نيايش امام حسين عليهالسلام در صحراى عرفات
علامه محمدتقى جعفرى قدس سرّه
- ۵ -
61 ـ الهى حكمك النّافذ و مشيّتك القاهرة لم يتركا لذى مقال
مقالا و لا لذى حال حالا.
اى خداى من، حكم نافذ و مشيت پيروزت، به صاحب گفتار جمال سخن
نداده و براى كسانى كه داراى وضع روانى دگرگونند، بهانهاى نگذاشته است.
خداوندا، آنان كه در نظام متقن و زيباى اين جهان هستى به دقت نگريستند؛
آنان كه صداى جريان حلقههاى زنجير وجود را با گوش دل شنيدند؛
آنان كه با ناچيزى تصورات و مشاعر خود را در شناخت اين اقيانوس بىكران و پرتلاطم
اعتراف نمودند؛
آنان كه تسليم و مسلوبالاختيار بودن اجزا و روابط جهان هستى را در مقابل حكم نافذ
و مشيت پيروز تو درك كردند: لب از گفتار فروبستند و به تماشاى لذتبخش اين خيمه
مينارنگ پر از آيات قناعت ورزيدند و گاهگاهى به سخن درآمده، چنين زمزمه نمودند كه:
چشم در صنع الهى باز كن، لب را ببند |
|
بهتر از خواندن بود ديدن خط استاد را |
صائب تبريزى
اينان با علم به ضعف و نادانى خود از درك اصول و پايههاى جهان هستى كه مستقيما
مربوط به توست، ياوهگويى نكردند و قربانى جهالت خود نگشتند و با تمام هيجان و
اشتياق اين سرود سر دادهاند:
ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار34
اى خداى بزرگ! اى پروراننده ما، اين جهان بزرگ را بيهوده
نيافريدى. [پاك پروردگارا]، ما را از عذاب دوزخ رها فرما.
سپس به دنبال وظيفه رفتند. آنان چنين احساس كردند كه حكمت و مشيت عاليه تو، جايى
براى چون و چرا نگذاشته است. آنان نمىتواند با نظر به واقعيتهاى جاريه در پهنه
بىكران هستى براى توجه به سوى تو بدلى پيدا كنند.
پروردگارا، در مقابل اين حكم نافذ و مشيت پيروزت، نيروى احساس وظيفه ما را تشديد
فرما، تا به نشستن در زير درخت خلقت و سياحت در شاخ و برگهاى زيباى آن قناعت
نورزيم و به سوى انجام وظيفه رهسپار شويم و خود را به بىنهايت مربوط بسازيم.
62 ـ الهى كم من طاعة بنيتها و حالة شيّدتها هدم اعتمادى عليها
عدلك بل اقالنى منها فضلك.
اى خداى من! چه بسا اطاعتى مىكنم و به سوى تو متوجه مىگردم،
ولى عدالت تو تكيه مرا به آن عبادت ويران مىكند. آرى، آنگاه كه به دادگرى تو متوجه
مىگردم، ناچيزى و پوچى آنها را در مىيابم؛ آنگاه، با يك آگاهى در مقابل فضيلت و
احسان تو آنها را ناديده مىگيرم.
اطاعتها و عبادتها را انجام مىدهيم و گاهى حالت توجه و نيايش با خداوند را در
خود احساس مىكنيم؛ ولى هنگامى كه به ناچيزى آنها در مقابل عظمتش آگاه مىشويم،
مىبينيم: اگر خداوند بخواهد با دادگرى درباره اين اطاعتها و نيايشها محاسبه
انجام بدهد، بىارزشى آنها كاملا اثبات خواهد شد.
عوامل زيادى موجبات بىارزشى اين توجهات و نيايشها را اثبات نمايد:
1 ـ جهلى كه ما را احاطه نموده است، اين جهل مانع شناخت حقيقى خواستههاى ماست؛
يعنى ما نمىدانيم چه مىخواهيم و از كه مىخواهيم؟
2 ـ معاصى معينى از قبيل ستمكارى بر بندگان خداوند، آثار وضعى خود را در درون ما
جايگير ساخته و سد خللناپذيرى را در مقابل حالات لطيف روح ما ايجاد مىكند.
3 ـ توجه به اين كه اين حالت نيايش، يكى از عوامل بزرگ تكامل روحى است، باعث سقوط
ما گشته است. در آن موقع درك مىكنيم كه در همان نقطه كه آن را آغاز سفر محسوب
نموديم، ايستاده و كوچكترين مسافتى را به سوى حق و حقيقت نپيمودهايم.
اى پروردگار توانا! در آن حال كه در صدد پرستش و نيايش تو بر آمدهايم، اگر چه
لحظاتى بيش نباشد، ما را به سوى خودت باز خوان. در آن لحظه كه در درياى عظمت تو
مستغرق هستيم، به خود نخواهيم باليد. در اين لحظه و پس از آن نيز، هيچ گاه اين حالت
را وسيله تكامل خود قرار نخواهيم داد، زيرا به خوبى درك كردهايم كه توجه و قصد
كمال همان و سقوط در سرازيرى حيوانى همان. به خود آمدن و احساس نيل به عظمت، سد راه
رهروان كوى حق و حقيقت است. هدف قرار دادن احساسات لذت از رسيدن به مقام والا، كار
جانوران است. ما بايد مراحل كمال را يكى پس از ديگرى ـ بدون كوچكترين قصد بزرگى ـ
درنورديم، اگر چه عظمت و سعادت مانند سايه دنبال ما در حركت باشد. ما بايد مانند آن
كشاورز كه دانه مىپاشد و مقصودش خود گندم است، وصول به مقام و بارگاه الهى را هدف
قرار بدهيم؛ هر چند تكامل مانند كاه كه به طفيلى گندم در محصول نمودار مىشود، به
طور ضرورى نصيب ما خواهد گشت.
خواهى بدانى معنى حب الوطن را
اين طفل نورس را ز شير دايه برگير
در چاه ماندستى چرا اى يوسف جان
مرغ دلت چون شد اسير دام صياد |
|
يك چند از خود دور كن مايى و من را
بسپار با مامش تو جان خويشتن را
بگذار اين چه را و برگير اين رسن
خوش مىسرايد قصه مور و لگن را |
مرحوم حاج شيخ علىاكبر نوقانى
اى پروردگار بىچون! ما پيروزى در شكستن سد آهنين خودبينى را از تو مىخواهيم.
63 ـ الهى انّك تعلم انّى و ان لم تدم الطّاعة منّى فعلا جزما
فقد دامت محبة و عزما.
