دمدمهى اين ناى از دمهاى اوست
ليك داند هر كه او را منظر است
يا رب اين بخشش نه حد كار ماست
دستگير از دست ما، ما را بخر
باز خر ما را از اين نفس پليد
از چو ما بيچارگان، اين بند سخت
اين چنين قفل گران را اى ودود
ما ز زخود سوى تو گردانيم سر
با چنين نزديكيى دوريم دور
اين دعا هم بخشش و تعليم توست
در ميان خون و روده فهم و عقل!
از دوپاره پيه، اين نور روان
گوشت پاره كه زبان آمد ازو
اى دعا از تو اجابت هم ز تو |
|
هاى و هوى روح از هيهاى اوست
كاين فغان اين سرى هم زان سر است
لطف تو لطف خفى را خود سزاست
پرده را بردار و پرده ما مدر
كاردش تا استخوان ما رسيد
كه گشايد جز تو، اى سلطان بخت؟
كه تواند جز تو كه فضل تو گشود؟
چون تو از مايى به ما نزديكتر
در چنين تاريكيى بفرست نور
ورنه در گلخن گلستان از چه رست
جز ز اكرام تو نتوان كرد نقل
موج نورش مىرود بر آسمان
مىرود سيلاب حكمت جو به جو
ايمنى از تو مهابت هم ز تو |