نيايش در عرفات

آية الله العظمى لطف الله صافى گلپايگانى

- ۵ -


بخش ششم : زبان حال بندگان

«يا مولاي اَنْتَ الَّذي مَنَنْتَ اَنْتَ الَّذي اَنْعَمْتَ (الي قوله عليه‎السلام) وَاِن تَعْفُ عَنّي فَبِحِلْمِكَ وَجُودِكَ وَكَرَمِكَ».

به اين بخش از اين لحاظ توجه مي‎كنيم كه متضمن بيان بعض شؤون الوهيت و ربوبيت خداوند متعال و بعض حالات فقر و احتياج بنده به او و عرض ذلّت، حقارت و ضراعت به درگاه خداوند قادرِ قاهرِ بي‎نياز و تذكار نعمتهاي خداي رب‎العالمينِ بي‎نياز، به اين بنده محتاج است؛ تا حدّي كه به او هرچه لازم بوده و لازم داشته عطا كرده و تا درجه‎اي به او لياقت داده كه بتواند باذن‎الله تعالي در عالم تكوين، تصرف نمايد و عامل مشيت‎الله و ارادة الله گردد و به شنوايي الهي بشنود به بينايي حق ببيند و به گويايي خدا بگويد.

زبانش زبان حق، دستش دست حق، و چشمش چشم حق شود و مصداق اين گردد:

«وما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيتَ ولكِنَّ الله رَمي» (127)

در عين حالي كه مخلوق است بدون ادعاي كفرآميز حلول و اتحاد، از او كارهاي خدايي صادر شود.

در حديث قدسي است كه:

«ما يتقرب الي عبد بشيء احبّ الي ممّا افترضته عليه و انه ليتقرب الي بالنوافل حتي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به ولسانه الذي ينطق به ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته».

«نزديك نمي‎شود به من بنده من به چيزي كه محبوبتر باشد به سوي من از آنچه بر او فرض و واجب كرده‎ام. و همانا بنده من به سبب انجام نوافل، به من نزديكي و تقرب حاصل مي‎كند تا او را دوست بدارم. پس وقتي او را دوست داشتم من گوش او مي‎شوم كه به وسيله آن مي‎شنود، و ديده او مي‎شوم كه به توسط او مي‎بيند، و زبان او مي‎شوم كه به واسطه او سخن مي‎گويد. اگر بخواند مرا اجابت مي‎كنم او را و اگر از من سؤال كند به او عطا مي‎كنم».

اين همان مثل «حديد محماة» است كه شاعر مي‎گويد:

گويد آتش اين به آهن تو منم *** من تو ليكن تو توئي و من منم

ذات ما باشد زيكديگر جدا *** فعل ما فعلي است واحد بي‎دوتا

چونكه خود را در اطاعت سوختي *** آتش قربم به دل افروختي

اكنون اين بندهاي دعا را كه در آن تفضّلات و انعامات الهي را بر بندگان بر مي‎شمارد به دقت بخوانيد.

«يا مَولاي اَنْتَ الَّذي مَنَنْتَ...؛ اي آقاي من! تو آن كسي هستي كه منّت فرمودي: يعني خير بسيار دادي.

ـ تو آن كسي هستي كه نعمت دادي.

ـ تو آن كسي هستي كه احسان كردي.

ـ تو آن كسي هستي كه زيبا و جميل آفريدي.

ـ تويي آنكه فضل و زيادتي دادي.

ـ تويي آنكه كامل كردي.

ـ تويي آنكه روزي دادي.

ـ تويي آنكه توفيق دادي.

ـ تويي آنكه عطا كردي.

ـ تويي آنكه بي‎نياز گردانيدي.

ـ تويي آنكه مال و سرمايه بخشيدي.

ـ تويي آنكه جاه و منزل دادي.

ـ تويي آنكه كفايت كردي.

ـ تويي آنكه هدايت فرمودي.

ـ تويي آنكه نگهداشتي.

ـ تويي آنكه پوشاندي.

ـ تويي آنكه آمرزيدي.

ـ تويي آنكه اقاله كردي و از گناه گذشتي.

ـ تويي آنكه قدرت دادي.

ـ تويي آنكه عزيز گردانيدي.

ـ تويي آنكه كمك و ياري فرمودي.

ـ تويي آنكه اعانت كردي.

ـ تويي آنكه تأييد كردي.

ـ تويي آنكه ياري كردي.

ـ تويي آنكه شفا دادي.

ـ تويي آنكه عافيت بخشيدي.

ـ تو آن كسي هستي كه اكرام كردي و گرامي داشتي.

ـ مقدس و بلند مرتبه‎اي تو، از براي توست حمد و سپاس دائم و شكر جاودان».

در اين بندها ـ چنانكه مي‎خوانيم ـ دعا كننده به اين همه لطف، احسان و انعام خدا به بندگانش اعتراف مي‎نمايد و آنها را بر مي‎شمارد و تفصيل مي‎دهد كه از آنها غافل نشود و خدا را در تمام اين احوال كه مشمول لطف، عنايت، رحمانيت و رحيميّت اوست فراموش ننمايد.

در هر يك از اين بندها با يكي يا بيشتر از صفات و اسماءالحسني تجديد شناسايي نموده، معرفت خود را تازه و نو مي‎كند.

