امام شناسى ، جلد دوازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۵ -


بخارى در صحيحه اوّل و دوم كه نام معترض را صريحاً ذكر كرده است كه عمر بوده است گفته است كه: سخن او قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ (بر او درد غلبه كرده است) بوده است و أمّا او در صحيحه سوم و نيز مسلم در صحيحه خود، نام او را بخصوصه نبرده، و با عنوان كلّى قَالوا (گفتند) ذكر كرده است و عين مَقول قول عمر را كه يَهْجُرُ بوده است آورده‏اند . فَقَالُوا: هَجَرَ رَسُولُ‏اللهِ. فَقَالُوا: إنّ رَسُولَ اللهِ لَيَهْجُرُ (184). و ابن سعد در «طبقات» در روايتى كه از سعيدبن جبير ذكر كرديم مى‏گويد: فَقَالَ بَعْضُ مَنْ كَانَ عِنْدَهُ: إنّ نَبِىّ‏اللهِ لَيَهْجُرُ (بعضى از آنان كه در حضور او بودند گفتند: پيغمبر خدا هذيان مى‏گويد.) در اينجاها چون گوينده يَهْجُرُ بخصوصه مشخّص نشده است و با عبارت قالوا (گفتند) و يا قَالَ بَعْضُ مَنْ كَانَ عِنْدَهُ (بعضى از كسانى كه در حضور او بودند) ذكر شده است، آوردن كلمه هَجَرَ و يَهْجُرُ (هذيان گفت، و هذيان مى‏گويد) را مستهجن نشمرده‏اند و ذكر كرده‏اند.

أمّا ما كه اين روايات را تطبيق و مقايسه مى‏نمائيم به خوبى براى ما روشن است كه: گوينده يَهْجُرُ در قالُوا، و يا بَعْضُ مَنْ كَانَ عِنْدَهُ، همان عمر است كه در آن روايات، حِمَايةً له و لِشَأنه اين محرّفين و مُبدّلين و محاميان از اريكه استبداد و ستم، آن را تبديل به قَدْ غَلَبَ عَلَيْه الْوجَعُ كرده‏اند.

و ما در يكى از روايات مُسْلِم‏بن حَجّاج ديديم كه: از عُمَر با عبارت أهَجَرَ؟ اسْتَفْهِمُوهُ ! (آيا هذيان مى‏گويد؟ از او بپرسيد!) آورده است. و معلوم است كه عبارت عمر استفهام و ترديد نبوده است و او به طور قطع گفته است، هَجَرَ (ياوه گفت). آنگاه بعضى از محاميان گفته‏اند: شايد هَجَرَ را به عنوان استفهام گفته است، و در كتابت كه فرق ندارد، آنگاه بعضى ديگر براى تثبيت و تأييد اين استفهام آمده‏اند و يك همزه استفهام بر سرش درآوردند و أهَجَرَ گفته‏اند و نوشته‏اند، و سپس محاميان ديگر براى تثبيت أهَجَرَ يك جمله اسْتَفْهِمُوهُ (برويد و از رسول خدا سؤال كنيد كه آيا سخنش راست و جدّى بوده و يا هذيان مى‏گفته است؟) را زياد كرده‏اند.

و ما از اين قبيل تصرّفات، در روايات بسيار داريم كه براى شخص خيبر، مواقع و مواضع تغيير و تحريف روشن مى‏شود. و با بحثى كه ما در اينجا نموديم و آن عبارت از مقارنه و مقايسه روايات بخارى و مسلم و ابن‏سعد بود، خوب روشن شد كه كلام عمر هَجَرَ و يَهْجُرُ بوده است، و بدون شكّ تغييرات در كيفيّت عبارتِ روايات مختلفه ناشى از دستبرد و دخالت راويان و حديث پردازان مى‏باشد.

بحث سوم: مراد و منظور رسول خداصلى الله عليه وآله ازنوشته چه بوده است؟ رسول خدا چه مطلبى را مى‏خواسته است بنويسد تا اُمّتش پس از او أبداً گمراه نشوند؟

ما بَدواً اين جواب را مى‏توانيم از خود گفتار عمر كه گفت: عِنْدَكُمُ الْقُرآنُ حَسْبَنُا كِتَابُ اللهِ (در نزد شما قرآن است! براى ما كتاب خدا كافى‏است) كه در صحيحه أوّل بخارى آمده است و ديگر: عِنْدَنَا كِتَابُ اللهِ حَسْبُنا (در نزد ما كتاب خداست كه ما را بس است) كه در صحيحه دوم وى آمده است، استخراج كنيم. يعنى بدون مراجعه به اخبار و شواهد تاريخ، و روايات و قرائن موجوده، از خود كلام عمر مى‏توان مقصود رسول‏الله را از خواستن دوات و كتف به دست آورد كه چه مى‏خواستند بنويسند؟ و آن عبارت حَسْبُنَا وَ كَفَانَا است. چون او در مقام اعتراض بر نوشته رسول الله مى‏گويد: قرآن براى ما بس است، كتاب الله براى ما كفايت مى‏كند. معلوم مى‏شود رسول‏خداصلى الله عليه وآله مى‏خواسته است چيز ديگرى را ضميمه قرآن كند، و يا آن را حجّت براى مسلمين قرار دهد، و عمر از ضميمه آن به قرآن و يا حجّيّت و ولايت آن مستقلّاً جلوگيرى مى‏نمايد و آن غير از عترت و وجود مقدّس علىّ‏بن أبيطالب و فرزندان معصومش چيز ديگر نيست.

و اين همان روايات متواتره، بلكه ما فوق تواتر است كه شيعه و عامّه با صدها سند در كتب خود ذكر كرده‏اند كه رسول‏الله در مواقع متعدّدى از جمله در همين مرض مرگ به مسجد رفته و خطبه خواند و فرمود: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى! «من دو چيز ذيقيمت و متاع نفيس در ميان شما مى‏گذارم: كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت من است.» و ما در همين بحث از شيخ مفيد در «ارشاد» (185)، و از ابن سعد در «طبقات» (186) خطبه رسول‏الله را در حال مرض در مسجد در پيرامون حجّيّت و خلافت قرآن و عترت با همين عبارت ذكر كرديم. (187)، (188)

ولى چون نگذاشتند آن خطبه‏هاى شفاهى صورت عمل بپوشد، و در صدد معارضه و بركندن آن برآمدند و رسول‏الله اين موضوع را مى‏دانست، براى تحكيم آن اينك در بستر رحلت خواست كتباً آن را تحكيم كند و روز پنجشنبه كه به گفتار ابن‏عبّاس روز رزيّه است، عمر با هياهو و جنجال و غلطاندازى و لغط و فرياد و سخنان لغو، اختلاف انداخت و رسول الله را آزرده خاطر ساخت، تا چهره خود را از آنها برگردانيد و گفت برخيزيد!

فلهذا چون گفتند: آيا اينك براى تو دوات و كتف را بياوريم؟ فرمود: أبَعْدَ الّذِى قُلْتُمْ؟ لاَ، وَلَكِنّى اُوصِيكُمْ بِأهْلِ بَيْتِى خَيْراً! «آيا بعد از اينكه شما چنان سخنانى گفتيد؟ نه. وليكن شما را وصيّت مى كنم كه با اهل بيت من به نيكى رفتار كنيد!» معلوم مى‏شود مورد كتابت همان اهل بيت بوده‏اند كه رسول خدا پس از عدم قدرت بر وصيّت كتبى، به وصيّت شفاهى نيز اكتفا فرموده است.

