنان شديد است كه بدن ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىلرزد و عقده‏هايى كه در گلوها مانده است به يك‏باره مىتركد.

فاطمه (عليها السلام) كه عنان از دست داده است، با صدايى لرزان مىگويد:

ـ اى پدر! گريه‏ات قلبم را پاره‏پاره كرد و جگرم را سوزاند. اى امين پروردگار و اى فرستاده خدا! پس از تو، چه بر سر فرزندانت خواهد آمد و چه كسى على (عليه السلام) را در راه دين، يارى خواهد كرد؟!

‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دست فاطمه (عليها السلام) را آرام در دست على (عليه السلام) مىنهد و مىفرمايد:

ـ اى ابالحسن! زهرا امانت خدا و پيامبر است؛ امانت خدا و پيامبر را خوب نگهدارى كن!

ـ اى على! به خدا قسم! زهرا سرور زنان بهشت است.

ـ اى على! سوگند به خدا! من هنگامى به اين مقام رسيدم كه آن‏چه براى خود خواسته بودم، براى او نيز درخواست كردم.

ـ على! به جان فاطمه! خواسته‏هايش را برآور؛ چرا كه گفته او، گفته جبرئيل است.

ـ علىجان! من از كسى خشنودم كه فاطمه از او خشنود باشد؛ كه خشنودى او، خشنودى خدا و ملائكه است.

ـ برادرم على! واى بر كسى كه دخترم را بيازارد! واى بر آن كس كه حق او را به ناحق از او بگيرد و واى بر آن كس كه حرمت او را پاس ندارد!

فاطمه (عليها السلام) در آغوش ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود و على (عليه السلام) سر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را، بر دامان نهاده بود. فضاى حجره دگرگون بود و بوى بال ملائك همه جا را پر كرده بود. گويى قدسيان هم‏آوا و يك نفس ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را مىخواندند. بار ديگر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) لب گشود و با صدايى كه از عمق جانش بر مىخاست فرمود:

ـ نفرين خدا بر كسى كه بر آنان ستم كند!

نفس‏هاى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به شماره افتادند. سكوتى تلخ حجره را فرا گرفت و تاريخ مىرفت تا تلخ‏ترين لحظه‏هاى خود را تجربه كند. چشمان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از حركت ايستاده به گوشه‏اى خيره شدند. ناگهان لب‏هاى مبارك ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تكانى خورد كه،

«لا، بل الرفيق الأعلى».

پيامبر درگذشت.

* * *

2 . سايه سقيفه

سُئِلَ النَّبى أَى النّاسِ أَحَبُّ إِلَيْكَ؟

قال: فاطِمَةُ!

از ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پرسيده شد: چه كسى را بيشتر از همه دوست دارى؟

فرمود: فاطمه!

ذهبى، تاريخ الاسلام، ج3، ص356.

آتش بحث و جدل، بر فضاي«سقيفه بنى ساعده» سايه افكنده بود و شعله‏هاى آن هر لحظه، بيشتر زبانه مىكشيد. مهاجر و انصار ـ كه زمانى افتخار همراهى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را داشتند ـ اينك چون دو دشمن ديرينه در برابر يكديگر صف كشيده بودند. گويى آداب و رسوم جاهليت كه با حضور پيامبر، مجالى براى ظهور نيافته بود، اينك در رگ‏هاى مهاجر و انصار مىدويد. بىترديد، اين اولين طلايه‏هاى سخن ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود كه فرموده بود:

- ابرهاى تيره را مىبينم كه امت مرا در بر گرفته است.

«سعدبن عباده» كه سال‏ها رياست قبيله خزرج را به عهده داشت و اينك پس از ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، زمينه را براى حكمرانى بر سراسر بلاد اسلامى آماده مىديد، با حالتى حماسه‏آميز فرياد زد:

اى انصار رسول خدا! شما فضيلتى داريد كه ديگران ندارند. پيامبر خدا سال‏ها اقوام خويش را به آيين توحيد فرا خواند؛ اما جز گروهى اندك، ديگران به او ايمان نياوردند و بىترديد آنان نمىتوانستند به تنهايى پيامبر خدا را در برابر طوفان بلايا و مشكلات يارى كنند؛ اما شما انصار، به او ايمان آورديد و رنج حمايت از او و يارانش را بر جان خريديد. اين شمشيرهاى تشنه و برّان شما بود كه پشت قدرتمند عرب جاهلى را، در برابر اسلام خَم نمود. اكنون كه پيامبر از ميان ما رفته است، بىترديد از شما خشنود و چشمش به شما روشن است. بنابراين لازم است كه زمام امور را در دست بگيريد و بدانيد شما از همه، بر اين كار شايسته‏تريد.

