بخارى در صحيحه اوّل و دوم كه نام معترض را صريحاً ذكر كرده است كه عمر بوده است
گفته است كه: سخن او قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ (بر او درد غلبه كرده است)
بوده است و أمّا او در صحيحه سوم و نيز مسلم در صحيحه خود، نام او را بخصوصه
نبرده، و با عنوان كلّى قَالوا (گفتند) ذكر كرده است و عين مَقول قول عمر را كه
يَهْجُرُ بوده است آوردهاند . فَقَالُوا: هَجَرَ رَسُولُاللهِ. فَقَالُوا:
إنّ رَسُولَ اللهِ لَيَهْجُرُ
(184). و ابن سعد در «طبقات» در
روايتى كه از سعيدبن جبير ذكر كرديم مىگويد: فَقَالَ بَعْضُ مَنْ كَانَ
عِنْدَهُ: إنّ نَبِىّاللهِ لَيَهْجُرُ (بعضى از آنان كه در حضور او بودند
گفتند: پيغمبر خدا هذيان مىگويد.) در اينجاها چون گوينده يَهْجُرُ بخصوصه
مشخّص نشده است و با عبارت قالوا (گفتند) و يا قَالَ بَعْضُ مَنْ كَانَ
عِنْدَهُ (بعضى از كسانى كه در حضور او بودند) ذكر شده است، آوردن كلمه هَجَرَ
و يَهْجُرُ (هذيان گفت، و هذيان مىگويد) را مستهجن نشمردهاند و ذكر كردهاند.
أمّا ما كه اين روايات را تطبيق و مقايسه مىنمائيم به خوبى براى ما روشن است كه:
گوينده يَهْجُرُ در قالُوا، و يا بَعْضُ مَنْ كَانَ عِنْدَهُ، همان عمر است كه
در آن روايات، حِمَايةً له و لِشَأنه اين محرّفين و مُبدّلين و محاميان از
اريكه استبداد و ستم، آن را تبديل به قَدْ غَلَبَ عَلَيْه الْوجَعُ كردهاند.
و ما در يكى از روايات مُسْلِمبن حَجّاج ديديم كه: از عُمَر با عبارت أهَجَرَ؟
اسْتَفْهِمُوهُ ! (آيا هذيان مىگويد؟ از او بپرسيد!) آورده است. و معلوم است
كه عبارت عمر استفهام و ترديد نبوده است و او به طور قطع گفته است، هَجَرَ
(ياوه گفت). آنگاه بعضى از محاميان گفتهاند: شايد هَجَرَ را به عنوان استفهام
گفته است، و در كتابت كه فرق ندارد، آنگاه بعضى ديگر براى تثبيت و تأييد اين
استفهام آمدهاند و يك همزه استفهام بر سرش درآوردند و أهَجَرَ گفتهاند و
نوشتهاند، و سپس محاميان ديگر براى تثبيت أهَجَرَ يك جمله اسْتَفْهِمُوهُ
(برويد و از رسول خدا سؤال كنيد كه آيا سخنش راست و جدّى بوده و يا هذيان
مىگفته است؟) را زياد كردهاند.
و ما از اين قبيل تصرّفات، در روايات بسيار داريم كه براى شخص خيبر، مواقع و مواضع
تغيير و تحريف روشن مىشود. و با بحثى كه ما در اينجا نموديم و آن عبارت از
مقارنه و مقايسه روايات بخارى و مسلم و ابنسعد بود، خوب روشن شد كه كلام عمر
هَجَرَ و يَهْجُرُ بوده است، و بدون شكّ تغييرات در كيفيّت عبارتِ روايات
مختلفه ناشى از دستبرد و دخالت راويان و حديث پردازان مىباشد.
بحث سوم: مراد و منظور رسول خداصلى الله عليه وآله ازنوشته چه بوده است؟ رسول خدا
چه مطلبى را مىخواسته است بنويسد تا اُمّتش پس از او أبداً گمراه نشوند؟
ما بَدواً اين جواب را مىتوانيم از خود گفتار عمر كه گفت: عِنْدَكُمُ الْقُرآنُ
حَسْبَنُا كِتَابُ اللهِ (در نزد شما قرآن است! براى ما كتاب خدا كافىاست) كه
در صحيحه أوّل بخارى آمده است و ديگر: عِنْدَنَا كِتَابُ اللهِ حَسْبُنا (در
نزد ما كتاب خداست كه ما را بس است) كه در صحيحه دوم وى آمده است، استخراج
كنيم. يعنى بدون مراجعه به اخبار و شواهد تاريخ، و روايات و قرائن موجوده، از
خود كلام عمر مىتوان مقصود رسولالله را از خواستن دوات و كتف به دست آورد كه
چه مىخواستند بنويسند؟ و آن عبارت حَسْبُنَا وَ كَفَانَا است. چون او در مقام
اعتراض بر نوشته رسول الله مىگويد: قرآن براى ما بس است، كتاب الله براى ما
كفايت مىكند. معلوم مىشود رسولخداصلى الله عليه وآله مىخواسته است چيز
ديگرى را ضميمه قرآن كند، و يا آن را حجّت براى مسلمين قرار دهد، و عمر از
ضميمه آن به قرآن و يا حجّيّت و ولايت آن مستقلّاً جلوگيرى مىنمايد و آن غير
از عترت و وجود مقدّس علىّبن أبيطالب و فرزندان معصومش چيز ديگر نيست.
و اين همان روايات متواتره، بلكه ما فوق تواتر است كه شيعه و عامّه با صدها سند در
كتب خود ذكر كردهاند كه رسولالله در مواقع متعدّدى از جمله در همين مرض مرگ
به مسجد رفته و خطبه خواند و فرمود: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ:
كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى! «من دو چيز ذيقيمت و متاع نفيس در
ميان شما مىگذارم: كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت من است.» و ما در همين بحث
از شيخ مفيد در «ارشاد»
(185)، و از ابن سعد در «طبقات»
(186)
خطبه رسولالله را در حال مرض در مسجد در پيرامون حجّيّت و خلافت قرآن و عترت
با همين عبارت ذكر كرديم.
(187)،
(188)
ولى چون نگذاشتند آن خطبههاى شفاهى صورت عمل بپوشد، و در صدد معارضه و بركندن آن
برآمدند و رسولالله اين موضوع را مىدانست، براى تحكيم آن اينك در بستر رحلت
خواست كتباً آن را تحكيم كند و روز پنجشنبه كه به گفتار ابنعبّاس روز رزيّه
است، عمر با هياهو و جنجال و غلطاندازى و لغط و فرياد و سخنان لغو، اختلاف
انداخت و رسول الله را آزرده خاطر ساخت، تا چهره خود را از آنها برگردانيد و
گفت برخيزيد!
فلهذا چون گفتند: آيا اينك براى تو دوات و كتف را بياوريم؟ فرمود: أبَعْدَ الّذِى
قُلْتُمْ؟ لاَ، وَلَكِنّى اُوصِيكُمْ بِأهْلِ بَيْتِى خَيْراً! «آيا بعد از
اينكه شما چنان سخنانى گفتيد؟ نه. وليكن شما را وصيّت مى كنم كه با اهل بيت من
به نيكى رفتار كنيد!» معلوم مىشود مورد كتابت همان اهل بيت بودهاند كه رسول
خدا پس از عدم قدرت بر وصيّت كتبى، به وصيّت شفاهى نيز اكتفا فرموده است.
