(142) -
سليم بن قيس در كتاب خود طبع سوّم نجف ص 213 از ابن عبّاس آورده است كه از
علىعليه السلام حديثى شنيدم كه معنى و مفادش را نفهميدم. شنيدم كه مىگفت: ان
رسول الله أسَرّ إلَىّ فى مرضه و عَلّمنى مفتاح ألف باب من العلم يفتح كلّ باب
ألف باب. و إنّى لجالس بذىقار فى فسطاط عَلِىّ و قد بعث الحسن و عَمّاراً
يستنفران النّاس اذ أقبل علىّعليه السلام فقال: يابن عباس! يَقْدم عليك
الحَسَن و معه أحد عشر ألف رجل غير رجل او رجلين . فقلت فى نفسى: إن كان كما
قال فهو من تلك الألف باب. فلمّا أظلّنا الحسن بذلك الجند استقبلتُ الحسن، فقلت
لكاتب الجيش الذّى معه أسماؤهم: كم رجل معكم؟ فقال: أحد عشر ألف رجل غير رجل او
رجلين.
«رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض خود با من به پنهانى راز گفت و هزار باب علم بر
من گشود كه از هر يك آنها هزار باب گشوده مىشود. من در ذى قار در خيمه على نشسته
بودم و اين هنگامى بود كه حسن و عمّار را فرستاده بود تامردم را براى جنگ با معاويه
حركت دهند. در اين حال على آمد و گفت: اى ابن عبّاس! حسن اينك بر تو وارد مىشود و
با او يازده هزار مرد غير از يكى يا دو نفر مىباشد. من با خود گفتم: اين جيش اگر
طبق سخن او باشد، بدون شكّ از همان هزار باب از علم است. چون حسن با آن سپاه وارد
شد من به استقبالش رفتم و از لشگرنويس كه مأمور نوشتن اسامى سپاه بود پرسيدم چند تن
با شماست؟! گفت: يازده هزار نفر غير از يكى يا دو نفر.»
(143) -
آيه 33 از سوره 33: أحزاب: و قَرْنَ فِى بيوتكنّ و لاتَبَرّجْنَ تبرّج
الجاهليّة الاُولى. «و در خانههاى خود متمكّن و مستقر گرديد و مانند دوران
جاهليت با خود آرايى بيرون مشويد.» اين آيه خطاب به زنهاى رسول خداصلى الله
عليه وآله است و رسول خدا با نصيحت به عائشه اشاره مىفرمايد كه تو را با جنگ
جَمَل و شتر سوارى در ميدان جنگ به عنوان سر كرده سپاه چكار؟! اى زن در خانه
خود بنشين و بر اساس شهوت و حبّ رياست و كينه ديرينه با علىعليه السلام از قعر
خانه خود بيرون مشو!
(144) -
آية الله سيّد شرف الدّين عاملى در كتاب ارزشمند خود «النصّ و الاجتهاد» طبع
دوم ص93 تا ص 95 در متن و تعليقه مطالبى آورده است كه حاصلش اين است: أوّلاً
فاطمه زهراء سلامالله عليها هموزن و هم مقام حضرت مريم دختر عمران است به
دلالت نصوص صريحه در اخبار متظافره صحيحه، از جمله روايتى است كه ابن عبدالبر
در «استيعاب» و غير او از اعلام صاحب نظران عامّه آوردهاند كه رسول خداصلى
الله عليه وآله به ديدن فاطمهعليها السلام در حالى كه فاطمه مريض بود به عيادت
رفت و فرمود: اى نور چشم من! اى دخترك من! حالت چطور است ؟! فاطمه گفت: دردناكم
و علاوه طعامى ندارم كه بخورم. رسول خدا فرمود: اى دختركم ! آيا راضى نيستى كه
سيّده و سرور و سالار زنان جهانيان باشى؟! گفت: اى پدر جان! پس مريم بنت عمران
كجاست؟! فرمود او سيد و سالار زنان عالم خود است و تو سيّد و سرور زنان عالم
خودت هستى! آگاه باش كه من تو را به شوهرى دادم كه او سيّد و سالار است در دنيا
و آخرتـ تا آخر روايت. ثانياً فاطمه سلام الله عليها از مريم افضل است و افضليت
او بر مريم نزد أئمه عترت طاهره و اولياء آنها چه از اماميّه و غير اماميّه
مسلّم است. و بر افضليّت وى بر ساير زنان حتى سيّده مريم بسيارى از محقّقين اهل
سنّت و جماعت تصريح كردهاند مانند تقى سبكى، و جلال سيوطى، و بدر، و زركشى، و
تقى مقريزى، و ابن أبى داود، و مناوى بنابر آنچه علّامه نبهانى در كتاب «الشرف
المؤبّد» در فضايل زهراء ص 59 آورده است. ثالثاً فاطمه و مريم و خديجه و آسية
افضل زنان اهل بهشتند. و اين خبر را امام أحمد از حديث ابنعبّاس در ص 293 از
ج1 «مسند» خود آورده و أبو داود در ترجمه خديجه از «استيعاب» و قاسم بن محمّد
در ترجمه زهراء ايضاً از «استيعاب» روايت نموده است رابعاً فاطمه و آن سه زن
بزرگوار سيّده و بهترين زنان جهانيان هستند. اين خبر را ابوداود در ترجمه خديجه
با اسناد خود به انس در «استيعاب» آورده است. و عبدالوارث بن سفيان در ترجمه
زهراء و خديجه ايضاً در «استيعاب» روايت كرده است. خامساً فاطمه سيده زنان
مؤمنين و يا سيده زنان اين امّت است. و اين خبر را بخارى در ص 64 از جزء 4 از
«صحيح» خود و مسلم در باب فضايل زهراء از جزء دوم از «صحيح» خود، و ترمذى در
«صحيح» خود، و صاحب «جمع بين صحيحين» و صاحب «جمع بين صحاح ستّه» و امام أحمد
از حديث زهراء ص 282 از جزء ششم از «مسند» خود، و ابن عبدالبرّ در ترجمه زهراء
از «استيعاب» خود، و محمدبن سعد در ترجمه زهراء از جزء هشتم از «طبقات» خود، و
أيضاً در «طبقات» در باب ما قاله النبى فى مرضه، در مجلّد ثانى آوردهاند. و ما
اينك اين خبر را با لفظ بخارى در آخرين ورقه از كتاب استيذان از جزء چهارم از
«صحيح» او در اينجا مىآوريم: حديث كرد براى ما موسى از أبوعوانه از فراس از
عامر از مسروق كه گفت: اُمّ المؤمنين عائشه براى ما روايت كرده و گفت: ما همگى
زنان پيغمبر در نزد او جمع بوديم و هيچ يك از ما نبود كه نباشد. در اين حال
فاطمه روىآورد و سوگند به خدا كه راه رفتنش عين راه رفتن رسول خدابود. رسول
خدا چون وى را ديد، مرحبا گفت: آنگاه در طرف راست و يا چپ خود بنشاند. و سپس با
فاطمه به طور پنهانى راز گفت. فاطمه گريه شديدى كرد. چون رسول خدا وى را گريان
يافت، براى بار دوم راز گفت و فاطمه بخنديد. من از ميان زنهاى رسول خدا به او
گفتم: رسول خدا از ميان ما همه زنان تو را اختصاص به راز داده است و در عين حال
گريه مىكنى؟ چون رسول خدا برخاست، من از او پرسيدم : رازى كه به تو گفت چه
بود؟! فاطمه گفت: من راز رسول خدا را افشا نمىكنم! چون رسول خدا رحلت نمود من
به او گفتم: به حقّى كه من بر تو دارم، رازى كه به تو گفت، چه بود؟ ! فاطمه
گفت: اينك من به تو مىگويم. أما رازى را كه در مرتبه اوّل گفت آن بود كه
جبرئيل در هر سال يكبار قرآن را بر من عرضه مىداشت و در اين سال دو بار عرضه
داشته است و من چنين مىدانم كه اجل من نزديك شده است، پس اى فاطمه خود را به
خدا بسپار و صبر را پيشه كن، زيرا كه من سلف خوبى بودم و براى تو هستم! فلهذا
من گريه كردم گريهاى را كه تو ديدى. رسول خدا چون مرا گريان ديد براى مرتبه
دوّم به من راز گفت و چنين فرمود: يا فاطمة ألاترضين أن تكونى سيدة
نساءالمؤمنين، او نساء هذه الاُمة؟! و من خندان شدم. بايد دانست كه اين دو
روايت را سيّد شرفالدين در كتاب ديگر خود كه به نام «الكلمة الغرّاء» است در ص
242 و ص 243 ايضاً آورده است.
