امام شناسى ، جلد دوازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۶ -


بحث دهم، أبُو الْفِداء ابن كثير دمشقى در تاريخ خود پس از آنكه روايت أوّلى را كه ما از بخارى نقل كرديم، و سپس از مسلم آورديم، او نيز از بخارى و مسلم روايت مى‏كند و روايت أوّلى را كه از مسلم نقل كرديم و در آن عبارت مَا شَأنُهُ؟ أهَجَرَ؟ اِسْتَفْهِمُوهُ ! آمده بود، او از مسلم و بخارى هر دو روايت مى‏كند، آنگاه مى‏گويد: وَ هَذَا الْحَديثُ مِمّا قَدْ تَوَهّمَ بِهِ بَعْضُ الأغْبِيَاءِ مِنْ أهْلِ الْبِدَعِ مِنَ الشّيعَةِ وَ غَيْرِهِمْ؛ كُلّ مُدّعٍ أنّهُ كَانَ يُرِيدُ أنْ يَكْتُبَ فِى ذَلِكَ الْكِتَابِ مَا يَرْمُونَ اِلَيْهِ مِنْ مَقَالاَتِهِمْ. «و اين حديث از آن رواياتى است كه بعضى از احمقان از اهل بدعت از شيعيان و غير آنها پندار باطل نموده و همگى ادّعا كرده‏اند كه رسول خدا در آن كتاب مى‏خواست عقائد و مقالات آنها را كه خود پنداشته‏اند و مذهب خود قرار داده‏اند،بنويسد.» سپس مى‏گويد: اين توهّم باطل، أخذ به متشابه و ترك محكمات است و اهل سنّت پيوسته حديث محكم را أخذ مى‏كنند، و متشابهات را به محكمات ارجاع مى‏دهند . و اين طريقه راسخين در علم است همان طور كه خداوند عزّوجلّ در كتابش آنان را توصيف نموده است.

آنگاه مى‏گويد: و اين جائى است كه قدم‏هاى بسيارى از اهل ضلال و گمراهان لغزيده شده است. و امّا اهل‏سنّت، مذهبى ندارند مگر پيروى از حقّ، هر جا حق بگردد آنها هم با حقّ مى‏گردند.

و آن مطلبى كه رسول خداصلى الله عليه وآله مى‏خواسته است بنويسد در بسيارى از أحاديث صحيحه آمده و مرادش مكشوف افتاده است. إمام أحمد حنبل از مؤمل، از نافع، از ابن‏عمر، و ابن أبى‏مليكه از عائشه براى ما روايت مى‏كنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض مرگش گفت: اُدْعُوا لِى اَبَابَكْرٍ وَ ابْنَهُ لِكَىْ لاَيَطْمَعَ فِى أمْرِ أبِى‏بَكْرٍ طَامِعٌ وَ لاَيَتَمَنّاهُ مُتَمَنّ. «به سوى من ابوبكر و پسرش را بخوانيد، براى اينكه در امر خلافت او كسى طمع نبندد، و آرزو كننده‏اى آرزو ننمايد.» و سپس گفت: يَأبَى اللهُ ذَلِكَ وَ الْمُؤمِنُونَ مَرّتَيْنِ. «دو بار فرمود: خداوند و مؤمنين إبا دارند از اينكه كسى در خلافت او طمع كند و آرزو نمايد.» أحمدحنبل در اين طرق روايتى كه ما ذكر كرديم متفرّد است.

و نيز أحمدحنبل از أبومعاويه، از عبدالرّحمن بن أبى‏بكر قرشى، از ابن أبى‏مليكه از عائشه روايت مى‏كند كه او گفت: چون مرض رسول‏الله سنگين شد، به عبدالرحمن‏بن ابى‏بكر گفت: ائْتِنِى بِكَتِفٍ أوْ لَوْحٍ حَتّى أكْتُبَ لِأبِى‏بَكْرٍ كِتَاباً لاَيَخْتَلِفُ عَلَيْهِ أحَدٌ. «براى من كتفى يا لوحى بياوريد تا براى أبوبكر نوشته‏اى بنويسم تا يك نفر درباره او اختلاف نكند.»

همينكه عبدالرّحمن خواست از جا برخيزد پيغمبر گفت: أبَى اللهُ وَ الْمُؤمِنُونَ أنْ يَخْتَلِفَ عَلَيْكَ يَا أبَا بَكْرٍ! «اى ابوبكر! خداوند و مؤمنين ابا دارند از اينكه كسى درباه تو اختلاف كند!» باز در اين طريق روايت، أحمد متفرّد است.

و بخارى از يحيى‏بن يحيى، از سليمان بن بلال، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمّد، از عايشه روايت مى كند كه او گفت: رسول الله گفت: لَقَدْ هَمَمْتُ أنْ اُرْسِلَ إلَى أبِى‏بَكْرٍ وَ ابْنِهِ فَأعْهَدَ أنْ يَقُولَ الْقَائِلُونَ أوْ يَتَمَنّى مُتَمَنّونَ، فَقَالَ : يَأبَى اللهُـ أوْ يَدْفَعُ الْمُؤمِنُونَ، أوْ يَدْفَعُ اللهُ وَ يَأبَى الْمُؤمِنُونَ . (228)«من قصد كردم كه به سوى ابوبكر و پسرش بفرستم و خلافت را براى او قراردهم تا اينكه گويندگان چيزى نگويند و آرزومندان آرزو ننمايند. پس پيغمبر گفت: خداوند إبا مى‏كندـ و يامؤمنين نمى‏گذارند، و يا خداوند نمى‏گذارد، و مؤمنين إبا دارند از اينكه خلافت به غير أبوبكر برسد.»

ما شكّ نداريم كه اين روايات ساخته و پرداخته خود عائشه است كه براى تحكيم پدرش، و برادرش عبدالرّحمن كه در قرآن كريم عذاب أبدى براى او طبق آيه: وَالّذِى قَالَ لِوَالِدَيْهِ اُفّ لَكُمَا أتَعِدَانِنِى أنْ اُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِى وَ هُمَا يَسْتَغِيثَانِ اللهَ وَيْلَكَ آمِنْ اِنّ وَعْدَاللهِ حَقّ فَيَقُولُ مَا هَذَا اِلاّ أسَاطِيرُ الْأوّلِينَ. اُولَئِكَ الّذِينَ حَقّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِى اُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنّ وَ الْإنْسِ إنّهُمْ كَانُوا خَاسِرِينَ، (229) مقرّر شده است جعل و وضع نموده است، همان عائشه‏اى كه جنگ جمل را به راه انداخت و دوازده هزار نفر از نفوس مسلمين را به كشتن داد و خود سوار شتر شده رياست لشگر را به عهده داشت براى كشتن و نابود ساختن نور أميرالمؤمنين على‏بن أبيطالب إمام به حق و حجّت برخلق و كانون ولايت و مصدر صدق و حقيقت.

همان عائشه‏اى كه گفت: عثمان را بكشيد كافر شده است (اقْتُلُوا نَعْثَلاً فَقَدْ كَفَرَ) . امّا پس از آنكه مردم با اميرالمؤمنين‏عليه السلام بيعت كردند، گفت: على قاتل عثمان است و به شهرها نامه نوشت و آنها را براى جنگ با أميرالمؤمنين به بهانه اينكه عثمان مظلوم كشته شده است و على قاتل اوست، دعوت كرد.

اما چه كنيم كه اين برادران سنّى ما، عائشه را نه تنها راستگو، بلكه صِدّيقه مى‏دانند و با نام و لقب حبيبه رسول‏الله، او را طاهر و مطهّر و پاك و امين و صادق مى‏دانند و روايات وارده از او را صحيح مى‏شمرند.

