نيايش امام حسين عليه‏السلام در صحراى عرفات

علامه محمدتقى جعفرى قدس سرّه

- ۱ -


مقدمه در تعريف نيايش

به نام خدا
آن حالت روحى كه ميان انسان و معبودش رابطه انس ايجاد نموده و او را در جاذبه ربوبى قرار مى‏دهد، نيايش ناميده مى‏شود.
در آن هنگام كه شما موقعيت واقعى خود را در جهان با عظمت هستى درك مى‏كنيد، در حال نيايش به سر مى‏بريد، زيرا فقط در اين حال است كه تمام خود را مانند تابلويى بى‏اختيار در زير دست نقاش ازل و ابد نهاده‏ايد.
اگر مى‏خواهيد در امتداد زندگانى خود، لحظاتى را هم از جدى‏ترين هيجان روانى بهره‏مند شويد، دقايقى چند روح خود را به نيايش وادار كنيد.
اگر مى‏خواهيد تمام شؤون زندگى شما اصالتى به خود گرفته و قابل تفسير بوده باشد، برويد و دمى چند در حال نيايش باشيد.
هيچ كس ترديد ندارد روزى فرامى‏رسد كه سايه‏اى از مضمون بيت ذيل درون او را مشوّش و توفانى خواهد ساخت.
من كيستم، تبه شده سامانى   افسانه‏اى رسيده به پايانى‏
نگارنده
شاعرى فرزانه از زبان همه ما آدميان چنين مى‏گويد، و چه قدر واقعيت را زيبا بيان مى‏دارد:
با ديدگان فروبسته، لب بر جام زندگى نهاده و اشك سوزان بر كناره زرين آن فرومى‏ريزيم.
اما روزى فرا مى‏رسد كه دست مرگ، نقاب از ديدگان ما برمى‏دارد و هر آن چه را كه در زندگانى، مورد علاقه شديد ما بود از ما مى‏گيرد. فقط آن وقت مى‏فهميم كه جام زندگى از اول خالى بوده و ما از روز نخست از اين جام، جز باده خيال ننوشيده‏ايم
.
مگر نه اين است كه زندگى بى‏نيايش، و حيات بيرون از جاذبيت كمال الهى، همان جام خالى است كه هنگام تولد به لبانمان مى‏چسبانيم و موقع مرگ آن را دور مى‏اندازيم!
واضح است كه دير يا زود، همه ما از اين كره خاكى و از اين ستارگان و آفتاب فروزان و از اين كهكشان‏ها كه ميلياردها سال را پشت سر گذاشته و هنوز به درخشندگى خود ادامه مى‏دهد، چشم بربسته و در بستر مرموز خاك خواهيم غنود.
آرى، دير يا زود آخرين نفس‏هاى ما در فضاى سپهر نيلگون در پيچيده و راه خود را پيش خواهند گرفت. بياييد پيش از آن كه چشمان ما براى آخرين بار نمودى را ببيند و پلك‏ها روى هم گذارد و پيش از آن كه لب‏هايمان آخرين سخن خود را بگويد و بسته شود، و پيش از آن كه قلمرو درونى ما آخرين تلاشهاى خود را براى همدمى با روح انجام بدهد، ببينيم در مقابل نقدينه پرارزش عمر كه سكه به سكه به بازار وجود مى‏آوريم و آنها را از دست مى‏دهيم، چه كالايى را در اين بازار پرهياهو دريافت مى‏كنيم.
مگر نه اين است كه:
چون به هر ميلى كه دل خواهى سپرد   از تو چيزى در نهان خواهند برد
مولوى
بياييد اشارت‏هاى طلايى اجرام و قوانين اين فضاى بى‏حد و كران را نديده نگيريم.
آنها ما را به همكارى با خود براى نيايش به خداوند بزرگ دعوت مى‏كنند.
لحظاتى ديدگان خود را از تماشاى خويشتن و طواف به دور خود گرفته و بر افق بى‏پايان فضا بدوزيم. ما هم دست‏هاى خود را براى اجابت به اشارت‏هاى موجودات اين فضاى بى كران به آسمان بلند كنيم و لبى حركت دهيم و با نداى: آه پروردگارا خود را از خودسرى در اين جهان هدف‏دار تبرئه نماييم.
مگر نه اين است كه:
از ثرى تا به ثريا به عبوديت او   همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود
سعدى
گاهى يأس و نوميدى و اندوه‏هاى ما به آخرين درجه شدت مى‏رسند؛ ناگهان پس از لحظه‏اى به يك اميد و شادى شگفت‏انگيز مبدل مى‏گردند و يا در توفان سهمناك يأس و نااميدى‏ها، بارقه خيره‏كننده‏اى از گوشه مبهم روح درخشيدن گرفته، سراسر وجود ما را روشن مى‏كند و آهسته در گوش دل ما مى‏گويد:
هان مشو نوميد چون واقف نيى زاسرار غيب   باشد اندر پرده بازى‏هاى پنهان، غم مخور
حافظ
اين زمزمه روح نواز است كه از شكستن كالبد بدن و تسليم به مرگ در برابر آن ناملايمات جلوگيرى نموده، ما را به چنين نيايش حيات‏بخشى وادار مى‏كند كه:
خداوندا، احساس ميزبانى تو براى وجود بى‏نهايت كوچك ما در اقليم هستى است كه اين قفس تنگ را براى ما قابل تحمل ساخته است.
آرى:
ما را به ميزبانى صياد الفتى است روز و شب با ديدن صياد مستم در قفس   ورنه به نيم ناله قفس مى‏توان شكست‏ بس كه مستم نيست معلومم كه هستم در قفس‏
در آن هنگام كه شادى‏ها و اطمينان و كرنش ما به غير خداوند از حد مى‏گذرد، باز پس از لحظه‏اى خود را در سراشيبى نوعى از اندوه و يأس و ابهام كه براى آن نيز علت روشنى نمى‏بينيم، درمى‏يابيم.
