فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲۶ -


زبان آورى فاطمه از ويژگى هاى شناخته شده ى اوست. يكى از كسانى كه دوست دارد تخم بدگمانى در انديشه ها پراكند در زبان آورى فاطمه شك ورزيده است، ليكن شك ورزى وى نتوانسته است چيزى از اين حقيقت استوار و راستين را دستخوش خود گرداند و درخشش اين واقعيت را- كه تاريخ در آن اختلاف نورزيده است- بپوشاند...

اين دختر گرامى و محبوب خدا در دامن پدرى پرورش يافت و از پدرى سخن شنيد كه پيشواى زبان آوران و بليغان بود...

آنگاه به خواست خدا با همسرى ازدواج كرد و چند سالى با او زيست كه آن همسر نيز همانند خود فاطمه در دامن پيامبر پرورش يافته بود و از آبشخور حكمت پيامبرى و سرچشمه ى سخنورى آن چندان سيراب شده بود كه از هر سخن آور نابغه اى برتر آمد... پس سخنورى از آن كيست اگر از آن اين امام نباشد، پيشوايى كه دوست و دشمن در زبان آورى وى هم سخنند؟...

فاطمه نواى قرآن را مى شنيد كه در نمازها و اوقات بسيارى خوانده مى شد... و ى همانند پدرش با مردم روزگار سخن مى گفت، چون در سخن گفتن و راه رفتن به ماننده ى پدر بود. در ميان مردم كسانى بودند كه درباره ى فاطمه بى طرفانه سخن گويند، نه از روى هواى دل به زيان او سخن آورند و نه از روى جانبدارى به سود او سخن پردازند...

پس چگونه مى توان در زبان آورى فاطمه شك كرد؟...

براى چه در آن بهره از زبان آوريى كه به فاطمه نسبت داده اند بسيار اختلاف نظر پيدا مى شود؟ براى چه زبان آورى را بر بانويى سنگين و گران مى شمريم كه با شنيدن سخنان محمد پرورش يافته است و همانندى ميان سخن گفتن او و پدرش از سرشت اوست؟...

براى چه زبان آورى را بر همسر امامى سنگين و گران مى شمريم كه زبان آورى آن امام ضرب المثل است و كسانى كه در سخنورى وى هم سخنند بيش از كسانى هستند كه در دلاورى وى هم انديشه اند؟...

براى چه اين زبان آورى را بر بانويى سنگين و گران مى شمريم كه روز و شب با هوش و خرد برتر و انديشه ى روشن خود به نواى قرآن گوش مى دهد؟...

اينها همه پرسشهايى است كه سرسختى و پافشارى در آنها به درازا مى انجامد...

ليكن بدون پاسخ مى ماند مگر اين كه دادگرى و پاك انديشى و درست و راست پژوهى را در پيش گيريم و بدانيم اين سخنان، ياوه هاى غرض ورزنده اى است بى تمييز و گزافه هاى شك ورزنده اى است كه نادرستى آنها بر هيچ خردمندى پوشيده نيست!...

اين زبان آورى زهرا همان زبان وراثت است در هستى او...

اين همان زبان محيط زيست و پرورش اوست...

اين همان زبان همنشينى پاك اوست با دو همدم برگزيده- محمد و على- كه فرقهاى ميان آن دو در فاطمه نابود و گذاخته مى شود و آن دو در نهاد وى يكى مى شوند... و پيش از همه ى اينها اين همان زبان ويژگى هاى تابناكى است كه هستى بانويى نورانى از آنها ساخته شده است، بانويى كه مهتر بانوان جهان است... اينها همه با هزار و يك زبان از سخنورى فاطمه سخن مى گويند...

بارى آن گروه درباره ى نبوت به سان يك ميراث بسيار ژرف انديشى كردند...

درباره ى آن چندان زياده سخن گفتند كه چشمها بدان دوخته شد و خردها از قضيه ى اصلى- قضيه ارث دادن مال- بدان مشغول شد...

بلكه آنان قضيه ى وراثت را به طور كلى فراموش كردند...

زيرا آنگاه كه آنان بخشش فدك را به فاطمه نپذيرفتند، فدك در چارچوب مالهاى موروثى درآمد... و فاطمه حق داشت فدك را بنابر آيين الهى در خصوص واگذارى ارث پيشينيان به پسينيان درخواست كند...

