بحث دهم، أبُو الْفِداء ابن كثير دمشقى در تاريخ خود پس از آنكه روايت أوّلى را كه
ما از بخارى نقل كرديم، و سپس از مسلم آورديم، او نيز از بخارى و مسلم روايت
مىكند و روايت أوّلى را كه از مسلم نقل كرديم و در آن عبارت مَا شَأنُهُ؟
أهَجَرَ؟ اِسْتَفْهِمُوهُ ! آمده بود، او از مسلم و بخارى هر دو روايت مىكند،
آنگاه مىگويد: وَ هَذَا الْحَديثُ مِمّا قَدْ تَوَهّمَ بِهِ بَعْضُ
الأغْبِيَاءِ مِنْ أهْلِ الْبِدَعِ مِنَ الشّيعَةِ وَ غَيْرِهِمْ؛ كُلّ مُدّعٍ
أنّهُ كَانَ يُرِيدُ أنْ يَكْتُبَ فِى ذَلِكَ الْكِتَابِ مَا يَرْمُونَ
اِلَيْهِ مِنْ مَقَالاَتِهِمْ. «و اين حديث از آن رواياتى است كه بعضى از
احمقان از اهل بدعت از شيعيان و غير آنها پندار باطل نموده و همگى ادّعا
كردهاند كه رسول خدا در آن كتاب مىخواست عقائد و مقالات آنها را كه خود
پنداشتهاند و مذهب خود قرار دادهاند،بنويسد.» سپس مىگويد: اين توهّم باطل،
أخذ به متشابه و ترك محكمات است و اهل سنّت پيوسته حديث محكم را أخذ مىكنند، و
متشابهات را به محكمات ارجاع مىدهند . و اين طريقه راسخين در علم است همان طور
كه خداوند عزّوجلّ در كتابش آنان را توصيف نموده است.
آنگاه مىگويد: و اين جائى است كه قدمهاى بسيارى از اهل ضلال و گمراهان لغزيده
شده است. و امّا اهلسنّت، مذهبى ندارند مگر پيروى از حقّ، هر جا حق بگردد آنها
هم با حقّ مىگردند.
و آن مطلبى كه رسول خداصلى الله عليه وآله مىخواسته است بنويسد در بسيارى از
أحاديث صحيحه آمده و مرادش مكشوف افتاده است. إمام أحمد حنبل از مؤمل، از نافع،
از ابنعمر، و ابن أبىمليكه از عائشه براى ما روايت مىكنند كه رسول خداصلى
الله عليه وآله در مرض مرگش گفت: اُدْعُوا لِى اَبَابَكْرٍ وَ ابْنَهُ لِكَىْ
لاَيَطْمَعَ فِى أمْرِ أبِىبَكْرٍ طَامِعٌ وَ لاَيَتَمَنّاهُ مُتَمَنّ. «به
سوى من ابوبكر و پسرش را بخوانيد، براى اينكه در امر خلافت او كسى طمع نبندد، و
آرزو كنندهاى آرزو ننمايد.» و سپس گفت: يَأبَى اللهُ ذَلِكَ وَ الْمُؤمِنُونَ
مَرّتَيْنِ. «دو بار فرمود: خداوند و مؤمنين إبا دارند از اينكه كسى در خلافت
او طمع كند و آرزو نمايد.» أحمدحنبل در اين طرق روايتى كه ما ذكر كرديم متفرّد
است.
و نيز أحمدحنبل از أبومعاويه، از عبدالرّحمن بن أبىبكر قرشى، از ابن أبىمليكه از
عائشه روايت مىكند كه او گفت: چون مرض رسولالله سنگين شد، به عبدالرحمنبن
ابىبكر گفت: ائْتِنِى بِكَتِفٍ أوْ لَوْحٍ حَتّى أكْتُبَ لِأبِىبَكْرٍ
كِتَاباً لاَيَخْتَلِفُ عَلَيْهِ أحَدٌ. «براى من كتفى يا لوحى بياوريد تا براى
أبوبكر نوشتهاى بنويسم تا يك نفر درباره او اختلاف نكند.»
همينكه عبدالرّحمن خواست از جا برخيزد پيغمبر گفت: أبَى اللهُ وَ الْمُؤمِنُونَ
أنْ يَخْتَلِفَ عَلَيْكَ يَا أبَا بَكْرٍ! «اى ابوبكر! خداوند و مؤمنين ابا
دارند از اينكه كسى درباه تو اختلاف كند!» باز در اين طريق روايت، أحمد متفرّد
است.
و بخارى از يحيىبن يحيى، از سليمان بن بلال، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمّد،
از عايشه روايت مى كند كه او گفت: رسول الله گفت: لَقَدْ هَمَمْتُ أنْ اُرْسِلَ
إلَى أبِىبَكْرٍ وَ ابْنِهِ فَأعْهَدَ أنْ يَقُولَ الْقَائِلُونَ أوْ
يَتَمَنّى مُتَمَنّونَ، فَقَالَ : يَأبَى اللهُـ أوْ يَدْفَعُ الْمُؤمِنُونَ،
أوْ يَدْفَعُ اللهُ وَ يَأبَى الْمُؤمِنُونَ .
(228)«من قصد كردم كه به سوى ابوبكر و پسرش بفرستم و خلافت را براى او
قراردهم تا اينكه گويندگان چيزى نگويند و آرزومندان آرزو ننمايند. پس پيغمبر
گفت: خداوند إبا مىكندـ و يامؤمنين نمىگذارند، و يا خداوند نمىگذارد، و
مؤمنين إبا دارند از اينكه خلافت به غير أبوبكر برسد.»
ما شكّ نداريم كه اين روايات ساخته و پرداخته خود عائشه است كه براى تحكيم پدرش، و
برادرش عبدالرّحمن كه در قرآن كريم عذاب أبدى براى او طبق آيه: وَالّذِى قَالَ
لِوَالِدَيْهِ اُفّ لَكُمَا أتَعِدَانِنِى أنْ اُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ
الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِى وَ هُمَا يَسْتَغِيثَانِ اللهَ وَيْلَكَ آمِنْ اِنّ
وَعْدَاللهِ حَقّ فَيَقُولُ مَا هَذَا اِلاّ أسَاطِيرُ الْأوّلِينَ. اُولَئِكَ
الّذِينَ حَقّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِى اُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ
مِنَ الْجِنّ وَ الْإنْسِ إنّهُمْ كَانُوا خَاسِرِينَ،
(229)
مقرّر شده است جعل و وضع نموده است، همان عائشهاى كه جنگ جمل
را به راه انداخت و دوازده هزار نفر از نفوس مسلمين را به كشتن داد و خود سوار
شتر شده رياست لشگر را به عهده داشت براى كشتن و نابود ساختن نور أميرالمؤمنين
علىبن أبيطالب إمام به حق و حجّت برخلق و كانون ولايت و مصدر صدق و حقيقت.
همان عائشهاى كه گفت: عثمان را بكشيد كافر شده است (اقْتُلُوا نَعْثَلاً فَقَدْ
كَفَرَ) . امّا پس از آنكه مردم با اميرالمؤمنينعليه السلام بيعت كردند، گفت:
على قاتل عثمان است و به شهرها نامه نوشت و آنها را براى جنگ با أميرالمؤمنين
به بهانه اينكه عثمان مظلوم كشته شده است و على قاتل اوست، دعوت كرد.
اما چه كنيم كه اين برادران سنّى ما، عائشه را نه تنها راستگو، بلكه صِدّيقه
مىدانند و با نام و لقب حبيبه رسولالله، او را طاهر و مطهّر و پاك و امين و
صادق مىدانند و روايات وارده از او را صحيح مىشمرند.
