امام شناسى ، جلد هشتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۰ -


درس صد و هجدهم تا صد و بيستم

در مدينه فاضله بايد براى رياست امير المومنين عليه السلام تلاش كنند.

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا - الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا - اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا - ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا.(1)

«بگو اى پيغمبر آيا شما را آگاه كنيم به آن كسانى كه كردارشان از همه زيان بخش‏تر است؟ و نابودتر و بى‏مقدارتر است؟ ايشان كسانى هستند كه سعى و كوشش آنها در زندگى پست و حيات حيوانى دنيوى گم و نابود شده است و خودشان چنين مى‏پندارند كه كردارشان نيكو و پسنديده بوده است.ايشانند آنانكه به آيات پروردگارشان و به لقآء و ديدار او كفر ورزيده‏اند و بنابراين اعمالشان حبط و نابود مى‏گردد و ما براى آنها در روز قيامت وزنى و مقدارى بر پا نمى‏كنيم.اين است پاداش آنان كه جهنم است در مقابل كفرى كه آورده‏اند و آيات مرا و فرستادگان مرا به مسخره گرفته‏اند» .

انسان بايد متوجه باشد و به خدا متكى باشد در مواقعى كه شيطان و نفس اماره از راه دين و شريعت وارد شده و بخواهند او را از اين ممشى در تحت‏سيطره و فرمان خود قرار دهند، و دائما به گوش او به عنوان كمك و يارى از دين و مردم، و حس مسئوليت در برابر اجتماع، و نبودن من به الكفاية، و وجوب فتوا و تعليم، وتربيت ضعفا، و رسيدگى به امور مستمندان و يتيمان، و وجوب امر به معروف و نهى از منكر، و غير ذلك من الامور التى لا تحصى كثرة او را در معركه وارد نموده، و به مقام رياست‏برسانند، رياست صورتى مجازى نه معنوى الهى، و از قبل او استفاده سوء نموده تنورى را گرم و پيوسته براى خود نان گرم و تازه بيرون آورند، در حالى كه از او بهتر و عالمتر و عارف‏تر و عاقل‏تر و بصيرتر و بى‏هوى و هوس‏تر و شجاع‏تر و مدير و مدبرتر نسبت‏به امور وجود دارد، غاية الامر صفات ذاتى و خدادادى فطرى او مانند حياء و اعراض از دنيا و ماسوى الله، و علو همت در سير مقام عرفان و لقاء الله، به او اجازه نمى‏دهد خود را در معرض اينگونه مسائل بياورد و پيشقدم براى امرى گردد كه مى‏بيند همانند جيفه دنيا بسيارى از كلاب عاويه گرد او مجتمع شده و مى‏خواهند به هر قسمى كه هست آنرا در اختيار خود داشته باشند، در اينجا وظيفه فطرى و عقلى و شرعى ايشان اينست كه دعوت به رياست را نپذيرد، و اين باغهاى سبزى را كه در آئينه‏هاى امور دينى و شرعى باو نشان مى‏دهند رد كند و نگذارد قواى وهميه و تخيليه بر قواى عقليه او غالب آيد، و برخيزد برود نزد آن شخص مهجور كه بواسطه عدم رغبت انبوه مردم و ازدحام توده كوتاه فكر، در خانه خود منعزل شده و سر به جيب تفكر فرو برده و در حندس خود تنيده - در حالى كه وجدانا و فيما بينه و بين الله مى‏داند كه از خودش اعلم و اعقل و ابصر و اشجع و اورع است - و او را از زاويه خمول بيرون كشد، و خود در تحت رياست او و در زير لواى حكومت او، هم براى حكومت او تلاش كند و هم براى ارتقاء نفس خود از اين خط مشى به سعادت ابديه و فوز دائمى.و خلاصه مطلب از رياست ظاهرى و اعتبارى بگذرد و آنرا فداى عقل و فطرت و شرع كند و خود چون يكى از مردم، مرئوسى از اين رياست‏باشد.

و خدا مى‏داند كه در اثر اين قيام و اقدام چه رحمت‏هاى متواتره و متواصله از آسمان مى‏ريزد! و چقدر مردم در خصب و نعمت‏بسر مى‏برند! و در سير طريق خداوند چه اندازه كوشا، و راههاى طويلى را در مدت كوتاهى مى‏پيمايند! و به عكس اگر خودش زمام رياست را در دست گيرد - با وجود اعقل و ابصرى كه در مقابل او موجود است - نه تنها خود در سير كمالى خود، رو به قهقرى مى‏رود و پيوسته با افكار شيطانى و تمويهات نفسانى دست‏به گريبان است‏بلكه جامعه‏اى را به دنبال خود به‏نقمت و گرفتارى و ذلت و اسارت قيود و حدود اعتباريه، يدك مى‏كشد.

اينان از همه افراد مردم، خسران و زيانشان بيشتر است زيرا كه

ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا

تمام مساعى و كوشش‏هاى آنان در زندگانى حيوانى و قواى بهيمى و انديشه‏هاى شيطانى مصرف مى‏شود، و مسكينان نيز چنين مى‏پندارند كه كار خوب مى‏كنند، خدمت‏به جامعه انجام مى‏دهند، و دست‏به خيرات و مبرات مى‏زنند، مدرسه مى‏سازند، و تمام اقسام نيكى‏ها از آنها صادر مى‏شود، اما فقط پندارى است.

خلفاى انتخابى اولين رسول خدا چنين بودند.شيخين به صورت دين و در پوشش حمايت از دين و نگهدارى اسلام، دست‏به چنين كارهائى زدند، و با صورت تقدس و حق به جانبى، در خانه ولى خدا امير مؤمنان را بستند و شكستند و سوختند، و به عنوان حمايت از بيت المال و مستمندان فدك را از بضعه رسول خدا گرفتند، خودشان اقامه جمعه و جماعت مى‏كردند، و بر فراز منبر رسول خدا رفته خطبه مى‏خواندند و مى‏گفتند: فقط قصد ما ارشاد مردم است، و تجهيز جنگ نموده، مسلمين را به جهاد مى‏فرستادند، و با مخالفان حكومت‏خود در شهرها و قراء كه از دادن زكات به صندوق آنها به علت عدم وصول آن به خليفه حقيقى رسول خدا امتناع مى‏ورزيدند، در پوشش جهاد با مرتدان از دين جنگ مى‏كردند، با آنكه آنان مسلمان بودند و نماز مى‏خواندند و به احكام اسلام پابند بودند.ولى چون خلافت آنها را به رسميت نشناختند و مى‏گفتند: تا آنكه زكات را به دست صاحب حقيقى او ندهيم ذمه ما برى نمى‏شود، در لباس حمايت از دين و گرفتن زكات از ممتنعان، چنين امتناع را كفر تلقى كرده و با مهر و بر چسب ارتداد از اسلام، آنان را محكوم نموده و مرتد خوانده، با ايشان جنگ كردند.

