نيايش امام حسين عليهالسلام در صحراى عرفات
علامه محمدتقى جعفرى قدس سرّه
- ۶ -
72 ـ منك اطلب الوصول اليك و بك استدلّ عليك فاهدنى بنورك و
اَقِمنى بصدق العبودية بين يديك.
وصول به بارگاه بىنهايتت را از تو مىخواهم، براى دريافت
وجودت به تو استدلال مىكنم. با انوار فروزانت هدايتم فرما و با صدق بندگى در كوى
جلال و جمالت مقيم فرما.
به عزم كويش اگر ز غربت شود كه بار سفر ببندم |
|
ز موى شادى گره گشايم، به كين ماتم كمر ببندم |
مظاهر مصفا
چنين شنيدم كه لطف يزدان به روى جوينده در نبندد
اگر خيالش به دل نيايد، سخن نگويم چنان كه طوطى |
|
درى كه بگشايد از حقيقت، بر اهل عرفان دگر نبندد
جمال آيينه تا نبيند، سخن نگويد شكر نبندد |
حكيم صفا اصفهانى
از بريانت خطاب به يك مرغابى:
وقتى كه آخرين اشعه خورشيد آسمان را گلگون مىكند و نخستين ژالههاى شامگاهى بر
زمين مىنشيند، تو هم چنان در دل فضاى پهناور پرواز مىكنى و بالزنان، يكه و تنها
به راه خويش مىروى.
ديدگان صياد بيهوده تو را دنبال مىكند تا مگر در اين پرواز طولانى خطايى كنى و به
چنگ او افتى، زيرا تو چون نقطه سياهى در دل آسمان شنگرفين مىروى و از راهى كه در
پيش دارى باز نمىگردى.
اما تو خود در اين پرواز دور و دراز به دنبال چه مىگردى؟
سراغ كنارههاى درياچههاى پرخزه را مىگيرى يا در پى ساحل پهناور رودخانه هستى، يا
جستجوى كرانه اقيانوسى را مىكنى كه در آن موجهاى خروشان به صخرهها مىخورند و
آنها را فرو مىپوشانند؟
نيرويى بس شگرف است كه با اين دقت و هوشيارى، راه تو را در طول كرانه پرپيچ و خم ـ
در دل شب تاريك و فضاى بىكران ـ به تو كه همچنان به راه خويش مىروى و هرگز اين
راه را گم نمىكنى نشان مىدهند. در همه روز،بالهاى تو در آن بلندى شگرف، فضاى سرد
و خالى را در نورديد و با اين وصف، تاريكى شب كه اندكاندك فرارسيده، نتوانسته است
تو را در راهى كه به سوى سرمنزل خود در پيش دارى از پا در آورد و خسته و فرسودهات
كند.
ولى چيزى نخواهد گذشت كه رنج تو پايان خواهد يافت. به خانه تابستانى خواهى رفت و در
آن سر و سامانى براى خود فراهم خواهى آورد و به آسودگى بانگ برخواهى داشت. بوتههاى
نى در دل نيزار به روى آشيان تو خم خواهند شد و بر آن سايه خواهند افكند.
اكنون از بالاى سر من گذشتى و به راه خود رفتهاى و گرداب بىكران آسمان در دل
خويشت فرو برده است، اما هنوز درسى كه به من دادهاى در دلم باقى مانده و يقين دارم
كه هرگز از دل من بيرون نخواهد رفت.
حالا ديگر نمىدانم كه او، آن كس كه تو را در پروازت
در فضاى آزاد و بىكران از سرزمينى به سرزمينى مىبرد، دست مرا نيز در راه درازى كه
بايد به تنهايى طى كنم خواهد گرفت و قدمهايم را به راه راست رهبرى خواهد كرد.
آرى، فقط اوست كه مىتواند ما را به سر منزل مقصد حقيقىمان برساند. ما وصول به
بارگاه او را از خود او مىخواهيم، چنان كه هر موجودى از موجودات اين جهان هستى،
غايت نهايى خود را از و مىخواهد.
اوست كه در دل شب تاريك و در امواج متراكم اقيانوسها، ماهىهاى كوچك و ناچيز را به
مقصد خود ربرى مىنمايد.
اوست كه تمام اجزاى طبيعت را ـ از جاندار و بىجان ـ به راه مطلوب خود رهنمون
مىسازد.
و بك استدلّ عليك
و دليل بر وجود تو را از خود تو طلب مىكنم.
آيا اين مفهوم ازلى و ابدى و بىنهايت، آيا اين حقيقت فناناپذير كه ما خدايش
مىناميم، مىتواند ساخته فكر من بوده باشد؟
آيا خودش، اين مفهوم بىنظير و بىهمتا را در دل ما خاكنشينان، فروزان ننموده است؟
مگر ما با حواس خود، ازل و ابد را مشاهده كردهايم؟
مگر ما با حواس خود، فناناپذيرى را درك نمودهايم؟
مگر بىنيازى از علت را، ما با اين حواس و تعقل خود دريافتهايم؟
اين جاست كه بايستى اندكى به خود آمده و بگوييم: نه. هيچ يك از اين تصورات ساخته
حواس ما نيست، ولى در عين حال، ما موجودى را كه متصف به اوصاف مزبور است. بدون اين
كه يك محال منطقى در بر داشته باشد، درك نمودهايم. پس اين تصور و دريافت، از
بارگاه خود آن موجود مطلق براى ما سرازير شده است. ما بايد با مجاهدت و كوشش، دوام
تابش و فروزندگى اين نور را از خود او بخواهيم و خود را با آن نور خاموشنشدنى
مرتبط بسازيم.
و اقمنى بصدق العبودية بين يديك
و مرا با بندگى راستين در پيشگاهت برپا دار.
خداوندا، توفيقت را شامل حالم فرما تا با صدق نيت به بندگى تو قيام كنم و زندگانى
خود را در اين دنياى رو به فنا، بيهوده استهلاك ننمايم.
73 ـ الهى علّمنى من علمك المخزون و صُنّى بسترك المصون.
خداى من! از علم مخزونت تعليم فرما و با پرده ستارى خود
محفوظم بدار.
قطره دانش كه بخشيدى ز پيش
قطره علم است اندر جان من |
|
متصل گردان به درياهاى خويش
وا رهانش از هوا وز خاك تن |
دانشهاى ما راهى به سوى تمام حقايق ندارد و نمىتواند از ظاهر و پديدهها نفوذ
نموده، به باطن اشيا برسد.
حتمى است كه كسى در امتداد مطالعات خود نمىتواند متفكر عالىقدرى را ببيند، مگر
اين كه به طور صريح اعتراف به نادانى خود نموده و از زيادى مجهولاتش در اين جهان
هستى، حسرتى به دل داشته است.
شناختهاى ما به طور نسبى، تنها مىتواند كسانى را كه به يك قطره از دريا كفايت
مىكنند، اقناع نمايد.
اما به قول نيوتون:
در صورتى كه معلومات ما در مقابل مجهولاتمان، مانند يك مشت
سنگريزههاى درخشان كنار اقيانوس است در مقابل همان اقيانوس.
نمىگويم ممكن است و مشيت خداوندى هم چنان است كه اگر ما رابطه مستحكمى با خداوند
ايجاد نموديم، به تمام جزئيات و كليات جهان هستى آشنا مىشويم، نه. بلكه روشن است
كه مشيت خداوندى چنان است كه ما بايد اين شناسايى را با كوشش و فعاليت به دست
بياوريم.
باز من نمىگويم يك موجود انسانى مىتواند تمام حقايق جهان هستى ـ حتى مشيت خاصه
خداوندى ـ را در اين جهان كون و فساد درك نمايد، ولى اين مقدار مىتوان گفت كه در
نتيجه تقوا و به كار انداختن عقل سليم و وجدان ربانى، انسان مىتواند موقعيت وجودى
خود را در اين جهان كاملا بداند و از اين راه كه اكثر افراد انسانى را بيچاره و
مضطرب ساخته است شكنجه احساس نكند و عالم محدود خود را جنبه ربانى ببخشد.
بلى، اين كار براى ما قابلالوصول است، ما با شناخت علت وجودى خود، مانند اين است
كه با تمام اجزاى جهان هستى آشنايى پيدا كردهايم.
ما اگر به علت وجودى و به موقعيت واقعى خود اطلاعى داشته باشيم، مجهولات طبيعى ما
آن اندازه به ما شكنجه مىدهد كه نداشتن اصول و فنون زندگى مادى، كه در صورت احساس
عدم توانايى و نداشتن اختيار، رنج و اندوه ايجاد مىكند.
ما اهميت پديدهها و حقايق مادى را براى تنظيم زندگى در درجه اول از اهميت قرار
مىدهيم، ولى نسبيت و تدريجى بودن به دست آوردن اين امور، ما را به هلاكت
نمىكشاند.