ما براى روشن شدن أحوال و روايات او، خوانندگان أرجمند را به مطالعه دوره كتابهاى
«احاديث اُمّ المؤمنين عائشه» كه توسط علامه مجاهد و عالم جليلالقدر،
دائىزادهمكرّم ما، حضرتآيةالله آقاى سيدمرتضىعسكرى
(230)
اطالاللهبقائه وأمدّفى عمرهالشّريف
ونفعالمسلمينبدوامحياتهومؤلّفاته،تأليف شدهاست دعوتمىكنيم.
ما اينك با عائشه و روايات مجعوله و موضوعه او در اينجا و ساير جاها كار نداريم،
سخن ما فقط با صاحب «البداية و النهاية» أبوالفداء دمشقى است كه روايات رَزِيّه
يوم الخميس را از ابنعبّاس كه رسول الله كتف و دوات طلبيد متشابه شمرده و اين
أحاديث مجعوله عايشه را محكم، و آنها را به اينها ارجاع داده است و نسبت غباوت
و حماقت به شيعه دادهاست كه آنها را دليل بر ولايت و خلافت أميرمؤمنان
گرفتهاند.
ما در شرح و توضيح بطلان كلام اين مرد متعصّب، فقط و فقط بدين جمله اكتفا مىكنيم
كه : شما آنها را متشابه گرفتيد، و اينها را از محكمات پنداشتيد بسيار خوب. ما
هم هيچ نمىگوئيم اما با دُم خروس چه مىكنيد؟! اگر مراد رسول خدا از آن نوشته،
وصيّت ابوبكر بود، چرا عمر و يارانش پرخاش كردند؟ چرا عمر نسبت هَجر و هذْيان
به رسولالله داد؟ چرا مجلس را بهم زدند و لَغَط و فرياد بلند شد؟ چرا رسول خدا
گفت: اين زنان بهتر از شما هستند؟ چرا پيغمبر گفت: قُومُوا برخيزيد برويد؟ چرا
ابنعبّاس آن را رزيّه يعنى مصيبت خواند؟ چرا با يَوْم الخميس و ما يوم الخميس
شدّت و صعوبت آن مصيبت را يادآور شد؟ چرا آنقدر گريه كرد كه ريگهاى زمين تر شد
و از صورت او دانههاى اشك همچون لؤلؤ مىريخت؟
عمر كه يگانه يار و معين و ناصر و برادر و مديرعامل ابوبكر بود! در اين صورت كه
مىديد پيامبر مىخواهد به او وصيّت كند، بايد خوشحال شود، و پيغمبر را تأييد
كند، و گفتارش را وَحْىِ مُنْزَل بداند. چرا اين آشوب را بر خلاف رسول الله
برپا كرد تا بعداً بعضى بگويند: طبق گفته رسولالله كتف و كاغذ بياوريد وبعضى
بگويند: طبق گفتار عمر لازم نيست؟
اينها همه قرائن و شواهدى است كه چون آفتاب، روشن مىكند كه مراد از نوشته رسول
الله، كتابت خلافت أميرالمؤمنين على بن ابيطالبعليه السلام و تفصيل حديث
مكرّره ثَقَلَيْن است.
اگر آن روايات وارده از عايشه هم صحيح بود، شما مىبايستى با اين قراين كثيره،
دراين روايات عديده كه بخارى و مسلم و احمد و غيرهم آوردهاند، و سندشان هم
صحيح است، اينها را محكم بدانيد و آن روايات أحمد را متشابه، و آنها را به
اينها ارجاع دهيد، تا هم كار عقلائى كرده باشيد، و هم خودتان و مسلمين پيرو
مكتبتان را راحت كنيد و با شهادت أنّ عَليّاً أميرالمؤمنين وَ سَيّدُ الوصيّين
و خليفةُ رسولالله از پرده جهل و إصرار بر عِناد بيرون آئيد! اين است صراط
مستقيم.
امّا چنين نكرديد! و با نسبت غباوت و حماقت به شيعه، آنان را اهل ضلال و گمراهى
دانستيد و تصوّر كرديد كار به همين جا خاتمه پيدا مىكند! هَيهات هَيهات! اين
دم خروس علامت پنهان كردن خروس است. ما شيعيان، گناه اُمّت بيچاره را به عهده
شما علماء و مصنّفين و مؤلّفين مىدانيم كه با وجود علم و تدبير، تزوير به كار
مىبريد! شما با اين روايات صحيحه مرويّه از ابنعبّاس در كتب صحاح خودتان كه
از جهت دلالت أظهر من الشمس است نتوانستيد كارى بكنيد! نتوانستيد در صحّت آنها
خدشه كنيد! نتوانستيد آنها را ناديده گرفته خود را از شرّش خلاصكنيد!آمديد
آنها را بدينتزوير متشابهانگاشتيد و خود را راسخ درعلم شمردهبر كرسى وَ
الرّاسخون فِى الْعِلْم
(231)
نشستيد. امّا صد حيف كه ندانستيد از
اين كرسى شما را فرومىكشند.
بحث يازدهم: پاسخهائى است كه علماء عامّه از اين حديث دادهاند كه مراد
رسولاللهصلى الله عليه وآله از اين كتابت وصيّت به علىبن أبيطالبعليه
السلام نبوده است، و حاصل آن پاسخها به چند جواب برمىگردد:
أوّل آنكه ممكن است امر رسول خدا به احضار دوات و كتف، اين نبوده است كه بخواهد
چيزى را بنويسد بلكه فقط مقصودش اين بوده است كه بخواهد آنها را آزمايش كند كه
آيا كسى امر وى را اطاعت مىكند يانه؟ نظير امر آزمايشى كه خداوند به حضرت
ابراهيم در ذبح فرزندش نمود، كه مراد حقيقت ذبح نبوده بلكه امتحان ابراهيم
بودهاست.
و در اينجا عمر فاروق بدين نكته متوجّه شد، و صحابه ديگر نفهميدند كه امر امتحانى
است، فلذا آنها را از احضار منع كرد، و اين را بايد از جمله كرامات عمر و
موافقاتش با اراده پروردگار تعالى به شمار آورد.
اين جواب نادرست است زيرا اوّلاً عبارت لاَتَضِلّوا (گمراه نخواهيد شد) با اين
توجيه منافات دارد چون لاَتَضِلّوا جواب دوم است براى امر رسول الله كه
ائتُونِى باشد و جواب أوّلش أكْتُبْ است، يعنى بياوريد دوات و كتفى براى اينكه
بنويسم، و براى اينكه در اثر نوشتن گمراه نشويد! يعنى اگر بنويسم گمراه
نمىشويد! و بديهى است كه اين گونه اخبار براى مجرّد امتحان، نوعى از كذب واضح
است كه ساحت أنبياعليهم السلام از آن منزّه است بالأخصّ در جائى كه ترك إحضار
دوات و كتف از احضار آنها بهتر باشد.
و علاوه، صريح حديث دلالت دارد بر آنكه اين واقعه در حال احتضار و ارتحال
رسولالله بوده است و اين وقت، وقت امتحان نيست، وقت إعذار و اِنذار است، وقت
وصيّت به مهمّات است، وقت رسيدگى به امور فوت شدنى و واجب الذّكر است، وقت
نصيحت تامّ و تمام براى اُمّت است.
محتضر در اين حال از شوخى و سخنان فكاهى دور است، مشغول به خود و مهمّات خود است،
مشغول به امور ضروريّه بستگان خود است، بخصوص آنكه پيغمبر باشد. و چنانكه در
مدّت طولانى رسالتش وقت آن را نداشته است كه آنها را امتحان كند چگونه در اين
ساعات كوتاه احتضار چنين فرصتى را دارد؟
علاوه بر اين، از اين سخن پيامبر كه در وقتى كه در مجلس لَغْو و لَغَط و اختلاف
زياد شد، فرمود: «برخيزيد»، فهميده مىشود كه پيغمبر از آنها ناراحت شده است و
اگر منع كنندگان در منعشان مصيب بودند، بايد پيغمبر خوشش بيايد و اين منع را
مستحسن بشمارد و اظهار راحتى بنمايد.