و براى جلب توجه مردم و عرب به خود قائل به امتياز طبقاتى شدند و سهميه و امتيازات عرب را مطلقا در بيت المال و در نكاح و در امارت و حكومت و در قضاء و شهادت و در امامت جمعه و جماعت و در غلام و بردگى و مولويت، بسيار بيشتر و چشمگيرتر از ساير افراد مسلمان از ساير طوائف و قبايلى كه در آن زمان ايشان را به نام موالى نام نهاده بودند، معين كردند.فلهذا با صبغه دين و عنوان دين كه بكار زدند اعمال آنها صورت دينى به خود گرفت و جزء سنت‏هاى مذهبى محسوب شد.عمر ازتمتع نساء به عقد موقت مطلقا جلوگيرى كرد، و از تمتع نساء در حج‏بين عمره و حج جلوگيرى كرد، و اين سنت‏شد.عمر نماز نوافل شبهاى ماه رمضان را كه خواندن هر نافله‏اى به جماعت‏حرام و بدعت است، به جماعت قرار داد و تا امروزه اين سنت‏باقى است و عامه هزار ركعت نماز مستحبى شهر رمضان را كه به صلاة تراويح معروف است‏به جماعت مى‏خوانند.

بارى اگر بخواهيم تغييرات احكامى را كه شيخين بالاخص شيخ دوم در اسلام داده‏اند مشروحا بيان كنيم و درباره آن توضيح دهيم تحقيقا بالغ بر كتابى مستقل خواهد شد، و اجمالا حضرت امير المؤمنين عليه السلام آنرا در خطبه فتن و بدع گوشزد نموده‏اند.(2)

اين تغييرات و بدعت‏ها به عنوان دين بود، و مخالفت‏با آن حكم مخالفت‏با حكم دينى را پيدا كرد، چون خود عمر و عثمان بر مخالفت آنها حكم جزائى صادر مى‏كردند.عمر در خطبه خود گفت: و انهما كانتا متعتين على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و انا انهى عنهما و اعاقب عليهما احديهما متعة النساء، و لا - اقدر على رجل تزوج امراة الى اجل الا غيبته بالحجارة، و الاخرى متعة الحج.(3)

«دو تمتع و بهره بردارى از زنان، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است و من از آن دو تمتع منع مى‏كنم، و هر كس كه آنرا بجاى آورد كيفر و مجازات مى‏نمايم.يكى از آن دو، تمتع با زنان است، و من دست نيابم بر مردى كه زنى را تا زمان معينى به ازدواج موقت‏خود در آورده است مگر آنكه پيكر او را در زير سنگ باران رجم، سنگسار نموده و پنهان كنم، و ديگرى تمتع با زنان در موسم حج است‏» .

و نظير اينگونه حدود و احكام جزائى در محكمه او صادر مى‏شده است، و امت اسلام كه در حكومت او بودند مجبور بودند كه بدين احكام تن در دهند.و كم كم اين تغييرات مسجل شد و به عنوان سنت‏شيخين حجابى بر روى احكام محمدى گرفت و آن آئين پاك و الهى را در زير پوشش خود مستور و محجوب كرد واين سنت‏ها به صورت حكم اولى دينى پس از عمر نيز باقى مانده و در دوران حكومت عثمان عملى مى‏شد.

در شورائى كه عمر براى تعيين خليفه معين كرد و آن را طورى تنظيم نمود كه در هر صورت خلافت‏به على بن ابيطالب عليه السلام نمى‏رسيد، پس از گذشت‏سه روز كه معين كرده بود و زمان به انتها رسيده بود عبد الرحمن بن عوف كه نسبت دامادى با عثمان را داشت چون مى‏دانست كه على بن ابيطالب، به بدعت‏هاى شيخين ابدا وقعى نمى‏گذارد، براى برگرداندن خلافت را از آنحضرت، شرط عمل به سنت‏شيخين را همچون لقمه سنگى مطرح كرده و به على عليه السلام گفت: آيا شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و سنت‏شيخين عمل كنى؟ حضرت فرمود: من بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه كه اجتهاد خودم به آن برسد عمل مى‏كنم.

عبد الرحمن كه از حال عثمان خوب مطلع بود به او گفت: شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيامبر و سنت‏شيخين عمل كنى؟ ! عثمان گفت: آرى! گفت: دستت را بياور، و با او به خلافت‏بيعت كرد.

على عليه السلام به عبد الرحمن گفت: مجانا اين امر را به او بخشيدى! اين اولين روزى نيست كه شما طائفه قريش يكديگر را بر عليه ما يارى كرديد،

فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون.(4)

به خدا قسم عثمان را خليفه نكردى مگر براى آنكه اين امر ولايت را به تو برگرداند، و خداوند را در هر روز حكم و امرى است،

و الله كل يوم هو فى شان.(5)

عبد الرحمن به على گفت: اى على بيعت كن و راه قتل را بر خود مگشا! زيرا در اينكار انديشيدم و با مردم مشورت كردم(6) ، ديدم آنان كسى را به خلافت نظيرعثمان نمى‏دانند.على بيرون آمد و مى‏گفت:

سيبلغ الكتاب اجله.(7)

يعنى بزودى آنچه مقدر شده است‏بسر مى‏رسد.

مقداد گفت: اى عبد الرحمن اما و الله لقد تركته من الذين يقضون بالحق و به يعدلون.ما رايت مثل ما اوتى الى اهل هذا البيت‏بعد نبيهم، انى لاعجب من قريش انهم تركوا رجلا ما اقول: ان احدا اعلم و لا اقضى منه بالعدل.اما و الله لو اجد عليه اعوانا.فقال عبد الرحمن: يا مقداد اتق الله فانى خائف عليك الفتنة.(8)

«سوگند به خدا تو ولايت را ترك كردى و واگذاردى و برداشتى از مردمى كه به حق حكم مى‏كنند و به حق گرايش دارند! من هيچگاه نديدم مثل آنچه بر اين اهل بيت‏بعد از پيغمبرشان وارد شده است‏بر كسى وارد شده باشد.من از كار قريش در شگفتم كه ايشان ترك كردند مردى را كه نمى‏توانم بگويم يكنفر در ميان همه امت از او داناتر، و در قضاوت به عدل استوارتر است.سوگند به خدا، اى كاش يارانى مى‏يافتم و براى يارى و كمك او قيام مى‏كردم.عبد الرحمن گفت: اى مقداد از خدا بپرهيز! من بيم دارم كه بواسطه تو فتنه‏اى بر پا شود» !

امير المؤمنين عليه السلام از بيعت‏با عثمان خوددارى كردند.عبد الرحمن گفت: فلا تجعل يا على سبيلا الى نفسك فانه السيف لا غير.(9)

«اى على راه كشته شدنت را در جلوى پاى ما مگذار! چون اگر بيعت نكنى شمشير است لا غير»! چون بنا به وصيت عمر گردن مخالف عثمان در اين شرائط بايد زده شود.طبرى گويد:

و تلكا على، فقال عبد الرحمن: فمن نكث فانما ينكث على نفسه(10) و(11) . «على از بيعت درنگ و توقف كرد.عبد الرحمن گفت: هر كس بيعت نكند راه شكست را خود به روى خود گشوده است‏» .

عمر بدون شك از تشكيل اين شوراى شش نفرى: على، عثمان، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير، قصدش به خلافت رسيدن عثمان بوده است.

