فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲۵ -


گفتند... و خدا گفت

اينجا و آنجا در جدال زياده روى كردند...

به شكار ناچيزها رفتند...

گمانها در سر پرورانيدند...

بر پايه ى آن گمانها نتيجه ها گرفتند...

دليلها از آن نتيجه خا به دست آوردند... هر گروهى به اندازه ى زيردستى خود در گفتار و توانايى خود در دريافت...

پرسش و پاسخ ها پى درپى شد...

بخش بندى شد، شاخه شاخه شد...

گويى كه ارث در همه ى آنها هدف پايانى است...

گويى آفرينش بشرى كه براى نگاهداشت نوع انسانى در كار است، شايسته است از وظيفه ى خود باز ماند و هدفش ناپديد شود هنگام كه ارث بدان نيرو نبخشد و يارى نرساند، خواه آن ارث، ارث پيامبرى باشد خواه ارث مالى...

چه بسا پرسنده اى بپرسد:

آيا با خرد سازگار درنمى آيد كه پسر، دارايى پدرش را ارث برد و پيامبرى وى را نيز؟...

يا بايد پيامبرى را تنها ارث برد و از ارث دارايى بى بهره شود؟...

كار سليمان ما را به چيزى غير از اين راهنمايى مى كند...

براى سليمان پادشاهى و پيامبرى با هم فراهم آمد همچنان كه براى پدرش...

به سليمان و داود از هر چيزى- به گستردگى- داده شد. هم پيامبرى، هم دارايى، هم پادشاهى:

(به راستى ما داود و سليمان را دانش داديم. گفتند: سپاس خدايى را كه ما را بر بسيارى از بندگان مومنش برترى داد. و سليمان از داود ميراث برد و گفت:

اى مردم زبان مرغان را به ما آموختند و از هر چيزى به ما دادند. به راستى كه اين آن بخشش آشكار است...) (نمل، 15- 16).

آنگاه خيال، پرسنده را به اين پرسش مى برد كه آيا اگر پيامبرى پسرى داشت گمراه، هوسباز و از دين برگشته، چيزى از پيامبرى پدرش به او ارث مى رسد؟...

همچنين آيا در نبوت پسر چيزى از ويژگى ها و خويهاى پدر وى يافت مى شود، پدرى كه از پرستش و ياد خدا سرباز زده است؟...

خداى بلند مرتبه دو نمونه داد تا روشن سازد كه دوده و تبار، پيامبرى پيامبران را پيش و پس نمى افكند...

نمونه ى پدر خدا ناشناس، پدر ابراهيم است كخه به پسر خود گفت:

(اى پدر چرا چيزى را كه نمى شنود و نمى بيند و تو را از چيزى بى نياز مى كند مى پرستى؟ اى پدر به راستى كه مرا از دانش چيزى آمد كه ترا نيامد. پس مرا پيروى كن تا ترا به راه راست راه نمايم.

اى پدر اهريمن را مپرست، اهريمن براى خدا نافرمان بود.

اى پدر مى ترسم كه از خدا به تو شكنجه اى برسد و تو دوستار ديو باشى.

گفت: اى ابراهيم آيا تو از خدايان من روى گردانى. اگر بس نكنى تو را سنگسار مى كنم. مدتى دراز از من دور باش...) (مريم، 42- 46).

نمونه ى پسر خدا ناشناس، پسر نوح است كه چون پدرش با كسانى كه به دين خدا درآمدند در كشتى نشست (و كشتى آنان را در موجى مانند كوه مى برد...) (هود، 42).

دل پيامبر خدا بر پسرش به رحم آمد، او را كه در گوشه اى بود آواز داد:

(پسرم با ما سوار شو و از ناسپاسان مباش.

گفت: به زودى در كوهى جا مى گيرم تا مرا از آب نگاه دارد...

گفت: امروز نگاه دارنده اى از فرمان خدا نيست مگر كسى كه مورد رحم او قرار گيرد... و موجى ميانشان حايل شد و او از غرق شدگان بود...) (هود، 42- 43) پس پيامبرى يك ويژگى است...

نه به پدرى به خاطر پسرش داده مى شود...

نه به پسرى به خاطر پدرش...

چه بهتر كه ميراث نباشد...

با اين همه گفته اند:

همه ى فرزندان پيامبر، از پيامبرى پدر ارث نمى برند. خدا از ميان آنان آن را كه بخواهد براى پيامبرى برمى گزيند...