و كسى كه به اطراف و جوانب اين قضيّه نظر كند، بالأخص به قول عمر كه گفت: هَجَرَ
رَسُولُ الله، يقين پيدا مىكند كه پيغمبر اراده نوشتن چيزى را داشته است كه
اينها ناپسند داشتهاند، فلذا زبان به هَجَرَ رَسُولُ الله گشودند و لغو و
لَغَط و اختلاف را بالا بردند، و گريه ابنعبّاس پس از اين حادثه و اينكه آن را
رَزيّه (مصيبت) شمرده است، دليل است بر بطلان اين جواب.
ديگر آنكه: اگر اين امر امتحانى هم بوده است باز هم دليل بر نكوهش عمر است نه
ستايش او، زيرا وى در اين امر امتحانى مردود شده است! ما در امر امتحانى مانند
داستان ابراهيم عليه السلام مشاهده مىكنيم كه آنحضرت مطابق دستور عمل كرد و
خداوند مانع از انجام عمل وى شد. ولى در اينجا عمر پى دستور نرفت و از همان
آغاز مخالفت كرد. اگر وى برمىخاست و در پى آوردن كاغذ و قلم مىشد و رسول
خداصلى الله عليه وآله جلو او را مىگرفت، اين توجيه وجيه بود، ولى مطلب برعكس
است!
دوم آنكه امر رسول خداصلى الله عليه وآله در اينجا امر ايجابى و عزيمتى نبوده است
كه ردّش جايز نباشد و ردّ كنندهاش گنهكار به حساب آيد بلكه امر مشورتى بوده
است زيرا مردم در بعضى از امثال اين موارد سخن پيغمبر را ردّ مىكردهاند
بالأخصّ عمر كه خود را در تشخيص اين گونه از امور موفّق مىدانست كه رأيش مطابق
صواب است، و در ادراك مصالح به واقع مىرسد، و از طرف پروردگار داراى الهام
بود. در اين صورت خواست تا بر مشقّتى كه بر پيغمبر به سبب إملاء كتاب در حال
درد و مرض عارض مىشود از محبّتى كه بر او داشت تخفيفى حاصل شود، فلهذا ديد ترك
احضار دوات و بياض بهتر است.
و چه بسا مىترسيد پيغمبر چيزى را بنويسد كه مردم از بجا آوردنش عاجر باشند و بدين
جهت مستحقّ عقوبت گردند، زيرا در صورت نوشتن در زمره امور منصوصه در مىآمد و
راهى براى اجتهاد و اظهار نظر باقى نمىگذارد.
و شايد عُمر از منافقين مىترسيد كه بگويند: چون اين نوشته، در حال مرض رسول الله
بوده است اعتبار ندارد؛ و اين موجب فتنه گردد، لذا گفت: حَسْبُنَا كِتَابُ الله
بر اساس قول خداوند تعالى: مَا فَرّطْنَا فِى الْكِتَابِ مِنْ شَىْءٍ
(232). و قول ديگر او: الْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ
أتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى
(233). و چون عمر به واسطه كامل
بودن دين و تمام بودن نعمت بر اُمّت، نگرانى خاطر نداشت كه آنها در ضلالت افتند
لذا حَسْبُنَا كِتَابُ الله گفت.
اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله كه مىفرمايد:
لاَ تَضِلّوا (در آن صورت گمراه نمىشويد) مىرساند كه امر، امر ايجاب و عزيمت
است نه مشورت . چون بدون شك سعى و كوشش در آنچه موجب أمنيّت از ضلالت و گمراهى
شود، در صورت قدرت، واجب است. و ناراحت شدن پيغمبر و گفتارش به اينكه قُومُوا
(برخيزيد) در وقتى كه امتثال امر او را ننمودند، دليل دگرى است بر اينكه امر
رسولالله براى ايجاب بوده است نه مشورت .
و علاوه اين كه گفتهاند عمر در ادراك مصالح مصيب بوده است، و از طرف خدا داراى
الهام بوده است، از جمله سخنانى است كه حتّى از خود ايشان در امثال اين مقام
نبايد بدان توجّهى نمود، زيرا لازمهاش اين است كه صدق و راستى در اين واقعه در
جانب او قرار گيرد نه در جانب پيغمبرصلى الله عليه وآله، و الهام عمر در اين
داستان از وحيى كه به پيغمبر صادق امين مىرسيده است، راستتر باشد.
در اينجا اگر كسى به جهت شكستن امر ايجابى بگويد: اگر آوردن دوات و لوح واجب بود،
و نوشتن بر پيغمبر واجب بود، پيغمبر آن را به مجرّد مخالفت آنها ترك نمىنمود
همچنانكه تبليغ در امر دين را به مجرّد مخالفت كافرين ترك نكرد.
جوابش آن است كه اين دليل اگر تمام باشد مىرساند كه كتابت آن نوشته بر پيغمبرصلى
الله عليه وآله واجب نبوده است. و اين منافات ندارد با اينكه آوردن دوات و لوح
بر آنها واجب باشد در جائىكه پيغمبر به آنها امر كرده است و فايدهاش را
برايشان بيان فرموده است كه مصونيّت از گمراهى و دوام هدايتشان است.
زيرا معنى امر، ايجاب بر شخص مأمور است، نه بر شخص آمر، خصوصاً جايى كه فائدهاش
منحصر در مأمور باشد، و گفتار ما و محلّ كلام ما در وجوب نوشتن و آوردن است بر
حضّار مجلس نه برخود پيغمبر.
علاوه ممكن است بگوئيم نوشتن بر پيغمبر هم واجب بوده است امّا اين وجوب به واسطه
عدم امتثالشان، و گفتارشان به اينكه پيغمبر ياوه و هذيان مىگويد، ساقط شده
باشد زيرا كتابت رسولالله در اين صورت غير از فتنه و فساد چيزى بجاى
نمىگذاشت.
سوم آنكه از كلام رسولخداصلى الله عليه وآله، عمر نفهميد كه آن نوشته يكايك از
افراد اُمّت را از ضلالت حفظ مىكند به طورى كه ديگر يك فرد هم گمراه نشود،
بلكه فهميد كه اُمّت من حَيْثُ المجموع گمراه نمىشوند و چون خودش مىدانست كه
اجتماع اُمّت بر ضلالت محال است فلهذا اثرى براى نوشته رسول خدانيافت و پنداشت
كه از شدّت رحمتى كه در آن حضرت است مرادشان زيادى احتياط در امر اُمّت است. و
بنابر آنكه امر آن حضرت را براى وجوب نپنداشت، آن معارضه از او سر زد.
اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار آن حضرت به لاتضلّوا دليل بر آن است كه آن
امر براى وجوب بوده است، و ناراحت شدن حضرت دليل ديگرى است براى آنكه آنان
واجبى از واجبات را ترك كردهاند، و معنى اين حديث همان معنى متبادرى است كه از
آن فهميده مىشود و بيابانى و شهرى مىفهمند كه مراد از آن عدم گمراهى يكايك از
امّت است نه عدم گمراهى مجموع امّت . و عُمر هم اينقدر كم فهم نبوده است كه
مراد حضرت را عدم اجتماع امّت بر ضلالت بفهمد .