لطيف پروردگارا! تو مىدانى اگر چه حالت توجه و نيايشم دوامى
ندارد، ولى محبت و اشتياق توجه به سوى تو را هميشه در نهانخانه دل مىپرورانم.
زبانم هميشه گوياى حمد و ثناى تو نيست، ولى آنگاه كه با سوز و گداز به مقام شامخ
ربوبىات متوجه گشته و چند كلمه از اعماق جانم به عنوان ستايشت برمىآورم، مانند
اين است كه در همه حال و در همه لحظات زندگى، درى غير از در بارگاه تو نزدهام و
سخنى با غير از تو نگفتهام.
خداوندا، با اين سكوت ظاهرى تو مىدانى كه:
خامشيم و نعره تكرارمان |
|
مىرود تا پاى تخت يارمان |
موجهاى بى كران محبتت در درونم به حركت در مىآيد و با نوسانها بر غوغاى تمايلات و
آرزوهاى حيوانىام، سينه به سينه به مبارزه برمىخيزد.
من ناظر اين پيكارم؛ چه پيكار جدى و چه رو در رو ايستادن وحشتناكى! من پيروزى
موجهاى محبتت را با حسرت جانكاه آرزو مىكنم. مىخواهم اين موجها را با حسرت
جانكاه آرزو مىكنم، مىخواهم اين موجها تا آخرين نفس در درونم از وزش نسيمهاى
مهر و محبتت به حركت در آيند، اما نمىدانم چرا و به چه علت دوباره اين موجهاى الهى
به تدريج رو به سكوت و خاموشى وحشتانگيز گراييده، جاى خود را براى توهمات و خيالات
پوچ و بىاساس خالى مىكنند: آه خداوندا؛
بس ستاره آتش از آهن جهيد
ليك در ظلمت يكى دزدى نهان
مىكشد استارگان را يك به يك |
|
وين دل سوزيده پذرفت و كشيد
مىنهد انگشت بر استارگان
تا نيفروزد چراغى بر فلك |
مولوى
اينك، پيروزى آن هيجانهاى الهىام را از تو مىخواهم، نجات اين هماى سعادت ابدى را
كه در زير پنجههاى نيرومند كركسهاى تمايلاتم دست و پا مىزند، از تو مىجويم.
آخر اى خداى مهربانم! چه مىشود اگر روزى فرا رسد، پيش از آنكه چشمهسار
دائمالجريان روحم به خشكى گرايد، و پيش از آنكه كوششهاى جدىام براى دريافت كشش
به سوى تو بىنتيجه بماند، نسيمى از ابديت به اقيانوس مضطرب روحم بوزد و ببينم يك
موج نهايى از وزش اين نسيم سر كشيده و:
مىرود بىبانگ و بىتكرارها |
|
تحتها الانهار تا گلزارها |
64 ـ الهى كيف اعزم و انت القاهر و كيف لا اعزم و انت الامر؟
خداى من! چگونه تصميم قاطعانه بگيرم؟ در حالى كه تو پيروز
مطلقى، چگونه تصميم نگيرم؟ در حالى كه خود دستور به تصميم دادهاى؟
نيتها و تصميمهاى ما درباره هر كارى كه مىخواهيم انجام بدهيم، اگر غفلت از حقيقت
امور داشته باشيم، به استقلال و خودپرستى مىانجامد، در صورتى كه:
ازمّة الامور طرّا بيده |
|
و الكلّ مستمدّة من مدده |
عنان تمام امور به دست قدرت اوست و همه حوادث و موجودات از او
كمك مىگيرند.35
و لا تقولنّ لشىء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشآء الله.36
درباره هيچ چيز مگو كه من آن را فردا انجام خواهم داد، مگر
اين كه آن را به مشيت خداوندى مربوط بسازى.
اگر هيچگونه تصميمى به كار نبنديم و هيچ كارى را اراده نكنيم، بدون شك خلاف مشيت و
دستور او خوهد بود. زيرا او خود فرموده است:
و ان ليس للانسان الا ما سعى و انّ سعيه سوف يرى37
هيچ چيز براى انسان به جز كوشش او وجود ندارد و او نتيجه كوشش
خود را به طور حتم خواهد ديد.
پروردگارا، اگر من بگويم، مخالفت قيوميت و پيروزى مطلق
تو است و اگر تو بگويم، مسؤوليت را منكر شدهام.
خداوندا، لطف و عنايتت را شامل حال ما فرما و آن قدرت را به ما ارزانى كن كه درك
كنيم تويى قادر مطلق، و تويى بخشنده قدرتها، و ماييم موجودى كه در بهرهبردارى از
آن نيروها بايد بكوشيم و از آنها حداكثر بهرهبردارى را انجام بدهيم.
65 ـ الهى تردّدى فى الاثار يوجب بعد المزار فاجمعنى عليك
بخدمة توصلنى اليك.
خداى من! تماشا و تردد من در نمودهاى جهان هستى، مقصدم را كه
زيارت بارگاه توست دور مىسازد. توفيقت را شامل حالم فرما تا با انجام وظيفه به سوى
تو رهسپار شوم.
دل چو پرگار به سو دورانى مىكرد |
|
واندر آن دايره سرگشته پابرجا بود |
جهان هستى، خود را آماده شناسايى ما نشان مىدهد؛ وسيله شناسايى ما چيست؟
وسايل شناسايى ما همين حواس درونى و برونى و آلاتى است كه پديدهها را به كمك آنها
دقيقتر و روشنتر درك كنيم. آيا اين وسايل و آلات مىتوانند با امانت كامل،
واقعيتها را براى ما قابل درك بسازند.
البته نه، زيرا عينك حواس و آلات ما با خواص خود از ناحيه پديدههاى جهان هستى
رنگآميزى مىگردد. ما با آن عينك مىنگريم و گمان مىكنيم واقعيتهاى جهان هستى را
بدون دستخوردگى دريافتهايم. مگر نه اين است كه: ما در
نمايشنانه بزرگ وجود، هم بازيگريم هم تماشاگر، پس من كه تاكنون نتوانستهام
مرز حقيقى جهان هستى و من را مشخص بسازم، چگونه
مىتوان ادعا نمايم كه جهان و من را شناخته و هويت ماوراى آن را دريافتهام؟ و نيز
تاريكى جهان ماديات و اختلاف نمودها و حكومت كيفيتها و كميتها و گسترش اين
موجودات در رودخانه دائمالجريان كون و فساد از يك طرف، و برى و منزه بودن آن موجود
عالى و لطافت و نزديكى او به همين موجودات از طرف ديگر، نزديكترين فاصله را به
دورترين مسافتها مبدل ساخته است.
