امام شناسى ، جلد هشتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۱ -


بارى تمام مفاسد و اختلافات از اين شورى برخاسته شد و هر مصيبتى كه بر مسلمانان وارد شد از آن وارد شد.در اينجا لازم است‏به داستان دقيقى كه ابن عبد ربه اندلسى در «عقد الفريد» آورده است اشاره كنيم.او چنين گويد: آورده‏اند كه زياد، پسر حصين را بسوى معاويه فرستاد و مدتى مديد در نزد او بماند پس روزى در پى او فرستاد و با او خلوت كرد و گفت: اى پسر حصين به من رسيده است‏كه تو داراى ذهن و ادراك قوى و عقل استوارى مى‏باشى! من چيزى از تو مى‏پرسم.پاسخ مرا بگوى! پسر حصين گفت: از هر چه مى‏خواهى بپرس! معاويه گفت: چه باعث‏شد كه امر مسلمين را مشتت و متفرق سازد و آنها را كهنه و فرسوده سازد، و اختلاف در ميانشان براندازد؟ ابن حصين گفت: كشتن عثمان! معاويه گفت: چيزى نگفتى و نپرداختى؟ ابن حصين گفت: حركت طلحه و زبير و عايشه و جنگ على با ايشان! معاويه گفت: چيزى نگفتى و نپرداختى؟ ابن حصين گفت: در نزد من غير از اين علت‏ها چيز ديگرى نيست؟ معاويه گفت: من اينك از علت آن خبر مى‏دهم كه: امر مسلمين را مشتت و متفرق نساخت و اراده‏ها و خواستهاى آنها و تمايالات ذهنى ايشان را جدا نكرد و از هم نگسيخت مگر شورايى كه آن مرد در بين شش تن معين كرد.و اين به جهت آنست كه خداوند محمد را با هدايت‏خود و دين حق مبعوث نمود تا بر تمام اديان غالب شود، گرچه مشركين آن را ناپسند داشتند، و محمد به آنچه خداوند به او امر كرده بود عمل كرد و پس از آن خدا او را بسوى خود برد، و مقدم داشت ابوبكر را براى نماز، و مسلمين او را براى دنياى خود پسنديدند زيرا كه محمد او را بر دينشان پسنديد.

ابوبكر به سنت رسول خدا رفتار كرد و به سيره او عمل كرد تا خدا او را بسوى خود برد، و ابوبكر عمر را خليفه خود نمود، و عمر هم به سيره ابوبكر عمل كرد و سپس خلافت را به شورى و در بين شش نفر نهاد و در اين صورت هيچيك از آن شش نفر نبود مگر آنكه خلافت را براى خودش مى‏خواست و اقوام او هم براى خلافت آن خليفه تلاش مى‏كرد و اميد به آن بسته بود.و هر كس از آنها نفوسشان براى خلافت گردن كشيده بود و چشم بدان دوخته بودند.در اينصورت مى‏بينيم كه اگر عمر همانطور كه ابوبكر خليفه‏اى را معين كرد او هم شخصى را معين مى‏كرد اين اختلاف پيدا نمى‏شد.(40)

از آنچه گفته شد به دست آمد كه: تصرفات و تغييرات عمر در دين، تغيير در مسائل جزئى نبوده است‏بلكه تغيير در مبنى و اساس و ريشه و اصل آن بوده است كه همينطور براى پيروان او ادامه دارد، و تا زمان مى‏گذرد حق و ولايت، مختفى و واقعيت در پرده غيب پنهان است.

و چون تغييرات او در دين به عنوان دين محسوب شد پيروان او، او را قديس تلقى كرده، از سنت او همانند سنت پيامبر احترام مى‏كنند، با آنكه عقل و شرع و وجدان حاكمند بر آنكه غير از وحى الهى هيچ چيز قابل پيروى نيست، و لزوم پيروى از پيغمبران به جهت ايصال به عالم غيب است و گرنه تقليد كوركورانه در همه مراحل محكوم است.عمر تصرفات در منهاج رسول خدا كرده، از نزد خود چيزهائى آورد كه به سنت عمر، و با ضميمه چيزهائى را كه خليفه قبل از او آورده است‏به سنت‏شيخين معروف و مشهور است.

و از اينجا بطور وضوح معلوم مى‏شود كه: ضرر او براى اسلام حقيقى و سنت محمدى بسيار گران‏تر و سنگين‏تر از ضرر ابو سفيان و ابو لهب و ابو جهل و امثالهم بوده است.زيرا آنان با همه آن كارشكنى‏ها و جنگ‏ها و مصائبى كه براى اسلام و مسلمين و بالاخص براى رسول خدا به بار آوردند، مقصودشان جلوگيرى از رسول خدا از جهت ظاهر، و عدم پيشرفت اسلام از جهت‏حكومت و ياست‏بوده است.آنها مى‏خواستند خودشان رئيس باشند نه رسول خدا.اما عمر جلوگيرى از معنويت و ولايت و عاطفه اسلام نمود. عمر دين را با سنت‏خود توام كرد، و مخلوط و ممزوج از آن را تحويل امت داد.عمر در معنويت اسلام رخنه كرد و منهاج و رويه خود را به صورت دين و در لباس دين به مردم تحميل كرد.فلهذا مى‏بينيم كه منهاج ابو سفيان‏ها از بين رفته و در عالم به عنوان خاص طرفدارى ندارد ولى منهاج عمر باقى است، و به هيچ وجه نمى‏توان به يك مرد سنى مذهب حالى كرد كه منهاج او حجيت‏شرعى ندارد، حجت كتاب خدا و سنت رسول خداست و بس.

علت آنكه در روايات شيعه او را به سامرى در قوم حضرت موسى تشبيه كرده‏اند براى همين امر است كه سامرى از نقطه نظر معنويت، تصرف در دين موسى نموده و بنى اسرائيل را به عبادت عجل (گوساله) دعوت كرد.او تنها يك حاكم كه شائق حكومت ظاهرى باشد نبود.حب رياست‏بر مردم بالاخص رياست معنوى بسيار تاثيرش از ساير معاصى بيشتر و صاحبش را سريعتر در ورطه سقوط و بوار و هلاك مى‏افكند و تمام زحمات و عبادات و جهادهاى ديرين را طعمه حريق هوى مى‏كند.

امام محمد غزالى درباره اينكه آيا ترتيب خلافت‏خلفاء به نص است و يا به ميراث است، در مقاله رابعه از كتاب خود: سر العالمين بحثى دارد تا مى‏رسد بدينجا كه مى‏گويد:

لكن اسفرت الحجة وجهها و اجمع الجماهير على متن الحديث فى يوم غدير خم باتفاق الجميع، و هو يقول صلى الله عليه و آله و سلم: «من كنت مولاه فعلى مولاه‏» ، فقال عمر: بخ بخ لك يا ابا الحسن لقد اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة.

فهذا تسليم و رضى و تحكيم.ثم بعد هذا غلب الهوى لحب الرياسة، و حمل عمود الخلافة، و عقود البنود، و خفقان الهوى فى قعقعة الرايات، و اشتباك ازدحام الخيول، و فتح الامصار سقاهم كاس الهوى، فعادوا الى الخلاف الاول، فنبذوه ورآء ظهورهم و اشتروا به ثمنا قليلا فبئس ما يشترون. (41)

و لما مات رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال قبل وفاته: ايتونى بدواة و بياض لازيل عنكم اشكال الامر، و اذكر لكم من المستحق لها بعدى.

قال عمر: دعوا الرجل فانه ليهجر - و قيل: يهذو - (42).

«ليكن حجت و برهان، نقاب از چهره خود برافكند و بزرگان و اعاظم به اتفاق تمام مسلمين اجماع كرده‏اند بر متن حديث وارد در روز غدير خم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «كسى كه من مولى و صاحب اختيار او هستم على مولى و صاحب اختيار اوست‏» .و به پيرو آن، عمر گفت: به به آفرين آفرين بر تو اى ابو الحسن! هر آينه حقا صبح كردى در حاليكه مولى و صاحب اختيار من و مولى و صاحب اختيار هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى هستى!

