امام شناسى ، جلد هشتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۹ -


بعد از آن خزيمه ثابت ذو الشهادتين برخاست و گفت:

معاشر الناس الستم تعلمون ان النبى صلى الله عليه و آله و سلم قبل شهادتى وحدى و لم تزد معى غيرى؟ قالوا: بلى، فاشهد بما تشهد! قال: اشهد على رسول الله انه قال: اهل بيتى كالنجوم، فقدموهم، فانكم ان قدمتموهم [سلكوا بكم طريق الهدى، و ان تقدمتموهم] سلكتم طريق الضلالة.ثم سمعته يقول: على فيكم كسفينة نوح من ركبها نجا، و من تخلف عنها غرق.و على فيكم كهارون فى بنى اسرائيل [خلفته عليكم] كما خلفه موسى على قومه و مضى الى مناجاة ربه.

(اى جماعت مردم! آيا شما نمى‏دانيد كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شهادت مرا به تنهائى مى‏پذيرفت، و با وجود شهادت من شاهد ديگرى نمى‏خواست؟ ! گفتند: آرى شهادت بده به آنچه بر آن شهادت دارى! خزيمه گفت: من گواهى مى‏دهم بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: اهل بيت من همانند ستارگان هستند، آنها را در امور پيشرو و راهنماى خود قرار دهيد! اگر شما ايشان را بر خودتان مقدم بداريد [شما را در راه هدايت رهبرى مى‏كنند، و اگر شما بر ايشان پيشى گيريد و مقدم شويد] بر طريق ضلالت و گمراهى خواهيد رفت.و نيز شنيدم كه مى‏فرمود: مثال على در ميان شما مثال كشتى نوح است، هر كس سوار بر آن شود نجات مى‏يابد، و هر كس از سوار شدن خوددارى كند غرق مى‏شود.و نيز شنيدم كه مى‏فرمود: مثال على در ميان شما، مثال هارون در ميان بنى اسرائيل است [من او را خليفه شما قرار دادم] همچنانكه موسى، هارون را در قوم خود خليفه قرار داد، و براى مناجات پروردگارش رفت) .

پندارم خواجه انتقالى گواهى خزيمه قبول كند اگر چه به دروغ گفته كه: قاضى حسن استرابادى گواهى شيعه قبول نكردى. مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم كه قاضى دنيا و آخرت است گواهى خزيمه شاعى به كورى خواجه ناصبى تنها قبول مى‏كند، تا اين شبهه زائل شود.

و بعد از آن ابى بن كعب برخاست و گفت:

معاشر الناس! انى لاعظكم بما كثيرا ما وعظكم به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و لا تسمعون منى الا اكبر ما سمعتم من نبيكم(17) اشهدوا على انى اشهد على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم انى رايته و هو واقف فى هذا المكان و كف على فى كفه و هو يقول: هذا امامكم من بعدى و خليفتى فيكم، فقدموه و لا تقدموه! و اسمعوا له و اطيعوا فانكم ان اطعتموه دخلتم الجنة، و ان عصيتموه دخلتم النار!

(اى جماعت مردم! من شما را موعظه مى‏كنم به آنچه كه در بسيارى از مواقع رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شما را بدان موعظه مى‏نمود! و شما از من نمى‏شنويد مگر بزرگترين چيزى را كه از پيغمبرتان شنيده‏ايد! گواه باشيد بر اينكه: من گواهى مى‏دهم بر رسول خدا كه من او را ديدم در اين مكان ايستاده بود - و دست على در دست او بود - و مى‏گفت: اين امام شماست‏بعد از من، و جانشين من است در ميان شما! او را بر خودتان مقدم داريد! و خودتان بر او مقدم نشويد! و به فرمان او گوش فرا داريد! و اطاعت كنيد! زيرا كه شما اگر از او پيروى كند حقا داخل در بهشت مى‏شويد، و اگر مخالفت او را بنمائيد حقا داخل در آتش مى‏شويد) .

خواجه انتقالى مى‏بايد بداند كه كلامى با اين مبالغه كه دلالت است‏بر نصى على عليه السلام و انكار بر اختيار، صحابه از آن غافل نبوده‏اند.

بعد از آن سهل بن حنيف انصارى برخاست و گفت:

يا معاشر الناس: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: على امامكم من بعدى و خليفتى فيكم، [بذلك] اوصانى جبرئيل عن ربى.الآ ان عليا هو الذائد عن حوضى يوم القيامة، و هو قسيم النار و الجنة، يدخل الجنة من احبه و تولاه، و يدخل النار من ابغضه و قلاه.

(اى جماعت مردم! من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى‏گفت: على است امام شما پس از من، و جانشين من است در ميان شما، [به اين امر] جبرائيل از جانب پروردگارم مرا سفارش كرده است.

آگاه باشيد كه: على است كه در روز قيامت، مخالفان و منافقان را از حوض من مى‏راند و طرد مى‏كند! و اوست قسمت كننده بهشت و دوزخ! داخل در بهشت مى‏كند هر كسى را كه على را دوست داشته باشد و ولايت او را متعهد گردد، و داخل در آتش مى‏كند كسى را كه على را مبغوض بدارد و با او دشمنى بنمايد) .

كلامى بدين درستى و مبالغه [در اثبات امامت] امير المؤمنين عليه السلام و انكار غير او در مجمع مهاجر و انصار گفته‏اند، تا خواجه انتقالى بداند كه مذهب شيعه كهن است، نه ساخته جهم صفوان، و نه انداخته اين و آن، و نه چون مذهب خارجيان و ناصبيان است.

بعد از آن ابو الهيثم بن التيهان رحمة الله عليه برخاست و گفت:

يا معاشر الناس! اشهدوا على انى اشهد على رسول الله صلى الله عليه و آله انى سمعته يقول: من كنت مولاه فعلى مولاه.