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود |
|
از گوشهاى برون آى اى كوكب هدايت
زنها از ين بيابان وين راه بىنهايت |
آه خداوندا! براى ديدارت به كوهساران مىنگرم، كشش مادى آنها مانند سد آهنينى،
لطافت روح و عظمت خواسته او را با خشونت مواجه ساخته و آن را باز پس مىگرداند.
كوهساران فقط مىتوانند رسوب اعصار و قرون گذشته را در خطوط خود به من نشان بدهند و
سر به فلك كشيدن آنها عظمت كميتى را كه دارا مىباشند، خاطرنشان مىسازد.
كوههاى سربه فلك كشيده كجا؟ پيشگاه ربوبى تو كجا؟
درياها باعظمتتر و لطيفترند؛ به درياها بنگرم شايد از پهنههاى بىكران و موجهاى
خروشان درياها گامى به سوى تو بردارم. اما حركات موجى درياها، دستخوش عوامل طبيعى
خود مىباشند، هر چند كه عظمت دريا براى ما استقلالى نشان مىدهد و ما هم اديبانه
براى آن در عين عظمت، خود آگاهى نسبت داده و در تعيين سرنوشتش اختيارى به آن اضافه
مىكنيم. ولى در آن هنگام كه دست از بازيگرى برمىداريم، مىبينيم نه تنها ما در
اسناد اختيار و استقلال به دريا توهم نمودهايم، بلكه ممكن است همين توهم را آن خس
ناچيز كه در نقطه بسيار كوچكى از موج دريا مىغلتد، به خود نسبت بدهد. اصلا ممكن
است اين خس ناچيز بگويد: اين همه عظمت و امواج بىكران دريا فقط و فقط براى اوست:
دريا كه به طبع خويش موجى دارد |
|
خس پندارد كه اين كشاكش با اوست |
آرى، من هم توهم مىكنم؛ دريا هم خيال مىكند؛ آن خس ناچيز هم گرفتار پندار خويشتن
مىباشد.
بالاخره، اگر چه درياها تماشاگهى بس عظيمند، اگر چه تماشاى آنها در درون مان هيجان
وصفناپذيرى ايجاد مىكند. اگر چه درياها در هنگام موج حلقههاى متصل، زنجير وجود
را براى ما مجسم مىسازند، وى با همه اين عظمتها، دريا كشش هندسى دارد؛ قابل قسمت
است؛ گاهى در حركت و گاه ديگر در سكون است؛ مىتواند تحت عوامل معينى به صورت بخار
درآمده و در فضاى بىكران مستهلك شود. پس درياها هم نمىتوانند مرا به سوى تو، اى
خداوند لم يزل و لا يزال، رهبرى نمايند.
درياهاى بىكران و خروشان كجا؟ پيشگاه ربوبى تو كجا؟
گلهاى ظريف و زيبا را نظاره مىكنم؛ تبسم آنها ديدگانم را و بوى عطرآميز آنها
مشامم را مىنوازد.
اين گلها با تمام ظرافت و زيبايى كه دارند، و با تمامى آشنايى كه با احساس و شورش
دل من دارا مىباشد، به اين سادهلوحى كه مىخواهم از آنها طريقى به بارگاهش انتخاب
نماييم مىخندند و مىگويند: آن جمالى را كه تو جستجو مىكنى ديده ديگرى لازم دارد،
زيرا اين ديدهها از كميتها و كيفيتهاى محدود مشخص نمىتواند تجاوز نمايد، چنان
چه ما خود با اين ديدگان رنگين و رنگپرست به سراغ ديدارش نمىرويم.
هله آنچه خواستم، يافتم از دل خدابين |
|
نه به ارض خويشتن را و نه بر سما زدم من |
آن بويى كه مستانه به دنبالش مىدوى، مشام ديگرى احتياج دارد.
بينى آن باشد كه او بويى برد |
|
بوى او را جانب كويى برد |
به درختان سرسبز و خرم و دشتها و دمنهاى روح افزا مىنگرم، گوش به سكوت آنها كه
عالىترين سرود را مىنوازد، فرا مىدهم؛ جنبشها و لرزشهاى ظريف، آنان راز وجود
را براى ما رموز لطيفى را آشكار مىكنند. چه لذت و حيرت آميخته با وقار كه در روحم
ايجاد نمىكنند!
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دلى تنگ
گه چون نسيم با گل، راز نهفته گفتن |
|
وان جا به نيكنامى پيراهنى دريدن
گه سر عشقبازى از بلبلان شنيدن |
حافظ
ولى آنگاه كه به ياد مىآورم، خزان مرگبارى در دنبال اين طراوت و شادابى فرامىرسد،
آنها را خاموش و بىشكوفه در بيابانها رها مىكند، سرودهاى دلپذيرشان كه با نواهاى
زيباى پرندگان ظريف در هم مىآميخت، در آن موقع به نالههاى خزانى مبدل مىگردد.
درك مىكنم كه ابديت در نهاد اين موجودات خرم و سرسبز نيز وجود ندارد.
در اين موقع، احساس مىكنم كه راهى نپيموده و در همان نقطه كه آغاز حركتم بوده است
توقف نموده و متحيرم.
گلها و درختان سرسبز و چمنهاى خرم كجا؟ پيشگاه ربوبى تو كجا؟
به خود مىنگرم و در اعماق قلب و عقل و خيال و وهم فرو
مىروم. در آنجا جهانى بزرگتر از جهان طبيعت مىبينم. اين جهان شگفتانگيز، اگر چه
لطيفتر و نيرومندتر و نافذتر از جهان بيرون است، زيرا اين جا
من وجود دارد.
اين جا جايگاه وجدان است. اين جا درك ذات ديده مىشود.
با اين حال، همين كه اين حقايق را به عنوان راههاى سير و سلوك به سوى تو انتخاب
مىكنم، همان مقدار از حركت به سوى تو جلوگيرى مىكند، كه پديدههاى جهان خارجى.
آرى خداوندا، درك مىكنم كه:
وهم و حس و فكر و ادراكات ما |
|
هم چون نى دان مرك كودك، هلا |
مولوى
فضاى بىكران با نقطههاى زرينش در مقابل چشمانم گسترده است. طاير تيزرو خيال با
سرعت بىنهايت در آن پهنه به پرواز درمىآيد. كرات فضايى را با يك بال زدن در پشت
سر مىگذارد.