و در روايت سوم بخارى و أوّل مسلم كه ما در اينجا آورديم، پيامبر سه وصيّت مىكند،
و راوى خبر، سعيدبن جبير از ابنعبّاس است و مىگويد: وَ سَكَتَ عَنِ
الثّالِثَةِ أوْ اُنْسِيتُهَا و ابنعبّاس از بيان وصيت سوم ساكت شد، و يا گفت:
و من كه سعيدبن جبير راوى روايتم، فراموش كردهام. واضح است كه آن وصيّت همان
امر به تمسّك به عترت، و حجّيّت امارت و ولايت أميرالمؤمنين و ذرّيّه او تا
إمام دوازدهمينعليهم السلام است كه در حديث ثَقَلَيْن آمده است. و محقّقاً نه
ابنعباس ساكت شده و نه ابنجبير فراموش كرده است، أمّا تاريكى زمان سياست و
ظلمت استبداد زمان كه منتهى به تيغ حَجّاج بْن يُوسُف ثَقَفى شد، سعيدبن جبير
را از ذكر آن بازداشته است.
(189)
و أمّا احتمال آن چيز سوم كه توصيه به جيش اُسامه باشد، در اينجا بىمورد است به
طورى كه محمّد فؤاد عبدالباقى در تعليقه «صحيح مُسلم» از مهلب نقل كرده است؛
اين أمرى نبوده است كه از جهت گرانى ابنعبّاس را إسكات دهد و يا ابنجبير را
به فراموشى اندازد.
(190)
دليل روشن و واضحى كه مراد از نوشته رسولالله صلى الله عليه وآله، وصيّت به خلافت
أميرالمؤمنينعليه السلام بوده است آن است كه خود عمر مىگويد: من مىدانستم كه
رسولخدا در مرضش مىخواهد وصيّت به علىبن أبيطالب كند فلهذا مخالفت كردم و
نگذاشتم وصيّتش عملى شود.
ابن أبىالحديد در بيان مسافرتى كه ابنعبّاس با عمر به شام كرد و در راه، عمر به
ابنعبّاس از أميرالمؤمنينعليه السلام گله مىكند كه او در جزو همراهان من با
هم در اين سفر به شام نيامد و من او را خشمگين مىبينم، مىرسد به اينجا كه
مىگويد: جواب عمر به ابنعبّاس، به طريقى دگر نيز ذكر شده است و آن اين است
كه: إنّ رَسُولَاللهِصلى الله عليه وآله أرَادَ أنْ يَذْكُرَهُ لِلأمْرِ فِى
مَرَضِهِ فَصَدَدْتُهُ عَنْهُ خَوْفاً مِنَ الْفِتْنَةِ وَ انْتِشَارِ أمْرِ
الْإسَلاَمِ، فَعَلِمَ مَا فِى نَفْسِى وَ أمْسَكَ، وَ أبَى اللهُ إلاّ
إمْضَاءَ مَا حَتَمَ
(191). «رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض
ارتحالش اراده كرد او را براى خلافت نصب كند، من او را از اين كار بازداشتم به
جهت ترس از فتنه و انتشار امر اسلام. رسولخدا از نيّت من مطّلع شد ودستاز
اراده خودبرداشت، وخداوند هم درتقدير همانراكه حتمىبودپيشآورد .»
(192)
ما شرح اين مسافرت را در ج 7 از «امام شناسى» مفصّلاً آوردهايم. و نيز در بعضى از
موارد از داستان منع عمر كتابت رسول الله را سخن به ميان آوردهايم
(193)
ولى در هر جا به جهت و مناسبت مخصوصى بوده است و اينك در اينجا
نيز به جهت أمر به كتابت و حديث ثقلين است. بنابر اين علاوه بر آنكه در هر جا
بخصوصه مطالب بديع و روشنى به كار رفته است در اينجا نيز با اين تفصيل
فىالجمله، أبداً جنبه تكرارى ندارد و مطالب بديع است.
بحث چهارم: از وصايت به اميرالمؤمنينعليه السلام بگذريم، عبارت حَسْبُنَا كِتَابُ
اللهِ وَ عِنْدَكُمُ الْقُرآنُ فى حدّ نفسه، غلط است چه پيامبر درباره
أميرالمؤمنين و خلافتش وصيّتى بكند يا نكند، زيرا به نصّ قرآن كريم، كلام
رسولالله حجّيّت دارد در هر موضوعى از موضوعات: مَنْ يُطِعِ الرّسُولَ فَقَدْ
أطَاعَ اللهَ
(194). «آن كسى كه از اين پيغمبر اطاعت كند از خداوند
اطاعت كرده است.» يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا أطِيعُوا اللهَ وَ أطِيعُوا
الرّسُولَ وَ اُولِى الأمْرِ مِنْكُمْ
(195). «اى كسانى كه ايمان
آوردهايد از خدا اطاعت كنيد! و از پيغمبرتان و صاحبان امرتان كه از شما هستند
اطاعت كنيد!» وَ مَا أرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إلاّ لِيُطَاعَ بِإذْنِ اللهِ
(196). «و ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه مردم از وى به اذن
خدا اطاعت كنند.» وَ مَا آتَيكُمُ الرّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَيكُمْ عَنْهَ
فَانْتَهُو
(197). «و آنچه را كه پيغمبر به شما مىدهد بگيريد، و
از آنچه شما را بر حذر مىدارد، اجتناب ورزيد!» إنّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ.
ذِى قُوّةٍ عِنْدَ ذِىالْعَرْشِ مَكِينٍ. مُطَاعٍ ثَمّ أمِينٍ. وَ مَا
صَاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ
(198). «تحقيقاً قرآن گفتار فرستادهاى
بزرگوار (جبرئيل) است كه داراى قوّت است و در نزد خداى ذىعرش داراى مكنت و
مقام است، و در آنجا مورد اطاعت است و مورد أمانت، و صاحب و همنشين شما
(پيغمبر) ديوانه نيست.»
بنابر اين آيات و آيات كثيره ديگرى كه در قرآن است، اطاعت از رسول واجب است به عين
اطاعت از خدا كه كتاب الله است. تفكيك ميان حجّيّت قرآن و حجيّت گفتار رسول، به
جمع ميان متناقضين برمىگردد.
(199)
علاوه خود قرآن و كتاب الله، إثبات وجوب قبول گفتار پيغمبر را مىكند، و عمل به
كتاب بدون اطاعت از رسول، نقض عمل به كتاب است. بنابر اين عمر اوّلين كسى است
كه رفض سنّت كرده است يعنى گفتار رسول خدا را ناديده گرفته است. و بنابر اين به
حَسْبُنا كتابُ الله هم عمل نكرده، هم رفض كتاب و هم رفض سنّت نموده، هر دو را
بوسيده و كنار زده است. شيعه هم عمل به كتاب نموده و هم به سنّت. در حقيقت
شيعيان سنّيان حقيقى هستند، و سنّيان نه كتاب دارند نه سنّت. خود، رفض سنّت و
بالنتيجه رفض كتاب كردهاند، معذلك نام خود را بدون مسمّى و محتوى سنّى يعنى
أهل سنّت و پيرو گفتار رسول خدا گذاردهاند و شيعيان را رافضى مىگويند، با
آنكه رافضى خودشان هستند و شيعيان سنّى واقعى و حقيقى. اينهم يكى از ترفندهاى
آنهاست كه با اسم و نسبت غير صحيح، خود را مُحِقّ و شيعه را مبطل مىشمرند .