هيچ مى‏دانيد آن لحظه چه بوده است؟ اين همان لحظه‏اى است كه روح بدون اين كه ما را آگاه بسازد، فراسوى اين جهان پناهنده گشته و نيايش اسرارآميزى سر داده، گفته است:
خداوندا، بار ديگر اين انسان ضعيف، خود را در بادپاى هيجان شادى‏ها و اطمينان به غير تو، از دست داده و نشانى جان خود را گم كرده است. عنايتى فرما و او را بار ديگر به سوى خودش بازگردان.
پروردگارا، خداوندا، بار الها، آفريدگارا، بارقه‏هاى فروزانى هستند كه از اعماق جان ما برمى‏آيند و در اعماق جهان هستى فرومى‏روند و آنچنان درخشندگى به جهان هستى مى‏دهند كه جهان را براى مورد توجه قرار دادن خداوندى برازنده مى‏سازند.
كسى كه مى‏گويد: با يك گل بهار نمى‏شود، بايد بداند آن گل كه با شكفتن آن بهارى به وجود نمى‏آيد، گل بوستان طبيعت است كه هرگاه بادهايى خزانى، زيبايى و طراوت آن را نابود كرده است، شكوفايى يك گل، توانايى ايجاد بهار در آن بوستان را ندارد.
ولى هر گلى كه در باغ جانهاى آدميان برويد و لب بر خنده نشاط باز كند، بهار را با خود مى‏آورد و همه باغ هستى را شكوفا مى‏سازد و نسيم جان‏فزاى بهارى بر آن وزيدن مى‏گيرد.
اين يك حقيقت است كه:
بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار   تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد
مولوى (ديوان شمس)
در هيچ يك از فعاليت‏هاى روانى ما، پديده‏اى را نمى‏توان نشان داد كه از فعاليت روح به هنگان نيايش، عميقتر و گسترده‏تر بوده باشد.
درك ما، مشاعر ما، تخيل ما، تفكر ما، وجدان با عظمت‏تر از جهان هستى ما، همگى و همگى در حال نيايش در هم مى‏آميزند و اقيانوس جان را مى‏شورانند.
اين هيجان و شورش آنچنان هماهنگ و با عظمت و جدى انجام مى‏گيرد كه نه تنها درون ما را از هرگونه آلودگى و كثافات پاك مى‏كند، بلكه در اين حال احساس مى‏كنيم كه روح ما با گسترش بر همه هستى، روزگار هجرانش سرآمده، و با ورود به جاذبيت كمال الهى، به آرامش نهايى‏اش رسيده است.
اين يك امر محال است كه كسى در دوران زندگانى‏اش، ولو براى لحظاتى چند در اين جهان پر ازدحام، احساس غربت ننمايد. راستى لحظاتى در عمر ما وجود دارد كه ما حتى خود را از خويشتن هم بيگانه مى‏بينم.
بشنويد كه انسان‏شناسى مثل حافظ چه مى‏گويد:
سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى   دل زتنهايى به جان آمد خدايا همدمى‏
در اين هنگام است كه مى‏پندارد:
آدمى در عالم خاكى نمى‏آيد به دست   عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى‏
آن كدامين همدم شايسته است كه اين غربت وحشتناك را به انس و الفت مبدل سازد؟ ترديدى نداريم در اين كه هيچج مونسى مانند نيايش نمى‏تواند اين غربت و وحشت‏زدگى را به انس مبدل سازد.
در هنگام نيايش، آن جا كه به زوال و فناى حتمى خود آگاه شده و در مى‏يابيم كه زندگانى محدود و ناچيز ما، در مقابل عمر چهان هستى به منزله يك ثانيه در مقابل ميلياردها قرون و اعصار مى‏باشد، در اين حال نسيمى از ابديت، آنچنان مشام جان ما را مى‏نوازد كه عمر جهان هستى را به منزله ثانيه‏اى در مقابل ابديت براى ما مى‏نماياند.
در اين حال، نغمه‏هايى جان‏فزا با محتوايى رازدار از اعماق و درونمان سرمى‏كشد و ما را از وحشت فنا و نابودى نجات مى‏دهد.
اين نغمه گوياترين بيان، گوش جان ما را چنين نوازش مى‏دهد:
اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند   چون تو را نوح است كشتيبان، ز توفان غم مخور
حافظ
هنگامى كه اين نغمه به اوج نهايى خود مى‏رسد، چنين مى‏گويد:
در غم ما روزها بى گاه شد روزها گر رفت، گو رو باك نيست   روزها با سوزها همراه شد تو بمان، اى آن كه جز تو پاك نيست
مولوى
ما به خوبى درك كرده‏ايم كه در اقيانوسى از نادانى‏ها غوطه‏وريم و دانش ما در مقابل آن اقيانوس تاريك و بى‏كران، قطره‏اى بيش نيست. اين حقيقتى است كه هر متفكر خردمند آن را مى‏داند، ولى در لحظات نيايش، آن گاه كه خداوند سبحان اين زمزمه ملكوتى را به زبان ما جارى مى‏سازد:
قطره دانش كه بخشيدى ز پيش   متصل گردان به درياهاى خويش
مولوى
احساس مى‏كنيم در دريايى از نور غوطه‏ور گشته‏ايم. آخر نه اين است كه قطره ناچيز علم خود را به اقيانوس علم خداوندى وصل نموده‏ايم!
مرغ روح آدمى در حال نيايش، از تنگناى قفس تن رها گشته، پر و بالى در بى‏نهايت مى‏گشايد. اگر اين پرواز صحيح صورت بگيرد، ديگر براى روح برگشتن و محبوس شدن در همين قفس خاكى امكان‏پذير نخواهد بود، زيرا پس از چنين پروازى كالبد خاكى او همچون رصدگاهى است كه رو به سوى بى‏نهايت نصب شده و از نظاره به آن بى‏نهايت چشم نخواهد پوشيد.