ليكن آنان از دادن فدك به فاطمه با اين تفسير نيز خوددارى كردند...

گفتند: فرزندان پيامبران از پدرانشان پيامبرى و دانش را ارث مى برند نه مال و دارايى را...

فاطمه نيز با سخن خدا به آنان پاسخ داد و گفت: خدا خود فرمان داد دارايى پدران به فرزندان برسد خواه آن پدران پيامبر باشند و خواه پيامبر نباشند...

زيرا خدا فرمود:

(بهره اى براى مردان است از آنچه پدر و مادر و نزديكان گذاشتند، و بهره اى براى زنان است از آنچه پدر و مادر و نزديكان گذاشتند، بهره اى مقرر كم باشد يا بسيار...) (نساء، 7). و باز خداى بزرگ فرمود:

(خدا سفارش مى كند به شما در فرزندانتان كه سهم پسر از ارث دو برابر سهم دختر است...) (نساء، 11).

اكنون اگر در قضيه ى فدك و فاطمه قرآن داور باشد، پس ترازوى داورى بر دست چه كسى ديگر مى تواند قرار گيرد؟...

بارى فاطمه با آهنگى آهنين و ايمانى موروثى و باورى راستين كه در سينه اش اندوخته بود براى رسيدن به حق خود پايدارى ورزيد...

فدك چيست؟

براى حق، نه براى ارث گويند:

سخن درباره ى فدك به فرجامى كه همه در آن هم داستان باشند نرسيد...

سخن درست اين است كه زهرا بالاتر از آن بود كه چيزى را درخواست كند كه حق او نبود...

ابوبكر نيز بالاتر از آن بود كه حق زهرا را- كه براى آن بينه در دست داشت- از وى بگيرد...

زيرا خليفه ى نخست هنگامى كه فدك را به اموال مسلمانان ضميمه كرد- برخلاف گفته ى مدعيان- چيزى از آن نگرفت... و فاطمه نيز با بيرون رفتن فدك از دست وى زيانى نديد، چون فدك در پايان دور خود در همان راهى به كار رفت كه در روزگار پيامبر به كار مى رفت...

بلكه حق، پيشواى هر دو گروه مخالف بود و راستى، راه و روش آنان...

گناه تنها بر گردن داوريى بود كه در ميان اين دو گروه مخالف و را ستگوى و راست باور انجام گرفت و قضيه ى فدك را به دورترين مرز خود رسانيد...

ليكن مسأله ى فدك همچنان كه مى بينيم ممكن نيست با جمع و تفريق و ديگر قواعد دانش حساب سنجيده شود يا با ديد مادى و سنجه هاى سود و زيان ارزيابى شود...

زيرا سنجيدن اين مساله در پايان خود، سنجيدن چيزى است كه در مرزهاى سنجش نمى گنجد!...

پس نبايد به فدك به مجرد زمينى و آبى و كشتزارى چند نگاه كرد... و نبايد به فاطمه مانند كسى نگريست كه براى رسيدن به مال و كالا مى كوشد...

بلكه در اينجا مساله ى فدك مساله ى حق است براى خود حق...

زيرا حق ارزشى است والا كه دين، مردم، مصلحت جامعه و پيوندهاى بشرى همسان در ميان مردم، آن ارزش را تعيين مى كند...

از همين روى رعايت اين ارزش واجب است. تعهدى است براى سنجش اخلاق و رفتار... و از همين روى پيروى كردن از اين ارزش در هر وقت و در هر حال حتمى است، خواه سودى مادى از پستانش بيرون تراود و خواه پستانش خشك شود و از تراوش و ريزش بازايستد!...

پس حق- اين ارزش والا- چيست؟...

حق در مفهوم اسمى خود همان خداست؟...

در معنى عام خود راه روشن و آشكار خداست!...

آنگاه كه از دريچه ى چشم فاطمه به حق- هر حقى- بنگريم، آن را فرمانى الهى، استوار و پابرجاى مى يابيم كه سهل انگارى در آن راه نمى يابد و تاويل و تفسيرپذير نيست...

آيا در كار شرع و آيين خداوند مى توان سهل انگارى كرد؟...

در پرتو اين نور حق است كه داستان فدك را مساله اى بنيانى مى يابيم نه مساله ى يك پاره زمين... و گرنه زمين فدك چيست؟...

اندازه ى آن در جهان دارايى ها چيست؟...