و در روايت سوم بخارى و أوّل مسلم كه ما در اينجا آورديم، پيامبر سه وصيّت مى‏كند، و راوى خبر، سعيدبن جبير از ابن‏عبّاس است و مى‏گويد: وَ سَكَتَ عَنِ الثّالِثَةِ أوْ اُنْسِيتُهَا و ابن‏عبّاس از بيان وصيت سوم ساكت شد، و يا گفت: و من كه سعيدبن جبير راوى روايتم، فراموش كرده‏ام. واضح است كه آن وصيّت همان امر به تمسّك به عترت، و حجّيّت امارت و ولايت أميرالمؤمنين و ذرّيّه او تا إمام دوازدهمين‏عليهم السلام است كه در حديث ثَقَلَيْن آمده است. و محقّقاً نه ابن‏عباس ساكت شده و نه ابن‏جبير فراموش كرده است، أمّا تاريكى زمان سياست و ظلمت استبداد زمان كه منتهى به تيغ حَجّاج بْن يُوسُف ثَقَفى شد، سعيدبن جبير را از ذكر آن بازداشته است. (189)

و أمّا احتمال آن چيز سوم كه توصيه به جيش اُسامه باشد، در اينجا بى‏مورد است به طورى كه محمّد فؤاد عبدالباقى در تعليقه «صحيح مُسلم» از مهلب نقل كرده است؛ اين أمرى نبوده است كه از جهت گرانى ابن‏عبّاس را إسكات دهد و يا ابن‏جبير را به فراموشى اندازد. (190)

دليل روشن و واضحى كه مراد از نوشته رسول‏الله صلى الله عليه وآله، وصيّت به خلافت أميرالمؤمنين‏عليه السلام بوده است آن است كه خود عمر مى‏گويد: من مى‏دانستم كه رسول‏خدا در مرضش مى‏خواهد وصيّت به على‏بن أبيطالب كند فلهذا مخالفت كردم و نگذاشتم وصيّتش عملى شود.

ابن أبى‏الحديد در بيان مسافرتى كه ابن‏عبّاس با عمر به شام كرد و در راه، عمر به ابن‏عبّاس از أميرالمؤمنين‏عليه السلام گله مى‏كند كه او در جزو همراهان من با هم در اين سفر به شام نيامد و من او را خشمگين مى‏بينم، مى‏رسد به اينجا كه مى‏گويد: جواب عمر به ابن‏عبّاس، به طريقى دگر نيز ذكر شده است و آن اين است كه: إنّ رَسُولَ‏اللهِ‏صلى الله عليه وآله أرَادَ أنْ يَذْكُرَهُ لِلأمْرِ فِى مَرَضِهِ فَصَدَدْتُهُ عَنْهُ خَوْفاً مِنَ الْفِتْنَةِ وَ انْتِشَارِ أمْرِ الْإسَلاَمِ، فَعَلِمَ مَا فِى نَفْسِى وَ أمْسَكَ، وَ أبَى اللهُ إلاّ إمْضَاءَ مَا حَتَمَ (191). «رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض ارتحالش اراده كرد او را براى خلافت نصب كند، من او را از اين كار بازداشتم به جهت ترس از فتنه و انتشار امر اسلام. رسول‏خدا از نيّت من مطّلع شد ودست‏از اراده خودبرداشت، وخداوند هم درتقدير همان‏راكه حتمى‏بودپيش‏آورد .» (192)

ما شرح اين مسافرت را در ج 7 از «امام شناسى» مفصّلاً آورده‏ايم. و نيز در بعضى از موارد از داستان منع عمر كتابت رسول الله را سخن به ميان آورده‏ايم (193) ولى در هر جا به جهت و مناسبت مخصوصى بوده است و اينك در اينجا نيز به جهت أمر به كتابت و حديث ثقلين است. بنابر اين علاوه بر آنكه در هر جا بخصوصه مطالب بديع و روشنى به كار رفته است در اينجا نيز با اين تفصيل فى‏الجمله، أبداً جنبه تكرارى ندارد و مطالب بديع است.

بحث چهارم: از وصايت به اميرالمؤمنين‏عليه السلام بگذريم، عبارت حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ وَ عِنْدَكُمُ الْقُرآنُ فى حدّ نفسه، غلط است چه پيامبر درباره أميرالمؤمنين و خلافتش وصيّتى بكند يا نكند، زيرا به نصّ قرآن كريم، كلام رسول‏الله حجّيّت دارد در هر موضوعى از موضوعات: مَنْ يُطِعِ الرّسُولَ فَقَدْ أطَاعَ اللهَ (194). «آن كسى كه از اين پيغمبر اطاعت كند از خداوند اطاعت كرده است.» يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا أطِيعُوا اللهَ وَ أطِيعُوا الرّسُولَ وَ اُولِى الأمْرِ مِنْكُمْ (195). «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد از خدا اطاعت كنيد! و از پيغمبرتان و صاحبان امرتان كه از شما هستند اطاعت كنيد!» وَ مَا أرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إلاّ لِيُطَاعَ بِإذْنِ اللهِ (196). «و ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه مردم از وى به اذن خدا اطاعت كنند.» وَ مَا آتَيكُمُ الرّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَيكُمْ عَنْهَ فَانْتَهُو (197). «و آنچه را كه پيغمبر به شما مى‏دهد بگيريد، و از آنچه شما را بر حذر مى‏دارد، اجتناب ورزيد!» إنّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ. ذِى قُوّةٍ عِنْدَ ذِى‏الْعَرْشِ مَكِينٍ. مُطَاعٍ ثَمّ أمِينٍ. وَ مَا صَاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ (198). «تحقيقاً قرآن گفتار فرستاده‏اى بزرگوار (جبرئيل) است كه داراى قوّت است و در نزد خداى ذى‏عرش داراى مكنت و مقام است، و در آنجا مورد اطاعت است و مورد أمانت، و صاحب و همنشين شما (پيغمبر) ديوانه نيست.»

بنابر اين آيات و آيات كثيره ديگرى كه در قرآن است، اطاعت از رسول واجب است به عين اطاعت از خدا كه كتاب الله است. تفكيك ميان حجّيّت قرآن و حجيّت گفتار رسول، به جمع ميان متناقضين برمى‏گردد. (199)

علاوه خود قرآن و كتاب الله، إثبات وجوب قبول گفتار پيغمبر را مى‏كند، و عمل به كتاب بدون اطاعت از رسول، نقض عمل به كتاب است. بنابر اين عمر اوّلين كسى است كه رفض سنّت كرده است يعنى گفتار رسول خدا را ناديده گرفته است. و بنابر اين به حَسْبُنا كتابُ الله هم عمل نكرده، هم رفض كتاب و هم رفض سنّت نموده، هر دو را بوسيده و كنار زده است. شيعه هم عمل به كتاب نموده و هم به سنّت. در حقيقت شيعيان سنّيان حقيقى هستند، و سنّيان نه كتاب دارند نه سنّت. خود، رفض سنّت و بالنتيجه رفض كتاب كرده‏اند، معذلك نام خود را بدون مسمّى و محتوى سنّى يعنى أهل سنّت و پيرو گفتار رسول خدا گذارده‏اند و شيعيان را رافضى مى‏گويند، با آنكه رافضى خودشان هستند و شيعيان سنّى واقعى و حقيقى. اينهم يكى از ترفندهاى آنهاست كه با اسم و نسبت غير صحيح، خود را مُحِقّ و شيعه را مبطل مى‏شمرند .