ممكن است در حال نيايش، چشم بر افق آسمان بدوزيم و از دايره محدود چشم، مردمك ديده را به آن فضا كه كرانه‏اى براى آن پيدا نيست جولان بدهيم. يا سر فرود آورده، به نقطه بسيار كوچكى از خاك و شن و برگ درخت و قطره‏اى از آب خيره شويم.
ممكن است فقط دست‏ها را از قعر چاه طبيعت برآورده، به سوى آسمان باز كنيم. شايد فقط يك انگشت به سوى بالا حركت بدهيم. يا به حركت جزيى سر قناعت بورزيم. و امكان آن هست كه فقط به روى هم گذاشتن پلك اكتفا كنيم...
ولى در همه حال يك هدف بيشتر نداريم، و آن اين است كه:
خداوندا، مرغى ناچيز و محبوس در قفس جسم، براى حركت به پيشگاه تو، بال‏هاى ظريفش لرزيدن گرفته است. نه براى اين كه از قفس تن پرواز كند و در جهان پهناور هستى بال و پر گشايد، زيرا زمين و آسمان با آن همه پهناورى، جز قفسى بزرگتر براى اين پرنده شيدا نيست. او مى‏خواهد و مى‏نالد تا آغوش بارگاه بى‏نهايت خود را در همين هستى كه تجلى‏گاه عظمت جلال و جمال تو است باز كنى و او را به سوى خودت بخوانى. اين چشم نياز را كه به سويت دوخته‏ام تو به من عنايت فرموده‏اى. اين بال ظريف ساخته دست تواناى توست.
اين پاره گوشت رنگين را كه قلبش ناميده‏ايم، تو بهمن ارزانى داشته‏اى.
بار الها، اين قلب را كه تو به من عنايت نموده‏اى، با اين كه هزاران تمايلات گوناگون و آرمانهاى متنوع بر آن عرضه مى‏شوند، نمى‏توانند آن را ارضا نمايند.
اى صيقلى‏دهنده دل‏هاى آدميان، تو خود مى‏دانى اين آينه كه پرداخته دست توست، هواى فروغ جمال تو را دارد. آشنايى اين آينه با جمال ربوبى تو، به آغاز وجودش كه از لطف تو سرچشمه گرفته است منتهى مى‏گردد.
اين است كه دل به واسطه دورى و مهجورى از تو، بى‏نهايت رنج مى‏برد.
هر كسى كاو دور ماند از اصل خويش   باز جويد روزگار وصل خويش‏
مولوى
در همه اوقات و همه لحظات زندگانى، نيايش براى ما امكان‏پذير است، زيرا هميشه روزنه‏هايى از ديوارهاى اين كيهان كهنسال به سوى بى‏نهايت باز است و ما از رصدگاه اين كالبد خاكى همواره مى‏توانيم آن سوى جهان را نظاره كنيم؛ ولى سرود نيايشى كه از اعماق جان بر مى‏آيد به احساس خاموشى مطلق در جهان طبيعت شور و اشتياقى دارد.
شايد روح انسانى در خاموشى مطلق، راز ديگرى در مى‏يابد. براى همين است كه نيايش شبانگاهى لذت وصف‏ناپذيرى دارد.
گاهى هيجان روحانى ما هرگونه احساس لذت را زير پا نهاده و به مافوق لذت گام گذاشته و به مقام ابتهاج كه در ذات روح ما نهفته است، نايل مى‏گرديم.
شايد: در آن هنگام كه تاريكى مطلق، فضاى پيرامون ما را در بر مى‏گيرد:
راه خورشيدى ما از دل شب مى‏گذرد.
تمامى توهمات و تخيلات روزانه در ساعات تاريك شب، بى‏پايگى خود را نشان داده و از صفحه روح زايل گشته، بهترين واحدهاى ناخودآگاه ما در قلمرو روح به جريان مى‏افتند. در نتيجه، جهان هستى در آيينه روح، بدون دست خوردگى از تخيلات و توهمات بى‏پايه ما منعكس مى‏گردد.
شايد هم، رنگ زيباى لاجوردين كه در فوق تاريكى فضاى كره زمين ما نمودار مى‏گردد، رمزى است براى پايان تاريكى جهان كه به سپيده‏دم آن سوى جهان كه خارج از درك كمى و كيفى ماست، كشيده مى‏شود.
از آغاز حيات انسانى تاكنون، نيايش هايى گوناگون از اين خاكدان به سوى ملكوت الهى برخاسته و حكمت ربانى وجود را در ذهن نيايشگر تحقق بخشيده است.
در امتداد زمان بى كرانه، چه زورق‏ها و كشتى‏ها كه در گرداب‏هاى هولناك درياها، اختيار از دست دريانوردان گرفته، از هيچ طرفى صداى نجات به گوششان نرسيده، به يك باره دست از جان شسته و خود را به دامان امواج سهمگين دريا سپرده‏اند. اينك، همه چيز فراموش شده و زنگار آلودگى‏ها با دست محبت و رحمت خداوندى از درون آن تلاشگران مرزهاى زندگى و مرگ زدوده شده است.
آن به خدا پيوستگان، لحظه‏اى كه سر به زير آب دارند، نيايشى بى‏زبان و لحظه‏اى ديگر كه موج‏هاى خروشنده دريا، اندك مهلتى به آنان مى‏دهد و سر از آب بيرون مى‏آورند، نيايش اى خدا بر زبان دارند، كه چه بسا حروف مزبور به آخر نرسيده مهلت پايان مى‏يابد، و نيايش نيمى بى‏زبان و نيم ديگر با حركت زبان ختم مى‏شود. آنان با چنين نيايشى، مسافت زمين و آسمان را در يك لحظه پيموده، يا نجاتى نصيبشان مى‏گردد و يا تلخى جان كندن را فراموش مى‏كنند. سراغ ناله‏ها و نيايش‏هاى آنان را كف‏هاى امواج خروشان دريا به مادران و همسران و فرزندان آنان كه در ساحل دريا در بر آن امواج چشم دوخته‏اند، مى‏آورند.