(اى جماعت مردم! گواه باشيد كه: من شهادت مى‏دهم بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه از او شنيدم كه مى‏گفت: هر كس كه من مولاى او هستم على مولاى اوست) .انصاريان چون كلام از رسول صلى الله عليه و آله و سلم بشنيدند، گفتند: بدين لفظ خلافت مى‏خواهد، قريش گفتند: موالات مى‏خواهد.

رسول صلى الله عليه و آله و سلم از آن خلاف آگاه شد، بامداد از حجره بدر آمد و دست على در دست گرفته و گفت: معاشر الناس! ان عليا فيكم كالسمآء السابعة فى السماوات.و على فيكم كالشمس فى الفلك، بها تهتدى النجوم.و على امامكم و خليفتى فيكم، بذلك اوصانى جبرئيل عليه السلام عن ربى، و اخذ الله ميثاقه على اهل السماوات و الارضين من الجن و الانس و الملائكة، فمن اقر به و آمن به كان مؤمنا [و هو] فى الجنة يوم القيامة، و من انكره و جحده كان كافرا [و هو] فى النار يوم القيامة - الى آخره.

(اى جماعت مردم! حقا على در ميان شما مثل آسمان هفتم در ميان آسمانهاست، و على در ميان شما مثل خورشيد در فلك است كه بواسطه آن خورشيد، ستارگان راه مى‏يابند و سير دارند.و على امام شماست، و جانشين من است در ميان شما.بدين مطلب جبرائيل از جانب پروردگارم به من وصيت كرد.و خداوند براى ولايت على، از اهل آسمانها و زمين‏ها از جن و انس و فرشتگان ميثاق و پيمان گرفت.پس هر كس كه به على اقرار كند و ايمان بياورد، مؤمن است [و او] در روز باز پسين در بهشت است.و هر كس كه او را انكار كند و رد كند كافر است [و او] در روز بازپسين در آتش است - تا آخر روايت) .

اين كلام رسول است صلى الله عليه و آله.ناقل ابو الهيثم كه در حضور ابوبكر و عمر و همه مهاجر و انصار مى‏گويد، به دلالت نصى على عليه السلام و امامت آنحضرت، نه كلام رافضيان است از قم و كاشان، تا خواجه بداند كه نصى عيان بوده، نه كار پوشيده و پنهان.

بعد از آن ابو ايوب انصارى برخاست

و بعد از حمد خدا و ثناى مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم گفت‏يا معشر الناس! اقول: اتقوا الله فى اهل بيت نبيكم فلا تظلموهم فقد سمعتم ما اعد الله للظالمين [فانه كما قال انا اعتدنا للظالمين] نارا احاط بهم سرادقها، و قال: ان الذين [ياكلون اموال اليتامى ظلما انما] ياكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا.

(اى جماعت مردم! درباره اهل بيت پيغمبرتان تقواى خداى را پيشه سازيد، و به آنها ستم مكنيد! شما شنيديد كه خداوند براى ستمكاران چه چيزهائى را تهيه نموده است [آن چيزى را كه تهيه نموده است همانطور كه فرموده است: ما براى ستمكاران تهيه كرده‏ايم] آتشى را كه شعله‏ها و غبارها و دودهاى بلند و افروخته آن از هر جانب ايشان را در برمى‏گيرد و احاطه مى‏كند، و خداوند فرموده است: آن كسانى كه [اموال يتيمان را از روى ستم مى‏خورند، فقط] در شكم‏هاى خود آتش مى‏خورند، و البته به سعير دوزخ سوخته خواهند شد) .

چون سخن بدين موضع رسيد، نوحه و غريو و گريه از اهل مسجد برخاست، و يكبار از مسجد بيرون آمدند.بوبكر متحير بر منبر بماند.ابو عبيده جراح با جماعتى بيامد و ابوبكر را به خانه برد، و تا سه روز فتنه و آشوب بود، روز سوم عثمان بن عفان با صد مرد و مغيرة بن شعبه با صد مرد و معاذ با صد مرد مسلح مستعد قتال شمشيرها كشيده بيامدند.(18)

مصنف كتاب چون دعوى تاريخ دانى مى‏كند بايستى كه از اين واقعه بى‏خبر نبودى.و با آن جمع انبوه عمر خطاب، دست ابوبكر گرفته به مسجد آورد، و تهديد كرد بر آن جماعت كه پرير آنهمه حجت‏ها انگيخته بود [ند] تا ديگر باره خالد بن سعيد بن عاص برخاست و گفت: يا عمر! افباسيافكم تهدوننا؟ ام بجمعكم تفزعوننا؟ و الله لولا انى اعلم ان طاعة امامى اوجب من جهاد عدوى اذا لضربتكم بسيفى هذا!

(خالد بن سعيد بن عاص گفت: اى عمر! آيا شما با شمشيرهاى خودتان ما راتهديد مى‏كنيد؟ ! و يا اينكه به جمعيت‏خودتان ما را مى‏ترسانيد؟ ! سوگند به خدا كه اگر من نمى‏دانستم كه اطاعت امام من، از جهاد با دشمن من واجب‏تر است، شما را با اين شمشيرم مى‏زدم!)

آنگه گفت: ائذن لى يا امير المؤمنين فى جهاد اعدآئك!

(اى امير مؤمنان به من رخصت‏بده، در جهاد كردن با دشمنانت!)