ما براى روشن شدن أحوال و روايات او، خوانندگان أرجمند را به مطالعه دوره كتابهاى «احاديث اُمّ المؤمنين عائشه» كه توسط علامه مجاهد و عالم جليل‏القدر، دائى‏زاده‏مكرّم ما، حضرت‏آيةالله آقاى سيدمرتضى‏عسكرى (230) اطال‏الله‏بقائه وأمدّفى عمره‏الشّريف ونفع‏المسلمين‏بدوام‏حياته‏ومؤلّفاته،تأليف شده‏است دعوت‏مى‏كنيم.

ما اينك با عائشه و روايات مجعوله و موضوعه او در اينجا و ساير جاها كار نداريم، سخن ما فقط با صاحب «البداية و النهاية» أبوالفداء دمشقى است كه روايات رَزِيّه يوم الخميس را از ابن‏عبّاس كه رسول الله كتف و دوات طلبيد متشابه شمرده و اين أحاديث مجعوله عايشه را محكم، و آنها را به اينها ارجاع داده است و نسبت غباوت و حماقت به شيعه داده‏است كه آنها را دليل بر ولايت و خلافت أميرمؤمنان گرفته‏اند.

ما در شرح و توضيح بطلان كلام اين مرد متعصّب، فقط و فقط بدين جمله اكتفا مى‏كنيم كه : شما آنها را متشابه گرفتيد، و اينها را از محكمات پنداشتيد بسيار خوب. ما هم هيچ نمى‏گوئيم اما با دُم خروس چه مى‏كنيد؟! اگر مراد رسول خدا از آن نوشته، وصيّت ابوبكر بود، چرا عمر و يارانش پرخاش كردند؟ چرا عمر نسبت هَجر و هذْيان به رسول‏الله داد؟ چرا مجلس را بهم زدند و لَغَط و فرياد بلند شد؟ چرا رسول خدا گفت: اين زنان بهتر از شما هستند؟ چرا پيغمبر گفت: قُومُوا برخيزيد برويد؟ چرا ابن‏عبّاس آن را رزيّه يعنى مصيبت خواند؟ چرا با يَوْم الخميس و ما يوم الخميس شدّت و صعوبت آن مصيبت را يادآور شد؟ چرا آنقدر گريه كرد كه ريگهاى زمين تر شد و از صورت او دانه‏هاى اشك همچون لؤلؤ مى‏ريخت؟

عمر كه يگانه يار و معين و ناصر و برادر و مديرعامل ابوبكر بود! در اين صورت كه مى‏ديد پيامبر مى‏خواهد به او وصيّت كند، بايد خوشحال شود، و پيغمبر را تأييد كند، و گفتارش را وَحْىِ مُنْزَل بداند. چرا اين آشوب را بر خلاف رسول الله برپا كرد تا بعداً بعضى بگويند: طبق گفته رسول‏الله كتف و كاغذ بياوريد وبعضى بگويند: طبق گفتار عمر لازم نيست؟

اينها همه قرائن و شواهدى است كه چون آفتاب، روشن مى‏كند كه مراد از نوشته رسول الله، كتابت خلافت أميرالمؤمنين على بن ابيطالب‏عليه السلام و تفصيل حديث مكرّره ثَقَلَيْن است.

اگر آن روايات وارده از عايشه هم صحيح بود، شما مى‏بايستى با اين قراين كثيره، دراين روايات عديده كه بخارى و مسلم و احمد و غيرهم آورده‏اند، و سندشان هم صحيح است، اينها را محكم بدانيد و آن روايات أحمد را متشابه، و آنها را به اينها ارجاع دهيد، تا هم كار عقلائى كرده باشيد، و هم خودتان و مسلمين پيرو مكتبتان را راحت كنيد و با شهادت أنّ عَليّاً أميرالمؤمنين وَ سَيّدُ الوصيّين و خليفةُ رسول‏الله از پرده جهل و إصرار بر عِناد بيرون آئيد! اين است صراط مستقيم.

امّا چنين نكرديد! و با نسبت غباوت و حماقت به شيعه، آنان را اهل ضلال و گمراهى دانستيد و تصوّر كرديد كار به همين جا خاتمه پيدا مى‏كند! هَيهات هَيهات! اين دم خروس علامت پنهان كردن خروس است. ما شيعيان، گناه اُمّت بيچاره را به عهده شما علماء و مصنّفين و مؤلّفين مى‏دانيم كه با وجود علم و تدبير، تزوير به كار مى‏بريد! شما با اين روايات صحيحه مرويّه از ابن‏عبّاس در كتب صحاح خودتان كه از جهت دلالت أظهر من الشمس است نتوانستيد كارى بكنيد! نتوانستيد در صحّت آنها خدشه كنيد! نتوانستيد آنها را ناديده گرفته خود را از شرّش خلاص‏كنيد!آمديد آنها را بدين‏تزوير متشابه‏انگاشتيد و خود را راسخ درعلم شمرده‏بر كرسى وَ الرّاسخون فِى الْعِلْم (231) نشستيد. امّا صد حيف كه ندانستيد از اين كرسى شما را فرومى‏كشند.

بحث يازدهم: پاسخهائى است كه علماء عامّه از اين حديث داده‏اند كه مراد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله از اين كتابت وصيّت به على‏بن أبيطالب‏عليه السلام نبوده است، و حاصل آن پاسخها به چند جواب برمى‏گردد:

أوّل آنكه ممكن است امر رسول خدا به احضار دوات و كتف، اين نبوده است كه بخواهد چيزى را بنويسد بلكه فقط مقصودش اين بوده است كه بخواهد آنها را آزمايش كند كه آيا كسى امر وى را اطاعت مى‏كند يانه؟ نظير امر آزمايشى كه خداوند به حضرت ابراهيم در ذبح فرزندش نمود، كه مراد حقيقت ذبح نبوده بلكه امتحان ابراهيم بوده‏است.

و در اينجا عمر فاروق بدين نكته متوجّه شد، و صحابه ديگر نفهميدند كه امر امتحانى است، فلذا آنها را از احضار منع كرد، و اين را بايد از جمله كرامات عمر و موافقاتش با اراده پروردگار تعالى به شمار آورد.

اين جواب نادرست است زيرا اوّلاً عبارت لاَتَضِلّوا (گمراه نخواهيد شد) با اين توجيه منافات دارد چون لاَتَضِلّوا جواب دوم است براى امر رسول الله كه ائتُونِى باشد و جواب أوّلش أكْتُبْ است، يعنى بياوريد دوات و كتفى براى اينكه بنويسم، و براى اينكه در اثر نوشتن گمراه نشويد! يعنى اگر بنويسم گمراه نمى‏شويد! و بديهى است كه اين گونه اخبار براى مجرّد امتحان، نوعى از كذب واضح است كه ساحت أنبياعليهم السلام از آن منزّه است بالأخصّ در جائى كه ترك إحضار دوات و كتف از احضار آنها بهتر باشد.

و علاوه، صريح حديث دلالت دارد بر آنكه اين واقعه در حال احتضار و ارتحال رسول‏الله بوده است و اين وقت، وقت امتحان نيست، وقت إعذار و اِنذار است، وقت وصيّت به مهمّات است، وقت رسيدگى به امور فوت شدنى و واجب الذّكر است، وقت نصيحت تامّ و تمام براى اُمّت است.

محتضر در اين حال از شوخى و سخنان فكاهى دور است، مشغول به خود و مهمّات خود است، مشغول به امور ضروريّه بستگان خود است، بخصوص آنكه پيغمبر باشد. و چنانكه در مدّت طولانى رسالتش وقت آن را نداشته است كه آنها را امتحان كند چگونه در اين ساعات كوتاه احتضار چنين فرصتى را دارد؟

علاوه بر اين، از اين سخن پيامبر كه در وقتى كه در مجلس لَغْو و لَغَط و اختلاف زياد شد، فرمود: «برخيزيد»، فهميده مى‏شود كه پيغمبر از آنها ناراحت شده است و اگر منع كنندگان در منعشان مصيب بودند، بايد پيغمبر خوشش بيايد و اين منع را مستحسن بشمارد و اظهار راحتى بنمايد.

