نيايش در عرفات

آية الله العظمى لطف الله صافى گلپايگانى

- ۶ -


بخش هشتم : صفات فعليه و جماليه

«اللهمَّ اِنَّكَ تُجيبُ الْمُضْطَرَّ وَتَكْشِفُ السُّوء وَتُغيثُ الْمَكْرُوبَ وَتَشْفِي السَّقيمَ وَتُغنِي الفقير (الي قوله عليه السلام) يا ذا الْجَلالِ وَالاكْرامِ».

در اين بخش نيز سخن از ثنا و ستايش خداوند متعال و صفات فعليّه و جماليّه اوست كه: بيچارگان را جواب مي‎دهد و رنج و سختيها را از رنجوران و گرفتاران برمي‎دارد و به دادِ درماندگان و اندوهناكان مي‎رسد و بيمار را شفا مي‎دهد و مستمند را بي‎نياز مي‎فرمايد.

ـ استخوان شكسته را پيوند مي‎دهد (و هر حال شكسته و شكسته‎دلان را جبران مي‎نمايد).

ـ به خردسالان رحم مي‎نمايد و سالمندان را اعانت و ياري مي‎كند كه بالاتر از او پشتيبان و برتر از او توانايي نيست و او بلند مرتبه و بزرگ است.

ـ گرفتار در بند را از بند مي‎رهاند و كودك خردسال را روزي مي‎دهد و پناه هركسي است كه ترسناك و پناه خواه باشد. البته تمام اين نعوت را امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ با ادوات خطاب به حضرت احديّت عزّ اسمه و مخاطبه حضوري به عرض مي‎رساند. اين خطابها متضمن توحيد و تفرد خدا در اين افعال است.

اگر كسي بگويد: تمام اين كارها در بعض مراتبي كه دارند يا بعض آنها مثل اعانت كبير و رحم بر صغير، از غير خدا نيز صادر مي‎شود پس توحيد در اين كارها چگونه توجيه مي‎شود؟ پاسخ آن به يكي از اين چند وجه يا به همه اين وجوه است كه بيان مي‎كنيم:

وجه اول: اين است كه: همه افرادي كه اين كارها از آنها صادر مي‎شود ـ اگر چه به اراده و اختيار از آنها صادر مي‎شود ولي ـ با اسباب و وسايلي است كه خداوند به آنها داده است كه اگر اين اسباب و توانبخشي‎هاي خدا نباشد انسان مصدر انجام اين كارهاي نيك و نافع نمي‎شد.

و اگر گفته شود: پس بنابراين كارهاي بد و سيّئات نيز بايد ـ العياذ بالله ـ به خدا نسبت داده شود؛ زيرا مسبب همه اسباب اوست و حال اينكه در قرآن مجيد مي‎فرمايد:

«ما اَصابَكَ مِنْ حَسَنَة فَمِنَ الله وَ ما اَصابَكَ مِنْ سَيِّئَة فَمِنْ نَفْسِكَ» (164).

«هرچه از انواع نيكويي به تو رسد از جانب خداست، و هر بدي رسد از نفس توست».

جواب داده مي‎شود كه: حق همين است مسبب همه اسباب خداوند متعال است. خداوند متعال كل عالم را به تمام قوا و اجزايي كه دارد آفريده است و هرچه واقع بشود از محدوده قدرت و تقدير او خارج نيست. و شايد مراد از «قُل كُلٌّ مِنْ عِندالله» (165) نيز همين باشد ولي وجه اين كه افعال خير ما به او نسبت داده مي‎شود و افعال شرّ ما به او مستند نيست به خودمان مستند است اين است كه يكي از افعال و افعال الهيّه اعطاي اراده و اختيار به انسان است؛ اراده و اختياري كه بايد با اختيار تمام اسباب و وسايلي را كه خدا به انسان عطا كرده در طريق كمال و سير الي الله به كار گيرد تا غرض اصلي و نهايي از آفرينش حاصل شود.

بنابراين وقتي اين اسباب با اختيار انسان يعني قوّه تميز خير از شرّ و اختيار و گزينش خير در طريق صحيح و مسير خود قرار بگيرد، هرخيري صادر شود از هركس به خدا مستند است و اختيار عبد در اين ميان مثل اختيار مزدور شما در بناي ساختماني است كه نقشه و تمام وسايل و اسباب كار را فراهم نموده‎ايد اگر آن مزدور طبق وظيفه و نقشه، عمل نمايد مي‎گويند: اين ساختمان را شما بنا كرده‎ايد هرچند صدهزار كارگر هم در آن كار كرده و آن را ساخته باشند.

ولي اگر آن كارگرها اسباب و وسايلي را كه شما فراهم كرده‎ايد در نقشه و عمل ديگر مصرف كنند هرچند همه مصالح ساختمان از شما بوده و حتي كارگران اجير شما بودند ولي كار انها به شما نسبت داده نمي‎شود و با اين همه وسايل و امكانات تعلق به شما داشته است، به شما مستند نمي‎كنند. البته اين مثال بسيار كوتاه و نارساست و به قول شاعر:

اي برون از فكر و قال و قيل من *** خاك بر فرق من و تمثيل من

فقط غرض توضيحي بود از اين كه: اعمال خير و آنچه از وقايع كه در جريان مستقيم و سير و حركت عالم پيش مي‎آيد مستند به خداوند متعال است و اعمال شرّ بشر و آنچه در اثر انحراف او از مسير مستقيم و فطري و برنامه‎هاي الهي واقع مي‎شود هرچند با استفاده از نعمتهاي خدا و حتي اراده و اختياري كه خدا به او داده است انجام مي‎شود، مستند به خود انسان است.