(145) -
روضة الصفا» طبع سنگى، جلد دوم، باب رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله. و نيز
خواند مير در «حبيب السّير» ج1، ص 419 تا ص 422 حالات آن حضرت را در ايّام مرض
موت ذكر كرده است.
(146) -
شيخ مفيد در «امالى» طبع جامعةالمدرّسين ص 49 و ص 50 با سند متصل خود روايت
مىكند از مروان بن عثمان كه گفت: چون مردم با ابوبكر بيعت كردند علىعليه
السلام و زبير و مقداد داخل خانه فاطمهعليها السلام شدند و از خروج امتناع
نمودند. عمربن خطّاب گفت : اضرموا عليهم البيت ناراً «خانه را بر سرشان آتش
زنيد». زبير با شمشير بر آنها خروج نمود. ابوبكر گفت: عليكم بالكلب «اين سگ را
بگيريد». همه متوجه زبير شدند پاى زبير بلغزيد و روى زمين افتاد و شمشير از
دستش رها شد. ابوبكر گفت: شمشير را به سنگ بزنيد، آنقدر آن را به سنگ زدند تا
شكست. و على بن ابيطالبعليه السلام از منزل بيرون آمده و به سمت عاليه روان شد
(نواحى اطراف مدينه را از قراء و قصبات تا برسد به تهامه از جانب نجد عاليه
گويند و اطراف پائينتر از آن را سافله نامند). در راه او را ثابت بن قيس بن
شمّاس ديدار كرد و گفت: ما شأنك يا أباالحسن؟! «وضعيّتت چطور است اى
أبوالحسن؟!» حضرت فرمود : أرادوا أن يُحرقوا عَلَىّ بيتى و ابوبكر على المنبر
يُبايَعُ و لايَدفع عن ذلك و لاينكره ! «خواستند خانه ام را بر سرم آتش زنند، و
ابوبكر بر روى منبر است و مردم با او بيعت مىكنند، و از آتش زدن خانه منعى
نمىنمايد و آ ن را ناپسند نمىدارد!» ثابت بن قيس به حضرت گفت: لاتفارق كفّى
يَدَكَ حتّى اُقْتَل دونك! «من دستم را از دست تو جدا نمىكنم تا در نصرت تو
كشته شوم!» هر دو به مدينه برگشتند كه ديدند فاطمهعليها السلام درِ خانه خود
ايستاده است و خانه خالى است و هيچ يك از آن قوم در منزل نيست و مىگفت:
لاعَهْدَ لى بقوم اسوأ محضراً منكم، تركتم رسول اللهصلى الله عليه وآله جنازةً
بين أيدينا و قطعتم أمركم بينكم لمتستأمرونا و صنعتم بنا ما صنعتم و لمتروا
لنا حقّاً «من هيچ به ياد ندارم گروهى را كه حضورشان و برخوردشان از شما زشتتر
باشد! شما جنازه رسول خداصلى الله عليه وآله را بر روى دست ما گذارديد و امر
امارت را خودتان در ميان خود بريديد و قاطعانه تحكيم نموديد بدون آنكه از ما
اميرى بخواهيد (و يا با ما در اين امر مشورت نمائيد) و با ما اين گونه عمل
كرديد كه كرديد و حقّى براى ما نديديد.»
(147) -
شرح نهجالبلاغة» 4 جلدى، ج2، ص .19
(148) -
در «غاية المرام» ص 602 تا ص 606 باب 75 و 76 از طريق عامّه دوازده حديث و از
طريق خاصه يك حديث درباره جيش اُسامه آورده است كه رسول خدا در آن ابوبكر و عمر
و عثمان و ابوعبيده جرّاح و عبدالرّحمن بن عوف و طلحة و زبير و غيرهم را قرار
داده بودند؛ و درباره آنان كه از جيش اُسامه تخلّف نمودند، و درباره گفتار رسول
خدا كه: إذا بويع لخليفتين فاقتلوا الأخير منهما، و اين درباره ابوبكر روايت
شده است ، ذكر نموده است.
(149) -
ابن سعد در «طبقات» ج2، ص 248 تا ص 250 در تحت عنوان ما قال رسول اللهصلى
الله عليه وآله فى مرضه لاُسامة بن زيد رحمهالله، پنج روايت درباره تأكيد و
اصرار حضرت رسول اكرم به اُسامه در تجهيز جيش روايت كرده است و از جمله همين
روايت است و از جمله روايتى با سندخود از عروة بن زبير ذكر مىكند كه او گفت:
رسول خداصلى الله عليه وآله اسامه را براى جنگ برانگيختند و او را امر كردند تا
با اسبان جنگى تا بَلْقاء همان جائى كه پدرش و جعفر كشته شده بودند برود. اسامه
و اصحابش مجهّز حركت شدند و لشگرگاه خود را در جُرف قرار دادند. در اين حال
پيامبر مريض شد و بر حال مرض بود سپس فى الجمله راحتى در خود احساس كرد، در اين
حال دستمالى بر سر بسته از منزل بيرون رفت و گفت: أيّها الناس أنْفِذُوا بَعْثَ
اُسَامَة.ـ ثَلاَثَ مرّاتٍ.ثم دخل النبىّصلى الله عليه وآله فاسْتُعِزّ به
فَتُوُفّى رسولاللهصلى الله عليه وآله. «اى مردم! جيش اسامه را حركت دهيد!
سهبار فرمود. آنگاه داخل منزل شد، و از شدّت درد بيهوش شد و از دنيا رحلت
كرد.»
(150) -
طبقات» طبع بيروت 1376، ج 2، ص .190
(151) -
السّيرة النبويّة» طبع بيروت، دار إحياء التراث العربى، ج 4، ص 299 و ص 300،
و «تاريخطبرى» طبع استقامت، ج2، ص .431
(152) -
طبقات» ابن سعد، طبع بيروت، ج2، ص .194
(153) -
از ادلّه عظمت وامامت اميرالمؤمنينعليه السلام آنستكه او را رسول خداصلى
الله عليه وآله در هيچ لشگرى تحت فرمان كسى قرار نداد و در هر لشگرى كه او را
مىفرستاد، فرمانده بود. در سپاهى كه براى فتح خيبر ابوبكر و سپس عمر را
فرمانده كرد و آنها پا به هزيمت و فرار نهادند، اميرالمؤمنينعليه السلام نبود.
امّا فردا كه فرمود: علم جنگ را به كسى مىدهم كه فرّار نيست و كرّار است و
محبّ و محبوب خدا و رسول خداست، و به علىعليه السلام داد و او را فرمانده
نمود، ابوبكر و عمر را در زير لواى آن حضرت مأمور كرد. در سريّه اسامةبن زيد كه
وجوه و اعلام مهاجرين و انصار را تحت فرمان و مأمور امر اسامه نمود
اميرالمؤمنينعليه السلام را مأمور نكرد. و اين براى آن بود كه به همه نشان دهد
اسامه هفده ساله ـ و يا هجده ساله و يا نوزده ساله، و يا بيست ساله، و هيچكس
از اين مقدار بيشتر نگفته است ـ را فرمانده كرده و ديگران را از قابليّت
فرماندگى انداخته است. در اينجا مىبينيم ابن ابى الحديد معتزلى در قصيده
رائيّه خود كه از قصائد سبع علويّات است در مقام افضليّت اميرالمؤمنينعليه
السلام مىگويد:
و لا كان فى بعث ابن زيدٍ مُؤَمّرَا
عَلَيْه ليُضْحى لابنِ زيد مُؤَمّرَا
و لا كان يوم الغار يَهفُو جَنانُهُ
حِذاراً و لا يومَ العَريشِ تَسَتّرَا
و لا كانَ مَعْزُولاً غداةَ بَراءةٍ
و لا فى صلوةٍ اُمّ فيها مُؤَخّرَا
فتىً لم يُعَرّقْ فيهِ تَيْمُ ابْنُ مُرّةٍ
و لا عَبَدَاللاّتَ الخبيثة أعْصُوا
إمَام هُدىً بالقُرْصِ آثَرَ فَاقتضَى
له القُرْصُ رَدّ القرصِ أبْيَض أزهَرا
يُزاحِمُه جِبريلُ تحتَ عباءَةٍ
لَها قيل: كُلّ الصّيدِ فى جانب الفَرا
(از قصيده دوم ابن ابى الحديد، با شرح سيّد محمد صاحب «مدارك» كه با معلّقات سبعه
و قصيده برده در يك مجموعه طبع سنگى شده است.)