پس اين گفتار، تسليم و رضا به اين امر است و تفويض حكم است‏به على بن ابيطالب.سپس به دنبال اين قضيه، غالب شدن ميل و هواى نفس اماره، به جهت‏حب رياست، و حمل ستون خلافت، و بستن و برافراشتن پرچم‏هاى بزرگ، و نيز به جهت‏به اهتزاز و حركت در آمدن قوه اشتياق در صداى بهم خوردن علم‏هاى لشگر، و اختلاط و تداخل در هم فرو رفتگى اسبان تازى با مردان غازى در فتح كردن و گشودن شهرها، ايشان را از جام شراب هواى نفس اماره سرمست كرد تا به همان‏خلاف ديرين و اولين خود بازگشتند و حق را به پشت‏سرهاى خود پرتاب كردند و عهد و آيات الهى را به بهاى اندك فروختند، و چقدر معامله بدى كرده‏اند.

و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آستانه مرگ قرار گرفت، قبل از رحلتش فرمود: «دوات و سپيدى بياوريد براى آنكه اشكال امر را از شما زايل كنم و براى شما بيان كنم كه مستحق خلافت پس از من كيست‏» ؟ عمر گفت: اين مردك را ول كنيد كه هجر مى‏گويد و اختلاط بهم رسانيده است - و يا آنكه بواسطه مرض سخن نامعقول و هذيان مى‏سرايد - » .

امام غزالى در اين سخنان كوتاه حق مطلب را ادا كرده است و حقيقت را فاش نموده است.و البته اين ادراك و فهم در اثر همان ترك هواى نفس و حب رياست، و دست‏برداشتن از مقام حجة الاسلامى و رياست مدرسه نظاميه بغداد و تمام سمت‏هاى رياست دنيوى از تدريس و افتآء و قضاوت و رتق و فتق امور دينى بر اساس فقه شافعى بوده است كه مدت ده سال در شام انعزال اختيار كرده و به رياضت‏هاى شرعيه باطن خود را تصفيه نموده، جوهر نفس خود را به مخالفت‏هاى نفس شيطانى و استمداد از نفحات رحمانى.جلا بخشيده، از موهومات گذشت و به حق پيوست و از مجاز به حقيقت گرائيد.چنانچه از مطاوى كتاب خود كه بصورت رساله‏اى به نام المنقذ من الضلال بعد از بازگشتش از شام تحرير نموده است‏به خوبى پيداست.

البته خداوند سعى و كوشش مردان راه خدا را ضايع نمى‏گذارد و به مفاد

و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين(43)

و نيز به مفاد

من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون (44)

راه‏هاى سعادت را به آنها نشان داده و به حيات طيبه رهبرى مى‏كند و پاداش آنان را به بهترين وجهى عنايت مى‏فرمايد.

غزالى بدون شك سنى مذهب بوده است و از طرفداران مكتب عمر و بلكه از متعصبين آنها، و ليكن راه حق جوئى، چراغ ولايت را در مشكاة دل او بر افراوخت و زجاجه نفس او را بدين مشعل، مشتعل ساخت و بدون شك راه تشيع را در پيش گرفت و در صراط ولايت گام برداشت.(45)

مرحوم فقيه محدث حكيم مفسر عارف عاليقدر اسلام: مولى محسن فيض كاشانى درباره او فرمايد: در حين تصنيف «احياء العلوم‏» سنى بوده و بعدا در آخر عمر شيعه شده، و كتاب «سر العالمين‏» را تصنيف كرده است. (46)

از آنچه گفته شد، نبايد به نوشته بعضى از دانشمندان معاصر كه كتاب «سر العالمين‏» را از غزالى نمى‏دانند عنايتى داشت (47) .زيرا علاوه بر آنكه بسيارى از ادله‏اى را كه در نوشته خود ذكر مى‏كنند قابل توجيه و داراى محمل است، بعضى از آنها بهيچوجه اشكال و ايراد محسوب نمى‏گردد، و به مجرد استبعاد نمى‏توان كتابى ويا رساله‏اى را از شخصى كه مؤلف آنست و بزرگان و اهل خبره از فن رجال و تراجم و كتاب شناسى آنرا از او مى‏دانند و مطالب آن را در طى طول زمان از زمان مؤلف تا به حال در كتب خود نقل كرده‏اند انكار كرد.

از جمله كسانى كه كتاب «سر العالمين‏» را از غزالى دانسته‏اند ذهبى در «ميزان الاعتدال‏» (48) ، و ابن حجر عسقلانى در «لسان الميزان‏» (49) ، و سبط ابن جوزى در «تذكرة خواص الامة‏» (50) و جرجى زيدان در «آداب اللغة العربية‏» (51) ، و ملا محسن فيض كاشانى در «المحجة البيضآء» (52) ، و علامه محمد باقر مجلسى در «بحار الانوار»(53) ، و علامه عبد الحسين امينى در «الغدير» (54) .و در مقدمه كتاب «سر العالمين‏» طبع نجف، طباطبائى حسنى (55) گويد: از كسانى كه كتاب «سر العالمين‏» را به غزالى نسبت داده‏اند: «قاضى نور الله تسترى در «مجالس المؤمنين‏» ، و شيخ على بن عبد العالى كركى محقق ثانى فيما نقل عنه، و مولى محسن فيض صاحب «الوافى‏» و طريحى در «مجمع البحرين‏» است.و علامه طهرانى گويد: در «تاج العروس‏» و «الاتحاف فى شرح الاحيآء» نيز آن را به غزالى نسبت داده‏اند(56) .بارى در جائى كه حب رياست، طلحه و زبير را با آن سوابق درخشان لغزانيده تا با گردآوردن دوازده هزار نفر مرد جنگى، نقض بيعت كرده و به روى امير مؤمنان ولى والاى عالم امكان، با علم و معرفت‏به احوال او و طرفدارى و حمايت از او در دوران طويل حيات رسول الله و بعد از آن، شمشير بكشند و مردم بيچاره و مستضعف را به اتهام مظلوميت عثمان و قتل على، با آنكه خودشان از سردمداران كشته شدن او بودند تحريك نموده خونها بريزند، از امثال شيخين كه سوابق مخالفتشان با خط مشى على بن ابيطالب عليه السلام از اول امر و در زمان رسول الله مشهود بوده است، جاى تعجب نخواهد بود.

اينست كه مكتب تشيع رياست اينگونه افراد را حرام مى‏داند و امامت را منحصر به ولى معصوم از هواى نفس و حب رياست‏بيرون آمده مى‏داند تا همه امور بر اساس حق و متن واقع تحقق پذيرد.

علم و دانش انسان هر چه بيشتر باشد، هواى او مختفى‏تر و سوابق او هر چه بيشتر باشد مكائد نفس او لطيفتر و ظريفتر است.در اينجا نفس از راه كمك به دين و وجوب حفظ شرع و حق فقرا و مستمندان و حفظ بيضه اسلام جلو مى‏آيد، و به نام دين حق على را غصب مى‏كند، و در پوشش حمايت از فقرا و مساكين، فدك را از بضعه رسول خدا مى‏گيرد، و براى حفظ اجتماع مسلمين در خانه را مى‏شكند و زهرا را ميان در و ديوار مى‏فشرد تا بروى زمين بيفتد و سقط جنين كند.اينها همه به نام دين و در لباس حفظ قانون و شرع و كتاب خدا صورت گرفته است.و به دنبال آن اتلاف حقوق، و ستم‏ها و تعديات و عدم وصول عامه مردم به ولايت و سيراب شدن از شريعه حيات و آبشخوار معنويت چه در آن زمان و چه در دوران سلطنت‏بنى اميه و بنى عباس، و چه بعد از آن همه و همه در اثر آن انحراف پيشين است كه به پيرو آن پيوسته حكام ظالم و امراء جابر بر مردم مسلط شدند و شاهرگ حياتى آنها را بريده، و از خون و جان و مال و ناموس آنها براى خود طعام و خانه و بارگاه تهيه كردند.