آنگاه گويند:

پيامبرى در عين حال يك گزينش است...

پيامبرى وظيفه اى است اجتماعى- كه اگر گفتنش روا باشد- بر فراز قله ى اجتماع جاى مى گيرد زيرا بر پايه ى گزينش خداوندى استوار است...

خداوند، پيامبرى را ويژه ى كسى مى سازد كه او را از ميان بندگانش بر پايه ى مشيت پروردگارش برگزيده است نه بر پايه ى نژاد، تبار، دانش، دارايى و بلند پايگاهى وى...

براى پيامبر شدن يكسان است كه كسى با يكى از پيامبران پيوند خويشاوندى داشته باشد يا هيچ وابستگى نداشته باشد...

مشيت خدا براى نبوت كسانى كه با هم پيوند پدرى، پسرى و برادرى دارند گشايش دارد همچنانكه براى كسانى كه با هم هيچ پيوند خويشاوندى ندارند گنجايش دارد...

هان از اين نمونه است ابراهيم و پسرش اسماعيل...

زكريا و پسرش يحيى...

موسى و برادرش هارون...

اينها همه پيامبر بودند...

ليكن از راه ميراث پيامبر نشدند...

نمونه ى ديگر عيسى پسر مريم، پيامبر خداست كه پدرى ندارد تا نبوت را از او ارث برد. آيا خدا نخواسته است او را دليلى گرداند بر اين كه نبوت موروثى نيست، از پشتى به پشت ديگر و از نسلى به نسل ديگر راه نمى جويد؟..

با اين همه شايسته نيست كسى گمان كند كه چون پسر، نبوت را از پدر ارث نمى برد پس قانون وراثت به تمام معنى قابل پذيرش نيست و مردود است...

زيرا وراثت عملكردى است زيست شناختى، فعاليت آن در نخستين ياخته ى انسانى آغاز مى شود. ويژگى هاى جسمانى و نشانه هاى عقلانى انسان با آن ياخته از پدر و مادر به وى منتقل مى شود...

اين ويژگى ها در انسان هر چه ياخته هايش گسترده مى شود و طومار هستى وى در روند زندگى جنينى و پس از آن در دوره هاى زندگى اين جهانيش گسترده مى شود، پرورش پيدا مى كند تا به جايى كه انسانى كامل و استوار، داراى تن، جان، روان، ويژگى هاى برجسته و سرشتى تام و تمام گردد...

شگفت انگيز نيست كه توارث صفات با اين روش- كه هم سخت است و هم آسان- و نيز با روند دوره هاى زندگى در انسان روان شود، شگفت انگيز اين است كه اين توارث بر روش طبيعى و از پيش ساخته ى خود روان نشود و سامان نگيرد...

زيرا اين توارث و انتقال، حركت گريزناپذير زندگى است...

قدرت آفريدگار تواناست...

مقايسه ميان فاطمه و پيامبر نشانه هاى اين سير تكاملى و انتقال ژنتيكى را براى ما به خوبى آشكار مى سازد...

نخستين نشانه از نشانه هاى ژنتيكى و سرشت موروثى كه در فاطمه براى ما نمايان مى شود آن نيروى توانمند ايمان است كه فاطمه را به باورى استوار و پابرجا مى كشاند. باورى كه متكى بر حق است. همواره نشان حق را با خود دارد. با حق همگام و هم راه است هرچند گردنه هاى دشوار در پيش آيد و فراز و نشيبها و مانع ها بر سر راه پيدا شود و كارشكنى ها و ستيزه جويى ها روى آورد...

آيا تصويرى براى سرسختى و پايدارى در راه پيروز گردانيدن حق و شكيبايى در برابر سختى هاى آن، روشنتر از اين هست كه مردم قريش با باروبنه، ستوران و مردان، توشه و توان در برابر محمد ايستادند اما نتوانستند آهنگ او را سست كنند و او را گامى واپس برگردانند؟...