اينان نيز آخرين ناله‏ها و نيايش‏ها را كه نغمه تسليم به سرنوشت را دارد، با نسيم دريايى، بدرقه جان آن غرق‏شدگان مى‏فرستند. گمشدگان بيابان‏هاى بى‏كران كه غير از آسمان لاجوردين و قطعه‏هاى متراكم ابر و طنين بادهاى متراكم ياورى نمى‏بينند، اضطراب آنان را كسى به آرامش مبدل نمى‏سازد و كسى نوميدى آنان را تبديل به اميد نمى‏نمايد. آنان نيز پناهگاهى غير از نيايش نداشته و رو به سوى خالق بيابانها و آسمان بى‏كران نموده، تلخى غربت خود را فراموش مى‏كنند و شيرينى وطن را در ذائقه خود درمى‏يابند.
بيماران در شكنجه دردهاى جان‏گزا، از كارآيى هرگونه طبيب معالج، اميد خود را قطع مى‏كنند و ناله‏ها سر داده، تلاش‏ها مى‏كنند و براى بازگرداندن بهبودى خود به همه چيز پناه مى‏برند، تا آنگاه كه نور خدا بر دلهاى آنان درخشيدن گرفته و با گفتن آه، اى خداى مهربان، دست قدرت بر جان آنان كشيده شده و با آن بيمارى جان‏سوز مانند گل مى‏شكفند و زمزمه‏ها مى‏كنند كه:
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقى است   به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست‏
سعدى
عزيزان بر بالين بيماران خود مى‏نشينند. بيمارى كه تنها ثمره زندگانى آنان بوده و با از دست دادن آن شكوفه با طراوت، بهار زندگانى خود را دستخوش خزان مى‏بينند و قطرات اشك چشمانشان بر رخساره زرد بيمار سرازير مى‏شود. بيمار هم‏چنان مشغول گلاويزى با عقاب تيزچنگال مرگ است و محبت و ناله آنان را جوابى نمى‏دهد.
آنان چشم‏هاى پر از اشك خود را به سوى بارگاه عنايت خداوندى خيره ساخته و با گفتن: اى خداى زندگى و مرگ، مهربان خداوندا، خود را تسليم مشيت او مى‏نمايند.
متفكران و نوابغ بزرگ كه شناخت انسان و جهان براى آنها با اهميت تلقى شده است، آنگاه كه به ناتوانى خود از درك اسرار هستى و عظمت آن پى مى‏برند، نيايشى با خداى خود دارند:
ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار1
خداوندا، اى پرورش‏دهنده ما، اى خداى بزرگ، به يقين مى‏دانيم كه اين جهان با عظمت را بيهوده نيافريدى و حكمتى بزرگ آن را به وجود آورده است. پاك و منزه هستى، پس ما را از عذاب آتش نگاهدار.
گروه ديگرى را مى‏شناسيم كه نه براى برآوردن نيازمندى‏هاى مادى در زندگانى خود، بلكه براى اين كه موقعيت وجودى خود را كاملا تشخيص داده و از آن بهره‏مند گردند، رو به سوى او مى‏آورند و به درگاه با عظمتش نيايش مى‏كنند. اينان بزرگترين افراد انسانى هستند كه معناى نيايش را مى‏فهمند و حداكثر بهره‏بردارى را از آن مى‏نمايند.
از آن طرف، عده‏اى ديگر هستند كه نيايش سرتاپاى تفكرات، تخيلات، عمل و اراده آنان و تمامى اندوه و لذت‏هاى مادى‏شان را تحت‏الشعاع قرار داده است.
آنان اين زمزمه را سر مى‏دهند:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست   عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست‏
سعدى
اينان نيايش را وسيله فرار از قانون علت و معلول و گريز از نظم و ترتيب در جهان هستى قرار نمى‏دهند و چون متوجه شده‏اند كه خداوند بزرگ، اين جهان با عظمت را براى كوشش و حركت و تلاش آفريده است، خود را از نظام هستى كنار نمى‏كشند و بهترين تلاش را براى زندگانى مادى و معنوى انجام داده، سرود شبانه روزى آنان اين است كه:
ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم   موجيم كه آسودگى ما عدم ماست
اقبال لاهورى
مضامين دعاى آنان هميشه با جمله ذيل هماهنگ مى‏باشد:
و ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يُرى2
و هيچ چيز براى انسان به جز كوشش او وجود ندارد و او نتيجه كوشش خود را به طور حتم خواهد ديد.
باز، آنگاه كه به خود مى‏آيند، مى‏بينند كه تمام اجزا و روابط كالبد مادى و پديده‏هاى روانى آنها در تلاش دائمى هستند. همچنين، نوسان‏هاى درونى خود را كه به طور دائمى مشاهده مى‏كنند، براى آنان ثابت مى‏شود كه در زندگانى چيزى با اهميت‏تر از كوشش و فعاليت براى زندگانى مادى و روحى وجود ندارد. حتى آنان كه عمرى را با سكوت مى‏گذرانند، نيز با انديشه‏هاى درونى خود در حقيقت‏جويى ـ به شرط آن كه دور خود طواف نكنند ـ در حال نيايش به سر مى‏برند:
بر لبش قفل است و در دل رازها عارفان كه جام حق نوشيده‏اند هر كه را اسرار حق آموختند   لب خموش و دل پر از آوازها رازها دانسته و پوشيده‏اند مهر كردند و لبانش دوختند
مولوى
بايد در اين مورد توجه داشته باشيم به اين كه ناتوانى از اظهار اسرار نهايى، غير از نيايش قلبى و نيايش لفظى است كه قابل ابراز است و براى تاكيد آگاهى به معناى دعا، بايد با تلفظ ابراز گردد.