به طور فهرست ـ براي اينكه ابعاد گوناگون اين دعا و جمله‎هاي آن معلوم شود ـ برخي از اسماءالحسني را كه بيشتر، از اسمايي است كه از جهت صدورِ فعل خاصّي بر خدا اطلاق شده است يادآور مي‎شويم و به اين كيفيّت بيان مي‎كنيم:

«الله سبحانه و تعالي ذوالمن والانعام والاحسان وهوالجميل المفضل، المكمل، الرزاق، الموفق المعطي والمغني والمقني والآوي والكافي والهادي العاصم، الستار، الغفار، المقيل، العزيز،المعين، المؤيد، الناصر، الشافي المعافي، المكرم، المتعالي».

اطلاق اين اسماء ـ كه همه اسماءالحسني است ـ بر خداوند متعال به ملاحظه صدور افعالي است كه در اين بندهاي دعا به آنها اشاره شده است.

از سوي ديگر در اين بخش، بندهايي را كه مربوط به بنده واعتراف به سوء رفتار او در مقام عبوديت و اطاعت خدا و درخواست عفو و بخشش است مي‎خوانيم و عرض مي‎كنيم:

«ثُمّ اَنَا يا اِلهَي الْمُعتَرِفُ بِذُنُوبي فَاغفِرها لي اَنَا الَّذي اَسَأتُ...».

«تو آنچناني با آن اوصاف جمال و كمال و با آنهمه لطف و عنايت به بندگان. اما خدايا! منم كه معترف به گناهانم مي‎باشم پس مرا بيامرز»

ـ منم آنكه بد كردم، منم آنكه مرتكب خطا شدم.

ـ منم آنكه همت بر انجام معصيت گماشتم، منم آنكه به راه جهالت و ناداني رفتم.

ـ منم آنكه غفلت كردم، منم آنكه سهو نمودم.

ـ منم كه به خود يا به غير تو اعتماد كردم، منم آنكه به عمد، راه تو را ترك كردم.

ـ منم كه وعده دادم، منم كه خلف وعده كرده به آن عمل نكردم.

ـ منم كه عهد خود را شكستم، منم كه اقرار كردم.

ـ منم كه اعتراف دارم به نعمت تو بر من و نزد من و با گناه به سوي تو باز مي‎گردم. پس بيامرز گناهانم را اي كسي كه گناه بندگان به او زيان نرساند و بي‎نياز از طاعت ايشان است و هم اوست كه هركس را كه عمل صالحي كند، او به كمك و رحمتش توفيق بر آن عمل داده است.

«فَلَكَ الْحَمْد اِلهي وَسيِّدي»

«از براي توست حمد و سپاس، خداي من و آقاي من!».

از اين جمله‎ها پس از آنكه خدا را به اوصاف و اسماء حسنايش به وسيله جمله‎هاي مربوط به معرفة الله شناختيم خود را مي‎شناسيم و موضع و موقعيت خود را در برابر خدا و اين همه نعمتها زيرنظر قرار مي‎دهيم اين خودشناسي اگر براي انسان خداشناس حاصل شود، اساس كمال، سير و ترقي به سوي ملكوت اعلي و قرب باريتعالي است.

در اين سير آگاهانه انسان متوجه است كه همه توفيقات و خيرات، همه نعمتها و هرچه دارد همه از اوست و بايد از او مدد بخواهد و او را بپرستد غير از او همه به او محتاج و نيازمندند و او ستّارالعيوب و غفّار الذنوب است.

اي مرهم سينه‎ها به صد غمخواري *** از ما همه ذلّت و زتو غفّاري

رسواي دو عالم به يقين خواهم بود *** گرپرده لطفت نكند ستّاري

در دنبال اين اعترافات باز به برخورد عاصيانه عبد با اوامر و نواهي خدا ابراز، اعتراف و اقرار مي‎شود و در واقع با اين اقرار از آن سوء برخورد به درگاه خدا عذرخواه مي‎شويم:

«الهي اَمَرتَني فَعَصَيْتُكَ وَنَهَيْتَني فَارْتَكبتُ نَهيَكَ فَاَصْبحْتُ لاذابَرائة لي فَاَعْتَذرُ...».

«خداي من! تو امر كردي به من پس من (به جاي اطاعت) تو را معصيت كردم و مرا (ازكارهاي زشت) نهي كردي، من نهي تو را مرتكب شدم. پس صبح كردم در حالي كه نه صاحب برائتي است از براي من تا اعتذار بجويم و نه صاحب قوّه و نيرويم تا با آن نصرت جويم. پس به چه چيز (و با چه رويي) به تو توجه كنم و و تو را قبله دعاي خود قرار دهم.

آيا به گوش و چشم يا به زبان يا به دستم يا به پايم؟ آيا همه اينها نعمتهاي تو نيست كه نزد من است و به همه تو را معصيت كرده‎ام.

اي آقاي من! از براي تو حجت و راه است بر من (كه من محكومم و هيچ حجت و عذري ندارم».

«يا مَنْ سَتَرني مِنَ الاباء وَالامُّهاتِ اَنْ يَزجُرُوني...».