انصار كه با سخنان«سعد» به وَجد آمده بودند، يك صدا سخنان او را تأييد كردند. سعد در آستانه موفقيت بود؛ چرا كه همه انصار بىترديد كسى جز او را، به خلافت برنمىگزيدند.

اما ناگهان ابوبكر، كه يكى از سران مهاجرين بود و به خوبى مىدانست كه اگر تا لحظه‏اى ديگر، شرايط اين‏گونه پيش رود، انصار بر شتر خلافت تكيه خواهند زد، با صداى بلند فرياد زد:

اى مهاجرين! شما نخستين گروهى هستيد كه با آغوش باز آيين محمد را پذيرفتيد و در ميان امواج خروشان مشكلات و سختىها، داروى صبر را برگزيديد، اما ما هيچ‏گاه فضايل و خدمات شما (انصار) را فراموش نمىكنيم و بىشك پس از مهاجرين، شما بر ديگران برترى داريد. بنابراين، رهبرى و حكومت براى مهاجرين باشد و وزارت را، شما به عهده بگيريد.

حباب‏بن منذر كه يكى از انصار بود گفت:

ـ بهتر است دو امير داشته باشيم؛ يكى از مهاجرين و يكى از انصار.

عُمَر كه در خشونت و خشم در ميان عرب شهرت داشت، با تندى گفت:

هرگز دو شمشير، در يك غلاف جاى نمىگيرد. به خدا سوگند! عرب به حكومت و فرمانروايى شما (انصار) تن در نخواهد داد؛ چرا كه پيامبر از شما نيست؛ اما، عرب بىهيچ ترديدى، حكومت كسانى را كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از ميان آنها برانگيخته شده است مىپذيرد. چه كسى مىتواند در حكومتى كه«محمد» آن را پايه‏ريزى كرده است با ما به جنگ برخيزد، در حالى كه ما از نزديكان او هستيم؟!

حباب كه از سخنان عُمَر ناراحت شده بود با پرخاش گفت:

اى گروه انصار! به سخن عُمَر و همفكرانش گوش ندهيد! دست آنان، مهاجرين، را از فرمانروايى كوتاه كنيد! اگر نپذيرفتند، همه را از سرزمينتان بيرون كنيد! شما به اين كار شايسته‏تريد؛ چرا كه در پرتو شمشيرهاى شما، ديگران به اين آيين گرويده‏اند.

خون به صورت عُمَر دويده بود و رگ‏هاى گردنش متورم شده بود. نگاهى رعب‏آور به حباب انداخته گفت:

ـ خدا تو را بكشد!

حباب نيز پاسخ داد:

ـ خدا تو را بكشد!

ناگهان يكى از انصار به نام«بشيربن‏سعد» برخاست و به سبب كينه ديرينه‏اى كه با سعد داشت فرياد زد:

ـ«محمد» از قريش است و خويشاوندان وى، بر خلافت از ديگران شايسته‏ترند. مبادا با آنان در اين امر به نزاع بپردازيد!

اين سخن بشير، ورق را برگرداند و شرايط را، به نفع مهاجرين تغيير داد. ابوبكر كه سال‏هاى بسيارى از عمرش گذشته بود با زيركى خاصى گفت:

بهتر است از اختلاف بپرهيزيد! من خيرخواه شما هستم. دامنه سخن را كوتاه كنيد و با يكى از اين دو نفر، ابوعبيده و عمر [كه هر دو از مهاجرين بودند] بيعت كنيد!

ابوعبيده و عُمَر، كه از پيش توافق كرده بودند، با حالتى متواضعانه گفتند:

هرگز بر ما سزاوار نيست كه با حضور تو، بر تخت حكومت تكيه زنيم. از ميان مهاجرين كسى در فضيلت به تو نمىرسد. تو همنشين پيامبر در غار ثور بودى و به جاى پيامبر نماز خواندى و وضع مالى تو بهتر از ماست. دستت را پيش بياور تا با تو بيعت كنيم!