و كسى كه به اطراف و جوانب اين قضيّه نظر كند، بالأخص به قول عمر كه گفت: هَجَرَ رَسُولُ الله، يقين پيدا مى‏كند كه پيغمبر اراده نوشتن چيزى را داشته است كه اينها ناپسند داشته‏اند، فلذا زبان به هَجَرَ رَسُولُ الله گشودند و لغو و لَغَط و اختلاف را بالا بردند، و گريه ابن‏عبّاس پس از اين حادثه و اينكه آن را رَزيّه (مصيبت) شمرده است، دليل است بر بطلان اين جواب.

ديگر آنكه: اگر اين امر امتحانى هم بوده است باز هم دليل بر نكوهش عمر است نه ستايش او، زيرا وى در اين امر امتحانى مردود شده است! ما در امر امتحانى مانند داستان ابراهيم عليه السلام مشاهده مى‏كنيم كه آنحضرت مطابق دستور عمل كرد و خداوند مانع از انجام عمل وى شد. ولى در اينجا عمر پى دستور نرفت و از همان آغاز مخالفت كرد. اگر وى برمى‏خاست و در پى آوردن كاغذ و قلم مى‏شد و رسول خداصلى الله عليه وآله جلو او را مى‏گرفت، اين توجيه وجيه بود، ولى مطلب برعكس است!

دوم آنكه امر رسول خداصلى الله عليه وآله در اينجا امر ايجابى و عزيمتى نبوده است كه ردّش جايز نباشد و ردّ كننده‏اش گنهكار به حساب آيد بلكه امر مشورتى بوده است زيرا مردم در بعضى از امثال اين موارد سخن پيغمبر را ردّ مى‏كرده‏اند بالأخصّ عمر كه خود را در تشخيص اين گونه از امور موفّق مى‏دانست كه رأيش مطابق صواب است، و در ادراك مصالح به واقع مى‏رسد، و از طرف پروردگار داراى الهام بود. در اين صورت خواست تا بر مشقّتى كه بر پيغمبر به سبب إملاء كتاب در حال درد و مرض عارض مى‏شود از محبّتى كه بر او داشت تخفيفى حاصل شود، فلهذا ديد ترك احضار دوات و بياض بهتر است.

و چه بسا مى‏ترسيد پيغمبر چيزى را بنويسد كه مردم از بجا آوردنش عاجر باشند و بدين جهت مستحقّ عقوبت گردند، زيرا در صورت نوشتن در زمره امور منصوصه در مى‏آمد و راهى براى اجتهاد و اظهار نظر باقى نمى‏گذارد.

و شايد عُمر از منافقين مى‏ترسيد كه بگويند: چون اين نوشته، در حال مرض رسول الله بوده است اعتبار ندارد؛ و اين موجب فتنه گردد، لذا گفت: حَسْبُنَا كِتَابُ الله بر اساس قول خداوند تعالى: مَا فَرّطْنَا فِى الْكِتَابِ مِنْ شَىْ‏ءٍ (232). و قول ديگر او: الْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى (233). و چون عمر به واسطه كامل بودن دين و تمام بودن نعمت بر اُمّت، نگرانى خاطر نداشت كه آنها در ضلالت افتند لذا حَسْبُنَا كِتَابُ الله گفت.

اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله كه مى‏فرمايد: لاَ تَضِلّوا (در آن صورت گمراه نمى‏شويد) مى‏رساند كه امر، امر ايجاب و عزيمت است نه مشورت . چون بدون شك سعى و كوشش در آنچه موجب أمنيّت از ضلالت و گمراهى شود، در صورت قدرت، واجب است. و ناراحت شدن پيغمبر و گفتارش به اينكه قُومُوا (برخيزيد) در وقتى كه امتثال امر او را ننمودند، دليل دگرى است بر اينكه امر رسول‏الله براى ايجاب بوده است نه مشورت .

و علاوه اين كه گفته‏اند عمر در ادراك مصالح مصيب بوده است، و از طرف خدا داراى الهام بوده است، از جمله سخنانى است كه حتّى از خود ايشان در امثال اين مقام نبايد بدان توجّهى نمود، زيرا لازمه‏اش اين است كه صدق و راستى در اين واقعه در جانب او قرار گيرد نه در جانب پيغمبرصلى الله عليه وآله، و الهام عمر در اين داستان از وحيى كه به پيغمبر صادق امين مى‏رسيده است، راست‏تر باشد.

در اينجا اگر كسى به جهت شكستن امر ايجابى بگويد: اگر آوردن دوات و لوح واجب بود، و نوشتن بر پيغمبر واجب بود، پيغمبر آن را به مجرّد مخالفت آنها ترك نمى‏نمود همچنانكه تبليغ در امر دين را به مجرّد مخالفت كافرين ترك نكرد.

جوابش آن است كه اين دليل اگر تمام باشد مى‏رساند كه كتابت آن نوشته بر پيغمبرصلى الله عليه وآله واجب نبوده است. و اين منافات ندارد با اينكه آوردن دوات و لوح بر آنها واجب باشد در جائى‏كه پيغمبر به آنها امر كرده است و فايده‏اش را برايشان بيان فرموده است كه مصونيّت از گمراهى و دوام هدايتشان است.

زيرا معنى امر، ايجاب بر شخص مأمور است، نه بر شخص آمر، خصوصاً جايى كه فائده‏اش منحصر در مأمور باشد، و گفتار ما و محلّ كلام ما در وجوب نوشتن و آوردن است بر حضّار مجلس نه برخود پيغمبر.

علاوه ممكن است بگوئيم نوشتن بر پيغمبر هم واجب بوده است امّا اين وجوب به واسطه عدم امتثالشان، و گفتارشان به اينكه پيغمبر ياوه و هذيان مى‏گويد، ساقط شده باشد زيرا كتابت رسول‏الله در اين صورت غير از فتنه و فساد چيزى بجاى نمى‏گذاشت.

سوم آنكه از كلام رسول‏خداصلى الله عليه وآله، عمر نفهميد كه آن نوشته يكايك از افراد اُمّت را از ضلالت حفظ مى‏كند به طورى كه ديگر يك فرد هم گمراه نشود، بلكه فهميد كه اُمّت من حَيْثُ المجموع گمراه نمى‏شوند و چون خودش مى‏دانست كه اجتماع اُمّت بر ضلالت محال است فلهذا اثرى براى نوشته رسول خدانيافت و پنداشت كه از شدّت رحمتى كه در آن حضرت است مرادشان زيادى احتياط در امر اُمّت است. و بنابر آنكه امر آن حضرت را براى وجوب نپنداشت، آن معارضه از او سر زد.

اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار آن حضرت به لاتضلّوا دليل بر آن است كه آن امر براى وجوب بوده است، و ناراحت شدن حضرت دليل ديگرى است براى آنكه آنان واجبى از واجبات را ترك كرده‏اند، و معنى اين حديث همان معنى متبادرى است كه از آن فهميده مى‏شود و بيابانى و شهرى مى‏فهمند كه مراد از آن عدم گمراهى يكايك از امّت است نه عدم گمراهى مجموع امّت . و عُمر هم اينقدر كم فهم نبوده است كه مراد حضرت را عدم اجتماع امّت بر ضلالت بفهمد .