عمر يقيناً مىدانست كه: حضرت رسولاكرمصلى الله عليه وآله از آن نمىترسند كه
امّتشان بر ضلالت مجتمع شوند، چون از آنحضرت شنيده بود كه: لاَ تَجْتَمِعُ
اُمّتِى عَلَى ضَلاَلٍ . «امّت من بر گمراهى اجتماع نمىكنند.» و لاَ
تَجْتَمِعُ عَلَى الْخَطَاء. «امّت من بر خطا اجتماع نمىكنند.» و شنيده بود كه
فرمودهاند: لاتَزالُ طَائِفةٌ مِنْ اُمّتِى ظَاهِرينَ عَلَى الْحَقّ. «پيوسته
گروهى از اُمّت من بر حقّ تظاهر دارند.» و آيه قرآن را نيز خوانده بود كه:
وَعَدَاللهُ الّذِينَ آمَنُوا مِنْكُم وَ عَمِلُوا الصّالِحَاتِ
لَيَسْتَخْلِفَنّهُمْ فِى الْأرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ
وَ لَيُمَكّنَنّ لَهُمْ دِينَهُمُ الّذِى ارْتَضَى لَهُمْ وَ لَيُبَدّلَنّهُمْ
مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أمْناً يَعْبُدُونَنِى لاَيُشْرِكُونَ بِى شَيْئاً.
(234)«خداوند به افرادى كه از شما ايمان آوردهاند و عمل صالح بجاى
آوردهاند وعده داده است كه آنان را خليفه در روى زمين گرداند همان طور كه
افراد پيشين از آنها را خليفه كرده بود، و دينى را كه رضايت و خوشايندى آنان
باشد در تحت تمكين آنان قرار دهد، و پس از خوف و ترسشان زمان امن و امان پيش
بياورد، به طورى كه خدا را به قسمى كه شايسته اوست بدون شائبهاى از شرك عبادت
كنند.» الى غير ذلك از نصوص وارده در كتاب و سنّت كه صراحت دارند برآنكه اُمّت
رسولخدا همگى اجتماع برضلالت نمىكنند.
بنابر اين متصوّر نيست كه در ذهن عمر و يا غير او اين آمده باشد كه رسولاكرمصلى
الله عليه وآله در هنگام طلب كردن دوات و كتف از اجتماع اُمّت بر گمراهى خائف
بودند. سزاوار فهم عمر آن است كه همان را كه به ذهن مىرسد بفهمد نه آنچه را كه
سنّت صحيحه و محكمات قرآن آن را نفى كردهاند.
علاوه بر اين، ناراحت شدن رسولالله، دليل بر آن است كه آنچه را ترك كردهاند بر
آنها واجب بوده است. و اگر معارضه عمر با رسول خدا، ناشى از اشتباه وى در فهم
حديث بود همان طور كه اين مدافعان از او مىگويند، پيغمبر از او ازاله شبهه
مىنمود،ومرادش را بهاو مىفهماند بلكهاگر درطاقت رسولخدابودكهايشان را
اقناع كندبهآنچه كه بهآن امر كردهاست، إقناعمىكرد وإخراجشان از حجره خود
نمىنمود.
گريه ابنعبّاس و جَزَع او از بزرگترين أدلّه است برگفتار ما، و إنصاف آن است كه
اين رزيّه و مصيبت از اعظم رزايا و مصائبى است كه بر پيغمبر و اسلام و شرف و
انسانيّت وارد شد، و كجا مىتواند كمر بند اين عذرخواهىها از جانب عمر و در
دفاع از ساحت او، به اطراف آن برسد و آن را دربرگيرد؟
و اينكه گفتهاند عمر از منافقين مىترسيد كه به واسطه مرض پيغمبر، در صحّت آن
نوشته مبارك خرده بگيرند و آن موجب فتنه شود، سخنى است گزاف و بىمحتوا، چرا كه
با وجود نصّ رسولاللهصلى الله عليه وآله بر آنكه آن نوشته سبب امنيّت از
ضلالت است، چگونه ممكن است به واسطه قدح منافقين سبب فتنه گردد؟
اگر عمر از منافقين ترسان بود كه در صحّت آن نوشته قدح كنند، چرا خودش تخم قدح و
خرده را به دست خود پاشيد، در وقتى كه مانع از آوردن شد و گفت: هَجَرَ رَسُولُ
اللهِ؟!
و اينكه در تفسير گفتارش حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ گفتهاند: خداوند مىفرمايد: ما
در كتاب از بيان هيچ چيز مضايقه ننمودهايم، و مىفرمايد: «امروز من دين شما را
براى شما كامل گردانيدم» نيز نادرست است، زيرا اين دو آيه مباركه متضمّن ضمانت
مأمون كردن از گمراهى نيست، و ضمانت هدايت مردم را نمىنمايد. پس چگونه جايز
است دنبال آن نوشته رسول خدا نرفت، به اعتماد بر اين دو آيه؟
اگر نفس وجود قرآن عزيز، موجب امن از ضلالت بود، چرا در ميان اين اُمّت ضلالت و
تفرّق به گونهاى پيش آمد كه اميد زوال آن نمىرود؟
و مراد رسول خدا از آن نوشته، كتابت احكام نبود، تا در پاسخش حَسْبُنَا كِتَابُ
الله گفته شود. و اگر فرضاً مراد آن حضرت كتابت احكام بود، باز شايد نصّ حضرت
بر آنها سبب مصونيّت از ضلالت مىشد، بنابر اين وجهى براى ترك سعى در انجام آن
نوشته نيست، و اكتفاى به قرآن غلط است.
و اگر فرض كنيم آن نوشته رسولخدا هيچ اثرى نداشت مگر اينكه به مجرّد نوشته،
مصونيّت از ضلالت بود، باز هم تركش جايز نبود و اعراض از آن به اعتماد آنكه
كتاب الله جامع هر چيزى است، كلامى است غير معقول.
اُمّت اسلام نياز مبرم به سنّت مقدّسه دارند، و بىنياز از آن به كتاب الله تعالى
نيستند، زيرا گرچه قرآن عظيم كتاب جامع و مانعى است امّا استنباط از آن براى
همه كس مقدور نيست .
اگر كتاب خدا ما را بىنياز از گفتار رسول خدا مىنمود خداوند به پيغمبرش امر
نمىكرد تا آن را براى مردم بيان كند آنجا كه فرموده است: وَ أنْزَلْنَا
إلَيْكَ الذّكْرَ لِتُبَيّنَ لِلنّاسِ مَا نُزّلَ إلَيْهِمْ
(235)،
(236)«ما قرآن را به سوى تو فرو فرستاديم تا آنچه را كه به سوى مردم فرو
آمده است، روشن و مبيّن سازى!»
و بعضى پاسخ دادهاند از فعل عمر كه اين كار برخلاف سيره آنها صورت گرفته است
كَفَرْطَةٍ سَبَقَتْ وَ فَلْتَةٍ نَدَرَتْ (قصورى است كه گذشته، و لغزشى است كه
ظاهر شده است) و ما وجه صحّت آن را تفصيلاً نمىدانيم.
اين نيز درست نيست، زيرا واقعاً اگر مسأله فقط به همين لغزش موقّتى ختم مىشد و
پىآمدى نداشت مطلب قابل اغماض بود ولى نه تنها به اينجا ختم نشد بلكه نتائج
سوء آن براى نبوّت و ولايت و براى حيات بشريّت و مسلمين تا قيام قائم آل
محمّدصلى الله عليه وآله باقى است.
اين فَرْطه و فَلْته مانند كار كوچك و مختصرى است كه يك فرمانده سپاه دستور
مىدهد، و در نتيجه جميع آن سپاه را در كام مرگ فرو مىبرد، مانند انگشت نهادن
بر روى كليد يك بمب ئيدروژنى و يا اتمى است، كه ناگهان يك قارّه را خاكستر
مىكند. نبايد گفت كار كوچكى بود و قابل عفو، بايد ديد اثر آن تا چه شعاعى عالم
بشريّت را فرا گرفت. و علاوه ما هم نديديم عمر پشيمان شود، بلكه روز بروز بر
مرام خود و تعدّيات خود كه بر اساس همان مجلس نهاده بود افزود. آيا اين گناه هم
قابل اغماض است؟!