نهايت اين است كه، ما در زندگانى خود، از مزايا و بعضى اوقات از ضروريات محروم
ماندهايم، ولى در آن هنگام كه علت وجودى خود را درك ننمودهايم، اصلا زندگانى براى
خود فى نفسه مفهومى نگرفته است تا ببينيم نقص آن چيست؟
و كمالش كدام است؟
به اين جهت است كه شما هرگز دانشمندانى را سراغ نخواهيد داشت كه از آن جهت كه در
شناخت اجزاى طبيعت موفق نشدند ناله سر داده و اظهار بدبينى نموده و قيافه عبوسى به
خود بگيرند؛ مثلا از آن جهت كه گذشتگان، احتمال وجود عناصر ديگر را در اين جهان
طبيعت بدهند و آنها را پيدا نكنند، نوعى بدبختى و بدبينى براى خود احساس كنند.
يقينى است كه اگر كشف جاذبيت به تأخير مىافتاد، هيچ كس ناله نمىكرد، يا اگر كشف
الكترونها دو قرن ديگر هم به طول مىانجاميد، نه ارنست روترفر گريه مىكرد و نه
جورج تومسون ناله سر مىداد. چنان كه هماكنون مسلما هزاران مجهولات شايانى در
شناخت طبيعت نصيب مىگردد، ولى با علم به همين معنا هيچگونه ناراحتى روانى و
بيهوده ديدن زندگى براى ما رخ نمىدهد.
اما از قديمترين دورانها تا كنون، اشخاصى كه از موقعيت وجودى خود در اين زندگانى
اطلاعى نداشته و مىدانستند كه با اطلاع از موقعيت و حكمت وجودى خود ممكن است
بهرهبردارى بيشترى در عمر خود بنمايند، ناراحتىها احساس نموده و نالهها داشته و
خواهند داشت.
آنجا كه مسيح كاشى مىگويد:
آن قدر بار كدورت به دلم آمده جمع
لنگ لنگان در دروازه هستى گيرم |
|
كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون
نگذارم كه كسى از عدم آيد بيرون |
مقصودش اين نيست كه چرا افراد انسانها موجود مىشوند و رياضيات عاليه را
نمىدانند؟ اين ناله و بدبينى كه امثال خيلى فراوان از نمونه مسيح كاشى ابراز
مىدارند، معلول اين است كه فردى از انسان كه موقعيت وجودى خود را در زندگى احراز
نكرده است، چه فايده و نتيجهاى براى او در زندگى وجود دارد؟
بلكه اينگونه بىاعتنايى كه درباره شناخت موقعيت وجودى انسان از ناحيه بعضى از
متفكران منتشر مىشود، بعيد نيست كه پس از اين؛ خودكشى
مانند شكستن يك ليوان آب، بىارزش تلقى شود؛ و من به نوبت خود در اين صورت، همين
كار را صحيح و منطقى مىدانم، زيرا چه معنا دارد كسى كه نمىداند براى چه زندگى
مىكند و نمىاند در اين عمر محدود از او چه مىخواهند و نمىداند خوب و بد چه معنا
مىدهد؟ چنين شخصى به عقيده من، عاشق چند كاسه خوراك و چند متر پوشاك و به وجود
آوردن چند نفر مانند خوئد، بدبخت بىهدف در اين جهان است، و چنين شخصى با كدامين
منطق ناملايمات دنيا را تحمل نمايد! آيا فقط براى اين كه زنده است!
چه هدف ناچيزى! شما در عبارات آينده خواهيد ديد كه جنون بشر به كجا انجاميده است!
يك مساله جدى فلسفى فقط وجود دارد و آن اين است كه چرا زندهايم؟
اين كه من در سطرهاى بالا گوشزد نمودم، يك مشت جملات خوشآيند و احساساتى نيست. من
گمان مىكنم كه هر كس به طور دقيق در مسائل بالا فكر كند، به همان نتيجه خواهد رسيد
كه من بيان نمودهام.
روزنامه اطلاعات شنبه 26 آذر ماه 1345، شماره 12159، از روزنامه تايم چاپ آمريكا
چنين نقل مىكند:
البر كامو معتقد است: تنها يك مساله جدى وجود دارد آن هم
خودكشى است؛ به عبارت ديگر، آن چيست كه زندگى را با ارزش مىكند؟ جواب مذهبى اين
سؤال همنوز به قوت خود باقى است ، ولى امروز كمتر به آن توجه مىشود.
اكثر مردم جواب اين سؤال را اين طور پيش خود توجيه مىكنند:
لذت زنده بودن و حتى در لحظات نااميدى، احساس وظيفه سبب مىگردد كه انسان زندگى را
دوست بدارد.
جواب خود البر كامو اين است كه قيام عليه پوچ بيهودگى وجود بسيار خوب است، زيرا
زندگى همين قيام است و به همين دليل خودكشى يك نوع تسليم است.
آقاى البر كامو سؤال را بسيار عالى طرح نموده است، ولى جواب او به هيچوجه
قانعكننده نيست. اين گونه جواب را در منطق، مصادره به مطلوب مىگويند.
مصادره به مطلوب اين است كه انسان به جاى اين كه دليلى براى اثبات ادعاى خود
بياورد، همان دعوا را تكرار نمايد؛ مانند اين كه بگويم: من علم فيزيك را به خوبى
مىدانم، آن وقت از من بپرسند، دليل اين ادعا چيست؟ من در جواب بگويم: براى اين كه
من علم فيزيك را خوب مىدانم. اين همان تكرار ادعاست كه از جنبه منطقى غلط شمرده
مىشود، بلكه غلط بودن آن يك حقيقت فطرى بديهى است.
خلاصه، دانايى به ارزش زندگى، بسته به تشخيص موقعيت واقعى انسانى است در دوران عمرش
در داخل جهان طبيعت. و اين تشخيص همراه با نيت انجام تكليف، تثبيتكننده موقعيت
وجودى خود خواهد بود كه خواه ناخواه، توجه به مبدأ اعلى ضرورى نشان مىدهد و ما
قبلا هدف زندگى را گفتيم.
74 ـ الهى حققنى بحقائق اهل القرب و اسلك بى مسلك اهل الجذب.
خداوندا! وجودم را با حقايق اهل تقرب مزين فرما و روش اهل
گرايش به سويت را به من بياموز.
آنان كه به درگاه تو تقرب جستند و در اين جستجو به مراد خود نايل آمدند، ثابتترين
حقايق براى آنان كشف شده و از نوسانهاى اضرابآور شك و ترديد رهايى يافته، به
آرامش يقين رسيدند.
آنان با وصول به يقين به سوى تو جذب شدند؛ البته ما موجودات انسانى كوچكتر از آن
هستيم كه با وجود ربوبى خداوندى اتحادى پيدا كنيم. چنين تصورى امكانناپذير است؛
يعنى هرگز واقعيت نخواهد داشت.
اما مىدانيم كه انسانها در نتيجه توجهات صحيح و كوششها و مجاهداتى عالى در دوران
زندگى، مىتوانند عظمت روحى خود را دريابند. اين عظمت روحى آنچنان است كه مىتوان
آن را به عنوان شعاع نور خداوندى معرفى نمود.
انجذاب به سوى خداوند، تخلق به اخلاق اوست.
در آن هنگام كه انسان به سوى بىنهايت جذب مىشود، كاملا در مىيابد كه وجود ضعيف و
ناچيزش، عظمتى به خود گرفته است كه اين الفاظ معمولى قدرت ارائه آن را ندارد و لذتى
بالاتر از اين حالت جذبه وجود ندارد.
75 ـ الهى اغننى بتدبيرك لى عن تدبيرى و باختيارك عن اختيارى.
خداوندا! با تدبير خود از تدبيرهاى ناقصم بىنيازم فرما و از
اختيار خود بهرهمندم بساز.
مقدارى از حقايق نسبى را با عقول و مشاعر خود درك مىكنيم، ولى تدبير نهايى امور،
هيچگاه براى ما دست نمىدهد؛ به همين جهت، هميشه تدبيرهاى ما ناقص و ارادههاى ما
كامل نخواهد بود.
اگر محول حال جهانيان نه قضاست
بلى قضاست به هر نيك و بد عنانكش خلق
هزار نقش برآرد زمانه و نبود |
|
چرا مجارى احوال بر خلاف رضاست؟
بدان دليل كه تدبيرهاى جمله خطاست
يكى چنان كه در آئينه تصور ماست |
اگر در اين حالت تسليم شگفتانگيز، كوچكترين مسامحهاى روا بداريم، به حيرت و
اضطراب مبتلا خواهيم گشت و اگر اين تسليم را ناديده بگيريم، به ورطه احساس بىنيازى
منجر به طغيانگرى سقوط خواهيم كرد.
پس بايد در اين مورد درست بينديشيم و ببينيم خداوند بىچون، در امور ما چه مقدار
دخالت دارد؟
جاى ترديد نيست كه عوامل قاهره و علل پيروز از هر سو ما را احاطه نموده است، درون و
برون ما پر از شرايط و مقتضياتى است كه استقلال تفكرات و تدبيرهاى ما را منفى
مىسازد، مانند اين است كه:
پرّ كاهم در مصاف تندباد
پيش چوگانهاى خكم كن فكان |
|
خود ندانم در كجا خواهم فتاد
مىدويم اندر مكان و لا مكان |
مولوى
ولى در همين نظام هماهنگ موجودات جهان طبيعت كه ما موجودات انسانى هم يكى از
تشكيلدهندگان آن مىباشيم، اختيار و كوشش و فعاليت ما نيز پيشبينى شده است، اين
مائيم كه در نظام قابل انعطاف طبيعت، واحدهاى مربوط را ايجاد مىكنيم.
