بارى تمام مفاسد و اختلافات از اين شورى برخاسته شد و هر مصيبتى
كه بر مسلمانان وارد شد از آن وارد شد.در اينجا لازم استبه داستان دقيقى كه
ابن عبد ربه اندلسى در «عقد الفريد» آورده است اشاره كنيم.او چنين گويد:
آوردهاند كه زياد، پسر حصين را بسوى معاويه فرستاد و مدتى مديد در نزد او
بماند پس روزى در پى او فرستاد و با او خلوت كرد و گفت: اى پسر حصين به من
رسيده استكه تو داراى ذهن و ادراك قوى و عقل استوارى مىباشى! من چيزى از تو
مىپرسم.پاسخ مرا بگوى! پسر حصين گفت: از هر چه مىخواهى بپرس! معاويه گفت: چه
باعثشد كه امر مسلمين را مشتت و متفرق سازد و آنها را كهنه و فرسوده سازد، و
اختلاف در ميانشان براندازد؟ ابن حصين گفت: كشتن عثمان! معاويه گفت: چيزى نگفتى
و نپرداختى؟ ابن حصين گفت: حركت طلحه و زبير و عايشه و جنگ على با ايشان!
معاويه گفت: چيزى نگفتى و نپرداختى؟ ابن حصين گفت: در نزد من غير از اين علتها
چيز ديگرى نيست؟ معاويه گفت: من اينك از علت آن خبر مىدهم كه: امر مسلمين را
مشتت و متفرق نساخت و ارادهها و خواستهاى آنها و تمايالات ذهنى ايشان را جدا
نكرد و از هم نگسيخت مگر شورايى كه آن مرد در بين شش تن معين كرد.و اين به جهت
آنست كه خداوند محمد را با هدايتخود و دين حق مبعوث نمود تا بر تمام اديان
غالب شود، گرچه مشركين آن را ناپسند داشتند، و محمد به آنچه خداوند به او امر
كرده بود عمل كرد و پس از آن خدا او را بسوى خود برد، و مقدم داشت ابوبكر را
براى نماز، و مسلمين او را براى دنياى خود پسنديدند زيرا كه محمد او را بر
دينشان پسنديد.
ابوبكر به سنت رسول خدا رفتار كرد و به سيره او عمل كرد تا خدا او
را بسوى خود برد، و ابوبكر عمر را خليفه خود نمود، و عمر هم به سيره ابوبكر عمل
كرد و سپس خلافت را به شورى و در بين شش نفر نهاد و در اين صورت هيچيك از آن شش
نفر نبود مگر آنكه خلافت را براى خودش مىخواست و اقوام او هم براى خلافت آن
خليفه تلاش مىكرد و اميد به آن بسته بود.و هر كس از آنها نفوسشان براى خلافت
گردن كشيده بود و چشم بدان دوخته بودند.در اينصورت مىبينيم كه اگر عمر همانطور
كه ابوبكر خليفهاى را معين كرد او هم شخصى را معين مىكرد اين اختلاف پيدا
نمىشد.(40)
از آنچه گفته شد به دست آمد كه: تصرفات و تغييرات عمر در دين،
تغيير در مسائل جزئى نبوده استبلكه تغيير در مبنى و اساس و ريشه و اصل آن بوده
است كه همينطور براى پيروان او ادامه دارد، و تا زمان مىگذرد حق و ولايت،
مختفى و واقعيت در پرده غيب پنهان است.
و چون تغييرات او در دين به عنوان دين محسوب شد پيروان او، او را
قديس تلقى كرده، از سنت او همانند سنت پيامبر احترام مىكنند، با آنكه عقل و
شرع و وجدان حاكمند بر آنكه غير از وحى الهى هيچ چيز قابل پيروى نيست، و لزوم
پيروى از پيغمبران به جهت ايصال به عالم غيب است و گرنه تقليد كوركورانه در همه
مراحل محكوم است.عمر تصرفات در منهاج رسول خدا كرده، از نزد خود چيزهائى آورد
كه به سنت عمر، و با ضميمه چيزهائى را كه خليفه قبل از او آورده استبه
سنتشيخين معروف و مشهور است.
و از اينجا بطور وضوح معلوم مىشود كه: ضرر او براى اسلام حقيقى و
سنت محمدى بسيار گرانتر و سنگينتر از ضرر ابو سفيان و ابو لهب و ابو جهل و
امثالهم بوده است.زيرا آنان با همه آن كارشكنىها و جنگها و مصائبى كه براى
اسلام و مسلمين و بالاخص براى رسول خدا به بار آوردند، مقصودشان جلوگيرى از
رسول خدا از جهت ظاهر، و عدم پيشرفت اسلام از جهتحكومت و ياستبوده است.آنها
مىخواستند خودشان رئيس باشند نه رسول خدا.اما عمر جلوگيرى از معنويت و ولايت و
عاطفه اسلام نمود. عمر دين را با سنتخود توام كرد، و مخلوط و ممزوج از آن را
تحويل امت داد.عمر در معنويت اسلام رخنه كرد و منهاج و رويه خود را به صورت دين
و در لباس دين به مردم تحميل كرد.فلهذا مىبينيم كه منهاج ابو سفيانها از بين
رفته و در عالم به عنوان خاص طرفدارى ندارد ولى منهاج عمر باقى است، و به هيچ
وجه نمىتوان به يك مرد سنى مذهب حالى كرد كه منهاج او حجيتشرعى ندارد، حجت
كتاب خدا و سنت رسول خداست و بس.
علت آنكه در روايات شيعه او را به سامرى در قوم حضرت موسى تشبيه
كردهاند براى همين امر است كه سامرى از نقطه نظر معنويت، تصرف در دين موسى
نموده و بنى اسرائيل را به عبادت عجل (گوساله) دعوت كرد.او تنها يك حاكم كه
شائق حكومت ظاهرى باشد نبود.حب رياستبر مردم بالاخص رياست معنوى بسيار تاثيرش
از ساير معاصى بيشتر و صاحبش را سريعتر در ورطه سقوط و بوار و هلاك مىافكند و
تمام زحمات و عبادات و جهادهاى ديرين را طعمه حريق هوى مىكند.
امام محمد غزالى درباره اينكه آيا ترتيب خلافتخلفاء به نص است و
يا به ميراث است، در مقاله رابعه از كتاب خود: سر العالمين بحثى دارد تا مىرسد
بدينجا كه مىگويد:
لكن اسفرت الحجة وجهها و اجمع الجماهير على متن الحديث فى يوم
غدير خم باتفاق الجميع، و هو يقول صلى الله عليه و آله و سلم: «من كنت مولاه
فعلى مولاه» ، فقال عمر: بخ بخ لك يا ابا الحسن لقد اصبحت مولاى و مولى كل
مؤمن و مؤمنة.
فهذا تسليم و رضى و تحكيم.ثم بعد هذا غلب الهوى لحب الرياسة، و
حمل عمود الخلافة، و عقود البنود، و خفقان الهوى فى قعقعة الرايات، و اشتباك
ازدحام الخيول، و فتح الامصار سقاهم كاس الهوى، فعادوا الى الخلاف الاول،
فنبذوه ورآء ظهورهم و اشتروا به ثمنا قليلا فبئس ما يشترون.
(41)
و لما مات رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال قبل وفاته:
ايتونى بدواة و بياض لازيل عنكم اشكال الامر، و اذكر لكم من المستحق لها بعدى.
قال عمر: دعوا الرجل فانه ليهجر - و قيل: يهذو - (42).
«ليكن حجت و برهان، نقاب از چهره خود برافكند و بزرگان و اعاظم به
اتفاق تمام مسلمين اجماع كردهاند بر متن حديث وارد در روز غدير خم كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «كسى كه من مولى و صاحب اختيار او هستم على
مولى و صاحب اختيار اوست» .و به پيرو آن، عمر گفت: به به آفرين آفرين بر تو اى
ابو الحسن! هر آينه حقا صبح كردى در حاليكه مولى و صاحب اختيار من و مولى و
صاحب اختيار هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنهاى هستى!