خشت اول چون نهد معمار، كج تا ثريا مى‏رود ديوار، كج

شيخين، دين را با منهاج خود مخلوط نموده و آب لطيف را از سرچشمه‏گل‏آلود و آنرا در مسير جريان خود به مردم آشامانيدند، و هواى غبار آلوده با هواى نفس خود را براى استشمام مردم آلوده ساختند.اما امير مؤمنان عليه السلام كه قسطاس مستقيم است، از كتاب خدا و سنت پيامبر تجاوز نمى‏كند و حتى در گفتار ظاهرى براى اعداد حكومت و استنقاذ آن از ايدى جبابره، بطور توريه هم نمى‏گويد: سنت‏شيخين را معتبر مى‏دانم.او در جواب عبد الرحمن بن عوف كه خواست از او بيعت‏به شرط عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا و سنت‏شيخين بگيرد صريحا فرمود: فقط به كتاب خدا و سنت رسول خدا و اجتهاد و نظريه خودم.در اينجا از رياست گذشت چون پايه آن بر سنت‏شيخين نهاده شده، و اين بنيان باطل است.و نيز چون عبد الرحمن خواست‏شرط كند كه آنحضرت بنى هاشم را در حكومت‏بر مردم قرار ندهد، قبول نكرد و فرمود: من به نظر خودم هر كه را لايق باشد بر سر كار مى‏آورم، از بنى هاشم باشد و يا غير بنى هاشم.

ابن قتيبه دينورى آورده است: ثم اخذ عبد الرحمن بيد على فقال له: ابايعك على شرط عمر ان لا تجعل احدا من بنى هاشم على رقاب الناس!

فقال على عند ذلك: ما لك و لهذا اذا قطعتها فى عنقى؟ ! فان على الاجتهاد لامة محمد.حيث علمت القوة و الامانة استعنت‏بها، كان فى بنى هاشم او غيرهم! قال عبد الرحمن: لا و الله حتى تعطينى هذا الشرط.قال على: و الله لا اعطيكه ابدا.فتركه فقاموا من عنده.(57)

«و سپس عبد الرحمن دست على را گرفت و به او گفت: با تو بيعت مى‏كنم بر خلافت، با شرطى كه عمر نموده است كه هيچيك از بنى هاشم را امير بر مردم نگردانى!

على در پاسخ او گفت: ترا به اين مسئله چكار كه مى‏خواهى اين تعهد را بر عهده من گذارى؟ ! وظيفه من است كه براى امت محمد سعى و كوشش خود را مبذول دارم و هر جا كه بدانم در آنجا امانت و قدرت است‏بدان استعانت جويم، خواه در بنى هاشم باشد و خواه در غير آن.عبد الرحمن گفت: سوگند به خدا: به خلافت نمى‏رسى مگر آنكه اين شرط را با من بكنى! على گفت: سوگند به خدا! ابدا چنين تعهدى براى تو نخواهم نمود.و بنابراين عبد الرحمن على را رها كرد و از نزد على برخاستند» .

و همچنين ابن قتيبه نقل مى‏كند پس از قضيه حكمين كه امير المؤمنين عليه السلام براى كوفيان خطبه خواندند و آنها را به جهاد با معاويه تحريض مى‏كردند، در بين خطبه گفتند: من به هر يك از رؤساى قبايل شما امر مى‏كنم كه نامه‏اى بنويسد و به من بدهد و در آن ثبت كند كه در قبيله خود چند مرد جنگجو دارد و از فرزندان كه به مرحله قتال رسيده و مى‏توانند جنگ كنند، و نيز از غلامان و مواليان چقدر دارد؟ ! اين نامه‏ها را بدهيد تا من در آن نظر كنم ان شاء الله.اولين رئيس قبيله‏اى كه برخاست و اجابت كرد سعد بن قيس همدانى بود و پس از او عدى بن حاتم و حجر بن عدى و اشراف قبايل، و همه تسليم و اطاعت‏خود را ابراز كردند و لشگرى تهيه شد.

بعد ابن قتيبه، مطلب را ادامه مى‏دهد، تا اينكه مى‏گويد: فبايعوه على التسليم و الرضا، و شرط عليهم كتاب الله و سنة رسوله صلى الله عليه (و آله) و سلم.فجاءه رجل من خثعم فقال له على: بايع على كتاب الله و سنة نبيه! قال: لا! و لكن ابايعك على كتاب الله و سنة نبيه و سنة ابى بكر و عمر.فقال على: و ما يدخل سنة ابى بكر و عمر مع كتاب الله و سنة نبيه؟ انما كانا عاملين بالحق حيث عملا.فابى الخثعمى الا سنة ابى بكر و عمر، و ابى على ان يبايعه الا على كتاب الله و سنة نبيه صلى الله عليه (و آله) و سلم.

فقال له حيث الح عليه: تبايع؟ ! قال: لا، الا على ما ذكرت لك! فقال له على: اما و الله لكانى بك قد نفرت فى هذه الفتنة و كانى بحوافر خيلى قد شدخت وجهك! فلحق بالخوارج فقتل يوم النهروان.

قال قبيصة: فرايته يوم النهروان قتيلا، قد وطات الخيل وجهه، و شدخت راسه، و مثلت‏به، فذكرت قول على و قلت: لله در ابى الحسن! ما حرك شفتيه قط بشى‏ء الا كان كذلك.(58)

«پس آن اشراف و بزرگان و رؤساى قبايل، با تسليم و رضايت‏با على بيعت‏كردند و على عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر ايشان شرط كرد.در اين حال مردى از قبيله خثعم آمد(59) و على به او گفت: بيعت كن بر كتاب خدا و سنت پيغمبرش.گفت: نه، و ليكن من با تو بيعت مى‏كنم به شرط كتاب خدا و سنت پيغمبرش و سنت ابوبكر و عمر.على به او گفت: سنت ابوبكر و عمر كه با كتاب خدا و سنت پيغمبرش داخل نمى‏شود! ابوبكر و عمر دو نفر عامل به حق بودند وقتى كه عمل به حق مى‏كردند.مرد خثعمى از بيعت امتناع كرد مگر به شرط سنت ابوبكر و عمر، و على نيز ابا كرد كه او با على بيعت كند، مگر بر كتاب خدا و سنت پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم.

و چون آن مرد خثعمى بر شرط خود مواظبت داشت على به او گفت: بيعت ميكنى؟ ! گفت: نه! مگر بر همان شرطى كه براى تو گفتم!

در اين حال على به او گفت: آگاه باش سوگند به خدا گويا تو را مى‏بينم كه در اين فتنه از ما اعراض مى‏كنى و جلوگيرى بعمل مى‏آورى! و گويا مى‏بينم تو را كه سم‏هاى ستوران لشگر من چهره تو را شكسته است.آن مرد ملحق به خوارج شد و در روز نهروان كشته شد.

قبيصه مى‏گويد: من او را در روز نهروان ديدم كه كشته به روى زمين افتاده و اسبان، چهره او را لگد زده‏اند و سرش را شكافته‏اند و او را مثله و قطعه قطعه كرده‏اند.گفتار على به يادم آمد و با خود گفتم: خداوند رحمت‏بى‏پايان خود را بر ابو الحسن بريزد، ابو الحسن هيچوقت دو لب خود را براى اداى سخنى به حركت در نياورده است الا آنكه همانطور شده است‏» .

امير المؤمنين عليه السلام با اصحاب با وفايش از بدو امر، يگانه اهتمام و كوشش آنها در برقرارى قانون قرآن و سنت پيامبر و رفع هرگونه تغيير و تبديلى بود كه صورت مى‏گرفت و مبارزه و مدافعه با هر تعدى و ستمى بود كه به وقوع مى‏پيوست.درست اگر در سيره و منهاج آنحضرت با نظر دقت‏بنگريم و سپس منهاج و سيره‏اصحاب آنحضرت را ببينيم بدست مى‏آوريم كه اصولا اگر كسى داراى منهاج على نبود نمى‏توانست جزو اصحاب او قرار گيرد و خواه و ناخواه طرد مى‏شد و جو معنويت و اصالت آنحضرت و پيروان واقعيش چنين فردى را در خود نمى‏پذيرفت.آنحضرت كرارا مى‏فرمود: مقصود ما خداست و برقرارى عدل، و در اين راه تلاش مى‏كنيم تا اجل ما برسد.ما هدفى غير از اين نداريم، ما در انتظار رياست و تقدم نيستيم.