طبرى آورده است كه: عمر وصيت كرد كه چون من بميرم سه روز مشورت كنيد، و در اين روزها صهيب با مردم نماز بخواند، و روز چهارم نبايد فرا رسد مگر آنكه اميرى از شما براى شما معين شده باشد، و عبد الله بن عمر را هم در مجلس شورى براى راهنمائى و دلالت‏حاضر كنيد و ليكن او سهمى از ولايت ندارد، و طلحه شريك شماست در امر ولايت چنانچه در اين سه روز از سفر آمد او را حاضر كنيد، و اگر قبل از آمدن او اين سه روز به سر رسيد امر ولايت را يكسره كنيد و منتظر او نشويد! آنگاه گفت: كيست كه طلحه را براى من بياورد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من او را مى‏آورم و ان شاء الله مخالفت نمى‏كند.عمر گفت: اميدوارم كه ان شاء الله مخالفت نكند، و من چنين مى‏پندارم كه يكى از اين دو مرد: على يا عثمان به ولايت مى‏رسند، اگر عثمان به ولايت رسيد مرد نرم و سهلى است، و اگر على به ولايت رسيد در او مزاح و شوخى است، و چقدر لايق است كه او امت را بر طريق حق روانه كند، و اگر سعد را به ولايت انتخاب كنند، اهل ولايت است، و اگر براى اين مقام برگزيده نشد والى امت از وجود او بهره گيرد و در كارها از او كمك طلبد، من هيچگاه او را به سبب خيانت و يا ضعف، از كارش بركنار نكردم.و عبد الرحمن بن عوف چه نيكو مرد صاحب تدبير است، كارهايش حساب شده و رشيد است و از جانب خدا حافظ دارد، به سخن او گوش فرا داريد!

عمر به ابو طلحه انصارى گفت: اى ابا طلحه چه مدت‏هاى طولانى، خداوند اسلام را به واسطه شما عزت بخشيد.تو پنجاه نفر مرد از طائفه انصار را انتخاب كن براى حفظ اين مجلس شورى كه مخالف را گردن زنند! و اين جماعت را كه بايد ازميان خود خليفه انتخاب كنند، تحريض و ترغيب و تشويق كن تا يكنفر را از ميان خود برگزينند! و عمر به مقداد بن اسود گفت: چون مرا در ميان قبرم نهفتيد اين جماعت را در خانه واحدى جمع كنيد تا يكنفر را از ميان خود برگزينند.

و عمر به صهيب گفت: سه روز تو براى مردم امام جماعت‏باش، و على و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را - اگر از سفر بيايد - در خانه داخل كن و عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن - ولى او هيچ سهميه‏اى از امر خلافت را ندارد - و بر فراز سرهايشان بايست! اگر چنانچه پنج نفر از آنها در راى با يكديگر توافق داشتند و به يك مرد راضى شده و او را براى خلافت پسنديدند، و يكنفر از آنها امتناع كرد سر او را بشكن و يا با شمشير بر سرش بزن! و چنانچه چهار نفر از آنها توافق كرده و يكنفر را پسنديدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند سر آن دو نفر را بزن! و چنانچه سه نفر از آنها به يكى توافق كرده و سه نفر ديگر به ديگرى توافق كردند، در اين حال عبد الله بن عمر را حكم قرار دهيد، و عبد الله به هر كدام از اين دو فريق راى داد آنها مردى را كه در ميان آنهاست‏برمى‏گزينند.و اگر به حكم عبد الله بن عمر راضى نشدند در اين صورت با آن فريقى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است، و بقيه را بكشيد اگر از آنچه مردم بر آن اجتماع كرده انحراف جويند.

همگى از نزد عمر بيرون شدند.على به همراهان خود از بنى هاشم گفت: اگر از من اطاعت مى‏كردند، هيچگاه تا ابد شما در تحت رياست و امارت آنها قرار نمى‏گرفتيد! و عباس بن عبد المطلب على را ديدار كرد.على گفت: خلافت را از ما برگرداندند.عباس گفت: از كجا مى‏دانى؟ !

على گفت: عمر مرا با عثمان قرين ساخت و گفت: با اكثريت‏باشيد، و اگر دو نفر به يك مرد و دو نفر ديگر به يك مرد ديگر راى دهند شما با آن دسته‏اى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است.

سعد وقاص، مخالفت پسر عموى خود عبد الرحمن را نخواهد كرد، و عبد الرحمن داماد عثمان است، و اينها با يكديگر مخالفت ندارند.و عليهذا يا خلافت را عبد الرحمن به عثمان مى‏دهد و يا عثمان به عبد الرحمن مى‏دهد.و اگر فرضا آن دو نفر ديگر زبير و طلحه نيز با من باشند هيچ فائده‏اى براى من نخواهد داشت.

واگذار مرا از اينكه من اميد خلافت را مگر براى يكى از اين دو نفر داشته باشم.(12)

با اندك دقت در مضمون آنچه از طبرى آورديم، به خوبى روشن است كه منظور و مقصود عمر از تشكيل مجلس شورى فقط به روى كار آمدن عثمان است.زيرا با وجود عثمان و شخصيت او در بين بنى اميه بالاخص كه دوبار داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شده است و او را ذو النورين گويند(13) عبد الرحمن بن عوف نمى‏تواند حريف اين ميدان در صحنه سياست‏باشد.و ما براى اثبات اين مدعاى خود ادله‏اى داريم:

اول - آنكه: عمر در ده سال خلافت‏خود بطورى با عثمان رفتار كرده او را قرب و منزلت داد و در مهمات به او مراجعه مى‏كرد كه مردم خواه و ناخواه او را خليفه سوم خود مى‏ديدند، و به اصطلاح پارسى زبانان در محاورات امروز، او را شخص دوم مملكت مى‏دانستند كه شخص اول و راس آن خود عمر بود.

طبرى در «تاريخ‏» خود گويد: و كان عثمان يدعى فى امارة عمر رديفا.قالوا: و الرديف بلسان العرب الذى بعد الرجل.و العرب تقول ذلك للرجل الذى يرجونه بعد رئيسهم.(14)

يعنى: «عثمان در زمان حكومت عمر به عنوان نام رديف در بين مردم خوانده مى‏شد.و گفته‏اند: در زبان عرب، رديف به كسى گويند كه بعد از شخصى زمام امور را در دست دارد.و عرب اين نام را به مردى مى‏نهد كه بعد از رئيسشان، اميد رياست او را داشته باشند» .

دوم - آنكه: عثمان از زمان روى كار آمدن ابوبكر دست‏اندر كار امر خلافت‏بود و از بدو امر، خلافت ابوبكر را به رسميت‏شناخت و با او بيعت كرد.و در دوران خلافت ابوبكر از مقربان او بود.و حتى در موقعى كه ابوبكر از حال عمر پرسيد، او در پاسخ گفت: من باطن او را بهتر از ظاهرش مى‏دانم، در ميان ما همانند او كسى نيست.و حتى عهدنامه وصيت ابوبكر را براى خلافت عمر، عثمان نوشت. طبرى و ساير مورخين مى‏نويسند كه ابوبكر در مرض مرگ خود، عثمان را طلبيد و گفت‏بنويس:

بسم الله الرحمن الرحيم.هذا ما عهد ابوبكر بن ابى قحافة الى المسلمين: اما بعد، قال..ثم اغمى عليه فذهب عنه فكتب عثمان: اما بعد، فانى قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم آلكم خيرا منه.