بحث پنجم: آيا نسبت هجر و هذيان به رسولالله، و يا گفتار قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ
الْوَجَعُ، و بلند كردن صدا و فرياد و رأى رسولالله را كنار زدن و رأى خود را
مقدّم داشتن از روى هر نظريّه و هر نيّتى باشد، موافق قرآن است؟ قرآن كه
مىگويد: يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا لاَتُقَدّموا بَيْنَ يَدَىِ اللهِ وَ
رَسُولِهِ.
(200)«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، جلوى خدا و پيغمبر
نيفتيد!» در عمل و اراده اظهار نظر نكنيد، رأى و عقيده خود را مقدّم نداريد و
پيوسته از آنها تبعيّت كنيد و تابع و پيرو باشيد!
قرآن كه مىگويد: يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا لاَتَرْفَعُوا أصْوَاتَكُمْ فَوْقَ
صَوْتِ النّبِىّ وَ لاَتَجْهَرُوا لَهُ باِلْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ
لِبَعْضٍ أنْ تَحْبَطَ أعْمالُكُمْ وَ أنْتُمْ لاَتَشْعُرُونَ
(201)
. «اى كسانى كه ايمان آوردهايد، صداهاى خود را بلندتر از صداى پيغمبر نكنيد، و
با گفتار معمولى خود كه با يكديگر سخن مىگوئيد و تُنِ صدا شنيده مىشود، با وى
گفتگو مكنيد، زيرا در اين صورت، بدون توجّه و ادراك خودتان، تمام اعمال حسنه و
نيك شما حَبْط و نابود مىگردد.»
و به دنبال آن مىگويد: إنّ الّذِينَ يَغُضّونَ أصْوَاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ
اُولَئِكَ الّذِينَ امْتَحَنَ اللهُ قُلُوبَهُمْ لِلتّقْوَى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ
وَ أجْرٌ عَظِيمٌ
(202)،
(203)«تحقيقاً آنان كه صداهاى
خود را در حضور رسول خدا پائين آورده فروكش مىدهند، آنها هستند كسانى كه
خداوند دلهايشان را براى تقوى و پاكى آزمايش نموده است؛ براى ايشان غفران الهى
و أجر عظيمى است.»
در اين صورت براى از بين بردن امامت علىّ معصوم و خاندان طاهرينش، صدا بلند كردن و
غوغا و جنجال راه انداختن با موازين قرآن چه مناسبت دارد؟ آنهم لَغَط و صداهاى
بلندى كه رسول الله را آزرده كند!
بحث ششم: عمر مىدانست كه رسول اللهصلى الله عليه وآله يگانه اسوه حقّ و حقيقت و
اُلگوى واقعيّت و نفى باطل است: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِاللهِ
اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُوا اللهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ
اللهَ كَثِيراً.
(204)«و از براى شماست در رسول خدا مادّه و منشأ
تأسّى نيكو، براى كسىكه اميد در خدا و آخرت بندد، و خدا را زياد ياد كند.»
و مىدانست كه هر دعوت رسولاللهصلى الله عليه وآله خواندن به سوى حيات و زندگى
واقعى است. يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرّسُولِ
إذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ
(205)«اى كسانى كه ايمان
آوردهايد، چون خدا و رسول او شما را بخوانند براى امرى كه در آن حيات شماست،
إجابت كنيد!»
و مىدانست كه مخالفت و ستيزه با رسول خداصلى الله عليه وآله نتيجهاش دوزخ است،
وَ مَنْ يُشَاقِقِ الرّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيّنَ لَهُ الْهُدَى وَ
يَتّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤمِنِينَ نُوَلّهِ مَا تَوَلّى وَ نُصْلِهِ
جَهَنّمَ وَ سَاءَتْ مَصِير
(206). «و كسى كه با پيغمبر مخالفت و
معاندت كند پس از آنكه راه هدايت براى او مبيّن شده است، و از راهى غير از راه
مؤمنينِ به رسول خدا پيروى كند ما او را بازگشت مىدهيم به آن بازگشتى كه خود
براى خودش انتخاب مىكند و ما مأوى و مسكن وى را جهنّم قرار دهيم، و بد بازگشتى
است جهنّم.»
(207)
و مىدانست كه: وَالنّجْمِ إذَا هَوَى. مَا ضَلّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوَى. وَ مَا
يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى. إنْ هُوَ إلاّ وَحْىٌ يُوحَى. عَلّمَهُ شَدِيدُ
الْقُوَى.
(208)«سوگند به ستاره آسمانى در وقتى كه پائين مىآيد،
كه همنشين شما (رسولخدا) نه گمراه شده است و نه دچار خبط و اشتباه؛ او از روى
دل بخواه و هواى نفس خود سخن نمىگويد، نيست قرآن مگر وحيى كه به او نازل شده
است، و آن وحى را خداوند با تمكين و پرقدرت و قوّت به او تعليم نموده است.»
و مىدانست كه: أبداً گفتار پيامبر گفتار شاعرانه و تخيّلانه و درهمبافى نيست.
إنّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ. وَ مَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِيلاً مَا
تُؤمِنُونَ. وَ لاَ بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِيلاً مَا تَذَكّرُونَ. تَنْزِيلٌ مِنْ
رَبّ الْعَالَمِينَ
(209)«تحقيقاً آن گفتار، سخن رسول و فرستادهاى
بزرگوار است و گفتار شاعرانه شاعرى نيست، بسيار كم شما بدين نكته ايمان
مىآوريد! و گفتار غيبگويى مرتبط با شيطان و نفوس خبيثه نيست، و بسيار كم است
كه بدين نكته متذكّر مىگرديد! بلكه گفتارى است كه از ناحيه پروردگار عالميان
فرود آمدهاست.»
عمر همه اينها را به خوبى مىدانست، اينها آياتى است كه هر روز و شب تلاوت مىشد و
شايد بچههاى مدينه هم مىدانستند، و نسبت هجر و هذيان و يا گفتارى كه ناشى از
شدّت درد، سر زند و از پيامبر بدون معنى و عبث و لغو بيرون آيد، أبداً براى
أحدى از مسلمين معقول نبود.
عمر همه اينها را مىدانست و نسبت هَجْر و ياوهاى كه به رسول الله داد خودش هم از
روى صدق نمىگفت يعنى خودش هم پيامبر را هذيانگو نمىدانست، أمّا اين كلام را
بدين عبارت ركيك به ميان آورد تا مغلطه كند، و ايجاد آشوب و غلغله نمايد و خود
با دستيارانش كه در مجلس حاضر شده بودند، با ايجاد اين صحنه زشت، پيغمبر را
آزرده كنند و بالنّتيجه نگذارند مقصود آن حضرت لباس عمل بپوشد و به اين منظور
هم رسيدند.
فلهذا وقتى پيغمبر فرمود: قُومُوا (برخيزيد) همه برخاستند و رفتند و هيچ يك از
آنها نگفت اين سخن پيغمبر كه مىگويد: برخيزيد، هَذيان است، و ما بايد بنشينيم
و نرويم.