جنايات عمر بالأخص نه فقط به خاندان نبوّت و بنى عبدالمطّلب و در رأس آنها علىّبن
أبيطالب و دختر گرامى رسول خدا فاطمه زهراء بود بلكه عُمر مسير تاريخ اسلام را
عوض كرد، عمر به اصل مَمشاى نبوّت لطمه زد. عمر به مسيح و موسى و ابراهيم خيانت
كرد، عمر به ريشه انسانيّت صدمه زد، به شرف و بقاء آدميّت لطمه وارد كرد، به
قافله راهروان طريق معرفت شبيخون زد، عمر دنيا را به جهنّم گداخته باقى گذاشت،
و نقشه اى را كه رسولالله به امر خدا براى بهشتى نمودن آورده بود عقيم گذارد،
اگر مسأله عمر جنايت به شخص أميرالمؤمنين و فاطمه زهراء بود، قابل اغماض بود.
عمر مكتب صدق و امانت را بهم ريخت، و با نسبت ياوهگوئى به أوّلين قطب عالم وجود،
و تشكيل آن صحنه منع، و ردّ اعتراض، با روح نبوّت در افتاد، عمر چشمه آفتاب را
گلاندود ساخت.
شور بختان به آرزو خواهند
مُقْبلان را زوال نعمت و جاه
گرنبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
(237)
اميرالمؤمنينعليه السلام جان رسول خدا بود، روح و سرّ او بود، نفس نفيس او بود،
عالِم به كتاب و سنّت او بود، عارف به خدا و مبدأ و معاد او بود، و به تصديق
همه اُمّت مانند او كسى نبود. عمر تيشه بر ريشه چنين درخت مىزند، و او را از
مقام شامخ به خاك مىافكند . عمر اميرالمؤمنين را يا حقيقت علم و معلّم ثانى
امّت نسبت به رسول الله را، براى اسلام و اسلاميّت نه تنها بيست و پنجسال،
بلكه تا ظهور حضرت مهدى خانهنشين مىكند. عمر معنى قرآن و تفسير و تأويلش را
مىزدايد،وقرآن رابهصورت كالبدى بىجان همچونكاغذومقوا، دستبشرمىدهد. اگر
اين كار جزئى و فَلْته و فَرْطه است، ما معنائى براى كار كلّى و مهم سراغ
نداريم.
اينجاست كه سخن رسول خدا: مَا اُوذِىَ نَبِىّ مِثْلَ مَا اُوذِيتُ قَطّ «هيچ
پيغمبرى را به مقدارى كه مرا اذيّت كردند، أذيّت ننمودند» ظاهر مىشود. آزارهاى
روحى است كه پيامبر از چنين نزديكانى به خود مىبيند كه در حال مرگش بايد
بگويد: برخيزيد برويد؛ و چهرهاش را از آنها برگرداند و براى فاطمهاش بهترين
تحفه را پس ازخودش مرگ بداند و چون به او خبر دهد كه أوّلين كسى هستى كه به من
ملحق شوى، فاطمه خندان گردد. كدام فاطمه؟ آن فاطمهاى كه:
مِشكَاةُ نُورِ اللهِ جَلّ جَلاَلُهُ
زَيْتُونَةٍ عَمّ الْوَرَى بَرَكَاتُهَا
هِىَ قُطْبُ دَائِرَةِ الْوُجُودِ وَ نُقْطَةٌ
لَمّا تَنَزّلَتْ أكْثَرَتْ كَثَراتِهَا
هِىَ أحْمَدُ الثّانِى وَأحْمَدُ عَصْرِهَا
هِىَ عُنْصُرُ التّوْحِيدِ فِى عَرَصَاتِهَ
(238)
1 ـ «محلّ تجمّع نور خداست جلّ جلاله، و درخت مبارك زيتونى است كه بركاتش همه
انسانها را فرا گرفته است.
2 ـ او قطب دائره وجود است، و نقطه مجرّد وحدتى است كه چون پائين آمد كثراتش رو به
فزونى گرفت.
3 ـ اوست أحمد دوم و اوست نيكوترين أهل عصر و زمان خود، اوست عنصر توحيد در
زمينهاى متعلّق به او.»
رسول خدا براى حفظ اسلام و بقاء شرف انسان به علىّبن أبىطالبعليه السلام وصيّت
به صبر و استقامت مىكند، و على چنان صبر و استقامتى مىورزد كه صبر و استقامت
از او در تحيّر مىمانند.
شجاعت على را نبايد با شمشير در اُحُد و بَدْر و أحْزاب و حُنَيْن ديد، شجاعت او
در اينجاست كه شمشير در كف دارد ونمىزند، يك قطره خون هم نمىريزد گرچه
فاطمهاش را ميان فشار در و ديوار لِه كنند، چرا كه حبيب او رسول خدا به او
گفته است در صورت عدم اعوان كافى دست به شمشير مبر!
غير از على،كه لايق پيغمبرى بُدى؟
گر خواجه رسل نَبُدى ختمانبياء
فردا كه هركسى به شفيعى زنند دست
دست مناست و دامن معصوم مرتضى
قاضى نورالله شوشترى در «مجالس المؤمنين» در باب تشيّع سعدى شيرازى مىنويسد: از
جمله اشعار شيخ بزرگوار كه دلالت بر صحّت عقيده او دارد اين دو بيت است كه
مؤلّف در يكى از ديوانهاى كهنه او ديده است.
و نيز سعدى اشعارى را كه در ديباچه «بوستان» خود آورده است، مىتوان شاهد بر تشيّع
او دانست:
خدايا به حقّ بنى فاطمه
كه بر قول ايمان كنم خاتمه
اگر دعوتم ردّ كنى يا قبول
من و دست دامان آل رسول
و نيز از اشعار ولايت او نسبت به امامت و ولايت أميرالمؤمنينعليه السلام اين بيت
صريح است:
سعديا شرمىبدار آخر چهمىترسىبگو:
نيستبعد از مصطفى مولاىما الاّ على
(239)
أبو نُعَيم اصفهانى با سند متّصل خود روايت مىكند از ابوصالح حَنَفى از علىّ بن
أبيطالبعليه السلام كه مىگويد: قُلْتُ: يَا رَسُولَاللهِ! اَوْصِنِى! قَالَ:
قُلْ رَبّىَ اللهُ ثُمّ اسْتَقِمْ! «گفتم: اى رسول خدا، مرا وصيّتى كن! گفت:
بگو: پروردگار من خداست، و سپس استقامت داشته باش!» قَالَ: قُلْتُ: اَللهُ
رَبّى وَ مَا تَوْفِيقِى إلاّ بِاللهِ، عَلَيْهِ تَوَكّلْتُ وَ إلَيْهِ
اُنيِبُ! «مىگويد: گفتم: الله پروردگار من است، امّا توفيق من براى استقامت در
أمر، امكان ندارد مگر به واسطه خدا. من برخدا توكّل كردم و به سوى او
بازمىگردم!» فَقَالَ: لِيَهْنِكَ الْعِلْمُ أبَاالْحَسَنِ لَقَدْ شَرِبْتَ
الْعِلْمَ شُرْباً، وَ نَهِلْتَهُ نَهَلاً.
(240)«رسولخداگفت:اى ابوالحسن، علمگوارايتباد،
حقّاتوازحقيقتعلمآشاميدهاى وازآنسيرابگشتهاى !»
