بخش ششم : زبان حال بندگان
«يا مولاي اَنْتَ الَّذي مَنَنْتَ اَنْتَ
الَّذي اَنْعَمْتَ (الي قوله عليهالسلام) وَاِن تَعْفُ عَنّي فَبِحِلْمِكَ
وَجُودِكَ وَكَرَمِكَ».
به اين بخش از اين لحاظ توجه ميكنيم كه متضمن
بيان بعض شؤون الوهيت و ربوبيت خداوند متعال و بعض حالات فقر و احتياج بنده به
او و عرض ذلّت، حقارت و ضراعت به درگاه خداوند قادرِ قاهرِ بينياز و تذكار
نعمتهاي خداي ربالعالمينِ بينياز، به اين بنده محتاج است؛ تا حدّي كه به او
هرچه لازم بوده و لازم داشته عطا كرده و تا درجهاي به او لياقت داده كه بتواند
باذنالله تعالي در عالم تكوين، تصرف نمايد و عامل مشيتالله و ارادة الله گردد
و به شنوايي الهي بشنود به بينايي حق ببيند و به گويايي خدا بگويد.
زبانش زبان حق، دستش دست حق، و چشمش چشم حق شود و مصداق اين گردد:
«وما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيتَ ولكِنَّ الله رَمي»
(127)
در عين حالي كه مخلوق است بدون ادعاي كفرآميز حلول و اتحاد، از او كارهاي
خدايي صادر شود.
در حديث قدسي است كه:
«ما يتقرب الي عبد بشيء احبّ الي ممّا افترضته عليه و انه ليتقرب الي
بالنوافل حتي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به
ولسانه الذي ينطق به ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته».
«نزديك نميشود به من بنده من به چيزي كه محبوبتر باشد به سوي من از آنچه بر
او فرض و واجب كردهام. و همانا بنده من به سبب انجام نوافل، به من نزديكي و
تقرب حاصل ميكند تا او را دوست بدارم. پس وقتي او را دوست داشتم من گوش او
ميشوم كه به وسيله آن ميشنود، و ديده او ميشوم كه به توسط او ميبيند، و
زبان او ميشوم كه به واسطه او سخن ميگويد. اگر بخواند مرا اجابت ميكنم او را
و اگر از من سؤال كند به او عطا ميكنم».
اين همان مثل «حديد محماة» است كه شاعر ميگويد:
گويد آتش اين به آهن تو منم *** من تو ليكن تو توئي و من منم
ذات ما باشد زيكديگر جدا *** فعل ما فعلي است واحد بيدوتا
چونكه خود را در اطاعت سوختي *** آتش قربم به دل افروختي
اكنون اين بندهاي دعا را كه در آن تفضّلات و انعامات الهي را بر بندگان بر
ميشمارد به دقت بخوانيد.
«يا مَولاي اَنْتَ الَّذي مَنَنْتَ...؛ اي آقاي من! تو آن كسي هستي كه منّت
فرمودي: يعني خير بسيار دادي.
ـ تو آن كسي هستي كه نعمت دادي.
ـ تو آن كسي هستي كه احسان كردي.
ـ تو آن كسي هستي كه زيبا و جميل آفريدي.
ـ تويي آنكه فضل و زيادتي دادي.
ـ تويي آنكه كامل كردي.
ـ تويي آنكه روزي دادي.
ـ تويي آنكه توفيق دادي.
ـ تويي آنكه عطا كردي.
ـ تويي آنكه بينياز گردانيدي.
ـ تويي آنكه مال و سرمايه بخشيدي.
ـ تويي آنكه جاه و منزل دادي.
ـ تويي آنكه كفايت كردي.
ـ تويي آنكه هدايت فرمودي.
ـ تويي آنكه نگهداشتي.
ـ تويي آنكه پوشاندي.
ـ تويي آنكه آمرزيدي.
ـ تويي آنكه اقاله كردي و از گناه گذشتي.
ـ تويي آنكه قدرت دادي.
ـ تويي آنكه عزيز گردانيدي.
ـ تويي آنكه كمك و ياري فرمودي.
ـ تويي آنكه اعانت كردي.
ـ تويي آنكه تأييد كردي.
ـ تويي آنكه ياري كردي.
ـ تويي آنكه شفا دادي.
ـ تويي آنكه عافيت بخشيدي.
ـ تو آن كسي هستي كه اكرام كردي و گرامي داشتي.
ـ مقدس و بلند مرتبهاي تو، از براي توست حمد و سپاس دائم و شكر جاودان».
در اين بندها ـ چنانكه ميخوانيم ـ دعا كننده به اين همه لطف، احسان و انعام
خدا به بندگانش اعتراف مينمايد و آنها را بر ميشمارد و تفصيل ميدهد كه از
آنها غافل نشود و خدا را در تمام اين احوال كه مشمول لطف، عنايت، رحمانيت و
رحيميّت اوست فراموش ننمايد.
در هر يك از اين بندها با يكي يا بيشتر از صفات و اسماءالحسني تجديد شناسايي
نموده، معرفت خود را تازه و نو ميكند.
به طور فهرست ـ براي اينكه ابعاد گوناگون اين دعا و جملههاي آن معلوم شود ـ
برخي از اسماءالحسني را كه بيشتر، از اسمايي است كه از جهت صدورِ فعل خاصّي بر
خدا اطلاق شده است يادآور ميشويم و به اين كيفيّت بيان ميكنيم:
«الله سبحانه و تعالي ذوالمن والانعام والاحسان وهوالجميل المفضل،
المكمل، الرزاق، الموفق المعطي والمغني والمقني والآوي والكافي والهادي العاصم،
الستار، الغفار، المقيل، العزيز،المعين، المؤيد، الناصر، الشافي المعافي،
المكرم، المتعالي».
اطلاق اين اسماء ـ كه همه اسماءالحسني است ـ بر خداوند متعال به ملاحظه صدور
افعالي است كه در اين بندهاي دعا به آنها اشاره شده است.
از سوي ديگر در اين بخش، بندهايي را كه مربوط به بنده واعتراف به سوء رفتار
او در مقام عبوديت و اطاعت خدا و درخواست عفو و بخشش است ميخوانيم و عرض
ميكنيم:
«ثُمّ اَنَا يا اِلهَي الْمُعتَرِفُ بِذُنُوبي فَاغفِرها لي اَنَا الَّذي
اَسَأتُ...».
«تو آنچناني با آن اوصاف جمال و كمال و با آنهمه لطف و عنايت به بندگان. اما
خدايا! منم كه معترف به گناهانم ميباشم پس مرا بيامرز»
ـ منم آنكه بد كردم، منم آنكه مرتكب خطا شدم.
ـ منم آنكه همت بر انجام معصيت گماشتم، منم آنكه به راه جهالت و ناداني
رفتم.