نامه رسول خدا بر وصايت أميرالمؤمنين ـ عليه افضل صلوات المصلّين ـ بايد در چنين
مجلسى كه سران قوم و معنونان از قريش و دست اندركاران، و به عبارة اُخرى أهل
حلّ و عقد هستند، نوشته شود تا حجّت باشد وگرنه پيغمبر مىتوانست در پنهان و يا
در حضور بعضى از صحابه پاكدل و روشنضمير خود بنويسد، ولى آن نامه را انكار
مىكردند. نه اينكه بگويند: املاء و مهر پيغمبر نيست، بلكه مىگفتند از روى
هَجْر و غلبه مرض نوشته است. آنان كه با جمعيّت متشكّله خود در حضور پيغمبر، او
را به ياوهگوئى نسبت دهند، آيا در غيابش چنين كارى را نمىكنند؟
همچنانكه دعوت بر وصايت و خلافت علىعليه السلام را پيغمبر در مدّت طولانى دوران
نبوّت خويش از اوّلين روز دعوت عمومى، در خانه ابوطالب و دعوت عشيره با آيه
إنْذار و حديث عشيره شروع كرد و تا آخرين رَمَق حيات بر آن أصل ادامه داد، أمّا
براى رسميّت آن مأمور شد در زمين غدير خمّ درنگ كند، و تمام قافله را نگهدارد و
آن خطبه غرّاء و شامل و كامل را بخواند.
اما اينك چون مىبيند آن مدّعيان خلافت با هممرزانشان به آن خطبه ترتيب اثر
نمىدهند و جان و روح نبوّت به واسطه انعزال على در خطر است برخود لازم مىبيند
آن صورت شفاهى را مسجّل نمايد فلهذا به نوشتن نامه و مهر كردن به مهر نبوّت
مبادرت مىورزد.
عمر در زمان خلافت خود روزى كه با ابنعبّاس از موضوع علىبن ابيطالب سخن به ميان
مىآورد و اعتراف مىكند كه بعد از رسولخدا كسى مانند وى سزاوار خلافت نبود و
علّت بركنار گذاردن او حداثت سنّ و محبّتش به بنىعبدالمطّلب بود
(210)
صريحاً مىگويد: أبوبكر از روز نخست بر سرهمين موضوع با خلافت على مخالف بود
(211).
و روى همين امر است كه ما هميشه عمر را با ابوبكر چه در حيات رسولخدا و چه در
مماتش يار و شفيق و رفيق همديگر مىيابيم و در وقت عقد اُخوّت، دو برادر و در
آستانه رحلت رسول خدا هر دو از جيش اُسامه تخلّف كردند و تأنّى و سستى و عذر و
بهانه آوردند، تا رسولالله جان سپرد و آنوقت به قدرى تند و سريع به سوى سقيفه
مىرفتند كه طبق نقل ابن أبى الحديد: وَ كَانَا يَتَسَابَقان (از هم جلو
مىزدند).
بر اساس همين مطلب است كه عمر در حضور رسول الله كه زنده است در همين مجلس رزيّه
مىگويد : پيغمبر اگر بميرد ما انتظار او را مىكشيم تا بيايد و فلان و فلان
شهر روم را فتح كند، مانند أصحاب موسى كه انتظارش را كشيدند و او برگشت. اين
گفتار عمر براى آن است كه بمجرّد ارتحال پيغمبر بگويد پيغمبر نمرده است و همين
كار را هم كرد و شمشيرش را برهنه كرد و در كوچههاى مدينه مىگشت و مىگفت:
پيغمبر نمرده است، هر كس بگويد مرده است سرش را با اين شمشيرم برمىدارم. چرا؟
براى اينكه ابوبكر در مدينه نبود. در يكفرسخى مدينه به نام سُنْح نزد زوجهاش
رفته بود.
بدون آمدن ابوبكر كار خلافت تمام نمىشد، و نگران بود از آنكه به مجرّد خبر ارتحال
رسولخدا مردم روى به اميرالمؤمنين آورند، انصار و مهاجر به خانه رسولالله كه
در آن أميرالمؤمنين است بيايند و بيعت كنند، و تمام رشتههاى بافته آنها پنبه
شود و نقشهها و زمينهچينىها هَدَر رود. فلهذا با شمشير كشيده و فريادى كه
پيغمبر نمرده است به حدّى كه از دو طرف دهان او كف جارى شده بود، مردم را
نگاهداشت تا ابوبكر از سُنْح رسيد.
همين كه أبوبكر گفت: پيغمبر مرده است وَ مَا مُحَمّدٌ إلاّ رَسُولٌ تا آخر آيه،
عمر گفت: صحيح است، پيغمبر مرده است. و نه او و نه أبوبكر به طرف خانه پيغمبر
نيامدند، و جنازه او را نديده و نمازى نگزارده، به سوى سَقِيفه بَنى سَاعدَه
رفتند و با تردستى و عباراتى كه در تاريخ ضبط است، خود را خليفة المسلمين
كردند.
روشن است كه اين راه ضلال و گمراهى است. اگر آنها به نصّ رسولالله تعبّدداشتند، و
به آن نوشته تن درمىدادند أمِنُوا مِنَ الضّلاَلِ، تحقيقاً از ضلالت مصون بوده
و در وادى خصب أمن و أمان و در جادّه هموار و صراط مستقيم بودند. زيرا پيغمبر
فرمود: لَنْ تَضِلّوا بَعْدِى أبَداً «پس از نوشتن من ديگر أبداً گمراه نخواهيد
شد.»
(212)
اما در ضلالتى غرق شدند كه أوّلين مرتبه آن نسبت هَجْر
و هَذيان به رسولالله است.
اى كاش فقط به عدم امتثال امر رسول خدا، و نياوردن دوات و كتف اكتفا مىكردند و
ديگر سخن پيامبر را به گفتهشان: حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ «كتاب خدا ما را بس
است» ردّ نمىكردند . گويا پيغمبر مكانت و منزلت كتاب الله را در ميان آنها
نمىدانسته است! و يا آنها از پيامبر داناتر به خواصّ و فوائد و آثار كتابالله
بودهاند و خواستهاند پيغمبر را بدين نكته توجه دهند!
و اى كاش فقط به گفتار حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ اكتفا مىكردند و در سيماى آن
پيامبر مهربان رحمةً للعالمين، در دم مرگ و حالت احتضار كلمه زشت هَجَرَ
رَسُولُ اللهِ را نمىگفتند . آنها در اين لحظات آخر عمر پيغمبر أكرم كلمه
وداعشان با او چه بوده است؟ با هَجَرَ رسول اللهِ برخاستند و مجلس را ترك
كردند!
و اى كاش يك لحظه مىفهميدند كه نياز مبرم و قطعى به همان نصّ و كتابت رسولالله
دارند و قرآن بر ايشان كفايت نمىكند. زيرا قرآن است كه گفتار رسول خدا را حجّت
كرده، و مَا آتاكُمُ الرّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا
(213)
را با صداى بلند در خود گنجانيده است، و مىفهميدند كه پيغمبر و
امام روح قرآن است، گفتار پيامبر و امام سند قرآن است، قرآن بدون إمام همچون
مَشك خالى و بدون آب است.
امّا اى كاش و صدهزار كاش كه مىفهميدند و خودشان و اُمّت را به دنبال آرائشان تا
روز بازپسين به ضلالت نمىبردند.