ما در هيچ يك از صحابه نمىيابيم كه به قدر اميرالمؤمنينعليه السلام به سرّ عالم
هستى و راه خير و سعادت و طريق مصونيّت از آفات و عاهات روحى و معنوى آگاه
باشد، خُطَب و سخنان او عيناً مانند سخنان و خطب رسولالله است، گويا او و رسول
خدا از يك ريشه روئيدهاند . پس على و محمّد ـ عليهما الصلوة و السّلام ـ از
نقطه نظر تحليل علمى در يك مسيرند، لذا بايد على جانشين او باشد.
در اين عبارات زير بنگريد كه از اميرالمؤمنين آمده، و امّا در قوّت و قدرت به
مثابه سخنان رسول الله است :
ابونُعَيم با سند متّصل خود روايت مىكند از قيس بن أبى حازم كه گفت: علىعليه
السلام گفت: كُونُوا لِقَبُولِ الْعَمَلِ أشَدّ اهْتِمَاماً مِنْكُمْ
بِالْعَمَلِ! فَإنّهُ لَنْيَقِلّ عَمَلٌ مَعَ التّقْوَى، وَ كَيْفَ يَقِلّ
عَمَلٌ يُتَقَبّلُ؟
(241)«اهتمام و كوشش شما در قبولى اعمالتان
بيشتر باشد از خود اعمالتان، چرا كه با تقواى خداوندى هيچ عملى كم نيست، و
چگونه مىشود عملى كه مقبول خدا باشد كم محسوب شود؟»
و نيز روايت مىكند از عَبد خَير از علىعليه السلام كه گفت: لَيْسَ الْخَيْرَ أنْ
يَكْثُرَ مَالُكَ وَ وَلَدُكَ وَلَكِنّ الْخَيْر أنْ يَكْثُرَ عِلْمُكَ، وَ
يَعْظُمَ حِلْمُكَ، وَ أنْ تُبَاهِىَ النّاسَ بِعِبَادَةِ رَبّكَ. فَإنْ
أحْسَنْتَ حَمِدْتَ اللهَ، وَ إنْ أسَأْتَ اسْتَغْفَرْتَ اللهَ. وَ لاَ خَيْرَ
فِى الدّنْيَا إلاّ لِأحَدِ رَجُلَيْنِ : رَجُلٍ أذْنَبَ ذَنْباً فَهُوَ
تَدَارَكَ ذلِكَ بِتَوْبَةٍ، أوْ رَجُلٍ يُسَارِعُ فِى الْخَيْرَاتِ، وَ
لايَقِلّ عَمَلٌ فِى تَقْوًى، وَ كَيْفَ يَقِلّ مَا يُتَقَبّلُ؟
(242)
«خير آن نيست كه مالت و اولادت زياد شود، خير آن است كه علمت زياد شود و حلمت بزرگ
گردد و بر مردمان، با عبادت پروردگارت مباهات كنى. پس اگر نيكوئى كردى خدا را
سپاسگوئى، و اگر بدى نمودى از خدا طلب غفران نمائى! در دنيا خير منحصراً از آنِ دو
گروه است: مردى كه گناه كند و گناهش را به توبه تدارك بخشد، و مردى كه در خيرات
مسارعت نمايد. هر عملى كه با تقوى توأم باشد اندك نيست، و چگونه متصوّر است عمل
مقبول درگاه خدا اندك باشد؟»
و نيز با سند متّصل خود از عِكرَمةبن خالد روايت مىكند كه گفت، و نيز با سند
متّصل ديگر از أبى زَغَل كه گفت: علىّ بن ابيطالبعليه السلام گفت: اِحْفَظُوا
عَنّى خَمْساً ! فَلَوْ رَكِبْتُمُ الْإبِلَ فِى طَلَبِهَا لَأنْضَيْتُمُوهُنّ
قَبْلَ أنْ تُدْرِكُوهُنّ : لاَيَرْجُو عَبْدٌ إلاّ رَبّهُ، وَ لاَيَخَافُ إلاّ
ذَنْبَهُ، وَ لاَيَسْتَحْيِى جَاهِلٌ أنْ يَسْألَ عَمّا لاَيَعْلَمُ، وَ
لاَيَسْتَحْيِى عَالِمٌ إذَا سُئِلَ عَمّا لاَيَعْلَمُ أنْ يَقُولَ: اللهُ
أعْلَمُ. وَ الصّبْرُ مِنَ الْإيمانِ بِمَنْزِلَةِ الرّأسِ مِنَ الْجَسَدِ، وَ
لاَ إيمَانَ لِمَنْ لاَصَبْرَ لَهُ
(243).
«از من پنج مطلب را فراگيريد كه اگر در طلب آنها سوار بر شتران گرديد قبل از وصول
به آنها شتران را لاغر و رنجور نمودهايد: هيچ عبدى اميد نبندد مگر در پروردگارش، و
هراس نداشته باشد مگر از گناهش، و هيچ جاهلى از پرسش مجهولات خود حيا نكند، و هيچ
عالمى در وقت سؤال از هر چيزى كه نمىداند حيا نكند از اينكه بگويد: خدا داناتر
است. و نسبت صبر با ايمان به منزله سر است با بدن، و ايمان ندارد كسى كه صبر
ندارد.»
و نيز با سند متّصل خود روايت كرده است از مهاجر بن عُمَير كه او گفت علىّبن
أبيطالبعليه السلام گفت: إنّ أخْوَفَ مَا أخَافُ اتّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ
الْأمَلِ. فَأمّا اتّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدّ عَنِ الْحَقّ، و أمّا طُولُ
الْأمَلِ فَيُنْسِى الْآخِرَةَ.
ألاَ وَ إنّ الدّنْيَا قَدْ تَرحّلَتْ مُدْبِرَةً، ألاَ وَ إنّ الآخِرَةَ قَدْ
تَرَحّلتْ مُقْبِلَةً، وَ لِكُلّ وَاحِدٍ مِنَهُمَا بَنُونَ. فَكُونُوا مِنْ
ابْنَاءِ الآخِرَةِ، وَ لاَتَكُونُوا مِنْ أبْنَاءِ الدّنْيَا، فإنّ الْيَوْمَ
عَمَلٌ وَ لاَ حِسَابٌ، وَ غَداً حِسَابٌ وَ لاَ عَمَلٌ
(244).
«تحقيقاً آن چيزى كه از همه چيز بيشتر مرا نگران مىكند، پيروى از هواى نفس و آرزوى
طولانى است. امّا پيروى از هواى نفس، انسان را از حق بازمىدارد، و امّا آرزوى
طولانى انسان را از آخرت به فراموشى مىاندازد.
آگاه باشيد كه دنيا پشت كرده مىرود، آگاه باشيد كه آخرت روى كرده مىآيد، و از
براى هر يك از آندو فرزندانى است؛ شما از فرزندان آخرت باشيد و از فرزندان دنيا
نباشيد، چرا كه امروز روز عمل است و حسابى نيست، و فردا روز حساب است و عملى
نيست.»
و نيز با سند متّصل خود روايت كرده است از عاصِم بن ضُمَرَة كه او گفت: علىّبن
ابيطالبعليه السلام فرمود: ألاَ إنّ الْفَقِيهَ كُلّ الْفَقِيهِ الّذِى
لاَيُقنّطُ النّاسَ مِنْ رَحْمَةِاللهِ، وَ لاَيُؤَمّنُهُمْ مِنْ عَذَابِ
اللهِ، وَ لاَ يُرَخّصُ لَهُمْ فِى مَعَاصِى اللهِ، وَ لاَيَدَعُ الْقُرْآنَ
رَغْبَةً عَنْهُ إلَى غَيْرِهِ. وَ لاَ خَيْرَ فِى عِبَادَةٍ لاَ عِلْمَ
فِيهَا، وَ لاَ خَيْرَ فِى عِلْمٍ لاَ فَهْمَ فِيهِ، وَ لاَ خَيْرَ فِى
قِرَاءَةٍ لاَ تَدَبّرَ فِيهَا.