ـ منم آنكه غفلت كردم، منم آنكه سهو نمودم.
ـ منم كه به خود يا به غير تو اعتماد كردم، منم آنكه به عمد، راه تو را ترك
كردم.
ـ منم كه وعده دادم، منم كه خلف وعده كرده به آن عمل نكردم.
ـ منم كه عهد خود را شكستم، منم كه اقرار كردم.
ـ منم كه اعتراف دارم به نعمت تو بر من و نزد من و با گناه به سوي تو باز
ميگردم. پس بيامرز گناهانم را اي كسي كه گناه بندگان به او زيان نرساند و
بينياز از طاعت ايشان است و هم اوست كه هركس را كه عمل صالحي كند، او به كمك و
رحمتش توفيق بر آن عمل داده است.
«فَلَكَ الْحَمْد اِلهي وَسيِّدي»
«از براي توست حمد و سپاس، خداي من و آقاي من!».
از اين جملهها پس از آنكه خدا را به اوصاف و اسماء حسنايش به وسيله
جملههاي مربوط به معرفة الله شناختيم خود را ميشناسيم و موضع و موقعيت خود را
در برابر خدا و اين همه نعمتها زيرنظر قرار ميدهيم اين خودشناسي اگر براي
انسان خداشناس حاصل شود، اساس كمال، سير و ترقي به سوي ملكوت اعلي و قرب
باريتعالي است.
در اين سير آگاهانه انسان متوجه است كه همه توفيقات و
خيرات، همه نعمتها و هرچه دارد همه از اوست و بايد از او مدد بخواهد و او را
بپرستد غير از او همه به او محتاج و نيازمندند و او ستّارالعيوب و غفّار الذنوب
است.
اي مرهم سينهها به صد غمخواري *** از ما همه ذلّت و زتو
غفّاري
رسواي دو عالم به يقين خواهم بود *** گرپرده لطفت نكند
ستّاري
در دنبال اين اعترافات باز به برخورد عاصيانه عبد با اوامر و نواهي خدا
ابراز، اعتراف و اقرار ميشود و در واقع با اين اقرار از آن سوء برخورد به
درگاه خدا عذرخواه ميشويم:
«الهي اَمَرتَني فَعَصَيْتُكَ وَنَهَيْتَني فَارْتَكبتُ نَهيَكَ
فَاَصْبحْتُ لاذابَرائة لي فَاَعْتَذرُ...».
«خداي من! تو امر كردي به من پس من (به جاي اطاعت) تو را معصيت كردم و مرا
(ازكارهاي زشت) نهي كردي، من نهي تو را مرتكب شدم. پس صبح كردم در حالي كه نه
صاحب برائتي است از براي من تا اعتذار بجويم و نه صاحب قوّه و نيرويم تا با آن
نصرت جويم. پس به چه چيز (و با چه رويي) به تو توجه كنم و و تو را قبله دعاي
خود قرار دهم.
آيا به گوش و چشم يا به زبان يا به دستم يا به پايم؟ آيا همه اينها نعمتهاي
تو نيست كه نزد من است و به همه تو را معصيت كردهام.
اي آقاي من! از براي تو حجت و راه است بر من (كه من محكومم و هيچ حجت و عذري
ندارم».
«يا مَنْ سَتَرني مِنَ الاباء وَالامُّهاتِ اَنْ يَزجُرُوني...».
«اي كسي كه مرا پنهان كردي از پدران و مادران (وعيب مرا از آنها پوشاندي) تا
مرا نرنجانند و آزار ندهند. و از خويشان و عشاير و برادران تا اين كه سرزنش
ننمايند. و از زورمندان و سلاطين تا اينكه مرا عقاب ننمايند. و اگر مطلع
ميشدند اي آقاي من! برآنچه تو اطلاع داري از من، مرا مهلت نميدادند و ترك
ميكردند و از من ميبريدند».
سپس عرض خضوع، ذلّت و مسكنت به درگاه الهي مينمايد و به علم يقيني خود بر
اينكه خدا از او از كارهاي بزرگ سؤال مينمايد، تأكيد ميكند كه شايد در آن
اشاره به اين باشد كه غير عظائم و امور بزرگ، مورد سؤال قرار نميگيرد. يا اگر
مورد سؤال قرار بگيرد سختگيري در حساب و گرفتن جواب سؤال نميشود. يا اينكه
سؤال از كل آنها و از همه كس حتمي نيست و از بعض آنها يا بعض اشخاص عفو ميشود.
به خلاف امور بزرگ كه اگر بدون توبه و تدارك بميرد از او سؤال ميشود.
و در اين بندها عدل الهي را متذكر ميشود كه به هر صورت با بنده معامله كند
جاي سؤال و ايرادي نيست؛ اگر او را عذب كند به گناهان اوست و اگر عفو فرمايد به
حلم، جود و كرم خود با او رفتار كرده است كه او حاكم عادلي است كه ستم نميكند.
و اگر به عدل با بنده گنهكار عمل كند موجب هلاكت او ميشود لذا دعا ميكنيم:
«ربنا عاملنا بفضلك ولا تعاملنا بعدلك»
و در مقام جلب عنايات و تفضل او به خودمان ميگوييم:
«يا كريم يا قديم الاحسان و يا غفار و يا جواد»
و به اسم العادل در هنگام دعا بر ظالم پناه ميبريم.
بخش هفتم : سلامت دين
«لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبحانَكَ
اِنّي كُنْتُ مِنَالظّالِمينَ (الي قوله عليهالسلام) وَاَسْعِدْنا بِطاعَتِكَ
سُبحانَكَ لا اِلَهَ اِلَهَ اِلاّ اَنْتَ».
اين بخش متضمن دوازده «لا اِلَهَ اِلاّ اَنْتَ» و اقرار به وحدانيت و يگانگي
خدا وتنزيه و تقديس او از شرك و هر نقص ديگر است. بعلاوه اين دعا در بعض موارد
ديگر نيز متضمن اين كلمه ميباشد.
گرچه مشهورترين و فاضلترين كلمه در مقام اقرار به عقيده توحيد همان تهليل
(لا اِله اِلاّ الله) است كه به كلمه «توحيد» مشهور و معروف شده است و روايات
در فضل آن بسيار است.
در حديث است كه: «هركس روزي صد مرتبه «لا اله الا الله» بگويد از همه كس
ثوابش بيشتر است مگر آن كسي كه بيشتر گفته باشد» (128).
و حديث سلسلة الذهب معروف و مشهور است و از احاديث قدسيه است؛ زيرا امام رضا
عليه الصلاة والسلام آن را روايت فرموده است از پدر بزرگوارش از پدران
بزرگوارشان از پيغمبر ـصلّي الله عليه و آله وسلّمـ از جبرئيل از
خداوند متعال كه فرمود:
«لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي» (129).