اين ماييم كه در پهنه بىكران طبيعت، موجهاى كوچكى كه همگى در تشكل كل دخالت
دارند، به وجود مىآوريم.
پس معناى اين كه خداوند ما را با تدبير خود از تدبير نمودن بىنياز فرمايد، چنين
مىشود كه عوامل فعاليت ما را كه از آن جمله تدبير و اختيار است تنظيم فرمايد و ما
بتوانيم از اين عوامل حداكثر بهرهبردارى را بنماييم، نه اينكه ما هيچگونه تدبير
و اختيارى نداشته باشيم، زيرا آنچه كه آيات قرآنى و ساير مدارك معتبره اسلامى و عقل
سليم و وجدان گوشزد مىكند، اين است كه جهان هستى جايگاه تلاش و كوشش است، و اين
ماييم كه با تمام كوشش بايستى با عوامل طبيعت و جهل مبارزه نموده، آنها را به نفع
خود در زندگانى مادى و معنوى مورد استفاده قرار بدهيم.
76 ـ و اوقفنى عن مراكز اضطرارى.
خداوندا! مرا به نقاط اضطرارم آگاه فرما.
با اهميتترين نقطه نادانى ما كه باعث محروميت از تكامل مادى و معنوى ما مىباشد،
همين است كه ما اغلب نمىتوانيم مواقع اختيار را از نقاط اضطرار تشخيص بدهيم و يا
آنچنان كه بايستى نمىتوانيم مشخص نماييم.
به خصوص با در نظر داشتن اين كه اختيار داراى درجات و مراتب مختلفى بوده و يك حقيقت
بسيط و داراى مرز مشخصى نيست كه انسان بتواند كاملا از آن بهرهبردارى نمايد.
حقيقتا اين مساله مشكلترين مسائل روانى ما مىباشد و جاى ترديد نيست كه هر مقدار
بتوانيم كارها را از روى اختيار انجام بدهيم، آن مقدار داراى تعالى بوده و استقلال
روانى خواهيم داشت، لذا اين جمله از نيايش يكى از باعظمتترين جملات حكمت و عرفان
مىباشد كه ما سراغ داريم. مسألت ما از درگاه خداوند بىچون اين است كه ما را به
تشخيص تمامى موقعيتهاى روانى خود موفق بدارد تا اختيار را از اضطرار باز شناسيم.
بار پروردگارا! جلوه انسانى ما همان موقع است كه ما كارى را از روى اختيار انجام
مىدهيم؛ يعنى تمام مسووليتها بر مدار اختيار ما دور مىزند.
انسان است كه مسوول قرار مىگيرد و شخص با اختيار هرگونه مسؤوليت مربوط را بر خود
مىپذيرد.
پس جايگاه اعتلا و يا سقوط، همان موقع است كه ما اختيار داريم. پس حساسترين موقع
ما، هنگام دارا بودن پديده اختيار است كه ما داراى شخصيت انسانى عالى مىباشيم، و
با اختيار است كه ما به پستتر از درجه حيوانى سقوط مىكنيم.
تحصيل اختيار يعنى به دست آوردن بزرگترين وسيله براى تعيين سرنوشت واقعى انسانى.
بهرهبردارى از اختيار يعنى بهرهبردارى از منحصرترين وسيله براى بزرگترين هدفها.
جلوههاى اختيار خيلى كم مدت است، ولى از حيث چگونگى و تأثيرات آن در سعادت و شقاوت
ما، نقش عامل انحصارى را به دست دارد.
ما كه مىدانيم مشعل ظريف و حساس اختيار در مقابل تندبادهاى حوادث درونى و برونى
تاب مقاومت ندارد.
رودخانه دائمالجريان روح ما در اغلب اوقات گلآلوده و تيره و مكدر است. يا انبوه
امواج اين نهر اسرارآميز، آنچنان مبهم و تاريك است كه نمىتوانيم نقاط زلال آن را
كه در آن جا من از بادپاى هر گونه عوامل اختيار در
امان است تشخيص بدهيم.
علل و معلومات نسبى بدون فاصله زمانى به حركت و جنبش در مىآيند و فضايى را اشغال
نمىكنند كه تا با نقاط هندسى معين آنها را از همديگر تفكيك نماييم.
تقدم و تأخر و فعل و انفعال و جريان واحدهاى ناخودآگاه و سرازير شدن آنها به
خودآگاه و بر عكس، عوامل اراده و تصميم، آنچنان جريان درونى را ابهامآميز مىسازد
كه در نتيجه نمىدانيم زلال را از تيره و تاريك را از روشن تفكيك نماييم، اما با
اين احوال حيرتانگيز، اين مقدار درك مىكنيم كه گاهى من
مالك خود و گاه ديگر من خود را باخته است، و لحظه
اختيار ما همان موقع است كه مالك خويشتن بوده و خود را نباختهايم.
اى خداى جهان هستى، اى داناى آشكار و نهان، اى ناظر مطلق بر امواج توفانهاى روحى
ما، قدرت و نيروى تمييز به ما عطا فرما، تا در شناخت اضطرار و اختيار متحير نشويم و
من را در باد پاى عوامل اجبار رها نكنيم، زيرا:
موجهاى تيز درياهاى روح
اى برادر، عقل يك دم با خود آر |
|
هست صد چندان كه بد توفان نوح
دم به دم در تو خزان است و بهار |
77 ـ الهى اخرجنى من ذلّ نفسى و طهّرنى من شكّى و شركى قبل
حلول رمسى.
خداوندا! مرا از ذلت نفس بركنار و از اضطراب شك و پليدى شرك
تطهير فرما.
بدترين حالت سقوط انسانى، موقعى است كه خود، پستى و
دنائت خويشتن را احساس ننمايد، زيرا اين احساس بدون در نظر گرفتن ايدهآل كه رسيدن
به آن را نصبالعين خود قرار داده است، امكانناپذير است.
به همين جهت، آنان كه در اين دنيا هيچگونه ايدهآلى ندارند، نه براى آنان احساس
سقوطى وجود دارد و نه اعتلايى، بلكه براى آنان نه نيكى وجود دارد و نه بدى.
مانند اين است كه اصلا آنان در اين دنياى رو به هدف زندگى نمىكنند، به همه چيز
بىخيالند و از همه حقايق روگردان. شكارى پيدا كنند و بدرند و بخورند و سير شوند.
پس براى اين كه در اين زندگانى عمر خود را بيهوده تلف نكنيم، ايدهآلى را
نيازمنديم؛ و براى اين كه آن ايدهآل براى ما محقق بوده باشد، بايستى در اين راه
بكوشيم و آن را به دست بياوريم. اين ايدهآل است كه با تقصير در راه رسيدن به آن،
ذلت و پستى، و در صورت متابعت از آن، تكامل و تعالى خواهيم داشت.
يكى از بدترين بيمارىهاى روحى ما شك و ترديد است. شك و ترديد، روح انسانى را از
استقامت و اعتدال ساقط مىكند.
بايد در نظر گرفت كه شك، با نظر به موضوع آن، انواع مختلفى پيدا مىكند:
گاهى موضوع شك يك پديده غير قابل اهميت است، خواه آن پديدهها از امور مادى بوده
باشد و خواه از امور معنوى. در اينگونه موضوعات، ناراحتى بيمارى شك آنچنان شديد و
سخت نيست كه با ادامه آن، روح انسانى از حركات عادى خود فلج بوده باشد.
گاهى موضوع شك از امور با اهميت است؛ با حيات انسانى وابستگى دارد. در اين صورت،
ادامه شك و ترديد، بيمارى روح را شديدتر نموده، تا به آنجا كه ممكن است زندگانى
انسانى را با خطر مواجه بسازد.
براى كسى كه مىخواهد در اين جهان به طور محاسبهشده زندگى نمايد، هيچ موضوعى مهمتر
از مساله آفريننده مطلق وجود ندارد. اگر اين موضوع براى انسان آگاه مشكوك بوده
باشد، به بيمارى شكنجهزايى مبتلا خواهد بود.
اى اختيار، اى زيباترين نامى كه عالىترين حقيقت را در بر گرفتهاى. اى حساسترين
وسيله سنجش انسانها، گروهى از تو گريزانند و جمعى به ضرورت و عظمت تو، ثناخوان.
درون آن افراد انسانى كه به موقعيت واقعى خود آگاهند، از تو شكفته و راز زندگانى
پرغوغاى همه ما در تو نهفته است.