وجه دوم: اين است كه: كسي قدرت اين گونه افعال را به طور مطلق دارد كه مي‎تواند به فرياد هر مضطر برسد و هر ضعيفي را ياري، و هرفقيري را غني، و هر بيماري را شفا بدهد. و خطاب:

«يا مغيث المضطر و يا سميع الدعاء و يا معين الضعيف يا رازق الطفل الصغير».

و امثال اين خطابها بر او به طور حقيقت و استغراق جميع افراد ضعيف و صغير صادق است، خداوند متعال است؛ اوست كه رحمتش شامل هر طفل صغير شده و او را مورد انواع ترحمهاي لازم كه يكي از هزارهاي آنها آفرينش شير در پستان مادر و مهر مادر است، قرار داده است. و به گفته شاعر:

حق هزاران صنعت و فن ساخته است *** تا كه مادر بر تو مهر انداخته است

پس حق حق سابق از مادر بود *** هركه اين حق را نداند خر بود

ديگران ـ هركس كه باشد ـ اگر كودكاني را كه مي‎توانند مورد ترحم قرار دهند يا فقرايي را غني سازندو ضعفايي را قوي كنند، اين محدود است حتي رحم مادري فقط شامل حال فرزند خودش مي‎شود او «راحمة ولدها الصغير» است نه: «راحم الطفل الصغير» چون عاجز از اين كار است.

از سوي ديگر اتّصاف خدا به اين صفات و استناد اين افعال به او، همه جانبه، جامع و كامل است در صورتي كه ديگران داراي اين جامعيّت و كمال اين الطاف نيستند.

مثلاً مهر مادر و رحم او به فرزند، از حدّ شير دادن به او، پرستاري و مواظبت و مراقبت از او فراتر نمي‎رود و اين گونه امور اگرچه بسيار مهم است و حق مادر را بسيار بسيار عظيم و بزرگ ساخته است اما در همين امور، محدود است. ولي رحم خدا به اين كودك علاوه بر اينكه مادر را چنان ساخته است كه لطيفترين احساسات و عواطف را نسبت به فرزند داشته باشد، اوسع و اقدم از اين رحم است.

اوست كه براي طفل در رحم مادر غذاي مناسب آفريد و اوست كه شير را با آن كيفيّت، و پستان را به آن صورت خلق فرمود تا طفل بتواند به آساني شير بنوشد.

پس به اين ملاحظه نيز راحم طفل صغير، خداي ارحم الراحمين است كه رحمتش نسبت به هر فرد كامل است و هم همه افراد را شامل است.

و اگر كسي فاقد يكي از اين دو عموميت و شمول باشد در هيچيك از اين اوصاف اطلاق اسماء مذكور بر او حقيقي نيست و فقط كسي كه واجد اين كلّيت و جامعيت به هردو معنا در اين صفات است، خداوند متعال است لذا سزاوار است كه اين صفات را منحصر در او بدانيم كه اطلاق حقيقي آن بر او صحيح است و بس و بر ديگران به مجاز، مسامحه و عنايت اطلاق مي‎شود.

بنابراين وجه استفاده حصر از دعاي:

«اللهمَّ اِنّكَ تُجيبُ الْمُضطَرَّ وَ تَكْشِفُ السُّوء و...»

چنانكه ظاهر آن هم بر آن دلالت دارد، كاملاً منطقي و عرفاني است.

وجه سوّم: ـ كه قريب به وجه اول است ـ اين است كه: صرف‎نظر از كلّيت و جامعيت مفهوم اين اسماء، هرگاه مطلق و بدون قيد و اضافه به چيزي استعمال بشوندو صرف نظر از اينكه خداي متعال مسبب‎الاسباب است و همه اين افعال اگرچه بدون واسطه از او صادر نشده باشد،چون وسايط و اسباب همه خلق، او و تأثير و تأثّرات و فعل و انفعالات به تقدير اوست و همه افعال خير و كارهايي كه در مسير مستقيم اين اسباب و مسببات است مستند به اوست، وجه حصر اطلاق حقيقي اين اوصاف بر خدا اين است كه: قدرت او بر اين افعال ذاتي و بالذات است و قدرت عبد كسبي و بالعَرض و من عندالله است. بنابراين همانطور كه وجود قدرت بنده بالذات نبوده و بالغير بوده است، دوام و بقاي آن نيز بالذّات نيست. اتصاف او به صفت اعانت كبير و ترحم بر صغير و امثال آن كه همه از صفت قدرت است نيز، بالذات نيست. و همان‎طور كه اطلاق قادر بر كسي كه قدرتش ذاتي او نيست و نمي‎تواند قدرت خود را براي خود نگهداري نمايد كامل و مطلق نيست، اطلاق اين اسماء بر غير خداوند متعال نيز به نحو مسامحه جايز است.

اين در صورتي است كه اطلاق اين اسماء به مناسبت اتصاف ذات يا بالذات يا بالعرض به مبدأ كل آنها كه «قدرت» است باشد و اما اگر به مناسبت فعليّت آنها و تلبس ذات به مبدأ مشتق و صدور مثلاً رحم بر صغير، اين اسامي اطلاق شود باز هم اطلاق آن بر ذاتي كه مناط صدور فعل رحم مثلاً كه قدرت بر رحم است ذاتي او باشد، اوفق واصدق است از آنكه قدرتش بر رحم بالغير باشد و بالذات نباشد. و اين از قبيل اين مثال مي‎شود كه: «من آنم كه رستم بود پهلوان».

خلاصه اين مدح و ستايش مهمي نيست كه به كسي بگويند: اي قدرتمندي كه قدرت تو از خودت نيست و از غير است. به خلاف آن كه بگويند: اي كه قدرت تو از خود توست و تو به خودي خود قادر و توانايي، كه اين كمال مدح است.

