فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲۴ -


بخش يازدهم

آيا نبوت ميراث است؟...

پيامبر- نورش پيشاپيش رويش- از اين جهان رخت بربست...

نورش كردارش بود...

اما دستش از دارايى و كالا تهى...

پس از خود اندوخته و دارايى بر جاى نگذاشت...

نه دارايى منقول...

نه دارايى زنده از ستور و چارپا...

نه دارايى غيرمنقول از زمين و خانه و روستا...

آيا پيامبر آرزوى ويژه اى در سر داشت؟...

يا به خواسته هاى اين جهانى چشم داشت؟...

بلكه پيامبر، جهان را چنان مى ديد كه زودگذر است و ناپايدار...

خانه ى فريب است...

زيورى است ناسره و ناماندگار...

آنچه در آن است ناچيزتر است از ذره هاى پراكنده در هوا...

كالايى است نيستى پذير...

سودايى است زيانبار...

پيش كشى است آماده كه نيكوكار و تبهكار از آن مى خورند... و به زودى نابود و ذوب مى شود...

به سان دانه اى نمك كه در دريايى پرچوش و خروش افتد و ذوب شود...

يا به ماننده ى چراغى كه روغنش خشك شود و روشنايى آن در تاريكى ها ناپديد شود...

يا خواب خوش زودگذرى است كه با بيدار شدن نابود شود...

كسى رستگارى يافت كه در جهان خود دو وعده گرسنه و يك وعده سير زيست...

آنگاه از اين جهان به سوى جاودانگى روى آورد...

جانش خشنود و خرسند...

نهانش پاك به سان قطره ى شبنم...

دلش روشن به ماننده ى دانه اى مرواريد...

پيشانيش درخشان به روشنى سپيده دم...

دستش از آلودگى كالاى جهان پاك... و هستى او يكسره از آن خدا...

محمد به سوى پروردگارش رفت درست به مانند روزى كه به دنيا آمد...

اندك مايه اى از كالاى جهان پس از خود نگذاشت...

«ارثى» بر جاى نگذاشت...

«وصيتى» از خود نگذاشت...

«صدقه اى» نگذاشت مگر صدقه ى مدينه كه دانستيم پيامبر خود آن را به روشنى بيان كرد و روايتهايى همداستان در تاييد آن در دست است...

پس فدك زير كدام حكم درمى آيد، فدكى كه درهاى همه ى اين سه گونه انتقال دارايى- ارث، وصيت و صدقه- پيش روى آن بسته شده است؟...

فشرده ى اختلاف در كار فدك ميان دو گروهى كه بر سر آن درگير شدند، اين بود كه فدك بر سر دو راه قرار گرفت كه آن دو راه به هم رسيدند و يكى شدند آنگاه از هم جدا شدند و دور گشتند...

اما يكى شدن آنها اين بود كه فدك ملك ويژه ى پيامبر خدا بود...

به فرمان خدا به او واگذار شد... تا هرچه خواهد در آن انجام شد...

اما جدا شدن آنها اين بود كه فدك از ديد نخستين گروه، از دست پيامبر خدا- پيش از درگذشت وى در روزگارى دراز يا كوتاه- به دست دخترش انتقال يافت...

بنابراين فدك در حكم هيچ يك از سه گونه انتقال دارايى درنمى آيد...

بلكه فدك ملك ويژه ى فاطمه است و حكمى ويژه دارد!...

ليكن فدك در ديد دومين گروه همچنان تا روزگار درگذشت پيامبر در دست وى ماند...

از همين روى فدك جزو ماترك پيامبر درآمد...

ارثى شد تا ميان مستحقانش بخش شود...

سپس در آن تجديدنظر شد تا در روند منطق حديث «ما ارث نمى دهيم» انتقال آن به عنوان ارث بازداشته شود و جزو اموال عمومى درآيد...

آرى اين چنين اختلاف اوج گرفت... و گفتگويى دراز و پيوسته ميان دو گروه درگير درباره ى فدك برپا شد... و كشمكشى دور و دراز...

گويند:

به دور از ستيزه جويى...

به دور از روزگار داستان فدك...

به دور از هر گونه بدگمانى درباره ى فدك...

آنچه در ذهن مسلمانان ثقه در كار فدك سنگينى كرده بود توانست در يك سخن، فشرده شود. سخنى كه آن را پس از هشتاد سال درگيرى و كشمكش، دادگرى از دادگران بر زبان راند. او هنگامى سخن خود را گفت كه فدك را در دست داشت و با اختيار خود از آن دست برداشت. الهام درونش او را به اين كار واداشت...