ابوذر غفارى آن يار راستين و مجاهد نستوه، و آن صحابى عظيم و جليل القدر رسول گرامى، يك تنه در شام در برابر مظالم معاويه ايستاد و پس از ارسال او را با زجر و شكنجه به مدينه، تنها در برابر عثمان مظالم او را بر شمرد.

مورخ جليل و محدث كبير و منجم عظيم: مسعودى در «مروج الذهب‏» تبعيد ابوذر را به ربذه مرقوم داشته است و گفته است كه عثمان از مشايعت وى منع كرده است، و گفته است كه: على و حسنين عليهم السلام و عقيل و عبد الله بن جعفر و عمار ياسر از او مشايعت كردند.و اين مشايعت‏بر عثمان گران آمد تا آنكه گويد: فلما رجع على، استقبله الناس فقالوا: ان امير المؤمنين عليك غضبان لتشييعك اباذر، فقال على: غضب الخيل على اللجم(60) و(61) .

«چون على از مشايعت ابوذر بازگشت، مردم او را استقبال كرده گفتند: امير المؤمنين عثمان بر تو به علت مشايعتى كه از ابوذر نموده‏اى غضبناك است! على گفت: غضب كرده است همانند غضب اسبان بر لجام‏هاى خود» .يعنى غضب او بى‏نتيجه و بى‏ثمر است.

و چون در شبانگاه عثمان را ديدار مى‏كند عثمان مفصلا به امير المؤمنين عليه السلام اعتراض دارد، از جمله عثمان مى‏گويد: چرا امر مرا رد كرده‏اى؟ ! حضرت مى‏فرمايد: رد نكرده‏ام! عثمان مى‏گويد: آيا به تو ابلاغ نشده است كه: من مردم را از ملاقات با ابوذر و از مشايعت او نهى كرده‏ام؟ حضرت مى‏فرمايد: او كل ماامرتنا به من شى‏ء نرى طاعة لله و الحق فى خلافه اتبعنا فيه امرك؟ ! بالله لا نفعل! (62)

«آيا تو هر چه را كه به ما امر كنى، و ما طاعت‏خداوند و پيروى از حق را در خلاف آن ببينيم آيا ما بايد در آن چيز متابعت امر تو را بكنيم؟ ! سوگند به خدا چنين نخواهيم كرد» .

ابن قتيبه دينورى مى‏گويد: مورخين و اهل تحقيق چنين گفته‏اند كه: جماعتى از اصحاب پيغمبر - عليه الصلاة و السلام - با هم جمع شدند و نامه‏اى نوشتند كه در آن آنچه عثمان بر خلاف سنت رسول خدا و سنت دو خليفه قبل از خودش عمل كرده بود، ذكر كرده بودند، از جمله آنكه: خمس افريقا را كه در آن حق خدا و رسول خدا و از ايشانند ذوى القربى و يتامى و مساكين، يكجا به مروان حكم بخشيده است(63) ، و تجاوزاتى كه در ساختن خانه‏ها كرده است، حتى اينكه هفت‏خانه شمرده‏اند كه در مدينه براى خودش بنا كرده است: يك خانه براى زوجه‏اش نائله، و يك خانه براى دخترش عائشه، و غير از اين دو نفر از اهل خود و دختران خود.و قصرهائى كه مروان در ذى خشب براى خود ساخته است و مخارج آن را از خمس كه مصرفش لله و لرسول الله است، نموده است، و گستردن اعمال ادارى و فرمانداريها و استانداريها را در ميان اهل خود و پسر عموهاى خود از بنى اميه كه تازه به ثمر رسيده و جوانان نورسى هستند كه با پيغمبر صحبت نداشته و در جريان امور نيز تدبيرى ندارند، و آنچه از امير او: وليد بن عقبه در كوفه اتفاق افتاد كه در وقتى كه امارت كوفه را داشت در حال مستى نماز صبح را براى مردم چهار ركعت‏خواند و پس از آن به مردم گفت: اگر شما دوست داريد بيشتر از اين هم براى شمابخوانم، بيشتر از چهار ركعت هم مى‏خوانم، و عثمان پس از اطلاع، حد بر او جارى نكرد و پيوسته تاخير مى‏انداخت، و مهاجرين و انصار را كنار گذاشت و از آنها براى هيچ كارى استفاده نمى‏كرد و با ايشان مشورت نمى‏كرد و فكر خودش را مستغنى از مشورت با آنها مى‏ديد، و زمين‏هاى اطراف مدينه را غرقگاه مواشى خود قرار داده و مردم را از استفاده از چراندن مواشى خودشان منع مى‏كرد، و شهريه و وظيفه و حقوق‏هاى مستمرى براى اقوامى در مدينه معين كرده بود كه نه سابقه صحبت‏با پيامبر - عليه الصلاة و السلام - را داشتند و نه براى حفظ اسلام دفاع مى‏كردند و نه براى نصرت اسلام جهاد مى‏نمودند، و استعمال شلاق و تازيانه را علاوه بر چوب خيزران، زيرا كه او اولين كسى بود كه پشت مردم را با شلاق مى‏زد و ليكن دو خليفه پيشين فقط با خيزران و دره (تازيانه كوتاه) مى‏زدند.

و پس از نوشتن اين نامه با همديگر هم پيمان شدند كه آنرا به دست عثمان بدهند.و ايشان ده نفر بودند.و از كسانى كه در جريان اين نامه حضور داشتند عمار بن ياسر و مقداد بن اسود بودند.و چون خارج شدند كه نامه را به دست عثمان بدهند يكى يكى شروع به جدا شدن در پنهانى نمودند و نامه را بدست عمار داده بودند.همگى رفتند و عمار تنها ماند و به راه خود ادامه داد تا رسيد به خانه عثمان.

عمار از عثمان اذن دخول خواست، و او اجازه دخول داد، در روزى كه هوا سرد بود.عمار داخل شد و در نزد عثمان مروان بن حكم و اهل او از بنى اميه بودند، و نامه را به او داد.

عثمان نامه را خواند و گفت: تو اين نامه را نوشتى؟ ! عمار گفت: آرى! عثمان گفت: غير از تو، كه با تو همراه بوده است؟ ! عمار گفت: با من چندين نفر بودند كه در راه از ترس سطوت تو جدا شدند! عثمان گفت: ايشان چه كسانى هستند؟ ! عمار گفت: من نام آنها را نمى‏برم.عثمان گفت: پس تو چگونه در ميان آنها چنين جراتى داشتى؟ ! مروان گفت: اى امير مؤمنان: اين غلام سياه چهره (يعنى عمار) مردم را بر عليه تو متجرى كرده است، و اگر تو او را بكشى درس عبرت براى ديگران خواهد بود، كه چون او را به ياد آورند عمل او را تكرار نكنند.

عثمان گفت: او را بزنيد.او را زدند و عثمان هم خودش با آنها عمار را مى‏زد تا شكمش را پاره كردند و عمار بيهوش شد.جسد او را روى زمين كشيدند تادر خانه انداختند.

ام سلمه: زوجه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد تا او را در منزل خود (منزل ام سلمه) آوردند.و چون عمار هم پيمان با قبيله بنو مغيره بود، بنو مغيره بر عثمان خشمناك شدند.همينكه عثمان براى نماز ظهر از منزل بيرون رفت، هشام بن وليد بن مغيره، سر راه او را گرفت و گفت: سوگند به خدا اگر از اين ضربت، عمار بميرد، من مرد بزرگى را از بنى اميه خواهم كشت.عثمان گفت: تو آنجا نيستى!