به او وعده ى دارايى و پادشاهى دادند. او را از شكنجه و مرگ ترسانيدند تا از كارى كه براى آن آمد و قريشيان را بدان فراخواند دست بردارد، اما او در برابر آن همه وعده و وعيد، شكنجه و تهديد نرمش نشان نداد. همچنان كه بود استوار ماند. با باورى هرچه تمام پافشارى كرد و گفت:

«سوگند به خدا كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند كه كار پيامبرى را رها كنم يا در اين راه كشته شوم، آن را رها نخواهم كرد...» نيروى ايمان در زهرا از معدنى- پاك همانند زرناب، سخت همانند فولاد- پديدار مى شود. آن معدن ستون شخصيتى است يكتا و پابرجا كه در برابر سختى ها سر خم نمى كند و نرمى نمى پذيرد. آن معدن براى زهرا از اندازه و ارزش خود ذره اى كم نمى گذارد...

اگر بپذيريم اين نيروى ايمان از پدر و مادرى به فاطمه به ارث رسيده كه هر دو در ميان پدران و مادران، نمونه اى يگانه اند، پس جاى هيچ سخنى نمى ماند كه ارث فاطمه از پدر در وى بر هر ارثى برترى دارد...

ارثى ايمانى يا ايمانى موروثى، غنى، بى مرز و اندازه، به پرى زمينها و آسمانها. ارثى كه از پدرش به او رسيد. پدرى كه بزرگترين انسان بود. او باور يكتاپرستى را در انديشه ى آدميان به بالاترين فراز از فرازهايى رسانيد كه اديان در روند روزگار بدانها رسيده بودند... در خرد بشرى تصويرى از خدا حك كرد كه او شنواست بدون گوش، بيناست بدون چشم، پيكارگر است بدون دست، نوآفرين است بدون ابزار، مالك است بدون شريك، يگانه است بى همتا و در همه ى ويژگى هاى والاى خود بى همانند...

ارثى ايمانى يا ايمانى موروثى، غنى، از مادرى كه پاكترين بانوان است. خدا به او حس دينى تيز و دقيقى داد. وى پاره اى از حس دينى خود را از پدرش خويلد دريافت كرد. خويلدى كه جهان او را در باورهاى دينيش مردى نيرومند و بااراده شناخت. مردى كه در باور خود با اوضاع و احوال روزگارش كنار نيامد و نرمى نشان نداد... بلكه ديديم كه يكه و تنها، همراه با باور خود رو در روى تبع يمن ايستاد. تبعى كه خود فريفته بود و مى خواست حجراسود را از ديوار خانه ى خدا بيرون كشد و آن را از جايگاه پاك خود به جايى دور دست در يمن جنوبى ببرد...

در اين هنگام خويلد با او درگير شد. بر جان خود از زورمندى و بيدادگرى تبع هراس نورزيد...

با نيروى باور خود در برابر او ايستادگى كرد به سان كوهى سربرافراشته در برابر طوفانها. او بر اين نماد از نمادهاى دينش رشك مى ورزيد تا مبادا حرمت آن پايمال شود...

آيا نيرومندى و شكوه آن پادشاه خويلد را ترسانيد؟...

بلكه تبع از وى هراسى بزرگ برداشت...

گويند تبع در خواب چيزى ديد كه آهنگش را درهم شكست، خواسته ى او براى بردن حجراسود از ميان رفت، انگيزه اش نابود شد، بامدادان از آن جايگاه رخت بربست و آن نماد پاك را همانجا كه بود پشت سر گذاشت...

آرى زهرا ارثى ايمانى از پدر داشت... و ارثى ايمانى از مادر.... و آنگاه كه اين دو ارث با هم پيوند خورد، فاطمه با اين پيوند به اصالتى رسيد كه نشانه هاى آن در آنچه ارث برد و در آنچه پس از خود به بازماندگانش ارث داد، پيوسته و سرمدى شد...

چه جاودانه ميراثى!...

آرى..

چه جاودانه ميراثى!...

چه جاودانه ميراثى است هنگام كه آگاهى مى يابيم نشانه هاى آن ميراث در جنبشها و نهضتها نمايان مى شود. جنبشهايى كه به دست نسلهايى كه از دختر پيامبر سرچشمه گرفته اند، نسلى پس از نسلى، براى ما پديدار مى آيد...

آن جنبشها اشاره و نشانه اى رسا و گويا دارد!...

آن جنبشها پرده هاى گذشته ها را به سوى ما مى شكافد و ميراث سده ها را بر كف نهاده پيش مى آورد تا موروث گذشته را در موجود حاضر زنده كند و كهن را در نو بياورد...

به راستى كه جنبش، رستاخيز است...