ابوبكر كه گويى مدت‏ها انتظار چنين فرصتى را مىكشيد و اينك خود را، در چند قدمى رياست بر مسلمين مىديد، بىآن‏كه تعارفى بكند دستش را دراز كرد. ديگران نيز، به اجبار و يا به رضايت، با وى بيعت كردند.(7)

اما، گويى تمامى مهاجر و انصارى كه در ميان سقيفه گرد آمده بودند، دست به دست هم داده بودند تا خاطره آن روز گرم و تب‏آلود را، در زير خروارها دشمنى، به فراموشى سپارند:

آن روز ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و هزاران مسلمان شيفته از سراسر بلاد اسلامى، از«حجة‏الوداع» باز مىگشتند. اشعه‏هاى خورشيد، همچون شلاقى گران، بر چهره‏ها فرود مىآمد. در اين ميان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه شصت و سه سال از دفتر پر بار عمرش ورق خورده بود، بيش از هر فردى رنج طاقت‏فرساى سفر را، بر تن خسته خود احساس مىكرد. كاروان بزرگ حج اينك به جُحفه رسيده بود؛ جايى كه راه‏ها از يكديگر جدا مىشود. مردم در چند گروه به سوى ديارشان در حركت بودند. جمعيت به رودهايى مىمانست كه از اقيانوسى بىانتها جدا شده بود و سينه بيابان را مىشكافت.

پيامبر با چشمان نافذش نگاهى به سيل جمعيت انداخت. هيچ موضوعى نبود كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در تعاليم حيات‏بخشش، حكم آن را نگفته باشد و اين امر لبخندى شيرين بر لبان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىنشاند. اينك مىتوانست با آرامش خاطر، چشم از جهان فرو بندد و در جوار رحمت الهى آشيان گزيند؛ اما ناگهان پژواكى كالبدش را لرزاند. آرى، امين وحى بود كه از سوى خدا براى او پيامى آورده بود؛ رسالتى كه بدون آن، تمامى رنج‏ها و تلاش‏هاى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بىفرجام مىماند. آن گاه جبرئيل با آواى ملكوتى خود بر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) خواند:

يا أَيُّها الرَّسول بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ...؛(8)

اى پيامبر! به مردم بگو آن‏چه را خدا بر تو فرو فرستاده است؛ كه اگر نگويى رسالتت را به انجام نرسانده‏اى....

آيا به راستى اين چه موضوعى بود كه بدون آن رسالت بيست و سه ساله ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بىفرجام مىماند؟! و آيا اين امر چه اهميتى دارد كه در اين تموز آفتاب و در حالى كه جمعيت پراكنده شده است، بايد انجام شود؟!

خورشيد، روز پنج شنبه، هجدهم ذىالحجه سال 10 هجرى، در وسط آسمان چسبيده بود كه ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمان توقف كاروان را صادر كردند. پيك‏هايى به سرعت در امتداد جمعيت، حركت كردند و كسانى را كه پيشاپيش كاروان بودند، به بازگشت فرا خواندند. جمعيت بار ديگر، همچون اقيانوسى، سراسر بيابان را پوشانيده بود. سپس ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نماز ظهر را در محلى به نام«غديرخم» اقامه كرد و سپس فرمود منبرى از جهاز شتر برايش آماده كنند. آن گاه روى آن ايستاد و در حالى كه سكوت بر بيابان سايه افكنده بود با صدايى بلند فرمود:

ستايش مخصوص خداست و از او يارى مىجوييم... اى مردم! پروردگار مرا آگاه ساخته است كه عمر پيامبرى، نصف عمر پيامبر قبل از اوست و من به همين زودى دعوت حق را لبيك خواهم گفت.

سپس فرمود:

ـ آيا مىشنويد؟

ـ همه يك صدا پاسخ دادند:

ـ آرى!

سپس فرمود:

بدانيد كه من بر حوض كوثر وارد خواهم شد و شما نيز، در كنار آن به من مىپيونديد... در آن حوض قدح‏هايى از نقره به عدد تعداد ستارگان آسمان وجود دارد. پس بنگريد كه چگونه پس از من درباره«ثِقلان» (دو چيز بسيار نفيس و ارزشمند) رفتار خواهيد كرد و حق مرا درباره آن دو مراعات خواهيد نمود؟

يكى از حاضران فرياد زد:

ـ اى پيامبر خدا! ثِقلان كدامند؟

‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه گويى در انتظار چنين پرسشى بود، پاسخ داد:

ثِقل اكبر، كتاب خداست كه يك سوى آن در نزد خدا و سوى ديگر آن در دست شماست. اگر به آن چنگ اندازيد، هيچ‏گاه گمراه نخواهيد شد. ثقل اصغر، خاندان و عترت من هستند و بدانيد كه اين دو از يكديگر جدا نمىشوند تا در كنار حوض [كوثر [بر من وارد شوند. پس، بر آن دو پيشى نگيريد كه هلاك خواهيد شد و در مورد آنها كوتاهى نكنيد كه نابود مىشويد.