سپس عثمان به مسجد آمد.ديد على در مسجد است، سرش به شدت درد مى‏كند و دستمال بسته است.عثمان گفت: سوگند به خدا اى ابو الحسن نمى‏دانم آيا آرزوى مرگ تو را داشته باشم يا آرزوى زندگى تو را؟ ! سوگند به خدا اگر تو بميرى من دوست ندارم پس از تو براى غير تو زنده باشم! چون همانند تو كسى را نمى‏يابم.و اگر زنده باشى پيوسته يك طاغى را مى‏يابم كه تو را نردبان و بازوى خود گرفته است و كهف و ملجا و پناه خود قرار داده است، هيچ مانعى براى من نسبت‏به از بين بردن او نيست مگر موقعيتى كه او در نزد تو دارد و موقعيتى كه تو در نزد او دارى! و بنابراين مثال من با تو، مثل پسر عاق است‏با پدر خود.اگر پسر بميرد، او را به فراق خود مصيبت زده و دردناك مى‏كند، و اگر زنده باشد مخالفت و عصيان او را مى‏نمايد.آخر يا راه سلامت پيش گير تا ما نيز راه مسالمت را بپيمائيم! و يا راه جنگ و ستيزه را تا ما نيز به جنگ و ستيز در آئيم! مرا بين آسمان و زمين بلا تكليف مگذار! سوگند به خدا اگر مرا بكشى همانند من كسى را نمى‏يابى كه بجاى من بنشيند! و اگر من تو را بكشم همانند تو كسى را نمى‏يابم كه مقام و موقعيت تو را داشته باشد! و آن كس كه فتنه را ابتدا كرده است هيچگاه به ولايت امر امت نمى‏رسد!

على گفت: در اين سخنانى كه داشتى هر يك را پاسخى است، و ليكن اينك من گرفتار سردرد خودم هستم از پاسخ گفتن به گفتار تو! من همان جمله‏اى را مى‏گويم كه عبد صالح گفت: (65).

چون خلافت‏به امير المؤمنين عليه السلام رسيد كمر همت‏بست تا جائى كه ميسر است، بدعت‏ها را براندازد و اوضاع را طبق زمان رسول الله و بر نهج‏سيره رسول الله گرداند، و از جمله زمين‏هائى را كه عثمان بخشيده بود، به بيت المال برگردانيد.خودش در دومين روزى كه به خلافت رسيد و مردم مدينه با او بيعت كردند به خطبه برخاست و گفت:

الا كل قطيعة اقطعها عثمان و كل مال اعطاه من مال الله فهو مردود فى بيت المال، فان الحق القديم لا يبطله شى‏ء.و الله لو وجدته قد تزوج به النسآء و ملك به الامآء، لرددته، فان فى العدل سعة، و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق(66) .

«آگاه باشيد كه هر قطيعه و زمينى را كه عثمان بخشيده است، و هر مالى را كه از مال خدا هبه كرده است همه به بيت المال برمى‏گردد، چون حق قديم را چيزى نمى‏تواند باطل كند.سوگند به خداوند كه اگر بيابم كه آن اموال را مهريه زنان خود قرار داده‏اند و يا با آن كنيزان خريدارى كرده‏اند، من به بيت المال باز مى‏گردانم، زيرا كه در عدل گشايش و فراخى است، و كسى كه عدل بر او تنگ آيد جور و ستم بر او تنگتر مى‏آيد» .

يعنى اگر كسى عاجز باشد از اينكه تدبير امور خود را به عدل بنمايد، او از تدبير امور خود به جور و عدوان عاجزتر است، چون در جور مظنه مقاومت و ممانعت است و در عدل نيست.

امير المؤمنين عليه السلام با تمام قوا و امكاناتى كه داشت، در مدت قريب به پنج‏سال خلافت ظاهرى خود نتوانست تمام بدعت‏ها را از بين ببرد و سنت‏شيخين را براندازد و به مردم بفهماند كه در مقابل كتاب خدا و سنت پيامبر، سنتى ديگر اعتبار ندارد و باطل است، زيرا مردم چنان به آن آئين خو گرفته بودند كه تغيير اين سنت مساوق با تاسيس دين جديدى بود، و ست‏برداشتن از آن در حكم دست‏برداشتن از مقدسات دينى ايشان بود.

فلهذا براى حفظ آن سنن و آداب ساعى بودند و لشكريان امير المؤمنين را بجز افراد تربيت‏شده مكتب آنحضرت كه بسيار اندك بودند، بقيه را همين اهل تسنن وعامه تشكيل مى‏دادند كه جدا از حقانيت‏شيخين و از حقانيت‏سنتهاى ايشان دفاع مى‏كردند.و آنها را شيعه گويند، به جهت آنستكه در مقابل طرفداران عثمان از معاويه و دستيارانش و مروانيان و مخالفان، طرفدار آنحضرت بودند و خلافت آنحضرت را در مرتبه چهارم صحيح مى‏دانستند.و لذا در امر و نهى و جهاد تابع آنحضرت بودند با آنكه در تمام آداب و سنن از شيخين پيروى داشتند، نه آنكه آنحضرت را خليفه اول و واقعى رسول خدا بدانند و پيروى از او را پيروى از مقام امامت و ولايت منصوب از ناحيه رسول خدا تلقى كنند.فلهذا حضرت در خطبه خود صريحا مى‏فرمايد: اگر من مى‏خواستم سنت‏شيخين و بالاخص عمر را بر دارم لشگر من از هم مى‏پاشيد و همه متفرق مى‏شدند و دست از يارى من بر مى‏داشتند.

محمد بن يعقوب كلينى در «روضه كافى‏» از على بن ابراهيم، از پدرش، از حماد بن عيسى، از ابراهيم بن عثمان، از سليم بن قيس هلالى روايت مى‏كند كه: امير المؤمنين عليه السلام خطبه خواندند و حمد خدا و ثناى او را بجاى آورده و بر پيامبر درود فرستادند و پس از آن گفتند:

الا ان اخوف ما اخاف عليكم خلتان: اتباع الهوى و طول الامل.اما اتباع الهوى فيصد عن الحق، و اما طول الامل فينسى الآخرة.

تا مى‏رسد به اينجا كه مى‏گويد:

انى سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: كيف انتم اذا لبستكم فتنة يربو فيها الصغير، و يهرم فيها الكبير، يجرى الناس عليها و يتخذونها سنة، فاذا غير منها شى‏ء قيل: قد غيرت السنة، و قد اتى الناس منكرا.ثم تشتد البلية و تسبى الدرية و تدقهم الفتنة كما تدق النار الحطب و كما تدق الرحى بثفالها، و يتفقهون لغير الله، و يتعلمون لغير العمل، و يطلبون الدنيا باعمال الآخرة.

ثم اقبل بوجهه و حوله ناس من اهل بيته و خاصته و شيعته فقال: قد عملت الولاة قبلى اعمالا خالفوا فيها رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم متعمدين لخلافه، ناقضين لعهده، مغيرين لسنته، و لو حملت الناس على تركها و حولتها الى مواضعها و الى ما كانت فى عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لتفرق عنى جندى حتى ابقى وحدى او قليل من شيعتى الذين عرفوا فضلى و فرض امامتى من كتاب الله عز و جل و سنة رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.

«چگونه مى‏باشيد در وقتى كه فتنه‏اى پيش آيد كه امر را بر شما ملتبس و درشبهه و خطا اندازد، و بقدرى به طول انجامد كه صغير در آن فتنه رشد كند و بزرگ شود، و كبير در آن فتنه پير گردد، و مردم در آن فتنه امور خود را طبق آن قرار دهند و آنرا سنت‏شمارند بطورى كه اگر مختصرى از آن تغيير كند بگويند: سنت تغيير كرده است، و مردم كار زشتى بجاى آورده‏اند.و سپس فتنه شديد گردد و ذرارى و كودكان را به اسارت ببرند، و فتنه چنان ايشان را در هم كوبد و خرد كند همانطور كه آتش هيزم را خرد كند و همانطور كه آسيا بواسطه سنگ زيرينش دانه‏ها را خرد كند و بشكند.مردم براى غير خدا فقيه مى‏شوند، و براى غير عمل ياد مى‏گيرند، و با اعمال آخرتى دنبال دنيا مى‏روند و دنيا را طلب مى‏نمايند.