ولي در اقرار به توحيد صيغههاي ديگري مثل:
«لا اله الا هوالحي القيوم ولا اله الا هو ولا اله الا انت»
نيز كافي است و سرّ تكرار آن در اينجا مثل ترغيب به تكرار كلمه توحيد هميشه
و در همه روز اثري است كه از تكرار اين اقرار در نفس حاصل ميشود، و خصوصاً با
حضور قلب و توجه به معني موجب ميشود كه انسان همواره خود را در حال حضور ببيند
تا همان طور كه خودش پنهان و غايب از خدا نيست خدا را از خودش پنهان و غايب
نداند و او را به مشاهده قلبي ببيند.
اجمالاً فوايد تكرار اذكار و استمرار بر آن بسيار است؛ براي زبان چه اشتغالي
بهتر از اشتغال به ذكر خدا مثل تهليل، تسبيح، تحميد، تكبير، صلوات، مناجات، دعا
و قراءت قرآن است.
بديهي است روح اين اذكار، ذكر قلبي است خصوصاً در هنگامي كه انسان بايد
تكليفي از تكاليف الهيه را از فعل واجبات يا ترك محرمات انجام دهد، در اين حال
ياد خدا موجب ترغيب و تشويق بر اطاعت و ترك معصيت ميشود و لذا در بعض تفاسير
اين جمله از آيه سوره عنكبوت كه ميفرمايد: «ولذكر الله اكبر» را تفسير به ياد
خدا در مثل اين حالات نمودهاند؛ چون ياد خدا موجب بينش، تنبّه وجَهِش فطرت و
بيداري ضمير ميشود.
چنانكه در سوره اعراف ميفرمايد:
«اِنَّ الَّذينَ اتَّقُوا اِذا مَسَّهُمْ طائفٌ مِنَ الشَّيطانِ
تَذَكَّروُا فَاِذاهُمْ مُبصِرُونَ» (130).
كه ترجمه ظاهر آن اين است كه:
«البته آنهايي كه پرهيزكارند وقتي كه آنها را خاطرهاي و انگيزهاي از شيطان
مس كند و به باطن آنها خطور كند متذكّر ميگردند و به ياد خدا ميافتند پس
ناگاه بينش و بصيرت يافتگانند».
يعني فوراً با ذكر و ياد خدا باطن شيطاني آنها رحماني ميشود. علي هذا آثار
ذكر خفي و قلبي بسيار و عمده است ولي نبايد به آن اكتفا كرد چون اولاً: از لحاظ
اينكه حكم به اسلام و ايمان در شرع، توقف بر اقرار به لسان دارد و اين اقرار و
اعتراف واجب است و بدون آن حكم به اسلام كسي نخواهد شد. و اصولاً الزام به
انجام برنامههاي شرعي مثل نماز، روزه، حج و غيره متضمن اين اقرار و اعتراف است
و اگر كسي ذكر قلبي را سبب بينيازي از اين برنامههاي عبادي بداند اين كفر
مسلّم و موجب خروج از دين يا بقاي عدم ورود در دين است.
پس حتماً ذكر لساني نيز ـ همين طور كه در اين دعا و ساير ادعيه است ـ لازم
است و آثار و بركات آن بسيار است و از جمله موجب اعلان كلمه حق و آشكار شدن
اسلام و توحيد ميشود.
و به قول فخر رازي كه در جهر به «بسمالله» و بلند گفتن آن كه تأسي به علي
بن ابي طالب ـعليهالسلامـ را اختيار نموده و ميگويد:
«من اقتدي في دينه بعلي بن ابي طالب فقد اهتدي» (131).
«هركس در دين خود به علي ـعليهالسلامـ اقتدا نمايد هدايت يافته است».
ميگويد: بسمالله را بلند گفتن براي كسي كه به آن افتخار داشته باشد در
شرع، مستحسن است و علي ـعليهالسلامـ فرمود:
«يا من ذكره شرف للذاكرين» (132)
و در ضمن استدلال خود بر جهر به بسمالله ميگويد:
«من اتخذ علياً اماماً لدينه فقد استمسك بالعروةالوثقي في دينه و نفسه» (133).
«هركس علي ـعليهالسلامـ را پيشوا در دين خود قرار دهد، در دين خود و نفس
خود به عروةالوثقي متمسك شده است».
و علاوه اجهار به تكبير و تهليل، اعلان دين و وجود اسلام، تعظيم شعائر و
موجب ناراحتي مشركان و دلگرمي مؤمنان و خوف قلبي آنها از خداست. چنانكه
ميفرمايد:
«وَ اِذا ذُكِرَ الله وَحْدَهُاشْمَأزّت قُلوبُ الَّذينَ لا يُؤمِنُونَ
بِالاخِرة» (134).
«وقتي كه ياد خدا ميشود دلهاي آنانكه ايمان به آخرت ندارند مشمئز و ناراحت
و گرفته ميشود».
و در آيه ديگر ميفرمايد:
«اِنَّمَا المؤمِنُونَ الَّذينَ اِذا ذُكِرَالله وَجِلَتْ قلوبُهُمْ» (135)
«مؤمنين كساني هستند كه وقتي خدا ياد ميشود دلهاشان بيمناك ميگردد».
و ظاهر لفظ «ذكر» نيز ياد به «زبان» است و به فرض اينكه اعم باشد نميتوان
به يكي از آنها از ديگري بينيازي جست.
موضوع ديگري كه در اينجا اشاره به آن خالي از فايده نيست اين است كه بعضي و
شايد بسياري بر اين باشند كه كلمه توحيد و مثل: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ ولا
اِلهَ اِلاّ هُو»
فقط اقرار به توحيد در عبادت است و اينكه معبودي كه مستحق پرستش باشد غير از
خدا نيست؛ چون معناي «اِله» را معبود دانستهاند و ميگويند مسألهاي كه در بين
بتپرستهاي جاهليت شايع بوده، عبادت غير خدا بوده است وآنان مشرك در عبادت
بودهاند امّا در ذات خداوندِ خالق قادر و در خالقيت و ساير صفات مختصه به
«الله» بتها را شريك خدا نميدانستند.
بنابراين «لا الهَ الا الله» براي اعلام نفي معبود غير از خداست؛ يعني: «لا
معبود الا الله».
و ميگويند: دليل بر اينكه شرك در خالقيت و در ذات نداشتهاند اين است كه در
قرآن ميفرمايد:
«ولَئِن سَئَلْتَهُم من خَلَقَ السَّماواتِ والاَرضَ لَيَقُولُنَّ الله» (136).
اگر سؤال كني از ايشان كه چه كسي آسمانها و زمين را خلق كرده است، هرآينه
ميگويند: «خدا».