ما چون به گفتار رسولاللهصلى الله عليه وآله: ائْتُونِى أكْتُبْ لَكُمْ كِتَاباً
لَنْتَضِلّوا بَعْدَهُ «كاغذ و قلمى بياوريد تا براى شما نوشتهاى بنويسم كه
پس از آن گمراه نخواهيد شد!» و به گفتار ديگرش در حديث ثَقَلَيْن: إنّى تَارِكٌ
فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ مَا اِنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلّوا: كِتابَ
اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى! «من در ميان شما دو متاع پربها و گرانقدر را
به يادگار از خود باقى مىگذارم، هنگامى كه شما بدان تمسّك جستيد گمراه نخواهيد
شد: كتاب خدا، و عترت من كه اهل بيت من است» نگاه مىكنيم، و اين دو را با هم
تطبيق و مقايسه مىنمائيم، هر دو تاى آنها داراى مفاد واحدى هستند كه عدم
گمراهى و ضلالت ابدى، به يك نهج در هر دو تضمين شده است. بنابر اين وجود
ثَقَلَيْن (كتاب و عترت) لازم است و در آن نوشتهاى كه رسول خدا مىخواست
بنويسد، بدون شكّ «عَلَيْكم بعلىّبن ابى طالب و وُلْده المعصومينمن بعدى
اماماً و خلِيفةً» و امثال اين عبائر بوده است. و در حقيقت اين نوشته، تفصيل
إجمال حديث ثَقَلَين است كه رسولالله مىخواسته است آن ثَقَل ديگر را مشخص و
معيّن و با نامو نشان كتباً اعلام كند.
(214)
بحث هفتم: علت عدم كتابت رسول خداصلى الله عليه وآله است در وقتى كه عمر و
همراهانش برنخاسته بودند و نرفته بودند، كه چون بعضى از حضّار از پيامبر
خواستند كه: اينك ما براى تو آنچه را خواسته بودى بياوريم؟! فرمود: نه! بعد از
اين سخنانى كه گفتيد، لازم نيست.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: چه اشكال داشت كه رسولخداصلى الله عليه وآله بعداً
چنين مكتوبى را مرقوم مىفرمودند و نزد أميرالمؤمنين و يا عبّاس عموى خود
مىگذاردند تا براى همه حجّتى قاطع باشد، آن هم در مثل اين موضوع خطير كه سعادت
اُمّت را متكفّل است و ايشان را از ضلالت نجات مىدهد؟
پاسخ آن است كه: شرائط و موقعيّت چنان بود كه اگر رسول خداصلى الله عليه وآله اين
كار را مىكردند حزب مخالف مىگفت اين كاغذ را رسول خدا از روى هَجْر و خَبْط
دماغ ـعِيَاذاً بِاللهـ نوشته است و در اين صورت تمام كلمات او در حال مرض
حجّيّت ندارد. قرائن و شواهد طورى نشان مىدهد كه بدين مرحله تعدّى مىنمودند.
آن كسى كه در حضور رسول خدا و در نزد جمعيّت أصحاب و زنان در پشت پرده چنين
نسبتى بدهد آن انكار و نسبت هَجْر نيز براى او آسان بود كما اينكه به صدّيقه
كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليها كه تمام مجاميع و كتب اُصول أهل سنّت پر است
درباره او كه رسول خدا فرموده است: «او سيّده زنان أهلبهشت است» و آيه تطهير
در قرآن كريم درباره او و حسنين دو فرزندش، و شوهرش و پدرش فرود آمده است،
ابوبكر صريحاً نسبت دروغ داد و درباره فدك از او شاهد خواست، و با روايت ساختگى
و مجعول كه معلوم است خودش ساخته و پرداخته و به يك أعرابى بَوّالٌ على
عَقِبَيْه نسبت داده است كه «ما جماعت أنبياء از خود ارث نمىگذاريم، آنچه از
ما باقى مىماند صدقه براى مسلمين است» فدك را از او گرفت.
آن كسى كه با ريسمان به گردن أميرالمؤمنينعليه السلام انداختن آنحضرت را براى
بيعت به مسجد مىبرد، و صدّيقهاش را در ميان خاك و خون مىكشاند، و جنينش را
سقط مىكند، و تازيانه بر بازوى او مىزند كه تا دم مرگ همچون بازوبند نمايان
بود، از انكار نوشته رسولخدا چه باك دارد؟ و از هَجْر و ياوه شمردن و پنداشتن
تمام نوشتهها و كلمات او در حال مرضش چه باك دارد؟ مطلب مهمّ اين است كه
رسولخداصلى الله عليه وآله به جهت احترام سنّت و نشكستن اين حريم و حجّيّت
گفتارش كه عِدْل و هم ترازوى كتابالله است از اين امر درگذشت به جهت حفظ
اجتماع و شوكت مسلمين، به جهت بقاء كتاب الله از اين مهم صرفنظر نمود.
همچنانكه از خوف شقاق و انشقاق در مسلمين، خطبه غديريّه را كه قبلاً مأمور بود
بخواند و على را معرّفى كند به تأخير مىانداخت تا جائى كه جبرائيل با تهديد
وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلّغْتَ رِسَالَتَهُ
(215)
فرودآمد.
عمر در موارد متعددى با رسول الله روبرو شد و با آن حضرت با خشونت شديد رفتار كرد.
قضيّه يوم الخميس كه ابنعبّاس براى آن گريه مىكند تا جائى كه زمين تر مىشود
و دانههاى اشك از صورتش مىريزد، أوّلين برخورد خشونت آميز او با مقام رسالت
نبوده است.
در صلح حديبيّه، آن واقعه تاريخى را پيش آورد و خود جلودار و سردسته مخالف و
اتّهام رسولالله به دروغ بود.
(216)
به طورى كه خودش براى كفّاره
آن مىگويد: مَازِلْتُ أصُومُ وَ أتَصَدّقُ وَ اُصَلّى وَ اُعْتِقُ مَخَافَةَ
كَلامِىَ الّذِى تَكَلّمْتُ بِهِ
(217)«پيوسته از آن روز تا امروز،
من روزه مىگيرم و صدقه مىدهم و نماز مىخوانم و بنده آزاد مىكنم از ترس آن
كلامى كه به رسول خدا گفتهام.»
(218)
در قضيّه نمازگزاردن پيامبر بر جنازه عَبْدُاللهِبْنِ اُبَىّ چنان با پيغمبر
برخورد زشت و ناهنجار نمود و پيغمبر را از نماز بر جنازه او بازداشت كه بر مرد
منافق چرا نماز مىخوانى؟ و اين را همه تواريخ نوشتهاند.
(219)
أمّا در رزيّه يوم الخميس شدّت، قدرى بيشتر بود زيرا خود و همراهانش همگى در مجلس
رسول خدا حاضر شدند و مجلس را بهم زدند، و خود او نسبت هَجْر و ياوه و هذيان
داد، و همقطارانش او را تأييد كردند، يعنى همگى نسبت هَجْر و ياوه و هذيان
دادند به طورى كه مجلس را فَلَج كردند، و پيامبر نتوانست به مرادش برسد. آيا در
چنين وضعيّت و زمينهاى اگر پيامبر نامهاى هم مىنوشت، پاره نمىكردند؟ مگر
عمر سند فدك را كه فاطمهعليها السلام از ابوبكر گرفته بود، در راه پاره نكرد؟
و با خشونت نزد ابوبكر آمد و گفت: در اين موقعيّتى كه مسلمين نياز به مال دارند
چرا سند را به فاطمه برگردانيدى؟!