پس اين گفتار، تسليم و رضا به اين امر است و تفويض حكم استبه على
بن ابيطالب.سپس به دنبال اين قضيه، غالب شدن ميل و هواى نفس اماره، به جهتحب
رياست، و حمل ستون خلافت، و بستن و برافراشتن پرچمهاى بزرگ، و نيز به جهتبه
اهتزاز و حركت در آمدن قوه اشتياق در صداى بهم خوردن علمهاى لشگر، و اختلاط و
تداخل در هم فرو رفتگى اسبان تازى با مردان غازى در فتح كردن و گشودن شهرها،
ايشان را از جام شراب هواى نفس اماره سرمست كرد تا به همانخلاف ديرين و اولين
خود بازگشتند و حق را به پشتسرهاى خود پرتاب كردند و عهد و آيات الهى را به
بهاى اندك فروختند، و چقدر معامله بدى كردهاند.
و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آستانه مرگ قرار
گرفت، قبل از رحلتش فرمود: «دوات و سپيدى بياوريد براى آنكه اشكال امر را از
شما زايل كنم و براى شما بيان كنم كه مستحق خلافت پس از من كيست» ؟ عمر گفت:
اين مردك را ول كنيد كه هجر مىگويد و اختلاط بهم رسانيده است - و يا آنكه
بواسطه مرض سخن نامعقول و هذيان مىسرايد - » .
امام غزالى در اين سخنان كوتاه حق مطلب را ادا كرده است و حقيقت
را فاش نموده است.و البته اين ادراك و فهم در اثر همان ترك هواى نفس و حب
رياست، و دستبرداشتن از مقام حجة الاسلامى و رياست مدرسه نظاميه بغداد و تمام
سمتهاى رياست دنيوى از تدريس و افتآء و قضاوت و رتق و فتق امور دينى بر اساس
فقه شافعى بوده است كه مدت ده سال در شام انعزال اختيار كرده و به رياضتهاى
شرعيه باطن خود را تصفيه نموده، جوهر نفس خود را به مخالفتهاى نفس شيطانى و
استمداد از نفحات رحمانى.جلا بخشيده، از موهومات گذشت و به حق پيوست و از مجاز
به حقيقت گرائيد.چنانچه از مطاوى كتاب خود كه بصورت رسالهاى به نام المنقذ من
الضلال بعد از بازگشتش از شام تحرير نموده استبه خوبى پيداست.
البته خداوند سعى و كوشش مردان راه خدا را ضايع نمىگذارد و به
مفاد
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين(43)
و نيز به مفاد
من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و
لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون
(44)
راههاى سعادت را به آنها نشان داده و به حيات طيبه رهبرى مىكند
و پاداش آنان را به بهترين وجهى عنايت مىفرمايد.
غزالى بدون شك سنى مذهب بوده است و از طرفداران مكتب عمر و بلكه
از متعصبين آنها، و ليكن راه حق جوئى، چراغ ولايت را در مشكاة دل او بر افراوخت
و زجاجه نفس او را بدين مشعل، مشتعل ساخت و بدون شك راه تشيع را در پيش گرفت و
در صراط ولايت گام برداشت.(45)
مرحوم فقيه محدث حكيم مفسر عارف عاليقدر اسلام: مولى محسن فيض
كاشانى درباره او فرمايد: در حين تصنيف «احياء العلوم» سنى بوده و بعدا در آخر
عمر شيعه شده، و كتاب «سر العالمين» را تصنيف كرده است.
(46)
از آنچه گفته شد، نبايد به نوشته بعضى از دانشمندان معاصر كه كتاب
«سر العالمين» را از غزالى نمىدانند عنايتى داشت
(47)
.زيرا علاوه
بر آنكه بسيارى از ادلهاى را كه در نوشته خود ذكر مىكنند قابل توجيه و داراى
محمل است، بعضى از آنها بهيچوجه اشكال و ايراد محسوب نمىگردد، و به مجرد
استبعاد نمىتوان كتابى ويا رسالهاى را از شخصى كه مؤلف آنست و بزرگان و اهل
خبره از فن رجال و تراجم و كتاب شناسى آنرا از او مىدانند و مطالب آن را در طى
طول زمان از زمان مؤلف تا به حال در كتب خود نقل كردهاند انكار كرد.
از جمله كسانى كه كتاب «سر العالمين» را از غزالى دانستهاند
ذهبى در «ميزان الاعتدال» (48)
، و ابن حجر عسقلانى در «لسان
الميزان» (49)
، و سبط ابن جوزى در «تذكرة خواص الامة» (50)
و جرجى زيدان در «آداب اللغة العربية» (51)
، و ملا محسن فيض
كاشانى در «المحجة البيضآء» (52)
، و علامه محمد باقر مجلسى در
«بحار الانوار»(53)
، و علامه عبد الحسين امينى در «الغدير» (54)
.و در مقدمه كتاب «سر العالمين» طبع نجف، طباطبائى حسنى
(55)
گويد: از كسانى كه كتاب «سر العالمين» را به غزالى نسبت دادهاند: «قاضى
نور الله تسترى در «مجالس المؤمنين» ، و شيخ على بن عبد العالى كركى محقق ثانى
فيما نقل عنه، و مولى محسن فيض صاحب «الوافى» و طريحى در «مجمع البحرين»
است.و علامه طهرانى گويد: در «تاج العروس» و «الاتحاف فى شرح الاحيآء» نيز آن
را به غزالى نسبت دادهاند(56)
.بارى در جائى كه حب رياست، طلحه و
زبير را با آن سوابق درخشان لغزانيده تا با گردآوردن دوازده هزار نفر مرد جنگى،
نقض بيعت كرده و به روى امير مؤمنان ولى والاى عالم امكان، با علم و معرفتبه
احوال او و طرفدارى و حمايت از او در دوران طويل حيات رسول الله و بعد از آن،
شمشير بكشند و مردم بيچاره و مستضعف را به اتهام مظلوميت عثمان و قتل على، با
آنكه خودشان از سردمداران كشته شدن او بودند تحريك نموده خونها بريزند، از
امثال شيخين كه سوابق مخالفتشان با خط مشى على بن ابيطالب عليه السلام از اول
امر و در زمان رسول الله مشهود بوده است، جاى تعجب نخواهد بود.
اينست كه مكتب تشيع رياست اينگونه افراد را حرام مىداند و امامت
را منحصر به ولى معصوم از هواى نفس و حب رياستبيرون آمده مىداند تا همه امور
بر اساس حق و متن واقع تحقق پذيرد.
علم و دانش انسان هر چه بيشتر باشد، هواى او مختفىتر و سوابق او
هر چه بيشتر باشد مكائد نفس او لطيفتر و ظريفتر است.در اينجا نفس از راه كمك به
دين و وجوب حفظ شرع و حق فقرا و مستمندان و حفظ بيضه اسلام جلو مىآيد، و به
نام دين حق على را غصب مىكند، و در پوشش حمايت از فقرا و مساكين، فدك را از
بضعه رسول خدا مىگيرد، و براى حفظ اجتماع مسلمين در خانه را مىشكند و زهرا را
ميان در و ديوار مىفشرد تا بروى زمين بيفتد و سقط جنين كند.اينها همه به نام
دين و در لباس حفظ قانون و شرع و كتاب خدا صورت گرفته است.و به دنبال آن اتلاف
حقوق، و ستمها و تعديات و عدم وصول عامه مردم به ولايت و سيراب شدن از شريعه
حيات و آبشخوار معنويت چه در آن زمان و چه در دوران سلطنتبنى اميه و بنى عباس،
و چه بعد از آن همه و همه در اثر آن انحراف پيشين است كه به پيرو آن پيوسته
حكام ظالم و امراء جابر بر مردم مسلط شدند و شاهرگ حياتى آنها را بريده، و از
خون و جان و مال و ناموس آنها براى خود طعام و خانه و بارگاه تهيه كردند.