نيايش صورت ديگرى هم دارد كه نياز به آگاه ساختن نيايشگر دارد. اين گونه نيايش عبارت است از:
انديشه‏هايى كه در مغز آدمى به گرداب افتاده، ولى در عين حال راهى را به سوى رهايى از آن پيچيدگى مى‏جويد.
مغزهايى كز پريبشانى به خود پيچيده‏اند   گردباد دامن پاك بيابان تواند
صائب تبريزى
گاهى ديگر، مغز آدمى از فعاليت نتيجه‏بخش مى‏ايستد و مجهولى كه براى حل آن مى‏كوشد، هم چنان به تحريك خود ادامه مى‏دهد.
در اين مورد، هيچ چاره‏اى جز ذكرى كه بتواند مغز آدمى را به فعاليت منتج وادارد، وجود ندارد.
اين قدر گفتيم، باقى فكر كن ذكر آرد فكر را در اهتزاز   فكر گر راكد بود، رو ذكر كن‏ ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
مولوى
پس، نيايش براى انسان‏ها هدف‏هاى متعددى را در بر دارد:
1 ـ اين كه: خداوندا، من براى تكامل مادى و معنوى در اين دوران زندگى آماده شده‏ام؛ براى من آگاهى عطا فرما تا بتوانم علل محاسبه نشده را كه از هر سو به طرف من سرازير مى‏گردند به حساب درآورده و هر چه بيشتر بتوانم موانع را از پيش پا بردارم و مقتضيات را انجام دهم. اگر هم نتوانم از عهده محاسبه علل ناشناخته برآيم، عنايتى فرما و تسليم به مشيت را چراغ راهم نما تا در زندگانى خلائى احساس نكنم.
2 ـ نيرو گرفتن از ماوراى طبيعت و بهره‏بردارى از آن در برآورده شدن نيازهاى مادى و معنوى.
3 ـ تماس بى‏نهايت كوچك با بى‏نهايت بزرگ است كه نهايت آمال و ايده‏آل بشرى است. با اين تماس است كه جهان درونى و برونى و جهان مادى و معنوى هماهنگ مى‏شوند و هستى آدمى، معناى حقيقى خود را براى انسان آشكار مى‏سازد.
4 ـ تحصيل آرامش روحى در هنگام اضطراب‏هاى مختلف.
5 ـ به دست آوردن نيرو براى كوشش‏هاى با محتوا.
ساده‏لوحان مى‏گويند: ما بدون اين كه در زندگانى حالت گرايش و نيايشى داشته و خود را با بى‏نهايت مواجه بسازيم، مى‏توانيم زندگانى لذت‏بخش داشته باشيم!
آرى، لذت‏هاى طبيعى را آرمان تلقى كردن، همان اندازه قابل دفاع است كه لذت مواد تخديركننده براى معتادان به آن مواد!
فراموش نكنيم، آنان كه اعتياد به مواد تخديركننده دارند نيز در موقع استفاده از مواد مزبور، در دنيايى از لذت غوطه‏ور مى‏گردند! آنان كه به جهت نيرومندى، از وسايل پيروزى بر ديگران برخورداند، از مستى برده ساختن ديگران و زير پا گذاشتن هر گونه حقوق و اصول انسانى، بهترين سعادت زندگانى و لذت را مى‏چشند! آيا مقصود شما اين قبيل لذايذ است!
چه هدف ناچيزى، اگر لازم باشد كه انسان هايى در روى زمين زندگانى كنند. اگر ضرورتى اقتضا كند كه اين انسان‏ها مانند يك وسيله موسيقى نباشند كه هرگز فى‏نفسه صدايى ندارد و بايد ديگران آن را به صدا درآورند، يعنى اگر بنا بگذاريم كه انسان‏ها بايد شخصيت داشته و با آن حقيقت زندگى كنند، منطق صريح مى‏گويد، بايد آنان ايده‏آلى براى خود تعيين نمايند.
اگر هدف سوم كه متذكر شديم قرار گرفتن انسان در جاذبيت كمال مطلق، رهبر زندگانى انسانى نباشد، هيچ حقيقتى نمى‏تواند براى زندگانى او هدف مطلق و واقعى بوده باشد. اگر تعريف زير براى ايده‏آل زندگى و زندگانى ايده‏آل مى‏تواند تفسير معقولى براى حيات زودگذر ما بوده باشد، بدون ترديد گرايش و نيايش به خدا مهم‏ترين و اساسى‏ترين عنصر حيات ما خواهد بود.
ايده‏آل زندگانى عبارت است: آرمان‏هاى زندگانى گذران را با حيات تكاملى آبيارى كردن و شكوفا ساختن و شخصيت انسانى را در حركت به سوى ابديت به ثمر رسانيدن.
زندگانى ايده‏آل عبارت است: تكاپويى است آگاهانه؛ هر يك از مراحل زندگانى كه در اين تكاپو سپرى مى‏شود، اشتياق و نيروى حركت به مرحله بعدى را مى‏افزايد.
شخصيت انسانى رهبر اين تكاپوست، آن شخصيت كه ازليت سرچشمه آن است. اين جهان معنادار، گذرگاهش، و قرار گرفتن در جاذبه كمال مطلق در ابديت مقصد نهايى‏اش. آن كمال مطلق كه نسيمى از محبت و جلالش، واقعيات هستى بى‏كران را به تموج درآورده، چراغى فرا راه پرنشيب و فراز تكامل ماده و معنى مى‏افزود.
با اين چند هدف كه براى نيايش بيان نموديم، كاملا روشن مى‏شود كه امثال عده‏اى از ساده‏انگاران در اين‏باره چه اشتباه بزرگى كرده و چقدر انسان را از حقيقت خود دور ساخته‏اند.