با ناديده گرفتن تو، كه روپوشى به جريانهاى حيوانى خود مىاندازيم، اساسىترين
عمال شخصيت خود را زير پا مىگذاريم و حتى خود اين كار را با اختيار انجام مىدهيم،
زيرا در آن هنگام كه مىخواهيم اختيار را منكر شويم، بدون شك اختيا را درك
نمودهايم و اگر كسى اختيار را كاملا درك نمايد، احساس وجود او را نمىتوان ناديده
بگيرد. در اين صورت، خواهد ديد كه هيچگونه عامل اجبارى براى انكار آن در اختيار
ندارد.
هر اندازه بكوشيم كه با يك عده الفاظ يا اصطلاحات ماخوذ از طبيعت خارجى، تو را از
مقابل ديدگان انسانى برداريم، عبث و بيهوده خواهد بود، زيرا، تو لحظات فراوانى بر
قيافه درونى ساختگى ما خيره مىشوى و موجوديت ما را براى ما نشان مىدهى.
ما مىخواهيم تو را انكار كنيم تا نيك و بد را نفى كنيم. نيك و بد را نفى مىكنيم
تا تكليف را ناديده و سرسرى بگيريم. در نتيجه، هيچ دليلى براى هيچگونه مفهوم عالى
درباره انسانها كه مغزها و كتابها را پر كرده است، در دست نخواهيم داشت.
اى اختيار، در آن هنگام كه با مفاهيم و قضاياى عقلىنما درباره تو رسيدگى مىكنيم،
چه سفسطهها كه براى نفى تو نمىبافيم و چه مغالطهها كه براى كور كردن بينش خود به
كار نمىبريم. پشيمانى و خجلت قسمى از دريغ است كه از بارقه وجود گذشته من خبر
مىدهد و صريحا مىگوييم افسوس،
تشنه به كنار جوى چندان خفتم |
|
كز جوى من آب زندگانى بگذشت |
ما كه مىدانيم: لحظات اختيار كامل، فرصت اندكى دارند.
ما كه مىدانيم: اغلب كارهاى ما را اضطرار و اكراه و اجبار و عادت احاطه نموده است،
ولى با همين لحظات اندك است كه هويت شخصيت ما در عرصه هستى خود را در مىيابد و
معنادار بودن خود را در دنياى معنادار، درك مىكند.
78 ـ بك انتصر فانصرنى و عليك اتوكّل فلا تكلنى و ايّاك اسئل
فلا تخيّبنى و فى فضلك ارغب فلا تحرمنى.
بار خدايا، از تو يارى مىجويم، ياورم باش. اعتمادم و توكلم
به توست، مرا به خود وامگذار. سؤالم از توست، مأيوسم مكن. رغبتم به فضل و احسان
توست، محروم و نااميدم مفرما.
79 ـ و بجنابك انتسب فلا تُبعدنى و ببابك اقف فلا تطردنى.
خداوندا! به تو منسوبم، مرا از خود دور مگردان. و به درگاهت
ايستادهام، طردم مفرما.
پاك پروردگارا! مهربان خداوندا! من به تو منسوبم، از بارگاهت دورم مفرما، اگر چه
قطره پشيزى در اقيانوس بىكران جهان هستى مىباشم. اما بالاخره آن ذره بىمقدار كه
به آفتاب فروزان وجود تو منسوبم. و به همين جهت است كه هرگز نوميد نخواهم گشت، زيرا
كه قطرهاى در آن اقيانوسم كه از تو و به سوى توست. و آن ذره بىمقدارم كه در فضاى
بىكران به هواى مهر درخشان سرمدىات در جنبش و حركتم.
خداوندا:
آفتاب مهرت ار بر ذره تابيدن بگيرد |
|
ذره بر رقص آيد و بر چرخ باليدن بگيرد |
پروردگارا! در امتداد زندگانى به طمع وصول به مقصد، راهها پيموده و هزاران درها
زدهام، ولى هيچگونه صداى آرامشبخشى به گوشم نرسيده است. هر درى كه مىزدم و جوابى
نمىشنيدم، گمان مىكردم كه اگر در ديگرى بزنم، به منزلگاه مقصود بار خواهم يافت،
ولى هر درى كه به رويم باز شد، در مقابل خود بيابان هولناك و جنگل سحرآميزى ديدم.
تا آنگاه كه در بارگاه تو را زدم! ديگر از اين در به سوى ديگر رهسپار نخواهم گشت.
اينجا مقصد نهايى من است و تمام راههاى حق و حقيقت به اين بارگاه مىپيوندد.
در دير بود جايم، به حرم رسيد پايم
هدم وجود در بارگه قدم نهادم |
|
به هزار در زدم تا در كبريا زدم من
علم شهود در پيشگه خدا زدم من |
اين جا آستان معتكفين حرم سر عفاف ملكوت است. كسى كه تا اين آستان خود را رسانيده
است، براى او رد و طردى وجود ندارد.
80 ـ الهى تقدس رضاك ان تكون له علّة منك فكيف تكون له علّة
منّى؟
خداوندا، رضاى تو پاكيزهتر از آن است كه علتى از خود تو
براى آن وجود داشته باشد، كجا رسد كه علت رضاى تو از من بوده باشد.
81 ـ الهى انت الغنىّ بذاتك ان يصل اليك النفع منك فكيف لا
تكون غنيّا عنّى؟
الهى، تو بىنيازتر از آن هستى كه سودى از خود تو به تو برسد؛
كجا مانده كه سودى از طرف من به تو عايد گردد؟
رضايت و آرامش، پديدههايى هستند كه معلول برآورده شدن خواستهها و احتياجهاى
موجود مىباشند.
اين خود مستلزم آن است كه آن موجود، احتياج به برآورده شدن موضوع خواهش و رغبت
دارد؛ خواه برآورده شدن آن احتياج از ناحيه خود آن موجود بوده باشد و خواه از طرف
ديگرى. ذات
پاك پروردگار ما، منزهتر از آن است كه احتياجى به موضوعى داشته باشد، يا آن را
بخواهد، و در صورت برآورده شدن، رضايت و آرامش حاصل نمايد.
اينك، با اين برهان به استغناى مطلق تو، به احتياج و مستمندى خود پى مىبرم و احساس
مىكنم كه نتيجه هرگونه سعى و كوشش من، به خود من عايد خواهد گشت، و كوچكترين
تأثيرى به مقام شامخ تو نخواهد داشت.
82 ـ الهى انّ القضاء و القدر يميّنى و انّ الهوى بوثآئق
الشهوة اسرنى فكن انت النصير لى حتى تنصرنى و تبصّرنى و اغننى بفضلك حتى استغنى بك
عن طلبى.
پروردگارا! قضا و قدر به آرزوها وادارم مىكند، هوى و هوس با
طنابهاى مستحكم شهوات اسيرم نموده است. ياورم باش تا يارىام كنى و بينايىام
بخشى. با فضل و احسانت مستغنىام فرما، تا از هر گونه خواهش و سؤال از ديگران
بىنياز گردم.
حلقههاى سلسله پيوسته موجودات كه قلمرو قضا و قدر مىباشند، در درونم ايجاد آمال و
آرزوها مىكنند.
مىگويم: فردا روى آن عوامل مشخص به مرادم خواهم رسيد.
مىگويم: اگر فلان كار را انجام بدهم، به طور جزم، مقاصد مطلوبم را به دست خواهم
آورد.
قضايايى كه در گذشته باعث موفقيتم شده بود، مشابه آنها را در آينده تصور نموده،
همان عوامل را دوباره وسيلهاى براى رسيدن به مقصود به حساب مىآورم.
چه آرزوهاى دور و دراز، و چه آمال عملىنشدنى كه در مغزم نمىپرورانم.
هزاران افسوس كه هرگز به خود نمىآيم، ولو براى يك بار با خود نمىگويم:
دلت خانه آرزو گشته است و زهر است آرزو |
|
زهر قاتل را چرا دل همى معجون كنى |
ناصر خسرو
آخر چرا بنشينم و منتظر جريان سلسله قضا و قدر بوده باشم؟
چرا به اميد انكه يكى از حلقههاى اين زنجير، روزى به مراد من كمك خواهد شد، به
زانو بنشينم تا آسياب حوادث خردم نمايد؟ و مخالف قضا و قدر كه زندگى با تلاش در زير
اين چادر پهناور مىباشد، اصرار بورزم؟
اين من هستم كه با كوشش و فعاليت خود، سرنوشت قضا و قدر را تا آنجا كه مربوط به
فعاليت اختيارى من است، تعيين كنم.
قناعت كردن، به آرزو و نشستن در انتظار جريان حوادث، همانند آن كسى است كه در
سيلگاه مخوف بنشيند و بگويد: هنگامى كه سيل خروشان به جريان افتد و به سوى من
سرازير شود، تخته پارهاى با خود خواهد آورد و من روى آن تخته پاره آرام گرفته و
نجات پيدا خواهم كرد.
اگر من عاقل باشم و اگر به موقعيت وجودى خود، حقيقتا آگاه بوده باشم، از آن سيلگاه
بيرون مىروم و قضا و قدر خود را مأمنى دور از سيلگاه بنيانكن قرار مىدهم.