خشت اول چون نهد معمار، كج تا ثريا مىرود ديوار، كج
شيخين، دين را با منهاج خود مخلوط نموده و آب لطيف را از
سرچشمهگلآلود و آنرا در مسير جريان خود به مردم آشامانيدند، و هواى غبار
آلوده با هواى نفس خود را براى استشمام مردم آلوده ساختند.اما امير مؤمنان عليه
السلام كه قسطاس مستقيم است، از كتاب خدا و سنت پيامبر تجاوز نمىكند و حتى در
گفتار ظاهرى براى اعداد حكومت و استنقاذ آن از ايدى جبابره، بطور توريه هم
نمىگويد: سنتشيخين را معتبر مىدانم.او در جواب عبد الرحمن بن عوف كه خواست
از او بيعتبه شرط عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا و سنتشيخين بگيرد صريحا
فرمود: فقط به كتاب خدا و سنت رسول خدا و اجتهاد و نظريه خودم.در اينجا از
رياست گذشت چون پايه آن بر سنتشيخين نهاده شده، و اين بنيان باطل است.و نيز
چون عبد الرحمن خواستشرط كند كه آنحضرت بنى هاشم را در حكومتبر مردم قرار
ندهد، قبول نكرد و فرمود: من به نظر خودم هر كه را لايق باشد بر سر كار
مىآورم، از بنى هاشم باشد و يا غير بنى هاشم.
ابن قتيبه دينورى آورده است: ثم اخذ عبد الرحمن بيد على فقال له:
ابايعك على شرط عمر ان لا تجعل احدا من بنى هاشم على رقاب الناس!
فقال على عند ذلك: ما لك و لهذا اذا قطعتها فى عنقى؟ ! فان على
الاجتهاد لامة محمد.حيث علمت القوة و الامانة استعنتبها، كان فى بنى هاشم او
غيرهم! قال عبد الرحمن: لا و الله حتى تعطينى هذا الشرط.قال على: و الله لا
اعطيكه ابدا.فتركه فقاموا من عنده.(57)
«و سپس عبد الرحمن دست على را گرفت و به او گفت: با تو بيعت
مىكنم بر خلافت، با شرطى كه عمر نموده است كه هيچيك از بنى هاشم را امير بر
مردم نگردانى!
على در پاسخ او گفت: ترا به اين مسئله چكار كه مىخواهى اين تعهد
را بر عهده من گذارى؟ ! وظيفه من است كه براى امت محمد سعى و كوشش خود را مبذول
دارم و هر جا كه بدانم در آنجا امانت و قدرت استبدان استعانت جويم، خواه در
بنى هاشم باشد و خواه در غير آن.عبد الرحمن گفت: سوگند به خدا: به خلافت
نمىرسى مگر آنكه اين شرط را با من بكنى! على گفت: سوگند به خدا! ابدا چنين
تعهدى براى تو نخواهم نمود.و بنابراين عبد الرحمن على را رها كرد و از نزد على
برخاستند» .
و همچنين ابن قتيبه نقل مىكند پس از قضيه حكمين كه امير المؤمنين
عليه السلام براى كوفيان خطبه خواندند و آنها را به جهاد با معاويه تحريض
مىكردند، در بين خطبه گفتند: من به هر يك از رؤساى قبايل شما امر مىكنم كه
نامهاى بنويسد و به من بدهد و در آن ثبت كند كه در قبيله خود چند مرد جنگجو
دارد و از فرزندان كه به مرحله قتال رسيده و مىتوانند جنگ كنند، و نيز از
غلامان و مواليان چقدر دارد؟ ! اين نامهها را بدهيد تا من در آن نظر كنم ان
شاء الله.اولين رئيس قبيلهاى كه برخاست و اجابت كرد سعد بن قيس همدانى بود و
پس از او عدى بن حاتم و حجر بن عدى و اشراف قبايل، و همه تسليم و اطاعتخود را
ابراز كردند و لشگرى تهيه شد.
بعد ابن قتيبه، مطلب را ادامه مىدهد، تا اينكه مىگويد: فبايعوه
على التسليم و الرضا، و شرط عليهم كتاب الله و سنة رسوله صلى الله عليه (و آله)
و سلم.فجاءه رجل من خثعم فقال له على: بايع على كتاب الله و سنة نبيه! قال: لا!
و لكن ابايعك على كتاب الله و سنة نبيه و سنة ابى بكر و عمر.فقال على: و ما
يدخل سنة ابى بكر و عمر مع كتاب الله و سنة نبيه؟ انما كانا عاملين بالحق حيث
عملا.فابى الخثعمى الا سنة ابى بكر و عمر، و ابى على ان يبايعه الا على كتاب
الله و سنة نبيه صلى الله عليه (و آله) و سلم.
فقال له حيث الح عليه: تبايع؟ ! قال: لا، الا على ما ذكرت لك!
فقال له على: اما و الله لكانى بك قد نفرت فى هذه الفتنة و كانى بحوافر خيلى قد
شدخت وجهك! فلحق بالخوارج فقتل يوم النهروان.
قال قبيصة: فرايته يوم النهروان قتيلا، قد وطات الخيل وجهه، و
شدخت راسه، و مثلتبه، فذكرت قول على و قلت: لله در ابى الحسن! ما حرك شفتيه قط
بشىء الا كان كذلك.(58)
«پس آن اشراف و بزرگان و رؤساى قبايل، با تسليم و رضايتبا على
بيعتكردند و على عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را
بر ايشان شرط كرد.در اين حال مردى از قبيله خثعم آمد(59)
و على به
او گفت: بيعت كن بر كتاب خدا و سنت پيغمبرش.گفت: نه، و ليكن من با تو بيعت
مىكنم به شرط كتاب خدا و سنت پيغمبرش و سنت ابوبكر و عمر.على به او گفت: سنت
ابوبكر و عمر كه با كتاب خدا و سنت پيغمبرش داخل نمىشود! ابوبكر و عمر دو نفر
عامل به حق بودند وقتى كه عمل به حق مىكردند.مرد خثعمى از بيعت امتناع كرد مگر
به شرط سنت ابوبكر و عمر، و على نيز ابا كرد كه او با على بيعت كند، مگر بر
كتاب خدا و سنت پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم.
و چون آن مرد خثعمى بر شرط خود مواظبت داشت على به او گفت: بيعت
ميكنى؟ ! گفت: نه! مگر بر همان شرطى كه براى تو گفتم!
در اين حال على به او گفت: آگاه باش سوگند به خدا گويا تو را
مىبينم كه در اين فتنه از ما اعراض مىكنى و جلوگيرى بعمل مىآورى! و گويا
مىبينم تو را كه سمهاى ستوران لشگر من چهره تو را شكسته است.آن مرد ملحق به
خوارج شد و در روز نهروان كشته شد.
قبيصه مىگويد: من او را در روز نهروان ديدم كه كشته به روى زمين
افتاده و اسبان، چهره او را لگد زدهاند و سرش را شكافتهاند و او را مثله و
قطعه قطعه كردهاند.گفتار على به يادم آمد و با خود گفتم: خداوند رحمتبىپايان
خود را بر ابو الحسن بريزد، ابو الحسن هيچوقت دو لب خود را براى اداى سخنى به
حركت در نياورده است الا آنكه همانطور شده است» .
امير المؤمنين عليه السلام با اصحاب با وفايش از بدو امر، يگانه
اهتمام و كوشش آنها در برقرارى قانون قرآن و سنت پيامبر و رفع هرگونه تغيير و
تبديلى بود كه صورت مىگرفت و مبارزه و مدافعه با هر تعدى و ستمى بود كه به
وقوع مىپيوست.درست اگر در سيره و منهاج آنحضرت با نظر دقتبنگريم و سپس منهاج
و سيرهاصحاب آنحضرت را ببينيم بدست مىآوريم كه اصولا اگر كسى داراى منهاج على
نبود نمىتوانست جزو اصحاب او قرار گيرد و خواه و ناخواه طرد مىشد و جو معنويت
و اصالت آنحضرت و پيروان واقعيش چنين فردى را در خود نمىپذيرفت.آنحضرت كرارا
مىفرمود: مقصود ما خداست و برقرارى عدل، و در اين راه تلاش مىكنيم تا اجل ما
برسد.ما هدفى غير از اين نداريم، ما در انتظار رياست و تقدم نيستيم.