سپس حضرت با چهره خود رو كردند به جماعتى از اهل بيت‏خود و خواص خود و شيعه خود كه گرداگرد او بودند و گفتند: واليان و اميران پيش از من كارهائى را انجام داده‏اند كه در آن مخالفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كرده‏اند و در مخالفت‏با رسول الله تعمد داشته‏اند، پيمان و عهد رسول الله را شكسته‏اند و سنت او را تغيير داده‏اند.و اگر من مردم را وادار كنم بر اينكه آنها را ترك كنند و آن بدعت‏ها را به سنت‏هاى اوليه خود برگردانم و در مواضع خودش بگذارم و به همان حالى قرار دهم كه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است، لشگر من از من مى‏پاشند تا جائى كه من يكه و تنها مى‏مانم يا با اندكى از شيعيان خود كه فضل مرا شناخته‏اند و لزوم امامت مرا از كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دانسته‏اند» .

آنگاه حضرت نام بسيارى از بدعت‏ها را مى‏برند و يكايك را بر مى‏شمرند و سپس مى‏فرمايند: اگر من اينها را تغيير دهم و به كتاب خدا و سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برگردانم اذا لتفرقوا عنى در آنوقت همه از من جدا مى‏شوند و متفرق مى‏گردند. آنگاه مى‏فرمايد: و الله لقد امرت الناس ان لا يجتمعوا فى شهر رمضان الا فى فريضة، و اعلمتهم ان اجتماعهم فى النوافل بدعة فتنادى بعض اهل عسكرى ممن يقاتل معى: يا اهل الاسلام غيرت سنة عمر، ينهانا عن الصلاة فى شهر رمضان تطوعا، (67) و لقد خفت ان يثوروا فى ناحية جانب عسكرى.ما لقيت من هذه الامة من الفرقة و طاعة ائمة الضلالة و الدعاة الى النار - الخطبة.(68)

«سوگند به خدا كه من مردم را امر كردم تا در نمازهاى نافله شبهاى ماه رمضان اجتماع نكنند و آنها را به جماعت‏بجاى نياورند و فقط براى نمازهاى فريضه و واجب به جماعت‏حضور يابند، و من به آنها آگاهى دادم كه نوافل ماه رمضان را به جماعت‏خواندن بدعت است.در اين حال بعضى از افرادى كه در لشگر من بودند و همراه من جنگ مى‏كردند، يكديگر را با صداى بلند خبر كردند كه: اى اهل اسلام! سنت عمر تغيير كرد، اين مرد ما را از نماز نافله در ماه رمضان نهى مى‏كند.بطورى كه من حقا نگران شدم و ترسيدم كه: در ناحيه‏اى از جانب لشگر من فتنه بر پا كنند.من چه كشيده‏ام از دست اين امت از جدائى و افتراق و پيروى از امامان ضلالت و رهبران به سوى آتش دوزخ‏» تا آخر خطبه.

از اينجا بايد ديد ائمه طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - براى برگرداندن اوضاع به زمان رسول خدا و سيره آنحضرت با چه مشكلاتى مواجه بوده‏اند و تا چه سر حد فداكارى كرده و از مال و جان و تمام شئون خود دريغ ننموده‏اند.

طبرى در تاريخ خود، نامه محمد بن عبد الله محض صاحب نفس زكيه را به منصور دوانيقى نقل كرده و تا به اينجا مى‏رسد كه: محمد مى‏گويد: و ان ابانا عليا كان الوصى و كان الامام فكيف ورثتم ولايته و ولده احياء. «حقا پدر ما على بن ابيطالب وصى رسول خدا بود و امام امت‏بود.پس چگونه شما ولايت او را به ارث برده‏ايد در حالى كه فرزندان او زنده هستند» ؟ !

اين نامه مفصل است، و در پاسخ او ابو جعفر منصور، نامه بسيار مفصلى مى‏نويسد و از جمله عبارات آن اينست كه: و لقد طلبها ابوك لكل وجه، فاخرجها نهارا و مرضها سرا و دفنها ليلا فابى الناس الا الشيخين و تفضيلهما. (69)

«بدرستى كه پدرت (على بن ابيطالب) از هر ناحيه‏اى كه مى‏توانست‏به دنبال ولايت رفت و آنرا طلب كرد، فاطمه را در روز براى اثبات مدعاى خود بيرون مى‏آورد، و او را در پنهائى مداوا و معالجه مى‏نمود، و او را در شب دفن كرد، معذلك مردم دست از شيخين و تفضيل آنها برنداشتند» .

ابن خلدون كه اين نامه را از منصور دوانيقى نقل مى‏كند، با مختصر اختلافى در لفظ آورده و در اين جمله مى‏گويد: و لقد طلب بها ابوك من كل وجه و اخرجها تخاصم - الى آخره.(70)

«پدرت از هر ناحيه‏اى كه مى‏توانست طلب ولايت كرد و فاطمه را براى مخاصمه و منازعه با خصم براى گرفتن ولايت‏خارج كرد» .

بارى، منظور ما از اين تحقيق آنست كه رويه و منهاج شيخين آنقدر در مردم مؤثر بود كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در مدت امارت خود همه آنرا بر نداشتند و مردم به همين نهج در زمان حضرت امام حسن عليه السلام باقى بودند، و روز بروز در اثر شدت و قدرت بنى اميه كه در راس آنها معاوية بن ابى سفيان در شام كوس انانيت مى‏زد و صد در صد خود را مجهز براى از بين بردن نام و نشان رسول خدا كرده بود، اين بدعتهاى ديرين استوارتر و بدعتها و احداث تازه‏اى نيز بر آن افزوده مى‏شد، تا به جائى كه معاويه صريحا به مغيرة بن شعبه گفت: تا من نام محمد را از بالاى ماذنه‏ها پائين نياورم و در زمين دفن نكنم از پاى نخواهم نشست.

مسعودى در تاريخ خود، در وقايع سال دويست و دوازدهم هجرى آورده است كه: در اين سال، منادى مامون از طرف او اعلان كرد كه: ذمه خليفه برى است از هر كس كه معاويه را به نيكى ياد كند و يا او را بر احدى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مقدم دارد و يا سخنى در مخلوقيت آيات قرآن بگويد، و غير از اين.و در بين مردم در علت اينكه چرا در امر معاويه، مامون اعلام برائت كرده است اختلاف شد و جهات مختلفى گفته شد.

يكى از جهات اينست كه: بعضى از هم مجلسان و هم صحبتان مامون، حديثى را براى او از مطرف بن مغيرة بن شعبه ثقفى نقل كرده است، و اين حديث را زبير بن بكار در كتابش كه به اخبار معروف به موفقيات است و براى موفق تصنيف كرده است آورده است.و آن خبر اينست كه زبير بن بكار مى‏گويد: شنيدم كه: مدائنى مى‏گفت: مطرف بن مغيرة بن شعبه گفت: من با پدرم مغيرة بن شعبه به عنوان ورود و ميهمان بر معاويه وارد شديم. پدرم نزد معاويه مى‏رفت و با هم گفتگو داشتند و پس از آن به نزد من مى‏آمد و مطالب گفته شده نزد معاويه را براى من مى‏گفت، و از عقلش سخن مى‏گفت و از سخنانى كه از او شنيده بود در شگفت مى‏ماند.تا شبى پدرم از نزد معاويه باز آمد و از خوردن شام امتناع كرد.من او را غمگين يافتم و ساعتى به انتظار ماندم و چنين مى‏پنداشتم كه غصه او درباره ما و يا عملى است كه از ما سر زده است. من به او گفتم: اى پدر، چرا تو را از شب تا به حال غمناك مى‏نگرم؟ ! گفت: اى فرزند من! من از نزد خبيث‏ترين و فاسدترين مردم آمده‏ام! گفتم: چگونه؟ گفت: من در حالى كه با او خلوت كرده بودم به او گفتم: اى امير مؤمنان! مرتبه و مقام تو از ميان ما به درجه و منزلت عالى رسيده است كه از هر جهت در ما تاثير شديد دارى! چه خوب بود كه اينك عدل و داد خود را نمايان مى‏نمودى و خير خود را گسترده مى‏كردى زيرا كه در اين وقت تو پير شده‏اى! و چه خوب بود كه به برادران خودت از بنى هاشم نظر محبت مى‏كردى و صله رحم مى‏نمودى! سوگند به خدا كه: امروز چيزى در دست ايشان نيست كه تو از آن ترس داشته باشى! (71)

معاويه در پاسخ من گفت: هيهات هيهات! ! ملك اخوتيم فعدل و فعل ما فعل، فو الله ما عدا ان هلك، فهلك ذكره الا ان يقول قائل: ابوبكر.ثم ملك اخو عدى فاجتهد و شمر عشر سنين، فو الله ما عدا ان هلك فهلك ذكره الا ان يقول قائل: عمر.ثم ملك اخونا عثمان فملك رجل لم يكن احد فى مثل نسبه، فعمل ما عمل [و عمل به]، فو الله ما عدا ان هلك فهلك ذكره و ذكر ما فعل به.