آه، كه از يك طرف به اميد قضا و قدر نشسته و از طرف ديگر طنابهاى مستحكم شهوات،
آنچنان اسيرم كرده است كه نمىتوانم آزاد بينديشم و آزاد عمل نمايم.
خداوندا! اين منم با اين آرزوهاى دور و دراز، اين منم اسير بند شهوت حيوانى،
نمىدانم چرا اين اندازه از واقعيات مىگريزم؟ نمىدانم چرا اكثر دوران عمرم را
بدون رعايت اصول واقعى بود و نمود سپرى مىكنم؟
فرداست كه پيك اجل از درم در آيد و قاصد مرگ، گريبان وجودم را بگيرد و گرد و غبار
وجودم را در صحراى نيستى به هوا بپاشد و استخوانهاى پوسيدهام، اسباب بازيچه
روستابچگانى كه با گاوآهن خود زمين را متلاشى مىكنند، بوده باشم. يارىام كن،
ياورم باش، بينايىام ببخش. پيش از آن كه اين چند روزه محدود سرآيد، به ارزش موقعيت
انسانىام آشنايم فرما.
ما نمىخواهيم غير از ديدهاى |
|
ديده تيزى، گشى،53
بگزيدهاى |
مولوى
83 ـ انت الذى اشرقت الانوار فى قلوب اوليآئك حتى عرفوك و
وحّدوك و انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبآئك حتى لم يحبوا سواك و لم يلجئوا الى
غيرك.
خداوندا! تويى كه انوار ربوبى خود را در دلهاى اولياى خود
فروزان نمودى تا اين كه تو را شناختند. و تويى كه از دلهاى آنان، اغيار را محو
ساختى تا به غير از تو محبت نورزيدند و به غير از تو پناه نبردند.
دل سراى توست پاكش دارم از آلودگى |
|
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى |
شناخت واقعى و يگانهپرستى حقيقى، به عنايت و لطف تو نيازمند است كه انوار خود را
در قلوب پاكان اولاد آدم فروزان نمايى و از نعمت عظماى معرفت و توحيد بهرهمندشان
بسازى. آنان مجاهده كردند و وجدان خود را از كثافتهاى درونى پاك نمودند. راه را
براى آنان نشان دادى: والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا.54
آنان تقوا ورزيدندخ؟؛ در نتيجه به مقام شامخ علم و معرفت رسيدند؛
اتقوا الله و يعلمكم الله.
آرى، آنان با خود محاسبه دقيق نمودند و چنين نتيجه گرفتند كه: هر چه كه غير از
توست، بايستى از دل بيرون رود.
و با تمام موجودات جهان هستى كه مىتواند انسان را به سوى خود جلب نمايند، چنين
خطاب نمودند كه:
دل به ياد تو گهى بر ياد اوست |
|
رو، كه در يك دل نمىگنجد دو دوست |
آرى؛
نقش جمال يار را كه به دل كشيدهام |
|
يكسره مهر اين و آن از دل خود بريدهام |
84 ـ انت المونس لهم حيث اوحشتهم العوالم.
در آن هنگام كه آنان از بىپايگى جهان و جهانيان به وحشت
افتند، تو مونس و ياور آنهايى.
يك چند پى زينت و زيور گشتيم
يك چند پى دانش و دفتر گشتيم
چون واقف از اين جهان آبتر گشتيم
دست از همه شستيم و سمندر گشتيم |
|
در عهد شباب
كرديم حساب
نقشيست بر آب
يا رب، يا رب
|
تا هنگامى كه فرد انسانى رشد فكرى و وجدانى پيدا نكرده است، موجودات رنگارنگ اين
جهان طبيعت براى او جالب و دلانگيز و انبساطبخش است. مانند آن كودك تازه پا به
هستى گذاشتهاى كه همه چيز او را مىربايد و همه چيز او را به سوى خود خيره مىكند
و تمام شخصيت خود را با يك موجود جالب تفسير مىنمايد.
آرى، كودك در مقابل اسباببازىهاى مناسب، خود را مىبازد و به تدريج كه فعاليت
مغزى او رو به تكامل مىرود، حقايق زندگى براى او قيافه جدى مىنماياند. با شوؤن
بىارزش زندگى خود را سرگرم نمىكند، زيرا آنها به تدريج به صورت اشياى بىارزش و
بىاهميت در مىآيند. باز همين كه به درجات عالىتر زندگانى قدم گذاشت، به خصوص اگر
اهل دانش و بينش هم بوده باشد، آن وسايل بازى و تفريح كودكانه براى او جنبه مزاحمت
خواهد داشت، زيرا ديگر حل مسائل عالى رياضى يا غوطهور شدن در امواج پرپيچ و خم
مسائل اقتصادى، يا مشكلات ديگر، در طى مراحل احراز شخصيت اجتماعى، و بالاتر از همه
اينها، تصدى به مقام رهبرى انسانها، وسايل سرگرمى دوران كودكى را براى او نامفهوم
جلوه داده و از اشتغال به آن وسايل كه در نتيجه، مساعى او را در وصول به مقاصد
عاليه زندگى خنثى خواهد كرد، وحشت و اجتناب خواهد نمود.
اين جهان هم چون درخت است اى كرام
سخت گيرد خامها مر شاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
چون از آن اقبال شيرين شد دهان |
|
ما براى او چون ميوههاى نيم خام
زان كه در خامى نشايد كاخ را
سست گيرد شاخهها را بعد از آن
سرد شد بر آدمى ملك جهان |
مولوى
حال افراد آگاه انسانى از همين قرار است، زيرا هنگامى كه با بينايى كامل به احوال و
اوضاع اين جهان مىنگرند، مىبينند كه: هيچ يك از اين پديدهها با آن تنوع و گسترش
و با آن همه جلال و جمال، فعاليت بىنهايت، روح را نمىتوانند اشباع نمايند. لذا با
تمام جد و جهد در تنظيم زندگى مىكوشند و همان اهميت را به فعاليت زندگى قايلند كه
به فعاليتهاى ماوراى طبيعى روح، زيرا دو روى من طبيعى و
ماوراى طبيعى، بدون هماهنگى، قدرت اعتدال را ندارند. اين است مقدمه وصول به
آرمان نهايى روح، كه مىتواند فعاليت نامحدود روح را اشباع نمايد.
85 ـ و انت الذى هديتهم حيث استبانت لهم المعالم.
هنگامى كه براى آنان، نشانههاى با عظمت تو آشكار گشت، آنان
را رهبرى فرمودى.
عزم ره چون قاصد شيدا كند |
|
مقصد آيا راهرو پيدا كند؟ |
آنان براى شناخت حقايق جهان هستى و درك تكيه همه آنها بر عظمت و قدرت تو، گامى
برداشتند. دست آنها را گرفتى و به آن سوى طبيعت ارشادشان نمودى.
چندى كوى محدود را با اخلاص و نيت پاك پيمودند، دروازه هفت شهر عشق را به روى آنان
گشودى، خانه دل را از كثافات هوى و هوس پاك نمودند، انوار خود را بر آن ظلمتكده
فروزان فرمودى.
86 ـ ماذا وجد من فقدك و ما الذى فقد من وجدك.
كسى كه تو را از دست داده، چه به دست آورد؟ و كسى كه تو را
پيدا كرد، چه از دست داده است؟
براى ما در امتداد زندگانى، اشياى جالب فراوانى وجود دارد:
ثروت و شهرت و مقام و رسيدن به هر گونه آمال و آرزوها و پيروزى بر عوامل مزاحم و
اشباع غرايز به طور عموم و شخصيت و همه اينها، براى ما جالب و با اهميت است.
همه اينها مزاياى زندگى ما هستند، چه فداكارىها و جانبازىها كه در راه وصول به
آنها نمىدهيم! هر يك از اينها به طور اختيار يا اضطرار، مىتواند روح بزرگ ما را
كاملا خريدارى نموده، عمر گرانبهاى ما را در خود مستهلك بسازد.
از آن طرف، امور فوق در حدود اعتدال و قانونى براى زندگانى فردى و دستهجمعى ما،
ضرورت يا شبه ضرورت دارند. حال چه بايد كرد؟
آيا در گوشهاى بنشينيم و به دليل آن كه روح با عظمت ما را نبايد اين امور مشغول
نمايد، زندگى را عاطل و باطل بگذرانيم و بگذاريم هرچه مىشود بشود؟ و عوامل مزاحم
انسانى و طبيعى، طومار زندگى ما را در هم نوردد؟ يا براى وفقيت در زندگى و ادامه
حيثيت فردى و اجتماعى، در تحصيل و تنظيم آن امور بكوشيم؟ تاكنون اغلب افراد انسانى
و متاسفانه حتى بعضى از متفكران يا متفكرنماها، نتوانستهاند از محاصره اين دو سؤال
برآيند، و چنين گمان كردهاند كه ما بايستى يكى از دو طرف را انتخاب نماييم: يا به
دست آوردن امور فوق براى مبارزه در ميدان پرغوغاى زندگى و ادامه حيات، يا پرداختن
به روح و كنار گذاشتن تمام پديدههاى مربوط به زندگانى طبيعى.