ابوذر غفارى آن يار راستين و مجاهد نستوه، و آن صحابى عظيم و جليل
القدر رسول گرامى، يك تنه در شام در برابر مظالم معاويه ايستاد و پس از ارسال
او را با زجر و شكنجه به مدينه، تنها در برابر عثمان مظالم او را بر شمرد.
مورخ جليل و محدث كبير و منجم عظيم: مسعودى در «مروج الذهب»
تبعيد ابوذر را به ربذه مرقوم داشته است و گفته است كه عثمان از مشايعت وى منع
كرده است، و گفته است كه: على و حسنين عليهم السلام و عقيل و عبد الله بن جعفر
و عمار ياسر از او مشايعت كردند.و اين مشايعتبر عثمان گران آمد تا آنكه گويد:
فلما رجع على، استقبله الناس فقالوا: ان امير المؤمنين عليك غضبان لتشييعك
اباذر، فقال على: غضب الخيل على اللجم(60)
و(61)
.
«چون على از مشايعت ابوذر بازگشت، مردم او را استقبال كرده گفتند:
امير المؤمنين عثمان بر تو به علت مشايعتى كه از ابوذر نمودهاى غضبناك است!
على گفت: غضب كرده است همانند غضب اسبان بر لجامهاى خود» .يعنى غضب او
بىنتيجه و بىثمر است.
و چون در شبانگاه عثمان را ديدار مىكند عثمان مفصلا به امير
المؤمنين عليه السلام اعتراض دارد، از جمله عثمان مىگويد: چرا امر مرا رد
كردهاى؟ ! حضرت مىفرمايد: رد نكردهام! عثمان مىگويد: آيا به تو ابلاغ نشده
است كه: من مردم را از ملاقات با ابوذر و از مشايعت او نهى كردهام؟ حضرت
مىفرمايد: او كل ماامرتنا به من شىء نرى طاعة لله و الحق فى خلافه اتبعنا فيه
امرك؟ ! بالله لا نفعل! (62)
«آيا تو هر چه را كه به ما امر كنى، و ما طاعتخداوند و پيروى از
حق را در خلاف آن ببينيم آيا ما بايد در آن چيز متابعت امر تو را بكنيم؟ !
سوگند به خدا چنين نخواهيم كرد» .
ابن قتيبه دينورى مىگويد: مورخين و اهل تحقيق چنين گفتهاند كه:
جماعتى از اصحاب پيغمبر - عليه الصلاة و السلام - با هم جمع شدند و نامهاى
نوشتند كه در آن آنچه عثمان بر خلاف سنت رسول خدا و سنت دو خليفه قبل از خودش
عمل كرده بود، ذكر كرده بودند، از جمله آنكه: خمس افريقا را كه در آن حق خدا و
رسول خدا و از ايشانند ذوى القربى و يتامى و مساكين، يكجا به مروان حكم بخشيده
است(63)
، و تجاوزاتى كه در ساختن خانهها كرده است، حتى اينكه
هفتخانه شمردهاند كه در مدينه براى خودش بنا كرده است: يك خانه براى زوجهاش
نائله، و يك خانه براى دخترش عائشه، و غير از اين دو نفر از اهل خود و دختران
خود.و قصرهائى كه مروان در ذى خشب براى خود ساخته است و مخارج آن را از خمس كه
مصرفش لله و لرسول الله است، نموده است، و گستردن اعمال ادارى و فرمانداريها و
استانداريها را در ميان اهل خود و پسر عموهاى خود از بنى اميه كه تازه به ثمر
رسيده و جوانان نورسى هستند كه با پيغمبر صحبت نداشته و در جريان امور نيز
تدبيرى ندارند، و آنچه از امير او: وليد بن عقبه در كوفه اتفاق افتاد كه در
وقتى كه امارت كوفه را داشت در حال مستى نماز صبح را براى مردم چهار ركعتخواند
و پس از آن به مردم گفت: اگر شما دوست داريد بيشتر از اين هم براى شمابخوانم،
بيشتر از چهار ركعت هم مىخوانم، و عثمان پس از اطلاع، حد بر او جارى نكرد و
پيوسته تاخير مىانداخت، و مهاجرين و انصار را كنار گذاشت و از آنها براى هيچ
كارى استفاده نمىكرد و با ايشان مشورت نمىكرد و فكر خودش را مستغنى از مشورت
با آنها مىديد، و زمينهاى اطراف مدينه را غرقگاه مواشى خود قرار داده و مردم
را از استفاده از چراندن مواشى خودشان منع مىكرد، و شهريه و وظيفه و حقوقهاى
مستمرى براى اقوامى در مدينه معين كرده بود كه نه سابقه صحبتبا پيامبر - عليه
الصلاة و السلام - را داشتند و نه براى حفظ اسلام دفاع مىكردند و نه براى نصرت
اسلام جهاد مىنمودند، و استعمال شلاق و تازيانه را علاوه بر چوب خيزران، زيرا
كه او اولين كسى بود كه پشت مردم را با شلاق مىزد و ليكن دو خليفه پيشين فقط
با خيزران و دره (تازيانه كوتاه) مىزدند.
و پس از نوشتن اين نامه با همديگر هم پيمان شدند كه آنرا به دست
عثمان بدهند.و ايشان ده نفر بودند.و از كسانى كه در جريان اين نامه حضور داشتند
عمار بن ياسر و مقداد بن اسود بودند.و چون خارج شدند كه نامه را به دست عثمان
بدهند يكى يكى شروع به جدا شدن در پنهانى نمودند و نامه را بدست عمار داده
بودند.همگى رفتند و عمار تنها ماند و به راه خود ادامه داد تا رسيد به خانه
عثمان.
عمار از عثمان اذن دخول خواست، و او اجازه دخول داد، در روزى كه
هوا سرد بود.عمار داخل شد و در نزد عثمان مروان بن حكم و اهل او از بنى اميه
بودند، و نامه را به او داد.
عثمان نامه را خواند و گفت: تو اين نامه را نوشتى؟ ! عمار گفت:
آرى! عثمان گفت: غير از تو، كه با تو همراه بوده است؟ ! عمار گفت: با من چندين
نفر بودند كه در راه از ترس سطوت تو جدا شدند! عثمان گفت: ايشان چه كسانى
هستند؟ ! عمار گفت: من نام آنها را نمىبرم.عثمان گفت: پس تو چگونه در ميان
آنها چنين جراتى داشتى؟ ! مروان گفت: اى امير مؤمنان: اين غلام سياه چهره (يعنى
عمار) مردم را بر عليه تو متجرى كرده است، و اگر تو او را بكشى درس عبرت براى
ديگران خواهد بود، كه چون او را به ياد آورند عمل او را تكرار نكنند.
عثمان گفت: او را بزنيد.او را زدند و عثمان هم خودش با آنها عمار
را مىزد تا شكمش را پاره كردند و عمار بيهوش شد.جسد او را روى زمين كشيدند
تادر خانه انداختند.
ام سلمه: زوجه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد تا او
را در منزل خود (منزل ام سلمه) آوردند.و چون عمار هم پيمان با قبيله بنو مغيره
بود، بنو مغيره بر عثمان خشمناك شدند.همينكه عثمان براى نماز ظهر از منزل بيرون
رفت، هشام بن وليد بن مغيره، سر راه او را گرفت و گفت: سوگند به خدا اگر از اين
ضربت، عمار بميرد، من مرد بزرگى را از بنى اميه خواهم كشت.عثمان گفت: تو آنجا
نيستى!