شكل بخشيدن دوباره ى زندگى است...

زايش است پس از اين كه شبها را نازا و روزگار را سترون بپنداريم... اگر چند گاهى خاموش شود، خاموشى آن خاموشى آتش فشانى است جوشان!...

درست به ماننده ى رويه ى دريا كه آرامش ظاهرى آن بدين معنى نيست كه مد آن را گسترش نمى دهد و جزر آن را فرانمى چيند...

درست به ماننده ى كوهه هاى موج كه از پيش رفتن و پس نشستن و تاخت و تاز بازنمى ماند...

آب كوهه اى فرو مى نشيند تا آب كوهه اى بالا گيرد. موج كوه پيكرى خاموش مى شود تا موج ديگرى به خروش آيد...

آنگاه كه آرام مى گيرد، شنها را از زير مى جنباند و آنگاه كه طوفانى مى شود تخته سنگ را از جا مى كند...

همواره در تكاپوست...

پيوسته در جنب و جوش است اگر چه همواره در فوران و خروش نيست...

آن ميراث جاودان و پنهان در پس روزگاران، در دورترين ژرفاهاى جان خفته است. هر آنگاه كه روزگار پيدايش آن فرا رسد، براى خود ساختارى درخور با شرايط و اوضاع و احوال موجود پيدا مى كند...

زيرا آن ميراث بر شكل گيرى و رنگ پذيرى تواناست همچنان كه هر موجود زنده اى اين ويژگى را دارد تا خود را با محيط زيست و آب و هواى آن سازگارى دهد...

آن ميراث گاهى جنبشى است دينى...

گاهى روشن انديشى است... و گاهى حركتى است سياسى... و ابزاركار در همه ى اين موارد همواره همان ارث ايمانى يا نيروى ايمان است... و هدف نهايى همواره همان ايمان...

روانهاى روشن و دريافتهاى پاك، هيچگاه نيرويى ايمانى به سان نيروى ايمان زهرا در درون خود پنهان نداشته اند... تا ريخ بشر در سرتاسر هستى خود پايدارى و ايستادگيى همانند ايستادگى فرزندان على و فاطمه براى به دست آوردن حق خود در امامت يا خلافت پيامبر نمى شناسد...

روزگار درازى بر سر خلافت و امامت با آنان پيكار شد. كسانى همانند يزيد پسر معاويه خلافت را گرفتند كه در برترى و شايستگى فرزندان فاطمه بر آنان هيچ كس از مردم شك ندارد. فرزندان فاطمه از اين كه خلافت را فروتنانه رها كنند سرباز زدند...

براى خلافت پيكار كردند بدان سان كه با ايشان پيكار شد...

يك سده، دو سده، سه سده دست از طلب خود نداشتند، براى رسيدن به خواسته ى خود پايدارى كردند تا در روزگار دولت فاطميان خلافتى ويژه به دست آوردند...

اگر خوى و خصال موروثى ويژه اى در آنان نبود تا آنان را بر چنين نبردى وادار كند، بى گمان تا اين اندازه از خود پايدارى و ايستادگى نشان نمى دادند...

اگر اين خوى و خصال به وراثت برگشت داشته باشد- كه ناگزير بهره ى بزرگى از آن از وراثت سرچشمه مى گيرد- پس بايد گفت آنان اين خوى و خصال را از فاطمه به ارث بردند همچنانكه از على نيز به ارث بردند... بلكه اين خوى و خصال موروثى در آنان به خوى و خصال فاطمه نزديكتر بود تا به خوى و خصال موروثيشان از امام على...

اگر كسى بپندارد فرزندان فاطمه خلافت را براى فرمانروايى مى خواستند تا از اين راه بر دوش قدرت بالا روند، در پاسخ به آنان بايد گفت: دست فرزندان فاطمه در لحظه ى درگذشت پيامبر چه بسيار به خلافت نزديك بود، آنگاه كه هنوز كسى از آن آگاهى نداشت و هيچ طمع ورزنده اى- به مخالفت يا موافقت با خاندان پيامبر- براى خود طمع خلافت نداشت و بدان اميد نبسته بود...

ليكن فرزندان فاطمه خلافت را براى خود نمى خواستند تا هدف نهايى آنان باشد...

بلكه آن را مى خواستند تا وسيله باشد... و در اين كار سرزنشى بر آنان نيست، زيرا آنان براى فرمانروايى شايسته تر و به درستى آن آگاهتر و براى رهبرى آن در راه راست، تواناتر بودند...