(245)
«آگاه باشيد كه شخص فقيه آن كه در فقاهت كامل است، كسى است كه مردم را از رحمت خدا
مأيوس نكند، و از عذاب خدا مأمون ننمايد، و مردم را در معاصى خدا آزاد نگذارد، و به
جهت رغبت به علوم ديگر قرآن را كنار نگذارد. خيرى نيست در عبادتى كه در آن علم
نيست، و خيرى نيست در علمى كه در آن فهم نيست، و خيرى نيست در قرائتى كه در آن
تدبّر نيست.»
و نيز با سند متّصل خود روايت مىكند از عَمروبن مُرّة از علىبن أبيطالبعليه
السلام كه گفت: كُونُوا يَنَابِيعَ الْعِلْمِ، مَصَابِيحَ اللّيْلِ، خَلِقَ
الثّيَابِ، جُدُدَ الْقُلُوبِ، تُعْرَفُوا بِهِ فِى السّماءِ، وَ تُذْكَرُوا
بِهِ فِى الأرْضِ.
(246)
«بوده باشيد چشمههاى جوشان علم، چراغهاى شب، با لباسهاى كهنه، و دلهاى تازه، تا
بدين نشانه در آسمان شناخته شويد، و در زمين از شما نام برند.»
و نيز با سند متّصل خود روايت مىكند از أبوأراكه، كه گفت: صَلّى عَلِىّ
الْغَدَاةَ ثُمّ لَبِثَ فِى مَجْلِسِهِ حَتّى ارْتَفَعَتِ الشّمْسُ قَيْدَ
رُمْحٍ كَأنّ عَلَيْهِ كَآبَةً. ثُمّ قَالَ: لَقَدْ رَأَيْتُ أثَراً مِنْ
أصْحَابِ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه وآله فَمَا أرَى أحَداً يُشْبِهُهُمْ.
وَاللّهِ إنْ كَانُوا لَيُصْبِحُونَ شُعْثاً غُبْراً صُفْراً، بَيْنَ
أعْيُنِهِمْ مِثْلُ رُكَبِ الْمَعْزَى. قَدْ بَاتُوا يَتْلُونَ كِتَابَ اللهِ،
يُرَاوِحُونَ بَيْنَ أقْدَامِهِمْ وَ جِبَاهِهِمْ. إذَا ذُكِرَاللهُ مَادُوا
كَمَا تَمِيدُ الشّجَرَةُ فِى يَوْمِ رِيحٍ، فَانْهَمَلَتْ أعْيُنُهُمْ حتّى
تَبَلّ وَاللهِ ثِيَابُهُمْ، وَاللهِ لَكَأنّ الْقَوْمَ بَاتُوا غَافِلينَ.
(247)
«علىعليه السلام نماز صبح را بجاى آورد، پس از آن در همانجاى خود نشست تا آفتاب به
اندازه درازى يك نيزه از اُفق بالا آمد، و گويا در سيماى على أثر غصّه و اندوه بود
سپس گفت : سوگند به خدا من آثارى را از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله مشاهده
كردهام و اينك نمىبينم يك نفر را كه شبيه آنان باشد. سوگند به خدا صبح مىكردند
در حالى كه موهايشان ژوليده ، و رويشان غبارآلوده و رنگ سيمايشان زرد بود، و در
ميان دو چشمشان از أثر سَجده مثل زانوى بُز پينه بسته بود. شب را تا صبح به تلاوت
كتاب الله مشغول بودند، ميان پيشانى و قدمهايشان نوبت مىگذاردند (گاه در سجده و
گاه در قيام بودند)،
(248)
چون ذكرى از خدا مىشد مانند درخت در روزِ
طوفانى، به اين طرف و آن طرف خم مىشدند و آنقدر از ديدگانشان اشك مىريخت كه قسم
به خدا لباسشان تر مىشد. قسم به خدا گويا اين قومِ امروزِ ما در حال غفلت شب را
سپرى مىكنند.»
و نيز با سند متّصل خود روايت مى كند از نوف بِكالى كه گفت: علىّبن ابيطالب را
ديدم كه خارج شد و نظرى به ستارگان نمود و گفت: يَانَوْفُ! أرَاقِدٌ أنْتَ أمْ
رَامِقٌ؟! «اى نوف، خوابى تو يا بيدار؟!» قُلْتُ: بَلْ رامِقٌ يَا
أميرَالمُؤمِنِينَ! گفتم: «اى أميرمؤمنان، بلكه من بيدار هستم!» فَقَالَ: يَا
نَوْفُ! طُوبَى لِلزّاهِدينَ فِى الدّنْيَا، الرّاغِبِينَ فِى الآخِرَةِ،
اُولَئِكَ قَوْمٌ اتّخَذُوا الأرْضَ بِسَاطاً، وَ تُرَابَهَا فِرَاشاً، وَ
مَاءَهَا طِيباً، وَالْقُرْآنَ وَ الدّعَاءَ دِثَاراً وَ شِعَاراً، قَرَضُوا
الدّنْيَا عَلَى مِنْهاجِ الْمَسِيحِعليه السلام.
يَانَوْفُ! إنّ اللهَ تَعَالَى أوْحَى الَى عِيسَى اَنْ مُرْ بَنِى إسْرائيلَ أنْ
لاَيَدْخُلُوا بَيْتاً مِنْ بُيُوتِى إلاّ بِقُلُوبٍ طَاهِرَةٍ، وَ أبْصَارٍ
خَاشِعَةٍ، وَ أيْدٍ نَقِيّةٍ، فَإنّى لاَأسْتَجِيبُ لِأحَدٍ مِنْهُمْ وَ
لِاَحَدٍ مِنْ خَلْقِى عِنْدَهُ مَظْلِمَةٌ .
يَا نَوْفُ! لاَتَكُنْ شَاعِراً، وَ لاَ عَرِيفاً، وَ لاَ شُرْطِيّا، وَ لاَ
جَابِياً، وَ لاَعَشّاراً، فَإنّ دَاوُدَعليه السلام قَامَ فِى سَاعَةٍ مِنَ
اللّيْلِ فَقَالَ : إنّهَا سَاعَةٌ لاَيَدْعُو عَبْدٌ إلاّ اسْتُجِيبَ لَهُ
فِيهَا، إلاّ أنْ يَكُونَ عَرِيفاً، أوْ شُرْطِيّا، أوْ جَابِياً، أوْ
عَشّاراً، أوْ صَاحِبَ عُرْطُبَةٍ ـ وَ هُوَ الطّنْبُورُ ـ أوْ صَاحِبَ
كُوبَةٍـ وَ هُوَ الطّبْلُ.
(249)
«پس گفت: اى نوف خوشا به حال زاهدان در دنيا، راغبان در آخرت، آنان گروهى هستند كه
زمين را فرش سكونت خود قرار دادند، و خاكش را زير انداز خود، و آبش را عطر خوشبو، و
قرآن و دعا را لباس و پوشش رو و زير خود ، و از دنيا مانند مسيحعليه السلام عبور
كردند.
اى نوف! خداوند تعالى به عيسىبن مريم وحى فرستاد كه به بنىاسرائيل امر كن تا در
خانهاى از خانههاى من داخل نشوند مگر با دلهاى پاك، و چشمان خاشع، و دستهاى
پاكيزه، زيرا من دعاى احدى از آنان را كه براى احدى از بندگانم نزد او مظلمهاى
باشد مستجاب نمىكنم .
اى نوف! شاعر و خيالباف مباش! و جاسوس و خبرچين مباش! و رئيس لشكر و فرمانده و يا
مأمور و پاسبان مباش! و مأمور جمعآورى خراج و ماليات مباش! و مأمور تعيين
ماليات مباش! زيرا داودعليه السلام در ساعتى از شب برخاست و گفت: اين ساعتى است
كه هر كس در آن دعا كند دعايش مستجاب مىشود، مگر اينكه جاسوس باشد و يا
فرمانده لشكر و پاسبان باشد و يا مأمور جمعآورى ماليات باشد، و يا مأمور تشخيص
ميزانبندى ماليات، و يا از اهل موسيقى باشد، يا طنبورى داشته باشد و يا طبلى.»