سپس عثمان به مسجد آمد.ديد على در مسجد است، سرش به شدت درد
مىكند و دستمال بسته است.عثمان گفت: سوگند به خدا اى ابو الحسن نمىدانم آيا
آرزوى مرگ تو را داشته باشم يا آرزوى زندگى تو را؟ ! سوگند به خدا اگر تو بميرى
من دوست ندارم پس از تو براى غير تو زنده باشم! چون همانند تو كسى را
نمىيابم.و اگر زنده باشى پيوسته يك طاغى را مىيابم كه تو را نردبان و بازوى
خود گرفته است و كهف و ملجا و پناه خود قرار داده است، هيچ مانعى براى من
نسبتبه از بين بردن او نيست مگر موقعيتى كه او در نزد تو دارد و موقعيتى كه تو
در نزد او دارى! و بنابراين مثال من با تو، مثل پسر عاق استبا پدر خود.اگر پسر
بميرد، او را به فراق خود مصيبت زده و دردناك مىكند، و اگر زنده باشد مخالفت و
عصيان او را مىنمايد.آخر يا راه سلامت پيش گير تا ما نيز راه مسالمت را
بپيمائيم! و يا راه جنگ و ستيزه را تا ما نيز به جنگ و ستيز در آئيم! مرا بين
آسمان و زمين بلا تكليف مگذار! سوگند به خدا اگر مرا بكشى همانند من كسى را
نمىيابى كه بجاى من بنشيند! و اگر من تو را بكشم همانند تو كسى را نمىيابم كه
مقام و موقعيت تو را داشته باشد! و آن كس كه فتنه را ابتدا كرده است هيچگاه به
ولايت امر امت نمىرسد!
على گفت: در اين سخنانى كه داشتى هر يك را پاسخى است، و ليكن اينك
من گرفتار سردرد خودم هستم از پاسخ گفتن به گفتار تو! من همان جملهاى را
مىگويم كه عبد صالح گفت: (65).
چون خلافتبه امير المؤمنين عليه السلام رسيد كمر همتبست تا جائى
كه ميسر است، بدعتها را براندازد و اوضاع را طبق زمان رسول الله و بر نهجسيره
رسول الله گرداند، و از جمله زمينهائى را كه عثمان بخشيده بود، به بيت المال
برگردانيد.خودش در دومين روزى كه به خلافت رسيد و مردم مدينه با او بيعت كردند
به خطبه برخاست و گفت:
الا كل قطيعة اقطعها عثمان و كل مال اعطاه من مال الله فهو مردود
فى بيت المال، فان الحق القديم لا يبطله شىء.و الله لو وجدته قد تزوج به
النسآء و ملك به الامآء، لرددته، فان فى العدل سعة، و من ضاق عليه العدل فالجور
عليه اضيق(66)
.
«آگاه باشيد كه هر قطيعه و زمينى را كه عثمان بخشيده است، و هر
مالى را كه از مال خدا هبه كرده است همه به بيت المال برمىگردد، چون حق قديم
را چيزى نمىتواند باطل كند.سوگند به خداوند كه اگر بيابم كه آن اموال را مهريه
زنان خود قرار دادهاند و يا با آن كنيزان خريدارى كردهاند، من به بيت المال
باز مىگردانم، زيرا كه در عدل گشايش و فراخى است، و كسى كه عدل بر او تنگ آيد
جور و ستم بر او تنگتر مىآيد» .
يعنى اگر كسى عاجز باشد از اينكه تدبير امور خود را به عدل
بنمايد، او از تدبير امور خود به جور و عدوان عاجزتر است، چون در جور مظنه
مقاومت و ممانعت است و در عدل نيست.
امير المؤمنين عليه السلام با تمام قوا و امكاناتى كه داشت، در
مدت قريب به پنجسال خلافت ظاهرى خود نتوانست تمام بدعتها را از بين ببرد و
سنتشيخين را براندازد و به مردم بفهماند كه در مقابل كتاب خدا و سنت پيامبر،
سنتى ديگر اعتبار ندارد و باطل است، زيرا مردم چنان به آن آئين خو گرفته بودند
كه تغيير اين سنت مساوق با تاسيس دين جديدى بود، و ستبرداشتن از آن در حكم
دستبرداشتن از مقدسات دينى ايشان بود.
فلهذا براى حفظ آن سنن و آداب ساعى بودند و لشكريان امير المؤمنين
را بجز افراد تربيتشده مكتب آنحضرت كه بسيار اندك بودند، بقيه را همين اهل
تسنن وعامه تشكيل مىدادند كه جدا از حقانيتشيخين و از حقانيتسنتهاى ايشان
دفاع مىكردند.و آنها را شيعه گويند، به جهت آنستكه در مقابل طرفداران عثمان از
معاويه و دستيارانش و مروانيان و مخالفان، طرفدار آنحضرت بودند و خلافت آنحضرت
را در مرتبه چهارم صحيح مىدانستند.و لذا در امر و نهى و جهاد تابع آنحضرت
بودند با آنكه در تمام آداب و سنن از شيخين پيروى داشتند، نه آنكه آنحضرت را
خليفه اول و واقعى رسول خدا بدانند و پيروى از او را پيروى از مقام امامت و
ولايت منصوب از ناحيه رسول خدا تلقى كنند.فلهذا حضرت در خطبه خود صريحا
مىفرمايد: اگر من مىخواستم سنتشيخين و بالاخص عمر را بر دارم لشگر من از هم
مىپاشيد و همه متفرق مىشدند و دست از يارى من بر مىداشتند.
محمد بن يعقوب كلينى در «روضه كافى» از على بن ابراهيم، از پدرش،
از حماد بن عيسى، از ابراهيم بن عثمان، از سليم بن قيس هلالى روايت مىكند كه:
امير المؤمنين عليه السلام خطبه خواندند و حمد خدا و ثناى او را بجاى آورده و
بر پيامبر درود فرستادند و پس از آن گفتند:
الا ان اخوف ما اخاف عليكم خلتان: اتباع الهوى و طول الامل.اما
اتباع الهوى فيصد عن الحق، و اما طول الامل فينسى الآخرة.
تا مىرسد به اينجا كه مىگويد:
انى سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: كيف انتم اذا
لبستكم فتنة يربو فيها الصغير، و يهرم فيها الكبير، يجرى الناس عليها و
يتخذونها سنة، فاذا غير منها شىء قيل: قد غيرت السنة، و قد اتى الناس منكرا.ثم
تشتد البلية و تسبى الدرية و تدقهم الفتنة كما تدق النار الحطب و كما تدق الرحى
بثفالها، و يتفقهون لغير الله، و يتعلمون لغير العمل، و يطلبون الدنيا باعمال
الآخرة.
ثم اقبل بوجهه و حوله ناس من اهل بيته و خاصته و شيعته فقال: قد
عملت الولاة قبلى اعمالا خالفوا فيها رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
متعمدين لخلافه، ناقضين لعهده، مغيرين لسنته، و لو حملت الناس على تركها و
حولتها الى مواضعها و الى ما كانت فى عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
لتفرق عنى جندى حتى ابقى وحدى او قليل من شيعتى الذين عرفوا فضلى و فرض امامتى
من كتاب الله عز و جل و سنة رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.
«چگونه مىباشيد در وقتى كه فتنهاى پيش آيد كه امر را بر شما
ملتبس و درشبهه و خطا اندازد، و بقدرى به طول انجامد كه صغير در آن فتنه رشد
كند و بزرگ شود، و كبير در آن فتنه پير گردد، و مردم در آن فتنه امور خود را
طبق آن قرار دهند و آنرا سنتشمارند بطورى كه اگر مختصرى از آن تغيير كند
بگويند: سنت تغيير كرده است، و مردم كار زشتى بجاى آوردهاند.و سپس فتنه شديد
گردد و ذرارى و كودكان را به اسارت ببرند، و فتنه چنان ايشان را در هم كوبد و
خرد كند همانطور كه آتش هيزم را خرد كند و همانطور كه آسيا بواسطه سنگ زيرينش
دانهها را خرد كند و بشكند.مردم براى غير خدا فقيه مىشوند، و براى غير عمل
ياد مىگيرند، و با اعمال آخرتى دنبال دنيا مىروند و دنيا را طلب مىنمايند.