فرمانروايى- بى گمان- كوتاهترين راه براى تحقق بخشيدن به هر نيكى و خير رسانيدن به همگان است، اگر چه فرمانروا- هر كه باشد و- به هر چه دست يازد باز از اينجا و از آنجا كسى پيدا مى شود كه بر او خرده گيرى كند يا با او دشمنى ورزد...

زيرا كمال ويژه ى پروردگار كمالات است...

فاطه و على فرمانروايى يا خلافت را از روى ايمان و براى خرسند كردن خدا مى خواستند...

فرزندانشان نيز خلافت را براى خرسند كردن خدا و روان ساختن آن بر روش پيامبر خدا و زهرا و امام على مى خواستند...

اگر مردمان شهرها و روستاهاى بزرگ ايمان مى آوردند و پرهيزگارى پيشه مى كردند ... و اگر ياريگران فاطمه و فرزندانش پس از پشتيبانى بازنمى ايستادند و پس از پا پيش نهادن پس نمى رفتند!... و اگر روزها در رسانيدن حقشان به آنان تاخير نمى ورزيدند!... و اگر دوست و دشمن از يارى دادنشان دست نمى هشتند!...

ما- خدا- فراخ روزيها را از آسمان و زمين بر آنان مى گشوديم...

بدترين بازنشستن از يارى دادن به خاندان پيامبر بازنشستن انصار در روز سقيفه بود. انصار ميزبانان و ياوران خانواده ى پيامبر بودند. فاطمه از كنار آنان مسلمانانى را كه در حق او با فرومنشى كوتاهى ورزيدند، چنين سرزنش مى كند:

«آيا ارث پدرم پيش چشم و گوش و انجمن و نشستگاه شما غصب مى شود در حالى كه شما از افراد، ساز و برگ، بار و بنه، نيرو، نبردافزار برخورداريد، بانگ دادخواهى به شما مى رسد، پاسخ نمى دهيد، فرياد يارى خواهى را در مى يابيد، يارى نمى كنيد با اين كه به دلاورى و مبارزه شناخته شده ايد، به نيكوخواهى و خيررسانى بلند آوازه ايد... همواره به شما فرمان مى داديم و همواره شما فرمانبردارى مى كرديد؟...

پس چگونه پس از نمايان شدن كنار كشيديد، ياورى خود را پس از آشكار ساختن پنهان كرديد، پس از پا پيش نهادن پس نشستيد!...

«هان به خدا سوگند گاه مى بينم به پستى گرايش يافته ايد، به خوارى پشت زده ايد، كسى را كه در هنگام تنگى و فراخى براى شما شايسته تر است كنار گذاشته ايد!...

«هان آنچه گفتم از روى شناخت خود از بى وفايى و ترفندى كه با جان شما درآميخته و پيمان شكنى و نيرنگى كه با دلهايتان سرشته شده است نبود...

«ليكن گفته ى من طوفان جان بود و بيرون افشاندن خشم... آه سينه بود و آوردن دليل...

«پس بگيريدشان و بياندوزيدش... سخن من براى شما ننگ ابدى است. نشان داغ خشم خدا بر آن است!...

«و آنچه مى كنيد از چشم پروردگار دور نيست...

«و من دختر پيامبرى هستم كه براى شما در برابر عذاب سخت بيم دهنده است!...» اگر در اينجا سخنى در خور گفتن مانده باشد تا دلها پيش از گوشها آن را فراگيرد و نمونه اى باشد از نشانه هاى موروثيى كه ما را به باورى استوار و آهنگى آهنين و نيروى ايمانى سخت راهنمايى كند، داستانى نزديكتر، والاجاه تر، در ظاهر و باطن دل انگيزتر از داستان حسين شهيد فرزند امام على شهيد نمى توان يافت...

حسين از پاكترين نطفه هايى به دنيا آمد كه به پاكترين پشتها سپرده شده بود تا در پاكترين رحمها درآيد...

حسين از دنيا رفت در حالى كه راستترين گواه براى مطابقت وارث با موروث و همانندى شاخه ها با عناصر تنه ها و ريشه ها بود...