اين محاصره ساختگى، قرنهاى طولانى است كه انسان را ذاز درك حقايق عاجز نموده و در
زير بار اين تناقض ساختگى، قد خود را خم نموده و نفسزنان به زندگى سحرآميز و بى
سرو ته ادامه مىدهد.
مگر ما نمىتونيم كوشش براى تحصيل ز ندگى منظم را يكى از وسايل عالى پرورش روح قرار
بدهيم؟ مگر ما نمىتوانيم فراگرفتن دانش و صنعت را براى هماهنگ ساختن زندگانى مادى
و معنوى دستور الهى ناميده، موجب پيشرفت روح بدانيم؟ مگر دانشگاه و كارگاه و
سجدهگاه و هرگونه معبد، از حيث اين كه همه آنهابراى ادامه حيات مادى و معنوى ما ـ
كه مطلوب آفريدگار جهان است ـ تفاوتى دارند؟
جواب هر دو سؤال مثبت است. نهايت امر اين است كه نتاجى و علل كارگاه و دانشگاه را
مانند بت نپرستيم و به آنها منحصر ننماييم و بدانيم كه اين جايگاهها اگر چه جنبه
انحصار در حيات ما دارند، ولى به عنوان يك وسيله نه عنوان هدف نهايى.
اينجاست كه براى انسان بينا، تناقص و تضادها از بين مىروند و حقيقت به عنوان يك
واحد روشن در مقابل چشمان آنها نهاده مىشود، زيرا كسى كه خدا را مىبيند و
مىگويد: من بدو منسوبم، براى او ثابت شده است كه مقتضاى مشيت او عبارت است از:
دانستن و توانستن و گام برداشتن در راه به دست آوردن يك زندگى پاك.
او نبايد گوهر گرانبهاى هستى را عاطل و باطل از دست بدهد، اما اگر ما توجهى به
آفريننده مطلق نداشته باشيم و اگر موقعيت وجودى خود را بدو منسوب نسازيم، خود را
گسيسخته و رها از هرگونه محاسبه الهى بدانيم، چه واقعيتى را به دست آوردهايم؟ آرى،
فقط خوردهايم و آشاميدهايم و لذت بردهايم و چند روزى اسب مراد تاخته و در صورت
لزوم و حتى در صورت غير لازم هم به ساير موجودات زنده نيز تعدى نموده و مانند يك
حيوان درنده، دريده و بريده و خورده و خوشحال هم هستيم.
اى خداى دانا و مهربان! كسى كه تو را دارد، به همه چيز از نظر وسيلهاى خواهد
نگريست و همه آنها را خواهد داشت؛ فقدان آنها براى او مؤثر نيست. اما كسى كه تو را
از دست داده است فاقد همه چيز است؛ هيچ چيز براى او سودمند نخواهد بود.
حقيقتا حال ما رقتبار است، اگر زندگى ما چنين سپرى شود:
يك چند به كودكى به استاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد |
|
يك چند به استادى خود شاد شديم
از خاك برآمديم و بر باد شديم |
خيام
87 ـ لقد خاب من رضى دونك بدلا و لقد خسر من بغى عنك متحولا.
كسى كه غير از تو را عوض از تو گرفت، مايوس گشت. و كسى كه غير
از تو را از موجودات متغير جستجو نمود، خسارت برد.
يا رب، غم آن چه غير تو در دل ماست |
|
بردار، كه بىحاصلى از حاصل ماست |
صورتهاى رنگين و فريباى جهان هستى، دمى چند ما را به خود جلب مىكند.
آنگاه صورت جالبترى، نقش اولى را از روح ما محو نموده، به جاى آن ما را به خود
مىكشاند و هم چنين هر روز در دنبال نيكويى نيكوترى به سراغ ما مىآيند و مانند
روغنى كه به اره نجارى بكشند تا چوب را كاملا و سريعتر ببرد، عمر ما را قطع
مىكند.
هنگامى كه دقت نظر انجام مىدهمى، مىبينيم كه همه فريبها و خودسرىها و بازىهاى
كودكانه يك علت بيشتر ندارد، آن هم خودپرستى است كه سرتاسر عمر ما را احاطه نموده
است.
خداوندا! عنايتى فرما و ما را به خود بشناسان. ارزش ما را براى ما معرفى فرما تا
ببينيم چه اندازه بايستى به خود بپردازيم؟ شأن ما چيست؟ موقعيت واقعى ما در جهان
هستى كدام است؟ اين خودپرستى است كه ما را به بتپرستى كشانده است.
اين خودپرستى است كه ما را از ارزيابى حقيقى وجود خود منع مىنمايد.
آرى،
آسان آسان ز خود امان نتوان يافت
زان مىكه عزيز جان مشتاقان است
تا ظن نبرى كز آن جهان مىترسم
چون مرگ حق است، من چرا ترسم ازو |
|
وين شربت شوق رايگان نتوان يافت
يك جرعه به صدهزار جان نتوان يافت
وز مردن و از كندن جان مىترسم
من خويشپرستم و از آن مىترسم |
اين وجود ناچيز كه چند صباحى در اين خاكدان مانند كرم محقرى مىلولد، چه قابلپرستش
مىباشد؟
اين موجود كه اسير هوى و هوس زودگذر است، و هر ساعتى به شكلى فريفته مىشود. چه
قيمتى دارد كه سزاوار پرستش بوده باشد؟ چه اندازه سوزناك است و چه مقدار اسفبار كه
پرستش اين وجود ناچيز را بدل از پرستش خداى بىچون و قادر مطلق و داناى ازلى و ابدى
كه تمام حوادث وجود ما تحت محاسبه اوست، قرار بدهيم!
88 ـ كيف يرجى سواك و انت ما قطعت الاحسان و كيف يطلب من غيرك
و انت ما بدّلت عادة الامتنان؟
چگونه به غير تو اميدوار باشند، در صورتى كه احسان تو دائمى و
قطعنشدنى است؟ و چگونه از ديگرى بخواهند، و حال آن كه شيوه عطابخشى تو تغيير
نمىپذيرد؟
دست حاجت چو برى، پيش خداوندى بر |
|
كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود |
در تمام لحظات زندگانى، هرگز خود را در كمال مطلق نمىبينم. نقص مادى و معنوى با
اشكال گوناگون مرا احاطه نموده است. اگر به همين وضع موجود خود قناعت بورزيم، تفاوت
ما با حيوان چيست؟ اما هنگامى كه به درون خود مىنگريم، مىبينيم با توجه به نقص و
استعداد وصول به كمال، هميشه يك مبارزه نهانى ميان نقص و كمالجويى در درون ما وجود
دارد. كيست كه ما را در اين مبارزه رهبرى خواهد كرد؟ كيست كه براى ما قوت قلب
بخشيده و در اين مبارزه پيروزمان خواهد كرد؟ دست اميد به سوى او دراز كنيم و قوت و
نيرو بطلبيم؟
تو اى غايت كمال! نيروبخش دل و جان! تو اى هدايتكننده موجودات به سوى كمال!
نيروبخش تمام موجوداتى و راهنماى هر حركتكنندهاى، نيرويمان بخش و راهنمايىمان
فرما.
89 ـ يا من اذاق احبآئه حلاوة المؤانسمة فقاموا بين يديه
متملّقين.
اى خداوندى كه شيرينى انس را به دوستان خود چشانده و آنان در
كمال خضوع در بارگاهش تملقگويان ايستادند.
عشاق درگاه جلال و جمالت، حلاوت انس تو را چشيدند. لحظات زندگى آنان با لذايذ فوق
تصور سپرى مىشود و وحشت و انتظار هرگز بر وجود آنان پيروز نمىگردد.
آنان با انس و الفتى كه با تو گرفتهاند، مبارزه روح با ماده را به يك هماهنگى عالى
مبدل ساخته، تلخى جانگزاى زندگى را به شيرينى روحافزا مبدل ساختهاند.
آرى؛
هر دم از روى تو نقشى زندم راه خيال |
|
با كه گويم كه در اين پرده چهها مىبينم |
حافظ
اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى |
|
رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى |
خواجوى كرمانى
هر نظرم كه بگذرد جلوه رويش از نظر |
|
بار دگر نكوترش بينم از آن كه ديدهام |
مولوى
افراد فراوانى از بشريت، با پرستش زيبايىهاى جهان ماده، به شكنجه بيمارى تنفر از
مكررات مبتلا هستند.
تكرار بهرهمندى از پديدههاى جالب جهان طبيعت، روح را از جريان تازهگرايى
بازداشته و پژمردهشان مىكند.
شگفتانگيزتر اين كه، هر آنگاه كه با آنان اندك توجهى رو مىنمايد، جام زرين
زندگانى را كه گاهى با خنده بىاساس و گاهى با اشكهاى سوزان ولى بىپايه، لب بر
كناره آن نهاده بودند، احساس مىكنند كه اين جام زرين بادهاى نداشته است و احساس
لذت دروغين، صفحات عمر آنان را تا آخرين ورق برگردانيده است.