سپس حضرت با چهره خود رو كردند به جماعتى از اهل بيتخود و خواص
خود و شيعه خود كه گرداگرد او بودند و گفتند: واليان و اميران پيش از من
كارهائى را انجام دادهاند كه در آن مخالفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
را كردهاند و در مخالفتبا رسول الله تعمد داشتهاند، پيمان و عهد رسول الله
را شكستهاند و سنت او را تغيير دادهاند.و اگر من مردم را وادار كنم بر اينكه
آنها را ترك كنند و آن بدعتها را به سنتهاى اوليه خود برگردانم و در مواضع
خودش بگذارم و به همان حالى قرار دهم كه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم بوده است، لشگر من از من مىپاشند تا جائى كه من يكه و تنها مىمانم يا با
اندكى از شيعيان خود كه فضل مرا شناختهاند و لزوم امامت مرا از كتاب خدا و سنت
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دانستهاند» .
آنگاه حضرت نام بسيارى از بدعتها را مىبرند و يكايك را بر
مىشمرند و سپس مىفرمايند: اگر من اينها را تغيير دهم و به كتاب خدا و سنت
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برگردانم اذا لتفرقوا عنى در آنوقت همه از من
جدا مىشوند و متفرق مىگردند. آنگاه مىفرمايد: و الله لقد امرت الناس ان لا
يجتمعوا فى شهر رمضان الا فى فريضة، و اعلمتهم ان اجتماعهم فى النوافل بدعة
فتنادى بعض اهل عسكرى ممن يقاتل معى: يا اهل الاسلام غيرت سنة عمر، ينهانا عن
الصلاة فى شهر رمضان تطوعا، (67)
و لقد خفت ان يثوروا فى ناحية جانب
عسكرى.ما لقيت من هذه الامة من الفرقة و طاعة ائمة الضلالة و الدعاة الى النار
- الخطبة.(68)
«سوگند به خدا كه من مردم را امر كردم تا در نمازهاى نافله شبهاى
ماه رمضان اجتماع نكنند و آنها را به جماعتبجاى نياورند و فقط براى نمازهاى
فريضه و واجب به جماعتحضور يابند، و من به آنها آگاهى دادم كه نوافل ماه رمضان
را به جماعتخواندن بدعت است.در اين حال بعضى از افرادى كه در لشگر من بودند و
همراه من جنگ مىكردند، يكديگر را با صداى بلند خبر كردند كه: اى اهل اسلام!
سنت عمر تغيير كرد، اين مرد ما را از نماز نافله در ماه رمضان نهى مىكند.بطورى
كه من حقا نگران شدم و ترسيدم كه: در ناحيهاى از جانب لشگر من فتنه بر پا
كنند.من چه كشيدهام از دست اين امت از جدائى و افتراق و پيروى از امامان ضلالت
و رهبران به سوى آتش دوزخ» تا آخر خطبه.
از اينجا بايد ديد ائمه طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - براى
برگرداندن اوضاع به زمان رسول خدا و سيره آنحضرت با چه مشكلاتى مواجه بودهاند
و تا چه سر حد فداكارى كرده و از مال و جان و تمام شئون خود دريغ ننمودهاند.
طبرى در تاريخ خود، نامه محمد بن عبد الله محض صاحب نفس زكيه را
به منصور دوانيقى نقل كرده و تا به اينجا مىرسد كه: محمد مىگويد: و ان ابانا
عليا كان الوصى و كان الامام فكيف ورثتم ولايته و ولده احياء. «حقا پدر ما على
بن ابيطالب وصى رسول خدا بود و امام امتبود.پس چگونه شما ولايت او را به ارث
بردهايد در حالى كه فرزندان او زنده هستند» ؟ !
اين نامه مفصل است، و در پاسخ او ابو جعفر منصور، نامه بسيار
مفصلى مىنويسد و از جمله عبارات آن اينست كه: و لقد طلبها ابوك لكل وجه،
فاخرجها نهارا و مرضها سرا و دفنها ليلا فابى الناس الا الشيخين و تفضيلهما.
(69)
«بدرستى كه پدرت (على بن ابيطالب) از هر ناحيهاى كه مىتوانستبه
دنبال ولايت رفت و آنرا طلب كرد، فاطمه را در روز براى اثبات مدعاى خود بيرون
مىآورد، و او را در پنهائى مداوا و معالجه مىنمود، و او را در شب دفن كرد،
معذلك مردم دست از شيخين و تفضيل آنها برنداشتند» .
ابن خلدون كه اين نامه را از منصور دوانيقى نقل مىكند، با مختصر
اختلافى در لفظ آورده و در اين جمله مىگويد: و لقد طلب بها ابوك من كل وجه و
اخرجها تخاصم - الى آخره.(70)
«پدرت از هر ناحيهاى كه مىتوانست طلب ولايت كرد و فاطمه را براى
مخاصمه و منازعه با خصم براى گرفتن ولايتخارج كرد» .
بارى، منظور ما از اين تحقيق آنست كه رويه و منهاج شيخين آنقدر در
مردم مؤثر بود كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در مدت امارت خود همه آنرا بر
نداشتند و مردم به همين نهج در زمان حضرت امام حسن عليه السلام باقى بودند، و
روز بروز در اثر شدت و قدرت بنى اميه كه در راس آنها معاوية بن ابى سفيان در
شام كوس انانيت مىزد و صد در صد خود را مجهز براى از بين بردن نام و نشان رسول
خدا كرده بود، اين بدعتهاى ديرين استوارتر و بدعتها و احداث تازهاى نيز بر آن
افزوده مىشد، تا به جائى كه معاويه صريحا به مغيرة بن شعبه گفت: تا من نام
محمد را از بالاى ماذنهها پائين نياورم و در زمين دفن نكنم از پاى نخواهم
نشست.
مسعودى در تاريخ خود، در وقايع سال دويست و دوازدهم هجرى آورده
است كه: در اين سال، منادى مامون از طرف او اعلان كرد كه: ذمه خليفه برى است از
هر كس كه معاويه را به نيكى ياد كند و يا او را بر احدى از اصحاب رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم مقدم دارد و يا سخنى در مخلوقيت آيات قرآن بگويد، و غير
از اين.و در بين مردم در علت اينكه چرا در امر معاويه، مامون اعلام برائت كرده
است اختلاف شد و جهات مختلفى گفته شد.
يكى از جهات اينست كه: بعضى از هم مجلسان و هم صحبتان مامون،
حديثى را براى او از مطرف بن مغيرة بن شعبه ثقفى نقل كرده است، و اين حديث را
زبير بن بكار در كتابش كه به اخبار معروف به موفقيات است و براى موفق تصنيف
كرده است آورده است.و آن خبر اينست كه زبير بن بكار مىگويد: شنيدم كه: مدائنى
مىگفت: مطرف بن مغيرة بن شعبه گفت: من با پدرم مغيرة بن شعبه به عنوان ورود و
ميهمان بر معاويه وارد شديم. پدرم نزد معاويه مىرفت و با هم گفتگو داشتند و پس
از آن به نزد من مىآمد و مطالب گفته شده نزد معاويه را براى من مىگفت، و از
عقلش سخن مىگفت و از سخنانى كه از او شنيده بود در شگفت مىماند.تا شبى پدرم
از نزد معاويه باز آمد و از خوردن شام امتناع كرد.من او را غمگين يافتم و ساعتى
به انتظار ماندم و چنين مىپنداشتم كه غصه او درباره ما و يا عملى است كه از ما
سر زده است. من به او گفتم: اى پدر، چرا تو را از شب تا به حال غمناك مىنگرم؟
! گفت: اى فرزند من! من از نزد خبيثترين و فاسدترين مردم آمدهام! گفتم:
چگونه؟ گفت: من در حالى كه با او خلوت كرده بودم به او گفتم: اى امير مؤمنان!
مرتبه و مقام تو از ميان ما به درجه و منزلت عالى رسيده است كه از هر جهت در ما
تاثير شديد دارى! چه خوب بود كه اينك عدل و داد خود را نمايان مىنمودى و خير
خود را گسترده مىكردى زيرا كه در اين وقت تو پير شدهاى! و چه خوب بود كه به
برادران خودت از بنى هاشم نظر محبت مىكردى و صله رحم مىنمودى! سوگند به خدا
كه: امروز چيزى در دست ايشان نيست كه تو از آن ترس داشته باشى! (71)
معاويه در پاسخ من گفت: هيهات هيهات! ! ملك اخوتيم فعدل و فعل ما
فعل، فو الله ما عدا ان هلك، فهلك ذكره الا ان يقول قائل: ابوبكر.ثم ملك اخو
عدى فاجتهد و شمر عشر سنين، فو الله ما عدا ان هلك فهلك ذكره الا ان يقول قائل:
عمر.ثم ملك اخونا عثمان فملك رجل لم يكن احد فى مثل نسبه، فعمل ما عمل [و عمل
به]، فو الله ما عدا ان هلك فهلك ذكره و ذكر ما فعل به.