آنگاه كه پروردگارش به او دستورى داد تا براى دور كردن فتنه از دين و دينداران برپا خيزد بى درنگ براى سركوب كردن فتنه كوشيد بدانسان كه پدرش نيز پيش از وى آنچنان كوشيد كه سرور بانوان- زهرا- در توصيف او گفت:

«... دست بردار نبود تا آنگاه كه گوش فتنه را زير گامهايش پايمال كند و شعله ى آن را با شمشيرش خاموش سازد. در كار خدا رنج كشيده بود و پر جنب و جوش، پويا بود و كوشا، آماده به كار بود و خيرانديش، سخت كوش بود و رنجبر، سرزنش سرزنشگران او را در كار خدا بازنمى داشت...» حسين نيز چنين بود...

براى دفاع از حق خدا و ارزشهاى انسانى سبك شتافت...

با لشكريان طاغوت و تشكيلات وى به نبرد برخاست اگرچه سربازان خونخوار و مرگ آفرين طاغوت و تشكيلات وى به نبرد برخاست اگرچه سربازان خونخوار و مرگ آفرين طاغوت به چندين هزار تن مى رسيدند...

حسين يكه و تنها در ميدان جنگ ايستادگى كرد تا از پاى درآمد...

پس اگر پيمان شكنى ها و بى وفايى ها حسين را از هر سو فراگرفت سرنوشت مقدر وى همين بود...

ليكن حسين وظيفه ى خود را ادا كرد...

براى پايدارى در برابر ستم يارى خواست... تا آنگاه كه با خون خود آخرين بيتهاى حماسه ى فداكارى را نوشت... و روزگار، طومار كربلا را درنورديد...

نواده ى پيامبر براى هر بيننده ى داراى بينشى نمونه شد...

اگرچه اسطوره نبود اسطوره ى اسطوره ها شد...

در ميان جاودانگان نمونه ى بى همتاى قهرمانى شد...

سرور شهيدان شد...

نشانه اى روشن براى نيروى ايمان شد...

براى هر پيروى به يقين پيشوا شد...

همچنان كه فاطمه در نيروى باور و آهنگ استوار خود به پدرش همانند بود، در كنش و واكنش نيز به او همانندى داشت...

فاطمه در آرامش و خونسردى به پيامبر همانند بود... و در جدى بودن و سنگينى... و در پرهيز از خشم. وى با شكيبايى و پردلى تمامى كه سينه ى شكوه مندان و بزرگواران با آن انباشته شده است خشم خود را فرومى خورد...

فاطمه از پرگويى سرباز مى زد...

خاموشى را هنگام كه با سخن گويى يكسان بود برمى گزيد...

چهره ى فاطمه- در درخشندگى و نشانه هاى نژادگى- به ماننده ى چهره ى پيامبر بود...

رفتار و كردار وى همانند رفتار و كردار پيامبر بود... را ه رفتنش همانند راه رفتن پيامبر بود...

گويند: فاطمه بر كسانى كه به خانه ى وى هجوم آورده بودند و مى خواستند آن را به آتش كشند، بيرون آمد، با ديدن او هراسى سخت در دلشان راه يافت كه آنان را از جاى برد و آنگاه كه فاطمه به آنان نگريست، دلهايشان پرتوى از خود افشاند كه گمان كردند پيامبر خدا را مى نگرند...

روزى كه فاطمه دانست ابوبكر تصميم دارد زمين فدك را از وى بازستاند، روسرى خود را دستار وار بر سر بست. در ميان گروهى از ياران و خدمتكارانش دامن كشان پيش آمد. راه رفتنش از راه رفتن پيامبر خدا هيچ كم نداشت...

از بانو عايشه روايت است:

«كسى از بندگان خدا در گفتار از فاطمه به پيامبر نزديكتر نديدم...» آنچه عايشه از همانندى ميان زهرا و پدرش گفت به آوازه و گسترشى دست يافت كه هيچ نيازى نيست درستى و حقيقت آن سخن با غربال روايات و مقايسه ى ميان راويان، پژوهش و بررسى شود...

سخن عايشه بر زبان همه ى راويان ثقه آمده است و افزون بر آن نيز گفته اند: بانويى با همه ى برترى جويى و خودبزرگ بينيش زهرا را در دانش و سنگينى از همه ى بانوان برتر مى بيند...

پيوند ميان فاطمه و پدرش تنها پيوندى ميان يك دختر و پدر از گونه ى پيوندهاى وراثتى، خويشاوندى و وابستگى و وابستگى تبارى- كه تاكنون شناخته ايم و ميان پدران و فرزندان برقرار است- نبود...