بياييد لذايذ زندگانى خود را با لذت انس و الفت با خدا هماهنگ بسازيم.
در نتيجه، حتى ناملايمات اندوهبار را كه گاهى سرتاسر وجود ما را فراگرفته و
ميليونها لذايذ دريافتشده را محو و نابود مىسازد، نوعى از ويرانى تلقى كنيم كه
در دنبالش كاخ عالىتر از گذشته در صحنه پهناور روح برافراشته مىشود.
90 ـ و يا من البس اوليآئه ملابس هيبته فقاموا بين يديه
مستغفرين.
اى خداوندى كه لباسهاى هيبت بر اوليايش پوشانده و آنان با
حال توبه در پيشگاه او ايستادند.
خدايا، عظمت و هيبت و جلالت را به دوستان نمودار ساختى. احساس مخالفت با مشيت تو،
آنان را نگران و مضطرب ساخته، در صدد جبران برآمدند. گناهان و پليدىها را با طبيعت
روح كه شعاعى از جمال توست ناسازگار ديدند، لذا با توبه و استغفار به سوى تو
برگشتند.
مهربان خداوندا، با اين كه معاصى و ناروايىها، روان پاك ما را آلوده مىسازد و ما
را از غرض اقصاى آفرينش دور مىكند، با اين حال نظام آفرينش روح را آنچنان قابل
انعطاف قرار دادهاى كه با يك توبه و ندامت واقعى، روح به همان حالت طبيعى خود باز
مىگردد، گويى معصيتى انجام نداده است.
اين يك نيروى ديگرى است كه به جان مضطر ما وارد مىشود و ما را در حركت به سوى كمال
تقويت مىنمايد. خداوندا، توفيق توبه و بازگشت به بارگاه فياضت را براى ما عنايت
فرما و ما را در ظلمات جهل و انحراف رها مساز.
91 ـ انت الذّاكر قبل الذّاكرين و انت البادى بالاحسان قبل
توجّه العابدين و انت الجواد بالعطآء قبل طلب الطّالبين.
خداوندا، تويى كه پيش از ذكر مردم ذكرگويان، آنان را در ذكر
خود دارى. و تويى آغازكننده احسان، پيش از آن كه عبادتكنندگان توجهى داشته باشند.
تويى بخشايشگر، پيش از درخواست طلبكنندگان.
همه موجودات ـ از آن جمله انسانها ـ پيش از آن كه در صدد ذكر تو برآيند، و مردم
عابد پيش از آن كه رو به سوى تو بياورند، و مسألتكنندگان پيش از آنكه از بارگاه
تو طلب نمايند، در مقام علم تو حاضر بودهاند و فياضيت تو كه منشأ احسان وجود و
عطاى توست، بر مسألت آنان مقدم بوده است.
پروردگارا؛
ما نبوديم و تقاضامان نبود |
|
لطف تو ناگفته ما مىشنود |
احاطه علمى و فياضيت تو بر عالم هستى، فوق زمان و فراسوى مكان بوده و نيازى به وجود
معلوم و تقاضا و متقاضى دارد.
91 ـ و انت الوهاب ثم لما وهبت لنا من المستقرضين.
بخشايشگرا، نخست به مقتضاى لطف عامّت، همه ما انسانها را
مشمول فيض و بخشش خود مىفرمايى، آنگاه از همان نعمتها كه براى ما عنايت فرمودهاى
قرض مىگيرى.
اين است كرم لايتناها، اين است عطاى بىكران از خداوند بىنياز مطلق كه براى اداره
معيشت بندگان خود، همان نعمتها را كه خود عنايت فرموده است، از بندگانش به عنوان
قرض مىپذيرد. در حقيقت، به عهده مىگيرد آن چه را كه به عنوان قرض گرفته در اين
دنيا، يا در سراى ابديت آن را وفا نمايد.
92 ـ الهى اطلبنى برحمتك حتى اصل اليك واجذبنى بمنّك حتى اقبل
عليك.
خداوندا، با رحمت خود مرا طلب كن تا به پيشگاه تو برسم و با
احسانت مرا به خود جذب فرما تا روى به تو آورم.
با اين نقص و خطاها كه وجود ما را احاطه كرده است، چگونه مىتوانيم وصول و انجذاب
به حوزه جاذبه الهى را آرزوى شايسته مسألت نماييم.
چگونه مىتوانيم حضور در بارگاه اقدس الهى را بر مبناى لياقت بخواهيم؟ مگر ما تصفيه
درون و انجام تكاليف فردى و اجتماعى را آنچنان كه خداى ما مىخواهد، به جاى
مىآوريم! مگر ما درباره خود مىانديشيم! آيا در طول زندگانى، آن همه فعاليتها و
ارتباطهاى علمى و اكتشافى و صنعتى و هنرى كه با جهان ماده و ماديات براى منافع
مادى خود انجام مىدهيم، يك صدهزارم براى شناخت و آشنايى و اصلاح خويشتن به كار
مىبريم! نه، سوگند به خدا! ما نه تنها براى شناخت و آشنايى و اصلاح خويشتن كارى
انجام نمىدهيم، بلكه؛
ماننده ستوران در وقت آب خوردن |
|
چون عكس خويش ديديم، از خويشتن رميديم55 |
مولوى
خداوندا! اگر بخواهم به صحنه درون خويش وارد شوم، با كدامين
من روياروى مىشوم؟
آيا با آن من تورميافته كه بيمارى تورم نمىگذارد
حركتى به حقيقتى بالاتر از خود نمايد!
يا با آن من كه با خيال من هدف و
ديگران وسيله همه مخلوقات را شكار خود تلقى مىكند!
يا با آن من كه گرايش به لذايذ حيوانى چنان كورش كرده
است كه نمىتواند حتى كوچكترين گامى به جلوتر از گلى به نام
من و منافع من كه در آن فرو رفته است بر دارد! با اين حال، اى خداى من! رحمت
تو كه بر همه چيز پيشى گرفته است و نياز به هيچ انگيزهاى ندارد و احتياجى به علت و
پاداش در آن نيست، مىتواند دست مرا گرفته، اين من سرنگون در
خاك مذلت را بلند كند و آن را سر به بالا نمايد.
94 ـ الهى ان رجآئى لا ينقطع عنك و ان عصيتك كما انّ خ وفى لا
يزايلنى و ان اطعتك.
خداوندا، هرگز اميدم از تو قطع نمىگردد، اگر چه تو را
نافرمانى كنم، همانگونه كه بيم و هراسم از تو زايل نگردد، اگر چه اطاعتت نمايم.
براى دريافت جريان اميد بىنهايت در درون، لحظاتى چند عظمت و بىنيازى مطلق خداوندى
را در نظر بگيريد و بار ديگر خير محض بودن آن ذات اقدس و حكمت و مشيت او را ولو به
اندازه گنجايش مغزى و روانى خود دريابيد، خواهيد ديد هيچ علتى براى قطع اميد از آن
فياض علىالاطلاق وجود ندارد، مگر آن كه انحراف اختيارى از حق و حقيقت به جايى برسد
كه خود انسان، بريده شدن از حكمت و مشيت و لطف و رحمت خداوندى را در درون خود شهود
كند، به طورى كه هيچ روزنهاى در فضاى درون براى رويت ذرهاى از نور اميد باقى
نماند.
خدايا، از تو مسألت مىدارم، ما را از افتادن در اين سقوط بىنهايت محفوظ و مصون
بفرما.
از طرف ديگر، خداوندا، هر اندازه هم تو را اطاعت كنيم، باز نمىتوانيم يقين به وصول
به مقام مخلصين حاصل نماييم.
خدايا تو خود به ما تعليم فرمودهاى، تا برداشته شدن پردهها و تا وصول به مقام
والاى بندگى، هر لحظه از انحراف از صراط مستقيم، ترس و هراس داشته باشيم.
من غلام آن كه او در هر رباط
زان كه مخلص در خطر باشد مدام
زان كه در راه است و رهزن بىحد است
آينه خالص نگشت او مخلص است
چون كه مخلص گشت، مخلص باز رست
هيچ آيينه دگر آهن نشد |
|
خويش را واصل نداند بر سماط
تا ز خود خالص نگردد او تمام
آن رهد كاو در امان ايزد است
مرغ را نگرفته است او مقنص56
است
در مقام امن رفت و برد دست
هيچ نانى گندم خرمن نشد |
مولوى
95 ـ فقد دفعتنى العوالم اليك و قد اوقعنى علمى بكرمك عليك.
جهانهايى مرا به سوى تو آورده و علمى كه به كرم تو دارم، مرا
به بارگاهت وارد ساخته است.
خداوندا، جهانهايى در مجراى قوانين با شكوه تو به وجود آمده و به جريان افتاده تا
وجود مرا در عالم هستى در پيشگاه تو قرار داده است.
بار الها، اين بنده نيازمند را با عظمت و نظم و هدفگرى سرگذشت عالم خلقت كه از آغاز
به وجود آمدن جهان هستى مستند به تو كه وجود من هم جزيى از آن و و در جريان آن شركت
داشته است، آشنا بفرما.