در اينجا ابن ابىالحديد در برابر مثالب ابوبكر، مناقب آن حضرت را مىشمرد و
مىگويد كه او در سپاه اُسامةبن زيد كه او را رسولخدا امير قرارداده بود قرار
نگرفت تا اسامه امير وى باشد. و در وقت هجرت كه اميرالمؤمنين تا صبح در بستر
پيامبر خسبيد و ابوبكر در غار به پيغمبر پيوست و قلبش از ترس مىتپيد، دلش
نتپيد. و در جنگ بدر كه اميرالمؤمنين به تنهائى سى و پنج نفر را كشت و سى و پنج
نفر ديگر را مسلمانان با معاونت ملائكه كشتند، و ابوبكر در سايبانى كه براى
پيغمبر درست كرده بودند و خود را پنهان نموده بود؛ اميرالمؤمنين خود را پنهان
نكرد. و در وقتى كه ابوبكر را براى ارسال سوره برائت به مكّه فرستاد و سپس او
را عزل نمود و مأموريّت را به اميرالمؤمنين داد، اميرالمؤمنين را معزول نساخت و
هرگز در نماز جماعت مؤخّر قرار نگرفت. على آن جوانمردى است كه رگ و ريشه تيم بن
مرّة در خون او نبوده چون از طائفه و قبيله ابوبكر نبود، و رگ و ريشه اجداد
رسول خدا در او بود، و او در زمانهاى دراز و عصرهاى متوالى همانند ابوبكر در
مقابل بت لات خبيث به سجده در نيامد و آن را نپرستيد. على پيشوا و امام هدايت
است كه در حال افطار قرص نان خود را به سائل داد و بدين سبب قرص خورشيد سپيد و
درخشان براى او برگشت. على كسى است كه در روز مباهله با نصاراى نجران پيامبر او
را با خود و فاطمه و حسنينعليهم السلام در زير كساى يمانى برد و جبرائيل نيز
خود را در زير كسا داخل كرد و به افتخار همنشينى با وى مفتخر آمد. بدين جهت است
كه على جامع فضايل و مناقب است، چنانچه در مثل مشهور آمده است كه: تمام و كمال
تمام صيدها و شكارهاى خوش خوراك صحرائى را كه بخواهى بيابى آن را در داخل شكم
حمار وحشى جستجو كن كه از همه لذيذتر و شكارش مشكلتر است.
(154) -
علّامه آية الله سيّد عبدالحسين شرف الدّين عاملى در «الفصول المهمّة» طبع
دوم، ص86 گويد: روزى كه رسول اكرمصلى الله عليه وآله جيش اسامه را تجهيز
كردند و مرتب نمودند و وجوه مهاجرين و انصار مثل ابوبكر و عمر و ابوعبيده و سعد
و امثالهم را در آن نهادند، چهار شب به آخر ماه صفر (26 صفر) از سنه يازدهم
هجرت بوده است. و فرداى آن روز (27 صفر) اُسامه را طلبيدند و فرمودند: برو به
سوى مقتل پدرت و با اسبان غازى آن زمين را فراگير، من تو را امير بر اين لشگر
قرار دادم. و در فرداى آن روز (28صفر) مرض بر رسول خداصلى الله عليه وآله روى
داد و تب كرد، و در روز (29 صفر) رسول خدا ديد كه آن جماعت در حركت سنگينى
مىكنند حضرت به سوى آنان بيرون شد و آنها را بر سير و حركت ترغيب نمود و با
دست مبارك خود، لواء جنگ را براى اُسامه بست. و در ص 87 گويد: جيش اُسامه تا
روز دهم شهر ربيع الأول از حركت كندى و خوددارى كرد تا حضرت در اين روز كه روز
شنبه بود و دو روز به ارتحالش مانده بود، دستمال بر سر بسته و با حالت شدّت مرض
بيرون رفت و خطبه خواند و با حال غضب آنان را در طعن بر امارت اسامه نكوهش و
سرزنش فرمود:
و در ص 88 گويد: در روز 12 ربيعالأوّل اسامه با عمر و ابوعبيده به مدينه برگشتند
در حالى كه آنحضرت در حال جان دادن بود. فرجع الجيش باللّواء إلى المدينة.
أقول: اين بنابر مشهور نزد عامّه است وليكن خاصّه رحلت آنحضرت را در روز 28 از ماه
صفر گفتهاند.
(155) -
اين روايت را ابن ابىالحديد نيز در «شرح نهجالبلاغة» خود از طبع مصر در
داراحياء الكتب العربيّة الكبرى، ج2، ص 561 در شرح خطبه شماره 195 از «نهج
البلاغة» روايت نموده است و آن خطبه در دعوت آن حضرت است به جهاد مردم و بيان
منزلت و خصوصيّت خود نسبت به رسول خداصلى الله عليه وآله و كيفيّت مرگ رسول خدا
و هبوط و صعود فرشتگان. و خطبه با اين عبارت شروع مىشود: و لَقد عَلِم
المستحفظون من أصحَاب محمدصلى الله عليه وآله: أنّى لم أردّ علىالله و على
رسوله ساعةً قَطّ.
(156) -
در «غايةالمرام» ص217 و ص218 حديث أوّل از خاصّه از شيخ صدوق با سند متصل
خود از حذيفة بن اُسَيْد روايت مىكند كه گفت: شنيدم از رسول خداصلى الله عليه
وآله كه مىفرمود : معاشر النّاس! إنّى فَرَطُكم و أنتم واردون عَلَىّ الحوض،
حوضاً ما بين بُصرَى و صَنعاء، فيه عدد النجوم قدحان من فضّةٍ، و إنى سَائلُكم
حتّى تردون عَلَىّ الْحوضَ عن الثّقلين، فانظروا كيف تخلفونّى فيهما؟ الثقل
الأكبر كتابالله سبب طرفه بيدالله و طرفه بيدكم، فاستمسكوا به و لنتضلّوا و
لاتبدّلوا فى عترتى أهل بيتى فانّه قد نبّأنى اللطيف الخبير أنّهما لن
يَفْتَرِقا حتّى يَردا عَلَىّ الحوضَ. مَعَاشر أصحابى!كأنّى على الحوض أنتظر من
يرد عَلَىّ منكم؛ و سوف تؤخّر اُناسٌ دونى فأقول يا ربّ! منّى و من اُمتّى.
فيقال : يا محمد هل شعرت بما عملوا؟ انّهم ما رجعوا بعدك يرجعون على أعقابهم.
ثم قال: اوصيكم فى عترتى خيراً و أهل بيتى. فقام إليه سلمان فقال: يا رسول
الله! مَنِ الأئمّةُ بعدك؟ أما هم من عترتك؟ فقال: هم الأئمة من بعدى من عترتى
عدد نقباء بنىاسرائيل تسعةٌ من صُلب الحسين، أعطاهم الله علمى و فهمى،
فلاتعلّموهم فانّهم أعلم منكم، و اتّبعوهم فانّهم مع الحقّ و الحقّ معهمعليهم
السلام.
(157) -
آية الله سيّد شرفالدين عاملى در «الفصول المهمّة» طبع دوم ص 90 گويد: اسامه
هفده ساله بود كه رسول خدا وى را بر آنان امارت داد بنابر قول أظهر. و گفته شده
است: هجده ساله، و گفته شده است: نوزده ساله، و گفته شده است بيست ساله. و كسى
نگفته است كه از بيست سال بيشتر داشته است. رسول اكرم اين جوان نوخاسته را أمير
آنها نمود براى آنكه گردن بعضى از گردنكشان را بپيچد و سركشى و شموسى (چموشى)
چموشان و قلداران را برگرداند و زمينه امن و ايمنى فراهم آورد براى آينده كه در
صورت تأمير يكى از آنان تنافس و نزاعى پيدا نشود. امّا ايشان به خوبى از تدبير
رسول خدا آگاه بودند، و اوّلاً در تأمير اسامه طعن زدند، و ثانياً از سير و
حركت با وى تثاقل ورزيدند، و ثالثاً از جُرْف تجاوز نكردند تا رسول خدا به
پروردگارش ملحق شد، و رابعاً اهتمام نمودند تا بعث اسامه را لغو كنند و لواء
برافراشته را بگشايند و فرود آورند و اُسامه را عزل نمايند، و خامساً افراد
كثيرى از ايشان از معيّت و همراهى با اسامه تخلّف نمودند. اين پنج مورد است كه
در اين سَريّه نصوص صريح رسول الله و تأكيد جلىّ او را زير پا گذاشتند و رأى
خود را در اين گونه از امور سياسى بر رأى رسول خدا مقدّم داشتند و اجتهاد روشن
در برابر تعبّد و نصّ نمودند .