«اي كسي كه مرا پنهان كردي از پدران و مادران (وعيب مرا از آنها پوشاندي) تا مرا نرنجانند و آزار ندهند. و از خويشان و عشاير و برادران تا اين كه سرزنش ننمايند. و از زورمندان و سلاطين تا اينكه مرا عقاب ننمايند. و اگر مطلع مي‎شدند اي آقاي من! برآنچه تو اطلاع داري از من، مرا مهلت نمي‎دادند و ترك مي‎كردند و از من مي‎بريدند».

سپس عرض خضوع، ذلّت و مسكنت به درگاه الهي مي‎نمايد و به علم يقيني خود بر اينكه خدا از او از كارهاي بزرگ سؤال مي‎نمايد، تأكيد مي‎كند كه شايد در آن اشاره به اين باشد كه غير عظائم و امور بزرگ، مورد سؤال قرار نمي‎گيرد. يا اگر مورد سؤال قرار بگيرد سختگيري در حساب و گرفتن جواب سؤال نمي‎شود. يا اينكه سؤال از كل آنها و از همه كس حتمي نيست و از بعض آنها يا بعض اشخاص عفو مي‎شود. به خلاف امور بزرگ كه اگر بدون توبه و تدارك بميرد از او سؤال مي‎شود.

و در اين بندها عدل الهي را متذكر مي‎شود كه به هر صورت با بنده معامله كند جاي سؤال و ايرادي نيست؛ اگر او را عذب كند به گناهان اوست و اگر عفو فرمايد به حلم، جود و كرم خود با او رفتار كرده است كه او حاكم عادلي است كه ستم نمي‎كند. و اگر به عدل با بنده گنهكار عمل كند موجب هلاكت او مي‎شود لذا دعا مي‎كنيم:

«ربنا عاملنا بفضلك ولا تعاملنا بعدلك»

و در مقام جلب عنايات و تفضل او به خودمان مي‎گوييم:

«يا كريم يا قديم الاحسان و يا غفار و يا جواد»

و به اسم العادل در هنگام دعا بر ظالم پناه مي‎بريم.

بخش هفتم : سلامت دين

«لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ‎الظّالِمينَ (الي قوله عليه‎السلام) وَاَسْعِدْنا بِطاعَتِكَ سُبحانَكَ لا اِلَهَ اِلَهَ اِلاّ اَنْتَ».

اين بخش متضمن دوازده «لا اِلَهَ اِلاّ اَنْتَ» و اقرار به وحدانيت و يگانگي خدا وتنزيه و تقديس او از شرك و هر نقص ديگر است. بعلاوه اين دعا در بعض موارد ديگر نيز متضمن اين كلمه مي‎باشد.

گرچه مشهورترين و فاضلترين كلمه در مقام اقرار به عقيده توحيد همان تهليل (لا اِله اِلاّ الله) است كه به كلمه «توحيد» مشهور و معروف شده است و روايات در فضل آن بسيار است.

در حديث است كه: «هركس روزي صد مرتبه «لا اله الا الله» بگويد از همه كس ثوابش بيشتر است مگر آن كسي كه بيشتر گفته باشد» (128).

و حديث سلسلة الذهب معروف و مشهور است و از احاديث قدسيه است؛ زيرا امام رضا عليه الصلاة والسلام آن را روايت فرموده است از پدر بزرگوارش از پدران بزرگوارشان از پيغمبر ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ از جبرئيل از خداوند متعال كه فرمود:

«لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي» (129).

ولي در اقرار به توحيد صيغه‎هاي ديگري مثل:

«لا اله الا هوالحي القيوم ولا اله الا هو ولا اله الا انت»

نيز كافي است و سرّ تكرار آن در اينجا مثل ترغيب به تكرار كلمه توحيد هميشه و در همه روز اثري است كه از تكرار اين اقرار در نفس حاصل مي‎شود، و خصوصاً با حضور قلب و توجه به معني موجب مي‎شود كه انسان همواره خود را در حال حضور ببيند تا همان طور كه خودش پنهان و غايب از خدا نيست خدا را از خودش پنهان و غايب نداند و او را به مشاهده قلبي ببيند.

اجمالاً فوايد تكرار اذكار و استمرار بر آن بسيار است؛ براي زبان چه اشتغالي بهتر از اشتغال به ذكر خدا مثل تهليل، تسبيح، تحميد، تكبير، صلوات، مناجات، دعا و قراءت قرآن است.

بديهي است روح اين اذكار، ذكر قلبي است خصوصاً در هنگامي كه انسان بايد تكليفي از تكاليف الهيه را از فعل واجبات يا ترك محرمات انجام دهد، در اين حال ياد خدا موجب ترغيب و تشويق بر اطاعت و ترك معصيت مي‎شود و لذا در بعض تفاسير اين جمله از آيه سوره عنكبوت كه مي‎فرمايد: «ولذكر الله اكبر» را تفسير به ياد خدا در مثل اين حالات نموده‎اند؛ چون ياد خدا موجب بينش، تنبّه وجَهِش فطرت و بيداري ضمير مي‎شود.

چنانكه در سوره اعراف مي‎فرمايد:

«اِنَّ الَّذينَ اتَّقُوا اِذا مَسَّهُمْ طائفٌ مِنَ الشَّيطانِ تَذَكَّروُا فَاِذاهُمْ مُبصِرُونَ» (130).