روشن است كه در مقام ستايش خداوند متعال و توصيف او به اوصاف كماليه ـ اعم از ذاتيّه و فعليّه ـ بازگشت آن به ذات خدا و اينكه بالغير نيست و بالذات است اين جهت ملحوظ است و از وجوه تفرد خدا به آن وصف يا فعل مي‎باشد.

در اينجا با عرض معذرت خدمت خواننده محترم از اطاله كلام، به يك نكته ديگر بايد اشاره كنيم و آن اين است كه: اگر كسي بگويد: چگونه مي‎گوييد خدا در اين افعال متفرد و يكتاست و مي‎گوييد اين معنا از بعضي از جمله‎هاي اين دعا استفاده مي‎شود مثل:

«اللهمَّ اِنَّكَ تُجيبُ الْمُضطَرَّ...»

با اينكه در همين بخش از دعاست كه:

«اللهمَّ اِنَّكَ اَقْرَبُ مَنُ دُعِي وَاَسرع مَنْ اَجابَ وَاكْرَمُ مَنْ عَفي وَاَوسَعُ مَنْ اَعْطي».

و از جمله اسماء الحسناي خداوند مثل:

«اَرحَمُ الراحمين، اكرم الاكرمين، اَسْمَعُ السّامعين وَابصَرالنّاظرين»

و امثال آنهاست.

از اينها استفاده مي‎شود كه: در اين صفات، مخلوقات با خدا شريكند! هرچند مرتبه كامله آنها اختصاص به خداي سبحان دارد.

جواب اين است كه: صفات بر دو قسم مي‎باشند:

قسم اوّل: صفات حقيقيّه ذاتيّه است مثل علم و قدرت. در حقيقتِ اين صفات، مخلوق با خالق شريك نيست؛ يعني حقيقت علم مخلوق مثل خود او كه غير خالق است غير حقيقت علم خالق است و هرچند ما حقيقت علم خالق را نمي‎شناسيم ولي مي‎دانيم كه او از اينكه شبيه مخلوق باشد منزّه است، هم در ذات و هم در صفات.

بنابراين اطلاق لفظ «عالم» بر خالق و بر مخلوق يا از قبيل اشتراك لفظي است و يا اينكه بر مفهومي اجمالي از علم كه صادق بر علم خالق و مخلوق و ساكت از حقيقت آن باشد، اطلاق شود كه مشترك معنوي بين اين دو علم باشد. نظير «وجود» و «موجود» كه اگر اطلاق ان بر خدا جايز باشدو در اسماء الله الحسني قائل به توقيف نشويم يا اگر قائل باشيم موجود را از شرع مأثور بدانيم، ناچار بايد يا مشترك لفظي بگوييم ـ چنانكه بعض حكما گفته‎اند ـ يا يك مفهوم اجمالي و انتزاعي كه صادق بر هر شيء محقق در خارج باشد ملاحظه كنيم. و اگر غير اين را بگوييم و چنانكه بعض حكما مي‎گويند وجود را مقول به تشكيك و ذو مراتب بشماريم لازم مي‎شود كه مخلوق با خالق در حقيقت ذات شريك شود و هرچند بگويند حقيقت وجود علت، مغاير حقيقت معلول است و بين آنها مغايرت ذاتي قائل باشند.

زيرا گفته مي‎شود: شما كه مي‎گوييد در دار تحقّق، غير از «وجود» نيست و وجود اصل است و ماهيّت اعتباري است آيا به وجود خالق و وجدات مخلوقات كه وجود مي‎گوييد بر سبيل اشتراك لفظي است يا اشتراك معنوي؟ اگراشتراك لفظي است لازم مي‎شود كه در دارتحقق، متحققات ـ چنانكه خارجا هم مشاهده مي‎شود ـ متعدد باشند. و اگر اشتراك معنوي است باز هم پرسش مي‎شود آن قدر مشترك بين اين وجودات كه آن را مرسوم به «وجود» كرده‎ايد چيست؟

اگر باز امري انتزاعي و غير حقيقي باشد باز تعدد خارجيات و متحققات لازم مي‎شود و خلاف قول به اصالة الوجود است و اگر حقيقي است و تشخص افراد به مراتب است لازم شود اشتراك مخلوق با خالق در حقيقت ذات و تركيب هر يك از مابه الاشتراك و مابه الامتياز.

و اگر مي‎گوييد اصل و حقيقت «مابه الاشتراك» است يعني وجود است و «مابه‎الامتياز» اعتباري است و حقيقي نيست، اشتراك هردو را در تمام حقيقت قبول كرده‎ايد.

و به عبارت ديگر: تعدد بين خالق و مخلوق را منكر شده و به وحدت وجود يا وجود واحد قائل شده‎ايد هرچند وحدت موجود نگوييد و تعدد موجود قائل باشيد، اما چون اين تعدد را اعتباري و غير حقيقي مي‎دانيد و رسماً نگوييد متحقق واحد است و بايد نفي تعدد متحقق گردد، تفاوت حقيقي بين خالق و مخلوق نگذاشته‎ايد.

خلاصه اينكه: يا خالق و مخلوق را داراي مابه‎الاشتراك و مابه‎الامتياز مي‎شماريد علاوه بر قول به تركيب، خالق و مخلوق را در جزئي از حقيقت ذات با هم مشترك شمرده‎ايد و اگر به مابه‎الامتياز حقيقي قائل نيستيد در تمام حقيقت، مخلوق را با خالق شريك دانسته‎ايد و اصلاً تعدد حقيقي براي وجود، قائل نشده و فرقي بين خالق و مخلوق الاّ باعتبار قائل نيستيد.