گاه مى‏گويند نظام جهان هستى، نظامى آنچنان سخت و غير قابل تبديل است كه هيچ نيرويى نمى‏تواند آن را تغيير دهد. پس چگونه نيايش مى‏تواند اين نظام غيرقابل شكست و انعطاف را مختل نمايد؟
اينان هنگامى كه درباره اين‏گونه مسائل صحبت مى‏كنند، مانند اين است كه به تمام اسرار جهان هستى كه نظامى باز به عوامل فوق طبيعى دارد ـ از زير بناها گرفته تا روبناها ـ آگاهند. حتى گاهى دعاوى آنها چنان با عزم و قطع بيان مى‏شود كه گويى جهان را با دست خود ساخته و پرداخته‏اند!
مگر جهان هستى عبارت است از يك قطعه سنگ كه ما آن را جامد و بى‏روح و بسته فرض نموده و سپس استدلال كنيم كه جهان ثابت هرگز خلاف قانون خود رفتار نمى‏كند!
اولا: جهان، يك پارچه سنگ غيرقابل انعطاف نيست كه دم سرد ما در آهن گرم آن اثرى ننمايد و چنان كه گفتيم: اگر چه جهان نمايش نظام بسته را دارد، ولى داراى نظامى باز به فوق طبيعت مى‏باشد.
3
هر لحظه و هر آن، فيض خداوندى بر اين جهان هستى ريزش نموده و آن را بر پا مى‏دارد. همه بانيان اديان الهى و همه صاحب‏نظران علم و فلسفه همانند نيوتنها و اينشتينها و امثال اين نوابغ كه با طبيعت، به طور مستقيم سر و كار داشتند. كاملا تصديق كردند كه لحظه پيشين موجودات طبيعى متكفل لحظه بعدى آن نيست، بلكه هر لحظه موجودات، حالت جديدترى به خود مى‏گيرند، يا ذرات عالم هستى و فيض آن، به طور مستمر در حال سرازيرى از حكت و مشيت ربانى است.
اين قانون هميشگى هستى است و جاى ترديد نيست كه حركت و جنبش و به ظهور رسيدن پديده‏ها در هر لحظه، بيان واقعى نظامى سيستمى است كه در دستگاه هستى حكمفرماست و اين تازه‏گى پديده‏ها در هر لحظه، نظام جديدى را كه گاهى مشابه و گاه ديگر مغاير ترتيب پيشين نمودار مى‏گردد، ايجاد مى‏كند. پس، ما با نيايش خود عاملى مانند ساير عوامل طبيعى در دستگاه منظم هستى ايجاد مى‏كنيم.
ثانيا: نه تنها نيايش در اين دنياى كون و فساد مى‏تواند تأثير طبيعى ايجاد كند، بلكه هرگونه فعاليت روانى ما به اندازه خود از حيث كيفيت و كميت داراى اثرى مى‏باشد.
فعاليت روانى ما در هنگام نيايش صحيح، نيروى فوق‏العاده‏اى از ماوراى طبيعت مى‏گيرد و با آن نيرو در به وجود آوردن نظام جديدى كه كوچك‏ترين مخالف جريان هستى در آن ديده نمى‏شود، مشاركت مى‏ورزد.
مگر من هنگامى كه اراده نموده و اجسام را جا به جا مى‏كنم يا ساير تغييرات شيميايى در آنها به عمل مى‏آورم، خلاف نظام جهان هستى انجام مى‏دهم؟
البته نه، درست است كه هر تغييرى كه در جهان هستى به وقوع مى‏پيوندد، خلاف ترتيب پيشين خواهد بود، ولى با اين حال نظام واقعى هرگز مختل نخواهد گشت.
از آن طرف، اين كه گفته مى‏شود چون خداوند به تمام جزييات و كليات آگاه است و تمام پنهانى‏ها و آشكارها را مى‏داند، بنابراين نيايش چه معنا مى‏دهد؟! اين سؤال هم نوعى از ساده‏لوحى است، زيرا ـ چنان كه گفتيم ـ ما اراده مى‏كنيم و تغييراتى در مواد و صور جهان طبيعيت ايجاد مى‏كنيم؛ آيا مى‏توان گفت خداوند كه به تمام امور داناست، چرا اين تغييرات را كه در طبيعت انجام گرفته و به صلاح ما مى‏باشند، خود به خود ايجاد نمى‏كند؟! يا بدون اين كه ما بخواهيم گندم را نمى‏روياند؟ يا فلان دستگاه ماشينى را كه محصول ضرورى براى ماد مى‏دهد ايجاد نمى‏كند؟ پس چنان كه هرگونه تغييرات به نفع انسان يا براى رفع آسيب از او، احتياج به اراده و كار و كوشش و اراده خواهد داشت، و دانستن خداوند باعث آن نمى‏شود كه من از كار دست برداشته و بنشينم، بلكه آنچه كه بر خدا معلوم است اين است كه من با فعاليت درونى
و جسمانى بايد تلاش كنم.
از طرف ديگر، بايد در نظر گرفت كه تمام نيايش‏ها براى ايجاد تغيير در نظام هستى نمى‏باشد، زيرا فقط نوعى از نيايش است كه در چگونگى تماس ما با جهان خارجى تغييرى وارد مى‏سازد.
چنان كه گفتيم، عده‏اى از گروه تكامل‏يافته انسان‏ها، نيايش را فقط براى برقرارى رابطه ميان خود و خداوند انجام مى‏دهند. بلكه اصلا سعادت و شقاوت ابدى هم براى آنان مطرح نيست، چنان كه رئيس الموحدين على بن ابى‏طالب عليهماالسلام مى‏گويد: نه طمع بهشت و نه ترس از دوزخ او را براى نيايش وادار مى‏كند، بلكه مقتضاى بندگى و عظمت خدايى خداوند است كه او را وادار به ايجاد ارتباط مى‏نمايد.