ثم افاق ابوبكر فقال: اقرا على! فقرا عليه.فكبر ابوبكر و قال: اراك خفت ان يختلف الناس ان افتلتت نفسى فى غشيتى؟ ! قال: نعم. قال: جزاك الله خيرا عن الاسلام و اهله.و اقرها ابوبكر - رضى الله تعالى عنه - من هذا الموضع.(15)

«بسم الله الرحمن الرحيم.اينست آن عهد و وصيتى كه ابوبكر بن ابى قحافه به مسلمانان مى‏كند: اما بعد، و پس از آن بيهوش شد و مطلب از دست او بدر رفت.عثمان از پيش خود نوشت: اما بعد، من عمر بن خطاب را خليفه براى شما قرار دادم.و من نسبت‏به شما در انتخاب بهتر از او كوتاهى نكرده‏ام.

و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت: براى من بخوان! عثمان آنچه را كه نوشته بود براى او خواند.ابوبكر تكبير گفت و گفت: چنين مى‏يابم كه ترسيدى اگر من در اين بى‏هوشى ناگهان بميرم، مردم در امر خلافت اختلاف كنند؟ ! عثمان گفت: آرى! ابوبكر گفت: خداوند تو را از اسلام و از اهل اسلام جزاى خير دهد.و تا اينجا را كه عثمان نوشته بود ابوبكر تثبيت نموده و به حال خود باقى گذاشت‏» .

عثمان در اين كار منتى بر عمر نهاد و بدين وسيله ميخ خلافت‏خود را كوبيد.و عمر براى اينگونه خدمات او و منظور اصلى خود، او را به خلافت افراشت و بنى اميه را كه سد عظيم راه بنى هاشم بودند بيش از يك قرن بر رقاب مسلمين مسلط نمود.

ابو العباس(16) احمد مشهور به محب طبرى، از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه او گفت:

لما طعن عمر قلت: يا امير المؤمنين لو اجتهدت بنفسك و امرت عليهم رجلا؟ ! قال: اقعدونى.قال عبد الله: فتمنيت لو ان بينى و بينه عرض المدينة فرقا منه حين قال: اقعدنى.ثم قال: و الذى نفسى بيده لاردنها الى الذى دفعها الى اول مرة.خرجه ابو زرعة فى كتاب العلل.(17)

«چون عمر را خنجر زدند، من به او گفتم: اى امير مؤمنان! اى كاش با بذل مساعى و سعه انديشه خود، همت‏خود را اعمال مى‏كردى و براى امت اميرى را پس از خود معين مى‏نمودى! عمر گفت: بنشانيد مرا! پسرش عبد الله مى‏گويد: آنقدر ترس از او مرا فرا گرفت كه آرزو مى‏كردم بين من و او به اندازه مدينه فاصله باشد، از اين سخن او كه گفت: مرا بنشان! و سپس عمر گفت: سوگند به آن كه جان من در دست اوست، من خلافت را بر مى‏گردانم به همان كسى كه در وهله اول به من رسانيده است‏» .

و از همين روايت اخير دانستيم كه موجب انتقال خلافت‏به عمر، عثمان در مرض موت ابوبكر بوده است.

و همچنين محب الدين طبرى بنا به تخريج روايت‏خيثمة بن سليمان دركتاب «فضائل الصحابة‏» از حذيفه روايت كرده است كه: قيل لعمر و هو بالموقف: من الخليفة بعدك؟ ! قال: عثمان بن عفان.(18)

«در وقتى كه عمر در موقف عرفات بود از او پرسيدند: خليفه پس از تو كيست؟ ! گفت: عثمان بن عفان‏» .

و نيز محب الدين طبرى آورده است از حارثة بن مضرب قال: حججت مع عمر فكان الحادى يحدو: ان الامير بعده عثمان.(19)

«كه گفت: من با عمر حج‏بجاى آوردم، و اعلان كننده با آواز خوش اعلام مى‏كرد كه: امير پس از او عثمان است‏» .

و ملا متقى در «كنز العمال‏» گويد: ابا حفص عمر بن خطاب، چون در مدينه از او پرسيدند: خليفه بعد از تو كيست؟ ! گفت: عثمان است.(20)

سوم - آنكه: عمر از خلافت‏بنى هاشم، كراهت‏شديد داشت.كراهت وى از مطالعه مطالبى كه در همين جلد بيان كرده‏ايم، روشن است.از سخنانى كه با اين عباس رد و بدل كرده است و از ساير كلمات او كه قريش زير بار بنى هاشم نمى‏روند، پيداست.ولى او پيوسته در اين موارد مطالب خود را از زبان ديگران نقل مى‏كند و گناه را به گردن قريش مى‏اندازد.چانكه در روز سقيفه به انصار گفت: و الله لا ترضى العرب ان يؤمروكم و نبيها من غيركم.(21)

«به خدا سوگند كه عرب را خوشايند نيست‏شما را امير خود گرداند و پيامبر ايشان از غير شما باشد» .

مطلوب و مراد او از عرب، خود او بوده است.زيرا اگر قريش با انصار همراهى داشتند ديگر براى عرب ايرادى نبود.و عمر چون به خوبى ادراك كرده بود كه هيچكس مانند خودش نيست كه بتواند در سايه تدبير، در برابر آنان بايستد، اين بود كه بزرگترين طايفه رقيب بنى هاشم يعنى بنى اميه را كه رياستشان به ظهور اسلام منقرض شده و دلهايشان داغدار و پر از كينه على بن ابيطالب و خاندان او بود براى اينكار پسنديد، و آن شجره ملعونه را تا توانست‏شاخ و برگ داد و آبيارى نمود، و براى‏روزى ذخيره مى‏كرد كه چنانچه بنى هاشم بخواهند از حق خود دفاع كرده مقام و منزلت‏خويش را باز يابند، يگانه رقيب مقتدر و تواناى ايشان، خار راه و سد محكمى براى نيل به اين مرام گردد.

پس از يزيد بن ابى سفيان كه والى شام بود، عمر برادرش: معاوية بن ابى سفيان را والى شام كرد(22) ، و خودش براى تقويت ولايت او سفرى به شام نمود و مردم را به پيروى از معاويه ترغيب كرد، تا در روز فتنه و اختلاف - همان فتنه و اختلافى را كه از معاويه انتظار داشت - منظور و مقصود عملى گردد و امير المؤمنين على بن ابيطالب و خاندان و حواريون و طرفدارانش نتوانند قد علم كنند و بر روى پا بايستند.