سود آن چيست براى كسى كه زرناب و خاك پاك نزد وى يكسان است؟...

ارزش آن چيست براى كسى كه اين جهان با همه ى روزيهايش در باور وى سراب است و گرد و غبارى پراكنده در هوا؟...

اگر زمين فدك چندان حاصلخيز باشد كه از مرز خيال بگذرد، هر روز درختى بروياند، از هر شاخه ى آن هزار شكوفه دمد، هر شكوفه اى هزار ميوه بيرون دهد...

اگر خاك زمين فدك زرناب باشد، سنگريزه هايش مرواريد و ريگهايش زمرد و ياقوت و مرجان...

اگر آب فدك چشمه اى باشد از رود كوثر...

اگر همه ى اينها و چندين برابر اينها نيز در زمين فدك- آن پاره زمين اين جهانى كه در نزديكى مدينه افتاده است- يافت شود باز هيچ گرايشى در فاطمه پديد نمى آورد، نگاهى از او به سوى خود نمى كشاند، براى او با يك موى برابر است...

چگونه زهراى محمد به دارايى چشم مى افكند يا به اين زندگى دلبستگى پيدا مى كند در حالى كه وى در دامن نبوت همدم زهد و همنشين پارسايى پرورش يافته و برتر از آن است كه به خواهشهاى نفس و كالاى فريبنده ى اين جهان گرايش بيابد!...

آيا اين جهان نزد فاطمه جز زندگانيى است كوتاه كه- هر چند به درازا كشد- انسان از روى آن همانند پلى مى گذرد و از اين سو به آن سوى ديگرش مى رسد؟...

از اين جهان به جهانى ديگر؟...

از بيابان ماده و فنا به دشت جان و جاودانگى؟...

پس چه چيزى از كار فدك فاطمه را نگران مى كند. چه چيزى از فدك فاطمه را به بى نيازى مى رساند. چه سودى از دارايى فدك يا از هزاران برابر آن، به فاطمه در جهان تازه اى كه به زودى در آن را خواهد كوبيد، مى رسد؟...

نه نگرانيى هست و نه سودى!...

همه ى چيزى كه فاطمه را براى فدك نگران مى كند اين است كه فاطمه مى خواهد فدك همچون قربانيى باشد تا آن را با دست خود به خدا پيشكش كند...

درست به مانند قربانى هابيل... كه چون خدا آن را بپذيرد، فاطمه به خواسته ى خود رسيده باشد... و چون خشم قابيل از حسدورزى به پذيرفته شدن قربانى هابيل به جنبش درآيد هرگز آن بانگ طنين انداز در ميان مردم با گذر سالها خاموش نشود، بانگى كه فرياد برمى آورد:

«قابيل!»... با برادرت چه كردى!...» هرگز!... بانويى مانند زهرا دارايى نمى خواهد براى از دست دادن دارايى اندوهگين نمى شود...

براى فاطمه در اين جهان زودگذر چند لقمه بس تا تاب و توانش را نگاه دارد، بتواند بار بردار و راست اندام برپاى بماند، پاهاى او بر زمين از ناتوانى به لرزه درنيايد...

زندگى از اين پس براى فاطمه با داشتن پاره اى نان و جرعه اى آب آسان خواهد بود...

روزى پيامبر به ديدن فاطمه رفت. فاطمه با دستاس گندم آرد مى كرد. جامه اى زبر و درشت از كرك شتر بر تن داشت. تكيدگى اندام، رنجورى جان، پژمردگى چهره و نزارى تن فاطمه پيامبر را ترسانيد...

پيامبر از روى نگرانى و دلسوزى گريست و گفت:

«اى فاطمه! تلخى اين جهان را جرعه جرعه سركش تا به روزى آن جهان دست يابى...» و فاطمه تلخى جهان را تا پايان زندگى جرعه جرعه نوشيد...

يا اين همه نديديم فاطمه براى رفع دشوارى و تنگى روزگار خود از داراييى كه در دست دارد يارى بگيرد يا اميد داشته باشد براى رفع سختى زندگى خود مالى به دست آورد...

بلكه فاطمه را مى بينيم- بارها و بارها- از خوراك خود و خانواده اش براى گدا يا مستمند يا رهگذر تهيدست مى زند و خود و خانواده اش يك يا دو يا سه شب با شكم گرسنه مى خوابند...