مثل اين معني را وّهابيها بهانه خود كرده و با آن، مثل خطاب به انبيا،
پيغمبران، اوليا و استشفاعِ به آنها و بنا بر قبور را شرك دانسته! و به اين
دستاويز، بسياري از آثار مهم تاريخي اسلام را ـ كه شاهد زنده بر صحت تاريخ
اسلام بود ويران كرده و تاريخي را كه معتبرترين پشتوانهها يعني شواهد، دلايل و
امارات خارجي را بر صحت خود داشت ـ در بيشتر از موارد بيپشتوانه كردند.
و از اين راه و برنامه كه به دستور مذهبسازان انگليسي انجام داده و با
پشتيباني ارباب فعلي خود آمريكاييها عمل ميكنند و جنايات بزرگي مرتكب شده و
خسارات عمده و بزرگي را به اسلام و مسلمين وارد نمودند كه هرگز استعمار
نميتوانست به طور مستقيم و بدون اينكه در زير پوشش مذهب و اصلاح طلبي باشد،
اين جنايات را مرتكب شود (137).
در پاسخ به اين سخن كه كلمه توحيد فقط متضمن اقرار به توحيد در عبادت باشد و
بعض برنامههاي مشروعهاي كه سيره مسلمين از عصر رسالت تا حال بر آن استقرار
داشته شرك باشد ميگوييم:
اولاً: مجرد اينكه مشركين عرب انكار خدا نميكردند نميتواند (138)دليل
بر اين باشد كه معني لغوي «اِله» «معبود» است و كلمه توحيد و شعار اسلام را كه
براي جهانيان تا قيام قيامت پاينده است، منحصر در نفي معبود غيراز خدا بنمايد و
اين كلمه طيّبه را كه در عين اختصار و سادگي، مشحون به حقايق توحيدي است در اين
يك جهت خلاصه نمايد.
ثانياً: مفهوم مطابقي «اله» معبود نيست و شاهد آن نيز (139)
استعمالات اين لغت در خود قرآن كريم است مثل:
«انما اِلهكُمْ اِلهُ واحِدٌ» (140)
اهل بينش ميدانند كه اين تعبير نيست به يك امر واقعيتدار كه خارجيت و تحقق
عيني دارد، صحيح است، چنانكه صحيح است كه گفته شود: خالق شما خالق يگانه است يا
رازق شما واحداست و رازق، خالق و قادرِ مطلق، متعدد نيست؛ چون معني اين است كه:
در خارج يك رازق و خالق بيشتر نيست و ممكن هم نيست كه باشد، اما معبود شما
معبود واحد است، با اينكه امر عبادت با خود بندگان است و هركس را آنها عبادت
كنند معبود شمرده ميشود.
اينكه گفته شود: معبود شما معبود واحد است با اينكه آنها معبودهاي متعدد و
معبود از عناويني است كه به مناسبت نهايت تذلل نسبت به كسي به عنوان خالقيّت،
رازقيّت و مالكيّت مطلقه عالم كون، به آن كس اطلاق ميشود يعني از اين جريان
انتزاع ميشود كه: «هوالمعبود».
بنابراين در معبوديّت و احديّت درج نيست هرچند بايد معبود همه واحد و خداي
واحد باشد. چنانكه در مفهوم و احديّت، معبوديّت نيست؛ يعني خدا واحد است خواه
معبود باشد و كسي او را بپرستد يا نپرستد و هر چيز و هر كس اگر عبادت شود معبود
است خواه واحد باشد يا نباشد.
بنابراين: «انَّما اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ» مفهوم منطقي و صحيحش اين است كه:
خداي شما، خالق شما و منعم شما منعم واحد است و خداي واحد است و نتيجهاش اين
ميشود كه: خدا واحد است، آفريننده واحد است و روزي دهنده واحد است.
اما در آن اسمايي كه به مناسبت عمل اختياري بنده با خدا، به خدا اطلاق
ميشود و صدور آن از بنده نسبت به غير خدا هم ممكن است، گفتن اينكه او واحد
است، اطلاق صحيح ندارد. بلي تكليف به اينكه بنده فقط بايد او را بپرستد چون غير
او مستحق پرستش نيست، صحيح و معقول است چنانكه ميفرمايد:
«فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً
وَلايُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ اَحَد» (141).
ولي اين موجب اينكه مدلول مطابقي «اِله» معبود باشد نيست.
و از جمله آياتي كه دلالت دارد بر اينكه مدلول مطابقي «اله» معبود نيست اين
آيات هستند:
الف: «وَما كانَ مَعَهَ مِنْ اِله إذاً لَذَهَبَ كُلُّ اِله بِما خَلَقَ
ولَعَلي بَعْضُهُمْ عَلي بَعض» (142).
«نيست با او (خدا) خداي (اله) ديگر كه اگر چنين بود هر خدايي (الهي) به سوي
خلق و آفرينش خود ميرفت و هرآينه برتري ميگرفت بعض آنها بر بعض ديگر».
چنانكه ملاحظه ميفرماييد اين آيه در نهايت ظهور، اين سخن را كه مفهوم «اله»
معبود منهاي وصف خالقيّت و ذات مقدس او باشد، نفي مينمايد.
ب: «قُل اَرأيتُمْ اِنْ جَعَل اللهُ عَليكُمُ اللَّيلَ سَرْمَداً اِلي
يَوْمِ الْقيامَةِ مَنْ اِلهٌ غيرُ الله يأْتيكُمْ بِضياء اَفَلا تَسْمَعُونَ» (143)
«(اي رسول ما به اين مردم مشرك) بگو چه تصور ميكنيد، اگر خدا ظلمت شب را بر
شما تا قيامت پاينده و ابدي گرداند جز خدا كيست؛ خدايي كه بتواند براي شما
روشني روز پديد آرد، آيا سخن نميشنويد؟».
ج ـ «قُل اَرَايتُم اِنْ جَعَلَ الله عَلَيْكُم النّهار سَرمَداً الي
يومِ القيامةِ مَنْ اِله غيرالله يَأتيكم بِلَيل تسكُنُونَ فيهِ اَفَلا
تُبصِرُون» (144).
«باز بگو چه تصور ميكنيد اگر خدا براي شما روز را تا قيامت پاينده و ابدي
قرار دهد، جز خدا كيست خدايي كه براي آرامش و استراحت شما شب را پديد گرداند
آيا چشم بصيرت به حكمت (گردش روز و شب) نميگشاييد؟».
بديهي است اگر «اِله» به معناي «معبود» بود اين بيان و اين خطاب احتجاج قابل
توجيه و منطقي نبود.
د ـ «لَوْ كانَ فيهما الهَةٌ اِلاَّ الله لَفَسَدت» (145).
«اگر در آسمان و زمين خداياني غير از خداي يگانه بودند، هر آينه (آسمان و
زمين) فاسد ميگشتند».