امير المؤمنين عليه السلام براى مصلحت وقت، و ابلاغ حجت، و قرب موت مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم، و خوف از دشمنان دين، و انديشه طعن مشركان و يهود و مجوس و نصارى او را بنشاند و ساكن گردانيد و در آن كار اقتدا به انبياء كرد كه به اول كار همه ساكنى و صبر نمودند.آنگه هر يك از اين بزرگان كه ياد كرده شد ديگر باره برخاستند، و سخنان سخت گفتند كه به ذكر همه كتاب مطول شود، اگر چه همه حق بود كه گفتند.

امير المؤمنين عليه السلام همه را بنشاند.ايشان را اطاعت او واجب بود.فرمانش بردند و بنشستند.اما اول اظهار حقى و نصى او كردند، به دليل و حجت.خواجه پندارد كه اين كارى كوچك است، و مذهبى نو، و بگفت مشتى خوارج و نواصب و مبتدع و ضال، حق باطل شود.

بحمد الله نه على مرتضى عليه السلام مداهنه و تقيه كرد، و نه عباس، و نه اصحاب امير المؤمنين.

اولا بر نصى على عليه السلام اول دليل و گواهى، عقل عاقلان است كه عاقل داند كه زمانه با ثبوت تكليف و جواز خطاء مكلفان روا نباشد كه از امامى خالى باشد.

دوم حجت قرآن است كه آيات قرآن بر نصى على منزل است.سوم اخبار مصطفى كه بيان كرد.چهارم اجماع شيعه محقه است.و درين كتاب همه دلائل شرح نتوان داد.و انكار على مرتضى ظاهر است‏بر امامت آن جماعت، به خلاف آنكه ناصبى احمق گويد.

اولا در آن خطبه معروف اول اين كلمه مى‏گويد: اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى.يعنى: ابوبكر پيراهن خلافت در پوشيد، و او داند كه من آسياى خلافت را قطبم.چون نوبت‏به عمر رسيد مى‏گويد: فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته: اى عجبااز ميان آنكه در حالت زندگانى اقاله مى‏كند، و روز وفات به عمر مى‏سپارد.و بر عمر انكار مى‏كند كه: جعلها فى جماعة زعم انى احدهم، فيا لله و للشورى: من از كجا و شورى از كجا؟ الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه (الى آخر الخطبة) .پس اين همه دلالت است‏بر نصى او، و انكار است‏بر اختيار ايشان.

پندارى كه بعد از پانصد سال حلاج (19)و شانه تراش بدانستند و بديدند، و على عليه السلام و عباس، و سلمان، و بوذر، و مهاجر، و انصار نتوانستند ديدن، و نديدند [بلكه عقلا دانند كه نه چنين است] كه هر اجماع كه بر خلاف على مرتضى عليه السلام باشد آن خطا باشد.و هر اتفاق كه بر مخالفت‏حسن و حسين باشد، آن باطل باشد.و هر حجت كه بر سلمان و بوذر و مقداد و خزيمه و ابو ايوب باشد، همه شبهت‏باشد.الا ان الحق مع على، و على مع الحق يدور معه حيثما دار: (آگاه باشيد كه حق با على است و على با حق است، و حق پيوسته با على مى‏گردد و دور مى‏زند هر جا كه على بگردد و دور بزند) .

مذهب اهل حق اين است، و جواب اين مشبهى خارجى همين است.و امام بعد از مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم بلا فصل امير المؤمنين است، كه نص رب العالمين است، و نفس خير المرسلين است. [و] الحمد لله رب العالمين. (20)

بايد دانست كه اعتراض مهاجرين و انصار را بر ابوبكر در مسجد پيغمبر، و گفتار يك يك از آنها را به همين نهجى كه ذكر كرديم با اختلافى در عبارات، علاوه بر عبد الجليل قزوينى كه ما از او نقل كرديم، چندين تن از اعاظم و اعلام مذهب در كتب خود از طريق شيعه و عامه روايت كرده‏اند.

اول آنها شيخ جليل ابو جعفر: احمد بن محمد بن خالد بن عبد الله برقى، كه از برق رود قم است كه از ثقات و رؤساى مذهب بوده و اصلا كوفى است، و در سنه 280 يا شش سال قبل از آن وفات كرده است. (21)

اين شيخ جليل در كتاب «رجال‏» خود كه به كتاب «رجال برقى‏» معروف است، تحت عنوان اسماء منكرين ابوبكر كه عبارت‏اند از دوازده نفر: شش نفر از مهاجرين، و شش نفر از انصار، بيان كرده است:

اما شش نفر مهاجرين عبارتند از: خالد بن سعيد بن العاص كه از بنى اميه بود، و ابوذر غفارى، و سلمان فارسى، و مقداد بن اسود، و بريده اسلمى، و عمار ياسر.و شش نفر انصار عبارتند از: خزيمة بن ثابت، و سهل بن حنيف، و ابو الهيثم بن تيهان، و قيس بن سعد بن عباده خزرجى، و ابى بن كعب، و ابو ايوب انصارى.و سپس مى‏گويد: اينها در روز جمعه به مسجد رفتند و يكايك در حالى كه ابوبكر بر فراز منبر براى خطبه جمعه بود برخاستند، و انكار خود را بر خلافت او، و تاييد خلافت امير المؤمنين عليه السلام - بر همين طريقى كه ذكر كرديم - مفصلا و مستدلا و مشروحا بيان كردند تا چون كلام آخرين آنها كه ابو ايوب بود، و بدينگونه بود كه: اتق الله (22) و ردوا الامر الى اهل بيت نبيكم، فقد سمعتم ما سمعنا، ان القائم مقام نبينا بعده على بن ابيطالب عليه السلام، و انه لا يبلغ عنه الا هو، و لا ينصح لامته غيره.