پس اگر فاطمه با ابوبكر درباره ى فدك گفتگو و پافشارى مى كند و فدك را به حكم بخشش يا به حكم ميراث- از آن خود مى داند، براى اين است كه گرفتن فدك را حقى بر گردن خود مى داند و دنبال كردن و به انجام رسانيدن حق را واجب، و فاطمه از چنان نيروى ايمانى برخوردار است كه او را وادار مى كند تا به سوى حق بتازد و بدان دست يازد و آن را بى هيج دودلى كردن و كوتاهى ورزيدن بر پهنه ى انجام و اجرا نمايان سازد...

آنگاه كه فاطمه براى آخرين بار نزد خليفه رفت و فدك را از وى درخواست كرد، مى دانست كه خليفه از راى خود برنگشته و از ستيزه گرى خود دست برنداشته است و - به كم يا زياد- از سرسختى خود نكاسته است. آن سرسختيى كه هم فاطمه و هم رمردم در وى شناخته بودند...

با اين همه فاطمه نزد خليفه رفت...

براى فاطمه چه زيان داشت اگر خليفه از دادن فدك به وى سرباز زد و به بهانه جويى پرداخت؟...

همچنين فاطمه را چه زيان رسيد اگر براى خليفه بارها و بارها حجت آورد و خليفه نپذيرفت و فاطمه را در اين معامله زيان ديده و بى بهره از نزد خود برگردانيد...

فاطمه در اين هنگام چيزى را انجام داد كه براى خدا بر گردن وى بود...

نهال پايدارى را در جان نسلهاى آينده آنچنان كه بايد و شايد كاشت...

داستان خود را در سرتاسر روزگار داستانى ماندگار براى دفاع از حق برجا گذاشت...

فاطمه باور داشت فدك به دو دليل حق وى است:

دليل نخست اين كه فدك بخشش پيامبر بود به وى...

دليل ديگر اين كه بنابر آيين ارث در قرآن گرامى فدك ميراثى بود از پيامبر براى وى... و آنگاه كه قرآن سخن گويد، خدا سخن گفته است... و آنگاه كه خدا سخن گويد، مجالى براى هيچ سخن ديگرى نمى ماند...

زيرا سخن خداى پاك والاترين سخنان است... و داورى او برترين داورى ها...

داوريى كه كسى را در آن توان بازپرسى و پى گيرى نيست...

فاطمه در ميان گروهى از ياران و خدمتكاران خود به راه افتاد. روسريش را دستاروار بر سر بسته بود. پيكر تكيده ى خود را در ميان جامه فراخش پيچيده بود...

با اندامى لاغر پياده راه مى پيمود...

رنگ پريده و پژمرده بود...

كسانى كه در آن هنگام فاطمه را ديدند، پيامبر را در روزهاى پايانى زندگيش در سيما و اندام وى ديدند. پيامبر را در ساعتى پيش چشم نمايان ساختند كه به على و عباس تكيه داده در مسجد نزد مردم آمده بود. اما فاطمه راه مى رفت بى آنكه به كسى تكيه داده باشد...

با گام هايى آرام و آهسته بى هيچ سستى و لرزشى...

قامتى ميانه...

سر و گردنى برافراشته...

چهره اى گندمگون كه گويى پرتوهاى پسين روز آن را رنگ آميزى كرده است...

پيشانيى درخشان...

بينى بلند و به سامان...

در چشم خانه هايش دو ستاره ى تابان...

مسجد از هياهو و بانگ و فرياد پر بود...

جاى نفس كشيدن نبود...

مردم گروه گروه، دسته دسته ايستاده بودند...

ليكن چون فاطمه پديدار شد آن داد و فريادها در خاموشى ذوب شد...

آواى دم و بازدم بريده شد!...

آرامش نيز آرام گرفت!...

چشم ها به او دوخته شد به سان قطره هايى سياه از عصاره ى شب گذشته كه بامداد آنها را بر دامن روز افشانده باشد!...

دل ها به كرنش افتاد...

فاطمه با آوازى بلند، طنينى استوار، گفتارى آشكار، بيانى روشن با آن مردم به سخن درآمد و با خليفه به گفتگو پرداخت...

خدا را سپاس گفت...

صفات خدا را در خور ذات خدا شرح داد...

آنگاه درباره پيامبر سخن گفت...

نشانه هاى پيامبرى او را فشرده يادآورى كرد...