مگر نه اين است كه كسى كه بفهمد از كجا آمده است و چگونه آمده است، خواهد فهميد كه
به كجا مىرود و چگونه خواهد رفت؟
اين اميرمؤمنان عليهالسلام كاروان سالار قافله خلقت است كه مىفرمايد:
ان لم تعلم من اين جئت لا تعلم الى اين تذهب
اگر ندانى از كجا آمدهاى، نخواهى دانست كه كجا مىروى.
خداوندا، چه نسبت خاك را با عالم پاك!
اين التراب و رب الارباب
خاك بىمقدار كجا و خداوند بزرگ كجا.
پارسى گوييم، يعنى اين چشش |
|
زآن طرف آيد كه دارد او كشش |
اين انسان زاده خاك و اين موجود ناتوانى كه به ناچيزترين رگها و بافتهاى بدنى
وابسته است كجا و مقام شامخ ربوبى كه جهانهاى بىنهايت در برابر عظمت او، حتى كمتر
از دريافت عدد 2 در مغز شگفانگيز بشرى است كه دوازده تا پانزده ميليارد رابطه
الكتريكى دارد و با نيروى حافظهاى كه مىتواند يك ميليون ميليارد اطلاع در آن ثبت
كند، كجا! آيا جز كرم الهى مىتواند اين موجود بىنهايت كوچك را در برابر آن موجود
بىنهايت بزرگ قرار بدهد و با او در ارتباط بگذارد!
96 ـ الهى كيف اخيب و انت املى ام كيف اُهان و عليك متّكلى
، الهى كيف استعزّ و فى الذّلة اركزتنى ام كيف لا استعز و اليك نسبتنى الهى كيف لا
افتقر و انت الذى فى الفقراء اقمتنى ام كيف افتقر و انت الذى بجودك اغنيتنى؟
خداى من، چگونه نااميد شوم، در حالى كه تويى مراد و آرزوى من!
چگونه اهانت شوم با اين كه پشتيبانم تويى! چگونه عزت را به خود ببندم، جايى كه در
ضعف و پستى قرار دادى! چگونه احساس عزت نكنم، در صورتى كه مرا به خود منتسب فرمودى!
خداى من، چگونه نيازمند نباشم، با اين كه مرا در گروه نيازمندان قرار دادى! چگونه
مبتلا به فقر باشم، در صورتى كه با احسان خود بىنيازم ساختى!
حالتى است بس شگفتانگيز ـ اين كه احساس عزت و حيثيت نكنم و در عين حال، اين احساس
را در خويشتن داشته باشم! احساس نيازمندى كنم و در عين حال در بىنيازى غوطهور
باشم!
آرى، چنين است تفاوت ميان ارتباط با خدا و جدايى از او. اگر اين افتخار نصيب بشر
گردد كه خود را در ارتباط با خدا و در جاذبيت پيشگاه او ببيند، عزيز است و شريف است
و غنى و بىنياز است و از هستى واقعى در اين جهان بزرگ برخوردار است و اگر از خدا
منقطع شود و نسبت بندگى خود را به خدا منتفى بسازد، ذليل و مستمند و بىحيثيت و
پستتر از همه چيز است.
97 ـ و انت الذى لا اله غيرك تعرّفت لكل شىء فما جهلك شىء و
انت الذى تعرّفت الىّ فى كل شىء فرايتك ظاهرا فى كل شىء و انت الظّاهر لكلّ شىء.
و تويى آن خداوندى كه جز تو خدايى نيست. خود را در همه چيز
شناساندى.
هيچ چيزى به تو جاهل نيست و تويى خداوندى كه خود را در هر چيز به من نشان دادى تا
آنجا كه تو را در هر چيز آشكار ديدم، اى خدايى كه تويى آشكار بر همه اشياء.
پروردگارا، غبار جهل و غفلت، چشمان ما غوطهوران در خودخواهى را، چنان تيره و تار
كرده است كه از جان درونى اشياء كه معرفت به مقام شامخ ربوبى تو دارند، بىخبر
مانده و روزگار خود را با داشتن انواع وسايل بر معرفت عميق درباره آن اشياء در
شناخت پديدهها و مسائل ثانوى و عرضى آنها سپرى مىكنيم و نام خود را دانشمند و
حكيم و عارف مىگذاريم! و بدين ترتيب امر را حتى براى خودمان مشتبه مىسازيم.
خدايا عنايت فرما تا اهميت توبيخ و هشدار زير را درك و دريافت نماييم:
چون شما سوى جمادى مىرويد |
|
آگه از جان جمادى كى شويد؛ |
در حالى كه؛
كوهها هم لحن داودى شد
باد حمال سليمانى شود
ماه با احمد(ص) اشارت بين شود
خاك، قارون را چو مارى در كشد
سنگ، احمد را سلامى مىكند
جمله ذرات عالم در نهان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
خامشيم و نعره تكرارمان
|
|
آهن اندر كف او مومى شود
سحر با موسى سخندانى كند
نار ابراهيم را نسرين شود
استن57
حنانه آيد در رشد
كوه، يحيى را پيامى مىكند
با تو مىگويند روزان و شبان
با شما نامحرمان ما خامشيم
مىرود تا پاىتخت يارمان
|
آرى؛
چون شما سوى جمادى مىرويد
از جمادى در جهان جان رويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
چون ندارد جان تو قنديلها
دعوى ديدن خيال عار بود
بس چو از تسبيح يادت مىدهد
|
|
آگه از جان جمادى كى شويد
58
غلغل اجزاى عالم بشنويد
وسوسه تأويلها بزدايدت
بهر بينش كردهاى تأويلها
بلكه مر بيننده را ديوار بود
آن دلالت همچو گفتن مىبود
|
مولوى
خداوندا، تو را در هر چيز آشكارا ديدم. اين مشاهده جز ناشى از افاضه نور ربوبى
نمىتواند باشد، زيرا همه وسايل درك و علم ما ـ از حواس گرفته تا دقيقترين ابزار
معرفت ـ توانايى ارائه حقيقتى فوق كميتها و كيفيتها و نقصانها و زيادتىها و فوق
حركت و سكون و قانون و زمان و مكان و فضا و بىنهايت مطلق را ندارد.
اين افاضه و اشراق، قطعا مستند به آن وجود فياض و بخشنده اشراق و نور لم يزل و لا
يزالى است.
98 ـ يا من استوى برحمانيّته فصار العرش غيبا فى ذاته محقت
الاثار بالاثار
و محوت الاغيار بمحيطات افلاك الانوار يا من احتجب فى سرادقات عرشه ان تدركه
الابصار يا من تجلّى بكمال بهآئه فتحقّقت عظمته الاستوآء كيف تخفى و انت الظاهر ام
كيف تغيب و انت الرقيب الحاضرانّك على كل شىء قدير و الحمد لله وحده.
اى خداوندى كه با رحمانيت خود، استيلا و احاطه بر همه كائنات
دارد و عرش در برابر او مخفى است، آثار را به وسيله آثار ديگر محو نمودى و اغيار را
با حقايق محيط به افلاك انوار مردود ساختى.
اى خداوندى كه سراپردههاى عرش او مانع ازآن است كه چشمها او را ببينند.
اى خداوندى كه با كمال روشنايىاش در عالم هستى چنان تجلى كرده است كه عظمت آن
روشنايى، احاطه و استيلا را بر تمامى عرصه هستى محقق ساخته است.
بار الها، چگونه پنهان مىگردى در حالى كه تويى آشكار؛ و چگونه ناپديد مىشوى، در
صورتى كه تويى مراقب و حاضر.
خداوندا، تويى توانا بر همه چيز و ستايش از آن توست كه خداوند يگانه بىهمتايى.
عرش با آن عظمت كه مىتوان گفت از يك جهت وسيله و زمينهساز
كارگاه خلقت است، كارگاهى كه مملوك مطلق پروردگارى است و از آن جهت كرسى ناميده شده
است محاط ذات و علم خداوندى است.
در اين كارگاه باشكوه، آثار به وسيله آثار، و اغيار به وسيله حقايق عاليهاى كه به
افلاك انوار الهى محيط است، از بين مىروند.
اى آشكارترين حقيقت و اى كامل مطلق كه با كمال نور و روشنايى خود احاطه و استيلا بر
همه هستى دارى؛
آستين بر روى نقشى در جهان افكندهاى
خود نهان چون غنچه و آشوب استيلاى عشق
هيچ نقاشى نمىبيند كه نقشى بركشد |
|
خويشتن تنها و شورى در جهان افكندهاى
در نهاد بلبل فريادخوان افكندهاى
وان كه ديد، از حيرتش كلك از بنان افكندهاى |
ستايش از آن خداوند يگانه است.
با لطف و احسان خداوندى، تكميل ترجمه و شرح اين نيايش مبارك در تاريخ بيست و
ششم بهمن ماه 1375 مطابق 6 شوال 1417 در تهران پايان يافت.
|