حقير روزى در محضر مبارك حضرت سيّدالأساتيد، آيةالله علاّمه طباطبائى قدّس الله
نفسه الزّكيّة عرض كردم: اگر خداوند نام على را صريحاً مانند نام محمّد در قرآن
مىآورد تا اين اختلاف عميق پيدا نشود، چه مىشد؟ فرمودند: به آسانى آن را از
قرآن برمىداشتند . فلهذا خداوند حِفْظاً لِكِتابه العظيم آن را در آنجا ذكر
نفرمود.
بنابر اين با عدم ذكر نام على در قرآن ضررى به إسلام و ايمان و ولايت و مؤمنين
نمىرسد، آنان كه تابع سنّت و گفتار رسولالله هستند، در زمان خود آنحضرت شيعه
و شيفته على بودهاند . اينك هم در يوم الخميس كه رسول خدا نتوانست مكتوب را
بنويسد، باز هم از آن زمان تا به حال مؤمنين حقيقى شيعه و شيفته او مىباشند و
امروز تشيّع چنان در سطح مورّب به طورى صعودى بالا مىرود كه در هر سال مبالغ
خطيرى از أصناف و مذاهب مختلف دنيا، بدين مكتب و مذهب روى مىآورند
(220)
.
بحث هشتم: با تقدّم عمر بر كلام و سنّت رسول خداصلى الله عليه وآله در يوم الخميس،
ولايت شكست و باب اجتهاد در برابر نصّ باز شد. عمر و ابوبكر به عنوان مصلحت بين
مسلمين آراءخود را بر سنّت رسول الله مقدّم داشتند، و بالنتيجه هم سنّت و هم
كتاب الله كنار رفت، و آراء فاسده در مقابل قرآن صف زدند و در هر موضوعى از
موضوعات به بهانه مصلحت، حقايق را از بين بردند و باب اجتهاد در برابر
كتابالله و در مقابل سنّت رسولالله كه تا آن روز ابداً سابقه نداشت باز شد و
هر روزه مطلبى تازه بر خلاف كتاب و سنّت به چشم خورد و در پوشش و لايه مصلحت
روز حقايق و اصل دين در خطر افتاد، تا نوبت به عثمان رسيد او هم صريحاً نظر خود
را بر كتاب مقدّم داشت و عملاً سنّت رسولالله را شكست، و معاويه در شام كوس
أنَا اللّهى و فرعونيّت زد، و بالأخره در مدّت هشتاد سال بنىاميّه و پانصد سال
بنىعبّاس به عنوان إمارت و ولايت و مصلحت بين مسلمين، بر كتاب و سنّت تاختند و
حقيقت كتاب و ولايت را مهجور و غريب و مستمند شمردند، و اين بابى بود كه تا
قيام قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله باز شد.
فقهاى عامّه و شُرَيْحها به عنوان تأوّلَ فَأخْطأَ (اين طور معنى را فهميد و خطا
كرد) تمام جنايات حكّام جور و امراى ستمپيشه را إمضا نموده و صحّه نهادند و در
باب ولايت فقيه و حاكم، أحكام مسلّمه قرآن و سنّت قطعيّه رسولالله را حَبْط و
خَراب كردند يا نسيان نموده و يا تناسى كردند كه ولايت فقيه در موضوعات شخصيّه
اجتماعيّه است، نه در تبديل و تغيير كتاب و أحكام سنّت. و اُمراى جور را طبق
سنّت عمر و ابوبكر، خلفاى واجبالإطاعة خواندند و نام اولواالأمر بر آنها
گذاردند. و مخالفين را به اتّهام خلاف رأى فقيه و حاكم واجب الطّاعة زير مهميز
تازيانه و شلّاق و شكنجه و حبس و إعدام و دارآويختن و خانه بر سر خراب كردن،
نابود نمودند.
بحث نهم: معلوم است كه با چنين وضعى كه حزب مخالف أميرالمؤمنينعليه السلام از آن
هنگام پيش آوردند، و اين حزب در داخل خانه رسول (عائشه و حفصه و بعضى ديگر) و
در خارج از خانه به طور شبكه اتّصاليّه از هم خبر داشتند و كار مىكردند و با
ندائى كه به هذيان و ياوهگوئى رسولالله، عمر به ميدان آورد و سنّت را شكست،
ديگر اين حزب پيروز اگر بخواهد سركار بماند، نمىتواند بر همان نهج زمان رسول
خدا كار كند، زيرا آن منهج قرائت و تدبّر كتاب الله و نقل و بيان حديث
رسولالله بود.در هر مجلس ومحفل ذكر رسولخدا و بيان مواعظ و احكام و خطبههاى
اوبود.
اينك اين حزب اگر بخواهد مردم را در بيان حديث و سنّت آزاد بگذارد، بدون شك سخن از
مقام و منزلت أهل بيت عترت و علوم بىپايان و فضائل و مناقب أميرالمؤمنينعليه
السلام و سيره و منهاج صدّيقه كبرى، و طهارت و عصمت آل عبا و امثال اين مطالب
را كه مؤمنين پيوسته از رسول خدا از ابتداى نبوّت تا به حال شنيدهاند، پيش
مىآيد و از مثالب و سيّئات خلفاى بر روى كار آمده و حزبشان در داخل خانه
(عائشه و حَفْصَه) و در خارج خانه از فراريان در جنگها، و از تعدّيات به
رسولالله و كشتن رقيّه دختر رسول خدا به دست عثمان، و كشتن صدّيقه كبرى با
حمله و هجوم حزب پيروز بر خانه فاطمه براى اخراج متحصّنين در آن براى بيعت و
سرسپردگى به اين نظام ظالمانه، و از تفسير آيات قرآن كه همه به وسيله پيغمبر
بيان شده است و همه مشحون از ذكر و نام و مقام و شأن نزول آن درباره مولاى
متّقيان، و از بيان حقايق و اسرارى كه طبعاً اين حزب با آن سر و كار ندارد،
گفتگو مىشود.
فلهذا همين كه دوران دو ساله ابوبكر سپرى شد و نوبت به عمر رسيد، بيان سنّت
رسولالله را به كلّى قدغن كرد، و تا يكصد و پنجاه سال ذكرى از آن در مساجد و
محافل و مدارس و در خطبههاى عيد و جمعه نمىشد، و تا قريب يكصد سال كتاب حديث
و سنّتى نوشته نشد.
يعنى ردّ عمر كلام رسول خدا را، اين لوازم گسترده و وسيع را به دنبال آورد و سپس
در زمان معاويه حديث سازان دربارى او همچون أبوهريره و أبودرداء كه از اصحاب
رسول خدا بودهاند، به قدرى حديث در منقبت ابوبكر و عمر و عثمان ساختند و در
شأن عايشه بالأخصّ روايت ساختند كه در كتب و طوامير مسانيد و صحاحشان جا گرفت،
و از احاديث فضائل أميرالمؤمنين و آلعبا به قدرى كاستند كه به ندرت روايتى در
آنها گنجانيده شد.