پيوندى بود ويژه و جداگانه...

نمونه اى يكتا...

نه همانندى پيش از آن بود نه پس از آن...

هراه با عاطفه اى روحانى...

صفايى پروردگارى...

عشق فاطمه به پيامبر به سان ستاره اى درخشان پرتوافشان بود...

به ماننده ى هاله اى بود از نورى جانفزا كه آرزوهاى فاطمه- همچون سيارگانى روشن- هر شب و هر روز پيرامون آن در گردش بود...

نشانه هاى اين عشق و آرزومندى فاطمه در برترين افتخارها به پدرش نمايان مى شد ...

هيچ كس همانند زهرا در وابستگى خود به پيامبر افتخار نكرد... و هيچ پدرى به فرزند خود همانند پيامبر به زهرا افتخار نكرد...

آنگاه كه پيامبر نزد زهرا مى رفت، زهرا پيش او برپا مى ايستاد، خوش آمد مى گفت، دست او را مى گرفت با دلباختگى و آرزومندى بر آن بوسه مى زد، گويى با هر نفسى جانى به دست او مى سپرد...

آنگاه كه زهرا نزد پيامبر مى آمد، دست زهرا را مى گرفت و مى بوسيد، به او خوش آمد مى گفت، ردايش را براى او بر زمين مى گسترد، او را بر روى ردا مى نشاند،: از ديدن او به هيچ كار ديگرى نمى پرداخت، گويى زندگى براى او همين يك لحظه ديدار با فاطمه بود.

باليدن پيامبر به فاطمه در ديدن كودكان خردسال وى به اوج خود مى رسيد. پيامبر هنگامى كه فاطمه را ميان آنان مى ديد، گويى گرامى ترين موجود را در جهان هستى مى بيند. احساسات خود را از كودكان فاطمه الهام مى گرفت. احساسات وى مايه گرفته بود از مهرورزى و دلسوزى مادرانه اى كه زهرا به آن كودكان داشت. زهرايى كه خود در كودكى اين مهرورزى را از سوى مادر از دست داد و تنها از پدرى داغدار مهربانى و دلسوزى ديد كه از داشتن پسر بى بهره مانده بود...

چه بسيار پيامبر به سرپرستى كودكان فاطمه برمى خاست. آنچه مى خواستند فراهم مى آورد و آنچه دوست داشتند انجام مى داد در حالى كه پدر و مادرشان نشسته بودند يا خوابيده... بلكه پيامبر براى آن كودكان در آنچه دوست داشتند يا مى خواستند بر پدر و مادرشان پيشى مى گرفت...

چه بسيار پيامبر با دلجويى و نوازش، جان بر كف، پيرامون آنان مى گشت. در هر ساعتى از شب كه تاريكى همه جا را گرفته بود يا در هر ساعتى از روز كه روشنايى پراكنده شده بود در انديشه ى آنان بود. آن لحظه از روز نزد پيامبر روزگار به شمار نمى آمد اگر كودكان فاطمه پيرامون او به سان شكوفه هايى خوشبو ، با خنده هايى شيرين بر روى لب و دندانى درخشان، و جست و خيزهايى خوش طنين، گرد نمى آمدند...

فاطمه با ديدن اين احساس بزرگ پدرانه از پدرش نسبت به خود و فرزندانش، بر خود مى باليد. احساس پدرانه اى كه بر او و آنان جانى درخشان مى افشاند و آنان را از مهر و عشق و گرمى زندگى لبريز مى ساخت. احساس پدرانه ى پيامبر بر فرزندان فاطمه بسيار برتر و سرشارتر از احساس مادرانه و پدرانه اى بود كه در فاطمه و امام على نمايان مى شد... هنگامى كه فاطمه با كودكانش بازى مى كرد و يا آنان را از روى دست تكان مى داد تا آرام گيرند، برايشان آواز مى خواند و هنگامى احساس خوشبختى مى كرد كه آنان را در آواز خود به پدربزرگى همچون پيامبر نسبت داد. فاطمه دستان حسن يا حسين را در دستان خود مى گرفت و او را سرپا نگه مى داشت و مى رقصانيد و برايش مى خواند:

«به جان پدرم تو به پيامبر همانندى نه به على...»