ناگهان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، على (عليه السلام) را فرا خواند و در برابر همگان دست وى را بلند كرد و سپس با، بانگى بلند فرمود:

ـ اى مردم! چه كسى بر مؤمنان، از خودِ آنها سزاوارتر است؟

مردم يكپارچه فرياد زدند:

ـ خدا و پيامبر او داناترند.

پيامبر فرمود:

ـ به راستى كه خدا، مولاى من است و من نيز، مولاى مؤمنان هستم و من از خود مؤمنان، به آنها سزاوارترم.

سپس سه مرتبه با صدايى بلند فرياد زد:

فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلى مَوْلاهُ؛

هركس كه من مولاى او هستم، على مولاى اوست.

خدايا! دوست بدار كسى كه او را دوست بدارد، دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد، محبوب دار هر كس كه او را محبوب دارد، يارى كن هر كس كه او را يارى كند و خوار گردان،هر كس كه او را خوار سازد و حق را، با او همراه ساز.

سخنان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پايان نيافته بود كه عُمَر و ابوبكر پيش آمدند و على را در آغوش گرفتند و اين انتخاب مقدس را، به وى تبريك گفتند.(9)

اما افسوس كه بيش از هفتاد روز از اين واقعه بزرگ تاريخى نگذشته بود كه آن تبريك‏ها و تهنيت‏ها، به تَلّى از دشمنى و كينه مبدّل گرديد.(10)

على (عليه السلام) بعدها پيرامون جريان سقيفه، چنين فرمود:

... به خدا سوگند! پسر ابىقحافه [ابوبكر [خلافت را همچون جامه‏اى بر تن كرد، در صورتى كه جايگاه مرا نسبت به آن مىدانست [او مىدانست [كه من نسبت به خلافت همچون سنگ وسط آسياب هستم كه سيل [معارف و علوم] از من سرازير مىشود و هيچ اوج‏گيرنده‏اى [در آسمان كمالات و علوم] به من نمىرسد. پس، من جامه خلافت را رها كردم و پهلو از آن تهى نمودم و هم‏چنان در كار خود انديشه كردم كه آيا با دست بريده [بىيار و ياور] حمله كنم يا بر تاريكى كوركننده [گمراهى مردمان] صبر را پيشه خود سازم؛ [آن ظلماتي]كه پيران سالخورده را، فرتوت مىكند و خردسالان را، پير مىنمايد و مؤمن از آن تاريكى رنج مىبرد تا پروردگار خود را ملاقات كند. [چون فكر كردم[دريافتم كه صبر، سزاوارتر و خردمندانه‏تر است. پس صبر كردم، در حالى كه در چشمم، خار نشسته بود و گلويم را، استخوان مىآزرد.(11)

كمى دورتر از سقيفه و به دور از جار و جنجال‏هاى دنيازدگانِ شب‏پرست، بدن رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در ميان سيل اشك، آماده دفن مىشود. در گوشه‏اى عباس، عموى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، به همراه زبير، سر بر ديوار نهاده‏اند و اشك مىريزند و بر بالين ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) على (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام) و فرزندانشان ناله مىزنند. به هر سوى حجره كوچك و گِلى كه مىنگرى، گويى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است كه با تو سخن مىگويد. على (عليه السلام) سر ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را، بر سينه نهاده است و با چشم‏هاى بىفروغش كه پرده‏اى از اشك بر آن كشيده شده است، خاطرات سال‏ها مصاحبت و همنشينى را در سيماى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جستجو مىكند. على (عليه السلام) بدن را غسل مىدهد. فاطمه (عليها السلام) در اين مدت كوتاه، سال‏ها پيرتر شده است.

عباس ناگهان فكرى چون برق از ذهنش مىگذرد و در پى آن، نگرانى سراسر وجودش را فرا مىگيرد. نگاهى به على (عليه السلام) مىاندازد، گويى به او الهام شده است كه در جايى، آن سوى شهر، اتفاقى شُوم، در حال وقوع است. بنابراين، با صدايى لرزان و گرفته به على (عليه السلام) مىگويد:

ـ على! دستت را بگشاى تا با تو بيعت كنم، تا مردم بگويند كه عموى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با على (عليه السلام) بيعت كرد و ديگر با تو مخالفت نمىكنند.