و خواه بگوييد هركس سخن شما را قائل نباشيد حرف شما را نفهميده است و اگر ذوق تأله داشته باشد آن را مي‎فهمد و با فهم آن، خود بخود تصديق مي‎كند يا منكر فهم او نشويد.

مسأله اين است كه: با اين سيري كه شما در خداشناسي داريد و اين اصلي كه به آن معتقد هستيد كه وراي متحققات و آنچه كه به آن خالق و آنچه به آن مخلوق و مخلوقات مي‎گوييم، چيزي به عنوان وجود نيست كه اصل در تحقق است و متحقق حقيقي آن است.

با آيات قرآن مجيد و دعوت انبياء كه تمام آن بر اساس فرق تمام بين خالق و مخلوق است و اينكه خالق در حقيقت ذات غير از مخلوق است و بالذات از هم ممتازند و با خدايي كه انبيا و قرآن معرفي كرده و همه در فهم آن از قرآن شريك و مساوي هستند و با صفات خدا و اراده و اختيار و خلق و ابداع، اگر نگوييم ناسازگار است، سازگاريش مفهوم نيست. و آنچه از خالق مفهوم مي‎شود غير از چيزي است كه از علت اولي مثلاً مفهوم مي‎شود.

و همچنين مخلوق و معلول داراي مفهوم واحد نيستند آنچه را آن اصطلاحات به آن رهنمون مي‎شوند با آنچه اصطلاحات انبيا به آن رهنمون است، رهنمون نيست.

وراي امور متحققه و خارجيه، چيزي را به نام وجود واقعي و حقيقي دانستن و آن را اصل شمردن و امور خارجيه را اعتباري شمردن و به عبارة اخري: متحقق و واقعيت و خارجيت داشتن را به آن منحصر دانستن و حقيقت خالق را كه منزّه از ادراك است آن گفتن و ربط بين خالق و مخلوق را ربط بين علت و معلول گرفتن يا تفسير ديگر گفتن، با آيات قرآن كه مبني بر تنزّه خدا از صفات مخلوق و غيريت خالق از مخلوق و واقعيت داشتن اشيا به شيئيت خود نه به اعتبار چيزي زايد بر آنها به نام وجود و با صفات و اسماء خدا مثل بديع و مبدع، قابل تطبيق نيست و شناخت فلسفي و مكتب افلاطون و ارسطو و فارابي و اتباع فلاسفه به اصطلاح الهي از خدا با آن همه اختلافات و اقوال مشتته با شناخت مكتب پيغمبران و راهنمايي‎هاي ساده قرآن مجيد، در يك خط نيست.

و آن دسته از فلاسفه كه در مسلمين خصوص در بين شيعيان و اهل معرفت و شناخت به مكتب اهل بيت ـ‎عليه‎السلام‎ـ پيدا شده و عقايد سالم و پاك و معارف اين مكتب را تشريح نموده‎اند هرچه دارند از اقتباس از انوار وحي قرآن و رسالت محمدي ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ و هدايتهاي ائمه طاهرين ـ‎عليهم‎السلام‎ـ بوده است. وگرنه اكتفا به آن اصطلاحات و آن مطالب، بدون اعتماد به وحي با خطر گمراهيهاي بزرگ مواجه و روبروست و مسئول آن خود فردي است كه به گفته‎هاي آنها اعتماد كرده و سير و سلوك و تحقيق و تدريس و تدرس خود را بر اساس مكتبها و اصطلاحات مخترعه‎اي كه از زبان وحي گرفته نشده باشد، قرار مي‎دهد.

و همچنين آنان كه در ترويج اين مكتبها از عصر مأمون تا حل در بين مسلمين نقش داشته و به آن با نظر اعجاب و اهميّت مي‎نگرند و شناخت اصحاب ائمه ـ‎عليهم‎السلام‎ـ و محدثين و روّات علوم آنها را تعظيم و ترويج نمي‎نمايند و نصوص را بر خلاف ظواهر عرفي آن تأويل مي‎كنند مسؤولند به طوري كه بيم آن مي‎رود در حوزه‎هاي علميه معارف خالص اسلام تحت‎الشعاع اين اصطلاحات واقع شده و آشنايان به اين اصطلاحات، مرجع مسلمين در معارف، عقايد، تفسير قران و شرح احاديث شوند و باب تأويل در اصطلاحات اسلامي و آيات و احاديث جهت تطبيق آن بر بعض مباني باز شود.

باز هم با عرض معذرت متأسفانه از مطلبي كه داشتيم دور افتاديم و حاصل آن اين است كه: همان‎طور كه مخلوق با خالق در ذات هيچ‎گونه مماثلت و شباهتي ندارد و بالذات، غيرهم هستند، در صفات حقيقيّه ذاتيّه نيزمخلوق با خالق هيچ شباهت و شركتي ندارد و خداوند منزه از اين است كه در ذات و صفات حقيقيّه ذاتيّه شريك داشته باشد. كه البته يكي از عمده‎ترين اين صفات، صفت احديّت يعني بي‎جزء بودن و مركب نبودن و يكي بودن ذات است كه صفات توحيدي بسياري به آن برگشت دارند و از صفات ثبوتيه است هرچند در شعر معروف:

نه مركّب بودو جسم ونه مرئي نه محل *** بي‎شريك است و معاني تو غني دان خالق

از صفات سلبيه شمرده شده است كه بايد تركيب را از ذات، نفي نمود. ولي صحيح اين است كه واحديت و بي‎جزء بودن براي ذات ثابت است و بايد آن را براي خدا اثبات نمود. به هر حال نفي تركيب هم مستلزم اثبات بساطت واحديت است چنانكه اثبات واحديت و بساطت هم مستلزم نفي تركيب است «ولا مشاحة في الاصطلاح».