مىدانيد چرا ابوبكر و عمر و همدستانشان از قريش زير بار أميرالمؤمنين ـ عليه أفضل
صلوات المصلّين ـ نرفتند؟ براى آنكه مىدانند على بن ابيطالب اين گونه مردى
است. اين است رويّه و منهجش، اين است علوم و زهدش، اين است إنصاف و عدالتش، اين
است كلمات و اندرزهايش.
آنها در حكومت على بايد بساط خود را جمع كنند و بايد مأمور به سير در اين طرق
باشند، امّا اين گونه نمىخواهند، مىخواهند آمر باشند، آمر به لشكركشى و تعدّى
و تجاوز و غارت و اسارت، نه بالله و فىالله ، بل حبّاً لرياستهم گرچه توأم با
هزار ستم و تعدّى باشد . بنابر اين آنها حكومت على را هَجْو و بى معنى
مىدانند.
الآن كه مشغول نوشتن اين كلمات هستم معنائى براى عبارت: هَجَرَ رَسول اللهِ (رسول
خدا هذيان مىگويد) به نظرم آمد و آن ايناست كه مىخواهد بگويد رياست و امارت
و حكومت على هذيان است، مانند ما كه مىگوييم فلان مطلب، ناشى از خواب آشفته
است. او مىگويد گفتار رسولالله بر أبديّتِ ثَقَلَين كه محتواى آن عترت است،
به قدرى غير قابل قبول است كه عين هجر و هذيان است. على گذشته از أنانيّت هوى و
هوس و پيوسته به حقّ، و مندك شده در ذات احديّت، و جان باخته در راه خدا و رسول
خدا، چه مناسبت دارد با شيطنت و خدعه و نيرنگيى كه آنان در برقرارى حكومت خود
به كار بردند. حضرت اُستاذنا الأكرم آيةالله علاّمه طباطبائى ـ قدّس الله نفسه
الشريف ـ چه خوب سروده است:
دامن از انديشه باطل بكش
دست از آلودگى دل بكش
كار چنان كن كه در اين تيره خاك
دامن عصمت نكنى چاك چاك
يا به دل انديشه جانان ميار
يا به زبان، نام دل و جان ميار
پيش نياور سخن گنج را
ور نه فراموش نما رنج را
يا منگر سوى بتان تيز تيز
يا قدم دل بكش از رستخيز
روى بتان گرچه سراسر خوش است
كشته آنيم كه عاشق كش است
عشق بلند آمد و دلبر غيور
در ادب آويز رها كن غرور
چرخ بدين سلسله پا در گل است
عقل بدين مرحله لايعقل است
جان و جسد سوخته زين برهمند
مُلْكُ و مَلَك سوخته اين غمند
(250)
آرى على است كه از كون ومكان گذشته، و سر تسليم در برابر عبوديّت حقّ نهاده است.
صلّىاللهُ عَلَيْكَ يَا أبَا الحَسَنِ وَ عَلَى زَوْجَتِكَ الطّاهِرَةِ وَ
أوْلاَدِكَ الطّاهِرينَ مَا بَقِىَ اللّيْلُ وَ النّهَارُ.
مهر تورا به عالم امكان نمىدهم
اين گنج پربهاست من ارزان نمىدهم
يك قطره از سرشگ كه ريزم به يادشان
آن قطره را به گوهر غلطان نمىدهم
گر انتخاب جنّت و كوثر به من دهند
كوى تو را به جنّت و رضوان نمىدهم
نام تو را به نزد أجانب نمىبرم
چون اسم أعظم است،به ديوان نمىدهم
من را غلامى تو بود تاج افتخار
اين تاج را به افسر شاهان نمىدهم
دست طلب ز دامنشان من نمىكشم
دل را به غير عترت و قرآن نمىدهم
دُرّ ولايتى كه نهفتم ازو به دل
تابندهگوهرى است من ارزان نمىدهم
در عاريت سراى جهان! جان عاريت
جز در ثناى حضرت جانان نمىدهم
آلعلى است جانجهان و جهانجان
بى مهرشان به قابضجان، جان نمىدهم
جان مىدهم به شوق وصال تو يا على
تا بر سرم قدم ننهى جان نمىدهم
امروز هر كسى به بُتى جان سپرده است
من سر به غير قبلهايمان نمىدهم
(251)
أبُو نُعَيم اصفهانى با دو سند متّصل خود از حذيفة بن يَمان روايت كرده است كه
گفت: قَالُوا: يَا رَسُولَ اللهِ! ألاَتَسْتَخْلِفُ عَلِيّا؟ قَالَ: إنْ
تُوَلّوا عَلِيّاً تَجِدُوهُ هَادِياً مَهْدِيّا يَسُلُكُ بِكُمُ الطّرِيقَ
الْمُسْتَقِيمَ
(252). «گفتند: اى رسول خدا آيا على را خليفه خود مىكنى؟ گفت: اگر
ولايت امر خود را بدو بدهيد مىيابيد او را هدايت كننده و هدايت شدهاى كه شما
را در اه راست حركت مىدهد.»
و ايضاً ابونُعَيم با دو سند متّصل از حذيفه روايت مىكند كه گفت: قالَ رَسُولُ
اللهِصلى الله عليه وآله: اِنْ تَسْتَخْلِفُوا عِليّا ـ وَ مَأ أراكُمْ
فاعِلينَ ـ تَجِدُوهُ هَادِياً مَهْدِيّا يَحْمِلُكُمْ عَلَى الْمَحَجّةِ
الْبَيْضاءِ.
(253)
«رسول خداصلى الله عليه وآله گفت: اگر على را خليفه گردانيدـ و من شما را چنين
نمىبينم كه اين كار را بكنيدـ او را هدايت كننده و هدايت شدهاى خواهيد يافت كه
شما را در جادّه و طريق روشن سير خواهد داد.»
حَفِظْتَ رَسُولَاللهِ فينَا وَ عَهْدَهُ
إلَيْكَ وَ مَنْ أوْلَى بِهِ مِنْكَ مَنْ وَ مَنْ
ألَسْتَ أخَاهُ فِى الْهُدَى وَ وَصِيّهُ
وَ أعْلَمَ مِنْهُمْ بِالْكِتَابِ وَ بِالسّنَنْ
(254)
«تو رسول خدا را در ميان ما حفظ كردى و وصيّت او به خلافت براى تو بود؛ و كيست كه
براى خلافت از تو سزاوارتر باشد، او و او (ابوبكر باشد يا عمر)؟ آيا تو در هدايت
برادر او و وصىّ او نبودى؟! و داناتر از آنها به كتاب خدا و به سنّت پيغمبر
نبودى؟!»
وَ إنّ وَلِىّ الْأمْرِ بَعْدَ مُحَمّدٍ
عَلِىّ وَ فِى كُلّ الْمَوَاطِنِ صاحِبُهْ
وَصِىّ رَسُولِاللهِ حَقّا وَصِنْوُهُ
وَ أوّلُ مَنْ صَلّى وَ مَن لاَنَ جانِبُهْ
(255)
«بدرستى كه صاحب اختيار مردم پس از محمّد، على است، و اوست كه در هر موطن از مواطن
با او همراه بوده است. على حقاً وصىّ رسول خداست و هم پايه اوست
(256)،
و أوّلين كسى است كه نماز گزارده است و كسى است كه پيوسته خود را تسليم و مطيع و در
برابر رسول خدا نرم و سبك مىداشته است.»