بحث پنجم: آيا نسبت هجر و هذيان به رسول‏الله، و يا گفتار قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ، و بلند كردن صدا و فرياد و رأى رسول‏الله را كنار زدن و رأى خود را مقدّم داشتن از روى هر نظريّه و هر نيّتى باشد، موافق قرآن است؟ قرآن كه مى‏گويد: يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا لاَتُقَدّموا بَيْنَ يَدَىِ اللهِ وَ رَسُولِهِ. (200)«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، جلوى خدا و پيغمبر نيفتيد!» در عمل و اراده اظهار نظر نكنيد، رأى و عقيده خود را مقدّم نداريد و پيوسته از آنها تبعيّت كنيد و تابع و پيرو باشيد!

قرآن كه مى‏گويد: يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا لاَتَرْفَعُوا أصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النّبِىّ وَ لاَتَجْهَرُوا لَهُ باِلْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أنْ تَحْبَطَ أعْمالُكُمْ وَ أنْتُمْ لاَتَشْعُرُونَ (201) . «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، صداهاى خود را بلندتر از صداى پيغمبر نكنيد، و با گفتار معمولى خود كه با يكديگر سخن مى‏گوئيد و تُنِ صدا شنيده مى‏شود، با وى گفتگو مكنيد، زيرا در اين صورت، بدون توجّه و ادراك خودتان، تمام اعمال حسنه و نيك شما حَبْط و نابود مى‏گردد.»

و به دنبال آن مى‏گويد: إنّ الّذِينَ يَغُضّونَ أصْوَاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ اُولَئِكَ الّذِينَ امْتَحَنَ اللهُ قُلُوبَهُمْ لِلتّقْوَى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أجْرٌ عَظِيمٌ (202)، (203)«تحقيقاً آنان كه صداهاى خود را در حضور رسول خدا پائين آورده فروكش مى‏دهند، آنها هستند كسانى كه خداوند دلهايشان را براى تقوى و پاكى آزمايش نموده است؛ براى ايشان غفران الهى و أجر عظيمى است.»

در اين صورت براى از بين بردن امامت علىّ معصوم و خاندان طاهرينش، صدا بلند كردن و غوغا و جنجال راه انداختن با موازين قرآن چه مناسبت دارد؟ آنهم لَغَط و صداهاى بلندى كه رسول الله را آزرده كند!

بحث ششم: عمر مى‏دانست كه رسول الله‏صلى الله عليه وآله يگانه اسوه حقّ و حقيقت و اُلگوى واقعيّت و نفى باطل است: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ‏اللهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُوا اللهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللهَ كَثِيراً. (204)«و از براى شماست در رسول خدا مادّه و منشأ تأسّى نيكو، براى كسى‏كه اميد در خدا و آخرت بندد، و خدا را زياد ياد كند.»

و مى‏دانست كه هر دعوت رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله خواندن به سوى حيات و زندگى واقعى است. يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرّسُولِ إذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ (205)«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، چون خدا و رسول او شما را بخوانند براى امرى كه در آن حيات شماست، إجابت كنيد!»

و مى‏دانست كه مخالفت و ستيزه با رسول خداصلى الله عليه وآله نتيجه‏اش دوزخ است، وَ مَنْ يُشَاقِقِ الرّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيّنَ لَهُ الْهُدَى وَ يَتّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤمِنِينَ نُوَلّهِ مَا تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنّمَ وَ سَاءَتْ مَصِير (206). «و كسى كه با پيغمبر مخالفت و معاندت كند پس از آنكه راه هدايت براى او مبيّن شده است، و از راهى غير از راه مؤمنينِ به رسول خدا پيروى كند ما او را بازگشت مى‏دهيم به آن بازگشتى كه خود براى خودش انتخاب مى‏كند و ما مأوى و مسكن وى را جهنّم قرار دهيم، و بد بازگشتى است جهنّم.» (207)

و مى‏دانست كه: وَالنّجْمِ إذَا هَوَى. مَا ضَلّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوَى. وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى. إنْ هُوَ إلاّ وَحْىٌ يُوحَى. عَلّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى. (208)«سوگند به ستاره آسمانى در وقتى كه پائين مى‏آيد، كه همنشين شما (رسول‏خدا) نه گمراه شده است و نه دچار خبط و اشتباه؛ او از روى دل بخواه و هواى نفس خود سخن نمى‏گويد، نيست قرآن مگر وحيى كه به او نازل شده است، و آن وحى را خداوند با تمكين و پرقدرت و قوّت به او تعليم نموده است.»

و مى‏دانست كه: أبداً گفتار پيامبر گفتار شاعرانه و تخيّلانه و درهم‏بافى نيست. إنّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ. وَ مَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِيلاً مَا تُؤمِنُونَ. وَ لاَ بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِيلاً مَا تَذَكّرُونَ. تَنْزِيلٌ مِنْ رَبّ الْعَالَمِينَ (209)«تحقيقاً آن گفتار، سخن رسول و فرستاده‏اى بزرگوار است و گفتار شاعرانه شاعرى نيست، بسيار كم شما بدين نكته ايمان مى‏آوريد! و گفتار غيب‏گويى مرتبط با شيطان و نفوس خبيثه نيست، و بسيار كم است كه بدين نكته متذكّر مى‏گرديد! بلكه گفتارى است كه از ناحيه پروردگار عالميان فرود آمده‏است.»

عمر همه اينها را به خوبى مى‏دانست، اينها آياتى است كه هر روز و شب تلاوت مى‏شد و شايد بچه‏هاى مدينه هم مى‏دانستند، و نسبت هجر و هذيان و يا گفتارى كه ناشى از شدّت درد، سر زند و از پيامبر بدون معنى و عبث و لغو بيرون آيد، أبداً براى أحدى از مسلمين معقول نبود.

عمر همه اينها را مى‏دانست و نسبت هَجْر و ياوه‏اى كه به رسول الله داد خودش هم از روى صدق نمى‏گفت يعنى خودش هم پيامبر را هذيان‏گو نمى‏دانست، أمّا اين كلام را بدين عبارت ركيك به ميان آورد تا مغلطه كند، و ايجاد آشوب و غلغله نمايد و خود با دستيارانش كه در مجلس حاضر شده بودند، با ايجاد اين صحنه زشت، پيغمبر را آزرده كنند و بالنّتيجه نگذارند مقصود آن حضرت لباس عمل بپوشد و به اين منظور هم رسيدند.

فلهذا وقتى پيغمبر فرمود: قُومُوا (برخيزيد) همه برخاستند و رفتند و هيچ يك از آنها نگفت اين سخن پيغمبر كه مى‏گويد: برخيزيد، هَذيان است، و ما بايد بنشينيم و نرويم.