(تقواى خداوند را بگير(23) ، و اين امر خلافت را به اهل بيت پيغمبرتان برگردانيد! حقا شما شنيده‏ايد همان چيزى را كه ما شنيده‏ايم، بدرستيكه قائم مقام، و جانشين محل و منزلت پيغمبر ما بعد از او على بن ابيطالب است، و هيچكس نمى‏تواند از پيغمبر آنچه را كه راجع به پيغمبر است تبليغ كند مگر على، و هيچكس نصيحت امت را نمى‏كند مگر او) .

به پايان رسيد، ابوبكر از منبر فرود آمد.تا روز جمعه ديگر، عمر شمشير خود را از غلاف بيرون آورد و گفت: نشنوم مردى را كه مانند گفتار آن روز سخن گويد مگر اينكه گردن او را مى‏زنم.و از آنجا او با سالم مولى ابو حذيفه و معاذ بن جبل و ابو عبيده با شمشيرهاى كشيده رفتند و ابوبكر را از منزل بيرون آورده و بر فراز منبربردند.(24)

دوم - شيخ جليل ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى: شيخ صدوق است كه در سنه 381 وفات كرده است.اين مرد عظيم المنزلة در كتاب «خصال‏» ، از نواده زاده برقى، اين روايت را ذكر مى‏كند، بدينگونه: حديث كرد براى من، على بن احمد بن عبد الله بن احمد بن ابى عبد الله برقى كه گفت: حديث كرد براى من پدرم، از جدم: احمد بن ابى عبد الله برقى، كه او گفت: حديث كرد براى من نهيكى، از ابو محمد خلف بن سالم، از محمد بن جعفر، از شعبه، از عثمان بن مغيرة، از زيد بن وهب كه او گفت: افرادى كه بر جلوس ابوبكر در مقام خلافت و بر تقدم او بر على بن ابيطالب عليه السلام ايراد و انكار داشتند، از مهاجر و انصار دوازده نفر بودند.و روايت را به همين نهج‏بيان مى‏كند.ليكن در بيان اسامى آنها كه يكايك مى‏شمرد، به جاى قيس بن سعد بن عباده، عبد الله بن مسعود را ذكر كرده است.(25)

سوم - شيخ جليل: ابو منصور، احمد بن على بن ابيطالب طبرسى، كه از اعاظم علماء مذهب است، و او در اواسط قرن ششم از هجرت بوده زيرا با ابو الفتوح رازى و با فضل بن حسن طبرسى صاحب كتاب «مجمع البيان‏» متوفاى سنه 548 معاصر بوده، و محمد بن على بن شهر آشوب متوفاى 588 شاگرد او بوده است.

او اين روايت را مفصلا در كتاب «احتجاج‏» ، در باب «ذكر طرف مما جرى بعد وفاة رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من اللجاج و الحجاج فى امر الخلافة‏» ذكر كرده است، و او اين روايت را از ابان بن تغلب، از حضرت صادق عليه السلام روايت مى‏كند.و در مقام شمردن نام آن دوازده نفر به جاى قيس بن سعد بن عباده، عثمان بن حنيف برادر سهل را، با سهل ذكر كرده است.(26)

چهارم - سيد جليل شريف و نقيب: رضى الدين ابو القاسم على بن موسى بن طاووس حسينى حلى است، كه در سنه 664 وفات يافته است، و در ميان بزرگان وعلمآء به ابن طاووس مشهور است.

او در كتاب كشف اليقين فى اختصاص مولانا على بامرة المؤمنين كه به آن كتاب، «كتاب يقين‏» هم مى‏گويند(27)گويد: اين فصل در بيان مطالبى است كه احمد بن محمد طبرى معروف به خليلى كه از روات و رجال عامه است، در روايت‏خود راجع به انكار دوازده نفر بر ابوبكر پس از آنكه ولايت‏بر مسلمين را به عهده گرفت، با گفتار صريحشان آورده است، و نيز در بيان آنچه بعضى از اصحاب از رسول خدا درباره عنوان امير المؤمنين بودن على بن ابيطالب مى‏دانستند.و اين داستان را همچون محمد بن جرير طبرى صاحب كتاب «تاريخ‏» در كتاب «مناقب الائمة عليهم السلام‏» ذكر كرده است، و بعضى نيز در آنچه طبرى ذكر كرده است زيادتى‏هائى ذكر كرده‏اند.

و سپس گويد: بدانكه اين حديث را شيعه به نحو تواتر روايت كرده است، و اگر روايت آن منحصر به شيعه بود ما آنرا ذكر نمى‏كرديم، زيرا كه رجال شيعه، در نزد رجال عامه متهم هستند، و ليكن از طريق خود آنان كه بر آن اعتماد دارند نقل مى‏كنيم تا پى‏آمدها و تبعات آن متوجه همان كسى شود كه آنرا روايت كرده و در كتاب خود ضبط كرده است.آنگاه گويد: احمد بن محمد طبرى با عين اين عبارات آورده است: خبر دوازده نفرى كه جلوس ابوبكر را بر سر جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انكار كردند: حديث كرد براى ما على ابو الحسن بن على بن نحاس كوفى عدل اسدى، او گفت: حديث كرد براى ما احمد بن ابى حسين عامرى، او گفت: حديث كرد براى ما عموى من ابو معمر شعبة بن خيثم اسدى، او گفت: حديث كرد براى ما: عثمان اعشى، از زيد بن وهب.آنگاه اين داستان را تا آخر نقل كرده است.(28)

و علامه مجلسى - رضوان الله عليه - اين داستان انكار دوازده نفر را بدين طريق از سه كتاب «خصال‏» و «احتجاج‏» و «كشف اليقين‏» مفصلا نقل كرده است، آنگاه به شرح و تفسير آن پرداخته است.(29)

و مرحوم آية الله شيخ عبد الله مامقانى در «تنقيح المقال‏» ، فصلى را به عنوان دوازده نفرى كه بر غصب خلافت ابوبكر، بر او ايراد و انكار كرده‏اند، ذكر كرده است، و روايت «خصال‏» را در آن از «بحار الانوار» مجلسى آورده، و پس از آن به روايت «احتجاج‏» نيز اشاره كرده است.(30)

بارى مخالفت اصحاب خاص رسول خدا و شيعيان امير المؤمنين عليهما السلام، با خلافت ابوبكر و عمر و عثمان، اظهر من الشمس است، و در تاريخ و كتب سير جاى ترديد نيست.شيعيان از اول امر، خلافت‏خلفاى انتخابى را غصب مى‏دانستند، و آنان را خلفاى غاصب مى‏خواندند.