ابن حجر هيتمى در ضمن فضايل معاويه مى‏گويد: و منها ان عمر حض الناس على اتباع معاوية و الهجرة اليه الى الشام اذا وقعت فرقة.اخرج ابن ابى الدنيا بسنده: ان عمر قال: اياكم و الفرقة بعدى فان فعلتم فاعلموا ان معاوية بالشام.فاذا وكلتم الى رايكم كيف يستبزها منكم.(23)

«از جمله فضائل معاويه آنست كه: عمر بن خطاب مردم را ترغيب و تحريض به پيروى از معاويه و هجرت نمودن به سوى او در شام نموده است، كه چنانچه افتراقى در امت‏حاصل شود مردم به شام رفته و از حكم او و دستور او پيروى كنند.ابن ابى الدنيا با سند خود تخريج كرده است كه: عمر گفت: مبادا بعد از من در ميان شما افتراق و جدائى پديدار شود! و اگر چنين شد بدانيد كه: معاويه در شام است.بايد از پيروى فكر و راهنمائى او استفاده كنيد.زيرا كه اگر شما امر خود را به آراء خودتان بسپاريد چگونه مى‏تواند اين راى ما آن افتراق و جدائى را از شما بزدايد و سلب كند؟ در حالى كه خود اين فكر، ايجاد تفرقه و جدائى كرده است؟ !»

و ما مى‏بينيم همين معاويه تقويت‏شده، بدون آنكه از مهاجرين و سابقين در اسلام احترامى كند و آنها را ارج نهد، در آن وقتى كه مردم بر عثمان عيب مى‏گرفتند و نقائص او را مى‏شمردند و تغييرات و تبديلات او را بيان مى‏كردند و زمينه اشكال و ايراد و آشوب بر پا بود تا عثمان را ساقط كنند و يا آنكه او توبه كند و دست از تبذير و اسراف در بيت المال و پخش آن به ارحام و اقوام خود بردارد، از شام به مدينه آمد و براى تثبيت عثمان و انحراف او، جدا از او حمايت كرده و مهاجرين را مورد تحذير و توعيد قرار داده است.

ابن قتيبه دينورى مى‏گويد: عثمان بر منبر بالا رفته و مى‏گفت: اما و الله يا معشر المهاجرين و الانصار! لقد عبتم على اشياء، و نقمتم امورا قد اقررتم لابن الخطاب مثلها! و لكنه و قمكم و قمعكم، و لم يجترئ منكم احد يملا بصره منه و لا - يشير بطرفه اليه! اما و الله لانا اكثر من ابن الخطاب عددا، و اقرب ناصرا و اجدر - الى ان قال لهم - اتفقدون من حقوقكم شيئا؟ فمالى لا افعل فى الفضل ما اريد؟ فلم كنت اماما اذا؟ اما و الله ما غاب على من عاب منكم امرا اجهله! و لا اتيت الذى اتيت الا و انا اعرفه! (24)

«آگاه باشيد اى جماعت مهاجرين و انصار! شما چيزهائى را بر من عيب گرفتيد و امورى را درباره من به شدت ناخوشايند دانسته و مكروه شمرديد كه مثل همين امور را درباره عمر بن خطاب نيز اثبات نموده و ايراد مى‏گرفتيد! و ليكن او شما را مقهور كرده و با شديدترين وجهى و قبيح‏ترين طرزى حاجتتان را رد مى‏كرد و با قهر و خشونت‏شما را ذليل كرده و در پاسخ نيازتان، ناكامى و محروميت‏برايتان بود، و هيچكس از شما جرات نداشت‏خيره بدو نگاه كند و يا با گوشه چشم به او اشاره‏اى بنمايد!

آگاه باشيد كه سوگند به خدا تعداد لشگريان من از ابن خطاب بيشتر است، و ياران من نزديكتر به من هستند، و من سزاوارتر به اينكه نسبت‏به شما سختگيرى كنم - تا آنكه به مردم گفت - آيا از حقوق و مستمرى كه به شما مى‏رسد چيزى نرسيده است؟ ! پس چرا در زيادى‏هائى كه به دست من مى‏رسد، آنچه را كه بخواهم نتوانم انجام دهم؟ پس در آن صورت به چه علت من امام بوده باشم؟ ! آگاه باشيد: سوگند به خدا گفتارى و مطلبى از آن كسانى كه از شما بر من عيب مى‏گيرند بر من، پنهان نيست، و بجاى نياورده‏ام آنچه را كه به جاى آورده‏ام مگر اينكه من آنرا از روى شناسائى و بينش انجام داده‏ام، و به هدف و مقصدى نرسيده‏ام مگر آنكه از روى علم و دانائى بوده است‏» !

ابن قتيبه گويد: به دنبال اين امر، معاوية بن ابى سفيان از شام آمد و در مجلسى وارد شد كه در آن على بن ابيطالب و طلحة بن عبيد الله و زبير بن عوام و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف و عمار بن ياسر بودند فقال لهم: يا معشر الصحابة اوصيكم بشيخى هذا خيرا! فو الله لئن قتل بين اظهركم لاملانها عليكم خيلا و رجالا.

ثم اقبل على عمار بن ياسر فقال: يا عمار، ان بالشام ماة الف فارس كل ياخذ العطاء مع مثلهم من ابنائهم و عبدانهم.لا يعرفون عليا و لا قرابته، و لا عمارا و لا سابقته، و لا الزبير و لا صحابته، و لا طلحة و لا هجرته، و لا يهابون ابن عوف و لا ماله، و لا يتقون سعدا و لا دعوته.(25)

«و به آنها گفت: اى جماعت صحابه پيامبر! من به شما درباره شيخ و بزرگم: عثمان، سفارش به خوبى و نيكى مى‏نمايم! سوگند به خدا كه اگر در ميان شما كشته شود من شهر مدينه را بر عليه شما از سواره نظام و پياده نظام پر مى‏كنم.و سپس رو كرد به عمار ياسر و گفت: اى عمار، در شام يكصد هزار مرد سواره جنگجو داريم كه تمامى آنها هر يك حقوق و مستمرى خود را مى‏گيرند با همين اندازه از پسران و غلامانشان كه حقوق دارند.آنها نه على را مى‏شناسند و نه قرابت او را، و نه عمار را و نه سابقه او را، و نه زبير را و نه همنشينى او را با پيامبر، و نه طلحه را و نه هجرت او را، و نه از ابن عوف هراس دارند و نه از مال او، و نه از سعد پرهيز دارند و نه از دعوت او» .در اينجا مى‏بينيم درست نقشه عمر پياده شده، و در مقابل مهاجرين و پيروان حق كه پيشواى آنان امير مؤمنان است معاويه با يكصد هزار مرد رزم‏آور، چنگ و دندان نشان مى‏دهد و علنا به مقدسات اسلام از قرابت و سابقه و صحبت و هجرت و دعوت، پوزخند زده و مى‏گويد: در اثر مخالفت‏با عثمان با وجود همه تبديل‏ها و تغييرهائى كه داده است و مى‏دهد، پشتيبان ولت‏بنى اميه، حكومت دست پرورده عمر به رياست او در شام است و آماده براى هر گونه مقابله مى‏باشد.آرى عمر دلش براى اسلام و هجرت نمى‏سوخت، او نگران عزت عرب بود، مى‏خواست عرب را عزيز كند و حكومت‏بخشد و سرور و سيد و سالار گرداند، و اظهار علاقه او به اسلام مقدمه و تمهيدى براى اين منظور بود.زيرا كه اسلام به عرب عزت بخشيد.عمر مى‏داند كه تنها معاويه است كه مى‏تواند حكومت عربى را تقويت كند.او از تفرعن و نخوت و استكبار و جديت معاويه براى برقرارى حكومت كسرويت عربى و امپراطوريت عربى خبر دارد.