نامه رسول خدا بر وصايت أميرالمؤمنين ـ عليه افضل صلوات المصلّين ـ بايد در چنين مجلسى كه سران قوم و معنونان از قريش و دست اندركاران، و به عبارة اُخرى أهل حلّ و عقد هستند، نوشته شود تا حجّت باشد وگرنه پيغمبر مى‏توانست در پنهان و يا در حضور بعضى از صحابه پاكدل و روشن‏ضمير خود بنويسد، ولى آن نامه را انكار مى‏كردند. نه اينكه بگويند: املاء و مهر پيغمبر نيست، بلكه مى‏گفتند از روى هَجْر و غلبه مرض نوشته است. آنان كه با جمعيّت متشكّله خود در حضور پيغمبر، او را به ياوه‏گوئى نسبت دهند، آيا در غيابش چنين كارى را نمى‏كنند؟

همچنانكه دعوت بر وصايت و خلافت على‏عليه السلام را پيغمبر در مدّت طولانى دوران نبوّت خويش از اوّلين روز دعوت عمومى، در خانه ابوطالب و دعوت عشيره با آيه إنْذار و حديث عشيره شروع كرد و تا آخرين رَمَق حيات بر آن أصل ادامه داد، أمّا براى رسميّت آن مأمور شد در زمين غدير خمّ درنگ كند، و تمام قافله را نگهدارد و آن خطبه غرّاء و شامل و كامل را بخواند.

اما اينك چون مى‏بيند آن مدّعيان خلافت با هم‏مرزانشان به آن خطبه ترتيب اثر نمى‏دهند و جان و روح نبوّت به واسطه انعزال على در خطر است برخود لازم مى‏بيند آن صورت شفاهى را مسجّل نمايد فلهذا به نوشتن نامه و مهر كردن به مهر نبوّت مبادرت مى‏ورزد.

عمر در زمان خلافت خود روزى كه با ابن‏عبّاس از موضوع على‏بن ابيطالب سخن به ميان مى‏آورد و اعتراف مى‏كند كه بعد از رسول‏خدا كسى مانند وى سزاوار خلافت نبود و علّت بركنار گذاردن او حداثت سنّ و محبّتش به بنى‏عبدالمطّلب بود (210) صريحاً مى‏گويد: أبوبكر از روز نخست بر سرهمين موضوع با خلافت على مخالف بود (211).

و روى همين امر است كه ما هميشه عمر را با ابوبكر چه در حيات رسول‏خدا و چه در مماتش يار و شفيق و رفيق همديگر مى‏يابيم و در وقت عقد اُخوّت، دو برادر و در آستانه رحلت رسول خدا هر دو از جيش اُسامه تخلّف كردند و تأنّى و سستى و عذر و بهانه آوردند، تا رسول‏الله جان سپرد و آن‏وقت به قدرى تند و سريع به سوى سقيفه مى‏رفتند كه طبق نقل ابن أبى الحديد: وَ كَانَا يَتَسَابَقان (از هم جلو مى‏زدند).

بر اساس همين مطلب است كه عمر در حضور رسول الله كه زنده است در همين مجلس رزيّه مى‏گويد : پيغمبر اگر بميرد ما انتظار او را مى‏كشيم تا بيايد و فلان و فلان شهر روم را فتح كند، مانند أصحاب موسى كه انتظارش را كشيدند و او برگشت. اين گفتار عمر براى آن است كه بمجرّد ارتحال پيغمبر بگويد پيغمبر نمرده است و همين كار را هم كرد و شمشيرش را برهنه كرد و در كوچه‏هاى مدينه مى‏گشت و مى‏گفت: پيغمبر نمرده است، هر كس بگويد مرده است سرش را با اين شمشيرم برمى‏دارم. چرا؟ براى اينكه ابوبكر در مدينه نبود. در يكفرسخى مدينه به نام سُنْح نزد زوجه‏اش رفته بود.

بدون آمدن ابوبكر كار خلافت تمام نمى‏شد، و نگران بود از آنكه به مجرّد خبر ارتحال رسول‏خدا مردم روى به اميرالمؤمنين آورند، انصار و مهاجر به خانه رسول‏الله كه در آن أميرالمؤمنين است بيايند و بيعت كنند، و تمام رشته‏هاى بافته آنها پنبه شود و نقشه‏ها و زمينه‏چينى‏ها هَدَر رود. فلهذا با شمشير كشيده و فريادى كه پيغمبر نمرده است به حدّى كه از دو طرف دهان او كف جارى شده بود، مردم را نگاه‏داشت تا ابوبكر از سُنْح رسيد.

همين كه أبوبكر گفت: پيغمبر مرده است وَ مَا مُحَمّدٌ إلاّ رَسُولٌ تا آخر آيه، عمر گفت: صحيح است، پيغمبر مرده است. و نه او و نه أبوبكر به طرف خانه پيغمبر نيامدند، و جنازه او را نديده و نمازى نگزارده، به سوى سَقِيفه بَنى سَاعدَه رفتند و با تردستى و عباراتى كه در تاريخ ضبط است، خود را خليفة المسلمين كردند.

روشن است كه اين راه ضلال و گمراهى است. اگر آنها به نصّ رسول‏الله تعبّدداشتند، و به آن نوشته تن درمى‏دادند أمِنُوا مِنَ الضّلاَلِ، تحقيقاً از ضلالت مصون بوده و در وادى خصب أمن و أمان و در جادّه هموار و صراط مستقيم بودند. زيرا پيغمبر فرمود: لَنْ تَضِلّوا بَعْدِى أبَداً «پس از نوشتن من ديگر أبداً گمراه نخواهيد شد.» (212) اما در ضلالتى غرق شدند كه أوّلين مرتبه آن نسبت هَجْر و هَذيان به رسول‏الله است.

اى كاش فقط به عدم امتثال امر رسول خدا، و نياوردن دوات و كتف اكتفا مى‏كردند و ديگر سخن پيامبر را به گفته‏شان: حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ «كتاب خدا ما را بس است» ردّ نمى‏كردند . گويا پيغمبر مكانت و منزلت كتاب الله را در ميان آنها نمى‏دانسته است! و يا آنها از پيامبر داناتر به خواصّ و فوائد و آثار كتاب‏الله بوده‏اند و خواسته‏اند پيغمبر را بدين نكته توجه دهند!

و اى كاش فقط به گفتار حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ اكتفا مى‏كردند و در سيماى آن پيامبر مهربان رحمةً للعالمين، در دم مرگ و حالت احتضار كلمه زشت هَجَرَ رَسُولُ اللهِ را نمى‏گفتند . آنها در اين لحظات آخر عمر پيغمبر أكرم كلمه وداعشان با او چه بوده است؟ با هَجَرَ رسول اللهِ برخاستند و مجلس را ترك كردند!

و اى كاش يك لحظه مى‏فهميدند كه نياز مبرم و قطعى به همان نصّ و كتابت رسول‏الله دارند و قرآن بر ايشان كفايت نمى‏كند. زيرا قرآن است كه گفتار رسول خدا را حجّت كرده، و مَا آتاكُمُ الرّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (213) را با صداى بلند در خود گنجانيده است، و مى‏فهميدند كه پيغمبر و امام روح قرآن است، گفتار پيامبر و امام سند قرآن است، قرآن بدون إمام همچون مَشك خالى و بدون آب است.

امّا اى كاش و صدهزار كاش كه مى‏فهميدند و خودشان و اُمّت را به دنبال آرائشان تا روز بازپسين به ضلالت نمى‏بردند.