بىنهايت را مىبيند و آن را در مىنوردد. ولى چگونه مىتوان باور كرد كه اين طاير
تيزرو خيال در همان نقطه ايستاده، بالى نگشوده و پروازى ننموده است؟
فضاى بىكران با نقطههاى زرينش كجا؟ پيشگاه ربوبى تو كجا؟
خداوندا، در اين دير تحير |
|
همى هستم تهىدست و دلى پر |
عطار
ولى اى خداوند بىچون! اگر ما از اين موجودات هستى يا از اين جريانهاى درونى توقع
ديدار تو را داشته باشيم، ما را آنچنان عفو فرما كه چوپان ناتوان را، در آن هنگام
كه تو را در هيكل برومند و با عظمت موسى عليهالسلام مىديد. ما را همان اندازه
بپذير كه بزهاى آن چوپان را به پيشكشى و هى هى و هيهايش را به زمزمه الهى:
اى فداى تو همه بزهاى من |
|
اى به يادت هى هى و هيهاى من |
در اين موقع است كه ديگر تمام يأس و نوميدىها به شادى و اميد مبدل گشته است، زيرا
به خوبى درك مىكنيم كه منحصرترين راه و نزديكترين مسافت به سوى بارگاه عظمت تو،
كنار گذاشتن تمام راهها و قصد حقيقى زيارت توست.
حال كه راه به سوى تو اين اندازه نزديك و سهل است، پس قصد كنم و در مقصد باشم.
جمعى ز كتاب و سخنت مىجويند
آسوده جماعتى كه دل از همه چيز |
|
جمعى ز گل و نسترنت مىجويند
برتافته از خويشتنت مىجويند |
خداوندا، اجازت فرما تا دمى چند رو در رويت به زانو در افتم، قطراتى از اقيانوس
جان، نثار بارگاهت نمايم.
آه، اى نزديكتر از من به من، خيال دورى راه تا درگاه جمالت خسته و فرسودهام كرده
است، نه راه و مسافت؛
اشهد ان المسافر اليك قريب المسافة38
گواهى مىدهم مسافر كوى تو مسافت اندكى دارد.
از گل آدم شنيدم بوى تو |
|
راهها پيمودهام تا كوى تو |
اكنون ديگر كوهساران را مانند خالهاى زيبايى بر رخسار طبيعت كه جمال بىنهايت
ماوراى خود را نشان مىدهد، مىنگرم. امواج خروشان درياها، نواى راز هستى را به
گوشم مىنوازد.
گلها را در ميان انگشتان قدرتت كه بر مشام آدميزادگان گرفته شده است، نظاره
مىكنم.
آن درختان سرسبز و چمنهاى خرم را در حال تكبير و تسبيح مىبينم، وجد و شعفم آنگاه
لبريز مىگردد كه نسيم نوازشگر بهارى را مىبينم كه شكوفهها و برگهاى شاداب را بر
روى همديگر خم مىكند، تا بوسه بر لبان تسبيحگويان همديگر بزنند و سپس قامت راست
نموده، دوباره به ذكر و هلهله مشغول شوند.
در اعماق قلب و عقل و خيال فرو مىروم؛ با روشنايى خيرهكنندهاى كه بر آنها
مىتابد روبهرو مىگردم، و راه بسيار روشنى به سويداى دل ـ كه جايگاه تو مىباشد ـ
به رويم باز مىشود.
حال مىبينم كه:
نيست كس را جز تو جايى در سويداى ضمير |
|
آرزوى اهل عرفانى، ندانم كيستى |
حال ديگر، فضاى بىكران با آن نقطههاى زرينش كه در آغوش خود گرفته است، مىتواند
به عنوان آستانه بارگاه جلال و جمالت مرا به سوى خود خيره نمايد.
66 ـ كيف يستدلّ عليك بما هو فى وجوده مفتقر ذلك؟
خداوندا، چگونه با اين موجودات كه در وجود خود نيازمند تو
مىباشند، به سوى تو راهى بيابم؟
اگر بتوانم از يك سنگ تاريك كه خورشيد به آن تابيده و آن را روشن ساخته است، حقيقت
آفتاب را درك كنم.
اگر بتوانم از حركت سرانگشتى كه معلول نيرو و فعاليت روحم مىباشد، حقيقت و عظمت
روح را دريابم.
اگر بتوانم از حركت مضطربانه خسى در روى نقطه بسيار محدودى از سطح اقيانوس، ژرفا و
كرانه و پهنا و حقيقت محتويات بىشمار آن را دريابم.
اگر بتوانم از حركت پر كاهى، كميت و كيفيت تندباد مربوط به تمام هستى را تعيين كنم.
اگر از ذره سرگردان در فضاى هستى كه حقيقت و ماهيت هزاران خورشيد را كه در تحريك و
جنبش آن ذره دخالت ورزيدهاند، درك نمايم.
در اين صورت از حقايق و نمودهاى اين جهان طبيعت به سوى تو اى خداى لم يزل و لا يزال
راهى پيدا خواهم كرد؟
اين است كه هشياران تاريخ انسانى، در اين جمله زير اتفاقنظر دارند كه مىگويد:
براى جامعه و بشرى كه در ميان گردباد حوادث در جنبش است و
آرامگاه او در آغوش همان گردباد است، و لذت خويش را در همان جا مىجويد، بسيار مشكل
است كه با فكر خود، اصل عليت و پيوستگى علل و معلومات را دريابد.
موج از حقيقت گهر بحر غافل نيست |
|
حادث چگونه درك نمايد قديم را |
صائب تبريزى
همين بود كه لحظات قبل مىگفتم: خداوندا، ترددم در آثار، منزلگه لقاى تو را دور
مىسازد.
افتقار و نيازمندى با استغنا و بىنيازى، سلب و ايجابند.
كدام يك از اين دو مفهوم مىتواند ديگرى را نشان بدهد؟
بىنياز پروردگارا، خورشيد عنايتت را بيفروز و آنگاه چراغى از آن خورشيد فرا راهم
گير، تا احتياجى به نظاره در اين موجودات كه سر تا پا مستمند وجود تو مىباشند،
نداشته باشم.
با آن استدلال كه از عقل و دانش نتيجه مىشود، هرگز آرزوى وصول به پيشگاه تو را كه
نهايت آرمان ماست نتوان داشت.
لطيف پروردگارا! ما با كوشش زيادى بالاخره درك نمودهايم كه:
عقل كشتى، آرزو گرداب و دانش بادبان |
|
حق تعالى ساحل و عالم همه درياستى |
ميرفندرسكى
عناصر و واحدهاى آن استدلال كه آغاز و انجام خود را از نتيجه مىگيرند، چگونه
مىتواند ما را به آن نتيجه كه هيچگونه سنخيت و تماثلى ميان آنها وجود ندارد،
برساند؟
باز برگردم و همان راز و نيازم را تكرار نمايم:
الهى تردّدى فى الاثار يوجب بعد المزار.
خداوندا، لطف و عنايتت را شامل حالم فرما، كه از تصورات و تخيلات دست برداشته، گام
به سوى تو بردارم.