و ان اخا هاشم يصرخ به فى كل يوم خمس مرات: اشهد ان محمدا رسول الله.فاى عمل يبقى مع هذا؟ لا ام لك! و الله الا دفنا دفنا.

«دور است، دور است (باقى ماندن نام من در اين حال و يا صله رحم كردن با بنى هاشم) .برادر تيمى ما: ابوبكر حكومت كرد و در بين مردم به عدالت رفتار كرد و بجا آورد آنچه را بجا آورد، و سوگند به خدا همينكه مرد ياد او و نام او هم مرد مگر اينكه گوينده‏اى در وقتى نام او را ببرد و ابوبكرى بگويد.و پس از آن برادر بنى عدى ما: عمر حكومت كرد، كوشش كرد و ده سال كمر بست.و سوگند به خدا همينكه مرد ياد او و نام او هم مرد مگر اينكه گوينده‏اى در وقتى نام او را ببرد و لفظ عمرى بر زبان آرد.و سپس برادر ما عثمان حكومت كرد و هيچكس در نسب همطراز و همانند او نبود و كرد آنچه را كه كرد (و نيز گذشت آنچه كه ديگران با او كردند) و سوگند به خدا همينكه مرد ياد او و نام او هم مرد و ياد آنچه بر او بجاى آوردند نيز مرد.

ولى اين برادر هاشمى ما (مراد رسول الله است) در هر روز پنج مرتبه با صداى بلند نامش را به اشهد ان محمدا رسول الله مى‏برند. كدام عملى من انجام دهم كه با وجود اين اعلان و اين بانگ محمد رسول الله، براى من باقى بماند؟ اى بى‏مادر! سوگند به خداى كه من از پاى نمى‏نشينم تا اين نام را در اعماق زمين دفن كنم.» (يعنى با وجود اين صدا و اين بانگ، هر عمل خيرى من انجام دهم نامم نمى‏ماند و با مردن من مى‏ميرد.من تمام كوشش و همت‏خود را مصروف داشته‏ام كه: نام محمد را از روى زمين بردارم و با وجود بقاء نام او براى كسى در دنيا ارج و ارزشى نيست و در برابر اين ندا هيچ كردار خيرى ظهور ندارد.و برداشتن اين نام از فراز ماذنه‏هاى مساجد، متوقف است‏بر سخت‏گيرى بر بنى هاشم و آنها را از قيد حيات ساقط كردن و از حس و نفس انداختن) .

مسعودى گويد: چون مامون عباسى اين داستان را شنيد، اين امر باعث‏شد كه همانطور كه گفتيم: در بلاد مسلمين ندا در دهند كه: از ذمه خليفه خارج است كسى كه درباره معاويه خوبى بگويد و يا او را بر احدى از صحابه مقدم شمرد.مامون به آفاق ممالك اسلام نامه نوشت كه معاويه را بر بالاى منبرها لعنت كنند.اين امر بر مردم سنگين آمد و آنرا بزرگ شمردند و در عامه مردم هيجان و شورشى پديدار شد.فلهذا به مامون گفتند: اين لعن معاويه صلاح حكومت تو نيست.و مامون از تصميمى كه داشت صرف نظر نمود.(72)

ابن ابى الحديد پس از بيان صلح امام حسن عليه السلام با معاويه گويد: اعمش، از عمرو بن مره، از سعيد بن سويد، روايت كرده است كه: معاويه در نخيله نماز جمعه خواند و در خطبه چنين گفت: انى و الله ما قاتلتكم لتصلوا و لا لتصوموا و لا لتحجوا و لا لتزكوا! انكم لتفعلون ذلك! انما قاتلتكم لاتامر عليكم و قد اعطانى الله ذلك و انتم كارهون.

«سوگند به خدا: من با شما جنگ نكردم براى اينكه نماز بخوانيد و نه براى اينكه روزه بگيريد و نه براى اينكه حج كنيد و نه براى اينكه زكات دهيد، شما اينها را انجام مى‏دهيد، فقط و فقط من با شما جنگ كردم براى آنكه امارت و حكومت‏شما را داشته باشم، امير شما باشم.و خداوند با وجودى كه شما اين را مكروه داشتيد، به من عطا كرد» .

عبد الرحمن بن شريك، هر وقت اين قضيه را بيان مى‏كرد، مى‏گفت: و الله هذا هو التهتك(73) . «سوگند به خدا اين كلمات، پرده درى حجاب خداست‏» .

معاويه در روزى كه مردى به او جملات تندى گفت و او در مقام تلافى بر نيامد چون به او ايراد كردند، گفت: ما با مردم كارى نداريم، تا زمانى كه آنها با رياست و امارات ما كارى ندارند.از آنچه گفته شد بدست آمد كه معاويه بر اساس سنت عمر، نبوت رسول الله را به حكومت و امارت تبديل كرد و تمام مقدسات را به‏ديده تمسخر نگريست و بعد از آن طبق رويه پادشاهان، يزيد را به امارت نشانده و براى او از مردم بيعت گرفت.و اسلامى را كه با جهاد رسول الله و افرادى همانند حمزه و جعفر و على بن ابيطالب عليه السلام بر پا ايستاده بود منهدم و مضمحل كرد و بكلى آئين محمدى و سنت احمدى را بر انداخت.و طبق گفتار خودش روزه و نماز و حج و زكات را براى مردم دانست، و سياست امپراطورى و كسرائى را بر عرب و عموم مسلمين جارى ساخت.و حتى كار به جائى رسيد كه نه تنها مردم شرف و فضل على را نمى‏شناختند و سوابق او را در اسلام نمى‏دانستند بلكه او را يك مرد متجاوز و متعدى تلقى كرده به ديده منكر بر او مى‏نگريستند.حقيقت نبوت كه در ولايت متجلى بود دستخوش نسيان شد و از اسلام جز اسمى و از قرآن جز رسمى و درسى باقى نماند.يعنى در واقع امر، زمينه اينطور پيش مى‏رفت كه اسلام به صورت يك پديده و حادثه تاريخى آمده و به مرور زمان محو شده و اثر خود را از دست داده است.

در اينجا اسلام و آئين محمدى نياز مبرم به دو تكان داشت: تكان عملى و تكان علمى.

تكان عملى توسط حضرت سيد الشهداء حسين به على عليهما السلام صورت گرفت، و چون صاعقه دستگاه سلطنت جابره را تكان داد، و همچون بركان و كوه آتش‏فشان غوغا كرد، و فرياد و صراخ آنحضرت به طورى شديد بود كه هر مرده را زنده و هر خواب را بيدار كرد، و عملا نشان داد كه آئين و رسم محمدى تبديل به حكومت طاغوتى شده و دنياى بين چين و بين آن طرف مصر و آفريقيا به نام اسلام در آتش بيداد ستمگران ضد اسلام و معاند با اسلام كه سنت‏هاى جاهلى را بجاى سنت‏هاى محمدى نشانده‏اند، مى‏سوزد و طائر بلند پرواز صدق و امانت و ايثار و ولايت و محبت در دست صياد خون‏آشام گرفتار است.و براى اين تكان و اين اعلام هيچ راهى عالى‏تر و نقشه‏اى والاتر و فكرى صائب‏تر و خط مشيى راستين‏تر و مستقيم‏تر از منهاج سيد الشهداء معقول نيست. او با انتخاب اين قيام آتشين، و اين عشق شعله‏ور جهان سوز ضربه را زد به آنجا كه بايد بزند، و با خطبه خود راه و هدف و برنامه و مقصد خود را مشخص نموده و اعلام كرد:

اللهم انك تعلم انه لم يكن ما كان منا تنافسا فى سلطان، و لا التماسا من فضول الحطام، و لكن لنرى المعالم من دينك، و نظهر الاصلاح فى بلادك، و يامن المظلومون من عبادك، و يعمل بفرائضك و سننك و احكامك.