عبد الله عنان محامى گويد: و كان لعلى حزب ينادى بخلافته عقب النبى مباشرة، و يرى انه هو و بنوه احق الناس بها.

«و براى على بن ابيطالب حزبى بوده است كه آنها نداى خلافت‏بلا فصل او را بعد از پيامبر سر مى‏داده‏اند، و چنين مى‏دانستند كه او و پسرانش از همه مردم به خلافت‏سزاوارتر مى‏باشند» .و مطلب را ادامه مى‏دهد تا آنكه مى‏گويد:

و من الخطآء ان يقال: ان الشيعة انما ظهروا لاول مرة عند انشقاق الخوارج، و انهم سموا كذلك لبقآئهم الى جانب على.فشيعة على ظهروا منذوفاة النبى كما قدمنا.(31)

«و خطاست كه گفته شود: شيعه در اولين وهله، در وقت جدا شدن خوارج از لشگر على پيدا شد، و آنها را به جهت‏بقاء آنها در جانب على عليه السلام شيعه خوانده باشند.و عليهذا همانطور كه سابقا متذكر شديم: شيعيان على از هنگام وفات پيغمبر ظهور كردند» . ابن خلدون گويد: مبدا دولة الشيعة: اعلم ان مبدا هذه الدولة ان اهل البيت لما توفى رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم كانوا يرون انهم احق بالامر، و ان الخلافة لرجالهم دون من سواهم من قريش.

تا آنكه گويد: و فى الصحيح ايضا ان رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم قال فى مرضه الذى توفى فيه: هلموا اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا.فاختلفوا عنده فى ذلك و تنازعوا و لم يتم الكتاب.و كان ابن عباس يقول: الرزية كل الرزية ما حال بين رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم و بين ذلك الكتاب لاختلافهم و لغطهم.حتى لقد ذهب كثير من الشيعة الى ان النبى صلى الله عليه (و آله) و سلم اوصى فى مرضه ذلك لعلى و لم يصح ذلك من وجه يعول عليه، و قد انكرت هذه الوصية عائشة و كفى بانكارها.

تا آنكه گويد: و فى قصة الشورى ان جماعة من الصحابة كانوا يتشيعون لعلى، و يرون استحقاقه على غيره، و لما عدل به الى سواه تاففوا من ذلك و اسفوا له مثل الزبير و معه عمار بن ياسر و المقداد بن الاسود و غيرهم، الا ان القوم لرسوخ قدمهم فى الدين و حرصهم على الالفة لم يزيدوا فى ذلك على النجوى بالتافف و الاسف.(32)

«مبدا دولت‏شيعه: بدان كه مبدا اين دولت از اين پيدا شد كه: چون رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم وفات كردند، اهل بيت مى‏ديدند كه آنها به امر خلافت‏سزاوارترند، و خلافت‏بايد در مردان آنها قرار گيرد نه در غير آنها از طبقات قريش.

تا آنكه گويد: و همچنين در صحيح وارد شده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آن مرضى كه وفات يافت گفت: بيائيد! من مكتوبى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد! در اين حال در نزد رسول الله اختلاف كردند و نزاع نمودند، و مكتوب انجام نگرفت.

و ابن عباس پيوسته مى‏گفت: مصيبت، مصيبت عظمى آن بود كه: بين رسول خدا و بين نوشتن آن مكتوب فاصله انداختند به جهت اختلافى كه نمودند و به جهت گفتار دشوار و ناهنجارى كه در آن مجلس ادا كردند.حتى اينكه كثيرى از شيعه بر اين مرامند كه: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در آن مرضش به على‏وصيت كرد و او را در امر خلافت وصى خود نمود، ولى اين گفتار بر وجهى كه قابل اعتماد باشد به ثبوت نرسيده است زيرا عائشه چنين وصيتى را منكر شده است و همين انكار او كافى است.(33)

تا آنكه گويد: در قضيه شورى، جماعتى از اصحاب رسول خدا، پيروى از على مى‏كردند و دنباله‏رو راه و خط مشى على بودند و تشيع او را اظهار مى‏كردند، و او را در امر خلافت‏بر غير او مقدم داشته و استحقاق او را بيان مى‏كردند، و ليكن چون خلافت از او به غير او برگردانده شد، اظهار ضجرت و ملالت كرده اف گفتند و اسف خوردند، مثل زبير كه با او عمار بن ياسر و مقداد بن اسود و غير از ايشان بودند.اما چون اين شيعيان و طرفداران على، قدمشان در دين استوار و راسخ بود و بر الفت مسلمانان حريص بودند، (دست‏به شمشير و سلاح نبرده) غير از نجوى و پنهان سخن گفتن با ضجرت و ملالت و اسف چيزى بر آن نيفزودند» .