آن دادگر عمر پسر عبدالعزيز بود...

گفته اند وى در آغاز خلافت خود گفت:

«به راستى فدك از چيزهايى بود كه خدا آن را به پيامبرش واگذار كرد و مسلمانان در آن نه اسب تاختند و نه شتر دوانيدند...

«فاطمه آن را از پيامبر درخواست كرد، پيامبر گفت:

«تو را نرسد كه آن را از من بخواهى و مرا نرسد كه آن را به تو ببخشم...» «پيامبر درآمد فدك را براى رهگذران مستمند نهاد...

«آنگاه ابوبكر، عمر، عثمان و على پى درپى خلافت يافتند و فدك را در همان راهى به كار بردند كه پيامبر به كار مى برد...

«از آن پس معاويه فرمانروايى يافت. وى آن را تيول مروان پسر حكم گردانيد...

«مروان آن را به پدرم و به عبدالملك بخشيد...

«از آن پس فدك از آن من، وليد و سليمان شد...

«من همه ى آن را از آنان براى خود درخواست كردم...

«هيچ يك از دارايى هاى خود را به اندازه ى آن دوست نداشتم...

«اكنون گواه باشيد كه آن را به همان راهى برگردانيدم كه بود...» آيا عمر پسر عبدالعزيز آن را برگردانيد تا- همچنان كه از مفهوم اين گزارش برمى آيد- تنها در راه رهگذران مستمند به كار رود؟...

اين باور با سخن ابوبكر تناقض دارد- سخنى كه ابوبكر گفت و عمر و پسر عوف او را تصديق كردند- ابوبكر گفت: پيامبر خدا روزى خانواده ى خود را از فدك برمى داشت و بازمانده ى آن را بخش مى كرد، پاره اى از آن را نيز در راه خدا به كار مى برد...

به گمان برتر عمر پسر عبدالعزيز فدك را به فرزندان فاطمه برگردانيد، زيرا او فدك را حق فاطمه و بخششى از سوى پيامبر به وى مى دانست. روايتهاى بسيارى از عمر پسر عبدالعزيز و مامون پسر رشيد در دست است كه اين گفتار را تاييد مى كند...

با اين همه نامناسب نمى باشد كه فدك در ملكيت فاطمه باشد اما پيامبر از درآمد آن خرج كند، بدان سان كه گويى همچنان فدك در دست خود پيامبر است و هنوز آن را به فاطمه واگذار نكرده است...

كسانى كه بخشيدن فدك را به فاطمه نپذيرفتند، آن را از جهت شكل ظاهرى نپذيرفتند نه از جهت ذاتى، زيرا مى گفتند بينه ى فاطمه براى مالك شدن فدك نيازمند آن است كه گواهانش براى گواهى دادن به حد نصاب برسند...

پس در كار بخشش چيزى مخالف عرف معمول پيش نيامد...

محمد به دوستش ابوبكر زمينى بخشيد، هيچ نگاه اعتراض آميزى بدين بخشش افكنده نشد...

آنگاه ابوبكر اين زمين را به دختر گراميش- عايشه- بخشيد. اين زمين اندى سال در دست عايشه ماند بى آنكه پرسش پرسنده اى پيرامون آن هنگامه برپا سازد يا كسى را بيابيم كه از ابوبكر يا دخترش براى اثبات مالكيت آنان بر آن زمين با گواهى دادن گواهان بينه بخواهد، خواه گواهان آنان به حد نصاب برسند خواه نرسند!...

چنان مى نمايد كه اين رويداد تا اندازه اى از سختگيرى مخالفان حق فاطمه در فدك كاسته است تا به جايى كه برخى از راويان از درگيرى و كشمكش خود كاستند و به ميانه روى گرايش يافتند!...

در نمود و نهاد داستان فدك با چشم مهربانى و نرمى نگريستند. از زياده روى روى گردانيدند. گويى در نفى و اثبات اين رويداد ميانه روى را برگزيدند!...

در يكى از گفتگوهاى درازى كه ميان ابوبكر و فاطمه درمى گيرد، فاطمه را مى بينيم كه حق خود را از ارث پدرش پيش مى كشد. ابوبكر به او مى گويد:

«پيامبر خدا فرمود:

«ما گروه پيامبران ارث نمى دهيم، آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است...» فاطمه براى او با سخن خدا حجت مى آورد و مى گويد:

«سليمان از داود ارث برد...» و نيز با آيه هايى از سخن خداى پاك دليل مى آورد كه زكريا در آنها پروردگار خود را فرامى خواند و مى گويد:

(... براى من از نزد خود وليى بفرست تا از من و از آل يعقوب ميراث برد...) ( مريم، 5- 6).