كه ترجمه ظاهر آن اين است كه:

«البته آنهايي كه پرهيزكارند وقتي كه آنها را خاطره‎اي و انگيزه‎اي از شيطان مس كند و به باطن آنها خطور كند متذكّر مي‎گردند و به ياد خدا مي‎افتند پس ناگاه بينش و بصيرت يافتگانند».

يعني فوراً با ذكر و ياد خدا باطن شيطاني آنها رحماني مي‎شود. علي هذا آثار ذكر خفي و قلبي بسيار و عمده است ولي نبايد به آن اكتفا كرد چون اولاً: از لحاظ اينكه حكم به اسلام و ايمان در شرع، توقف بر اقرار به لسان دارد و اين اقرار و اعتراف واجب است و بدون آن حكم به اسلام كسي نخواهد شد. و اصولاً الزام به انجام برنامه‎هاي شرعي مثل نماز، روزه، حج و غيره متضمن اين اقرار و اعتراف است و اگر كسي ذكر قلبي را سبب بي‎نيازي از اين برنامه‎هاي عبادي بداند اين كفر مسلّم و موجب خروج از دين يا بقاي عدم ورود در دين است.

پس حتماً ذكر لساني نيز ـ همين طور كه در اين دعا و ساير ادعيه است ـ لازم است و آثار و بركات آن بسيار است و از جمله موجب اعلان كلمه حق و آشكار شدن اسلام و توحيد مي‎شود.

و به قول فخر رازي كه در جهر به «بسم‎الله» و بلند گفتن آن كه تأسي به علي بن ابي طالب ـ‎عليه‎السلام‎ـ را اختيار نموده و مي‎گويد:

«من اقتدي في دينه بعلي بن ابي طالب فقد اهتدي» (131).

«هركس در دين خود به علي ـ‎عليه‎السلام‎ـ اقتدا نمايد هدايت يافته است».

مي‎گويد: بسم‎الله را بلند گفتن براي كسي كه به آن افتخار داشته باشد در شرع، مستحسن است و علي ـ‎عليه‎السلام‎ـ فرمود:

«يا من ذكره شرف للذاكرين» (132)

و در ضمن استدلال خود بر جهر به بسم‎الله مي‎گويد:

«من اتخذ علياً اماماً لدينه فقد استمسك بالعروة‎الوثقي في دينه و نفسه» (133).

«هركس علي ـ‎عليه‎السلام‎ـ را پيشوا در دين خود قرار دهد، در دين خود و نفس خود به عروة‎الوثقي متمسك شده است».

و علاوه اجهار به تكبير و تهليل، اعلان دين و وجود اسلام، تعظيم شعائر و موجب ناراحتي مشركان و دلگرمي مؤمنان و خوف قلبي آنها از خداست. چنانكه مي‎فرمايد:

«وَ اِذا ذُكِرَ الله وَحْدَهُ‎اشْمَأزّت قُلوبُ الَّذينَ لا يُؤمِنُونَ بِالاخِرة» (134).

«وقتي كه ياد خدا مي‎شود دلهاي آنانكه ايمان به آخرت ندارند مشمئز و ناراحت و گرفته مي‎شود».

و در آيه ديگر مي‎فرمايد:

«اِنَّمَا المؤمِنُونَ الَّذينَ اِذا ذُكِرَالله وَجِلَتْ قلوبُهُمْ» (135)

«مؤمنين كساني هستند كه وقتي خدا ياد مي‎شود دلهاشان بيمناك مي‎گردد».

و ظاهر لفظ «ذكر» نيز ياد به «زبان» است و به فرض اينكه اعم باشد نمي‎توان به يكي از آنها از ديگري بي‎نيازي جست.

موضوع ديگري كه در اينجا اشاره به آن خالي از فايده نيست اين است كه بعضي و شايد بسياري بر اين باشند كه كلمه توحيد و مثل: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ ولا اِلهَ اِلاّ هُو»

فقط اقرار به توحيد در عبادت است و اينكه معبودي كه مستحق پرستش باشد غير از خدا نيست؛ چون معناي «اِله» را معبود دانسته‎اند و مي‎گويند مسأله‎اي كه در بين بت‎پرستهاي جاهليت شايع بوده، عبادت غير خدا بوده است وآنان مشرك در عبادت بوده‎اند امّا در ذات خداوندِ خالق قادر و در خالقيت و ساير صفات مختصه به «الله» بتها را شريك خدا نمي‎دانستند.

بنابراين «لا الهَ الا الله» براي اعلام نفي معبود غير از خداست؛ يعني: «لا معبود الا الله».

و مي‎گويند: دليل بر اينكه شرك در خالقيت و در ذات نداشته‎اند اين است كه در قرآن مي‎فرمايد:

«ولَئِن سَئَلْتَهُم من خَلَقَ السَّماواتِ والاَرضَ لَيَقُولُنَّ الله» (136).

اگر سؤال كني از ايشان كه چه كسي آسمانها و زمين را خلق كرده است، هرآينه مي‎گويند: «خدا».

مثل اين معني را وّهابيها بهانه خود كرده و با آن، مثل خطاب به انبيا، پيغمبران، اوليا و استشفاعِ به آنها و بنا بر قبور را شرك دانسته! و به اين دستاويز، بسياري از آثار مهم تاريخي اسلام را ـ كه شاهد زنده بر صحت تاريخ اسلام بود ويران كرده و تاريخي را كه معتبرترين پشتوانه‎ها يعني شواهد، دلايل و امارات خارجي را بر صحت خود داشت ـ در بيشتر از موارد بي‎پشتوانه كردند.