ابن حجر عسقلانى آورده است از بغوى از عمويش، از زبير كه: حدثنى محمد بن على قال: كان عمر اذا نظر الى معاوية قال: هذا كسرى العرب.(26)

«محمد بن على به من گفت: عادت عمر چنين بود كه هر وقت نظر به معاويه مى‏كرد، مى‏گفت: اين مرد كسراى عرب است‏» .(27)

و ابن سعد از مدائنى ذكر كرده است كه قال: نظر ابو سفيان الى معاوية و هو غلام فقال: ان ابنى هذا لعظيم الراس، و انه لخليق ان يسود قومه.فقالت هند: قومه فقط؟ ثكلته ان لم يسد العرب قاطبة.(28)

«گفت: در وقتى كه معاويه جوان نورس بود، ابو سفيان به او نگاه كرده و گفت: اين پسر من، سرش بزرگ است و لياقت آنرا دارد كه بر قوم خودش سيادت كند.هند گفت: قوم خودش را فقط؟ من به عزاى او بنشينم اگر بر تمام عرب سيادت نكند» .

اسلام كه دين مهر و محبت و تواضع و فروتنى و ايثار و يگانگى با همه طبقات اعم از ضعيف و فقير و مسكين و يتيم و عاجز و عجم و موالى و غيرهاست، در يكسو قرار مى‏گيرد، و اين طرز حكومت كه كسرويت و امپراطوريت است در لباس اسلام در سوى ديگر. خلق و خوى محمدى، رافت و مهر علوى در يك سو مى‏روند، خشونت و فظاظت عمرى، و نكراء و شيطنت معاويه‏اى در سوى ديگر. فلهذا مى‏توان گفت: تا به حال آنچه از اسلام بر دنيا حكومت كرده است چه در زمان عمر و عثمان و بنى اميه و بنى عباس و تا به امروز، حكومت عمرى و اسلام در تحت پوشش خشونت و سيادت و اين طرز از امارت بوده است.و آنچه از اسلام بر دنيا حكومت كرده است، در لباس راستين خود از عدالت طبقاتى و ساير امتيازات و آثار واقعى فقط در زمان حكومت‏حضرت رسول الله و حضرت امير مؤمنان بوده است.و اينك نيز جهان در انتظار آنست كه با قيام قائم آل محمد: حجة ابن الحسن العسكرى - ارواحنا فداه - همان وحدت و اخوت و خضوع و خشوع اميران، و از بين رفتن ظلم و ستم، و يگانگى با همه ضعفا و محرومان در همه طبقات صورت پذيرد.اين خط مشى عمرى صد در صد خلاف خط مشى علوى است.فلهذا مى‏بينيم كه عمر طاقت ندارد چه زنده باشد و چه مرده باشد، على را بر مقام رياست و امارت و خلافت‏ببيند.

ابن عبد ربه با سند خود از هشام بن عروه، از پدرش عروه، روايت كرده است كه: چون عمر بن خطاب خنجر خورد، به او گفتند: اى كاش براى خود خليفه‏اى معين مى‏كردى؟ پس گفتارى را از عمر نقل مى‏كند تا مى‏رسد به اينجا كه دوباره به او گفتند: يا امير المؤمنين لو عهدت؟ ! فقال: لقد كنت اجمعت‏بعد مقالتى لكم ان اولى رجلا امركم ارجو ان يحملكم على الحق - و اشار الى على - ثم رايت ان لا - اتحملها حيا و ميتا.(29)

«اى كاش براى خلافت وصيتى مى‏نمودى! عمر گفت: پس از آنكه آن سخنان را براى شما گفتم، تصميم داشتم كه سزاوارترين مردى را كه بر شما حكومت كند و اميدوار باشم كه شما را بر طريق حق حمل كند كه على بن ابيطالب است‏براى ولايت امر شما نصب كنم، و سپس ديدم كه من تاب نمى‏آورم چه در زمان حياتم و چه در زمان مرگم كه او را امير و رئيس بر شما ببينم‏» .

و بلاذرى از عمرو بن ميمون روايت كرده است كه: من در روزى كه عمر خنجر خورد شاهد قضيه بودم.عمر فرستاد تا على و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد وقاص حاضر شدند، و پس از سخنانى به آنها گفت صهيب را حاضر كردند و گفت: سه روز با مردم نماز بخوان و اين افراد را در خانه واحدى قرار ده تا بر يكى از ميان خودشان اتفاق كنند.و هر كس كه پس از اتفاق، مخالفت كند گردن او را بزنيد!

و چون اين جماعت از نزد عمر بيرون رفتند، قال: ان ولوها الاجلح سلك بهم الطريق.قال ابن عمر: فما يمنعك يا امير المؤمنين؟ ! قال: لا اتحملها حيا و ميتا.(30)

«عمر گفت: اگر امارت و خلافت را به (على) آن كسى كه موى دو جانب سرش ريخته است‏بدهند امت اسلام را در طريق مستقيم راه مى‏برد.ابن عمر گفت: اى امير مؤمنان! چه مانعى است كه تو به او نمى‏سپارى؟ عمر گفت: من در حياتم و در مردنم طاقت امارت او را ندارم‏» .

و همين مضمون را ابن عبد البر از عمر روايت كرده است. (31)

و محب الدين طبرى بعد از آنكه آنچه را كه عمرو بن ميمون از عمر راجع به على بن ابيطالب روايت كرده، ذكر كرده است، گفته است: اين حديث را نسائى تخريج كرده است و در آنجا نيز آورده است كه عمر گفته است: لله درهم ان ولوها الاصيلع كيف يحملهم على الحق و ان كان السيف على عنقه! قال محمد بن كعب: فقلت: اتعلم ذلك منه و لا توليه؟ ! فقال: ان تركتهم فقد تركهم من هو خير منى. (32)

«خداوند به آنها از رحمت‏خود فرو ريزد، اگر امارت و خلافت را به على:

آن كسى كه جلوى سر او مو ندارد بدهند، خواهند ديد كه چگونه آنها را بر حق رهبرى مى‏كند اگر چه شمشير بالاى گردنش باشد.

محمد بن كعب گويد: من گفتم اين حقيقت را از على مى‏دانى، و خودت او را به خلافت معين نمى‏كنى؟ ! عمر گفت: من اگر امت را بدون تعيين گذارم، قبل از من كسى كه از من بهتر بود بدون تعيين گذارد» .