همين روايت پاسخ ابوبكر را نيز براى ما بازگو مى كند. ابوبكرى كه به سان ابرى از باران مهر و نرم خويى پاسخ مى دهد، پاسخى كه به تصوير كشيدنش با قلم مخالفان غيرمنتظره مى نمايد!...

خليفه ى پير مى گويد:

«اى دختر پيامبر خدا...

«شما عين حجت و زبان رسالت پيامبرى...

«من توان پاسخگويى به تو را ندارم...

«و از سخن درستى كه گفتى سرباز نمى زنم...

«ليكن اين ابوالحسن است ميان من و تو. اوست كه مرا از چيزى كه از دست داده بودم خبر داد و اوست كه مرا به آنچه گرفتم و آنچه رها كردم آگاه كرد...» اين گزارش با ساختارى كه گوينده اش از زبان ابوبكر بازگو كرد، به نرم گويى و فروتنى نزديكتر است تا به روبرو شدن با حقيقتى كه انسان بتواند- با در دست داشتن گزارشهاى موجود- آن را باور كند- سپس را وى در اينجا از گفتن حقيقت با تيزهوشى و حسن سياست خوددارى ورزيد، نرم گويى را بر درشت گويى، نرمى و سازش را بر درشتى قاطعيت و انكار برترى داد...

آيا خبرى به دست ما رسيده است كه ابوبكر حديث ارث ندادن پيامبر را از على آموخته باشد؟...

يا در انديشه ى اكثر قريب به اتفاق مردم شايع و مشهور است كه ابوبكر خود آن حديث را از پيامبر خدا شنيد، آنگاه آن را روايت كرد. ياران پيامبر نيز آن حديث را از او فراگرفتند و بارها بازگو كردند؟...

گفتگويى ديگر نيز مطرح است كه پيرامون همين موضوع درور مى زند.

ابوبكر گويد:

«اى دختر پيامبر خدا...

«به خدا سوگند پدرت نه دينارى ارث گذاشت نه درهمى... وى فرمود: پيامبران ارث نمى دهند...» فاطمه گفت:

«پيامبر خدا فدك را به من بخشيد...» ابوبكر گفت:

«چه كسى در اين باره براى تو گواهى مى دهد؟...» على آمد و گواهى داد...

ام ايمن نيز آمد و گواهى داد...

سپس عمر پسر خطاب و عبدالرحمن پسر عوف گواهى دادند كه پيامبر درآمد فدك را بخش مى كرد...

دراين هنگام ابوبكر گفت:

«اى دختر پيامبر راست گفتى...

«على نيز راست گفت...

«عمر نيز راست گفت...

«عبدالرحمن نيز راست گفت...

«آنچه حق پدرت بود براى تو نيز برجاست!...

«پيامبر خدا روزى شما را از درآمد فدك مى گرفت و بازمانده ى آن را بخش مى كرد و پاره اى از آن را در راه خدا به كار مى برد...» ابوبكر از فاطمه پرسيد:

«با فدك چه خواهى كرد؟...» پاسخ داد:

«با آن همان كارى را مى كنم كه پدرم مى كرد...» ابوبكر گفت:

«خدا را براى تو گواه مى گيرم كه من نيز در فدك همان كارى را انجام دهم كه پدرت انجام مى داد...» فاطمه ابوبكر را سوگند داد و گفت:

«خدا را كه چنين كارى خواهى كرد؟...» ابوبكر سوگند ياد كرد و گفت:

«به خدا سوگند چنين خواهم كرد!...» فاطمه گفت:

«خدايا گواه باش»...» ابوبكر از دستاوردهاى كشاورزى فدك مى گرفت و به خاندان پيامبر چندان مى داد كه براى آنان بسنده باشد و بازمانده ى آن را بخش مى كرد...

عمر نيز چنين كرد عثمان نيز چنين كرد على نيز چنين كرد...

نگاه خواننده در اين گفتگو به اين نكته مى افتد كه ابوبكر همه ى كسانى را كه به سود يا زيان فاطمه گواهى دادند علنا تصديق كرد...

مگر ام ايمن را!.... كه از او صرف نظر كرد...

از اشاره كردن به نام او اهمال ورزيد. نه او را تصديق كرد نه تكذيب...