(158) -
شيخ مفيد در «امالى» طبع جامعة المدرّسين، ص 212 با سند متّصل خود از زيدبن
علىّبن الحسين از پدرشعليهم السلام روايت كرده است كه گفت: رسول خدا در مرضى
كه با آن رحلت نمود، سرش را در دامن اُمّ الفضل گذارد و بيهوش شد، قطرهاى از
قطرات اشگ اُمّ الفضل بر گونه رسول خدا افتاده چشمان خود را گشود و گفت: مالكِ
يا اُمّ الفضل؟! «چرا گريه مىكنى اى اُمّ الفضل»؟! اُمّ الفضل گفت: نُعِيَت
إلينا نَفْسُكَ، و أخبَرتَنا أنّك مَيّت. فان يكن الأمر لنا فبشّرنا، و إن يكن
فى غيرنا فأوص بنا. « خبر مرگت به ما رسيده است، و تو ما را مطلّع نمودهاى كه
مىميرى! پس اگر امارت در ماست ما را بشارت بده! و اگر در غير ماست سفارش ما را
بكن.» رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: أنتم المقهورون المستضعفون بعدى! «شما
پس از من مقهور مىشويد و مورد ظلم و تعدّى قرار مىگيريد بدون آنكه يار و
ياورى داشته باشيد!»
(159) -
ارشاد مفيد» طبع سنگى ص 97 تا ص 101 و طبع حروفى ص 165 تا ص 171، فصل .52
(160) -
الطبقات الكبرى» ج2، ص 204 در ذكر خروج رسولاللهصلى الله عليه وآله الى
البقيع و استغفاره لأهله و الشّهداء. و «تاريخ طبرى» طبع مطبعه استقامت، ج 2، ص
432، و «مستدرك» حاكم ج3، ص .52
(161) -
در «تاريخ المدينة» ابن شُبّة ابو زيد عمر بن شُبّة النميرى البَصرى كه تولدش
در 173 و وفاتش در 262 هجرى بوده است از طبع منشورات دارالفكر قم سنه 1410 هجرى
قمرى، در ج1، ص87 با سند متصل خود روايت كرده است از عبدالله بن عمرو بن
العاص از أبومُوَيْهِبه كه گفت: أهَبّنى رسول الله يعنى بيدار كرد مرا رسول خدا
و اين در دل شب بود و گفت: من مأمور شدهام كه براى اهلبقيع استغفار كنم. من
با او به راه افتادم. چون بر بقيع مشرف شد گفت: السّلام عليكم يا أهل المقابر،
لو تعلمون ما نجّاكم الله منه لَيهْن ما أصبحتم فيه مما أصبح الناس فيه. أقبلت
الفتن كقطع الليل المظلم يتبع آخرُها أوّلَها. الآخَرةُ شرّ من الاولى. و سپس
براى آنها طلب مغفرت نمود و سپس فرمود: اى أبومُويهبة! به من كليدهاى خزائن
دنيا را دادند به طورى كه در آن جاودان بمانم و مرا بين آن و بين لقاء
پروردگارم كه در دنبالش بهشت است مخيّر كردند. من به رسول خدا گفتم: پدر و
مادرم به فدايت! كليد خزائن دنيا و مخلّد زيستن در آن را بگير و پس از آن بهشت
را! فرمود: لا والله اى أبومُويهبة من لقاء پروردگارم را برگزيدم و پس از آن
بهشت را.
(162) -
المستدرك على الصحيحين فى الحديث» ج3، ص .56
(163) -
در «طبقات» ابن سعد، ج2 ص 232 گويد: در روايت ابن شهاب است كه گويد: فاطمه
زهراء سلام الله عليها به زنان رسول خدا گفت: در خانههاى زنها گرديدن براى
رسول خدا مشقّت دارد، و از آنها إذن گرفت تا از حجره ميمونه در هجره عائشه
بيايد.
(164) -
تاريخ طبرى» طبع مطبعه استقامت، ج2، ص .433 و نظير اين روايت را ابن سعد در
«طبقات» ج2، ص 231 و ص 232 آورده است. و ابن هشام در «سيره» طبع چهارم بيروت،
ج1، ص .298
(165) -
هَلُمّ به معناى تَعَال است يعنى بيا، ولازم است و گاهى متعدّى استعمال
مىشود، مثل هَلُمّ شُهَداءَكم يعنى گواهانتان را بياوريد. هَلُمّ از اسماء
افعال است و در آن واحد و جمع و مذكّر و مؤنّث يكسان است. و آن را صرف مىكنند
و فعل قرار مىدهند و به آن ضمير را ملحق مىنمايند، و در تثنيه هَلُمّا و در
مؤنّث هَلُمّى و در جمع هَلُمّوا مىگويند.
(166) -
لَغَط با فتحه غين به معناى درهم شدن صداها و فرياد است.
(167) -
اين حديث را بخارى در كتاب طبّ و مرضى، در باب قول المريض: قوموا عنّى، ذكر
كرده است، از طبع بولاق سنه 1312 هجريه قمريه، ج7، ص 120، و از طبع مطبعه
عثمانيه مصريّه سنه 1351 ج4، ص 5، و از طبع مطبعه داراحياء الكتب العربيّة با
حاشيه سندى، ج 4، ص .6 و أيضاً بخارى در كتاب النبى، باب مرضه، از طبع بولاق
ج6، ص 9 و 10 آورده است و بجاى «قال عمر»، «قال بعضهم» ذكر كرده است.
(168) -
و أيضاً اين روايت را شيخ مفيد در «امالى» طبع جامعة المدرّسين ص 36 و 37 با
سند متّصل خود از عبيدالله بن عبدالله بن عتبة از ابن عبّاس با عين همين متن
آورده است و پس از كلمه «بعده» كلمه «أبداً» آمده، و بجاى «قرّبوا»، «قوموا»
آمده، و در گفتار عمر : «لاتأتوه بشىء» نيز اضافه دارد و در تعليقه گويد:
علاّمه مجلسى(ره) گويد: خبر طلب رسول خداصلى الله عليه وآله دوات و كتف و منع
كردن عمر از آن با اختلافى كه در الفاظ آن است از جهت معنى متواتر است. بخارى و
مسلم در صحيحشان آن را روايت نمودهاند و ديگر از محدّثين عامّه در كتبشان
آوردهاند و بخارى در جاهاى متعدّد از «صحيح» خود آورده است، از جمله در صفحه
دوم از ابتداى آن كتاباست.
(169) -
صحيح بخارى» كتاب العلم، باب كتابة العلم، از طبع بولاق مصر،ج1، ص 30، و از
طبع مطبعه عثمانيّه مصريّه، ج1، ص 22 و ص 23، و از طبع داراحياء الكتب
العربيّة با حاشيه سندى، ج1، ص 32 و ص .33
(170) -
صحيح بخارى» كتاب الجهاد و السّير، باب جوائز الوفد. از طبع بولاق، ج4، ص 69
و ص 70 و از طبع مطبعه عثمانيّه مصر، ج2، ص 117، و از طبع داراحياء الكتب
العربيّة، ج2، ص .178
(171) -
تتمه حديث اين است كه: يعقوب بن محمد مىگويد: من از مغيرةبن عبدالرحمن
پرسيدم كه جزيرة العرب كجاست؟ گفت: مكّه و مدينه و يمامه و يمن. و يعقوب گفت:
عرج، أوّل تهامه است.
(172) -
«صحيح» مسلم، از طبع عيسى البابى الحلبى بمصر، ج2، ص 15 و ص 16، و
از داراحياء التراث العربى با تحقيق محمد فؤاد عبدالباقى، ج3، ص 1257 و ص
1258، احاديث شماره 20 و 21 و .22 و معناى سكت عن الثالثة اين است كه ابن عباس
از بيان آن خوددارى نمود، و معناى اُنسيتها اين است كه سعيد بن جبير فراموش
كرده است.
(173) -
همان
(174) -
همان
(175) -
در «مصباح» گويد: لوح صفحهاى است چوبى و يا از كتف، كه چون بر روى آن
بنويسند به آن لوح گويند؛ و دوات عبارت است از مادّه اى كه با آن مىنويسند.