بر اين اساس، جميع روايات وارده در اين زمينه، ساختگى و مجعول است و شيعه در امثال
اين موارد نگاه به صحّت سند نمىكند متن روايت را دليل كذبش مىداند، زيرا پر
واضح است حزبى كه پيروز شده و مخالفانش را زير تيغ و نيزه و شمشير و سنگ و قتل
صبر مىبرد همچون روز عاشورا، و واقعه محمّد و ابراهيم فرزندان عبدالله محض، و
واقعه زيدبن على بن الحسين و يحيى، و واقعه حسين بن على در وقعه فَخّ قريب به
مدينه كه مثابه وقعه طَف بود، و سپس بنىعبّاس كه خود را حاكم و آمر داشته و تا
حدّ امكان در اطفاء نور و حيات و علم و حتّى زندگى مادّى رقيبشان كه از أولاد
فاطمهعليها السلام بودند مىكوشند، از دستبرد به سنّت رسولخدا دريغ نمىكند و
تا سر حدّ قدرت در جعل و تزوير روايات دروغين و نسبت آنها به رسول خدا كه همه
مردم مىپذيرند و قبول مىنمايند دريغ نمىنمايد.
ازجمله رواياتمجعول ودروغينكهباتردستىهرچه تمامترجعلشده و آثاركذب بهقرائن و
شواهد عديدهاى در آن مشهود است روايتى است كه بخارى در «صحيح» خود آوردهاست،
و ماعين آنرا با سندشمىآوريم و سپسترجمه و بحث مىكنيم:
حديث كرد از براى من إسحق از بِشْربْن شُعَيْبِ بْنِ أبِى حَمْزَة، گفت: حديث كرد
براى من پدرم از زُهْرى، گفت: خبر داد به من عَبْدُاللهِبْن كَعببن مالك
أنصارى ـ و كعب بن مالك يكى از آن سه نفر بوده است كه توبهشان بخشيده شد ـ كه
عبدالله ابن عبّاس به او خبر داد كه:
إنّ عَلِىّ بْنَ أبيطالبٍ رَضِىَاللهُ عَنْهُ خَرَجَ مِنْ عِنْدِ
رَسُولِاللهِصلى الله عليه وآله فِى وَجَعِهِ الّذِى تُوُفّىَ فِيهِ فَقَالَ
النّاسُ: يا أبَا حَسَنٍ ! كَيْفَ أصْبَحَ رَسُولُ اللهِصلى الله عليه وآله؟!
فَقَالَ: أصْبَحَ بِحَمْدِاللهِ بَارِئاً! فَأخَذَ بِيَدِهِ عَبّاسُ بْنُ
عَبْدِالْمُطّلِبِ فَقَالَ لَهُ: أنْتَ وَ اللهِ بَعْدَ ثَلاَثٍ
عَبْدُالْعَصَا! وَ إنّى وَاللهِ لَأرَى رَسُولَاللهِصلى الله عليه وآله
سَوْفَ يُتَوَفّى مِنْ وَجَعِهِ هَذَا. إنّى لَأعْرِفُ وُجُوهَ بَنِىـ
عَبْدِالْمُطّلِبِ عِنْدَ الْمَوْتِ، اِذَهَبْ بِنَا إلَى رَسُولِاللهِصلى
الله عليه وآله فَلْنَسْألْهُ فِيمَنْ هَذَا الأمْرُ؟ إنْ كَانَ فِينَا
عَلِمْنَا ذَلِكَ وَ إنْ كَانَ فِى غَيْرِنَا عَلِمْنَاهُ فَأوْصَى بِنَا!
فَقَالَ عَلِىّ: إنّا وَ اللهِ لَئِنْ سَألْنَاهَا رَسُولَاللهِ صلى الله عليه
وآله فَمَنَعَنَاهَا لاَ يُعْطِينَاهَا النّاسُ بَعْدَهُ، وَ إنّى وَاللهِ لاَ
أسْألُهَا رَسُولَ اللهِصلى الله عليه وآله.
(221)
«علىبن ابيطالبعليه السلام از نزد رسول خداصلى الله عليه وآله در همان مرضى كه با
آن وفات يافت بيرون آمد. مردم پرسيدند: اى أبوالحسن حال رسول الله چطور است؟! گفت:
بحمدالله حالش خوب است. عبّاسبن عبدالمطّلب دست على را گرفت و به او گفت: سوگند به
خدا تو پس از سه روز بندهاى خواهى شد كه با عصا تو را حركت دهند
(222)
! و قسم به خدا من رسول خداصلى الله عليه وآله را چنين مىبينم كه بزودى در أثر اين
مرض فوت مىكند. من از چهره و سيماى فرزندان عبدالمطّلب هنگام مرگشان را مىشناسم.
ما را به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله ببر! تا از او بپرسيم امر حكومت درباره كه
خواهد بود؟ اگر راجع به ماست كه آن را بدانيم، و اگر در غير ماست نيز بدانيم و
پيغمبر درباره ما سفارش كند.
علىعليه السلام گفت: سوگند به خدا اگر ما از امر خلافت از رسول خدا سؤالى بكنيم و
او ما را از خلافت منع كند، ديگر پس از او مردم هيچوقت آن را به ما نمىدهند،
و من قسم به خدا كه از رسولالله سؤال نخواهم كرد.»
اين روايت را فقط بخارى آورده است و در هيچ يك از كتب أهل سنّت و صحاح آنها ديده
نمىشود و كتب سِيَر و تاريخى كه پس از بخارى آمدهاند همه از او اخذ كردهاند.
حالا بخارى خودش جعل كرده است و يا از جاعل ديگرى أخذ كردهاست خدا مىداند؟ در
اينكه بخارى با شخص اميرالمؤمنينعليه السلام خرده حسابى داشته و در روايات
مناقب و فضايل آن حضرت تقطيع به عمل مىآورد، جاى شبهه نيست. ما خودمان موارد
بسيارى را از اين گونه سراغ داريم.
ابنكثير در كتاب تاريخش كه اين روايت را نقل مى كند مىگويد: انْفَرَدَ بهِ
الْبُخَارِىّ
(223). «فقط از بخارى است.»
اين داستان را ميرخواند در «روضةالصّفا» به وجه تقريباً معقول ذكر كرده است و شايد
أصل روايت هم همين بوده است آنگاه در روايت بخارى دست برده شده و بدان صورت غير
معقول درآمده است.
ميرخواند مىگويد: نقل است كه در أيّام مرض موت، روزى علىعليه السلام از پيش آن
سرور بيرون آمده، أصحاب با او گفتند كه: يَا أبَاالْحَسن حال رسولالله امروز
بر چه وجه است؟ ! جواب داد كه شكر مرخداى را كه بر وجه احسن است. عبّاس دست على
را گرفته آهسته با او گفت كه بعد از سه روز پيغمبر به جوار رحمت ربّالعالمين
واصل مىشود، چه من علامت مرگ در روى مبارك او مشاهده مىكنم. اكنون مصلحت آنكه
نزد وى رفته بپرسيم كه امر خلافت بعد از آن سرور به كه مفوّض خواهد بود؟! اگر
از ما باشد فَبِها و إلاّ از ديگرى باشد تا ما را به او سفارش نمايد. علىعليه
السلام از اين معنى سرباز زده جواب داد: به خدا سوگند كه من از آن حضرت اين
سؤال نكنم و دنيا طلب ننمايم
(224).