اما على (عليه السلام) كه در رگ‏هايش عشق به ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىدود و جزئى از وجود ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است، چگونه مىتواند در چنين اوضاعى، از خلافت سخن بگويد. از سوى ديگر، خدا با على (عليه السلام) بيعت كرده است و رسول ‏خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پيك اين بيعت مقدس بوده است، اگر بنيان خلافت و ولايت على (عليه السلام) بيعت با عباس باشد، فرمان خدا تحت‏الشعاع قرار مىگيرد.

على (عليه السلام) چشم از سيماى ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىگيرد و نگاه سنگينش، دل عباس را مىلرزاند و مىگويد:

ـ عموجان! مگر نمىبينى كه به كار رسول خدا مشغوليم؟!

سپس على (عليه السلام) بار ديگر به غسل ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىپردازد و زمزمه مىكند:

پدر و مادرم به قربانت! با مرگ تو گُسست آن‏چه با مرگ كسى گسسته نشده بود. با مرگ تو پيامبرى و وحى آسمانى گسسته شد. اگر مرا به خويشتن‏دارى نخوانده بودى، آن‏قدر اشك مىريختم، تا آب ديده‏ام تمام شود و پيوسته با غم دورىات، دمساز و با ناله دل، همراز مىشدم؛ هر چند اين هم، در برابر مصيبت تو اندك است!... چه كنم كه نمىتوانم سيل اشك را از بارش، باز دارم. اى پدر و مادرم به قربانت! ما را به خاطر آر و نزد پروردگارت ياد نما!(12)

هنوز غسل ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تمام نشده است كه صداى همهمه از بيرون حُجره شنيده مىشود. براى لحظه‏اى نفس‏ها در سينه حبس مىشود، بانگ تكبير است كه در و ديوار شهر را مىلرزاند. چه خبر است كه اين‏گونه آواى تكبير در مدينه طنين افكنده است. آيا مردم مدينه جشن گرفته‏اند؟! اما ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تازه رحلت كرده است.

ناگهان درِ حُجره، به شدت باز مىشود و براء سراسيمه خود را به درون حجره مىافكند. رنگ از چهره‏اش پريده است و بدنش مىلرزد. عباس مىپرسد:

ـ چه پيش آمده است؟ صداى تكبير براى چيست؟ مگر مردم نمىدانند، كه هنوز زخم فقدان ‏پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) التيام نيافته است؟!

ـ اى بنىهاشم! كار از دست خاندان پيامبر خارج شد.

ـ چه كارى؟ بيشتر توضيح بده!

ـ زاده ابىقحافه، ابوبكر، زمام امور را به دست گرفت و اكنون به همراه مردم به سوى مسجد در حركت است. عُمَر هر كس را كه در راه مىبيند، به زور دستش را به عنوان بيعت، به دست ابوبكر مىمالد.

على (عليه السلام) نگاهى به براء انداخت و فرمود:

ـ چگونه قريش حكومت را گرفتند؟

قريش دليل آوردند كه چون آنان از شجره رسول خدا هستند، خلافت از آنِ آنان است.

على (عليه السلام) با حالتى آكنده از تأسف فرمود:

ـ به درخت دليل آوردند؛ اما ميوه آن را [على (عليه السلام)] تباه ساختند.(13)

اما در اين ميان دو چشم غمبار، چون دو چشمه زلال، بر اين ماجراها مىنگرد و خون دل را از چشمانش در قالب اشك بيرون مىريزد. با هر سخن، گويى مىشكند و در خودش فرو مىريزد. زهرا (عليها السلام) توان شنيدن چنين سخنانى را ندارد. به خوبى مىداند كه انحراف مسير خلافت، زخم‏هايى كارى بر پيكر دين پدرش وارد مىكند. محروميت على (عليه السلام) از خلافت، لكه‏هاى ننگينى را بر تارك تكيده تاريخ، حك خواهد كرد و اين را فاطمه (عليها السلام) با نيروى فاطمى خود، به خوبى احساس كرده است. از يك سو، درد هجران پدر همچون آذرى بر سينه‏اش نشسته است و از سويى ديگر، غصب خلافت على چون نيشترى جگرش را مىشكافد.

رفته رفته فاطمه (عليها السلام) با اشك، خو مىگيرد و در ميان ديوارهاى بلند و مخوف غم، اسير مىشود. همدم او ناله‏هاى جان‏خراشى است كه از سويداى وجودش بر مىخيزد و ريشه‏هاى هستىاش را به تلى از خاكستر تبديل مىكند. كودكان غم‏زده نيز افول ستاره خانه‏شان را با چشمانى اشكبار به نظاره نشسته‏اند و در هر قطره اشكشان تنديسى از مادر نقش مىبندد.

* * *