توقف و نظاره و سياحت ما در اين درخت پر شاخ و برگ خلقت، راه ما را به سوى تو دورتر
خواهد ساخت.
قصد كنيم و به تو برسيم، گام برداريم و در مقصد باشيم.
67 ـ ايكون لغيرك من الظّور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك؟
متى غبت حتى تحتاج الى دليل يدلّ عليك و متى بعدت حتى تكون الاثار هى التى توصل
اليك؟
آيا حقيقتى غير از تو، آن روشنايى را دارد كه بتواند تو را بر
من آشكار بسازد؟ آيا تو پنهان بودهاى كه به دليلى كه به سوى تو رهنمونم بسازد،
احتياج داشته باشم؟ كى از من دور بودهاى تا نمودهاى جهان مرا به تو برساند؟
بار پروردگارا! آن هنگام كه حالت زودگذر روانىام را كنار مىگذارم و به خود آمده،
با دقت مىنگرم، مىبينم: روشنايى جمال و جلالت در جهان هستى، آشكارتر از هر چيز
است و براى آن وجود بديهى، خفا و پوشيدگى نيست كه چراغى سر راهم بگيرم و بارگاه
ربوبى تو را جستجو نمايم، زيرا هر آن گاه كه حقيقتى را دليل راهم فرض مىكنم، با
كمى تأمل درك مىكنم كه سازنده همين دليل و فروزنده همين چراغ راه نيز تويى.
اگر به طور مستقيم و ناخودآگاه، اعضاى مادى كالبدم را مورد توجه قرار دهم، غير از
مشتى گوشت و استخوان و رگ و پى و خون نخواهم ديد؛ ولى همين كه اعضاى بدنم را با
خودآگاهى حضورى در نظر مىگيرم، در اين موقع مىبينم، اول خود را درك نمودهام و
سپس اعضاى كالبدم را، كه چراغ راه به سوى درك من
مىباشند.
خدايا! چگونه مىتوان تصور نمود كه نقطهاى از نقطه جهان طبيعت، بىاشراق فيض تو
بتواند به وجود خود ادامه بدهد؟ مگر جهان طبيعت مىتواند از ذات خود حركت و قانون و
نظم بسازد؟
همه عالم فروغ روى حق دان
زهى نادان كه او خورشيد تابان
اگر خورشيد بر يك حال بودى
ندانستى كس كاين پرتو اوست
تو پندارى جهان خود هست دائم |
|
حق اندر وى ز پيدايى است پنهان
به نور شمع جويد در بيابان
فروغ او به يك منوال بودى
نكردى هيچ فرق از مغز تا پوست
به ذات خويشتن پيوسته قائم |
شيخ محمود شبسترى
68 ـ عميت عين لا تراك عليها رقيبا.
كور است آن چشم كه نظارت تو را بر خود درك نمىكند.
از بامدادان تا شبگير ظلمانى، ديدگانم بر اين صحنه بىكران طبيعت باز است.
اشكال و الوان را مىبينم، كوچك و بزرگ و حركات و سكنات و زشت و زيباها را نظاره
مىكنم، همه چيز را مىبينم و اين نظاره را با تمام جرأت، بينايى مىنامم.
خداوندا، آيا حقيقتا ديدگان من باز است و مىبينم؟
اگر ديدگان من باز است، چرا نظارت تو را از همين بود و نمودهها كه بر ديدگانم
مىتابد، مشاهده نمىكنم؟
پس چرا آنگاه كه احاطه وجودى تو را بر تمام موجودات به ياد مىآورم، پلكهاى چشمان
درونى و بيرونىام روى هم مىافتد، و شبپرهوار، خورشيد فروزان را ناديده مىگيرم؟
اما وقتى درست مىنگرم و مىانديشم، مىبينم:
قافيه انديشم و دلدار من |
|
گويدم مينديش جز ديدار من |
اى روشنايىبخش ديدهها! دست عنايتى فرود آر و با مهر خداوندىات، نورى فرا راه اين
چشمان خيره برافشان، تا نظارت تو را بر تمام اين كائنات، و اشراق نور تو را بر
ديدگانم درك كنم.
69 ـ و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّك نصيبا.
كالاى آن بنده خسارت برد، اگر از محبت خود چيزى نصيبش
نفرمودهاى؟
اين جهان هستى با اين عظمت، جايگاه سوداگرى بس شگفتانگيز است.
گروهى تمام وجود خود را در مقابل خور و خواب و خشم و شهوت چند روزه از دست مىدهند.
اينان چه مىخرند و چه مىفروشند؟
جان پاك و روح بىنهايت بزرگ مىفروشند، خوشگذرانى و هوى و هوسهاى زودگذر مىخرند.
منتها، به اندوههاى پشت پرده، خود، آگاهى،
بگفت: آن جا به صنعت در چه كوشند؟ |
|
بگفت انده خرند و جان فروشند |
نظامى گنجوى
گروهى ديگر، كالاى وجود را بر بازار طبيعت عرضه مىكنند، مقدارى تمايلات و آزادى در
اشباع غرايز و مقدارى هم علم و دانش يا خدمت بر انسانها در هنگام ميل و رغبت خود
مىخرند.
اين گروه تا اندازهاى سود بردهاند و به نتيجه محدودى رسيدهاند، اما آن چه را از
دست دادهاند، خيلى باارزشتر از آن بوده است كه به دست آوردهاند.
دسته ديگرى هم زندگى مىكنند و در اين ميدان معامله، ندامتها و نوميدىها مىخرند
و جان مىفروشند. گويى اينان كالايى غير از ناله و بدبينى در بازار زندگى
نمىبينند.
خسارت و بىنوايى اينان همانمقدار است كه براى گروه اول كه تمام وجود خود را در
مقابل خور و خواب و خشم و شهوت از دست مىدهند.
جمعى ديگر آگاهتر زندگى مىكنند. آنان ارزش سرمايهاى را كه در دوران زندگى در
اختيارشان قرار گرفته است، بيشتر از گروههاى نامبرده درك كردهاند.
آنان دريافتهاند كه، نه خور و خواب و خشم و شهوت، و نه يك مشت اصطلاحات محدود
علمى، و نه مقدارى شناسايى پيچ و مهرههاى كارگاه هستى، و نه مانند جغد خرابهنشين
و نشستن و ناله سر دادن، هيچ يك از اين كالاها ارزش آن را ندارند كه با روح انسانى
كه كمال اعلى ثمر آن است، مبادله نمايند.