به سخن گفتن از كوشش هاى جانفرساى پيامبر پرداخت...

از آن پس به بازگو كردن نقش يار برگزيده پيامبر- على- در نابود كردن كفر و بر كشيدن كار دين خدا روى آورد... تا آنگاه كه به روز درگذشت سرور پيامبران رسيد. حاضران را از اين كه پيمان شكنى كردند، حق خاندان و فرزندان پيامبر را ناديده گرفتند، به باد سرزنش گرفت:

«... اين چنين كرديد با اين كه هنوز روزگارى از مرگ پيامبر نگذشته است...

«و زخم فراخ است...

«و هنوز جوش نخورده است...

«و ديرى نگذشته كه پيامبر به خاك سپرده شده است...» سپس فاطمه درباره ى حق غصب شده ى خود سخن گفت:

«... اكنون شما گمان مى كنيد مرا از پدرم ارثى نيست؟ آيا شما مى خواهيد همچون دوره ى جاهليت حكم كنيد؟ «بلكه اى مسلمانان براى شما همچون خورشيد درخشان آشكار است كه من دختر پيامبرم...» فاطمه روى سخن را به خليفه برگردانيد و گفت:

«اى پسر ابوقحافه! آيا ارث من به زور غصب مى شود؟...

«آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟...

«آيا به عمد كتاب خدا را رها مى سازيد و بدان پشت مى كنيد. ناديده مى گيريد آنجا را كه فرمايد:

(و سليمان از داود ارث برد...) (نمل، 16) «ناديده مى گيريد داستان يحيى و زكريا را، آنجا كه زكريا گفت:

(پروردگارا به من از نزد خودت وليى ببخش كه از من و از فرزندان يعقوب ميراث برد...) (مريم، 5- 6).

فاطمه نمونه هاى بسيارى آورد و به آيات قرآنى درباره ى احكام ارث استناد كرد... و ى گفت:

«... شما گمان كرديد مرا از پدرم بهره ى ارثى نيست؟...

«آيا خدا آيه اى ويژه ى شما فرستاد و پدرم را از حكم آن آيه جدا كرد؟...

«يا مى گوييد پيروان دو دين جداگانه از يكديگر ارث نمى برند؟...

«آيا من و پدرم پيرو يك دين نيستيم؟...

«آيا شما به معانى خاص و عام قرآن از پدر و پسر عمم آگاهتريد؟...» پيش بينى فاطمه درباره ى خليفه ى نخست درست بود...

با همه ى سرزنشهايى كه فاطمه كرد و با همه ى دليلهايى كه آورد، خليفه به حديث ارث ندادن پيامبران برمى گشت و بدان دست مى آويخت...

اين نخستين بار نبود كه خليفه با اين انديشه فاطمه را از خود سركوفته مى زراند و حقش را- كه هم مى توانست بخشش پيامبر به او باشد و هم ميراث وى- از او باز مى گرفت...

پيش از اين بارها با همين حجت به درخواست فاطمه پاسخ منفى داده بود...

خليفه سرسخت بود...

يا بايد گفت سخت باور داشت آنچه مى انديشد درست است...

خليفه با آوايى نرم و آهسته و جمله هايى دلنشين و واژه هايى خوش آيند گفت:

«اى دختر پيامبر خدا!...

«پدرت با مومنان مهربان بود و بخشنده، دلسوز و خوش رفتار...

«و با كافران، سخت گير و تند كردار...

«اگر وابستگى پيامبر را با تو بررسى خواهيم يافت كه تو تنها زنى هستى كه دختر پيامبرى و همسرت تنها مردى است كه برادر اوست...

«هر نيكبختى شما را دوست دارد و هر بدبختى با شما دشمنى مى ورزد...

«شما خانواده ى پيامبر خدا هستيد...

«ما را بر خير راهنمايى مى كنيد و راه هاى ما را به سوى بهشت هموار مى سازيد...» آنگاه خليفه با خردمندى، هوشيارى، تيزبينى، زيركى، موقعيت شناسى، شكسته نفسى، مهرورزى و نرم خويى روى به فاطمه كرد و گفت:

«تو اى مهتر بانوان، اى دختر برگزيده ى پيامبران، در سخن خود راستگو هستى و از حقت برنمى گردى و از آهنگت باز نمى ايستى...

«به خدا سوگند من از فرمان پيامبر خدا پا فراتر ننهاده ام و كارى بى دستورى او نكرده ام...