مورخ جليل و رحاله كبير: ابو الحسن على بن حسين مسعودى متوفى در سنه 346 از هجرت گويد:

و قد كان عمار حين بويع عثمان، بلغه قول ابى سفيان: صخر بن حرب فى دار عثمان، عقيب الوقت الذى بويع فيه عثمان و دخل داره و معه بنو امية فقال ابو سفيان: افيكم احد من غيركم؟ - و قد كان عمى - قالوا: لا! قال: يا بنى امية! تلقفوها تلقف الكرة! فوالذى يحلف به ابو سفيان مازلت ارجوها لكم، و لتصيرن الى صبيانكم وراثة.! فانتهره عثمان و سآءه ما قال.

و نمى هذا القول الى المهاجرين و الانصار و غير ذلك الكلام.

فقام عمار فى المسجد فقال: يا معشر قريش! اما اذا صرفتم هذا الامر عن اهل بيت نبيكم ههنا مرة و ههنا مرة، فما انا بآمن من ان ينزعه الله منكم، فيضعه فى غيركم كما نزعتموه من اهله و وضعتموه فى غير اهله!

و قام المقداد فقال: ما رايت مثل ما اوذى به اهل هذا البيت‏بعد نبيهم.فقال له عبد الرحمن بن عوف: و ما انت و ذاك يا مقداد بن عمرو؟ !

فقال: انى و الله لاحبهم لحب رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم اياهم، و ان الحق معهم و فيهم.يا عبد الرحمن! اعجب من قريش - و انما تطولهم على الناس بفضل اهل هذا البيت - قد اجتمعوا على نزع سلطان رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم بعده من ايديهم! اما و ايم الله يا عبد الرحمن لو اجد على قريش انصارا لقاتلتهم كقتالى اياهم مع النبى - عليه الصلاة و السلام - يوم بدر.

و جرى بينهم من الكلام خطب طويل قد اتينا على ذكره فى كتابنا «اخبار الزمان‏» فى اخبار الشورى و الدار.(34)

«پس از آن وقتى كه با عثمان بيعت كردند و به خانه‏اش رفت و با او بنى اميه همراه بودند، به عمار بن ياسر خبر رسيد كه: ابو سفيان كه نامش صخر بن حرب است، به جماعت‏بنى اميه اينطور گفته است: آيا در ميان شما يكنفر كه غير از شما باشد هست؟ ! - چون در آنوقت، ابو سفيان نابينا بود - (35) گفتند: نه.ابو سفيان گفته‏است: اى بنى اميه! اين خلافت و امارت را براى خود همانند توپ بازى نگهداريد! و به يكديگر پاس دهيد! سوگند به آن كسى كه ابو سفيان به او قسم مى‏خورد پيوسته من اين خلافت و امارت را براى شما اميد داشتم، و بعد از اين به اطفال شما بايد بطور ميراث برسد! عثمان از اين سخن بدش آمد و او را زجر كرد.

و اين گفتار و ساير گفتارها در بين مهاجرين و انصار انتشار يافت.

پس عمار بن ياسر در مسجد رسول الله بپا خاست و گفت: اى جماعت قريش! آگاه باشيد كه: چون شما اين امر خلافت را از اهل بيت پيامبرتان يك مرتبه به اين طرف برمى‏گردانيد و يك مرتبه به آن طرف! من هيچ مامون نيستم از اينكه خداوند آن را از دست‏شما بيرون آورد و در ميان غير شما قرار دهد، همچنانكه شما آن را از دست اهلش بيرون آورديد و در ميان غير اهلش قرار داديد!

و پس از عمار، مقداد برخاست و گفت: من هيچگاه به قدر اذيتى كه اهل بيت پيغمبر، پس از پيغمبرشان اذيت كشيده و آزار ديده‏اند، نديده‏ام كسى آزار ديده و اذيت‏شده باشد! عبد الرحمن بن عوف به او گفت: تو را با اين دخالت چه مناسبت است اى مقداد بن عمرو؟

مقداد گفت: قسم به خدا من به واسطه محبتى كه پيغمبر به ايشان داشته است آنها را دوست دارم، و بدرستى كه حق با آنهاست و در آنهاست.اى عبد الرحمن! من از قريش در شگفتم - كه تو آنها را به واسطه فضل و فضيلت اهل بيت‏بر مردم مسلط كرده‏اى - كه آنها بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بيرون آوردن قدرت و حكومت پيامبر از دست اهل بيتش چگونه با همديگر اجتماع كردند! آگاه باش اى عبد الرحمن! كه اگر من يارانى براى خودم به جهت جنگ با قريش مى‏يافتم هر آينه با قريش مى‏جنگيدم به همان گونه كه با آنها در معيت رسول خدا در روز غزوه بدر جنگ كردم.

و بين مقداد و عبد الرحمن بن عوف گفتار بسيارى كه مكروه و ناپسند بود واقع شد، و ما آن گفتارها را در كتاب خود كه به اخبار الزمان (36)موسوم است درباره اخبار شورى و دار - و آن خانه‏ايست كه در آن عثمان را به خلافت نشاندند - آورده‏ايم.

ابن عساكر با سلسله سند متصل خود از عمر بن على بن الحسين از على بن الحسين آورده است كه قال مروان بن الحكم: ما كان فى القوم احد ادفع عن صاحبنا من صاحبكم - يعنى عليا عن عثمان - قال: قلت له: فما لكم تسبونه على المنابر؟ ! قال: لا يستقيم الامر الا بذلك.(37)

«مروان بن حكم به حضرت سجاد على بن الحسين عليهما السلام گفت: هيچكس از اصحاب رسول خدا بهتر از صاحب شما از صاحب ما دفاع نكرد - يعنى على از عثمان - من به او گفتم: پس به چه علت‏شما او را بر فراز منبرها لعن و سب مى‏كنيد؟ ! مروان گفت: امر خلافت و حكومت‏براى ما بدون لعن و سب على استوار نمى‏شود».