(176) -
روايت سوم را كه ما از بخارى نقل كرديم، ابن أثير جزرى در «الكامل فى
التاريخ» طبع بيروت 1385 هجرى قمرى، ج2، ص 320 ذكر كرده است. وأبوالفداء دمشقى
در «البداية و النّهاية» ج 5 و ص 227، حديثى را كه ما از مسلم در صحيحش آورديم
كه در آن عبارت ما شأنه؟ يهجو استفهموه آمده است، او از مسلم و بخارى هر دو
آورده است، و حديث اوّلى را كه ما از بخارى و مسلم آورديم، او نيز از بخارى و
مسلم آورده است.
(177) -
و ممكن است معنى آن اين طور باشد كه: چون مريض شود بر او گريه مىكنيد، و چون
صحّت يابد گردن او را مىگيريد (كنايه از آنكه او را به زحمت و مشقّت
مىاندازيد).
(178) -
بنابر روايت ملّا على متّقى هندى در «كنزالعمّال» طبع أول، ج3، ص .138
(179) -
الطبقات الكبرى» طبع بيروت سنه 1376 ج2، ص 242 تا ص 245: ذكر الكتاب الّذى
أراد رسولاللهصلى الله عليه وآله أن يكتبه لاُمّته فى مرضه الذى مات فيه.
(180) -
بسيارى از مطالب شيخ مفيد را در «ارشاد» كه ما در اينجا آورديم و روايات
عامّه از بخارى و مسلم را مرحوم آية الله حاج سيد محسن جبل عاملى رحمه الله در
كتاب «اعيان الشيعة» طبع دوم، ج2، ص226 تا ص232 ذكر كرده است. و بسيارى از
اين روايات را سيّدبن طاووس در «طرائف» طبع مطبعه خيّام قم از ص431 تا ص435
تحت عنوان:منع عمر النبىّصلى الله عليه وآله عند وفاته أن يكتب كتاباً لايضل
بعده أبداً» از محمدبن على مازندرانى در كتاب «اسباب نزول قرآن» و از حميدى در
«جمع بين الصحيحين» و از «مسند» احمد حنبل و «صحيح» مسلم و «صحيح» بخارى ذكر
نموده است و بحث كلامى دقيق فرموده است. خود به نام عبدالمحمود عمر را در چندين
مورد، مورد خطاب و محاكمه و عتاب قرار داده است و با محكوميّت قطعيه وى، گناه
تمام امت و علت جميع اختلافات و پيدايش جنگها و كشتارها و نهب و غارتها و
گمراهىهاى اُمت را پس از رسول خدا بر دوش عمر مىنهد و او را يگانه علّت و سبب
انحراف معرّفى مىكند.
(181) -
از اخبار و احاديث عامّه به دست مىآيد كه عمر در مقابل رسول خدا كه اصحابى
داشته است، خود او نيز اصحاب و پيروان و دارودستهاى داشته است. در كتاب «النصّ
و الاجتهاد» طبع دوّم ص 177 از «سنن» ابى داود كه در هامش شرح زرقانى بر
«مُوطّأ» مالك است و أيضاً در ص103 از جزء دوم شرح زرقانى كه در هامش صفحه است
در باب حجّ تمتّع و كراهت عمر از تمتّع بانسوان در ميان عمره تا زمان حجّ روايت
مىكند كه: و هذا ما كَرِهَه عُمَر و بعضُ أتباعِهِ فقال قائلهم: أنَنطلقُ و
ذكورنا تقطر؟ «اين امرى بود كه عمر و بعضى از مريدان و پيروان او نپسنديدند و
گوينده آنان گفت: آيا ما براى حجّ به راه بيفتيم و از آلتهاى ما آب منى قطره
قطره بريزد؟!» و از طرفى چون ابوموسى اشعرى از اين مسأله از عمر پرسيد بنابر
روايت امام احمد در ص 50 از جزء اوّل مسندش از حديث عمر، عمر در پاسخ او
مىگويد: قد علمت أنّ النبىصلى الله عليه وآله قد فعله هو و أصحابُهُ ولكن
كرهتُ أن يضلّوا بهنّ معرّسين فى الأراك ثم يروحون بالحج تقطر رؤوسهم! «من
دانستم كه پيغمبر و اصحابش اين كار را كردهاند، و امّا من ناپسند داشتم كه
مردان با زنانشان در زير درختهاى اراك آميزش كنند و سپس در حالى كه از سرهايشان
آب غسل جنابت جارى است به سوى حجّ رهسپار شوند!» در اينجا درست مىبينيم كه عمر
و اصحابش يك جانب و رسول خدا و اصحابش در جانب ديگر قرار گرفتهاند. فافهم و
تأمّل و اغتنم.
(182) -
شرح نهجالبلاغة» طبع دارالكتب العربية الكبرى مصر، ج2، ص .20
(183) -
هَجَرَ يَهْجُرُ هَجْراً فى نَومه أو مَرَضِه: خَلَط و هَذَى.
(184) -
و حتى بخارى روايت اول را كه ما از او از كتاب طب فى باب قول المريض: قوموا
عنّى با عبارت فقال عمر ذكر كرده است آورديم، عين اين روايت را با همين لفظ و
سند در كتاب النبّى باب مرضه از طبع بولاق ج6، ص 9 و 10، قال بعضهم آورده است
و بجاى «و من قائل : ما قال عمر»، «و منهم من يقول غير ذلك» آورده است.
(185) -
ارشاد»، طبع سنگى، ص .97
(186) -
طبقات» طبع بيروت، ج2، ص .194
(187) -
همين كتاب، درس 181 تا 185 ص 75 و .76
(188) -
از جمله ادله فاضحه واضحه، اعتراف شهرستانى و كلام اوست بر اينكه: گوينده آن
سخن عمر بوده است. علّامه حلّى در كتاب «منهاج الكرامة» از طبع عبدالرحيم، ص 48
و ص 49 گويد : و قد ذكر الشهرستانى و هو أشدّ المتعصّبين على الاماميّة:إنّ
منشأ الفساد بعد إبليس الاختلافات الواقعة فى مرض النبىّصلى الله عليه وآله،
فأوّل تنازع فى مرضه فى ما رواه البخارى بإسناده الى ابن عبّاس قال: لما اشتدّ
بالنبىّصلى الله عليه وآله مرضه الّذى توفّى فيه، قال: ائتونى بدواة و قرطاس
اكتب لكم كتاباً لاتضلّوا بعدى! فقال عمر: انّ صاحبكم ليهجر حسبنا كتاب الله! و
كثر اللّغَط. فقال النّبىّصلى الله عليه وآله: قوموا عنّى لاينبغى عندى
التنازع!
«شهرستانى كه از مخالفين سرسخت شيعه اماميّه است مىگويد: منشأ افساد و خرابى پس از
ابليس، اختلافى بود كه در مرض رسول خداصلى الله عليه وآله واقع شد. زيرا أولين
نزاعى كه بنابر روايت بخارى با اسناد خود از ابنعباس روى داده است آن بود كه: چون
مرض رسول خدا ـ همان مرضى كه در آن رحلت كرد ـ شدت يافت، فرمود: براى من كاغذ و
دواتى بياوريد تابراى شما چيزى بنويسم كه بعد از آن پس از من گمراه نشويد! عمر گفت:
تحقيقاً اين صاحب مصاحب شما هذيان مىگويد، براى ما كتاب الله كافى است. وسخنانى
مبهم كه خصوصيّت آنها فهميده نمىشد در اين حال در ميان جالسين از صحابه از طرفين
زياد درگرفت. رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: از نزد من برخيزيد! چرا كه تنازع و
داد و بيداد كردن در نزد من سزاوار نيست.»
(189) -
آيا معقول است كه اصحاب حاضر در مجلس، وصيّت رسول خدا را فراموش كنند در حالى
كه جودت حفظ و قدرت ذهنى آنها مطالبى بيان شده است كه قصائد شعرى طويل را چون
يك بار بر آنان خوانده مىشد حفظ مىشدند، و خطبههاى بديع و مفصّل را بدون
اندك تغيير حفظ مىشدند؟ آيا اين چنين كسانى متصوّر است كه وصيّت سوم رسول خدا
را فراموش كرده باشند؟! أبداً اين طور نيست، امّا سياست حاكم جائر ايشان را
مجبور به نسيان و عدم ذكر كرده است، آن به راستى كه ملعبه دست بازيگران و محلّ
تمسخر آن صحابه بىمايه قرار گرفت. بدون اندكى ترديد آن وصيّت، وصيّت به
استخلاف اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است كه راوى آن را ذكر نموده است.