عمر يقيناً مى‏دانست كه: حضرت رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله از آن نمى‏ترسند كه امّتشان بر ضلالت مجتمع شوند، چون از آنحضرت شنيده بود كه: لاَ تَجْتَمِعُ اُمّتِى عَلَى ضَلاَلٍ . «امّت من بر گمراهى اجتماع نمى‏كنند.» و لاَ تَجْتَمِعُ عَلَى الْخَطَاء. «امّت من بر خطا اجتماع نمى‏كنند.» و شنيده بود كه فرموده‏اند: لاتَزالُ طَائِفةٌ مِنْ اُمّتِى ظَاهِرينَ عَلَى الْحَقّ. «پيوسته گروهى از اُمّت من بر حقّ تظاهر دارند.» و آيه قرآن را نيز خوانده بود كه: وَعَدَاللهُ الّذِينَ آمَنُوا مِنْكُم وَ عَمِلُوا الصّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنّهُمْ فِى الْأرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكّنَنّ لَهُمْ دِينَهُمُ الّذِى ارْتَضَى لَهُمْ وَ لَيُبَدّلَنّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أمْناً يَعْبُدُونَنِى لاَيُشْرِكُونَ بِى شَيْئاً. (234)«خداوند به افرادى كه از شما ايمان آورده‏اند و عمل صالح بجاى آورده‏اند وعده داده است كه آنان را خليفه در روى زمين گرداند همان طور كه افراد پيشين از آنها را خليفه كرده بود، و دينى را كه رضايت و خوشايندى آنان باشد در تحت تمكين آنان قرار دهد، و پس از خوف و ترسشان زمان امن و امان پيش بياورد، به طورى كه خدا را به قسمى كه شايسته اوست بدون شائبه‏اى از شرك عبادت كنند.» الى غير ذلك از نصوص وارده در كتاب و سنّت كه صراحت دارند برآنكه اُمّت رسول‏خدا همگى اجتماع برضلالت نمى‏كنند.

بنابر اين متصوّر نيست كه در ذهن عمر و يا غير او اين آمده باشد كه رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله در هنگام طلب كردن دوات و كتف از اجتماع اُمّت بر گمراهى خائف بودند. سزاوار فهم عمر آن است كه همان را كه به ذهن مى‏رسد بفهمد نه آنچه را كه سنّت صحيحه و محكمات قرآن آن را نفى كرده‏اند.

علاوه بر اين، ناراحت شدن رسول‏الله، دليل بر آن است كه آنچه را ترك كرده‏اند بر آنها واجب بوده است. و اگر معارضه عمر با رسول خدا، ناشى از اشتباه وى در فهم حديث بود همان طور كه اين مدافعان از او مى‏گويند، پيغمبر از او ازاله شبهه مى‏نمود،ومرادش را به‏او مى‏فهماند بلكه‏اگر درطاقت رسول‏خدابودكه‏ايشان را اقناع كندبه‏آنچه كه به‏آن امر كرده‏است، إقناع‏مى‏كرد وإخراجشان از حجره خود نمى‏نمود.

گريه ابن‏عبّاس و جَزَع او از بزرگترين أدلّه است برگفتار ما، و إنصاف آن است كه اين رزيّه و مصيبت از اعظم رزايا و مصائبى است كه بر پيغمبر و اسلام و شرف و انسانيّت وارد شد، و كجا مى‏تواند كمر بند اين عذرخواهى‏ها از جانب عمر و در دفاع از ساحت او، به اطراف آن برسد و آن را دربرگيرد؟

و اينكه گفته‏اند عمر از منافقين مى‏ترسيد كه به واسطه مرض پيغمبر، در صحّت آن نوشته مبارك خرده بگيرند و آن موجب فتنه شود، سخنى است گزاف و بى‏محتوا، چرا كه با وجود نصّ رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله بر آنكه آن نوشته سبب امنيّت از ضلالت است، چگونه ممكن است به واسطه قدح منافقين سبب فتنه گردد؟

اگر عمر از منافقين ترسان بود كه در صحّت آن نوشته قدح كنند، چرا خودش تخم قدح و خرده را به دست خود پاشيد، در وقتى كه مانع از آوردن شد و گفت: هَجَرَ رَسُولُ اللهِ؟!

و اينكه در تفسير گفتارش حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ گفته‏اند: خداوند مى‏فرمايد: ما در كتاب از بيان هيچ چيز مضايقه ننموده‏ايم، و مى‏فرمايد: «امروز من دين شما را براى شما كامل گردانيدم» نيز نادرست است، زيرا اين دو آيه مباركه متضمّن ضمانت مأمون كردن از گمراهى نيست، و ضمانت هدايت مردم را نمى‏نمايد. پس چگونه جايز است دنبال آن نوشته رسول خدا نرفت، به اعتماد بر اين دو آيه؟

اگر نفس وجود قرآن عزيز، موجب امن از ضلالت بود، چرا در ميان اين اُمّت ضلالت و تفرّق به گونه‏اى پيش آمد كه اميد زوال آن نمى‏رود؟

و مراد رسول خدا از آن نوشته، كتابت احكام نبود، تا در پاسخش حَسْبُنَا كِتَابُ الله گفته شود. و اگر فرضاً مراد آن حضرت كتابت احكام بود، باز شايد نصّ حضرت بر آنها سبب مصونيّت از ضلالت مى‏شد، بنابر اين وجهى براى ترك سعى در انجام آن نوشته نيست، و اكتفاى به قرآن غلط است.

و اگر فرض كنيم آن نوشته رسول‏خدا هيچ اثرى نداشت مگر اينكه به مجرّد نوشته، مصونيّت از ضلالت بود، باز هم تركش جايز نبود و اعراض از آن به اعتماد آنكه كتاب الله جامع هر چيزى است، كلامى است غير معقول.

اُمّت اسلام نياز مبرم به سنّت مقدّسه دارند، و بى‏نياز از آن به كتاب الله تعالى نيستند، زيرا گرچه قرآن عظيم كتاب جامع و مانعى است امّا استنباط از آن براى همه كس مقدور نيست .

اگر كتاب خدا ما را بى‏نياز از گفتار رسول خدا مى‏نمود خداوند به پيغمبرش امر نمى‏كرد تا آن را براى مردم بيان كند آنجا كه فرموده است: وَ أنْزَلْنَا إلَيْكَ الذّكْرَ لِتُبَيّنَ لِلنّاسِ مَا نُزّلَ إلَيْهِمْ (235)، (236)«ما قرآن را به سوى تو فرو فرستاديم تا آنچه را كه به سوى مردم فرو آمده است، روشن و مبيّن سازى!»

و بعضى پاسخ داده‏اند از فعل عمر كه اين كار برخلاف سيره آنها صورت گرفته است كَفَرْطَةٍ سَبَقَتْ وَ فَلْتَةٍ نَدَرَتْ (قصورى است كه گذشته، و لغزشى است كه ظاهر شده است) و ما وجه صحّت آن را تفصيلاً نمى‏دانيم.

اين نيز درست نيست، زيرا واقعاً اگر مسأله فقط به همين لغزش موقّتى ختم مى‏شد و پى‏آمدى نداشت مطلب قابل اغماض بود ولى نه تنها به اينجا ختم نشد بلكه نتائج سوء آن براى نبوّت و ولايت و براى حيات بشريّت و مسلمين تا قيام قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله باقى است.

اين فَرْطه و فَلْته مانند كار كوچك و مختصرى است كه يك فرمانده سپاه دستور مى‏دهد، و در نتيجه جميع آن سپاه را در كام مرگ فرو مى‏برد، مانند انگشت نهادن بر روى كليد يك بمب ئيدروژنى و يا اتمى است، كه ناگهان يك قارّه را خاكستر مى‏كند. نبايد گفت كار كوچكى بود و قابل عفو، بايد ديد اثر آن تا چه شعاعى عالم بشريّت را فرا گرفت. و علاوه ما هم نديديم عمر پشيمان شود، بلكه روز بروز بر مرام خود و تعدّيات خود كه بر اساس همان مجلس نهاده بود افزود. آيا اين گناه هم قابل اغماض است؟!