احمد امين مصرى گويد: و قد بدا التشيع من فرقة من الصحابة كانوا مخلصين فى حبهم لعلى يرونه احق بالخلافة لصفات راوها فيه، من اشهرهم سلمان الفارسى و ابوذر الغفارى و المقداد بن الاسود.و تكاثرت شيعته لما نقم الناس على عثمان فى السنوات الاخيرة من خلافته ثم لما ولى الخلافة.(38)

«و ابتداى تشيع از جماعتى از اصحاب رسول خدا پيدا شد كه آنها در محبت‏به على اخلاص مى‏ورزيدند چون به واسطه صفاتى كه در او مى‏ديدند او را احق به خلافت مى‏شناختند، كه از مشهورترين آنها سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود است.و چون در سنوات اخير از خلافت عثمان مردم به جهت‏سوء كردار عثمان بر او انكار كردند و عيب گفتند و به شديدترين وجهى كراهت‏خود را اظهار نمودند، شيعيان على رو به فزونى و زيادى گذاردند، و پس از آن چون على به خلافت رسيد شيعيان بسيار شدند» .

اسامة بن زيد به خلافت ابوبكر اعتراض كرد، و در نامه براى او نوشت: اين عنوان را از كجا آورده‏اى؟

ابن ابى الحديد گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مرض موت مريض شد، اسامة بن زيد بن حارثه را به نزد خود فرا خواند و گفت: حركت كن تا سرزمينى كه پدرت در آنجا كشته شده است! و با اسبان بدانها حمله كن! من تو را امير و سپهسالار اين جيش كردم، و اگر خداوند تو را بر دشمن پيروز كرد، درنگت را كوتاه كن! و براى اطلاع از احوال دشمن، جواسيس خود را در آنجا منتشر كن! و جماعت مخبران از احوال دشمن را زودتر بفرست و در جلوى جيش خود روانه ساز! و پيامبر هيچكدام از وجوه و سرشناسان از مهاجرين و انصار را ناديده نگرفت مگر آنكه در آن جيش قرار داد، و از جمله آنها ابوبكر و عمر بودند.

جماعتى زبان به اعتراض گشودند و گفتند: اين جوان را بر معظم از اجلاء مهاجرين و انصار، امير و سرپرست كرده است! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون اين سخن را شنيد به غضب در آمد، و از منزل به مسجد آمد در حالى كه دستمالى بر سر خود پيچيده بود، و بر منبر بالا رفت و قطيفه‏اى بر خود داشت.فقال: ايها الناس! ما مقالة بلغتنى عن بعضكم فى تاميرى اسامة، لئن طعنتم فى تاميرى اسامة فقد طعنتم فى تاميرى اباه من قبله.و ايم الله ان كان لخليقا بالامارة، و ابنه من بعده لخليق بها، و انهما لمن احب الناس الى! فاستوصوا به خيرا فانه من خياركم.

«و فرمود: اى مردم! اين چه گفتارى است كه از بعضى از شما درباره امير نمودن اسامه بر جيش، به من رسيده است؟ ! سوگند به خدا كه اگر شما در امير نمودن اسامة امروز طعنه مى‏زنيد، قبلا هم در امير نمودن پدرش طعنه مى‏زديد.و سوگند به خدا كه پدرش زيد بن حارثه، لايق براى امارت بود، و پسرش بعد از او نيز لايق امارت است، و اين دو نفر از محبوب‏ترين مردم نزد من هستند! پس اين سفارش و وصيت مرا درباره او به نيكى بپذيريد، چون اسامه از اخيار و نيكان شماست‏» .

سپس پيامبر از منبر فرود آمد و داخل خانه شد، و مسلمين مرتب مى‏آمدند و از رسول الله خداحافظى و وداع مى‏كردند و به لشكر اسامه در جرف مى‏پيوستند.

و كسالت پيغمبر رو به شدت مى‏نهاد، و او پيوسته تاكيد در پيوستن اعيان قريش با نام و نشانهاى معين به لشكر اسامه داشت، و قال: اغد على بركة الله! و جعل يقول: انفذوا بعث اسامة! و يكرر ذلك.فودع رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و خرج و معه ابوبكر و عمر(39).

«و به اسامه گفت: صبحگاهان با استمداد از بركت‏خدا حركت كن! و پيوسته مى‏گفت: در لشكر اسامه پيش برويد! و اين سخن را تكرار مى‏كرد.اسامه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وداع كرد و خارج شد و با او ابوبكر و عمر همراه، و در تحت لواى او بودند» .

و حتى اسامه به رسول الله گفت: پدرم و مادرم فدايت‏باد اى رسول خدا! آيا به من اذن مى‏دهى كه چند روزى در مدينه بمانم تا خداى تو را شفا بخشد؟ ! چون اگر من با اين حال كسالت تو حركت كنم، دائما در دل من همانند قرحه‏اى سوزان است!

رسول خدا فرمود: اى اسامه حركت كن به آنچه را كه به تو امر كردم، چون‏قعود و نشستن از جهاد در هيچ حالى از احوال جايز نيست.(40)

در اينجا مى‏بينيم كه رسول الله، وجوه قريش و سركردگان و مستكبران آنها را از ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و مغيرة بن شعبه و عثمان بن عفان و معاذ بن جبل و ساير معروفان از مهاجران و همچنين از انصار را نام برده و به جيش اسامه در تحت لواى اسامه داخل ساخته است.و اما امير المؤمنين عليه السلام به اجماع شيعه و سنى و تواتر احاديث در تواريخ و كتب سير و تراجم در جيش اسامه نبوده‏اند، و رسول الله آنحضرت را امر به خروج با اسامه ننمودند.

از جمله كسانى كه به خلافت ابوبكر ايراد كرد اسامه بود، كه گفت: رسول خدا مرا امير تو قرار داد!