(190) -
صحيح» مسلم، طبع داراحياء التراث ج3، ص 1258، تعليقه شماره .4
(191) -
شرح نهج البلاغه» طبع دار احياء الكتب العربيّة الكبرى، ج3، ص 14، سطر 27 و
.28
(192) -
در «غاية المرام» ص 595 تا ص 620 درباره جرأت عمر بن خطاب بر رسول خدا چون
دانست كه آنحضرت مىخواهد نصّى بر ولايت علىعليه السلام بنويسد در مرض موت، از
طريق عامّه هفده روايت، هشت تا از ابن أبى الحديد در «شرح نهج البلاغة» و هفت
تا از صاحب كتاب «سير الصحابة»، و از طريق خاصّه دو روايت: يكى بسيار مفصّل از
كتاب سليم بن قيس هلالى و ديگرى از صاحب كتاب «الصراط المستقيم» ذكر نموده است.
(193) -
مانند ص 270 تا ص 272 درس 14، از ج 1 «امام شناسى» و ص 31 تا ص 33 درس 91 تا
93 از ج7، و ص 144 تا ص 151 درس 110 تا 115 از ج 8 «امام شناسى».
(194) -
آيه 80، از سوره 4: نساء.
(195) -
آيه 59، از سوره 4: نساء.
(196) -
آيه 64، از سوره 4: نساء.
(197) -
آيه 7، از سوره 59: حشر.
(198) -
آيه 19 تا 22، از سوره 81: تكوير.
(199) -
احمد امين مصرى كتابى در آخر عمر خود نوشته است و در آن از بسيارى از
اتّهاماتى كه در «فجر الاسلام» و «ضحى الاسلام» به شيعه زده است، رفع يد كرده
است و در حقيقت توبه نامهاى است از او بدون آنكه لفظ توبه و عذرخواهى را بر
زبان آورده باشد. در ص 12 از اين كتاب مىگويد: و أمّا السّنّة فهى أهمّ مصدر
بعد القرآن، و قد تجرّأقومٌ فأنكروها و اكتفوا بالعمل بالقرآن وحده. و هذا
خطاء. ففى السّنّة تفسيرٌ كثيرٌ من النبّىصلى الله عليه وآله فى القرآن. «و
امّا سنّت پس آن مهمترين مصدر است پس از قرآن. و حقّاً بعضى از مردم تجرّى و
تعدّى نمودند تا سنّت را انكار كردند و تنها به عمل به قرآن اكتفا نمودند. و
اين كار، كار خطا و غلط است. زيرا در سنّت تفسير بسيارى از رسول اكرمصلى الله
عليه وآله درباره آياتى كه در قرآن است وجود دارد.» آنگاه احمد امين شرحى نسبةً
مفصّل راجع به اين موضوع مىدهد.
(200) -
به ترتيب آيه 1 تا 3 از سوره 49: حجرات.
(201) -
همان
(202) -
همان
(203) -
حقيقةً شگفتآور است كه شأن نزول خود اين آيات درباره ابوبكر و عمر است كه در
محضر رسول الله داد و فرياد راه انداخته و با هم نزاع كردند. سيد شرفالدّين
عاملى در كتاب «النصّ و الاجتهاد» طبع دوّم ص 196 و 197 گويد: سبب نزول اين
آيات، آن بود كه بر رسول خداصلى الله عليه وآله جماعتى از بنىتميم وارد شدند و
درخواست نمودند از آن حضرت كه از ميان خودشان اميرى را بر آنان بگمارد. بخارى
در «صحيح» خود ص 127، از جزء سوّم در تفسير سوره حجرات تخريج كرده است كه
ابوبكر گفت: اى رسول خدا قعقاع بن معبد را اميرشان گردان! به اين گفتار مبادرت
كرد و رأى خود را فوراً زودتر از رأى خود رسول الله وانمود كرد. پس از او عمر
بدون درنگ فوراً گفت: بلكه أقرع بن حابس أخا بنىمجاشع را اى رسول خدا اميرشان
گردان! ابوبكر گفت: اى عمر! تو پيوسته راه خلاف مرا دارى! ابوبكر و عمر، مراء و
جدال و مخاصمه كردند و صداهايشان بلند شد. خداوند به پيرو آن، اين آيات را نازل
فرمود. به علّت سرعت ايشان در رأى و مقدّم داشتن نظريه خود در برابر رسول خدا و
بلند نمودن صداى خود را بالاتر از صداى رسول خدا.
آنگاه سيد شرفالدين آيه لاترفعوا أصواتكم فوق صوت النبىّ را اين طور تفسير كرده
است كه خداوند آنان را از گفتارى كه مشعر باشد كه ايشان در امور دخالت دارند
نهى نموده است و يا گفتارى كه مشعر باشد كه ايشان عندالله و رسوله داراى وزنى
هستند، چون كسى كه صدايش را بلندتر از صداى ديگرى مىكند براى خود اعتبار خاصّى
قائل است و صلاحيّت مخصوصى مىداند و اين امر از هيچ كس در نزد رسول خدا جايز و
نيكو نيست.
(204) -
آيه 21، از سوره 33: أحزاب.
(205) -
آيه 24، از سوره 8: انفال.
(206) -
آيه 115، از سوره 4: نساء.
(207) -
آيةالله علّامه سيّد شرف الدين عاملى در خطبه كتاب «النصّ و الاجتهاد» طبع
اوّل، 1375، ص 50 پس از استشهاد به اين آيه در تعليقه گويد: ابن مردويه در
تفسير اين آيه تخريج كرده است كه مراد از مشاقّه با رسول خدا در اينجا مشاقّه
در شأن على بن ابيطاالب است . و مراد از هدايت در قول خدا: بعد ما تبيّن له
الهدى نيز، شأن اوعليه السلام است. و عيّاشى در تفسير خود به همين گونه تخريج
نموده است، و صحاح متواتره از طريق عترت طاهره وارد است كه سبيل مؤمنين فقط
سبيل ايشانعليهم السلام است.
(208) -
آيه 1تا5، از سوره 53: و النّجم.
(209) -
آيه 40 تا 43، از سوره 69: الحاقّة.
(210) -
شرح نهجالبلاغه» ابن ابى الحديد، طبع دارالإحياء، ج 2، ص 57 ضمن خطبه 26، كه
عمر به ابن عبّاس مىگويد: خشيناه على حداثة سنّه و حبّه بنىعبدالمطلب.
(211) -
شرح نهج البلاغة» طبع دارالاحياء، ج2، ص 58 ضمن خطبه 26 كه عمر به ابنعباس
مىگويد : يابن عبّاس ! انّ اوّل من رَيّثكم عن هذا الأمر أبوبكر! اِنّ قومكم
كرهوا أن يجمعوا لكم الخلافة و النبوّة. «اى پسر عبّاس اوّلين كسى كه شما را از
خلافت دور داشت و در رسيدن خلافت به شما كُندى نمود، ابوبكر بود. قوم شما
نمىپسنديدند كه نبوّت و خلافت را در شما جمع كنند.»
(212) -
عمر با علم و ادراك اينكه پس از رسول خداصلى الله عليه وآله على بهترين افراد
بشر است، اقدام به غصب خلافت نمود، مرحوم سيد بن طاووس در «طرائف» طبع مطبعه
خيّام در قم ص 133 از كتاب فقيه شافعى ابن مغازلى در كتاب «مناقب» خود با
اسنادش به نافع غلام پسر عمر روايت مىكند كه گفت: من به ابن عمر گفتم ـ و
مىدانيم كه نظريه ابن عمر با خود عمر در اين گونه مسائل يكى است ـ: من خير
النّاس بعد رسول اللهصلى الله عليه وآله؟ «بهترين مردم بعد از رسول خدا كيست؟»
ابن عمر گفت: ما انت و ذاك، لااُمّ لك؟ «تو را به اين پرسش چكار اى بى مادر؟»
سپس گفت: أستغفرالله، خيرهم بعده من كان يحلّ له ما يحلّ له، و يحرم عليه ما
يحرم عليه. «من از خدا مغفرت مىطلبم، بهترين مردم پس از رسول خدا آن كسى است
كه براى او حلال است آنچه براى رسول خدا حلال بوده است و حرام است براى او آنچه
براى رسول خدا حرام بوده است.» گفتم: آن كيست؟! گفت: على بن ابيطالبعليه
السلام . سَدّ ابواب المسجد و ترك باب على و قال له: لك فى هذا المسجد مالى و
عليك فيه ما علىّ، و انت وارثى و وصيّى تقضى دينى و تنجز عداتى و تقتل على
سنّتى، كذب من زعم أنّه يبغضك و يحبّنى. «پيغمبر دستور داد درهاى مسجد را بستند
و در على را بازگذارد و به او گفت : براى تو در اين مسجد جايز است آنچه براى من
جايز است، و تو وارث من هستى و وصىّ من هستى، دَين مرا أدا مىكنى و به
وعدههاى من وفا مىكنى و بر سنّت من جنگ مىكنى، دروغ مىگويد كسى كه
مىپندارد تو را دشمن دارد و مرا دوست دارد.» اين روايت در «مناقب» ابن مغازلى
ص 261، و «بحار الأنوار» طبع حروفى، ج39، ص 33 موجود است.