جنايات عمر بالأخص نه فقط به خاندان نبوّت و بنى عبدالمطّلب و در رأس آنها علىّ‏بن أبيطالب و دختر گرامى رسول خدا فاطمه زهراء بود بلكه عُمر مسير تاريخ اسلام را عوض كرد، عمر به اصل مَمشاى نبوّت لطمه زد. عمر به مسيح و موسى و ابراهيم خيانت كرد، عمر به ريشه انسانيّت صدمه زد، به شرف و بقاء آدميّت لطمه وارد كرد، به قافله راهروان طريق معرفت شبيخون زد، عمر دنيا را به جهنّم گداخته باقى گذاشت، و نقشه اى را كه رسول‏الله به امر خدا براى بهشتى نمودن آورده بود عقيم گذارد، اگر مسأله عمر جنايت به شخص أميرالمؤمنين و فاطمه زهراء بود، قابل اغماض بود.

عمر مكتب صدق و امانت را بهم ريخت، و با نسبت ياوه‏گوئى به أوّلين قطب عالم وجود، و تشكيل آن صحنه منع، و ردّ اعتراض، با روح نبوّت در افتاد، عمر چشمه آفتاب را گل‏اندود ساخت.

شور بختان به آرزو خواهند

مُقْبلان را زوال نعمت و جاه

گرنبيند به روز شب پره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه

راست خواهى هزار چشم چنان

كور، بهتر كه آفتاب سياه (237)

اميرالمؤمنين‏عليه السلام جان رسول خدا بود، روح و سرّ او بود، نفس نفيس او بود، عالِم به كتاب و سنّت او بود، عارف به خدا و مبدأ و معاد او بود، و به تصديق همه اُمّت مانند او كسى نبود. عمر تيشه بر ريشه چنين درخت مى‏زند، و او را از مقام شامخ به خاك مى‏افكند . عمر اميرالمؤمنين را يا حقيقت علم و معلّم ثانى امّت نسبت به رسول الله را، براى اسلام و اسلاميّت نه تنها بيست و پنج‏سال، بلكه تا ظهور حضرت مهدى خانه‏نشين مى‏كند. عمر معنى قرآن و تفسير و تأويلش را مى‏زدايد،وقرآن رابه‏صورت كالبدى بى‏جان همچون‏كاغذومقوا، دست‏بشرمى‏دهد. اگر اين كار جزئى و فَلْته و فَرْطه است، ما معنائى براى كار كلّى و مهم سراغ نداريم.

اينجاست كه سخن رسول خدا: مَا اُوذِىَ نَبِىّ مِثْلَ مَا اُوذِيتُ قَطّ «هيچ پيغمبرى را به مقدارى كه مرا اذيّت كردند، أذيّت ننمودند» ظاهر مى‏شود. آزارهاى روحى است كه پيامبر از چنين نزديكانى به خود مى‏بيند كه در حال مرگش بايد بگويد: برخيزيد برويد؛ و چهره‏اش را از آنها برگرداند و براى فاطمه‏اش بهترين تحفه را پس ازخودش مرگ بداند و چون به او خبر دهد كه أوّلين كسى هستى كه به من ملحق شوى، فاطمه خندان گردد. كدام فاطمه؟ آن فاطمه‏اى كه:

مِشكَاةُ نُورِ اللهِ جَلّ جَلاَلُهُ

زَيْتُونَةٍ عَمّ الْوَرَى بَرَكَاتُهَا

هِىَ قُطْبُ دَائِرَةِ الْوُجُودِ وَ نُقْطَةٌ

لَمّا تَنَزّلَتْ أكْثَرَتْ كَثَراتِهَا

هِىَ أحْمَدُ الثّانِى وَأحْمَدُ عَصْرِهَا

هِىَ عُنْصُرُ التّوْحِيدِ فِى عَرَصَاتِهَ (238)

1 ـ «محلّ تجمّع نور خداست جلّ جلاله، و درخت مبارك زيتونى است كه بركاتش همه انسانها را فرا گرفته است.

2 ـ او قطب دائره وجود است، و نقطه مجرّد وحدتى است كه چون پائين آمد كثراتش رو به فزونى گرفت.

3 ـ اوست أحمد دوم و اوست نيكوترين أهل عصر و زمان خود، اوست عنصر توحيد در زمين‏هاى متعلّق به او.»

رسول خدا براى حفظ اسلام و بقاء شرف انسان به علىّ‏بن أبى‏طالب‏عليه السلام وصيّت به صبر و استقامت مى‏كند، و على چنان صبر و استقامتى مى‏ورزد كه صبر و استقامت از او در تحيّر مى‏مانند.

شجاعت على را نبايد با شمشير در اُحُد و بَدْر و أحْزاب و حُنَيْن ديد، شجاعت او در اينجاست كه شمشير در كف دارد ونمى‏زند، يك قطره خون هم نمى‏ريزد گرچه فاطمه‏اش را ميان فشار در و ديوار لِه كنند، چرا كه حبيب او رسول خدا به او گفته است در صورت عدم اعوان كافى دست به شمشير مبر!

غير از على،كه لايق پيغمبرى بُدى؟

گر خواجه رسل نَبُدى ختم‏انبياء

فردا كه هركسى به شفيعى زنند دست

دست من‏است و دامن معصوم مرتضى

قاضى نورالله شوشترى در «مجالس المؤمنين» در باب تشيّع سعدى شيرازى مى‏نويسد: از جمله اشعار شيخ بزرگوار كه دلالت بر صحّت عقيده او دارد اين دو بيت است كه مؤلّف در يكى از ديوان‏هاى كهنه او ديده است.

و نيز سعدى اشعارى را كه در ديباچه «بوستان» خود آورده است، مى‏توان شاهد بر تشيّع او دانست:

خدايا به حقّ بنى فاطمه

كه بر قول ايمان كنم خاتمه

اگر دعوتم ردّ كنى يا قبول

من و دست دامان آل رسول

و نيز از اشعار ولايت او نسبت به امامت و ولايت أميرالمؤمنين‏عليه السلام اين بيت صريح است:

سعديا شرمى‏بدار آخر چه‏مى‏ترسى‏بگو:

نيست‏بعد از مصطفى مولاى‏ما الاّ على (239)

أبو نُعَيم اصفهانى با سند متّصل خود روايت مى‏كند از ابوصالح حَنَفى از علىّ بن أبيطالب‏عليه السلام كه مى‏گويد: قُلْتُ: يَا رَسُولَ‏اللهِ! اَوْصِنِى! قَالَ: قُلْ رَبّىَ اللهُ ثُمّ اسْتَقِمْ! «گفتم: اى رسول خدا، مرا وصيّتى كن! گفت: بگو: پروردگار من خداست، و سپس استقامت داشته باش!» قَالَ: قُلْتُ: اَللهُ رَبّى وَ مَا تَوْفِيقِى إلاّ بِاللهِ، عَلَيْهِ تَوَكّلْتُ وَ إلَيْهِ اُنيِبُ! «مى‏گويد: گفتم: الله پروردگار من است، امّا توفيق من براى استقامت در أمر، امكان ندارد مگر به واسطه خدا. من برخدا توكّل كردم و به سوى او بازمى‏گردم!» فَقَالَ: لِيَهْنِكَ الْعِلْمُ أبَاالْحَسَنِ لَقَدْ شَرِبْتَ الْعِلْمَ شُرْباً، وَ نَهِلْتَهُ نَهَلاً. (240)«رسول‏خداگفت:اى ابوالحسن، علم‏گوارايت‏باد، حقّاتوازحقيقت‏علم‏آشاميده‏اى وازآن‏سيراب‏گشته‏اى !»