از اين گزارش چنين آشكار مى شود كه گوينده اش از جمله كسانى است كه گواهى اين بانوى بافضيلت را به دو دليل باطل مى داند: يك بار به دليل اين كه زن است. بار ديگر به دليل اين كه گنگلاج است و به خوبى سخن نمى گويد!...

سخن درباره ى فدك تا دورترين مرزهاى خود پخش شد. گفتگو و جدال درباره ى آن به اوج سرسختى و ستيزه جويى رسيد تا به جايى كه براى منتقد پژوهشگر روشن شد هدف از آن همه سرسختى اثبات يا نفى بخشيدن فدك به فاطمه نبود. آن سرسختى ها و جدالها به ماننده ى بحثهاى علمى و مناظره هاى ادبى نبود كه غايت مطلوب آنها نمايان ساختن زبردستى هر دو گروه مخالف، درآوردن دليلها و حجتها باشد، دليلهايى كه با آنها همانند سواران جنگاور بر يكديگر يورش برند و هر يك بخواهد برطرف مقابل خود با منطق، پيروزى يابد، اگرچه ممكن است هيچ يك از آن دو گروه با دليلهاى خود به منزلگاه حق و نتيجه ى نهايى نرسد...

مبالغه اى نيست اگر بگوييم نمايانترين بخش از اين حديث- كه جدال در آن گسترش يافت- همان نفى كردن ارث پيامبران بود...

انديشمندان در اين بخش از حديث پيامبر بسيار تاويل و تفسير كردند تا به جايى كه مى بينيم به طور قطع و حتم حكم كردند كه پيامبران خدا دست فرزندان خود را از ارث بردن دارايى و كالاى اين جهانى خويش بستند.

آنان به چيزى دست آويختند كه ضرورى نمى نمود. آنان در تفسير خود به راه دور رفتند و گفتند: پيامبر- هر پيامبرى- چيزى ارث نمى گذارد مگر نبوت، حكمت و علم لدنى را....

بنابراين در اينجا واگذارى ارث از پدر به پسر، واگذارى و انتقالى است روحانى كه محور آن دين است، نه انتقالى مادى كه محور آن دارايى است...

البته ساختمان «حديث» پيامبر بيانگر چيز ديگرى نيز هست...

گوياى اين است كه اگر چه حديث پيامبر ارث دادن كالا و دارايى اين جهانى را از پيامبران به وارثان خود نفى مى كند اما به نبوت همانند ميراث اشاره نمى كند...

به گمان ما همه ى تفسيرها و تاويلهايى كه درباره ى اين موضوع آمد، در روزگار اختلاف ورزيدن بر سر بخشيدن فدك به فاطمه نبود بلكه در روزگارى پس از آن پيش آمد و اين سخنان با حديث «پيامبران ارث نمى دهند» هم زمان مطرح نشد...

آيا ما كسى را- از ميان محدثان پيشين و ياران پيامبر خدا- مى شناسيم كه نبوت را ارث بداند و- با اين باور- آن را از گونه ى ارثهاى مادى بيرون و جدا نساخته باشد، ارثهاى ماديى كه به صورت بهره هايى شناخته شده ميان وارثان به حسب درجه ى خويشاوندى نسبى و سببى بخش مى شود و به هر يك از آنان بهره اى حساب شده مى رسد؟...

ابوبكر خود همان كسى است كه حديث «ما گروه هاى پيامبران ارث نمى دهيم» را براى ما نقل كرد اما سخنى از مادى بودن ارث نبوت نگفت...

نبوت گزينش است... اگر پاره اى از دانش اكتسابى باشد پاره اى ديگرش نورى است كه خدا آن را در دل كسى كه بخواهد مى افكند... و نبوت آن نور است...

خدا كسى را كه بخواهد از ميان بندگانش براى پيامبرى برمى گزيند... و ى با نيروى خداونديش برمى گزيند...

نه از روى جاه و بلند پايگاهى بندگانش...

نه از روى وابستگى هاى نژادى و ارزشهاى تبارى... و نه با سنجه هاى توانگرى و دارايى...

آنگاه خداى پاك بنده ى برگزيده ى خود را با بهترين روش آموزش و پرورش مى دهد...

از دانش خود به او مى دهد. چيزى به او مى آموزد كه نمى داند...

با ارزشهاى والا و برتر خود او را آمادگى مى دهد و شايسته مى سازد...