مسأله عدم تركيب از مسائل مهمه توحيدي است كه انكار صريح آن و اثبات مركب بودن ذات مثل تركيب اشياي مركبه خارجي ديگر، ظاهراً خلاف اجماع و ضرورت بين مسلمين است و مجسمه از عامه مثل حنابله و فرقه وهابيه به تجسم قائلند! و براي خدا اثبات دست و چشم و پا و اعضا مي‎نمايند.

بعض آنها براي اينكه به گمان خود از كفرِ«قول به تركيب» فرار نمايند مي‎گويند: به همه اين اعضا و جوارح و ظواهري كه به گمان آنها ظاهر در اثبات جسميت است اقرار داريم ولي از اينكه اعضا و جوارح خدا چگونه است سكوت مي‎كنيم و از كيفيّت، حرفي نمي‎زنيم

در اينجا نمي‎خواهيم وارد اين بحث با اين فرقه بي‎سواد و جاهل بشويم. اصل بطلان جسميت از واضحات است و ظواهري كه اين نادانها به آن تمسك جسته‎اند مثل:

الف ـ «وَقالَتِ الْيَهُودُ يَدُ الله مَغلُولَةٌ غُلَّتْ اَيْديهِم وَلُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسوطَتانِ» (166).

ب ـ «وَالسّماواتُ مَطْوياتٌ بِيَمينِهِ» (167).

ج ـ «وَجاءَ رَبُّكَ» (168).

د ـ «يَدُ الله فَوقَ اَيْديهِم» (169).

هـ ـ «اِنَّ الله مَعَن» (170).

و ـ «فَاِنَّكَ بِاَعْيُنِن» (171).

و امثال اين آيات همه، ظاهر بر خلاف چيزي است كه گمان كرده‎اند و ظهور در سعه علم، قدرت، عنايت و ساير صفات كماليّه او دارد. و امثال اين تعبيرات در كلمات ادبا و فصحا بسيار است.

و اما بعض احاديثي كه به آن تمسك كرده‎اند يا از اين مقوله است و يا از احاديث موضوعه و روايات امثال ابي‎هريره و وضّاعين ديگر است كه در اينجا فرصت بسط كلام در آنها نيست.

ناگفته نماند كه: علة‎العلل همه انحرافات و سوء فهمهاي فِرَق مختلقي كه متمسك به هدايت اهل بيت نيستند، همين عدم تمسك به آنهاست كه اگر بر حسب صريح حديث متواتر ثقلين و روايات متواتر ديگر در معارف اسلام و تفسير قرآن به اهل بيت‎ـ‎عليهم السلام‎ـ مراجعه مي‎كردند همانطور كه پيغمبر ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ وعده فرموده است هرگز گمراه نمي‎شدند ولي چون عترت را كه به فرموده پيغمبر ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ با قرآن از هم جدا نمي‎شوند تا بر آن حضرت در حوض وارد شوند، ترك كردند و به اين و آن و افرادي كه كلامشان هيچ گونه حجيّت شرعي ندارد در عقايد، تفسير و احكام شرعيه رجوع نمودند و آنها هم يا طبق سياستهاي حاكم يا از پيش خودو براي خود آنها را گمراه كردند.

حتي مثل شيخ محمد عبده با اينكه نهج‎البلاغه را كلام اميرالمؤمنين ـ‎عليه‎السلام‎ـ مي‎داند و در آن هيچ شك و شبهه‎اي ندارد، از معارف و الهياتي كه در نهج‎البلاغه است استفاده نكرده و در موارد مهم و زيادي راه باطلِ گذشتگان خود را رفته است!.

به هر حال «تجسم» باطل است و اما كفر مجسمه درصورتي كه اقرار به شهادتين داشته باشند و معلوم نباشد كه ملتفتِ لوازم باطله اين قول هستند، بر حسب فرموده بعض فقها از نظر فقهي و ترتب احكام كافر بر آنها ثابت نيست و به نظر مي‎رسد كه اولي به عدم حكم به كفر ظاهراً و بلكه واقعاً عدم توجه به مسأله تجسم باشد؛ يعني اگر كسي اقرار به شهادتين و يكتايي و وحدانيّت خدا داشته باشد ولي التفات به اينكه خدا مركب و جسم نيست نداشته باشد در حكم به اسلام و بلكه ايمان او با اقرار به ولايت كافي است و از جهت عقيده اهل نجات است.

آنچه با اسلام و ايمان منافات دارد اعتقاد به تركيب يا با التفات، عدم اعتقاد به تنزّه خدا از تركيب است. ولي ترتّب احكام اسلام دائر مدار اقرار به شهادتين است. مادام كه يكي از ضروريات دين را كه از آن جمله، نفي تركيب در ذات باريتعالي است انكار ننمايد، كه بيش از اين در مقام بيان حكم فقهي اين موضوع نيستم خواننده عزيز را به كتابهاي فقه ارجاع مي‎دهيم.

و امّا صفت: تفرد، يكتايي، احديّت، وحدانيّت و بي‎شريك و نظير و همتا بودن اگرچه از صفات حقيقيّه و واقعيّه است؛ يعني بي‎شريك بودن خدا يك امر واقعي است چنانكه محال بودن شريك براي باريتعالي نيز امري واقعي است. اما مثل صفت علم، قدرت و احديّت نيست. در صفت علم، قدرت واحديّت نبودِ چيزي با بودِ چيزي و نفي يا اثبات شيئي در اتصاف ذات به آن مأثر نيست ولي صفت يكتايي، واحديّت و بي‎همتايي از صفاتي است كه در صدق ان نبود همتا و شريك و نظير دخالت دارد و مفهوم آن متضمن نفي شريك و مثل و نظير نيز هست.