ما چون به گفتار رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله: ائْتُونِى أكْتُبْ لَكُمْ كِتَاباً لَنْ‏تَضِلّوا بَعْدَهُ «كاغذ و قلمى بياوريد تا براى شما نوشته‏اى بنويسم كه پس از آن گمراه نخواهيد شد!» و به گفتار ديگرش در حديث ثَقَلَيْن: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ مَا اِنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلّوا: كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى! «من در ميان شما دو متاع پربها و گرانقدر را به يادگار از خود باقى مى‏گذارم، هنگامى كه شما بدان تمسّك جستيد گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا، و عترت من كه اهل بيت من است» نگاه مى‏كنيم، و اين دو را با هم تطبيق و مقايسه مى‏نمائيم، هر دو تاى آنها داراى مفاد واحدى هستند كه عدم گمراهى و ضلالت ابدى، به يك نهج در هر دو تضمين شده است. بنابر اين وجود ثَقَلَيْن (كتاب و عترت) لازم است و در آن نوشته‏اى كه رسول خدا مى‏خواست بنويسد، بدون شكّ «عَلَيْكم بعلىّ‏بن ابى طالب و وُلْده المعصومين‏من بعدى اماماً و خلِيفةً» و امثال اين عبائر بوده است. و در حقيقت اين نوشته، تفصيل إجمال حديث ثَقَلَين است كه رسول‏الله مى‏خواسته است آن ثَقَل ديگر را مشخص و معيّن و با نام‏و نشان كتباً اعلام كند. (214)

بحث هفتم: علت عدم كتابت رسول خداصلى الله عليه وآله است در وقتى كه عمر و همراهانش برنخاسته بودند و نرفته بودند، كه چون بعضى از حضّار از پيامبر خواستند كه: اينك ما براى تو آنچه را خواسته بودى بياوريم؟! فرمود: نه! بعد از اين سخنانى كه گفتيد، لازم نيست.

در اينجا ممكن است كسى بگويد: چه اشكال داشت كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله بعداً چنين مكتوبى را مرقوم مى‏فرمودند و نزد أميرالمؤمنين و يا عبّاس عموى خود مى‏گذاردند تا براى همه حجّتى قاطع باشد، آن هم در مثل اين موضوع خطير كه سعادت اُمّت را متكفّل است و ايشان را از ضلالت نجات مى‏دهد؟

پاسخ آن است كه: شرائط و موقعيّت چنان بود كه اگر رسول خداصلى الله عليه وآله اين كار را مى‏كردند حزب مخالف مى‏گفت اين كاغذ را رسول خدا از روى هَجْر و خَبْط دماغ ـعِيَاذاً بِاللهـ نوشته است و در اين صورت تمام كلمات او در حال مرض حجّيّت ندارد. قرائن و شواهد طورى نشان مى‏دهد كه بدين مرحله تعدّى مى‏نمودند. آن كسى كه در حضور رسول خدا و در نزد جمعيّت أصحاب و زنان در پشت پرده چنين نسبتى بدهد آن انكار و نسبت هَجْر نيز براى او آسان بود كما اينكه به صدّيقه كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليها كه تمام مجاميع و كتب اُصول أهل سنّت پر است درباره او كه رسول خدا فرموده است: «او سيّده زنان أهل‏بهشت است» و آيه تطهير در قرآن كريم درباره او و حسنين دو فرزندش، و شوهرش و پدرش فرود آمده است، ابوبكر صريحاً نسبت دروغ داد و درباره فدك از او شاهد خواست، و با روايت ساختگى و مجعول كه معلوم است خودش ساخته و پرداخته و به يك أعرابى بَوّالٌ على عَقِبَيْه نسبت داده است كه «ما جماعت أنبياء از خود ارث نمى‏گذاريم، آنچه از ما باقى مى‏ماند صدقه براى مسلمين است» فدك را از او گرفت.

آن كسى كه با ريسمان به گردن أميرالمؤمنين‏عليه السلام انداختن آنحضرت را براى بيعت به مسجد مى‏برد، و صدّيقه‏اش را در ميان خاك و خون مى‏كشاند، و جنينش را سقط مى‏كند، و تازيانه بر بازوى او مى‏زند كه تا دم مرگ همچون بازوبند نمايان بود، از انكار نوشته رسول‏خدا چه باك دارد؟ و از هَجْر و ياوه شمردن و پنداشتن تمام نوشته‏ها و كلمات او در حال مرضش چه باك دارد؟ مطلب مهمّ اين است كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله به جهت احترام سنّت و نشكستن اين حريم و حجّيّت گفتارش كه عِدْل و هم ترازوى كتاب‏الله است از اين امر درگذشت به جهت حفظ اجتماع و شوكت مسلمين، به جهت بقاء كتاب الله از اين مهم صرف‏نظر نمود. همچنانكه از خوف شقاق و انشقاق در مسلمين، خطبه غديريّه را كه قبلاً مأمور بود بخواند و على را معرّفى كند به تأخير مى‏انداخت تا جائى كه جبرائيل با تهديد وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلّغْتَ رِسَالَتَهُ (215) فرودآمد.

عمر در موارد متعددى با رسول الله روبرو شد و با آن حضرت با خشونت شديد رفتار كرد. قضيّه يوم الخميس كه ابن‏عبّاس براى آن گريه مى‏كند تا جائى كه زمين تر مى‏شود و دانه‏هاى اشك از صورتش مى‏ريزد، أوّلين برخورد خشونت آميز او با مقام رسالت نبوده است.

در صلح حديبيّه، آن واقعه تاريخى را پيش آورد و خود جلودار و سردسته مخالف و اتّهام رسول‏الله به دروغ بود. (216) به طورى كه خودش براى كفّاره آن مى‏گويد: مَازِلْتُ أصُومُ وَ أتَصَدّقُ وَ اُصَلّى وَ اُعْتِقُ مَخَافَةَ كَلامِىَ الّذِى تَكَلّمْتُ بِهِ (217)«پيوسته از آن روز تا امروز، من روزه مى‏گيرم و صدقه مى‏دهم و نماز مى‏خوانم و بنده آزاد مى‏كنم از ترس آن كلامى كه به رسول خدا گفته‏ام.» (218)

در قضيّه نمازگزاردن پيامبر بر جنازه عَبْدُاللهِ‏بْنِ اُبَىّ چنان با پيغمبر برخورد زشت و ناهنجار نمود و پيغمبر را از نماز بر جنازه او بازداشت كه بر مرد منافق چرا نماز مى‏خوانى؟ و اين را همه تواريخ نوشته‏اند. (219)

أمّا در رزيّه يوم الخميس شدّت، قدرى بيشتر بود زيرا خود و همراهانش همگى در مجلس رسول خدا حاضر شدند و مجلس را بهم زدند، و خود او نسبت هَجْر و ياوه و هذيان داد، و همقطارانش او را تأييد كردند، يعنى همگى نسبت هَجْر و ياوه و هذيان دادند به طورى كه مجلس را فَلَج كردند، و پيامبر نتوانست به مرادش برسد. آيا در چنين وضعيّت و زمينه‏اى اگر پيامبر نامه‏اى هم مى‏نوشت، پاره نمى‏كردند؟ مگر عمر سند فدك را كه فاطمه‏عليها السلام از ابوبكر گرفته بود، در راه پاره نكرد؟ و با خشونت نزد ابوبكر آمد و گفت: در اين موقعيّتى كه مسلمين نياز به مال دارند چرا سند را به فاطمه برگردانيدى؟!