چون بنده ى شايسته نيروى رسانيدن فرمان و پيام خدا را پيدا كند او را برمى گزيند تا دعوتش را گسترش دهد. بنده ى برگزيده با دعوت خدا روان مى شود، مژده مى رساند و بيم مى دهد تا راهنمايى را به مردم ارزانى كند و روشنايى را بر آنان برافشاند...

هر انسانى كه مالى در دست دارد مالكيت وى به او حق كارسازى و تصرف را در آن مال مى دهد. او مى تواند از مال خود ببخشد، خرج كند، صدقه پردازد، تيول دهد و در هر راهى كه خرسند است پرداخت نمايد...

پس آيا كسى كه به پيامبرى مى رسد و پيامبرى از ميان قومش تنها ويژه ى او مى شود، مى تواند در آن همانند يك مال تصرف و كارسازى كند؟...

بى چون و چرا هرگز!...

زيرا پيامبرى فرمان خداست... و هر آن چيزى كه فرمان خدا باشد فرمانى جز فرمان خدا در آن روا نيست... و پيامبر هر كه باشد باز بشر است...

از همين روى پيامبر نيز از تاثير برخى احساسات روان انسانى و گرايشهاى سرشت بشرى در امان نيست. اگرچه پرورش پيامبرى اين احساسات و گرايشها را آرام و آراسته مى سازد اما ريشه كن نمى كند... و گرنه چرا مهر و عاطفه ى پيامبر او را به يكى از فرزندانش گرايش مى دهد تا به جايى كه او را بر ديگر فرزندانش برترى مى دهد؟...

گويى كه دوست دارد به او ارث دهد!...

اما اين خواسته از كجا براى او دست مى دهد!...

يا گويى دوست دارد او را در كار پيامبرى خود شركت دهد!...

آرى موسى همين درخواست را از پروردگارش داشت. چون خدا به موسى فرمود:

(به سوى فرعون برو، به راستى كه او سركشى كرد.

موسى گفت: پروردگارا سينه ى مرا گشاده گردان. و كار را برايم آسان كن. و بستگى را از زبانم بگشا تا گفتار مرا بفهمند. و براى من وزيرى از خانواده ام بگردان.

هارون برادرم را.

پشت مرا با او سخت فرما. و او را در كارم شريك كن...) (طه، 24- 32).

عاطفه در ساختن زندگى انسان نقشى انكارناپذير دارد...

همچنين در گرايش بخشيدن به روش و منش انسان و اطرافيانش- كه نشانه هايى از عاطفه ى وى به آنان مى رسد- نقشى انكارناپذير دارد، خواه آن اطرافيان به انسان نزديك باشند خواه دور...

ما از نمونه هايى چند آگاهى داريم كه پيامبران از گرايشهاى عاطفى و خواسته هاى نفسانى خود اثر پذيرفته در برابر آنها توان پايدارى نداشته اند... و نكوهشى در اين راه بر آنان نيست چون از سرشتهايى پاك برخوردار بودند و اين از ويژگى هاى سرشت و آفرينش روانهاست...

آيا به پيامبر خدا- يعقوب- نمى نگرى كه پسرش يوسف را از برادران وى بيشتر دوست داشت. برادران يوسف بر وى رشك مى ورزند تا به جايى كه براى او نيرنگ مى سازند، به كشتنش مى كوشند. مى خواهند تا تنها ده قبيله- به تعداد خودشان، منهاى يوسف و برادرش- پا بر گستره ى زندگى گذراند!...

آيا به مهتر فرستادگان و مردمان- محمد- نمى نگرى كه شبهاى خود را ميان همسرانشان دادگرانه بخش مى كند، اما نمى تواند عاطفه و مهر خود را ميان آنان به طور يكسان بخش كند، بلكه يكى از آنان را بر ديگرانشان برترى مى دهد زيرا قلبش در دست خودش نيست بلكه در دست خداست كه دگرگون كننده ى دلهاست؟...

بيشتر گفتگوهايى كه ميان اهل تاويل و تفسير در اين باره در مى گيرد به ياوه درايى و بيهوده گويى نزديك است. آنها را نوشته هايى مى يابيم تهى از هر چيز مگر چندين قطره ى مركب كه در پى هم آمده اند تا لفظها و عبارتهايى را تشكيل دهد بى آنكه انديشه اى را گسترش بخشند يا جايگاهى از خرد خردمندى را پر كنند، زيرا همه ى آنان سخنان ميان تهى و بى ارزشمند و از هرگونه مضمون و معنا بى بهره!...