و از اين راه و برنامه كه به دستور مذهب‎سازان انگليسي انجام داده و با پشتيباني ارباب فعلي خود آمريكايي‎ها عمل مي‎كنند و جنايات بزرگي مرتكب شده و خسارات عمده و بزرگي را به اسلام و مسلمين وارد نمودند كه هرگز استعمار نمي‎توانست به طور مستقيم و بدون اينكه در زير پوشش مذهب و اصلاح طلبي باشد، اين جنايات را مرتكب شود (137).

در پاسخ به اين سخن كه كلمه توحيد فقط متضمن اقرار به توحيد در عبادت باشد و بعض برنامه‎هاي مشروعه‎اي كه سيره مسلمين از عصر رسالت تا حال بر آن استقرار داشته شرك باشد مي‎گوييم:

اولاً: مجرد اينكه مشركين عرب انكار خدا نمي‎كردند نمي‎تواند (138)دليل بر اين باشد كه معني لغوي «اِله» «معبود» است و كلمه توحيد و شعار اسلام را كه براي جهانيان تا قيام قيامت پاينده است، منحصر در نفي معبود غيراز خدا بنمايد و اين كلمه طيّبه را كه در عين اختصار و سادگي، مشحون به حقايق توحيدي است در اين يك جهت خلاصه نمايد.

ثانياً: مفهوم مطابقي «اله» معبود نيست و شاهد آن نيز (139) استعمالات اين لغت در خود قرآن كريم است مثل:

«انما اِلهكُمْ اِلهُ واحِدٌ» (140)

اهل بينش مي‎دانند كه اين تعبير نيست به يك امر واقعيتدار كه خارجيت و تحقق عيني دارد، صحيح است، چنانكه صحيح است كه گفته شود: خالق شما خالق يگانه است يا رازق شما واحداست و رازق، خالق و قادرِ مطلق، متعدد نيست؛ چون معني اين است كه: در خارج يك رازق و خالق بيشتر نيست و ممكن هم نيست كه باشد، اما معبود شما معبود واحد است، با اينكه امر عبادت با خود بندگان است و هركس را آنها عبادت كنند معبود شمرده مي‎شود.

اينكه گفته شود: معبود شما معبود واحد است با اينكه آنها معبودهاي متعدد و معبود از عناويني است كه به مناسبت نهايت تذلل نسبت به كسي به عنوان خالقيّت، رازقيّت و مالكيّت مطلقه عالم كون، به آن كس اطلاق مي‎شود يعني از اين جريان انتزاع مي‎شود كه: «هوالمعبود».

بنابراين در معبوديّت و احديّت درج نيست هرچند بايد معبود همه واحد و خداي واحد باشد. چنانكه در مفهوم و احديّت، معبوديّت نيست؛ يعني خدا واحد است خواه معبود باشد و كسي او را بپرستد يا نپرستد و هر چيز و هر كس اگر عبادت شود معبود است خواه واحد باشد يا نباشد.

بنابراين: «انَّما اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ» مفهوم منطقي و صحيحش اين است كه: خداي شما، خالق شما و منعم شما منعم واحد است و خداي واحد است و نتيجه‎اش اين مي‎شود كه: خدا واحد است، آفريننده واحد است و روزي دهنده واحد است.

اما در آن اسمايي كه به مناسبت عمل اختياري بنده با خدا، به خدا اطلاق مي‎شود و صدور آن از بنده نسبت به غير خدا هم ممكن است، گفتن اينكه او واحد است، اطلاق صحيح ندارد. بلي تكليف به اينكه بنده فقط بايد او را بپرستد چون غير او مستحق پرستش نيست، صحيح و معقول است چنانكه مي‎فرمايد:

«فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَلايُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ اَحَد» (141).

ولي اين موجب اينكه مدلول مطابقي «اِله» معبود باشد نيست.

و از جمله آياتي كه دلالت دارد بر اينكه مدلول مطابقي «اله» معبود نيست اين آيات هستند:

الف: «وَما كانَ مَعَهَ مِنْ اِله إذاً لَذَهَبَ كُلُّ اِله بِما خَلَقَ ولَعَلي بَعْضُهُمْ عَلي بَعض» (142).

«نيست با او (خدا) خداي (اله) ديگر كه اگر چنين بود هر خدايي (الهي) به سوي خلق و آفرينش خود مي‎رفت و هرآينه برتري مي‎گرفت بعض آنها بر بعض ديگر».

چنانكه ملاحظه مي‎فرماييد اين آيه در نهايت ظهور، اين سخن را كه مفهوم «اله» معبود منهاي وصف خالقيّت و ذات مقدس او باشد، نفي مي‎نمايد.

ب: «قُل اَرأيتُمْ اِنْ جَعَل اللهُ عَليكُمُ اللَّيلَ سَرْمَداً اِلي يَوْمِ الْقيامَةِ مَنْ اِلهٌ غيرُ الله يأْتيكُمْ بِضياء اَفَلا تَسْمَعُونَ» (143)

«(اي رسول ما به اين مردم مشرك) بگو چه تصور مي‎كنيد، اگر خدا ظلمت شب را بر شما تا قيامت پاينده و ابدي گرداند جز خدا كيست؛ خدايي كه بتواند براي شما روشني روز پديد آرد، آيا سخن نمي‎شنويد؟».