اينان شناخت عمومى جهان و خدمت به زندگان را سزاوار خريد در مقابل از دست دادن
نقدينه وجود خود احساس نمودهاند. ولى آيا هرگز اين سؤال براى آنان مطرح شده است كه
شناخت جهانى كه با تكميل و تعالى روانى همراه نيست، چه ارزشى خواهد داشت؟ و خدمت به
موجودات زنده بدون آن كه وابستگى آنان را به پروردگارا بىچون بداند، غير از
پروراندن چند عدد حيوان درنده سودجو و سودپرست چه ارزش خواهد داشت؟ و اگر اين سؤال
براى آنان مطرح شود، با كدامين اصل منطقى خود را قانع ساختهاند؟
با اين كه نوعى عظمت روحى براى همين گروه وجود دارد و اينان به هدف اعلاى آفرينش
نزديكترند، ولى با اين حال با صراحت مىگويم: اگر اينان از شناختن جهان بزرگ و از
خدمت به جانداران ـ مخصوصا انسان ـ هيچگونه اصل مستحكمى را پشتيبان خود قرار نداده
و خودخواهى خود را اشباع نمودهاند، باز خسارت بردهاند و آنچه از دست دادهاند،
خيلى باارزشتر از آن بوده است كه به دست آوردهاند.
پس، آن كيست كه در اين جايگاه سوداگرى، بهترين معامله را انجام مىدهد؟ اينان كسانى
هستند كه فقط و فقط، محبت را كالاى معادل جان پاك خود ديدند و لحظهاى هيجان مهر و
محبت را در روح خود، با تمام جهان هستى معدل شمردند.
من در اين جا، جملات آن شخص مقدس را كه قرنها پيش سروده است، يادآورى مىكنم:
اگر به زبان فرشتگان سخن گويم و محبت نداشته باشم؛ صدايم طنين
آهن دارد. اگر جميع اسرار و همه علوم را بدانم و ايمانم كامل داشته باشد ـ به حدى
كه كوهها را جابهجا كنم ـ و محبت نداشته باشم، هيچ هستم.
اگر جميع اموال خود را صدقه بدهم و بدن خود را در آتش بگذارم، و محبت نداشته باشم؛
هيچ نفعى نمىفرم.
محبت، بردبار و مهربان است. محبت، حسد نمىورزد. محبت، كبر و غرور ندارد. محبت،
حركات ناپسنديده ندارد.
محبت، نفع خود را طالب نيست. محبت، خشم نمىگيرد و سوءظن ندارد.
محبت، از ناراحتى خوشوقت نمىگردد، ولى با راستى شادى مىكند.
محبت، صبور است و همه چيز را باور مىكند، زبانها را خاموش مىگرداند، رسالتها
نيست خواهند شد، ولى محبت هرگز ساقط نمىشود. آنچه مىماند ايمان و اميد است. او،
يعنى محبت، از هر سه بزرگتر است.39
ولى در اين جا، يك مساله بسيار با اهميت مطرح است كه شيرينى و زيبايى مفهوم محبت
نمىتواند آن را پوشيده بدارد، آن مساله اين است: به كه محبت بورزيم و براى چه محبت
بورزيم؟
خيلى چيزها در اين باره گفتهاند و خواهند گفت. در اينباره خيلى تفكر كردهاند و
بعد از اين هم تفكر خواهند كرد. كاغذها به نام كتب سياه خواهند كرد، ولى من به نوبت
خود گمان مىكنم كه در اين مورد جواب قاطعانهاى پيدا نخواهد شد. اگر انسانها
بتوانند در اين مساله، گذشت زمان را ناديده بگيرند و حقيقت را از زمان جدا كنند،
چنان كه يك اصل رياضى بديهى را مىتوانند از بادپاى زمان محفوظ بدارند، براى حل اين
مشكل كه به كه محبت بورزند و براى چه محبت بورزند؟ اصلى را در نظر بگيرند، شايد آن
اصل به صورت زير درآيد كه آن را وايتهد در فرمول فلسفى و سعدى و حافظ در شكل ادبى و
ديگران در صورتهاى ديگر بيان نمودهاند. آن اصل اين است:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست |
|
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست |
سعدى
عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد |
|
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستى |
حافظ
همانطور كه مىدانيم، مقصود از عشق در بيت حافظ، همان است كه در بيت سعدى است،
زيرا عشق مجازى همان هوى و هوس زودگذر است كه نه تنها نمىتواند مقصود كارگاه هستى
را براى ما قابل درك نمايد، بلكه ما را از درك آن كاملا عاجز و ناتوان مىسازد.
وايتهد اين مضمون را چنين گفته است:
ممكن است حدس بزنم: آن ايدئولوژى بالاخره بر جوامع بشرى پيروز
مىگردد كه براى درك واقعيت، نسيمى از ابديت را بگستراند و تمام اين موجودات را به
عنوان حقايق گذران كه نشانى از آن ابديت دارند، قبول نمايد.40
با اين اصل كه اين سه متفكر انسانى بيان مىكنند، موضوع محبت بدون شك، نه تنها يكى
از تجملات مورد تمايل ماست، بلكه يك ضرورت انسانى است كه بدون آن، محبت انسانى وجود
ندارد.
عبارت دو متفكر شاعر سعدى و حافظ آشكار است، ولى محبت
در عبارت وايتهد، از مختصات ماوراى طبيعت است كه بر طبيعت مىوزد.
در اين جا، ديگر سخن از آن موضوعات پا در هوا و زودگذر كه مورد رغبت و محبت
انسانهاى عامى قرار مىگيرد در ميان نيست، پس مىرسيم به اين نكته كه:
هر صورت دلكش كه تو را روى نمود
رو دل به كسى نه كه در اطوار وجود |
|
خواهد فلكش دور ز چشم تو ربود
بودهست هميشه با تو و خواهد بود |
اى افراد انسانى! اى آنان كه مىخواهيد در اين زندگانى آگاهانه رفتار نموده و از
موضوع محبت برخوردار شويد! آن كس كه هميشه با ما بوده و خواهد بود، خداست.
آرى خداست، و محبت او فوق تمام محبتها و اساسىترين و شيرينترين آنها مىباشد.
آرى، اصيلترين آنها مىباشد.
به خدا محبت بورزيم، كه انگيزههاى محبت را در ما ايجاد كرده و نيروى انبساط روانى
را در ارتباط با زيبايىها به ما عنايت فرموده است. آنگاه، با انجام تكاليف و طى
راههايى كه به وسيله عقل سليم و وجدان با قيافههاى گوناگونش معين فرموده است،
محبت او را به خود جلب كنيم.