و ان اخا هاشم يصرخ به فى كل يوم خمس مرات: اشهد ان محمدا رسول
الله.فاى عمل يبقى مع هذا؟ لا ام لك! و الله الا دفنا دفنا.
«دور است، دور است (باقى ماندن نام من در اين حال و يا صله رحم
كردن با بنى هاشم) .برادر تيمى ما: ابوبكر حكومت كرد و در بين مردم به عدالت
رفتار كرد و بجا آورد آنچه را بجا آورد، و سوگند به خدا همينكه مرد ياد او و
نام او هم مرد مگر اينكه گويندهاى در وقتى نام او را ببرد و ابوبكرى بگويد.و
پس از آن برادر بنى عدى ما: عمر حكومت كرد، كوشش كرد و ده سال كمر بست.و سوگند
به خدا همينكه مرد ياد او و نام او هم مرد مگر اينكه گويندهاى در وقتى نام او
را ببرد و لفظ عمرى بر زبان آرد.و سپس برادر ما عثمان حكومت كرد و هيچكس در نسب
همطراز و همانند او نبود و كرد آنچه را كه كرد (و نيز گذشت آنچه كه ديگران با
او كردند) و سوگند به خدا همينكه مرد ياد او و نام او هم مرد و ياد آنچه بر او
بجاى آوردند نيز مرد.
ولى اين برادر هاشمى ما (مراد رسول الله است) در هر روز پنج مرتبه
با صداى بلند نامش را به اشهد ان محمدا رسول الله مىبرند. كدام عملى من انجام
دهم كه با وجود اين اعلان و اين بانگ محمد رسول الله، براى من باقى بماند؟ اى
بىمادر! سوگند به خداى كه من از پاى نمىنشينم تا اين نام را در اعماق زمين
دفن كنم.» (يعنى با وجود اين صدا و اين بانگ، هر عمل خيرى من انجام دهم نامم
نمىماند و با مردن من مىميرد.من تمام كوشش و همتخود را مصروف داشتهام كه:
نام محمد را از روى زمين بردارم و با وجود بقاء نام او براى كسى در دنيا ارج و
ارزشى نيست و در برابر اين ندا هيچ كردار خيرى ظهور ندارد.و برداشتن اين نام از
فراز ماذنههاى مساجد، متوقف استبر سختگيرى بر بنى هاشم و آنها را از قيد
حيات ساقط كردن و از حس و نفس انداختن) .
مسعودى گويد: چون مامون عباسى اين داستان را شنيد، اين امر
باعثشد كه همانطور كه گفتيم: در بلاد مسلمين ندا در دهند كه: از ذمه خليفه
خارج است كسى كه درباره معاويه خوبى بگويد و يا او را بر احدى از صحابه مقدم
شمرد.مامون به آفاق ممالك اسلام نامه نوشت كه معاويه را بر بالاى منبرها لعنت
كنند.اين امر بر مردم سنگين آمد و آنرا بزرگ شمردند و در عامه مردم هيجان و
شورشى پديدار شد.فلهذا به مامون گفتند: اين لعن معاويه صلاح حكومت تو نيست.و
مامون از تصميمى كه داشت صرف نظر نمود.(72)
ابن ابى الحديد پس از بيان صلح امام حسن عليه السلام با معاويه
گويد: اعمش، از عمرو بن مره، از سعيد بن سويد، روايت كرده است كه: معاويه در
نخيله نماز جمعه خواند و در خطبه چنين گفت: انى و الله ما قاتلتكم لتصلوا و لا
لتصوموا و لا لتحجوا و لا لتزكوا! انكم لتفعلون ذلك! انما قاتلتكم لاتامر عليكم
و قد اعطانى الله ذلك و انتم كارهون.
«سوگند به خدا: من با شما جنگ نكردم براى اينكه نماز بخوانيد و نه
براى اينكه روزه بگيريد و نه براى اينكه حج كنيد و نه براى اينكه زكات دهيد،
شما اينها را انجام مىدهيد، فقط و فقط من با شما جنگ كردم براى آنكه امارت و
حكومتشما را داشته باشم، امير شما باشم.و خداوند با وجودى كه شما اين را مكروه
داشتيد، به من عطا كرد» .
عبد الرحمن بن شريك، هر وقت اين قضيه را بيان مىكرد، مىگفت: و
الله هذا هو التهتك(73)
. «سوگند به خدا اين كلمات، پرده درى حجاب
خداست» .
معاويه در روزى كه مردى به او جملات تندى گفت و او در مقام تلافى
بر نيامد چون به او ايراد كردند، گفت: ما با مردم كارى نداريم، تا زمانى كه
آنها با رياست و امارات ما كارى ندارند.از آنچه گفته شد بدست آمد كه معاويه بر
اساس سنت عمر، نبوت رسول الله را به حكومت و امارت تبديل كرد و تمام مقدسات را
بهديده تمسخر نگريست و بعد از آن طبق رويه پادشاهان، يزيد را به امارت نشانده
و براى او از مردم بيعت گرفت.و اسلامى را كه با جهاد رسول الله و افرادى همانند
حمزه و جعفر و على بن ابيطالب عليه السلام بر پا ايستاده بود منهدم و مضمحل كرد
و بكلى آئين محمدى و سنت احمدى را بر انداخت.و طبق گفتار خودش روزه و نماز و حج
و زكات را براى مردم دانست، و سياست امپراطورى و كسرائى را بر عرب و عموم
مسلمين جارى ساخت.و حتى كار به جائى رسيد كه نه تنها مردم شرف و فضل على را
نمىشناختند و سوابق او را در اسلام نمىدانستند بلكه او را يك مرد متجاوز و
متعدى تلقى كرده به ديده منكر بر او مىنگريستند.حقيقت نبوت كه در ولايت متجلى
بود دستخوش نسيان شد و از اسلام جز اسمى و از قرآن جز رسمى و درسى باقى
نماند.يعنى در واقع امر، زمينه اينطور پيش مىرفت كه اسلام به صورت يك پديده و
حادثه تاريخى آمده و به مرور زمان محو شده و اثر خود را از دست داده است.
در اينجا اسلام و آئين محمدى نياز مبرم به دو تكان داشت: تكان
عملى و تكان علمى.
تكان عملى توسط حضرت سيد الشهداء حسين به على عليهما السلام صورت
گرفت، و چون صاعقه دستگاه سلطنت جابره را تكان داد، و همچون بركان و كوه
آتشفشان غوغا كرد، و فرياد و صراخ آنحضرت به طورى شديد بود كه هر مرده را زنده
و هر خواب را بيدار كرد، و عملا نشان داد كه آئين و رسم محمدى تبديل به حكومت
طاغوتى شده و دنياى بين چين و بين آن طرف مصر و آفريقيا به نام اسلام در آتش
بيداد ستمگران ضد اسلام و معاند با اسلام كه سنتهاى جاهلى را بجاى سنتهاى
محمدى نشاندهاند، مىسوزد و طائر بلند پرواز صدق و امانت و ايثار و ولايت و
محبت در دست صياد خونآشام گرفتار است.و براى اين تكان و اين اعلام هيچ راهى
عالىتر و نقشهاى والاتر و فكرى صائبتر و خط مشيى راستينتر و مستقيمتر از
منهاج سيد الشهداء معقول نيست. او با انتخاب اين قيام آتشين، و اين عشق شعلهور
جهان سوز ضربه را زد به آنجا كه بايد بزند، و با خطبه خود راه و هدف و برنامه و
مقصد خود را مشخص نموده و اعلام كرد:
اللهم انك تعلم انه لم يكن ما كان منا تنافسا فى سلطان، و لا
التماسا من فضول الحطام، و لكن لنرى المعالم من دينك، و نظهر الاصلاح فى بلادك،
و يامن المظلومون من عبادك، و يعمل بفرائضك و سننك و احكامك.