بديهي است فساد از حيث تعدد آلهه در صورتي است كه مراد از «اله» و «الله»
ذات خداي خالق باشد والاّ از تعدد معبود خصوصاً اگر جماد و مثل آن باشد، فساد
آسمانها و زمين پيش نميآيد.
و چه نيكو و تمام گفته است «سيد محمد ابوالعزائم» مصري ميگويد:
«الاله هوالغني عما سواه المفتقر اليه كل ما عداه والاله هو من يا له
الناس اليه جميعاً و انا اقول: الا له هو خالق الكل و كل شيء و رازق الجميع لا
اله الا هو لايستحق احد ان يعبد غيره لا حول ولا قوة الا به و هو الذي في
السماء اله و في الارض اله اليه يرجع الامر كله له الملك وله الحمد يحيي و يميت
و هو علي كلّ شَيء قدير» (146).
ثالثاً: احترام مقابر به بناي مشاهد، تقبيل ضرايح، نداي اموات و استشفاع به
ارواح انبياء و اولياء، عبادت و پرستش نيست والاّ بايد بگويند: استلام
حجرالأسود و بوسيدن آن، طواف خانه و نماز در مقام ابراهيم و عبادت در حجر
اسماعيل كه هر دو اگر چه عبادت خداست متضمن احترام و تعظيم از ابراهيم خليل و
مقام او و احترام از اسماعيل و هاجر و مدفن آنهاست، عبادت و پرستش آنهاست.
پس همانطور كه «وَاتَّخِذُوا مِنْ مقام اِبراهيمَ مُصَلّي» (147)
امر به شرك و عبادت غيرالله نيست، اجتماع در مشاهد انبيا و اوليا به ذكر، دعا و
نماز نيز شرك نيست و خراب كردن آن مشاهد حرام است. و همان طور كه طواف خانه و
استلام حجر و بوسيدن آن شرك نيست، رفتن و حضور در مشاهد و بوسيدن ضرايح، شرك
نميباشد و به اخلاص در عبادت ضرر نميزند.
برنامههايي كه در مشاهد به عنوان احترام انجام ميشود از سه قسم خارج نيست:
1 ـ اينكه: اين برنامهها اصل و مأخذ شرعي از كتاب و سنت دارد كه به عنوان
استحباب و مأثور از شرع، رجحان شرعي و اطاعت از خدا انجام ميشود، بديهي است در
اين صورت اين هم مثل طواف يا سعي بين صفا و مروه مشروع و عبادت است اگر چه
متضمن تعظيم اموات و تبرك به قبور آنها باشد.
2 ـ اينكه: مأخذ شرعي ندارد و شخص، آن را با علم به عدم ارتباط آن به شرع
بلكه با عدم علم به ورود آن در شرع، آن را به عنوان يك امر شرعي و محبوب خدا
بجاي آورد كه اگر به اين صورت باشد. حرام و بدعت است.
3 ـ اينكه: با عدم علم به ورود آن از سوي شرع و بلكه با علم به عدم ورود آن
در شرع صرفاً بخاطر اشباع احساسات و ارضاي حبّ و ميل خود بجا ميآورد مثل اينكه
ديوار خانه معلم يا استادش يا خاك قبر پدرش را ميبوسد و ميبويد و سر بر آن
ميگذارد؛ خواه در حال حيات او باشد يا بعد از فوت او، (148)
اين امور نه عبادت است و نه منهي عنه و هركدام كه رجحان شرعي نداشته باشد
«مباح» است؛ چون هيچ دليلي شرعي بر حرمت بوسيدن ديوار خانه دوست يا استاد يا
مشهد نبي و ولي نداريم (149)
و حال اين بوسندگان و بويندگان و احترام كنندگان، حالي است كه در اين شعر (150)
بيان شده است:
امر علي جدار ديار ليلي *** اقبل ذا الديار و ذاالجدارا
و ما حب الديار شغفن قلبي *** ولكن حب من سكن الديارا
و در مثال ديگر به فارسي گفته شده است:
همچو مجنون كوسگي را مينواخت *** بوسهاش ميداد و پيشش
ميگداخت
بوالفضولي گفت كي مجنون خام *** اين چه شيداست اينكه ميآري
مدام
گفت مجنون تو همه نقشي و تن *** اندرا بنگر تو از چشمان من
كاين طلسم بسته مولا است اين *** پاسبان كوچه ليلا است اين
با چشم ظاهر بين وهّابي نادان، بيذوق يا مغرض و مزدور بيگانه وقتي به اين
كارها و مناظر ديده شود عجيب نيست اگر آن را عبادت و شرك بداند ولي آنكه وجودش
سرشار از حبّ پيغمبر و اهل بيت آن حضرت ـعليهمالسلامـ است يا قدرداني
از معلم و رعايت حق اوست هرچه را متعلق به آنها است دوست ميدارد و خاك مدينه
طيّبه را ميبوسد و هر كجا را احتمال بدهد كه قدم پيغمبر ـصلّي الله عليه و
آله وسلّمـ به آنجا رسيده است خاكش را بر چشمش ميكشد تا چه رسد به مشاهد
آنها كه از مصاديق ظاهر و بارز اين آيه است:
«في بُيُوت اَذِنَ الله اَنْ تُرفَعَ وَيُذكَرَ فيهااسْمُهُ يُسبحُ لَهُ
فيها بِالغُدُوّ وَالاصالِ» (151).
اين خانهها غير از همين مشاهد و غير از خانههاي پيغمبر و اهل بيت آن حضرت
ـعليهالسلامـ و آن اماكن محترمهاي كه فرقه وهّابي انگليسي و بعد
آمريكايي ويران كردند نيست.
چنانكه بزرگان اهل سنت مثل ابن مردويه، حاكم حسكاني و سيوطي به سندهاي متعدد
از انسبن مالك، بريده و ابيبرزه از اصحاب رسول خدا ـصلّي الله عليه و آله
وسلّمـ روايت كردهاند كه پيغمبر ـصلّي الله عليه و آله وسلّمـ
اين آيه را قراءت فرمود:
«في بُيوُت اَذِنَ الله اَنْ تُرْفَعَ...»
مردي برخاست و گفت: اين بيوت كدام است؟
حضرت فرمود: خانههاي انبياست.
ابوبكر برخاست و گفت: اين خانه، خانه علي و فاطمه از آنهاست؟
فرمود: «نعم من افاضلها؛ يعني: بله از فاضلترين آنهاست» (152).
شرط تولاّ و اثر حب خدا و پيغمبر ـصلّي الله عليه و آله وسلّمـ و
اهل بيت آن حضرت ـ كه اين همه تأكيد بر آن شده است ـ همين اظهار شوقها و عرض
ادبها و خواندن زيارت و مدح و ثناي آنها در مشاهد آنها و در مواقع ديگر است.