ما در هيچ يك از صحابه نمى‏يابيم كه به قدر اميرالمؤمنين‏عليه السلام به سرّ عالم هستى و راه خير و سعادت و طريق مصونيّت از آفات و عاهات روحى و معنوى آگاه باشد، خُطَب و سخنان او عيناً مانند سخنان و خطب رسول‏الله است، گويا او و رسول خدا از يك ريشه روئيده‏اند . پس على و محمّد ـ عليهما الصلوة و السّلام ـ از نقطه نظر تحليل علمى در يك مسيرند، لذا بايد على جانشين او باشد.

در اين عبارات زير بنگريد كه از اميرالمؤمنين آمده، و امّا در قوّت و قدرت به مثابه سخنان رسول الله است :

ابونُعَيم با سند متّصل خود روايت مى‏كند از قيس بن أبى حازم كه گفت: على‏عليه السلام گفت: كُونُوا لِقَبُولِ الْعَمَلِ أشَدّ اهْتِمَاماً مِنْكُمْ بِالْعَمَلِ! فَإنّهُ لَنْ‏يَقِلّ عَمَلٌ مَعَ التّقْوَى، وَ كَيْفَ يَقِلّ عَمَلٌ يُتَقَبّلُ؟ (241)«اهتمام و كوشش شما در قبولى اعمالتان بيشتر باشد از خود اعمالتان، چرا كه با تقواى خداوندى هيچ عملى كم نيست، و چگونه مى‏شود عملى كه مقبول خدا باشد كم محسوب شود؟»

و نيز روايت مى‏كند از عَبد خَير از على‏عليه السلام كه گفت: لَيْسَ الْخَيْرَ أنْ يَكْثُرَ مَالُكَ وَ وَلَدُكَ وَلَكِنّ الْخَيْر أنْ يَكْثُرَ عِلْمُكَ، وَ يَعْظُمَ حِلْمُكَ، وَ أنْ تُبَاهِىَ النّاسَ بِعِبَادَةِ رَبّكَ. فَإنْ أحْسَنْتَ حَمِدْتَ اللهَ، وَ إنْ أسَأْتَ اسْتَغْفَرْتَ اللهَ. وَ لاَ خَيْرَ فِى الدّنْيَا إلاّ لِأحَدِ رَجُلَيْنِ : رَجُلٍ أذْنَبَ ذَنْباً فَهُوَ تَدَارَكَ ذلِكَ بِتَوْبَةٍ، أوْ رَجُلٍ يُسَارِعُ فِى الْخَيْرَاتِ، وَ لايَقِلّ عَمَلٌ فِى تَقْوًى، وَ كَيْفَ يَقِلّ مَا يُتَقَبّلُ؟ (242)

«خير آن نيست كه مالت و اولادت زياد شود، خير آن است كه علمت زياد شود و حلمت بزرگ گردد و بر مردمان، با عبادت پروردگارت مباهات كنى. پس اگر نيكوئى كردى خدا را سپاس‏گوئى، و اگر بدى نمودى از خدا طلب غفران نمائى! در دنيا خير منحصراً از آنِ دو گروه است: مردى كه گناه كند و گناهش را به توبه تدارك بخشد، و مردى كه در خيرات مسارعت نمايد. هر عملى كه با تقوى توأم باشد اندك نيست، و چگونه متصوّر است عمل مقبول درگاه خدا اندك باشد؟»

و نيز با سند متّصل خود از عِكرَمةبن خالد روايت مى‏كند كه گفت، و نيز با سند متّصل ديگر از أبى زَغَل كه گفت: علىّ بن ابيطالب‏عليه السلام گفت: اِحْفَظُوا عَنّى خَمْساً ! فَلَوْ رَكِبْتُمُ الْإبِلَ فِى طَلَبِهَا لَأنْضَيْتُمُوهُنّ قَبْلَ أنْ تُدْرِكُوهُنّ : لاَيَرْجُو عَبْدٌ إلاّ رَبّهُ، وَ لاَيَخَافُ إلاّ ذَنْبَهُ، وَ لاَيَسْتَحْيِى جَاهِلٌ أنْ يَسْألَ عَمّا لاَيَعْلَمُ، وَ لاَيَسْتَحْيِى عَالِمٌ إذَا سُئِلَ عَمّا لاَيَعْلَمُ أنْ يَقُولَ: اللهُ أعْلَمُ. وَ الصّبْرُ مِنَ الْإيمانِ بِمَنْزِلَةِ الرّأسِ مِنَ الْجَسَدِ، وَ لاَ إيمَانَ لِمَنْ لاَصَبْرَ لَهُ (243).

«از من پنج مطلب را فراگيريد كه اگر در طلب آنها سوار بر شتران گرديد قبل از وصول به آنها شتران را لاغر و رنجور نموده‏ايد: هيچ عبدى اميد نبندد مگر در پروردگارش، و هراس نداشته باشد مگر از گناهش، و هيچ جاهلى از پرسش مجهولات خود حيا نكند، و هيچ عالمى در وقت سؤال از هر چيزى كه نمى‏داند حيا نكند از اينكه بگويد: خدا داناتر است. و نسبت صبر با ايمان به منزله سر است با بدن، و ايمان ندارد كسى كه صبر ندارد.»

و نيز با سند متّصل خود روايت كرده است از مهاجر بن عُمَير كه او گفت علىّ‏بن أبيطالب‏عليه السلام گفت: إنّ أخْوَفَ مَا أخَافُ اتّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأمَلِ. فَأمّا اتّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدّ عَنِ الْحَقّ، و أمّا طُولُ الْأمَلِ فَيُنْسِى الْآخِرَةَ.

ألاَ وَ إنّ الدّنْيَا قَدْ تَرحّلَتْ مُدْبِرَةً، ألاَ وَ إنّ الآخِرَةَ قَدْ تَرَحّلتْ مُقْبِلَةً، وَ لِكُلّ وَاحِدٍ مِنَهُمَا بَنُونَ. فَكُونُوا مِنْ ابْنَاءِ الآخِرَةِ، وَ لاَتَكُونُوا مِنْ أبْنَاءِ الدّنْيَا، فإنّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لاَ حِسَابٌ، وَ غَداً حِسَابٌ وَ لاَ عَمَلٌ (244).

«تحقيقاً آن چيزى كه از همه چيز بيشتر مرا نگران مى‏كند، پيروى از هواى نفس و آرزوى طولانى است. امّا پيروى از هواى نفس، انسان را از حق بازمى‏دارد، و امّا آرزوى طولانى انسان را از آخرت به فراموشى مى‏اندازد.

آگاه باشيد كه دنيا پشت كرده مى‏رود، آگاه باشيد كه آخرت روى كرده مى‏آيد، و از براى هر يك از آندو فرزندانى است؛ شما از فرزندان آخرت باشيد و از فرزندان دنيا نباشيد، چرا كه امروز روز عمل است و حسابى نيست، و فردا روز حساب است و عملى نيست.»

و نيز با سند متّصل خود روايت كرده است از عاصِم بن ضُمَرَة كه او گفت: علىّ‏بن ابيطالب‏عليه السلام فرمود: ألاَ إنّ الْفَقِيهَ كُلّ الْفَقِيهِ الّذِى لاَيُقنّطُ النّاسَ مِنْ رَحْمَةِاللهِ، وَ لاَيُؤَمّنُهُمْ مِنْ عَذَابِ اللهِ، وَ لاَ يُرَخّصُ لَهُمْ فِى مَعَاصِى اللهِ، وَ لاَيَدَعُ الْقُرْآنَ رَغْبَةً عَنْهُ إلَى غَيْرِهِ. وَ لاَ خَيْرَ فِى عِبَادَةٍ لاَ عِلْمَ فِيهَا، وَ لاَ خَيْرَ فِى عِلْمٍ لاَ فَهْمَ فِيهِ، وَ لاَ خَيْرَ فِى قِرَاءَةٍ لاَ تَدَبّرَ فِيهَا. (245)

«آگاه باشيد كه شخص فقيه آن كه در فقاهت كامل است، كسى است كه مردم را از رحمت خدا مأيوس نكند، و از عذاب خدا مأمون ننمايد، و مردم را در معاصى خدا آزاد نگذارد، و به جهت رغبت به علوم ديگر قرآن را كنار نگذارد. خيرى نيست در عبادتى كه در آن علم نيست، و خيرى نيست در علمى كه در آن فهم نيست، و خيرى نيست در قرائتى كه در آن تدبّر نيست.»