شيخ جليل عبد الجليل قزوينى گويد: و چون ابوبكر ابو قحافه در اول عهد خلافت نامه به اسامه زيد مى‏نويسد: من ابى بكر خليفة رسول الله الى اسامة بن زيد بن عتيق‏» (از ابوبكر خليفه رسول خدا به اسامه پسر زيد كه پدرش آزاد شده رسول خدا بوده است) انكار بر وى كرده، جواب بر اين وجه مى‏نويسد:

من الامير اسامة بن زيد بن عتيق الى ابن ابى قحافة: اما بعد، فاذا اتاك كتابى فالحق بمكانك، فان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بعثنى اميرا و بعثك انت و صاحبك فى الخيل، و انا امير عليكما امرنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.(41)

«از امير: اسامه پسر زيد: آزاد شده رسول خدا به سوى پسر ابو قحافه: اما بعد، همينكه نامه من به تو رسيد، بر سر جاى خود بنشين! چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا امير بر تو قرار داده است، و تو و رفيق تو را در ميان خيل اسبان و اسب سواران كه حركت داده است.و من امير بر شما دو نفر هستم، و اين حكومت و امارت من از ناحيه رسول الله است‏» .

و در احتجاج طبرسى، آورده است كه: چون ابوبكر به خلافت انتخابى رسيد پدرش ابو قحافه در طائف بود.ابوبكر نامه‏اى به پدرش به اين عنوان نوشت: من خليفة‏رسول الله الى ابى قحافة: اما بعد، فان الناس قد تراضوا بى، فانى اليوم خليفة الله! فلو قدمت علينا كان اقر لعينك!

«از خليفه رسول خدا به سوى ابو قحافه: اما بعد، بدرستى كه تمام مردم به حكومت من راضى شده‏اند، و بنابراين من امروز خليفه خدا هستم! اگر تو به سوى ما بيائى موجب سرور و شادمانى و تازگى و خنكى چشم تو خواهد بود» .

چون نامه را ابو قحافه قرائت كرد به رسول گفت: چه مانع شد كه على را خليفه نكردند؟ ! رسول گفت: او جوان بود، و كشتارش در قريش و غير قريش بسيار بود، و ابوبكر سنش از او بيشتر است.ابو قحافه گفت: اگر خلافت‏به سن است، من به خلافت‏سزاوارترم كه پدر او هستم.آنها به على ظلم كردند كه حق او را ربودند، و پيغمبر براى على بيعت گرفت و ما را امر كرد كه با على بيعت كنيم.

آنگاه نامه‏اى به اين عنوان در پاسخ نوشت: از ابو قحافه به سوى پسرش ابوبكر: اما بعد، مكتوب تو به من رسيد! من آنرا نامه احمقى يافتم كه بعضى از آن بعض ديگر را نقض مى‏كرد.يكبار مى‏گوئى: خليفه رسول خدا، و يكبار مى‏گوئى: خليفه خدا، و يكبار مى‏گوئى: مردم به من راضى شده‏اند!

اين امر امرى است كه بر تو ملتبس شده است! داخل در امرى مشو كه خروج از آن فردا براى تو سخت‏باشد، و عاقبت آن در روز قيامت، آتش و ندامت و ملامت نفس لوامه در موقف حساب باشد.براى هر يك از امور، مدخل و مخرج خاصى است كه از آن مدخل بايد داخل شد و از آن مخرج بيرون رفت، و تو مى‏دانى كه در امر خلافت چه كسى بر تو اولويت دارد! خداوند را مراقب باش بطورى كه تو او را مى‏بينى! و صاحب ولايت را وامگذار! چون اگر امروز خلافت را ترك كنى براى تو آسان‏تر و سالم‏تر است.(42)

در اينجا مناسب است اين بحث را با يك روايت كه درباره ولايت امير المؤمنين عليه السلام است‏خاتمه دهيم.طبرى روايت كرده است‏حديثى را از زياد بن مطرف كه سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: من احب ان يحيى حياتى، و يموت ميتتى، و يدخل الجنة التى وعدنى ربى قضبا من قضبانها غرسها فى‏جنة الخلد، فليتول على بن ابيطالب و ذريته من بعده، فانهم لن يخرجوهم من باب هدى، و لن يدخلوهم فى باب ضلالة.(43)

«زياد بن مطرف مى‏گفت: شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مى‏گفت: هر كس دوست دارد كه همانند زندگى من زندگى كند، و همانند مردن من بميرد، و داخل در بهشتى شود كه پروردگار من به من وعده داده است كه: درخت‏بلند و پرشاخه و شاخه افكنده‏اى از اين گروه درختان آنرا در بهشت‏خلد غرس كند، بايد در تحت ولايت على بن ابيطالب و ذريه او باشد كه بعد از او هستند، زيرا كه آنها هيچگاه ايشان را از باب هدايت‏خارج نمى‏كنند، و در باب ضلالت و گمراهى وارد نمى‏سازند» .

و حاكم در «مستدرك‏» به اين عبارت آورده است كه مطرف بن زياد از زيد بن ارقم روايت كرده كه

قال: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من يريد ان يحيى حياتى و يموت موتى، و يسكن جنة الخلد التى وعدنى ربى، فليتول على بن ابيطالب فانه لن يخرجكم من هدى، و لن يدخلكم فى ضلالة.(44)

«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس مى‏خواهد به زندگى من زنده باشد، و به مردن من بميرد، و در هشت‏خلدى كه پروردگارم به من وعده نموده است‏ساكن شود، بايد ولايت على بن ابى طالب را داشته باشد چون او هيچوقت‏شما را از هدايت‏خارج نمى‏كند و هيچوقت در ضلالت وارد نمى‏سازد» .