«فهو الواحد المطلق لاشريك له ولاوزير».

ولذا در اقرار به توحيد، نفي خدايان غير از الله لازم است مع ذلك با اينكه صفت بي‎همتايي و بي‎شريك و نظير بودن از صفات ذاتيّه نيست در حكم به اسلام اقرار به اين صفت و يكتايي خدا معتبر است و تا كسي به آن اقرار نكند و كلمه توحيد را كه دلالت بر نفي خدايان ديگر و نفي شريك و نظير براي خدا دارد نگويد اگر چه در دل معترف باشد، كافر است مگر اينكه در اقرار به زبان معذور باشد هرچند فرض وجود عذر مطلق از گفتن كلمه طيّبه توحيد حتي در سرّ و خفا فرض نادر بلكه غير واقعي است.

قسم دوّم: از صفات خدا صفات حقيقيه غير ذاتيّه است. اين صفات مثل صفت تفرّد، بي‎شريكي و بي‎همتايي است كه به مناسبت در قسم اوّل به آن اشاره شد و مثل صفت خالقيّت، رازقيّت، راحميّت، رحمانيّت، رحيميّت، ربّانيّت، سميعيّت و غير اينها از اسماء و صفات ديگر. در اين صفات و اسماء هركدام برهان عقلي يا نقلي يا هر دو بر استحاله شريك و نفي نظير و بديل براي خدا در آن صفت اقامه شده است. در آن صفت به هيچ معنايي شريك براي او نخواهد بود مانند همان صفت واحديّت و يكتايي و بي‎همتايي كه هم دليل عقلي بر محال بودن شريك براي خدا دلالت قاطع دارد و هم با دليل سمعي تنزّه خدا از وجود شريك و نظير ثابت است.

و مثل خالقيّت و رازقيّت و به طور كلي در كل افعال و صفات فعليّه، خدا را شريك نيست هم به اين معني كه افعال الهي با مدد ديگري يا مشاركت ديگري از او صادر نشده و در تمام افعال خود، مستقل و بي‎شريك است. و هم به اين معني كه امر خلق و رزق به مخلوق واگذار نشده كه خدا از تدبير امور بركنارباشد.

بلي به اذن الله و به مأموريت از سوي خداوند در اين امور به مثل ملائكه كه عمّال ارادة‎الله هستند و به انبيا و اوليا در اين زمينه‎ها، مناصب و مأموريتهايي داده شده است ولي هيچيك مستقل و خارج از تقدير و تدبير الهي نيستند. مثلاً در قرآن مجيد در يك مورد مي‎فرمايد:

«الله يَتَوَفَّي الاَنفُسَ حينَ مَوتها وَالَّتي لَمْ تَمُت في منامِه» (172).

«خدا مي‎گيرد جانها را در هنگام موت آنها و آنها را كه نمرده‎اند در خواب جانشان را مي‎گيرد».

در جاي ديگر مي‎فرمايد:

«الَّذينَ تَتَوفّيهُمُ الْمَلئِكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمُ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلَون» (173).

«انَّ الَّذينَ تَوَّفيهُمُ الْمَلئكَةُ ظالِمي اَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفينَ في الاَرضِ قالُوا اَلَمْ تَكُنْ اَرْضُ الله واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيه» (174).

«قُل يَتَوفّاكُمْ مَلَكُ الْمُوتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ» (175).

در هر يك از اين سه آيه گرفتن جانها به ملائكه و ملك الموت نسبت داده شده است.

جمع بين اين آيات به روشني ظاهر است؛ در آيه اوّلي كه گرفتن جانها به خدا نسبت داده شده است به اين جهت است كه: ملائكه‎اي كه مأمور به قبض ارواح هستند، امر خدا را اجرا كرده و حامل فرمان او هستند. و شاهد آن هم اين آيه شريفه است:

«تَوَفتْهُ رُسُلُنا وَهُمْ لايُفَرِّطُون» (176).

كه اگر امر خدا نباشد و خدا ملائكه را بر قبض ارواح و اعمال ديگر قدرت نمي‎داد آنها عاجز از انجام آن بودند.

و به طور كلي در مورد آن قسم از صفات حقيقيّه غير ذاتيّه ـ كه فعليه هستند و اتصاف ذات به آنها به مناط صدور فعلي از افعال است ـ مي‎گوييم: اين افعال يا اسباب ظاهري كه مورد تصرف اختياري بشر باشد دارند يا اين كه ندارند؛ اگر اسباب ظاهري براي آنها نباشد، خدا در فعل آنها به هر دو معني متفرد است؛ هم در فعل آنها كسي ياور و كمك كار و شريك او نيست و خود مستقل به فعل است، و هم اين گونه امور را به غير، به نحوي كه فارغ از امر و تدبير باشد واگذار نفرموده است و مداخلات و افعالي كه از ديگران مثل ملائكه، انبيا و اوليا انجام مي‎شود اگرچه به اختيار از آنها صادر مي‎شود ولي در محدوده تقدير و تدبير الهي و مأموريتها و انجام برنامه‎هاي غيبي است كه حتي معجزات انبيا نيز در همين محدوده و به اذن الله تعالي و تدبيره انجام مي‎گيرد.

چنانكه درباره عيسي‎بن مريم ـ عليهماالسلام ـ مي‎فرمايد:

«انّي اَخْلُقُ لَكُم مِنَ الطّينِ كَهيئةِ الطّيرِ فَاَنفُخُ فيهِ فَيَكُون طَيراً بِاِذنِ الله وَاُبْرِئُ الأَكْمَه والاَبْرَصَ» (177).