بيا و بنگر چگونه برخى از آن تفسير پردازان در ارث دادن پيامبران بر راهى گام نهاده اند كه آنان را تا دورترين مرزهاى سردرگمى پيش برده است...

به گمان آنان دعاى زكريا دليلى است رسا بر ارث دادن پيامبرى...

آنان در گمان خود براى ارث دادن پيامبرى به آن آيه هاى قرآن استناد كرده اند كه زكريا پروردگارش را پنهانى ندا داد...

گفت:

(پروردگارا به راستى كه استخوانم سست شد و سرم از پيرى افروخت، و به خواندن تو پروردگارا بى سعادت نبوده ام.

به راستى كه من از عم زادگانم پس از خود ترسيدم و همسرم نازاست پس به من از نرد خود وليى ببخش تا از من و فرزندان يعقوب ميراث برد...) (مريم، 4- 6).

خدا دعاى او را مستجاب كرد و فرمود:

(اى زكريا ما تو را به پسرى مژده مى دهيم كه نامش يحيى است. براى او پيش از اين همنامى نگردانيديم...) (مريم، 7).

زكريا درودگر تهيدستى بود كه به زور و رنج روان روزى خود را به دست مى آورد. او چه ارثى داشت تا براى پسرش- كه روزى او را خدا مى داد- برجاى گذارد؟...

زكريا چيزى جز پيامبرى نداشت. از هر گونه دارايى كه بتواند به ارث گذارد تهيدست بود!...

دليل راستين باور آن مفسران در اين باره اين بود كه خدا درخواست زكريا را برآورده ساخت و خواسته ى او را داد!...

به گمان آنان دليلى قاطعتر و برتر از اين براى ارث دادن پيامبرى يافت نمى شود!...

همچنين بيا و بنگر چگونه مى گويند: خوددارى كردن پيامبران از ارث دادن چيزى به جز پيامبريشان، اين معنى را مى رساند كه زمينه ى ارث بردن پيامبرى براى همه ى فرزندان پيامبر گسترش مى يابد و مى توانند پيامبرى را از او ارث برند!...

به مقتضاى اين گفتار همه ى فرزندان آدم پيامبرند!... و همه ى فرزندان پيامبر خدا!...

اين گفتار بارى است بر دوش حديث پيامبر كه بيش از توان آن است...

نتيجه گيريى است بيرون از انديشه...

بازيى است با زبان جدل...

شكاف انداختن است در شعور...

اگر جايز باشد فرزند پيامبرى چيزى از دانش پدرش را به دست آورد، كار يادگيرى وى به كسب دانش برمى گردد و از گونه ى علم اكتسابى است...

با اين همه انكار نمى كنيم كه خداوند گاهى دانشى در سينه ى يكى از بندگانش مى نهد كه برخى ديگر از پيامبرانش از آن آگاهى ندارند، و اين ناآگاهى زيانى در پيامبرى آن پيامبر پيش نمى آورد و از توانايى ها و شايستگى هاى او در كارى كخه براى آن برگزيده شده است نمى كاهد...

زيرا پاره اى از دانش اكتسابى است... و پاره اى از آن را خدا در دل يكى از بندگان شايسته ى خود مى افكند...

از اين دست دانش كه بدان اشاره كرديم داستان موسى و خدمتكار اوست كه قرآن آن را آورده است:

چون موسى و خدمتكارش روانه شدند...

(بنده اى از بندگان ما را يافتند كه به او رحمتى از نزد خود داديم و او را دانشى از نزد خود آموختيم.

موسى به او گفت:

آيا تو را دنبال كنم تا اين كه به من از آنچه آموختى دانشى بياموزى؟ گفت:

به راستى كه تو هرگز نمى توانى با من شكيب داشته باشى.

چگونه بر آنچه بدان با آگاهى راه نبرده اى شكيبايى مى ورزى.

موسى گفت:

اگر خدا بخواهد به زودى مرا شكيبا خواهى يافت و در كارى براى تو نافرمانى نخواهم كرد.

گفت:

اگر مرا دنبال كنى مرا از چيزى مپرس تا خود براى تو از آن سخن گوييم...) (كهف، 65- 70).

آن دو رفتند...

ليكن همراهى آنان به درازا نكشيد...

موسى از دريافت كارهاى آن بنده ى خدا ناتوان شد و نتوانست از وى پرسش نكند...

آن بنده ى شايسته ى از اصرارورزى موسى در پرسش به تنگ آمد...

از هم جدا شدند بى آنكه ديدارى دوباره داشته باشند...