در موقع اين گونه نيايش عالى، انسان به بى‏نهايت بودن خود ـ به بى‏نهايت بودن استعداد و فعاليت روانى خود ـ پى مى‏برد و در ارتباط با بى‏نهايت، بهترين لحظات وجود خود را احساس مى‏كند. از اين جا، معلوم مى‏شود كه آن دسته از نيايش‏ها كه به استحابت نمى‏رسد، نمى‏تواند دليل بيهوده بودن نيايش بوده باشد، زيرا علاوه بر مطلب مذكور، بايد در نظر گرفت كه خود كرنش و استمداد و تقاضاى مطلوب از بارگاه خداوندى براى آن حالت روانى كه انسان را به بى‏نهايت سوق مى‏دهد، نوعى از كمال است.
جلال‏الدين رومى، درباره عدم استجابت بعضى از نيايش‏ها، مثل زير را مى‏آورد كه، شخصى مدتى دعا كرد و الله الله گفت و دعايش مستجاب نگشت. در نتيجه، نيايش را ترك كرد و حضرت خضر عليه‏السلام را در خواب ديد:
گفت: هين از ذكر چون وامانده‏اى؟ گفت: لبيكم نمى‏آيد جواب گفت خضرش كه خدا اين گفت به من بلكه آن الله تو لبيك ماست نى تو را در كار من آورده‏ام؟ حيله‏ها و چاره‏جويى‏هاى تو درد عشق تو، كمند لطف ماست   چه پشيمانى از آن كش خوانده‏اى؟ زان هم ترسم كه باشم رد باب‏ كه برو با او بگو اى ممتحن وان نياز و درد و سوزت پيك ماست نه كه من مشغول ذكرت كرده‏ام؟ پيك ما بوده گشاده پاى تو زير هر يارب تو، لبيك‏هاست
مولوى
صاحب‏نظرى، نيايش به معناى عمومى را به طريق زير توصيف مى‏كند:
نماز، نماز مى‏گذارند. براى كه؟ براى خدا. نماز گزاردن براى خدا، معنى اين كلمه چيست؟ آيا خارج از ما يك لايتناهى وجود دارد؟ آيا اين لايتناهى يك امر پايدار و لايزال است؟
[آرى] و چون لا يتناهى است. ضرورت ذاتى اوست. و اگر شامل ماده نمى‏بود به همان‏جا محدود مى‏شد و چون لا يتناهى است بالضروره ذى‏شعور است و اگر فاقد شعور مى‏بود به همان‏جا پايان مى‏يافت.
در صورتى كه ما نمى‏توانيم چيزى جز تصور موجوديت به خود نسبت دهيم. آيا اين لا يتناهى در ما تصور جوهر و ذات را به وجود مى‏آورد؟ به عبارت ديگر، آيا او همان وجود مطلق نيست كه ما وابسته اوييم؟ در آن حال هم كه يك لايتناهى خارج از ما وجود دارد، آيا يك لايتناهى نيز در خود ما نيست؟
اين لايتناهى‏ها! چه جمع موحش! يكى‏شان فوق ديگرى قرار نمى‏گيرد؟ آيا لا يتناهاى دوم ـ به اصطلاح ـ زير دست نخستين نيست؟ آيا آيينه آن، پرتو آن، انعكاس آن و لجه متحدالمركز با يك لجه ديگر نيست؟ آيا اين لايتناهى‏هاى ثانوى نيز ذى‏شعور است؟ آيا فكر مى‏كند؟ آيا دوست مى‏دارد؟ آيا مى‏خواهد؟ اگر هر دو لايتناهى ذى‏شعورند، پس هر يك از آن دو، اصلى براى خواستن دارد و يك من در لايتناهاى بالا هست، هم‏چنان كه يك من در لايتناهاى پايين وجود دارد، من پايينى جان است، من بالايى خداست.
در صفحه 672 چاپ نهم از كتاب بينوايان ويكتور هوگو مى‏خوانيم:
لايتناهاى پايين را با نيروى تفكر با لايتناهاى بالا در تماس نهادن، نماز ناميده مى‏شود.
پس از اين جملات گويا، هوگو هم‏مكتبان مترلينگ را مخاطب ساخته و چنين مى‏گويد:
چيزى را از روح انسانى باز نگيريم، حذف بد است، بايد اصلاح كرد و تغيير شكل داد.
آرى، نبايد از روح انسانى، حس گرايش به خدا را حذف كنيم. اگر ما در اصلاح اين حس و چگونگى بهره‏بردارى از آن تلاش كنيم، گام مثبتى را در راه نمودار ساختن ايده‏آل برداشته‏ايم.
منفى‏گويى خيلى آسان است. واقعيات را براى مردم عادى مشتبه ساختن، به تلاش فكرى زيادى نياز ندارد. عظمت شخصيت يك متفكر در آن است كه بياموزد. علم و فلسفه را فراگيرد و به آن قناعت نورزد كه مطالبى را به طور نسبى مى‏داند و به آن دلخوش نكند كه شهرت بى‏اساسى نام او را در كتاب‏ها و مجلات به رخ مردم بى‏خبر از علم و فلسفه و عرفان بكشد.
بكوشيم براى زندگانى بشرى هدفى نشان بدهيم. همگى مساعى خود را در راه اثبات ايده‏آل به زندگانى بشرى به كار بيندازيم.
تاريخ طولانى انسانى و ملاحظه وضع روانى آنها، حذف گرايش و نيايش به خدا را جدا تكذيب مى‏كند.
آدميان از هر صنف و طبقه‏اى كه بوده باشند، كاملا احساس كرده‏اند كه خور و خواب و شهوت چند روز گذران، تشنگى روانى آنان را به كمال و ايده‏آل زندگانى اشباع نمى‏نمايد.