«من از گل، مجمسه مرغي ساخته و بر آن نفس قدسي بدمم تا به امر خدا مرغي گردد و كور مادرزاد و مبتلاي به پيسي را (كه هر طبيب از علاج آن عاجز است) به امر خدا شفا دهم».

و اگر اسباب ظاهري براي عملي در اختيار انسان گذاشته شده باشد و صدور آن عمل از انسان خواه اطاعت از خدا باشد يا معصيت و نافرماني، منافي با توحيد نيست. بلي وقوع آن بدون اسباب ظاهري در محدوده افعال الهي قرار دارد كه به شرحي كه گفته شد از غير او صادر نمي‎شود مگر به اينكه: خدا به او قدرت عطا فرمايد كه در محدوده همان اقتدار و تدبير و اذن الهي از غير خدا صادر مي‎شود.

لذا آن قسم از اين افعال كه بدون اسباب عادي و ظاهري صورت مي‎گيرد به خداو مأموران الهي اعم از ملائكه، انبيا و اوليا مستند مي‎شود. مانند اغاثه مضطر يا شفاي مريض و كل اموري كه بدون عنايت غيبي، وقوع آن به اسباب ظاهري خرق عادت است؛ خواه تسبيب اسباب عادي آن به طور غيرعادي باشد يا مسبب بدون سبب عادي واقع شود.

و اما وقوع اين اعمال به توسط اسباب عاديه‎اي كه در اختيار انسان و مسخر او شده است به وسيله او انجام شود هم استناد آن به انسان صحيح است و هم استناد آن به خداوند متعال در صورتي كه در مسير معصيت و نافرماني او واقع نشود. و به لحاظ اين كه كل اين افعال از هركس صادر شود تنها به خدا قابل استناد است.

مثلاً گفته مي‎شود: خدايا! تو فريادرس هر مضطري يا تو روا كننده حاجت هر حاجتمندي؛ چون اسباب اين افعال اگر از غير صادر شود همه به تسبيب خداوند متعال است و حتي اختياري كه انسان دارد و آن نيز از مقدمات و اسباب وقوع مسبب است، عطا و موهبت الهي و به تدبير و تقدير اوست، لذا كل آنها فقط به خدا استناد دارد و (به طور عام) استناد آنها به غير خدا جايز نيست. چنانكه استناد تك تك آنها به خداوند متعال به همين لحاظ كه همه اسباب به او تعلق دارد صحيح است.

امّا به لحاظ يك فعل، خطاب:

«اللهمَّ اِنَّكَ تُجيبُ الْمُضْطَر»

در صورتي رسا و بليغ است كه «الف و لام» آن براي «عهد» باشد كه در مثل اين دعا خلاف ظاهر است.

چنانكه استناد يك يك آنها به انساني كه فاعل آن است نيز جايز است هرچند وجه استناد آن به خداوند متعال از جهت اينكه مسبب همه اسباب وقع آن است اقوي باشد. و به اين لحاظ كه اين افعال هركدام به فاعل خود قابل استناد است در دعا به درگاه خدا عرض مي‎كند:

«اللهمَّ اِنّكَ اَقْرَبُ مَنْ دُعِي وَاَسْرَعُ مَنِ اَجابَ وَاَكْرَمُ مَنْ عَفي...».

در اين لحاظي كه استناد افعالِ عباد به خودشان ديده مي‎شود مي‎گوييم: خداوند ارحم‎الراحمين، اكرم‎الاكرمين، اسرع من اجاب و اوسع من عفي است و منافات با آن معناي توحيدي كه از اللهمَّ اِنّكَ تُجيبُ الْمُضَطَرَّ... فهميده شد ندارد.

اميد است با اين توضيح مفصل و دامنه‎دار و قلم و زبان قاصر حقير از بيان اين حقايق تا حدودي به معارفي كه در اين جمله‎هاي دعاست اشاره شده باشد. ولا حول ولاقوة الاّ بالله العلي العظيم.

بقيه اين بخشِ دعا تا پايان، اظهار ضراعت، مسكنت و زاري به درگاه حضرت باري، حمد و ثنا، شكر و مسألت صلوات بر محمد و آل محمد، صلوات الله عليهم اجمعين و درخواست حوايج دنيا و آخرت و مهمّات با بهترين بيان است كه قراءت آن قلب را خاشع، بدن را خاضع و افق عرفان شخص را گسترده و بر بينش و بصيرت ديني او مي‎افزايد و او را براي كسب افاضات غيبي و نيل به درجات عالي آماده مي‎سازد.

قربان آقاي مظلومان، سيد شهيدان، سرورآزادگان، محبوب موحّدان و مقتداي فداكاران!. انسان متحير مي‎ماند كه چه بگويد و چه بنويسد در وصف اين حالاتي كه امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ در اين دعا داشته است. هرگز و هرگز و خدا گواه است كه براي ما نه درك آن حالات ربّاني و نه توصيف آن مقدور نيست «ما للتراب و ربّ الارباب» حقاً در توان فهم و بينش مثل مني نبوده و نيست كه پيرامون اين دعا چيزي بنويسيم.

اگر مرا به دَرِ يكي از مجالس سوگواري، عزاداري، حسينيّه‎ها، تكيه‎ها و به دنبال هيأتهاي عزاي آن امامِ عظيم، سگي محسوب نمايند و لقمه ناني به من احسان كنند، زهي فخر و مباهات. سرافتخار به اوج مهر و ماه و از آن هم بالاتر مي‎رسانم.

السلام عليك يا اباعبدالله و علي‎الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله ابداً ما بقيت و بقي الليل والنهار.