و نيز با سند متّصل خود روايت مى‏كند از عَمروبن مُرّة از على‏بن أبيطالب‏عليه السلام كه گفت: كُونُوا يَنَابِيعَ الْعِلْمِ، مَصَابِيحَ اللّيْلِ، خَلِقَ الثّيَابِ، جُدُدَ الْقُلُوبِ، تُعْرَفُوا بِهِ فِى السّماءِ، وَ تُذْكَرُوا بِهِ فِى الأرْضِ. (246)

«بوده باشيد چشمه‏هاى جوشان علم، چراغهاى شب، با لباسهاى كهنه، و دلهاى تازه، تا بدين نشانه در آسمان شناخته شويد، و در زمين از شما نام برند.»

و نيز با سند متّصل خود روايت مى‏كند از أبوأراكه، كه گفت: صَلّى عَلِىّ الْغَدَاةَ ثُمّ لَبِثَ فِى مَجْلِسِهِ حَتّى ارْتَفَعَتِ الشّمْسُ قَيْدَ رُمْحٍ كَأنّ عَلَيْهِ كَآبَةً. ثُمّ قَالَ: لَقَدْ رَأَيْتُ أثَراً مِنْ أصْحَابِ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه وآله فَمَا أرَى أحَداً يُشْبِهُهُمْ. وَاللّهِ إنْ كَانُوا لَيُصْبِحُونَ شُعْثاً غُبْراً صُفْراً، بَيْنَ أعْيُنِهِمْ مِثْلُ رُكَبِ الْمَعْزَى. قَدْ بَاتُوا يَتْلُونَ كِتَابَ اللهِ، يُرَاوِحُونَ بَيْنَ أقْدَامِهِمْ وَ جِبَاهِهِمْ. إذَا ذُكِرَاللهُ مَادُوا كَمَا تَمِيدُ الشّجَرَةُ فِى يَوْمِ رِيحٍ، فَانْهَمَلَتْ أعْيُنُهُمْ حتّى تَبَلّ وَاللهِ ثِيَابُهُمْ، وَاللهِ لَكَأنّ الْقَوْمَ بَاتُوا غَافِلينَ. (247)

«على‏عليه السلام نماز صبح را بجاى آورد، پس از آن در همانجاى خود نشست تا آفتاب به اندازه درازى يك نيزه از اُفق بالا آمد، و گويا در سيماى على أثر غصّه و اندوه بود سپس گفت : سوگند به خدا من آثارى را از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله مشاهده كرده‏ام و اينك نمى‏بينم يك نفر را كه شبيه آنان باشد. سوگند به خدا صبح مى‏كردند در حالى كه موهايشان ژوليده ، و رويشان غبارآلوده و رنگ سيمايشان زرد بود، و در ميان دو چشمشان از أثر سَجده مثل زانوى بُز پينه بسته بود. شب را تا صبح به تلاوت كتاب الله مشغول بودند، ميان پيشانى و قدمهايشان نوبت مى‏گذاردند (گاه در سجده و گاه در قيام بودند)، (248) چون ذكرى از خدا مى‏شد مانند درخت در روزِ طوفانى، به اين طرف و آن طرف خم مى‏شدند و آنقدر از ديدگانشان اشك مى‏ريخت كه قسم به خدا لباسشان تر مى‏شد. قسم به خدا گويا اين قومِ امروزِ ما در حال غفلت شب را سپرى مى‏كنند.»

و نيز با سند متّصل خود روايت مى كند از نوف بِكالى كه گفت: علىّ‏بن ابيطالب را ديدم كه خارج شد و نظرى به ستارگان نمود و گفت: يَانَوْفُ! أرَاقِدٌ أنْتَ أمْ رَامِقٌ؟! «اى نوف، خوابى تو يا بيدار؟!» قُلْتُ: بَلْ رامِقٌ يَا أميرَالمُؤمِنِينَ! گفتم: «اى أميرمؤمنان، بلكه من بيدار هستم!» فَقَالَ: يَا نَوْفُ! طُوبَى لِلزّاهِدينَ فِى الدّنْيَا، الرّاغِبِينَ فِى الآخِرَةِ، اُولَئِكَ قَوْمٌ اتّخَذُوا الأرْضَ بِسَاطاً، وَ تُرَابَهَا فِرَاشاً، وَ مَاءَهَا طِيباً، وَالْقُرْآنَ وَ الدّعَاءَ دِثَاراً وَ شِعَاراً، قَرَضُوا الدّنْيَا عَلَى مِنْهاجِ الْمَسِيحِ‏عليه السلام.

يَانَوْفُ! إنّ اللهَ تَعَالَى أوْحَى الَى عِيسَى اَنْ مُرْ بَنِى إسْرائيلَ أنْ لاَيَدْخُلُوا بَيْتاً مِنْ بُيُوتِى إلاّ بِقُلُوبٍ طَاهِرَةٍ، وَ أبْصَارٍ خَاشِعَةٍ، وَ أيْدٍ نَقِيّةٍ، فَإنّى لاَأسْتَجِيبُ لِأحَدٍ مِنْهُمْ وَ لِاَحَدٍ مِنْ خَلْقِى عِنْدَهُ مَظْلِمَةٌ .

يَا نَوْفُ! لاَتَكُنْ شَاعِراً، وَ لاَ عَرِيفاً، وَ لاَ شُرْطِيّا، وَ لاَ جَابِياً، وَ لاَعَشّاراً، فَإنّ دَاوُدَعليه السلام قَامَ فِى سَاعَةٍ مِنَ اللّيْلِ فَقَالَ : إنّهَا سَاعَةٌ لاَيَدْعُو عَبْدٌ إلاّ اسْتُجِيبَ لَهُ فِيهَا، إلاّ أنْ يَكُونَ عَرِيفاً، أوْ شُرْطِيّا، أوْ جَابِياً، أوْ عَشّاراً، أوْ صَاحِبَ عُرْطُبَةٍ ـ وَ هُوَ الطّنْبُورُ ـ أوْ صَاحِبَ كُوبَةٍـ وَ هُوَ الطّبْلُ. (249)

«پس گفت: اى نوف خوشا به حال زاهدان در دنيا، راغبان در آخرت، آنان گروهى هستند كه زمين را فرش سكونت خود قرار دادند، و خاكش را زير انداز خود، و آبش را عطر خوشبو، و قرآن و دعا را لباس و پوشش رو و زير خود ، و از دنيا مانند مسيح‏عليه السلام عبور كردند.

اى نوف! خداوند تعالى به عيسى‏بن مريم وحى فرستاد كه به بنى‏اسرائيل امر كن تا در خانه‏اى از خانه‏هاى من داخل نشوند مگر با دلهاى پاك، و چشمان خاشع، و دستهاى پاكيزه، زيرا من دعاى احدى از آنان را كه براى احدى از بندگانم نزد او مظلمه‏اى باشد مستجاب نمى‏كنم .

اى نوف! شاعر و خيالباف مباش! و جاسوس و خبرچين مباش! و رئيس لشكر و فرمانده و يا مأمور و پاسبان مباش! و مأمور جمع‏آورى خراج و ماليات مباش! و مأمور تعيين ماليات مباش! زيرا داودعليه السلام در ساعتى از شب برخاست و گفت: اين ساعتى است كه هر كس در آن دعا كند دعايش مستجاب مى‏شود، مگر اينكه جاسوس باشد و يا فرمانده لشكر و پاسبان باشد و يا مأمور جمع‏آورى ماليات باشد، و يا مأمور تشخيص ميزان‏بندى ماليات، و يا از اهل موسيقى باشد، يا طنبورى داشته باشد و يا طبلى.»