يقيناً ملائكه نيز با همين شور و شوق در آنجا حضور مييابند و وسيله استجابت
دعا در مشاهد آن بزرگواران از نقاط ديگر بيشتر است. ولي اين ناكسها چنان عمل
كردند كه مثل اينكه آيه: «في بيوت اَذِنَ الله اَنْ تُرْفَعَ» به معناي: «في
بيوت امر الله ان تهدم و تخرب» بوده است.
خداوند مسلمين را از فتنه اين مزدوران و مسلمان نماهاي بيسواد، با ذلّت
آمريكا و قطع ايادي او از بلاد مسلمين نجات بخشد.
درباره اين موضوع در اين كتاب بيش از اين مناسبت شرح و بسط نيست لذا به همين
مقدار اكتفا ميشود.
خوانندگان محترم ميتوانند موضوع را از لحاظ علمي در كتاب «الهيّات در
نهجالبلاغه» و بعد هم در «سفرنامه حج» كه هر دو از تأليفات حقير است و بيشتر،
مفصلتر و عميقتر از آنها را در دهها كتابهاي ارزنده كه علماي بزرگ شيعه و سني
در رد وهّابيه نوشتهاند، مطالعه فرمايند.
اكنون سخن را در مضمون دعا و اين خطابهاي توحيدي دنبال مينمائيم.
چنانكه ميخوانيم اين خطابها كه همه آنها اقرار به يكتايي و وحدانيت خداست
هركدام با جملهاي مثل: «سبحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الظالِمينَ» ختم شده است و
تسبيح با اقرار به توحيد ضميمه گرديده است.
و شايد بتوان گفت كه مثل ذكر عام بعد از خاص باشد؛ چون «تسبيح» اعم از اقرار
به توحيد و مفهومش اوسع است. هرچند موضوعيت اقرار به توحيد و اينكه به صراحت و
اختصاصاً اقرار به وحدانيت و يكتايي خداي متعال است، اهميت و فضيلت بيشتر داشته
باشد خصوصاً اگر به لفظ تهليل باشد. امّا مفهوم آن از تسبيح اخص است؛ زيرا
تبسيح اقرار به منزّه و پاكي خدا از تمام نقايص و صفات نقص از جمله شريك داشتن،
جهل، عجز، تركيب و غير آنهاست ولي اقرار به توحيد، اقرار به نفي شريك و نفي
خدايان ديگر غير از خداست. اين ذكر به اين تركيب اقتباس از قرآن مجيد است و
جمله اولي: «لا الهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمين» (153)ذكر
يونسي است كه بر حسب تصريح قرآن مجيد «ذوالنون» نبي حضرت يونس
ـعليهالسلامـ در تاريكيهايي كه به آن مبتلا شده بود خدا را به آن ندا
كرد و خدا او را از غمي كه در آن بود نجات داد. بنابراين عيناً از قرآن مجيد
گرفته شده و اذكاري كه پس از آن آمده است اقتباس از اين ذكر قرآني است.
و شايد نكته اينكه در ضمن اين اذكار گوينده آن، حالات مختلف خود را در
ارتباط با خدا بيان مينمايد، يكي بيان اين باشد كه: در همه حالات استغفار،
خوف، رجاء، رغبت، سؤال و ساير احوال، زبانم به ذكر خدا و اقرار به وحدانيت او
گوياست.
و ديگر اينكه: همه حالات بنده شاهد، گواه و دليل بر تسبيح و تنزيه خدا از هر
نقص و عيب، و تقدس او از فقر و احتياج است. و اين حالات حالاتي است كه فقط وصف
بنده و حال اوست و عارض او ميشود.
ظلم از عبد امكان صدور دارد ولي صدور آن از خدا محال و او منزّه از ظلم است.
استغفار و طلب آمرزش ـ كه در اثر ندامت و پشيماني از گناه صورت ميگيرد ـ
مختص به عبد است و خدا چون منزّه از انجام كار زشت و خطا است از پشيماني و
ندامت نيز پاك و منزّه است.
به همين بيان خوف، بيم، اميد، رغبت، سؤال و درخواست حاجت، همه اينها از صفات
عبد و عوارضي است كه عارض او ميشود و خدا از همه اين حالات و عوارض منزّه است.
و همچنين ميشود اشاره به اين باشد كه اين اقرار عبد و تسبيح مقالي او،
تسبيح حالي او نيز هست؛ هنگامي كه به زبان اظهار توحيد مينمايد و يقين خود را
به وحدانيت خدا اعلام ميدارد و زبانش به تكبير، تهليل، استغفار و تسبيح
گوياست، حالش نيز بر تهليل و تسبيح خدا گواهي ميدهد.
چنانكه بعضي در تفسير آيه:
«وَاِنْ مِنْ شَيء اِلاّ يُسبِّحُ بِحَمدِهِ وَلكِنْ لاتَفْقَهُونَ
تَسبيحَهُمْ» (154).
و آيه:
«كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَتَسْبيحَهُ» (155).
و آيات ديگر كه به طور عام دلالت بر تسبيح جمادات و نباتات دارند،
فرمودهاند: مراد تسبيح تكويني آنهاست كه وجود و بود آنها دليل بر وجود خدا و
تنزّه و پاكي او از نقايص است. كه البته بسياري اين تفسير را نپسنديده و آن را
حاكي از قلّت معرفت ميدانند. اين دسته ميگويند:
به ذكرش هرچه بيني در خروش است *** دلي داند كه اين معني
بگوش است
نه بلبل بر گلش تسبيحخواني است *** كه هر خاري به تسبيحش
زباني است
توحيد تو خواند به سحر مرغ سحرخوان *** تسبيح تو گويد به چمن
بلبل شيدا
و به داستان ستون حنانه و ظواهر همين آيات خصوصاً مثل: «وَلكِنْ لا
تَفْقَهونَ تَسْبيحَهُم»
تمسك مينمايند كه اين تسبيحِ مقالي است كه ما آن را نميشنويم و نميفهميم
بلكه ما تسبيح تكويني بلكه ما تسبيح تكويني را ميفهميم.
و هم به دعاي كميل استشهاد مينمايند كه از آن شاهد بودن اعضا و جوارح بر
اعمال انسان استفاده ميشود.
واضح است كه شاهد قراردادن چيزي، فرع درك و شعور آن چيز است. و به تسبيح
سنگريزيه و نطق سوسمار در شهادت به رسالت حضرت رسول ـصلّي الله عليه و آله
وسلّمـ و آيه:
«وَانَّ منها لَما يَهبِطُ مِنْ خَشْيَةِ الله» (156).
و آيه:
«لَوْ اَنْزَلنا هذَا الْقُرانَ عَلي جَبَل لَرَأيَتهُ خاشعاً
مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ الله» (157).