«خدا را گواه مى گيرم- گواهى بسنده- كه از پيامبر شنيدم مى گفت:

«ما گروه پيامبران ارث نمى دهيم...» به گمان ما فاطمه نيازى نداشت كه به بقيه ى سخن خليفه خاطر بسپرد...

زيرا پيش از اين آن سخن يا همانند آن را جمله به جمله و عبارت به عبارت شنيده بود...

مى دانست خليفه هرگز از تصميم خود برنمى گردد...

هنگامى كه خليفه سخن خود را به پايان رسانيد، فاطمه اعتراض آميز پاسخ داد:

«پدرم- پيامبر خدا- از كتاب خدا رويگردان نبود و كارى مخالف با احكام آن انجام نمى داد...» فاطمه براى خليفه برهان آورد. با دلايل روشن خود رو در روى خليفه ايستاد...

آيه هاى قرآن را كه خدا درباره ى ارث نازل فرموده است براى او خواند...

خشم بر فاطمه چيره آمد خشمگينانه فرياد برآورد:

«هرگز! (بلكه نفسهاى شما شما را وادار كرد تا كارى را كه مى خواستيد كرديد. اكنون كار من شكيبايى نيكوست و خدا در آنچه مى گوييد يار من است....) (يوسف، 18).

فاطمه روى به مردم كرد و با واژه هايى كه گويى از آنها تلخى مى تراويد گفت:

«اى مردمانى كه به ياوه گوى مى شتابيد و در برابر كار بد و زيانبار چشمان خود را فرومى بنديد!...

«آيا در قرآن انديشه نمى كنيد يا بر دلهايتان قفل زده ايد؟...

«چه بد قرآن را تفسير كرديد!...» به سان واپسين پرتوى كه فتيله ى چراغ پيش از خاموش شدن، از خود مى تاباند، دو قطره اشك در گوشه ى چشمان فاطمه برق زد كه بر روى گونه هايش غلتان نشد بلكه به مژه هاى بلند و سياهش درآويخت...

فاطمه چهره ى خود را به سوى آرامگاه پيامبر برگردانيد...

لبانش به جنبش درآمد اما سخنى از آنها بيرون نيامد...

پيدا نبود كه لبهاى وى مى لرزد يا آهسته سخن مى گويد...

سخن فاطمه اندوهى بود رسا...

آواى وى خاموشيى بود سنگين...

گويى كه با پدرش رازى را آهسته مى گويد كه نمى خواهد به گوش كسى ديگر برسد...

با اين همه دل آن مردم در سينه لرزيد...

اشك از چشمانشان روان شد...

بانگ شيون و ناله و زارى بالا گرفت..

چندان مردان و زنان در آن روز گريستند كه كس بيش از آن نديد...

فاطمه جامه ى خود را بر پيكر لاغرش پيچيد...

در آرامشى اندوهبار آن جايگاه را پشت سر گذاشت. انبوه مردم پيرامون وى درياى خروشانى را مى مانستند از آه و ناله. مردم پيشاپيش گامهاى شكوهمندش به دو پاره شكافته مى شدند تا راه را براى او بگشايند همچنان كه دريا براى عصاى موساى كليم شكافته شد...

چون فاطمه به خانه برگشت و بر جاى خود نشست، همسرش به او روى آورد تا از چگونگى برخورد وى با خليفه آگاهى يابد...

فاطمه لختى درنگ كرد تا نفس تازه كند. پاره اى از تنگى و فشارى را كه در سينه احساس مى كرد سبك سازد. از رنج ستمى كه ديده بود بكاهد...

با آوايى نارسا كه طنين آن ناله و زنگ آن نوايى سست بود و با رنگى پريده و چشمانى بى فروغ گفت:

«خشمگين رفتم، نوميد برگشتم...» امام على به شنيدن سخنى ديگر از فاطمه نياز نداشت، زيرا خشم در چهره ى فاطمه از هر سخنى رساتر بود...

امام على به سرشت ابوبكر از همه آگاهتر بود. از همه بهتر مى دانست كه او از آهنگ و اراده ى خود برنمى گردد، زيرا راهى براى برگشت نمانده بود!...

ليكن امام دوست داشت در آن دم فاطمه را به سخن درآورد تا پاره يى از اندوه او را دور كند. سر سخن را با او باز كند شايد فاطمه در اثناى سخن غم درونى و پنهان خود را بيرون ريزد...