از مطاوى بحث چون به خوبى روشن شد كه: عمر به هيچ وجه من الوجوه قصد خلافت على را نداشته است و بلكه قصد خلافت عثمان را داشته است.حال بايد ديد چرا مستقيما درباره او وصيت نكرد بلكه امر را به شورى گذارد تا بالنتيجه عثمان بيرون آيد؟ اين عمل او داراى چند علت است:

اول: قضيه شورى كسانى را در رديف على قرار داده اقران و امثالى براى او ايجاد كرد.اين سوء تدبير نه تنها على را از حق مسلم خود محروم گردانيد بلكه زبير و طلحه را نيز بعد از قتل عثمان به صدد خلافت انداخت و به آنها جرات داد در مقابل‏على به قيام و مخالفت‏برخاسته و حكومت نوپاى او را با جنگ جمل دچار نگرانى كنند.و به دنبال آن جنگ صفين و در اثر آن جنگ نهروان پديد آيد و تروريست‏هاى ضد على از مخالفان نهروانى او، او را در محراب عبادت از پاى در آورند.

دوم: عمر تخلف على و زبير را از بيعت‏با ابوبكر و عواقب و نتائج آنرا ديده بود، و همچنين از طعن و ايراد طلحه به ابوبكر موقعى كه عمر را خليفه خود گردانيده اطلاع داشت(33) ، فلهذا براى جلوگيرى از اين مخالفت‏ها، مخالفين را در يك مجلس به نام شورى جمع نموده و پنجاه شمشير زن بر آنها گماشت تا از خطر مخالفت جلوگيرى نموده و ايشان را مجبور به بيعت و يا اعدام نمايد.و در اينصورت ديگر هيچ سدى در راه خلافت عثمان نخواهد بود.

سوم: عمر، عثمان را كاملا مى‏شناخت و رفتار او را با مسلمين از آن روز مى‏ديد، فلهذا پيوسته مى‏گفت: اقوام خود و آل معيط را مى‏ترسم بر امت مسلط كند.و بنابراين از تعيين مستقيم او دريغ نموده، طعن و ملامت را بر سر شورى و تعيين عبد الرحمن فرو ريخت تا قداست و محبوبيت‏خود را حفظ كند.

چهارم: منتى در صورت ظاهر به دوش اعلام مهاجرين نهاد و ايشان را مجتمع شورى گردانيده و زبان گلايه و شكوه را به روى خود بست.

پنجم: آنكه از استبداد در تعيين به صورت ظاهر پا برون كشيده و شوراى حل و عقد را محل تصميم‏گيرى و انتخاب خليفه نمود.و اين امرى بود كه از سابق، عمر بر آن تكيه مى‏زد و براى جلوگيرى از بيعت مردم با على بن ابيطالب عليه السلام پس از مرگش، مى‏گفت: امر خلافت‏بايد با شورى صورت گيرد.

ابن هشام در سيره خود از عبد الرحمن بن عوف آورده است كه: در وقتى كه عمر در منى بود مردى به او گفت: يا امير المؤمنين! هل لك فى فلان يقول: والله لو قد مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا.و الله ما كانت‏بيعة ابى بكر الا فلتة فتمت؟

«اى امير مؤمنان! آيا مطلع شده‏اى كه فلانكس گفته است: سوگند به خدا اگر عمر بن خطاب بميرد من با فلانكس بيعت مى‏كنم. سوگند به خدا كه بيعت‏با ابوبكر كار ناپخته و بدون تدبيرى بود كه صورت گرفت‏» ؟

عمر از شنيدن اين مطلب خشمگين شد و گفت: من انشاء الله امشب موقع عشاء براى مردم سخن مى‏گويم و آنها را برحذر مى‏دارم از آن كسانى كه مى‏خواهند امرشان را غصب كنند.

عبد الرحمن گويد: من گفتم: اى امير مؤمنان! اين كار را اينجا مكن زيرا موسم، محل اجتماع توده مردم و مردمان پست است، قدرى صبر كن تا به مدينه باز گردى، آنجا خانه سنت است و با اهل فقه و اشراف مردم مواجه هستى! و آنچه را كه بخواهى بگوئى در آنجا با استقرار و تمكن مى‏گوئى! اهل فقه و درايت گفتار تو را مى‏پذيرند و در مواضع خود مى‏نهند.

عمر گفت: سوگند به خدا ان شآء الله در اولين مجلسى كه در مدينه براى خطبه قيام كنم خواهم گفت.سپس ابن هشام مطالبى را از ابن عباس نقل مى‏كند آنگاه مى‏گويد:

و چون عمر به مدينه آمد در اولين جمعه‏اى كه بر منبر بالا رفت و خطبه خواند در خطبه خود گفت: انه قد بلغنى ان فلانا قال: و الله لو مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا.فلا يغرن امرءا ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فتمت.و انها قد كانت كذلك الا ان الله قد وقى شرها.و ليس فيكم من تنقطع الاعناق اليه مثل ابى بكر.فمن بايع رجلا من المسلمين بغير مشورة من المسلمين فانه لا بيعة له هو و لاالذى بايعه تغرة ان يقتلا. (34)

«چنين به من رسيده است كه: فلان گفته است: سوگند به خدا اگر عمر بن خطاب بميرد من با فلان بيعت مى‏كنم.گفتار اينكه بيعت ابوبكر كار ناپخته و بى‏رويه و بدون تدبير قبلى بود، كسى را به غرور نيندازد.اگر چه بيعت‏با او اينطور بود، مگر اينكه خداوند مردم را از شر و پى‏آمدهاى آن حفظ كرد.و در ميان شما كسى نيست كه همانند ابوبكر مردم به او متوجه بوده براى استماع سخن او و يا به انتظار ديدار او ميل كرده به همنشينى با او متفرد باشند! پس هر كس با مردى از مسلمين بدون مشورت با مسلمين بيعت كند، بيعتش پذيرفته نيست، نه او و نه آن كسى كه غفلة با او بيعت‏شده است، و هر دوى آنها بايد كشته شوند» .

ابن ابى الحديد از جاحظ روايت كرده است كه:

انه قال: ان الرجل الذى قال: لو قد مات عمر لبايعت فلانا، عمار بن ياسر.قال: لو قد مات عمر لبايعت عليا.فهذا القول هو الذى هاج عمر ان خطب ما خطب به.(35)

«او گفته است: آن مردى كه گفته است اگر عمر بميرد من با فلان بيعت مى‏كنم، عمار ياسر است، كه او گفته است: اگر عمر بميرد، من با على بيعت مى‏كنم.اين گفتار همان گفتارى است كه عمر را به هيجان و حركت آورده و در خطبه خود گفت آنچه را كه گفت‏» .

و عليهذا نقشه شورى بدين كيفيت‏خاص كه على را بطور مسلم از خلافت ممنوع كنند از قبل كشيده شده و طرح و خصوصيات آن ريخته شده بود.و در اين صورت كه مى‏بينيم خبر اين مسائل و دلالت عمر را در منى بر ايراد خطبه در مدينه‏كه به وسيله عبد الرحمن بن عوف صورت گرفته است، و عمر در شوراى شش نفرى حق تعيين را كه به اصطلاح امروز «حق و تو» در ابطال گروه مخالف دارد، به عبد الرحمن داماد عثمان سپرده است، از قبل بوده است، براى ما جاى ترديد نمى‏گذارد كه جلوى بيعت عمار ياسر و زبير را با على از همان وهله اول گرفته‏اند.