ج ـ «قُل اَرَايتُم اِنْ جَعَلَ الله عَلَيْكُم النّهار سَرمَداً الي يومِ القيامةِ مَنْ اِله غيرالله يَأتيكم بِلَيل تسكُنُونَ فيهِ اَفَلا تُبصِرُون» (144).

«باز بگو چه تصور مي‎كنيد اگر خدا براي شما روز را تا قيامت پاينده و ابدي قرار دهد، جز خدا كيست خدايي كه براي آرامش و استراحت شما شب را پديد گرداند آيا چشم بصيرت به حكمت (گردش روز و شب) نمي‎گشاييد؟».

بديهي است اگر «اِله» به معناي «معبود» بود اين بيان و اين خطاب احتجاج قابل توجيه و منطقي نبود.

د ـ «لَوْ كانَ فيهما الهَةٌ اِلاَّ الله لَفَسَدت» (145).

«اگر در آسمان و زمين خداياني غير از خداي يگانه بودند، هر آينه (آسمان و زمين) فاسد مي‎گشتند».

بديهي است فساد از حيث تعدد آلهه در صورتي است كه مراد از «اله» و «الله» ذات خداي خالق باشد والاّ از تعدد معبود خصوصاً اگر جماد و مثل آن باشد، فساد آسمانها و زمين پيش نمي‎آيد.

و چه نيكو و تمام گفته است «سيد محمد ابوالعزائم» مصري مي‎گويد:

«الاله هوالغني عما سواه المفتقر اليه كل ما عداه والاله هو من يا له الناس اليه جميعاً و انا اقول: الا له هو خالق الكل و كل شيء و رازق الجميع لا اله الا هو لايستحق احد ان يعبد غيره لا حول ولا قوة الا به و هو الذي في السماء اله و في الارض اله اليه يرجع الامر كله له الملك وله الحمد يحيي و يميت و هو علي كلّ شَيء قدير» (146).

ثالثاً: احترام مقابر به بناي مشاهد، تقبيل ضرايح، نداي اموات و استشفاع به ارواح انبياء و اولياء، عبادت و پرستش نيست والاّ بايد بگويند: استلام حجرالأسود و بوسيدن آن، طواف خانه و نماز در مقام ابراهيم و عبادت در حجر اسماعيل كه هر دو اگر چه عبادت خداست متضمن احترام و تعظيم از ابراهيم خليل و مقام او و احترام از اسماعيل و هاجر و مدفن آنهاست، عبادت و پرستش آنهاست.

پس همانطور كه «وَاتَّخِذُوا مِنْ مقام اِبراهيمَ مُصَلّي» (147) امر به شرك و عبادت غيرالله نيست، اجتماع در مشاهد انبيا و اوليا به ذكر، دعا و نماز نيز شرك نيست و خراب كردن آن مشاهد حرام است. و همان طور كه طواف خانه و استلام حجر و بوسيدن آن شرك نيست، رفتن و حضور در مشاهد و بوسيدن ضرايح، شرك نمي‎باشد و به اخلاص در عبادت ضرر نمي‎زند.

برنامه‎هايي كه در مشاهد به عنوان احترام انجام مي‎شود از سه قسم خارج نيست:

1 ـ اينكه: اين برنامه‎ها اصل و مأخذ شرعي از كتاب و سنت دارد كه به عنوان استحباب و مأثور از شرع، رجحان شرعي و اطاعت از خدا انجام مي‎شود، بديهي است در اين صورت اين هم مثل طواف يا سعي بين صفا و مروه مشروع و عبادت است اگر چه متضمن تعظيم اموات و تبرك به قبور آنها باشد.

2 ـ اينكه: مأخذ شرعي ندارد و شخص، آن را با علم به عدم ارتباط آن به شرع بلكه با عدم علم به ورود آن در شرع، آن را به عنوان يك امر شرعي و محبوب خدا بجاي آورد كه اگر به اين صورت باشد. حرام و بدعت است.

3 ـ اينكه: با عدم علم به ورود آن از سوي شرع و بلكه با علم به عدم ورود آن در شرع صرفاً بخاطر اشباع احساسات و ارضاي حبّ و ميل خود بجا مي‎آورد مثل اينكه ديوار خانه معلم يا استادش يا خاك قبر پدرش را مي‎بوسد و مي‎بويد و سر بر آن مي‎گذارد؛ خواه در حال حيات او باشد يا بعد از فوت او، (148) اين امور نه عبادت است و نه منهي عنه و هركدام كه رجحان شرعي نداشته باشد «مباح» است؛ چون هيچ دليلي شرعي بر حرمت بوسيدن ديوار خانه دوست يا استاد يا مشهد نبي و ولي نداريم (149) و حال اين بوسندگان و بويندگان و احترام كنندگان، حالي است كه در اين شعر (150) بيان شده است:

امر علي جدار ديار ليلي *** اقبل ذا الديار و ذاالجدارا

و ما حب الديار شغفن قلبي *** ولكن حب من سكن الديارا

و در مثال ديگر به فارسي گفته شده است:

همچو مجنون كوسگي را مي‎نواخت *** بوسه‎اش مي‎داد و پيشش مي‎گداخت

بوالفضولي گفت كي مجنون خام *** اين چه شيداست اينكه مي‎آري مدام

گفت مجنون تو همه نقشي و تن *** اندرا بنگر تو از چشمان من

كاين طلسم بسته مولا است اين *** پاسبان كوچه ليلا است اين

با چشم ظاهر بين وهّابي نادان، بي‎ذوق يا مغرض و مزدور بيگانه وقتي به اين كارها و مناظر ديده شود عجيب نيست اگر آن را عبادت و شرك بداند ولي آنكه وجودش سرشار از حبّ پيغمبر و اهل بيت آن حضرت ـ‎عليهم‎السلام‎ـ است يا قدرداني از معلم و رعايت حق اوست هرچه را متعلق به آنها است دوست مي‎دارد و خاك مدينه طيّبه را مي‎بوسد و هر كجا را احتمال بدهد كه قدم پيغمبر ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ به آنجا رسيده است خاكش را بر چشمش مي‎كشد تا چه رسد به مشاهد آنها كه از مصاديق ظاهر و بارز اين آيه است:

«في بُيُوت اَذِنَ الله اَنْ تُرفَعَ وَيُذكَرَ فيهااسْمُهُ يُسبحُ لَهُ فيها بِالغُدُوّ وَالاصالِ» (151).

اين خانه‎ها غير از همين مشاهد و غير از خانه‎هاي پيغمبر و اهل بيت آن حضرت ـ‎عليه‎السلام‎ـ و آن اماكن محترمه‎اي كه فرقه وهّابي انگليسي و بعد آمريكايي ويران كردند نيست.

چنانكه بزرگان اهل سنت مثل ابن مردويه، حاكم حسكاني و سيوطي به سندهاي متعدد از انس‎بن مالك، بريده و ابي‎برزه از اصحاب رسول خدا ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ روايت كرده‎اند كه پيغمبر ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ اين آيه را قراءت فرمود:

«في بُيوُت اَذِنَ الله اَنْ تُرْفَعَ...»

مردي برخاست و گفت: اين بيوت كدام است؟

حضرت فرمود: خانه‎هاي انبياست.

ابوبكر برخاست و گفت: اين خانه، خانه علي و فاطمه از آنهاست؟

فرمود: «نعم من افاضلها؛ يعني: بله از فاضلترين آنهاست» (152).

شرط تولاّ و اثر حب خدا و پيغمبر ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ و اهل بيت آن حضرت ـ كه اين همه تأكيد بر آن شده است ـ همين اظهار شوقها و عرض ادبها و خواندن زيارت و مدح و ثناي آنها در مشاهد آنها و در مواقع ديگر است.

يقيناً ملائكه نيز با همين شور و شوق در آنجا حضور مي‎يابند و وسيله استجابت دعا در مشاهد آن بزرگواران از نقاط ديگر بيشتر است. ولي اين ناكسها چنان عمل كردند كه مثل اينكه آيه: «في بيوت اَذِنَ الله اَنْ تُرْفَعَ» به معناي: «في بيوت امر الله ان تهدم و تخرب» بوده است.

خداوند مسلمين را از فتنه اين مزدوران و مسلمان نماهاي بي‎سواد، با ذلّت آمريكا و قطع ايادي او از بلاد مسلمين نجات بخشد.

درباره اين موضوع در اين كتاب بيش از اين مناسبت شرح و بسط نيست لذا به همين مقدار اكتفا مي‎شود.

خوانندگان محترم مي‎توانند موضوع را از لحاظ علمي در كتاب «الهيّات در نهج‎البلاغه» و بعد هم در «سفرنامه حج» كه هر دو از تأليفات حقير است و بيشتر، مفصل‎تر و عميق‎تر از آنها را در دهها كتابهاي ارزنده كه علماي بزرگ شيعه و سني در رد وهّابيه نوشته‎اند، مطالعه فرمايند.

اكنون سخن را در مضمون دعا و اين خطابهاي توحيدي دنبال مي‎نمائيم.

چنانكه مي‎خوانيم اين خطابها كه همه آنها اقرار به يكتايي و وحدانيت خداست هركدام با جمله‎اي مثل: «سبحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الظالِمينَ» ختم شده است و تسبيح با اقرار به توحيد ضميمه گرديده است.

و شايد بتوان گفت كه مثل ذكر عام بعد از خاص باشد؛ چون «تسبيح» اعم از اقرار به توحيد و مفهومش اوسع است. هرچند موضوعيت اقرار به توحيد و اينكه به صراحت و اختصاصاً اقرار به وحدانيت و يكتايي خداي متعال است، اهميت و فضيلت بيشتر داشته باشد خصوصاً اگر به لفظ تهليل باشد. امّا مفهوم آن از تسبيح اخص است؛ زيرا تبسيح اقرار به منزّه و پاكي خدا از تمام نقايص و صفات نقص از جمله شريك داشتن، جهل، عجز، تركيب و غير آنهاست ولي اقرار به توحيد، اقرار به نفي شريك و نفي خدايان ديگر غير از خداست. اين ذكر به اين تركيب اقتباس از قرآن مجيد است و جمله اولي: «لا الهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمين» (153)ذكر يونسي است كه بر حسب تصريح قرآن مجيد «ذوالنون» نبي حضرت يونس ـ‎عليه‎السلام‎ـ در تاريكيهايي كه به آن مبتلا شده بود خدا را به آن ندا كرد و خدا او را از غمي كه در آن بود نجات داد. بنابراين عيناً از قرآن مجيد گرفته شده و اذكاري كه پس از آن آمده است اقتباس از اين ذكر قرآني است.