اي امام عزيز! تويي كه خدا را به ديده دل ديدي و با يقين كامل به درگاهش عرض كردي:

«لَيْسَ كَمِثلِكَ مَسْؤل وَلاسِواكَ مَأمُولٌ دَعوتكَ فَاَجَبْتَني وَسَأَلْتُكَ فَاَعْطيَتَني...».

«مثل تو مسؤول و كسي كه از او حاجت خواسته شود نيست و سواي تو كسي كه برآورنده آرزو باشد نيست. تو را خواندم و مرا جواب دادي و از تو سؤال كردم و به من آنچه را خواستم عطا كردي. و به سوي تو راغب و مايل شدم، به من رحم كردي، و به تو وثوق و اعتماد كردم، مرا نجات دادي. و به تو پناه بردم و تو مرا كفايت كردي».

كدام وثوق و اعتماد به خدا از اعتماد و وثوق حسين ـ‎عليه‎السلام‎ـ در روز عاشورا بالاتر است او در بامداد روز عاشورا كه آن همه مصائب جانكاه را ـ كه كمترين و كوچكترين آنها مردان مرد را به خاك مي‎نشاند و بيچاره مي‎نمايد ـ با كمال عزم و تصميم استقبال مي‎كرد. وثوق و اعتماد خود را با اين دعا ابراز كرد.

«اللهمَّ اَنْتَ ثِقَتي في كُلِّ كَرب وَاَنْتَ رَجائي في كُلِّ شِدَّة...» (178).

كدام نجات و كفايت از اين بالاتر و ارزشمندتر بود كه امام در آن روز در حالي كه عزيزترين افراد بشر يعني مردان اهل بيت و اصحاب عالي‎قدر خود را طعمه شمشير، تير و نيزه هزارها دشمنان بي‎رحم و خونخوار مي‎ديد و عفيفه‎ترين و فاضلترين زنهاي عالم را در معرض اسارت آن مردم ناكس مشاهده مي‎نمودو فرياد تشنگي و العطش دلخراش كودكان خود را مي‎شنيد و داغ فرزندان، برادران، اصحاب و احباب، يكي پس از ديگري زمينه صبر و خويشتنداري را به گمان لشكر دشمن بر او تنگتر و دشتوارتر مي‎كرد، آنچنان در آن موقف عظيم ايستادگي كند و در او و اهل بيت و اصحابش كمترين سستي و تزلزلي در انجام مأموريت بزرگي كه براي حفظ اسلام و معالم توحيد به عهده داشتند راه نيابد.

حتماً در روز عاشورا امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ بيشتر دلش مركز نزول تجلي حق گرديده بود و خدا هم در آن روز بيشتر از هر روز به چنين بنده عاشق پاكباخته، عنايت و توجه داشت. خداوند ناصر و معين حسين بود. در آن روز كربلا صحنه بزرگترين مظاهر افتخار عالم انسانيت قرار گرفت و با آن ايمان، همّت و صبر، مقام و رضا و تسليمي كه از سيدالشهداء ـ‎عليه‎السلام‎ـ بروز كرد به وضوح آيه كريمه:

«انّي اَعْلَمُ مالاتَعْلمونَ» (179)

تفسير شد.

و همين دعاي عرفه نيز، آن آيه را تفسير مي‎نمايد. دعاي عرفه علم، معرفت و اوج بلندي ايمان و روز عاشورا پذيرش مشتاقانه امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ را از شهادت در راه خدا آن هم به كيفيّتي كه در عالم تا آن روز سابقه نداشت و پس از آن هم همانندي پيدا نكرده و نخواهد كرد، نشان داد.

در خاتمه اين بخش اشعاري را كه در اثناي همين مسافرت و بيماري عرض كرده و به مجمع اسلامي هديه نموده‎ام حضور عاشقان مخلص و شيعيان آن حضرت به اميد آنكه مقبول واقع شود تقديم مي‎دارم:

روان عالم امكان حسين است *** جهانِ بينش و عرفان حسين است

جمال الله و اسم الله اعظم *** ظهور اسم الرحمان حسين است

به ابراهيم و موسي و مسيحا *** ولي صاحب‎الاحسان حسين است

به زهراو علي نور دو عين است *** به ختم‎الانبياء جانان حسين است

ابوالاحرار و آقاي شهيدان *** ولي اعظم يزدان حسين است

زبحر قدرت بي‎انتهائي *** فروزان گوهر رخشان حسين است

به ملك عشق و تجريد و توكّل *** ولي مطلق و سلطان حسين است

خدا را فيض اكمل نور سرمد *** دليل وحجّت وبرهان حسين است

به جمع قدسيان در عرش و كرسي *** سخن از عزّت و شأن حسين است

نهان اسم المولي والحق *** عيان و باطن قرآن حسين است

در اوج آسمان صبر و ايثار *** يگانه اختر تابان حسين است

به ماه و نيّر اعظم ضيابخش *** جمال نورافشان حسين است

به رستاخيز فرداي قيامت *** شفيع معصيت كاران حسين است

نداي دين و اسلام و ولايت *** بلند آواز ايمان حسين است

الا اي دردمند خسته‎زار *** دواي درد بي درمان حسين است

به‎صحراي‎بلا‎آن‎كس‎كه‎گرديد *** تنش‎درخاكوخون‎غلتان‎حسين‎است

به راه حق و حفظ دين توحيد *** شهيد خنجر عدوان حسين است

به ميدان ثبات و استقامت *** يگانه فارس ميدان حسين است

از آن حريّت و از آن شجاعت *** خرد مبهوت و حيران حسين است

به لطف آنكه «لطفي» دارد اميد *** اميد قلب مظلومان حسين است