حقير روزى در محضر مبارك حضرت سيّدالأساتيد، آيةالله علاّمه طباطبائى قدّس الله نفسه الزّكيّة عرض كردم: اگر خداوند نام على را صريحاً مانند نام محمّد در قرآن مى‏آورد تا اين اختلاف عميق پيدا نشود، چه مى‏شد؟ فرمودند: به آسانى آن را از قرآن برمى‏داشتند . فلهذا خداوند حِفْظاً لِكِتابه العظيم آن را در آنجا ذكر نفرمود.

بنابر اين با عدم ذكر نام على در قرآن ضررى به إسلام و ايمان و ولايت و مؤمنين نمى‏رسد، آنان كه تابع سنّت و گفتار رسول‏الله هستند، در زمان خود آنحضرت شيعه و شيفته على بوده‏اند . اينك هم در يوم الخميس كه رسول خدا نتوانست مكتوب را بنويسد، باز هم از آن زمان تا به حال مؤمنين حقيقى شيعه و شيفته او مى‏باشند و امروز تشيّع چنان در سطح مورّب به طورى صعودى بالا مى‏رود كه در هر سال مبالغ خطيرى از أصناف و مذاهب مختلف دنيا، بدين مكتب و مذهب روى مى‏آورند (220) .

بحث هشتم: با تقدّم عمر بر كلام و سنّت رسول خداصلى الله عليه وآله در يوم الخميس، ولايت شكست و باب اجتهاد در برابر نصّ باز شد. عمر و ابوبكر به عنوان مصلحت بين مسلمين آراءخود را بر سنّت رسول الله مقدّم داشتند، و بالنتيجه هم سنّت و هم كتاب الله كنار رفت، و آراء فاسده در مقابل قرآن صف زدند و در هر موضوعى از موضوعات به بهانه مصلحت، حقايق را از بين بردند و باب اجتهاد در برابر كتاب‏الله و در مقابل سنّت رسول‏الله كه تا آن روز ابداً سابقه نداشت باز شد و هر روزه مطلبى تازه بر خلاف كتاب و سنّت به چشم خورد و در پوشش و لايه مصلحت روز حقايق و اصل دين در خطر افتاد، تا نوبت به عثمان رسيد او هم صريحاً نظر خود را بر كتاب مقدّم داشت و عملاً سنّت رسول‏الله را شكست، و معاويه در شام كوس أنَا اللّهى و فرعونيّت زد، و بالأخره در مدّت هشتاد سال بنى‏اميّه و پانصد سال بنى‏عبّاس به عنوان إمارت و ولايت و مصلحت بين مسلمين، بر كتاب و سنّت تاختند و حقيقت كتاب و ولايت را مهجور و غريب و مستمند شمردند، و اين بابى بود كه تا قيام قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله باز شد.

فقهاى عامّه و شُرَيْح‏ها به عنوان تأوّلَ فَأخْطأَ (اين طور معنى را فهميد و خطا كرد) تمام جنايات حكّام جور و امراى ستم‏پيشه را إمضا نموده و صحّه نهادند و در باب ولايت فقيه و حاكم، أحكام مسلّمه قرآن و سنّت قطعيّه رسول‏الله را حَبْط و خَراب كردند يا نسيان نموده و يا تناسى كردند كه ولايت فقيه در موضوعات شخصيّه اجتماعيّه است، نه در تبديل و تغيير كتاب و أحكام سنّت. و اُمراى جور را طبق سنّت عمر و ابوبكر، خلفاى واجب‏الإطاعة خواندند و نام اولواالأمر بر آنها گذاردند. و مخالفين را به اتّهام خلاف رأى فقيه و حاكم واجب الطّاعة زير مهميز تازيانه و شلّاق و شكنجه و حبس و إعدام و دارآويختن و خانه بر سر خراب كردن، نابود نمودند.

بحث نهم: معلوم است كه با چنين وضعى كه حزب مخالف أميرالمؤمنين‏عليه السلام از آن هنگام پيش آوردند، و اين حزب در داخل خانه رسول (عائشه و حفصه و بعضى ديگر) و در خارج از خانه به طور شبكه اتّصاليّه از هم خبر داشتند و كار مى‏كردند و با ندائى كه به هذيان و ياوه‏گوئى رسول‏الله، عمر به ميدان آورد و سنّت را شكست، ديگر اين حزب پيروز اگر بخواهد سركار بماند، نمى‏تواند بر همان نهج زمان رسول خدا كار كند، زيرا آن منهج قرائت و تدبّر كتاب الله و نقل و بيان حديث رسول‏الله بود.در هر مجلس ومحفل ذكر رسول‏خدا و بيان مواعظ و احكام و خطبه‏هاى اوبود.

اينك اين حزب اگر بخواهد مردم را در بيان حديث و سنّت آزاد بگذارد، بدون شك سخن از مقام و منزلت أهل بيت عترت و علوم بى‏پايان و فضائل و مناقب أميرالمؤمنين‏عليه السلام و سيره و منهاج صدّيقه كبرى، و طهارت و عصمت آل عبا و امثال اين مطالب را كه مؤمنين پيوسته از رسول خدا از ابتداى نبوّت تا به حال شنيده‏اند، پيش مى‏آيد و از مثالب و سيّئات خلفاى بر روى كار آمده و حزبشان در داخل خانه (عائشه و حَفْصَه) و در خارج خانه از فراريان در جنگها، و از تعدّيات به رسول‏الله و كشتن رقيّه دختر رسول خدا به دست عثمان، و كشتن صدّيقه كبرى با حمله و هجوم حزب پيروز بر خانه فاطمه براى اخراج متحصّنين در آن براى بيعت و سرسپردگى به اين نظام ظالمانه، و از تفسير آيات قرآن كه همه به وسيله پيغمبر بيان شده است و همه مشحون از ذكر و نام و مقام و شأن نزول آن درباره مولاى متّقيان، و از بيان حقايق و اسرارى كه طبعاً اين حزب با آن سر و كار ندارد، گفتگو مى‏شود.

فلهذا همين كه دوران دو ساله ابوبكر سپرى شد و نوبت به عمر رسيد، بيان سنّت رسول‏الله را به كلّى قدغن كرد، و تا يكصد و پنجاه سال ذكرى از آن در مساجد و محافل و مدارس و در خطبه‏هاى عيد و جمعه نمى‏شد، و تا قريب يكصد سال كتاب حديث و سنّتى نوشته نشد.

يعنى ردّ عمر كلام رسول خدا را، اين لوازم گسترده و وسيع را به دنبال آورد و سپس در زمان معاويه حديث سازان دربارى او همچون أبوهريره و أبودرداء كه از اصحاب رسول خدا بوده‏اند، به قدرى حديث در منقبت ابوبكر و عمر و عثمان ساختند و در شأن عايشه بالأخصّ روايت ساختند كه در كتب و طوامير مسانيد و صحاحشان جا گرفت، و از احاديث فضائل أميرالمؤمنين و آل‏عبا به قدرى كاستند كه به ندرت روايتى در آنها گنجانيده شد.