در جعل اين حديث در پاسخى كه علىعليه السلام به ابنعبّاس مىدهد چند نكته مهمّ
تزوير و تدسيس شده است:
نخست آنكه: مىرساند كه علىعليه السلام از خلافت خويش خبر نداشته و به طور كلّى
تعيين خليفهاى براى رسول خدا نشده بود و نياز به سؤال و پرسش از آن حضرت داشت،
و اين مهمترين دقيقهاى است كه حزب مخالف بر آن تكيه مىزند و مىخواهد
حقّانيّت خود را بر همين أصل إثبات كند.
دوم آنكه: احتمال مىرود پس از پرسش از رسولالله، وى علىعليه السلام را از خلافت
منع كند و در اين صورت ديگر خلافت نصيب او نخواهد شد، و اين نيز از بديعترين
ترفندهاى تزوير است و احتمال جَوَلان بيشترى را براى حزب مخالف مىدهد و مجال
أوْسَعى در تحكيم اساس خود به او مىبخشد.
سوم آنكه: علىعليه السلام را يك مرد طالب دنيا و رياست و امارت قلمداد مىكند كه
در صورت منع رسولالله، مردم ديگر او را خليفه نمىكنند، پس بگذار تا نپرسيم،
زيرا در آنصورت احتمال رياست و امارت گرچه در زمانهاى دور هم باشد مىرود.
اين احتمالات وارده در اين حديث، و اين موارد تزوير به قدرى روشن است كه هر كس از
تاريخ و سيره رسول اكرمصلى الله عليه وآله و از تاريخ و سيره
اميرالمؤمنينعليه السلام فىالجمله خبردار باشد، مىفهمد كه اين مطالب دروغ
است. خلافت او از قبل تعيين شده است و رسول خدا او را يگانه خليفه وحيد و فريد
خود مىشمرد و خود على از اين مطلب مطّلع بود، و ايجاد سقيفه بنىساعده و
كانديداى ابوبكر را براى خلافت، در نزد او امرى مبهم و غير قابل قبول به نظر
مىرسيد. خُطَب «نهجالبلاغه» و ساير خطبهها و ساير روايات وارده از شيعه و
عامّه از اين مطلب حاكى است وتمام عالم مىدانند حتّى مورّخين از يهود و نصارى
و مستشرقين، كه علىعليه السلام طالب رياست نبود. او يك مرد به تمام معنى
الكلمه اِلهى بود و رياست و خلافت براى او زينت نبود، او بود كه به خلافت زينت
بخشيد. و حتّى بعضى از عامّه اعتراف دارند كه علىعليه السلام اهل سياست نبود و
او و أصحاب خاصّ خودش همچون حضرت مسيح با حواريانش بودند كه بايد پيوسته به
امور معنوى و روحانى و الهيّات مشغول باشند. علىعليه السلام به مثابه فرشته
آسمانى بود، او را به سرگرم كردن به امور دنيوى و رتق و فتق و سياست بازى چكار؟
اين روايت و أمثال آن به قدرى روشن است كه مجعول و دروغ است كه هر شخص مختصر مطّلع
از أخبار و تاريخ، تا آن را ببيند حكم به تزويرش مىكند. وقتى ما از طرف رسول
خداصلى الله عليه وآله مأموريم كه اخبار را به كتاب خدا عرضه كنيم آنچه موافق
بود بپذيريم و آنچه مخالف بود ردّ كنيم، در اين صورت كه مىبينيم غالب آيات
قرآن در شأن و فضائل او آمده است و حتّى به تصديق معاريف و اَثبات عامّه
رسولخداصلى الله عليه وآله فرموده است: مَا أنْزَلَ اللهُ آيَةً فيهَا يَا
أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا إلاّ وَ عَلِىّ رَأسُهَا وَ أمِيرُهَ
(225)
«خداوند آيهاى را در قرآن كه در آن يا أيّها الّذين آمنوا باشد نازل ننموده
است مگر آنكه على سردسته و امير در آن آيه است»؛
وقتى مىبينيم معاريف عامّه درباره او روايت كرده اند كه رسول خداصلى الله عليه
وآله به أنصار گفت: يَا مَعْشَرَالأنْصَارِ! ألاَ أدُلّكُمْ عَلَى مَا إنْ
تَمَسّكْتُمْ بِهِ لَنْتَضِلّوا بَعْدَهُ أبَداً؟! قَالُوا: بَلىَ يَا رَسُولَ
اللهِ! قَالَ: هَذَا عَلِىّ فَأحِبّوهُ بِحُبّى وَ أكْرِمُوهُ بِكَرامَتِى،
فَإنّ جِبْرِيلَ أمَرَنِى بِالّذى قُلْتُ لَكُمْ مِنَ اللهِ عَزّ وَ جَلّ
(226).
«اى جماعت أنصار! آيا من شما را راهنمائى نكنم به چيزى كه اگر به آن تمسّك جوئيد پس
از آن ابداً گمراه نشويد؟! گفتند: آرى اى رسول خدا! گفت: اين على است! پس او را به
دوستى من دوست داشته باشيد و به كرامتى كه از من داريد كريم و بزرگوار بدانيد. زيرا
جبرائيل مرا امر كرده است كه از طرف خداوند عزّوجّل اين را به شما بگويم»؛
وقتى مىبينيم، معاريف عامّه روايت مىكنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به او
گفت : يَاعَلِىّ أخْصِمُكَ بِالنّبُوّةِ وَ لاَ نُبُوّةَ بَعْدِى!
(227)
«اى على فقط من از جهت نبوّت مىتوانم با تو خصومت كنم و بر تو غالب آيم، زيرا
نبوّتى پس از من نيست» و تو با هفت خصلت از جميع مردم برترى؛
و آيات وارده در قرآن شأن نزول آنها را در تفاسير معتبره أهل سنّت همچون ثَعْلَبى
و قُرْطُبى و «الدّرالْمَنْثُور» درباره اميرالمؤمنينعليه السلام مىبينيم،
درمىيابيم كه اين حديث مجعول است.
از مقارنه و مقايسه ميان روايات مىتوان به صِدق و كذب آن پىبرد، و آن را ردّ يا
قبول نمود.
همچنين چون مىبينيم كه در قرآن مجيد جزا و پاداش كسانى را كه در برابر پيغمبر صدا
بلند كنند، حَبْط عمل قرار داده است يعنى به مجرّد اين عمل تمام حسنات و كارهاى
خوبى كه سابقاً انجام داده اند همگى فرو مىريزد و نابود و فانى مىشود (اين
است معنى حَبْط عمل)، و از طرفى مىبينيم كه عمر صداى خود را در برابر
رسولالله به بلندى كشانده و نسبت هَجْر و ياوه داده است و در حقيقت مجلس تعدّى
و تجاوز فراهم آوردهاند، در اين صورت به جميع رواياتى كه در فضايل و مناقب او
در كتب عامّه برخورد مىنمائيم مىفهميم همه مجعول و ساختگى است. زيرا رسول خدا
فرموده است: صحّت روايت را با كتاب الله بسنجيد! وقتى كتابالله پاداش رفع صوت
را در حضور رسول حَبْط و نابودى أعمال مقرّر داشته است، چگونه مىتوانيم به اين
مناقب ساختگى تن دردهيم؟!