بلاذرى از واقدى، از زيد بن اسلم، از پدرش، از عمر روايت كرده است كه: قال: ان رجالا يقولون: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة وقى الله شرها، و ان بيعة عمر كانت من غير مشورة.و الامر بعدى شورى، فاذا اجتمع راى اربعة فليتبع الاثنان الاربعة.و اذا اجتمع راى ثلاثة و ثلاثة فاتبعوا راى عبد الرحمن بن عوف، فاسمعوا و اطيعوا! و ان صفق عبد الرحمن باحدى يديه على الاخرى فاتبعوه. (36)

«عمر گفت: مردمانى مى‏گويند: بيعت‏با ابوبكر بدون تدبير و رويه و بغتة صورت گرفته است و ليكن خداوند مردم را از شر آن حفظ نمود.و بيعت‏با عمر بدون مشورت بوده است.امر خلافت پس از من بايد با تشكيل شورى صورت گيرد، پس اگر از شش نفر، چهار نفر آنها بر كسى اتفاق كردند، آن دو نفر ديگر بايد از آن چهار نفر پيروى كنند.و اگر سه نفر بر يكى و سه نفر بر ديگرى اتفاق كردند، شما راى عبد الرحمن بن عوف را معتبر داريد و از او پيروى كنيد! و به راى او گوش فرا دهيد و اطاعت نمائيد! و اگر عبد الرحمن به عنوان بيعت و سرگرفتن آن، يكى از دو دست‏خود را بر دست ديگرش زد، از او پيروى كنيد» !

و همچنين بلاذرى از ابو مخنف روايت مى‏كند كه درباره كيفيت راى گيرى و شورى كه عمر قرار داد پس از آنكه مطالب را بيان كرد، عمر گفت: و ان كانوا ثلاثة (و ثلاثة) كانوا مع الثلاثة الذين فيهم ابن عوف اذ كان الثقة فى دينه و رايه المامون للاختيار على المسلمين.(37)

«و اگر سه نفر و سه نفر شدند، بوده باشند با آن سه نفرى كه در ميان ايشان پسر عوف است.زيرا او در دينش و رايش مورد وثوق، و در اختيار براى مسلمانان امين است‏» .

و نيز بلاذرى از هشام بن سعد، از زيد بن اسلم، از پدرش روايت كرده است‏كه عمر گفت: ان اجتمع راى ثلاثة و ثلاثة فاتبعوا صنف عبد الرحمن بن عوف و اسمعوا و اطيعوا! (38)

«اگر راى سه نفر بر يكى و راى سه نفر بر يكى قرار گرفت، شما از صنف عبد الرحمن بن عوف پيروى كنيد و بشنويد و اطاعت كنيد» !

و ملا على متقى از محمد بن جبير از پدرش اينطور آورده است كه: ان عمر قال: «ان ضرب عبد الرحمن بن عوف احدى يديه على الاخرى فبايعوه‏» .و عن اسلم ان عمر بن الخطاب قال: «بايعوا لمن بايع له عبد الرحمن بن عوف، فمن ابى فاضربوا عنقه‏» .(39)

«عمر گفت: «اگر عبد الرحمن يك دستش را به ديگرى زد، با او بيعت كنيد» .و از اسلم آورده است كه عمر بن خطاب گفت: «بيعت كنيد با هر كس كه عبد الرحمن بن عوف با او بيعت كند، و هر كس امتناع كند گردن او را بزنيد» .

در اينجا ما مى‏پرسيم: عبد الرحمن بن عوف، امين در اختيار مسلمين و مورد وثوق در دين و رايش بود و على بن ابيطالب نبود؟ چرا اين حق به او داده نشد؟ يا آنكه مراد از امانت در اختيار مسلمين و مورد وثوق در دين و رايى بوده است كه عمر آنرا مى‏پسنديده و در صحه مى‏گذارده است، نه بطور عموم و اطلاق؟ و بنابراين مفادش اين مى‏شود كه: پسر عوف رايش و فكرش و دينش مورد امضاى من است.

و ثانيا - چرا عمر در اين شورى، وجوه مهاجرين كه از اصحاب خاص رسول خدا بودند همانند عمار ياسر و سلمان فارسى و مقداد بن اسود كندى و حذيفه ذو الشهادتين و ابن هيثم تيهان و امثالهم را وارد نساخت؟ آنان كه طرفدار و فدائى و مخلص امير المؤمنين عليه السلام بودند و از جهت عقل و تدبير و درايت و ديانت و امانت در كتب تواريخ و سير داستان‏ها دارند؟

و ثالثا - چرا عمر اين شورى را معين كرد؟ او هم مانند يكى از مسلمين است.تشكيل شورى بايد آزادانه زير نظر همه مسلمين بواسطه اهل حل و عقد منصوب از ناحيه مسلمين باشد، نه از طرف شخص خاصى.آيا اين طرز تشكيل شورائى را كه‏عمر فقط به نظر و راى خود ترتيب داد اثرى زيادتر از تعيين يك شخص خاصى را براى امارت دارد؟ چه فرق مى‏كند او از ابتدا عثمان را معين مى‏كرد و يا بدين شورى او را معين كرد؟ و از اين بگذريم فرضا هم اگر عثمان در اين شورى به خلافت نمى‏رسيد و ديگرى همانند امير المؤمنين عليه السلام مى‏رسيد باز هم شوراى صحيح و آزاد نبوده، شوراى مقيد و محدود به نظر و تعيين او بوده است.او چه حق تشكيل چنين شورائى را دارد؟ آيا اين چنين شورائى با مجلس سنا كه از طرف شاه نيمى از افراد آن معين مى‏شده‏اند فرق دارد؟

و رابعا - اين شورى را از كجا او جعل كند؟ اگر از سنت رسول خدا گرفت، كه او پافشارى دارد بر آنكه رسول خدا كسى را معين نكرد و على بن ابيطالب را نصب نكرد بلكه امور امت را به خود امت‏سپرد تا آنان از ميان خودشان انتخاب كنند.عمر هم ى‏خواست‏بر همين سنت و منهاج رفتار كرده مردم را آزاد گذارده، تا پس از مرگ او امير المؤمنين عليه السلام را اختيار كنند.چرا او با وصيت‏به تشكيل چنين شورائى، آزادى مردم را گرفت و امير المؤمنين عليه السلام را خانه نشين نمود؟ .

و بنابراين بطور وضوح روشن است كه علت وادار كردن امير المؤمنين عليه السلام را در شورى به جهت احتمال انتخاب آنحضرت نبوده است، بلكه براى الزام و اجبار آنحضرت بوده است كه به خلافت‏خليفه منتخب تن در دهد.و منظور از امر او به كشتن كسى را كه مخالفت كند، غير از آنحضرت نبوده است، چون بر اساس نقشه و انتخاب عمر در هر حال مخالفين كه افراد ديگرند در شورى نمى‏توانند بوده باشند و كشته مى‏شوند، و بناء عليهذا امير المؤمنين عليه السلام را در بين دو راه قرار داده است، لا غير: اول - تسليم حكومت عبد الرحمن بن عوف شدن، و دوم - كشته شدن، و با ارتحال خود از دنيا پا از معركه بيرون نهادن.و اين نقشه عجيب طرح شده در شورى بود.