بر اين اساس، جميع روايات وارده در اين زمينه، ساختگى و مجعول است و شيعه در امثال اين موارد نگاه به صحّت سند نمى‏كند متن روايت را دليل كذبش مى‏داند، زيرا پر واضح است حزبى كه پيروز شده و مخالفانش را زير تيغ و نيزه و شمشير و سنگ و قتل صبر مى‏برد همچون روز عاشورا، و واقعه محمّد و ابراهيم فرزندان عبدالله محض، و واقعه زيدبن على بن الحسين و يحيى، و واقعه حسين بن على در وقعه فَخّ قريب به مدينه كه مثابه وقعه طَف بود، و سپس بنى‏عبّاس كه خود را حاكم و آمر داشته و تا حدّ امكان در اطفاء نور و حيات و علم و حتّى زندگى مادّى رقيبشان كه از أولاد فاطمه‏عليها السلام بودند مى‏كوشند، از دستبرد به سنّت رسول‏خدا دريغ نمى‏كند و تا سر حدّ قدرت در جعل و تزوير روايات دروغين و نسبت آنها به رسول خدا كه همه مردم مى‏پذيرند و قبول مى‏نمايند دريغ نمى‏نمايد.

ازجمله روايات‏مجعول ودروغين‏كه‏باتردستى‏هرچه تمامترجعل‏شده و آثاركذب به‏قرائن و شواهد عديده‏اى در آن مشهود است روايتى است كه بخارى در «صحيح» خود آورده‏است، و ماعين آن‏را با سندش‏مى‏آوريم و سپس‏ترجمه و بحث مى‏كنيم:

حديث كرد از براى من إسحق از بِشْربْن شُعَيْبِ بْنِ أبِى حَمْزَة، گفت: حديث كرد براى من پدرم از زُهْرى، گفت: خبر داد به من عَبْدُاللهِ‏بْن كَعب‏بن مالك أنصارى ـ و كعب بن مالك يكى از آن سه نفر بوده است كه توبه‏شان بخشيده شد ـ كه عبدالله ابن عبّاس به او خبر داد كه:

إنّ عَلِىّ بْنَ أبيطالبٍ رَضِىَ‏اللهُ عَنْهُ خَرَجَ مِنْ عِنْدِ رَسُولِ‏اللهِ‏صلى الله عليه وآله فِى وَجَعِهِ الّذِى تُوُفّىَ فِيهِ فَقَالَ النّاسُ: يا أبَا حَسَنٍ ! كَيْفَ أصْبَحَ رَسُولُ اللهِ‏صلى الله عليه وآله؟! فَقَالَ: أصْبَحَ بِحَمْدِاللهِ بَارِئاً! فَأخَذَ بِيَدِهِ عَبّاسُ بْنُ عَبْدِالْمُطّلِبِ فَقَالَ لَهُ: أنْتَ وَ اللهِ بَعْدَ ثَلاَثٍ عَبْدُالْعَصَا! وَ إنّى وَاللهِ لَأرَى رَسُولَ‏اللهِ‏صلى الله عليه وآله سَوْفَ يُتَوَفّى مِنْ وَجَعِهِ هَذَا. إنّى لَأعْرِفُ وُجُوهَ بَنِىـ عَبْدِالْمُطّلِبِ عِنْدَ الْمَوْتِ، اِذَهَبْ بِنَا إلَى رَسُولِ‏اللهِ‏صلى الله عليه وآله فَلْنَسْألْهُ فِيمَنْ هَذَا الأمْرُ؟ إنْ كَانَ فِينَا عَلِمْنَا ذَلِكَ وَ إنْ كَانَ فِى غَيْرِنَا عَلِمْنَاهُ فَأوْصَى بِنَا!

فَقَالَ عَلِىّ: إنّا وَ اللهِ لَئِنْ سَألْنَاهَا رَسُولَ‏اللهِ صلى الله عليه وآله فَمَنَعَنَاهَا لاَ يُعْطِينَاهَا النّاسُ بَعْدَهُ، وَ إنّى وَاللهِ لاَ أسْألُهَا رَسُولَ اللهِ‏صلى الله عليه وآله. (221)

«على‏بن ابيطالب‏عليه السلام از نزد رسول خداصلى الله عليه وآله در همان مرضى كه با آن وفات يافت بيرون آمد. مردم پرسيدند: اى أبوالحسن حال رسول الله چطور است؟! گفت: بحمدالله حالش خوب است. عبّاس‏بن عبدالمطّلب دست على را گرفت و به او گفت: سوگند به خدا تو پس از سه روز بنده‏اى خواهى شد كه با عصا تو را حركت دهند (222) ! و قسم به خدا من رسول خداصلى الله عليه وآله را چنين مى‏بينم كه بزودى در أثر اين مرض فوت مى‏كند. من از چهره و سيماى فرزندان عبدالمطّلب هنگام مرگشان را مى‏شناسم. ما را به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله ببر! تا از او بپرسيم امر حكومت درباره كه خواهد بود؟ اگر راجع به ماست كه آن را بدانيم، و اگر در غير ماست نيز بدانيم و پيغمبر درباره ما سفارش كند.

على‏عليه السلام گفت: سوگند به خدا اگر ما از امر خلافت از رسول خدا سؤالى بكنيم و او ما را از خلافت منع كند، ديگر پس از او مردم هيچ‏وقت آن را به ما نمى‏دهند، و من قسم به خدا كه از رسول‏الله سؤال نخواهم كرد.»

اين روايت را فقط بخارى آورده است و در هيچ يك از كتب أهل سنّت و صحاح آنها ديده نمى‏شود و كتب سِيَر و تاريخى كه پس از بخارى آمده‏اند همه از او اخذ كرده‏اند. حالا بخارى خودش جعل كرده است و يا از جاعل ديگرى أخذ كرده‏است خدا مى‏داند؟ در اينكه بخارى با شخص اميرالمؤمنين‏عليه السلام خرده حسابى داشته و در روايات مناقب و فضايل آن حضرت تقطيع به عمل مى‏آورد، جاى شبهه نيست. ما خودمان موارد بسيارى را از اين گونه سراغ داريم.

ابن‏كثير در كتاب تاريخش كه اين روايت را نقل مى كند مى‏گويد: انْفَرَدَ بهِ الْبُخَارِىّ (223). «فقط از بخارى است.»

اين داستان را ميرخواند در «روضةالصّفا» به وجه تقريباً معقول ذكر كرده است و شايد أصل روايت هم همين بوده است آنگاه در روايت بخارى دست برده شده و بدان صورت غير معقول درآمده است.

ميرخواند مى‏گويد: نقل است كه در أيّام مرض موت، روزى على‏عليه السلام از پيش آن سرور بيرون آمده، أصحاب با او گفتند كه: يَا أبَاالْحَسن حال رسول‏الله امروز بر چه وجه است؟ ! جواب داد كه شكر مرخداى را كه بر وجه احسن است. عبّاس دست على را گرفته آهسته با او گفت كه بعد از سه روز پيغمبر به جوار رحمت ربّ‏العالمين واصل مى‏شود، چه من علامت مرگ در روى مبارك او مشاهده مى‏كنم. اكنون مصلحت آنكه نزد وى رفته بپرسيم كه امر خلافت بعد از آن سرور به كه مفوّض خواهد بود؟! اگر از ما باشد فَبِها و إلاّ از ديگرى باشد تا ما را به او سفارش نمايد. على‏عليه السلام از اين معنى سرباز زده جواب داد: به خدا سوگند كه من از آن حضرت اين سؤال نكنم و دنيا طلب ننمايم (224).