و آيات ديگر، و همچنين به رواياتي مانند خبر بزنطي از حضرت رضا
ـعليهالسلامـ استدلال ميكنند. و خلاصه براي آنها شعور قائل شده و به قول
طائر گلپايگاني ميگويند:
هرآنكس زنگ بزدايد زمرآت ضمير خود *** ببيند جمله هستي را به
ذكر ايزد يكتا
همه عاشق بروي او همه مايل به سوي او *** همه خرّم به بوي او
و او از جمله ناپيدا
در اين زمينه كلمات بزرگان از استدلال به آيات، احاديث، نظم و شعر بسيار است
كه در اينجا در مقام تحقيق اين موضوع نيستم و فقط اشاره به اين دو نوع تفكر
بودكه اوّل براي بيشتر اذهان بهتر قابل درك است و همان معنايي است كه سعدي در
اين شعرش ميگويد:
برگ درختان سبز در نظر هوشيار *** هرورقش دفتري است
معرفتكردگار
و هم او ميگويد:
گراهلمعرفتيهرچهبنگريخوباست ***
كههرچهدوستكندهمچودوستمحبوباست
كدام برگ درخت است اگر داري *** كه سرّ پاك الهي در آن نه
محجوب است
همه آيات تكوينيّه الهيّه هستند. قال الله تعالي:
«وَفِي الاَرضِ آياتٌ لِلْمُوِقنينَ وَفي اَنْفُسِكُمْ» (158).
و قال عزّ اسمه:
«وَكَاَيِّنْ مِنْ آية في السَّماواتِ وَالاَرضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها
وَهُمْ عَنْها مُعْرضُونَ» (159).
ظاهراً دعوتهايي كه در قرآن مجيد و احاديث در تفكر در آيات آفهاقيه و انفسيه
شده است بيشتر يا همه مربوط به تفكر در جهت تكويني آنها و عجايب و غرايب خلقت
آنها باشد ولي اگر قبول تسبيح مقالي جمادات براي بعضي مشكل باشد در حيوانات،
قبول شعور و ضمير، احساس و ادراك وجود خدا بر حسب استعداد خودشان، چندان دشوار
نيست، و بعض آيات و روايات هم بر آن دلالت دارند ولي چنانكه عرض شد در اينجا در
مقام بسط كلام نيستيم.
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم *** و از هرچه گفتهاند
و شنيديم و خواندهايم
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر *** ما همچنان در اوّل وصف
تو ماندهايم
و بهتر و سزاوارتر اين است كه: از اميرالمؤمنين ـعليهالسلامـ درس
گرفته و عرض كنيم:
سبحانَكَ ما اَعْظَمَ ما نَري مِنْ خَلْقِكَ وَما اَصْغَر عَظِمَهُ في
جَنْبِ قُدْرَتِكَ، وَما اَهْوَلَ ما نَري مِنْ مَلَكُوتِكَ، وَما اَحْقَرَ
ذلِكَ فيما غابَ عَنّا مِنْ سُلطانِكَ وَما اَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنيا،
وَما اَصْغَرَها في نِعَمِ الآخِرَةِ» (160).
در اينجا ما فقط با اميرالمؤمنين ـعليهالسلامـ در گفتن اين كلمات
همنوا ميشويم، اما آن عرفان عالي و التفاتي كه براي آن حضرت به عظمت عالم
آفرينش بوده است ما هرگز نميتوانيم درك كنيم و هركس در افق معرفت و بينش خود
اين كلمات را در مقام تعظيم و اقرار به بزرگي خدا ميگويد.
چنانكه در توصيف آيات الهي، شما از هركس مثلاً توصيف يك ميكروب، يك مورچه،
يك حيوان، يك انسان و منظومه شمسي و... را بپرسيد، همه به شما جواب ميدهند اما
بين جوابها از نظري تحقيق و كاوش بسيار فاصله ميباشد، چه بسا آنكه از همه
دانشمندتر باشد در توصيف كمال آنها اظهار عجز نمايد و در مقام بيان حقيقت حيات
موجوداتزنده، به عجز خود اعتراف نمايد.
در اينجا هرچه ميخواهيم قلم را از نوشتن بازداريم مثل اين است كه اختيار را
از دست ما گرفته است، از هر سو كه عنان آن را ميكشيم به سوي نقطههاي ديگري از
معارف الهيه كه نه چهار سو و چهار نقطه است بلكه نقطهها و جهتهاي بيشماري
است، متوجه ميشود.
لذا براي چند دقيقهاي هم كه شده قلم را به كناري ميگذاريم تا هم خودم و هم
خوانندگان عزيز در اين فرصت، از جولان سخن و فكر در اين مباحث ـ هر چند بسيار
دقيق، شيرين و دلنشين است ـفارغ شويم تا بتوانيم با رعايت اختصار اين نوشته را
به پايان برسانيمـ ان شاءالله تعالي
ولا حول ولاقوة الاّ بالله العلي العظيم.
اين اذكار و تسبيحات به اين ذكر و تسبيح ختم ميشود:
«لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبحانَكَ رَبّي وَرَبُّ ابائي الاَوَّلينَ».
امام ـعليهالسلامـ اقرار به ربوبيّت خدا براي خودش و براي پدران و
نياكانش ـعليهمالسلامـ مينمايد. و در واقع خدا را بر نعمت تربيت
كامله او بر آنها و خودش، حمد مينمايد و او را از اينكه به مربّي و
پرورشدهنده نياز داشته باشد تنزيه مينمايد؛ زيرا تربيت براي اين است كه يا
ناقص را كامل و يا كامل را اكمل و يا استعدادات و خواصّي را كه در كمون و باطن
اشيا است ظاهر و به فعليت برساند. و خداوند كه اكمل الكاملين و ربالعالمين است
از اينكه فاقد كمالي باشد يا در كمالي در مرتبه عليا و مطلق آن نباشد، منزّه و
مبرّا است.
همه ممكنات و مخلوقات بر حسب حال خود محتاج به تربيت هستند و مربي كل بايد
خودش كامل و غني بالذات باشد والاّ او هم محتاج به مربي خواهد شد و دور يا
تسلسل لازم آيد كه بطلان هردو ثابت و مسلم است، و ما هم در كتاب: «الهيات در
نهجالبلاغه» آن را شرح دادهايم.
علاوه بر اينكه يك نوع تربيتهايي است كه انسان، حيوان، نبات و معدن در تحت
آن قرار دارند و تكويني و غيراختياري است. مثل تربيت آفتاب يا باد و باران و
تأثير كل اوضاع در سير و رشد يك موجود كه اين تربيتها به آنها مستند نيست و
آنها در آثاري كه دارند قصد و نيتي ندارند.