(213) -
آيه 7، از سوره 59: حشر.
(214) -
ابن حجر در «الصواعق المحرقة» در اواخر فصل 2 از باب 9، ص 75 گويد: رسول
خداصلى الله عليه وآله در مرض موت در حجره مباركه خود در وقتى كه مملوّ از
جمعيّت بود فرمود : أيّها النّاس يُوشك أن اُقبضَ قبضاً سريعاً فيُنطلق بى ، و
قد قدّمتُ اليكم القولَ معذرةً اليكم، ألا إنّى مُخَلّفٌ فيكم كتابَ ربى عزّو
جلّ و عترتى أهل بيتى. ثم أخذ بيد علىّ فرفعها فقال: هذا علىّ مع القرآن، و
القرآن مع علىّ لايَفْترقان حتّى يَردَا عَلَىّ الحوضَ. الحديث. «اى مردم نزديك
است مرا به زودى و به سرعت قبض كنند و ببرند و براى رفع عذر شما نزد خدا من
گفتارم را براى شما تقديم مىكنم: آگاه باشيد كه من در ميان شما دو جانشين از
خود مىگذارم، كتاب پروردگارم و عترتم كه اهل بيت منند. و سپس دست على را گرفت
و بلند كرد و گفت: اين على با قرآن است و قرآن با على است و اين دو تا از هم
جدا نمىشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.» اين حديث را نيز در
«المراجعات» طبع اول، ص 15 و 16 از «الصّواعق» نقل كرده است.
(215) -
آيه 67، از سوره 5: مائده.
(216) -
داستان نفاق و ارتداد عمر را در صلح حديبيّه با تفصيل، اصحاب سير و تواريخ در
كتب خود ذكر كردهاند، از جمله بخارى در «صحيح» خود، در كتاب شروط، باب شروط در
جهاد، ج2، ص 122، و مسلم در «صحيح» خود، در باب صلح حديبيّه ج2 ذكر كرده است.
(217) -
سيره حلبيّه، باب صلح حديبيّه ج2، ص .706
(218) -
آية الله سيّد شرف الدين عاملى در كتاب «النصّ و الاجتهاد» طبع دوم ص 160
گويد : امام احمد در مسندش از حديث مسوّر بن مخرمة و مروان بن حكم تخريج كرده
است و حلبى در سيره خود و بسيارى ديگر از راويان أخبار در غزوه حديبيه، تصريح
نمودهاند كه عمر شروع كرد به ردّ كردن گفتار رسول خدا. در اين حال ابوعبيده
جرّاح به او گفت: ألا تسمع يابن الخطّاب رسول اللهصلى الله عليه وآله يقولُ ما
يقول؟! نعوذ بالله من الشيطان الرّجيم ! «آيا نمىشنوى اى پسر خطّاب كه رسول
خداصلى الله عليه وآله مىگويد آنچه را كه مىگويد . از شيطان رانده شده به
خداوند پناه مىبريم.» و حلبى و غير او گفتهاند كه: رسول خداصلى الله عليه
وآله در آن روز به عمر گفت: يا عمر إنّى رضيتُ وَ تأبَى! «اى عمر من راضى شدم
به حكم خدا و تو امتناع ورزيدى!»
(219) -
ما داستان عبدالله بن اُبىّ را مفصلاً در ج 10، از «امامشناسى» در درس 142
تا 148 از ص 321 تا ص 345 آوردهايم.
(220) -
همچون عالم جليل و علاّمه كبير مجاهد قاضى قضاة سوريا ـ حلب، الشيخ محمد مرعى
امين انطاكى كه به مذهب تشيّع درآمد و كتاب «لماذا اخترت مذهب الشيعة مذهب أهل
البيت» را نوشت و اين اشعار از اوست:
لماذا اخترت مذهب آل طه
و حاربت الأرقاب فى ولاها
و عفت ديار آبائى وأهلى
و عيشاً كان ممتلئاً رفاها
لأنّى قد رأيت الحقّ نصّاً
و ربّ البيت لم يألف سواها
فمذهبى التشيّع و هو فخرٌ
لمن رام الحقيقة و امتطاها
و هل ينجو بيوم الحشر فردٌ
مشى فى غير مذهب آل طه
حقير اين كتاب را مطالعه نمودهام الحقّ كتاب نفيس و ارزشمندى است. و همچون دكتر
سيّد محمد تيجانى سماوى كه از اهل قفصه تونس است و كتابش به نام «ثمّ اهتديتُ»
مىباشد، در اين كتاب سفر خود را به حجاز و عراق و ملاقات با علماى شيعه در نجف
اشرف بيان كرده است و بيشتر تحت تأثير منطق و گفتار مرحوم آية الله سيّد محمّد
باقر صدر شهيد حزب بعث ـ اعلى الله مقامه ـ قرار گرفته است و سپس با تحقيق عميق
خود در كتب صحاح و سنن عامّه پس از سه سال تحقيق و مطالعه مذهب تشيع را اختيار
نموده است، اين كتاب در همين سال سارى به دست حقير رسيد از اوّل تا آخر مطالعه
كردم، بسيار شيرين و جالب و در عين حال مستدلّ نوشته است. أطال الله بقاه و
نصرالله به الحقّ فى تأييد المذهب المبين.
(221) -
صحيح» بخارى، طبع بولاق، ج 6، كتاب النبّى، باب مرضه ص .12 و اين روايت را
ابن ابى الحديد، در ج2، ص 51 از شرح بر «نهجالبلاغة» ذكر نموده است. و ايضاً
مقريزى در كتاب «النزاع و التخاصم فى ما بين بنى امية و بنى هاشم» طبع نجف، سنه
1386، ص 32 از بخارى از حديث زهرى نقل كرده است.
(222) -
يعنى پس از سه روز چنان خواهى شد كه مورد آزار و اذيت قرارگيرى و تو را به
وحشت اندازند. در «اقرب الموارد» آورده است: الناس عبيدالعصا: يهابون مَن
آذاهم.
(223) -
البداية و النهاية» أبوالفداء ابن كثير دمشقى، ج5، ص 227، و ابن سعد در
«طبقات» طبع بيروت، ج2، ص 245، و «السيرة النبوية» ابن هشام طبع چهارم بيروت،
ج4، ص .304
(224) -
روضةالصّفا» طبع سنگى، جلد دوّم، تاريخ رسولالله، ذكر مرضموت رسولاللهصلى
الله عليه وآله.
(225) -
حافظ ابونعيم احمد بن عبدالله اصفهانى متوفّى در سنه 430 در كتاب «حلية
الأولياء» ج1، ص 64 و «مناقب خوارزمى» طبع سنگى، ص 179 با سند متّصل خود از
ابن عبّاس از رسول خداصلى الله عليه وآله.
(226) -
حلية الأولياء» ج1، ص 63 با سند متّصل خود از رسول خدا كه فرمود: ادعوا لى
سيّد العرب! يعنى على بن أبيطالب. عائشه گفت: ألستَ سيّد العرب؟! فقال: انا
سيّد ولد آدم و علىّ سيدالعرب. و چون على آمد به طائفه انصار گفت: يا معشر
الانصار...
(227) -
حلية الاولياء» ج1، ص 65و ص 66 با سند متصل خود از معاذبن جبل، قال: قال
رسول الله صلى الله عليه وآله: يا على اخصمك بالنّبوة و لا نبوة بعدى، و تخصم
الناس بسبع و لايحاجّك فيها أحد من قريش: أنت أولهم ايماناً بالله، و أوفاهم
بعهدالله، و أقومهم بأمرالله، و أقسمهم بالسّويّة، و أعدلهم فى الرعيّة، و
أبصرهم بالقضيّة، و أعلمهم عندالله مزيةً.