فاطمه براى سخن گفتن با وى تمايل نشان داد و على به او گوش سپرد...

فاطمه با دلى شكسته، لبريز از اندوه و سرشار از درد، با سخنانى آتشين و واژه هايى شعله ور به سرزنش كردن على پرداخت...

ليكن سرزنشى كه از زبان وى بر على مى باريد سرزنش يارى بود دلسوز، نه سرزنش ملامتگرى سخت گير و نكوهش خشمگينى ستيزه جوى...

فاطمه با سخنانى گريه آسا به على گفت:

«آن روز كه بخت خود را تباه كردى چهره ى خود را خوار ساختى...

«گوينده اى را از سخن پراكنى باز نداشتى، بهره اى به دست نياوردى...

«اى كاش پيش از اين همه خوارى و فرومايگى مرده بودم!...

«خدا فريادرس من باشد از دست چنو دشمنى و چون تو يار و ياورى!...

«واى بر من هر بامدادى...

«واى بر من هر شامگاهى...

«آن جوانمرد سرشار از نيرو مُرد، آن ياريگر برنا ناتوان شد...

«من از اين ستم نزد پدر و پروردگارم شكوه خواهم برد... و اژه هاى سرزنش بار فاطمه به سان قطره هاى اشك از لبانش فرو ريخت...

با اين همه مى دانست همسرش برتر از اين سرزنش و هر سرزنشى است...

اگرچه على در روز درگذشت پيامبر آن لحظه كه عباس و ابوسفيان دست فراپيش آوردند تا با وى بيعت كنند، دست خود را فراپس كشيد و خلافت را از دست داد، اما آن دست فراپس كشيدن براى او در آن جايگاه شايسته تر بود...

آيا على بايد پيكر پايك پيامبر را رها مى كرد و او را براى سفر پايانى خود آماده نمى ساخت، و با مردم بر سر ارث و فرمانروايى خود به كشمكش مى ايستاد؟...

آيا على بايد مى پذيرفت به دور از چشم مسلمانان با او بيعت كنند و كار بيعت در پشت درهاى بسته انجام پذيرد؟...

بلكه على باور داشت او براى خلافت- بى هيچ رقيب و هيچ چون و چرايى- شايسته ترين است...

ناگزير خلافت از آن اوست، خواه بشتابد و از آن دو پير قريش دست بيعت گيرد و خواه براى اين كار تا وقتى ديگر درنگ ورزد...

حق على براى خلافت قطعى و يقينى بود، نه تنها به حكم خويشاوندى او با پيامبر بلكه برتر از اين و پيش از اين به حكم خويهاى برجسته، سرشتهاى والا و آن توانمنديهاى اسطوره اى كه به او داده شده بود و او را از ميان همالانش نه در اين روزگار بلكه تا پايان روزگار بركشيده بود!...

فرمانروايى على بر مردم حق مسلم اوست كه همه ى شاهدها و بينه ها گوياى آن است و آن را تاييد مى كند. پس حق على براى فرمانروايى آنگاه به اوج خود مى رسد كه مردم آن را دو دستى به وى پيش كش كنند نه اين كه على خود پيش از تاييد و اقدام مردم براى فرمانروايى پيشى گيرد...

اين است انديشه ى على... و اين يك نمونه از نمونه هاى رفتار والايى است كه تنها و تنها در او يافت مى شود و على آن را به دارايى همه ى جهان و پادشاهى همه ى زمين نمى فروشد...

پس اگر لغزشى از ديگران- كه خدا گزند لغزشها را بازداراد- حق على را در خلافت شكار كرد و اوضاع درهم ريخته شد و آنچه را كه در ژرفاى دره افتاده بود بر نوك كوه برآورد، آيا على را در اين پيشامد بايد ملامت كرد و حال اين كه براى لغزشها و خطاها در زمينه هاى ارزيابى و محاسبه جايگاهى نيست و آنها قابل پيش بينى نمى باشند؟...

اگر ترازوى سنجش نفسها از تعادل خود بيفتد، روزى كه دو گروه مخالف با هم برخورد مى كنند، ناشناخته ترين ناشناخته ها اين است كه آن دو گروه پس از شعله ور شدن آتش اختلاف، بر چيزى سازش كنند كه در انديشه ى هيچ انسانى- از دوست گرفته تا دشمن- راه نيابد...