فان لم تنصرونا و تنصفونا قوى الظلمة عليكم و عملوا فى اطفاء نور
نبيكم، و حسبنا الله و عليه توكلنا و اليه انبنا و اليه المصير.
(74)
«بار پروردگارا! حقا تو مىدانى كه آنچه در ماست (از ميل به قيام
و اقدام و امر به معروف و نهى از منكر و نصرت مظلومان و سركوبى ظالمان) به جهت
ميل و رغبت رسيدن به سلطنت و قدرت مفاخرت انگيز و مبارات آميز نيست، و نه از
جهت درخواست زيادىهاى اموال و حطام دنيا! بلكه به علت آنست كه نشانهها و
علامتهاى دين تو را ببينيم، و در بلاد و شهرهاى تو صلاح و اصلاح ظاهر سازيم، و
تا اينكه ستمديدگان از بندگانت در امن و امان بسر برند، و به واجبات تو و
سنتهاى تو و احكام تو رفتار گردد.
پس هان اى مردم! اگر شما بخواهيد ما را يارى ندهيد و از در انصاف
با ما در نيائيد، اين حاكمان جائر و ستمكار بر شما چيره مىگردند و قواى خود را
بر عليه شما به كار مىبندند و در خاموش نمودن نور پيغمبرتان مىكوشند.و خداى
براى ما كافى است، و بر او توكل مىنمائيم و به سوى او باز مىگرديم و به سوى
اوست همه بازگشتها» .
و تكان علمى توسط حضرت صادق عليه السلام صورت گرفت.پس از قيام
مسلمين بر عليه حكومتبنى اميه و قيام ابو مسلم خراسانى، شرائط امارت و
رياستبراى حضرت صادق عليه السلام از همه فراهمتر و مقتضيات و شرائط و معداتش
از همه بيشتر بود.ولى حضرت در اين صراط قدمى ننهاد.زيرا به خوبى مىدانست اگر
حكومت را در دست گيرد تمام وقتش بايد مصروف به اصلاحات عملى و مباشرت در تنظيم
بلاد و شهرها و تغيير و تبديل رؤساى جور به رؤساى عدل، و تنظيم ديوان و قضآء و
ساير امور از جنگ و سركوبى مخالفان گردد، و ديگر مجال مكتب علمى و بيان آئين
رسول خدا، و فقه و تفسير و حديث و تبديل آن سنتهاى علمى جاهلى به سنتهاى محمدى
و كشف حقيقت امر براى مردم و ارائه ولايت، و باطن نبوت، و اظهار اسلام راستين
را براى طوائف و اجيال جيلا بعد جيل، تا روز قيامت را ندارد و اين مكتب علمى
نياز به وقت طويل و جهاد عظيم دارد.فلهذا با مجاهده نفس و كوشش خستگى ناپذير،
در شب و روز، در مدت سى سال از پا ننشست.و اين آئين را به خوبى نشان داد و روح
پيامبر و على و ولايت را زنده كرد.فلهذا مكتب تشيع به مكتب جعفرى مرسوم شد، گر
چه تمام امامان عليهم السلام پاسدار همين آئين بودند ولى موقعيت علمى بالاخص در
آن وقتى كه علماء و فضلاء از اديان و مذاهب و حكماء و متكلمان و فيلسوفان از هر
مذهب و دستهاى بر نشر آثار خود آزادانه اهتمام داشتند، اين قرعه الهيه به نام
نامى آنحضرت زده شد و با تشكيل مدرس علمى در مدينه و عراق و تربيت و بحث و
استدلال و برهان با چندين هزار نفر شاگرد و محدث و مفسر و خطيب و حكيم، حضرت
بيان كرد آنچه را بايد بيان كند و پرده برداشت از آنچه بايد بردارد، بطورى كه
دشمن و دوست و مخالف و مؤالف به سرشار بودن علم و كمال تقوى و اعراض از زينتهاى
دنيا و علو فكر و قداست راى و همت عالى و مكتب والاى آنحضرت اقرار و اعتراف
نمودند.
امام ابو الفتح محمد شهرستانى متوفى در سنه 548 هجرى با آنكه شيعه
نيست و از عامه مىباشد و به شيعه نيز طعنهائى مىزند، درباره آنحضرت مىگويد:
ابو عبد الله جعفر بن محمد الصادق، ذو علم غزير فى الدين، و ادب كامل فى
الحكمة، و زهد بالغ فى الدنيا، و ورع تام عن الشهوات.و قد اقام بالمدينة مدة
يفيد الشيعة المنتمين اليه، و يفيض على الموالين له اسرار العلوم، ثم دخل
العراق و اقام بها مدة ما تعرض للامامة قط و لا نازع احدا فى الخلافة، و من غرق
فى بحر المعرفة لم يطمع فى شط، و من تعلى الى ذروة الحقيقة لم يخف من حط.و قيل:
من انس بالله توحش عن الناس، و من استانس بغير الله نهبه الوسواس
(75).
«ابو عبد الله جعفر بن محمد صادق، داراى علمى است كثير و فراوان
در امور دين، و دانش و درايتى است كامل در حكمت، و زهد بلند مرتبه در امر دنيا،
و ورع و خوددارى تام و تمام از شهوات.مدتى در مدينه اقامت كرد و شيعيان و
منتسبين بهخود را از علم خود بهرهمند ساخت و بر مواليان و خاصان خود اسرار
علوم و مخفيات دانش را افاضه كرد، و پس از آن به عراق آمد و مدتى در آنجا اقامه
نمود، به هيچ وجه متعرض امارت و حكومت نشد و با هيچكس در خلافت منازعه نكرد.آرى
كسى كه در درياى بيكران معرفت غرق شود طمع در شط ندارد، و كسى كه به اعلا نقطه
حقيقت ارتفاع يابد از سقوط و نزول درجات دنيوى ترس و واهمه ندارد.و گفتهاند
كه: كسى كه با خدا انس گيرد از مردم وحشت دارد، و كسى كه به غير خدا انس گيرد
قوه خياليه و وسواس خرمن هستى و شرف او را به غارت خواهد برد» .
احمد امين مصرى با آنكه نسبتبه شيعه بدبين و حتى اتهاماتى به
آنها مىزند، درباره حضرت صادق پس از بيان همين مطالب از شهرستانى مىگويد: انه
من اوسع الناس علما و اطلاعا، و به جهت صدقش به صادق ملقب شد، بين سنه 83 تا
148 زندگى كرد.و با آنكه قصد رياست را نداشت معذلك منصور دوانيقى از اذيت و
آزار او خوددارى نكرد.آنحضرت باغ نيكوئى در مدينه داشت كه تمام دانشمندان با
اختلاف آراء و مذاهبشان در آنجا به حضرت روى مىآوردند.و روايت كردهاند كه از
شاگردان او ابو حنيفه و مالك بن انس، دو فقيه مشهور بودهاند.و واصل بن عطاء
معتزلى و جابر بن حيان شيمى دان معروف از شاگردان او بودهاند.آنگاه احمد امين
بعضى از جملات آنحضرت را در باب اراده و قضا و قدر نقل مىكند و از سعه علم و
وفور دانش آنحضرت تحسين مىنمايد.(76)
بارى درباره قيام سيد الشهداء عملا و قيام حضرت صادق علما و ربط
اين دو قيام به همديگر بايد كتابها نوشته شود تا حقيقت امر معلوم گردد.و اينك
ما در اينجا سر نخى به دست ارباب تحقيق داديم تا خود دنبال كرده و عظمت آنرا
دريابند.
و الحمد لله و له الشكر اين جلد هشتم از امام شناسى از دوره علوم
و معارف اسلام در روز دوازدهم شهر رمضان يكهزار و چهارصد و پنج هجريه قمريه در
شهر مقدس مشهد رضوى - على ثاويه آلاف التحية و السلام - به پايان رسيد و الحمد
لله وحده و صلى الله على رسوله و آله.