فان لم تنصرونا و تنصفونا قوى الظلمة عليكم و عملوا فى اطفاء نور نبيكم، و حسبنا الله و عليه توكلنا و اليه انبنا و اليه المصير. (74)

«بار پروردگارا! حقا تو مى‏دانى كه آنچه در ماست (از ميل به قيام و اقدام و امر به معروف و نهى از منكر و نصرت مظلومان و سركوبى ظالمان) به جهت ميل و رغبت رسيدن به سلطنت و قدرت مفاخرت انگيز و مبارات آميز نيست، و نه از جهت درخواست زيادى‏هاى اموال و حطام دنيا! بلكه به علت آنست كه نشانه‏ها و علامت‏هاى دين تو را ببينيم، و در بلاد و شهرهاى تو صلاح و اصلاح ظاهر سازيم، و تا اينكه ستمديدگان از بندگانت در امن و امان بسر برند، و به واجبات تو و سنتهاى تو و احكام تو رفتار گردد.

پس هان اى مردم! اگر شما بخواهيد ما را يارى ندهيد و از در انصاف با ما در نيائيد، اين حاكمان جائر و ستمكار بر شما چيره مى‏گردند و قواى خود را بر عليه شما به كار مى‏بندند و در خاموش نمودن نور پيغمبرتان مى‏كوشند.و خداى براى ما كافى است، و بر او توكل مى‏نمائيم و به سوى او باز مى‏گرديم و به سوى اوست همه بازگشت‏ها» .

و تكان علمى توسط حضرت صادق عليه السلام صورت گرفت.پس از قيام مسلمين بر عليه حكومت‏بنى اميه و قيام ابو مسلم خراسانى، شرائط امارت و رياست‏براى حضرت صادق عليه السلام از همه فراهم‏تر و مقتضيات و شرائط و معداتش از همه بيشتر بود.ولى حضرت در اين صراط قدمى ننهاد.زيرا به خوبى مى‏دانست اگر حكومت را در دست گيرد تمام وقتش بايد مصروف به اصلاحات عملى و مباشرت در تنظيم بلاد و شهرها و تغيير و تبديل رؤساى جور به رؤساى عدل، و تنظيم ديوان و قضآء و ساير امور از جنگ و سركوبى مخالفان گردد، و ديگر مجال مكتب علمى و بيان آئين رسول خدا، و فقه و تفسير و حديث و تبديل آن سنتهاى علمى جاهلى به سنت‏هاى محمدى و كشف حقيقت امر براى مردم و ارائه ولايت، و باطن نبوت، و اظهار اسلام راستين را براى طوائف و اجيال جيلا بعد جيل، تا روز قيامت را ندارد و اين مكتب علمى نياز به وقت طويل و جهاد عظيم دارد.فلهذا با مجاهده نفس و كوشش خستگى ناپذير، در شب و روز، در مدت سى سال از پا ننشست.و اين آئين را به خوبى نشان داد و روح پيامبر و على و ولايت را زنده كرد.فلهذا مكتب تشيع به مكتب جعفرى مرسوم شد، گر چه تمام امامان عليهم السلام پاسدار همين آئين بودند ولى موقعيت علمى بالاخص در آن وقتى كه علماء و فضلاء از اديان و مذاهب و حكماء و متكلمان و فيلسوفان از هر مذهب و دسته‏اى بر نشر آثار خود آزادانه اهتمام داشتند، اين قرعه الهيه به نام نامى آنحضرت زده شد و با تشكيل مدرس علمى در مدينه و عراق و تربيت و بحث و استدلال و برهان با چندين هزار نفر شاگرد و محدث و مفسر و خطيب و حكيم، حضرت بيان كرد آنچه را بايد بيان كند و پرده برداشت از آنچه بايد بردارد، بطورى كه دشمن و دوست و مخالف و مؤالف به سرشار بودن علم و كمال تقوى و اعراض از زينتهاى دنيا و علو فكر و قداست راى و همت عالى و مكتب والاى آنحضرت اقرار و اعتراف نمودند.

امام ابو الفتح محمد شهرستانى متوفى در سنه 548 هجرى با آنكه شيعه نيست و از عامه مى‏باشد و به شيعه نيز طعن‏هائى مى‏زند، درباره آنحضرت مى‏گويد: ابو عبد الله جعفر بن محمد الصادق، ذو علم غزير فى الدين، و ادب كامل فى الحكمة، و زهد بالغ فى الدنيا، و ورع تام عن الشهوات.و قد اقام بالمدينة مدة يفيد الشيعة المنتمين اليه، و يفيض على الموالين له اسرار العلوم، ثم دخل العراق و اقام بها مدة ما تعرض للامامة قط و لا نازع احدا فى الخلافة، و من غرق فى بحر المعرفة لم يطمع فى شط، و من تعلى الى ذروة الحقيقة لم يخف من حط.و قيل: من انس بالله توحش عن الناس، و من استانس بغير الله نهبه الوسواس (75).

«ابو عبد الله جعفر بن محمد صادق، داراى علمى است كثير و فراوان در امور دين، و دانش و درايتى است كامل در حكمت، و زهد بلند مرتبه در امر دنيا، و ورع و خوددارى تام و تمام از شهوات.مدتى در مدينه اقامت كرد و شيعيان و منتسبين به‏خود را از علم خود بهره‏مند ساخت و بر مواليان و خاصان خود اسرار علوم و مخفيات دانش را افاضه كرد، و پس از آن به عراق آمد و مدتى در آنجا اقامه نمود، به هيچ وجه متعرض امارت و حكومت نشد و با هيچكس در خلافت منازعه نكرد.آرى كسى كه در درياى بيكران معرفت غرق شود طمع در شط ندارد، و كسى كه به اعلا نقطه حقيقت ارتفاع يابد از سقوط و نزول درجات دنيوى ترس و واهمه ندارد.و گفته‏اند كه: كسى كه با خدا انس گيرد از مردم وحشت دارد، و كسى كه به غير خدا انس گيرد قوه خياليه و وسواس خرمن هستى و شرف او را به غارت خواهد برد» .

احمد امين مصرى با آنكه نسبت‏به شيعه بدبين و حتى اتهاماتى به آنها مى‏زند، درباره حضرت صادق پس از بيان همين مطالب از شهرستانى مى‏گويد: انه من اوسع الناس علما و اطلاعا، و به جهت صدقش به صادق ملقب شد، بين سنه 83 تا 148 زندگى كرد.و با آنكه قصد رياست را نداشت معذلك منصور دوانيقى از اذيت و آزار او خوددارى نكرد.آنحضرت باغ نيكوئى در مدينه داشت كه تمام دانشمندان با اختلاف آراء و مذاهبشان در آنجا به حضرت روى مى‏آوردند.و روايت كرده‏اند كه از شاگردان او ابو حنيفه و مالك بن انس، دو فقيه مشهور بوده‏اند.و واصل بن عطاء معتزلى و جابر بن حيان شيمى دان معروف از شاگردان او بوده‏اند.آنگاه احمد امين بعضى از جملات آنحضرت را در باب اراده و قضا و قدر نقل مى‏كند و از سعه علم و وفور دانش آنحضرت تحسين مى‏نمايد.(76)

بارى درباره قيام سيد الشهداء عملا و قيام حضرت صادق علما و ربط اين دو قيام به همديگر بايد كتابها نوشته شود تا حقيقت امر معلوم گردد.و اينك ما در اينجا سر نخى به دست ارباب تحقيق داديم تا خود دنبال كرده و عظمت آنرا دريابند.

و الحمد لله و له الشكر اين جلد هشتم از امام شناسى از دوره علوم و معارف اسلام در روز دوازدهم شهر رمضان يكهزار و چهارصد و پنج هجريه قمريه در شهر مقدس مشهد رضوى - على ثاويه آلاف التحية و السلام - به پايان رسيد و الحمد لله وحده و صلى الله على رسوله و آله.