مثلاً آفتاب به قصد نميتابد يا آب به قصد ونيتِ اثر در نبات، حيوان و انسان
كارش را انجام نميدهد. اما همه در وضع، كيفيت و اندازه مناسبي هستند كه بدون
اينكه مجموعه فعلِ فاعل به قصد و ارادهاي باشند، امكان حصول ندارند. بنابراين
فعلِ ربالعالمين و تربيت اوست. همان طور كه حضرت موسي ـعليهالسلامـ
به فرعون فرمود:
«رَبُّنا اَلَّذي اَعْطي كُلَّ شَيء خَلقهُ ثُمَّ هَدي» (161).
بحث عنايات الهيّه در تربيت نبات، حيوان و انسان بسيار بسياروسيع است و با
اين همه پيشرفتهاي بشر در زمينه اسرار اين تربيت و تأثير و تأثّراتي كه در اين
عالم باذن الله تعالي صورت ميگيرد، هنوز هم در كلاسهاي اول اين بحث است.
اين شرح بينهايت كز وصف يار گفتند *** حرفي است از هزاران
كاندر عبارت آمد
چه نيكو سروده است فتحعلي خان ملك الشعراي صبا:
تعالي الله خداوند جهاندار جهانآرا *** كزو شد آشكارا گل
زخار و گوهر از خارا
مرصع كرد بر چرخ زبرجد گوهر انجم *** معلق كرد بر خاك مطبّق
گنبد مينا
زفيضش شاهد شام آمده با طرّه تيره *** زلطفش بانوي بام آمده
با غرّه غرا
نشانده باغبان قدرتش در روضه هستي *** هزاران سرو مه منظر
هزاران ماه سروآسا
به غمزه غارت تقوا به ايما آفت ايمان *** به سيما لاله سوري
به گيسو عنبر سارا
در آغاز همين دعا امام ـعليهالسلامـ مقداري از تربيت الهيّه را در
خلقت انسان بيان فرموده است.
مسأله اصطفاء
نكتهاي كه در اينجا اشاره به آن مناسب است اين است كه: شايد در اين جمله نظر
به اينكه امام ميفرمايد: «رَبّي وربُّ ابائي الاوَّلين» و نميفرمايد: «رَبّنا
وَرَبُّ ابائناَ الاَوّلين» غرض عنايات عنايت خاصّه الهيّه به آن حضرت و پدران
و نياكان بزرگوارش حضرت ابراهيم، اسماعيل، نوح و ديگران و خصوص پيغمبر
ـصلّي الله عليه و آله وسلّمـ و اميرالمؤمنين ـعليهالسلامـ
باشد؛ چون اين عنايات در كار به وجود آمدن شخصيّت با عظمتي مثل شخصيت امام حسين
ـعليهالسلامـ مؤثر بوده و توجه به آن شايسته است.
از حضرت آدم
ـعليهالسلامـ تا خاتم ـصلّي الله عليه و آله وسلّمـ پدران
حضرت، تحت عنايت خاصّه خداوند متعال بودهاند و خدا آنها را برگزيده است.
چنانكه ميفرمايد:
«اِنَّ اللهَ اصْطَفي ادَمَ وَنوحاً والَ إبراهيمَ وَالَ عِمرانَ
عَلَيالْعالَمينَ» (162).
و از اينجا به مسأله اصطفاي الهي كه در آيات ديگر نيز مثل: «ثُمَّ
اَوْرَثْنا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَينا مِنْ عِبادِن» (163).
ميرسيم كه بعض نادانهاي به اصطلاح روشنفكر! آن را انكار نمودهاند.
پس از اين اذكار امام ـعليهالسلامـ ثنا و ستايش، تمجيد و اخلاص
خود را در توحيد و اقرار خود را به نعمتهاي خدا كه از بسياري و فراواني بيرون
از شمار و احصا است عرض مينمايد. و سوابق نعمتهاي خدا را بر خود از آغاز
آفرينش و اول عمر خود ياد ميكندو از اينكه انواع نيازها و حاجتها و فقرهاي او
را به غنا و بينيازي مبدّل فرمودو رنجها، غمها و دشواريها را از او دفع و رفع
نمود و آساني و عافيت در بدن و سلامت در دين، عطا فرمود كه اگر جميع اولين و
آخرين بنده را در ياد آنها كمك كنند از عهده ياد آنها و توجه به يكايك از آنها
برنخواهند آمد.
بنده همان به كه زتقصير خويش *** عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداونديش *** كس نتواند كه بجا آورد
پاك و بلند است پروردگار كريم، عظيم و مهربان از اينكه نعمتهايش احصا شود يا
كسي به پايان ثنا و ستايش او برسد يا الطاف و موهبتهاي او را مكافات كندو پاداش
دهد.
از او كه صاحب كرم، بينيازي، عفو، مغفرت، رحمانيّت، لطف و همه اوصاف كمال
است، بايد سؤال نمود، و عرض حاجت كردو در مقام تمجيد، تحميد، سپاس، ستايش و
نيايش هم اقرار به عجز و ناتواني نمود.
به جايي كه خاصان فرس راندهاند *** به لااحصي از تك
فروماندهاند
نه فرس ـ كه تشبيه بسيار ضعيفي است ـ اگر بر سير نور هم سير كنند بيشتر و
بيشتر از آن و ميلياردها سال نوري و سالهاي از سال نوري دارازتر هم طي كنند كه
مثل حضرت خاتمالانبياء ـصلّي الله عليه و آله وسلّمـ بيشتر و بيشتر
از اينها را طي كرده و در پايان سيرش ـ كه تصورش براي ما ممكن نيست ـ عرض كنند:
«لا احصي ثناء عليك انت كما اثنيت علي نفسك».
يا عرض كند:
«ما عرفناك حق معرفتك و ما عبدناك حق عبادتك».
حال ديگران از انبيا، اوليا و حال مردم ديگر معلوم است.
گفتم همه ملك حسن سرمايه توست *** خورشيد فلك چو ذرّه در
سايه توست
گفتا غلطي زما نشان نتوان يافت *** از ما تو هر آنچه ديدهاي
پايه توست
لذا امام ـعليهالسلامـ هم در اين بخش پس از اين نيايشها، سپاسها،
ستايشها، و عرض ناتواني از احصاي نعمتهاي الهي به سؤال و درخواست ميپردازد و
عرض ميكند:
«صَلِّ عَلي محمِّد والِ مُحَمَّد وَاَتْمِمْ عَلَيْنا نِعَمَكَ
وَاَسْعِدنا بِطاعَت سُبحانَكَ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ».
خطاب به خدا مينمايد و عرض ميكند:
«صلوات بر محمد و آل محمد بفرست و نعمتهايت را بر ما اتمام كن؛ يعني استمرار
بده و اگر چه آنچه عطا كردهاي در كثرت از شمار و احصا بيرون است ولي باز هم
عطا كن و عطا كن، و هرگز نعمت و فيض خودت را از ما قطع نفرما، و ما را به اطاعت
خودت سعادتمند كن، پاك و منزّهي تو و خدايي غير از تو نيست».