قل ان كنتم تحبّون الله فاتّبعونى يحببكم الله.41
اگر واقعا شما خدا را دوست مىداريد و مىخواهيد او هم شما را
دوست بدارد، بياييد از من كه حقايق فطرت شما را بيان مىكنم تبعيت نماييد [و عوامل
محبت و انبساطهاى متنوع و زيبايابىهاى گوناگون را كه به شما بخشيده است، دريابيد]
تا خداوند شما را دوست بدارد.
فرض كنيم كه تمام موجودات دنيا ـ اعم از انسان و ساير كائنات ـ شما را دوست بدارند،
مگر محبت آنان فناپذير نيست؟ مگر محبت آنان مىتواند به تمام آمال و آرمانهاى شما
جوابگو بوده باشد؟
مگر محبت آنان ميتواند طبيعت حيوانى شما را عوض نموده و از هر جهت شما را به كمال
برساند؟ آرى، آن دوستى خداوند است كه تفسيركننده تمام محبتها و آزادىبخش روح و
آخرين وسيله تعالى جان آدمى مىباشد.
70 ـ الهى امرت بالرجوع الى الاثار فارجعنى اليك بكسوة الانوار
و هداية الاستبصار حتى ارجع اليك منها كما دخلت اليك منها مصون السرّ عن النظر
اليها و مرفوع الهمّة عن الاعتماد عليها انك على كل شىء
قدير.
خداى من، به من دستور دادهاى كه در پديدههاى جهان هستى دقت
و بررسى نمايم؛ حال مرا با انوار و بينايى به سوى خودت فراخوان، باشد كه از آنها
روگردان شده، به سوى تو متوجه شوم.
چنان كه اولينبار از آن موجودات، به وجود تو پى برده بودم، ديگر نيازى به نگريستن
به سوى آنها نداشته باشم و همتم از اعتماد به آن موجودات ناچيز به پيشگاه تو بالاتر
رود.
خداوندا!
جمعى ز كتاب و سخنت مىجويند
آسوده جماعتى كه دل از همه چيز |
|
جمعى ز گل و نسترنت مىجويند
برتافته از خويشتنت مىجويند |
عرفى شيرازى
بار الها، خود دستور دادهاى كه به نظام آفرينش بنگرم و هماهنگى ذرات وجود را كه در
اين فضاى بىكران در گردش هستند، درك كنم.
من در حدود امكانات خود نگريستم و نظاره نمودم. اين كارگاه مانند يك روشنايى مجلل
كه به منبعى احتياج دارد و به يك كشتى با عظمت كه به كشتيبان نيازمند است، براى من
اثبات كرد كه موجود عالىترى كه سرنوشت هستى و نيستى اين كارگاه در دست قدرت اوست،
واقعيت دارد. همانگونه، حركت بند انگشتى نشان مىدهد كه حيات و ارادهاى وجود دارد
كه محسوس نيست.
تماشاى اين گردنده نيلگون و اين اقيانوس مينارنگ با تمام كرات باعظمتش، همين مقدار
مىتواند راهنمايى كند كه بگويم: اين گردنده، گردانندهاى دارد.
خراميدن لاجوردى سپهر
مپندار كز بهر بازيگريست
در اين پرده يك رشته بيكار نيست
نه زين رشته سر مىتوان تافتن |
|
همان گرد گرديدن ماه و مهر
سرا پردهاى اين چنين سر سريست
سر رشته بر ما پديدار نيست
نه سر رشته را مىتوان يافتن |
ناصر خسرو
نظامى گنجوى اين حقيقت را كاملتر بيان كرده است:
در عالم عالم آفريدن
كار من و تو بدين درازى |
|
به زين نتوان رقم كشيدن
كوتاه كنم كه نيست بازى |
موريس مترلينگ از آلبرت اينشتين و سر آرتور ادينگون چنين نقل مىكند:
در دنيا چيزى هست كه ما نمىدانيم چيست؟ و كارى مىكند كه ما
نمىدانيم چه كارى است؟ اما رشد فكرى و زندگانى خود آگاه، انسانها را وادار مىكند
كه به درك چيزى كه نمىدانم چيست؟ و به احساس كارى كه نمىدانم آن چه كارى است؟
قناعت نورزند، بلكه هر چه بيشتر بكوشند تا به كمال و عظمت و فيض آن چيز پى ببرند و
حس انجذاب خود را به آن موجود اشباع نمايند و تا بتوانند اين راههاى گوناگون را
پشت سر بگذارند و بدون تحير، در پيچ و خم راههاى تاريك و مبهم به مقصد برسند.
ديگرى بهتر مىگويد:
تفكر بشرى به هيچ وجه حدى ندارد. او با افكندن خود در خطرها و
مهالك، حيرت خويشتن را تحليل و كاوش مىكند.
تقريبا مىتوان گفت كه به وسيله يك نوع واكنش تابناك، طبيعت را نيز از حيرت خود
خيره مىسازد. عالم اسرارآميزى كه ما را احاطه مىكند، هر چه بگيرد پس مىدهد و
شايد سيركنندگان، خود مورد سيرند. به هر حال، روى زمين مردانى هستند
آيا واقعا مردند! كه آشكارا در قعر آفاق تحير، ارتفاعات و وود مطلق را
مىبينند و به شهود دهشتانگيز كوهستان لايتناها مىآيند.42
مگر عقل سليم مىتواند به اين قناعت كند كه فقط بداند:
در جهان هستى چيزى وجود دارد كه ما نمىدانيم آن چيست؟
و آن موجود كارى مىكند كه ما نمىدانيم آن چه كارى است؟
آيا ما در مقابل آن موجود وظيفه نداريم؟
آيا آن موجود نظارتى بر ما ندارند؟
آيا ما به هيچ وجه نمىتوانيم با آن موجود ارتباطى برقرار كنيم؟
منفى دانستن جواب اين سؤالها، ناديده گرفتن درون مشتاق ماست.
منفى دانستن اين سؤالها ما را به مبارزه با خويشتن وادار مىكند.
زيرا من هنگامى كه به درونم مراجعه مىكنم و خواستههاى اساسى درونم را بررسى
مىكنم، مىبينم: جواب هر سه سؤال مثبت است:
من در مقابل آن موجود وظيفه دارم.
آيا موجود بر من نظارت دارد.
من مىتوانم با آن موجود ارتباط برقرار سازم.
روى اين بررسىهاى تجربى، براى من ثابت مىشود كه بايستى در صدد درك حكميت وجودى
خود برآيم و اولين مرتبه كيفيت ارتباط خود را با آن موجود تعيين نمايم.
پديدههاى جهان طبيعت، توانايى آن را ندارند كه چگونگى اين ارتباط را براى من توضيح
بدهند.