در نامه‏اى كه مايزر به يكى از دوستان خود نوشته است، مى‏گويد:
بسيار خوشحالم كه عقيده مرا درباره دعا پرسيده‏اند، زيرا كه من در اين موضوع عقيده محكم و ترديدناپذير دارم.
نخست ببينيم واقعيات در اين موضوع كدامند؟ در پيرامون ما جهان معنوى وجود دارد كه ارتباط بسيار نزديكى با جهان مادى دارد. از اولى، يعنى جهان معنوى، نيرويى فيضان دارد كه دومى يعنى عالم ماده را نگه‏داى مى‏كند، و اين هما ننيرويى است كه روح ما را زنده نگه مى‏دارد. معنويات، از آن جا برقرار است كه سياله‏اى لاينقطع از اين نيرو در ما وارد مى‏شود. شدت اين سياله معنوى مدام متغير است. درست مانند نيرويى غذايى و مادى كه در بدن ما وارد مى‏شود، متغير است.

اما عقيده ويليام جيمز؛ در كتاب دين و روان [ترجمه انواعى از تجربه‏هاى دينى [ صفحه 157 چنين مى‏گويد:
اگر چه من نمى‏توانم عقيده مردم عادى مسيحى را بپذيرم و يا الوهيتى را كه دانشمندان طريقه اسكولاستيك در قرون وسطى دفاع مى‏كردند، قبول كنم. اما خود را جزء فلاسفه ماوراء الطبيعه خشن مى‏دانم. در حقيقت، من معتقدم كه در اثر ارتباط با عالم غيب، نيروى جديدى در اين ارتباط حاصل شده و حوادثى نو را باعث مى‏گردد. دسته فلاسفه ظريف به نظر من بسيار زود تسليم حكمفرمايى طبيعت شده‏اند؛ اين فلسفه امور طبيعى را دربست و بدون اين كه درباره ارزش آن رسيدگى كند، قبول مى‏نمايد.
مجددا مؤلف در همان كتاب در صفحه 204 مى‏گويد:
... آدمى در اين حال حس مى‏كند كه نيرويى وارد بدن او مى‏شود؛ درست مثل اين كه در آفتاب مى‏نشينيم گرمى آن را احساس مى‏كنيم. از اين نيرو مى‏توان به طور موثر استفاده كرد.
عينا مانند اين كه از اشعه خورشيد براى آتش زدن قطعه چوبى از ذره‏بين استفاده مى‏كنيم.

خداوند مهربان، با عنايات بى‏چونش گام‏هاى ما را به عرفات رسانده است.
اين‏جا عرفات است. آخرين ساعات روز عرفه است. نقطه‏اى از زمين به نام صحراى عرفات در مقابل ميلياردها كهكشان و ستارگان بى حد و بى‏شمار گسترده شده است؛ آفتاب آخرين اشعه خود را بر كوه‏ها و تپه‏ها و ماهورها و دشت سوزان عرفات مى‏افشاند. در چنين فضايى، صداها و ناله‏هاى گوناگونى تا دورترين كرات و فضاها طنين مى‏اندازد. صفحه جام جهان‏نماى طبيعت، از قيافه‏هاى مختلفى كه دل‏ها در تپش و دست‏ها به سوى آسمان دارند، عكس‏بردارى مى‏كند.
بعضى پيشانى از خاك برمى‏دارند، مرواريدهايى از اقيانوس جان بر گونه‏هايشان.
بعضى ديگر به زانو بر زمين مى‏افتند، بارقه ربوبى در دل‏ها و كلمه بار الها بر لبانشان.
گروه ديگر با لباس‏هاى خاك‏آلود و موهاى ژوليده و چشمان گود رفته، ولى شعله‏هاى ربانى در ديدگانشان.
بيابان عرفات، همچون رصدگاهى است كه رو به بى‏نهايت نصب شده؛ نيايشگران با دوربين‏هاى مختلفى، آن بى‏نهايت را مورد نظاره قرار داده‏اند.
در نقطه‏اى از اين صحراى ملكوتى، شخصى در دامنه كوهى به حالت نيايش درآمده، دل در ملكوت، دست‏ها به سوى آسمان، چشم به آفاق بى‏كران، گاهى تبسمى از ابتهاج بر لبانش، گاهى دانه هايى از اشك شوق در چشمانش.
تمام جهان را به يك سو نهاده، يا به عبارت ديگر تمام جهان هستى را به يك‏باره و به عنوان يك واحد، پيش چشم و دل گسترده و بى‏نهايت پايينى را با بى‏نهايت بالا، به واسطه دل پاك، در تماس نهاده است. اين شخص كه نيايش مى‏كند كيست؟
او فرزند على بن ابى‏طالب عليهماالسلام گوينده اين جمله است كه:
من چيزى را نديدم، مگر اين كه خدا را با آن و پيش از آن و بعد از آن ديدم.
اين شخص، سالك راه حق و حقيقت و عاشق راستين وجه الله و رضوان الله و لقاء الله، حسين بن على عليهماالسلام است. اين است آن كاروان‏سالار شهيدان اصول انسانى و ارزشهاى والاى عالم وجود.
او در اين نيايش، راه‏هاى اتصال به اشعه ملكوتى را در ارتباطات چهارگانه ارتباط انسان با خويشتن، با خدا، با جهان هستى، با همنوع خود براى بشريت بيان مى‏كند.
او در اين نيايش زيبا به اضافه شكوفايى وصال از عالم اعلاى ربوبى مى‏گيرد و به اين موجودات در عين خاك‏نشينى مى‏توانند با عالم پاك از ماده و ماديات ارتباط برقرار كنند، تحويل مى‏دهد. او در عين حال با اين نيايش، منطقى‏ترين و واقعى‏ترين رابطه انسان را با خداوند مهربان توضيح مى‏دهد.
آرى، اين نيايش‏كننده، حسين بن على عليهماالسلام است.