مى‏دانيد چرا ابوبكر و عمر و همدستانشان از قريش زير بار أميرالمؤمنين ـ عليه أفضل صلوات المصلّين ـ نرفتند؟ براى آنكه مى‏دانند على بن ابيطالب اين گونه مردى است. اين است رويّه و منهجش، اين است علوم و زهدش، اين است إنصاف و عدالتش، اين است كلمات و اندرزهايش.

آنها در حكومت على بايد بساط خود را جمع كنند و بايد مأمور به سير در اين طرق باشند، امّا اين گونه نمى‏خواهند، مى‏خواهند آمر باشند، آمر به لشكركشى و تعدّى و تجاوز و غارت و اسارت، نه بالله و فى‏الله ، بل حبّاً لرياستهم گرچه توأم با هزار ستم و تعدّى باشد . بنابر اين آنها حكومت على را هَجْو و بى معنى مى‏دانند.

الآن كه مشغول نوشتن اين كلمات هستم معنائى براى عبارت: هَجَرَ رَسول اللهِ (رسول خدا هذيان مى‏گويد) به نظرم آمد و آن اين‏است كه مى‏خواهد بگويد رياست و امارت و حكومت على هذيان است، مانند ما كه مى‏گوييم فلان مطلب، ناشى از خواب آشفته است. او مى‏گويد گفتار رسول‏الله بر أبديّتِ ثَقَلَين كه محتواى آن عترت است، به قدرى غير قابل قبول است كه عين هجر و هذيان است. على گذشته از أنانيّت هوى و هوس و پيوسته به حقّ، و مندك شده در ذات احديّت، و جان باخته در راه خدا و رسول خدا، چه مناسبت دارد با شيطنت و خدعه و نيرنگيى كه آنان در برقرارى حكومت خود به كار بردند. حضرت اُستاذنا الأكرم آيةالله علاّمه طباطبائى ـ قدّس الله نفسه الشريف ـ چه خوب سروده است:

دامن از انديشه باطل بكش

دست از آلودگى دل بكش

كار چنان كن كه در اين تيره خاك

دامن عصمت نكنى چاك چاك

يا به دل انديشه جانان ميار

يا به زبان، نام دل و جان ميار

پيش نياور سخن گنج را

ور نه فراموش نما رنج را

يا منگر سوى بتان تيز تيز

يا قدم دل بكش از رستخيز

روى بتان گرچه سراسر خوش است

كشته آنيم كه عاشق كش است

عشق بلند آمد و دلبر غيور

در ادب آويز رها كن غرور

چرخ بدين سلسله پا در گل است

عقل بدين مرحله لايعقل است

جان و جسد سوخته زين برهمند

مُلْكُ و مَلَك سوخته اين غمند (250)

آرى على است كه از كون ومكان گذشته، و سر تسليم در برابر عبوديّت حقّ نهاده است. صلّى‏اللهُ عَلَيْكَ يَا أبَا الحَسَنِ وَ عَلَى زَوْجَتِكَ الطّاهِرَةِ وَ أوْلاَدِكَ الطّاهِرينَ مَا بَقِىَ اللّيْلُ وَ النّهَارُ.

مهر تورا به عالم امكان نمى‏دهم

اين گنج پربهاست من ارزان نمى‏دهم

يك قطره از سرشگ كه ريزم به يادشان

آن قطره را به گوهر غلطان نمى‏دهم

گر انتخاب جنّت و كوثر به من دهند

كوى تو را به جنّت و رضوان نمى‏دهم

نام تو را به نزد أجانب نمى‏برم

چون اسم أعظم است،به ديوان نمى‏دهم

من را غلامى تو بود تاج افتخار

اين تاج را به افسر شاهان نمى‏دهم

دست طلب ز دامنشان من نمى‏كشم

دل را به غير عترت و قرآن نمى‏دهم

دُرّ ولايتى كه نهفتم ازو به دل

تابنده‏گوهرى است من ارزان نمى‏دهم

در عاريت سراى جهان! جان عاريت

جز در ثناى حضرت جانان نمى‏دهم

آل‏على است جان‏جهان و جهان‏جان

بى مهرشان به قابض‏جان، جان نمى‏دهم

جان مى‏دهم به شوق وصال تو يا على

تا بر سرم قدم ننهى جان نمى‏دهم

امروز هر كسى به بُتى جان سپرده است

من سر به غير قبله‏ايمان نمى‏دهم (251)

أبُو نُعَيم اصفهانى با دو سند متّصل خود از حذيفة بن يَمان روايت كرده است كه گفت: قَالُوا: يَا رَسُولَ اللهِ! ألاَتَسْتَخْلِفُ عَلِيّا؟ قَالَ: إنْ تُوَلّوا عَلِيّاً تَجِدُوهُ هَادِياً مَهْدِيّا يَسُلُكُ بِكُمُ الطّرِيقَ الْمُسْتَقِيمَ (252). «گفتند: اى رسول خدا آيا على را خليفه خود مى‏كنى؟ گفت: اگر ولايت امر خود را بدو بدهيد مى‏يابيد او را هدايت كننده و هدايت شده‏اى كه شما را در اه راست حركت مى‏دهد.»

و ايضاً ابونُعَيم با دو سند متّصل از حذيفه روايت مى‏كند كه گفت: قالَ رَسُولُ اللهِ‏صلى الله عليه وآله: اِنْ تَسْتَخْلِفُوا عِليّا ـ وَ مَأ أراكُمْ فاعِلينَ ـ تَجِدُوهُ هَادِياً مَهْدِيّا يَحْمِلُكُمْ عَلَى الْمَحَجّةِ الْبَيْضاءِ. (253)

«رسول خداصلى الله عليه وآله گفت: اگر على را خليفه گردانيدـ و من شما را چنين نمى‏بينم كه اين كار را بكنيدـ او را هدايت كننده و هدايت شده‏اى خواهيد يافت كه شما را در جادّه و طريق روشن سير خواهد داد.»

حَفِظْتَ رَسُولَ‏اللهِ فينَا وَ عَهْدَهُ

إلَيْكَ وَ مَنْ أوْلَى بِهِ مِنْكَ مَنْ وَ مَنْ

ألَسْتَ أخَاهُ فِى الْهُدَى وَ وَصِيّهُ

وَ أعْلَمَ مِنْهُمْ بِالْكِتَابِ وَ بِالسّنَنْ (254)

«تو رسول خدا را در ميان ما حفظ كردى و وصيّت او به خلافت براى تو بود؛ و كيست كه براى خلافت از تو سزاوارتر باشد، او و او (ابوبكر باشد يا عمر)؟ آيا تو در هدايت برادر او و وصىّ او نبودى؟! و داناتر از آنها به كتاب خدا و به سنّت پيغمبر نبودى؟!»

وَ إنّ وَلِىّ الْأمْرِ بَعْدَ مُحَمّدٍ

عَلِىّ وَ فِى كُلّ الْمَوَاطِنِ صاحِبُهْ

وَصِىّ رَسُولِ‏اللهِ حَقّا وَصِنْوُهُ

وَ أوّلُ مَنْ صَلّى وَ مَن لاَنَ جانِبُهْ (255)

«بدرستى كه صاحب اختيار مردم پس از محمّد، على است، و اوست كه در هر موطن از مواطن با او همراه بوده است. على حقاً وصىّ رسول خداست و هم پايه اوست (256)، و أوّلين كسى است كه نماز گزارده است و كسى است كه پيوسته خود را تسليم و مطيع و در برابر رسول خدا نرم و سبك مى‏داشته است.»