(228) -
البداية و النهاية» ج5، ص 227 و .228
(229) -
آيه 17 و 18، از سوره 46: احقاف: «و آن كسى كه به پدر و مادرش گفت: اُف باد
بر شما، آيا شما مرا وعده مىدهيد كه سر از قبر بيرون مىآورم و مبعوث مىشوم
در حالى كه مردمان در قرون عديده مردهاند و ابداً برنگشتهاند؟! و آن پدر و
مادر استغاثه به خدا مىنمودند كه اى پسر واى بر تو، ايمان بياور، حقّاً وعده
خدا حق است. و او در جواب مىگفت : اين عقيده شما نيست مگر خرافات و عقيدههاى
سخيف پيشينيان. آنها كه منكر معادند كسانى هستند كه كلمه عذاب حقّ بر آنها
محقّق شده است در زمره افرادى كه قبل از آنها از جنّ و انس بودهاند. حقّاً
آنان از زيانكارانند.»
در «الميزان» ج18، ص 225 از تفسير «الدّرّالمنثور» روايتى را نقل مىكند كه اين
آيه درباره عبدالرّحمن بن ابىبكر نازل شده است و مىفرمايد: داستان خطبه مروان
در مسجد مدينه و دعوت مردم به پذيرش استخلاف معاويه يزيد را و انكار عبدالرّحمن
بر او و جواب او به اين كه: ألست الذى قال لوالديه اُفّ لكما؟ و پاسخ عبدالرحمن
به اينكه: ألستَ ابن اللّعين الذّى لعن اباك رسول الله؟ معروف است. علّامه
مىخواهند از اين آيه استفاده كنند كه چون به عنوان حقّ عليهم القول آورده شده
است مىتوان فهميد كه اسلام عبدالرّحمن صورى بوده و اثرى نداشته است و وى از
مخلّدين در آتش و از خاسرين است مگر اينكه اين روايات و تاريخ را درباره او
انكار كنيم همچنانكه خواهرش عائشه انكار نمود.
(230) -
علّامه حاج سيد مرتضى عسگرى، سبط و نوه دخترى مرحوم محدّث عظيم آيةالله ميرزا
محمد طهرانى شريف عسگرى است و مرحوم آقاى ميرزا محمّد ـ قدس الله نفسهـ دائى
پدر حقير كه نامشان سيّد محمد صادق بوده است، بودهاند.
(231) -
آيه 7، از سوره 3: آل عمران.
(232) -
آيه 38، از سوره 6: انعام: «ما در كتاب از هيچ چيز كوتاهى نكردهايم.»
(233) -
آيه 3، از سوره 5: مائده: «امروز من دينتان را برايتان كامل كردم و نعمتم را
برايتان تمام نمودم.»
(234) -
آيه 55، از سوره 24: نور.
(235) -
آيه 44، از سوره 16: نحل.
(236) -
پاسخهائى كه در بحث يازدهم، علماء عامّه در دفاع از عمر در ردّ نوشته رسولخدا
دادهاند، و جوابهاى آن همگى از كتاب نفيس و ارزشمند «المراجعات» طبع اوّل 1355
قمرى مراجعه 87 و 88 ص 246 تا ص 251 مىباشد كه مرحوم آيةالله سيد شرف الدين
عاملى در سنه 1329 به مصر مسافرت نموده و با يكى از اعلام علماى آنجا كه شيخ
الاسلام مصر بوده بناى بحث را گذارده و بعداً بحثها توسط نامه ردّ و بدل
مىشده است. اين كتاب شريف تا حالا كه سنه 1410 هجريه قمريه است بيست بار طبع
شده است. مطالب آن مورد استقبال همه قرار گرفته و بسيارى از اهل تسنّن به بركت
مطالعه آن شيعه شدهاند. اين كتاب از كتب جاودانى است و مطالعه آن بر همه لازم
است.
(237) -
گلستان» سعدى، طبع عبدالعظيم گرگانى، ص .15
(238) -
نقل از كتاب «خصائص الفاطميّة» ميرزا محمّد باقر واعظ طهرانى كه از شيخ حرّ
عاملى ذكر كرده است.
(239) -
بعضى سعدى را از اهل سنّت مىدانند و ظاهر عبارات و اشعارش مخصوصاً قصيدهاى
را كه در رثاء مستعصم سروده و وى را با اميرالمؤمنين خطاب كرده دليل مىگيرند:
(آسمان را حق بود گر خون ببارد بر زمين ـ بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين).
بسيارى از دانشمندان وى را شيعه دانسته و اشعار و عبارات او را درباره خلفا حمل
بر تقيّه نمودهاند، مخصوصاً قاضى نورالله شوشترى در «مجالس المؤمنين» دو بيت
أوّلى را كه ما آورديم ذكر مىكند و مىافزايد كه من آنها را در يكى از
ديوانهاى كهنه او ديدهام. حقير امثال سعدى و عطار و محيىالدين عربى را در
اوائل عمر سنّى و در اواخر كه در اثر مطالعات بسيار و يا تابش نور عرفان حقيقت
را دريافتهاند شيعه مىدانم.
(240) -
حلية الأولياء» ج1، ص 65 تا .75
(241) -
«حلية الأولياء» ج1، ص 65 تا .75
(242) -
همان
(243) -
«حلية الأولياء» ج1، ص 75 و ص .76
(244) -
همان
(245) -
حلية الأولياء» ج1، ص .77 و نيز اين روايت را كلينى در «اصول كافى» ج1، از
طبع حيدرى ص 26 از كتاب العلم، باب صفة العلماء، با دو سند آورده است.
(246) -
«حلية الأولياء» ج1، ص 77 و ص .76
(247) -
همان
(248) -
يعنى قرآن را در ركعات نمازهاى شب ايستاده مىخواندند، و پس از قرائت آن به
ركوع و سجده مىرفتند، و اين است كيفيت خواندن نماز شب و قرائت قرآن، و ما از
اين موضوع مفصّلاً در كتاب «نور ملكوت قرآن» بحث نمودهايم. (ج3، بحث ششم، ص
217 تا ص 222).
(249) -
حلية الأولياء» ج1، ص .79
(250) -
اين اشعار را در روزنامه قدس مشهد سال دوم شماره 549 در روز چهارشنبه 15 ربيع
الثانى 1410 هجريه قمريه كه روز 24 آبان 1368 شمسى است از علّامه طباطبائى قدس
سره طبع كرده است، و مع الاسف اين روز را به حساب شمسى سالروز رحلت علّامه
طباطبائى پنداشته است و سالروز را بر خلاف جميع موازين شرعى به سال شمسى به
حساب آورده است. روز رحلت علّامه هجدهم محرّم الحرام است، نه 15 ربيع الثانى.
فتأمّل و افهم . امّا ضلالت انسان را به اينجاها مىكشاند.
خشت اوّل چون نهد معمار كج
تا ثريّامىرود ديوار كج
(251) -
از كتاب «مصيبة الاولياء» طبع اقبال، سروده احمد حسينى فيروزآبادى است. و اين
اشعار را درباره حضرت امام حسينعليه السلام سروده است فلذا بعد از بيت چهارم
اين بيت را دارد :
اى خاك كربلاى تو مهر نماز من
آن مهر را به مهر سليمان نمىدهم
و در شعر ما قبل آخر دارد: (جان مىدهم به شوق وصال تو يا حسين). امّا چون ما در
اينجا اين ابيات را درباره اميرالمؤمنينعليه السلام آورديم، بهصورت اقتباس و
استخدام به اين طرز ياد كرديم.
(252) -
«حلية الأولياء» ج1، ص .64
(253) -
همان
(254) -
المراجعات» طبع اوّل ص .287 و ابيات از حسّان بن ثابت است.
(255) -
المراجعات»، ص.286 و ابيات از عبداللهبن ابىسفيان بنحارث بنعبدالمطّلب
است .
(256) -
مراد در اينجا هم مقام با پيغمبر است، يعنى ما دو شاخه هستيم كه از يك بُن
روئيدهايم . به دليل آنكه فرموده است: و أنا من رسول الله كالصّنو من الصّنو و
الذّراع من العضد . و صنوان همان طور كه در «أقرب الموارد» گويد: اذا خرج
نخلتان أو أكثر من أصل واحد، فكلّ واحدة منهنّ صِنوٌ.