اين پديدهها همين مقدار مىتوانند اثبات كنند كه در اين جهان، بانگ جرسى مىآيد و
همه اين موجودات در حال حركت و تلاش، مانند كاروانى رو به سوى مقصدى دارند. اما آن
مقصد چيست؟ و من چه ارتباطى با آن مقصد دارم؟ از عهده اين حقايق برنمىآيد.
ما مىتوانيم درك كنيم كه رابطه من با اين موجود عالى رابطه بسيط نيست، بلكه اين
پيوستگى دو جنبه مختلف دارد:
1 ـ اين كه مجموع دو پديده كالبد مادى و حقيقت روحى من ساخته شده دست تواناى او
مىباشد.
درك اين حقيقت بسيار ساده و تقريبا همگانى است، و نيز درك اين حقيقت كه مجموع
من ساخته شده اوست، نتيجه واضحى را در بردارد كه من بنده اويم و او آفريننده
من.
2 ـ دقت ديگرى لازم دارد كه ما آن جانب دقيق پيوستگى خود را با او درك كنيم و اين
معنى به وسيله يك بينايى و روشنبينى مخصوصى حاصل مىشود كه در نتيجه كوشش و مجاهده
درونى و فعاليت خالصانه در انجام وظيفه با استناد به او امكانپذير خواهد بود، و آن
اين است كه درك كنيم كه من دو رو دارد:
روى اول ـ قيافه ماوراى طبيعى داشته و به اصطلاح ابن سينا؛ رو
به بر سواست.
اين روى، شعاعى از نور خداوندى است كه هرگز با معايب و پليدىهاى مادى آميخته
نخواهد شد، و اين همان روست كه در مدارك معتبر اسلامى شعاعى از نور خداوندى معرفى
شده است.
روى دوم ـ قيافه طبيعى و مادى من است: اين روى
من، در موقع ورود به جهان هستى يا به عنوان محصول عالى ماده پاكيزه و بدون
آلايش و قابل هرگونه ترقى و تعالى بوده است.
براى اين كه اين روى من به تدريج تكامل پيدا كرده، و
در آن من ادغام شود، خداوند نيروى غرايز و عقل و وجدان
را مانند دو قطب متضاد در نهاد ما به وديعت نهاده است.
فالهمها فجورها و تقواها قد افلح من زكّاها و قد خاب من
دسّاها.43
سوگند به نفس و آن [حكمت والايى] كه آن را به وجود آورده و
تنظيم نموده و طرق انحراف و تقوا را به آن نفس القا نموده است.
قطعا رستگار شد كسى كه آن را تزكيه كرد و ساقط و مأيوس گشت كسى كه آن را آلوده
نموده و حقيقت آن را پوشاند.
پس از آن كه خدا نفس را آفريد، دو نيروى فجور و تقوا را در آن به وديعت نهاد. اگر
روى بىطرف و طبيعى من در مبارزه اين نيرو، تقوا را مقدم داشت، بدون شك اين روى
من هم رفته رفته به آن روى من حركت نموده و
كمال مطلوب را به دست خواهد آورد، و الا اگر طرف هوى و هوس را ترجيح بدهد، اين روى
من از تقرب به آن روى من محروم مانده، در نتيجه
از رسيدن به رضوان الله اكبر باز خواهد ماند.
درك اين ارتباط زياد مشكل نيست و هيچگونه احتياجى به پيچ و خمهاى علوم روانى و
فلسفى ندارد. فقط در اينباره چند لحظه خالصانه و بدون مفاهيم ابهامانگيز و
بازيگرى فلسفى و ادبى تأمّل نماييد.
اكنون مىتوانيم معانى اين آيات كه رابطه ما را با خداىمان بيان مىكنند، درك
كنيم:
فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين.44
هنگامى كه آدم را آفريده و از روح خود در آن دميدم، براى او
سجده كنيد.
يا ايتها النفس المطمئنّة ارجعى الى ربّك راضية مرضية فادخلى
فى عبادى و ادخلى جنّتى.
45
اى نفس با آرامش؛ در حالى كه تو از او و او از تو راضى است به
سوى او برگرد و در زمره بندگانم به سراى بهشت برين وارد شو.
يسئلونك عن الساعة ايّان مُرساها فيم انت من ذكراها الى ربك
منتها46
از تو درباره روز واپسين سؤال مىكنند، از يادآورى آن روز چه
فكر مىكنى؟ پايان آن ساعت رو به خداست.
و قالوا سمعنا و اطعنا غفرانك ربنا و اليك المصير47
آنان گفتند: خداوندا، ما نداى تو را شنيديم و اطاعت نموديم.
اى خداى ما! برگشت به سوى توست.
و من تزكى فانما يتزّكى لنفسه و الى الله المصير48
هر كس نفس خود را تزكيه نمايد، به نفع او خواهد بود، و بازگشت
به سوى اوست.
فمن كان يرجوا لقآء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة
ربّه احدا49
هر كس ملاقات خدايش را اميدوار است عمل نيكو انجام بدهد و در
عبادت خدايش شرك نورزد.
كل نفس ذائقة الموت ثم الينا ترجعون50
تمام نفوس شربت مرگ را خواهند چشيد و سپس به سوى ما
برمىگرديد.
والله يقبض و يبسط و اليه ترجعون51
خداست قبض و بسطكننده و به سوى او بر مىگرديد.
ان الى ربك الرُّجعى52
برگشت به سوى خداى توست.
از اين آيات، رابطه ما با خداوند، مطابق آنچه بيان نموديم آشكار مىشود و اصل
دوروى داشتن من انسانى بيش از پيش آشكار
مىگردد.
71 ـ الهى هذا ذلّى ظاهر بين يديك و هذا حالى لا يخفى عليك.
خداوندا، اين است ناچيزى و عدم استقلال من در مقابل تو،
موجوديت و كيفيت آن به هيچ وجه بر تو مخفى نيست.
خداوندا، اى داناى تمام اجزاى جهان هستى!
خداوندا، اى داناى مطلق! كه راز حركت يك مورچه ناتوان در لانه محقرش آنچنان براى
تو روشن است كه قوانين ستارگان بىشمار در فضاى بىكران.
و حركات ظريف روح ما براى تو آن چنان آشكار است كه روشنايى خورشيد تابان.
گفتگوى شعفانگيز بلبلى را روى پرهاى گلى آنچنان مىشنوى، كه ناله يك جاندار دست از
جانشستهاى كه نفسهاى واپسينش را مىشمارد.
تو اى خداى مهربان، به ناچيزى موجوديت ما آگاهى، ما اين موجوديت ناچيز را با اخلاص
و صفا به بارگاه تو تقديم مىكنيم، باشد كه عنايتى كنى و لطفى بورزى، و تكامل و
تعالى را نصيب ما فرمايى.
|