در جعل اين حديث در پاسخى كه على‏عليه السلام به ابن‏عبّاس مى‏دهد چند نكته مهمّ تزوير و تدسيس شده است:

نخست آنكه: مى‏رساند كه على‏عليه السلام از خلافت خويش خبر نداشته و به طور كلّى تعيين خليفه‏اى براى رسول خدا نشده بود و نياز به سؤال و پرسش از آن حضرت داشت، و اين مهمترين دقيقه‏اى است كه حزب مخالف بر آن تكيه مى‏زند و مى‏خواهد حقّانيّت خود را بر همين أصل إثبات كند.

دوم آنكه: احتمال مى‏رود پس از پرسش از رسول‏الله، وى على‏عليه السلام را از خلافت منع كند و در اين صورت ديگر خلافت نصيب او نخواهد شد، و اين نيز از بديعترين ترفندهاى تزوير است و احتمال جَوَلان بيشترى را براى حزب مخالف مى‏دهد و مجال أوْسَعى در تحكيم اساس خود به او مى‏بخشد.

سوم آنكه: على‏عليه السلام را يك مرد طالب دنيا و رياست و امارت قلمداد مى‏كند كه در صورت منع رسول‏الله، مردم ديگر او را خليفه نمى‏كنند، پس بگذار تا نپرسيم، زيرا در آن‏صورت احتمال رياست و امارت گرچه در زمان‏هاى دور هم باشد مى‏رود.

اين احتمالات وارده در اين حديث، و اين موارد تزوير به قدرى روشن است كه هر كس از تاريخ و سيره رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله و از تاريخ و سيره اميرالمؤمنين‏عليه السلام فى‏الجمله خبردار باشد، مى‏فهمد كه اين مطالب دروغ است. خلافت او از قبل تعيين شده است و رسول خدا او را يگانه خليفه وحيد و فريد خود مى‏شمرد و خود على از اين مطلب مطّلع بود، و ايجاد سقيفه بنى‏ساعده و كانديداى ابوبكر را براى خلافت، در نزد او امرى مبهم و غير قابل قبول به نظر مى‏رسيد. خُطَب «نهج‏البلاغه» و ساير خطبه‏ها و ساير روايات وارده از شيعه و عامّه از اين مطلب حاكى است وتمام عالم مى‏دانند حتّى مورّخين از يهود و نصارى و مستشرقين، كه على‏عليه السلام طالب رياست نبود. او يك مرد به تمام معنى الكلمه اِلهى بود و رياست و خلافت براى او زينت نبود، او بود كه به خلافت زينت بخشيد. و حتّى بعضى از عامّه اعتراف دارند كه على‏عليه السلام اهل سياست نبود و او و أصحاب خاصّ خودش همچون حضرت مسيح با حواريانش بودند كه بايد پيوسته به امور معنوى و روحانى و الهيّات مشغول باشند. على‏عليه السلام به مثابه فرشته آسمانى بود، او را به سرگرم كردن به امور دنيوى و رتق و فتق و سياست بازى چكار؟

اين روايت و أمثال آن به قدرى روشن است كه مجعول و دروغ است كه هر شخص مختصر مطّلع از أخبار و تاريخ، تا آن را ببيند حكم به تزويرش مى‏كند. وقتى ما از طرف رسول خداصلى الله عليه وآله مأموريم كه اخبار را به كتاب خدا عرضه كنيم آنچه موافق بود بپذيريم و آنچه مخالف بود ردّ كنيم، در اين صورت كه مى‏بينيم غالب آيات قرآن در شأن و فضائل او آمده است و حتّى به تصديق معاريف و اَثبات عامّه رسول‏خداصلى الله عليه وآله فرموده است: مَا أنْزَلَ اللهُ آيَةً فيهَا يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا إلاّ وَ عَلِىّ رَأسُهَا وَ أمِيرُهَ (225) «خداوند آيه‏اى را در قرآن كه در آن يا أيّها الّذين آمنوا باشد نازل ننموده است مگر آنكه على سردسته و امير در آن آيه است»؛

وقتى مى‏بينيم معاريف عامّه درباره او روايت كرده اند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به أنصار گفت: يَا مَعْشَرَالأنْصَارِ! ألاَ أدُلّكُمْ عَلَى مَا إنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِ لَنْ‏تَضِلّوا بَعْدَهُ أبَداً؟! قَالُوا: بَلىَ يَا رَسُولَ اللهِ! قَالَ: هَذَا عَلِىّ فَأحِبّوهُ بِحُبّى وَ أكْرِمُوهُ بِكَرامَتِى، فَإنّ جِبْرِيلَ أمَرَنِى بِالّذى قُلْتُ لَكُمْ مِنَ اللهِ عَزّ وَ جَلّ (226).

«اى جماعت أنصار! آيا من شما را راهنمائى نكنم به چيزى كه اگر به آن تمسّك جوئيد پس از آن ابداً گمراه نشويد؟! گفتند: آرى اى رسول خدا! گفت: اين على است! پس او را به دوستى من دوست داشته باشيد و به كرامتى كه از من داريد كريم و بزرگوار بدانيد. زيرا جبرائيل مرا امر كرده است كه از طرف خداوند عزّوجّل اين را به شما بگويم»؛

وقتى مى‏بينيم، معاريف عامّه روايت مى‏كنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به او گفت : يَاعَلِىّ أخْصِمُكَ بِالنّبُوّةِ وَ لاَ نُبُوّةَ بَعْدِى! (227) «اى على فقط من از جهت نبوّت مى‏توانم با تو خصومت كنم و بر تو غالب آيم، زيرا نبوّتى پس از من نيست» و تو با هفت خصلت از جميع مردم برترى؛

و آيات وارده در قرآن شأن نزول آنها را در تفاسير معتبره أهل سنّت همچون ثَعْلَبى و قُرْطُبى و «الدّرالْمَنْثُور» درباره اميرالمؤمنين‏عليه السلام مى‏بينيم، درمى‏يابيم كه اين حديث مجعول است.

از مقارنه و مقايسه ميان روايات مى‏توان به صِدق و كذب آن پى‏برد، و آن را ردّ يا قبول نمود.

همچنين چون مى‏بينيم كه در قرآن مجيد جزا و پاداش كسانى را كه در برابر پيغمبر صدا بلند كنند، حَبْط عمل قرار داده است يعنى به مجرّد اين عمل تمام حسنات و كارهاى خوبى كه سابقاً انجام داده اند همگى فرو مى‏ريزد و نابود و فانى مى‏شود (اين است معنى حَبْط عمل)، و از طرفى مى‏بينيم كه عمر صداى خود را در برابر رسول‏الله به بلندى كشانده و نسبت هَجْر و ياوه داده است و در حقيقت مجلس تعدّى و تجاوز فراهم آورده‏اند، در اين صورت به جميع رواياتى كه در فضايل و مناقب او در كتب عامّه برخورد مى‏نمائيم مى‏فهميم همه مجعول و ساختگى است. زيرا رسول خدا فرموده است: صحّت روايت را با كتاب الله بسنجيد! وقتى كتاب‏الله پاداش رفع صوت را در حضور رسول حَبْط و نابودى أعمال مقرّر داشته است، چگونه مى‏توانيم به اين مناقب ساختگى تن دردهيم؟!