و شايد نكته اينكه در ضمن اين اذكار گوينده آن، حالات مختلف خود را در ارتباط با خدا بيان مي‎نمايد، يكي بيان اين باشد كه: در همه حالات استغفار، خوف، رجاء، رغبت، سؤال و ساير احوال، زبانم به ذكر خدا و اقرار به وحدانيت او گوياست.

و ديگر اينكه: همه حالات بنده شاهد، گواه و دليل بر تسبيح و تنزيه خدا از هر نقص و عيب، و تقدس او از فقر و احتياج است. و اين حالات حالاتي است كه فقط وصف بنده و حال اوست و عارض او مي‎شود.

ظلم از عبد امكان صدور دارد ولي صدور آن از خدا محال و او منزّه از ظلم است.

استغفار و طلب آمرزش ـ كه در اثر ندامت و پشيماني از گناه صورت مي‎گيرد ـ مختص به عبد است و خدا چون منزّه از انجام كار زشت و خطا است از پشيماني و ندامت نيز پاك و منزّه است.

به همين بيان خوف، بيم، اميد، رغبت، سؤال و درخواست حاجت، همه اينها از صفات عبد و عوارضي است كه عارض او مي‎شود و خدا از همه اين حالات و عوارض منزّه است.

و همچنين مي‎شود اشاره به اين باشد كه اين اقرار عبد و تسبيح مقالي او، تسبيح حالي او نيز هست؛ هنگامي كه به زبان اظهار توحيد مي‎نمايد و يقين خود را به وحدانيت خدا اعلام مي‎دارد و زبانش به تكبير، تهليل، استغفار و تسبيح گوياست، حالش نيز بر تهليل و تسبيح خدا گواهي مي‎دهد.

چنانكه بعضي در تفسير آيه:

«وَاِنْ مِنْ شَيء اِلاّ يُسبِّحُ بِحَمدِهِ وَلكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسبيحَهُمْ» (154).

و آيه:

«كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَتَسْبيحَهُ» (155).

و آيات ديگر كه به طور عام دلالت بر تسبيح جمادات و نباتات دارند، فرموده‎اند: مراد تسبيح تكويني آنهاست كه وجود و بود آنها دليل بر وجود خدا و تنزّه و پاكي او از نقايص است. كه البته بسياري اين تفسير را نپسنديده و آن را حاكي از قلّت معرفت مي‎دانند. اين دسته مي‎گويند:

به ذكرش هرچه بيني در خروش است *** دلي داند كه اين معني بگوش است

نه بلبل بر گلش تسبيح‎خواني است *** كه هر خاري به تسبيحش زباني است

توحيد تو خواند به سحر مرغ سحرخوان *** تسبيح تو گويد به چمن بلبل شيدا

و به داستان ستون حنانه و ظواهر همين آيات خصوصاً مثل: «وَلكِنْ لا تَفْقَهونَ تَسْبيحَهُم»

تمسك مي‎نمايند كه اين تسبيحِ مقالي است كه ما آن را نمي‎شنويم و نمي‎فهميم بلكه ما تسبيح تكويني بلكه ما تسبيح تكويني را مي‎فهميم.

و هم به دعاي كميل استشهاد مينمايند كه از آن شاهد بودن اعضا و جوارح بر اعمال انسان استفاده مي‎شود.

واضح است كه شاهد قراردادن چيزي، فرع درك و شعور آن چيز است. و به تسبيح سنگريزيه و نطق سوسمار در شهادت به رسالت حضرت رسول ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ و آيه:

«وَانَّ منها لَما يَهبِطُ مِنْ خَشْيَةِ الله» (156).

و آيه:

«لَوْ اَنْزَلنا هذَا الْقُرانَ عَلي جَبَل لَرَأيَتهُ خاشعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ الله» (157).

و آيات ديگر، و همچنين به رواياتي مانند خبر بزنطي از حضرت رضا ـ‎عليه‎السلام‎ـ استدلال ميكنند. و خلاصه براي آنها شعور قائل شده و به قول طائر گلپايگاني مي‎گويند:

هرآنكس زنگ بزدايد زمرآت ضمير خود *** ببيند جمله هستي را به ذكر ايزد يكتا

همه عاشق بروي او همه مايل به سوي او *** همه خرّم به بوي او و او از جمله ناپيدا

در اين زمينه كلمات بزرگان از استدلال به آيات، احاديث، نظم و شعر بسيار است كه در اينجا در مقام تحقيق اين موضوع نيستم و فقط اشاره به اين دو نوع تفكر بودكه اوّل براي بيشتر اذهان بهتر قابل درك است و همان معنايي است كه سعدي در اين شعرش مي‎گويد:

برگ درختان سبز در نظر هوشيار *** هرورقش دفتري است معرفت‎كردگار

و هم او مي‎گويد:

گراهل‎معرفتي‎هرچه‎بنگري‎خوب‎است *** كه‎هرچه‎دوست‎كند‎همچو‎دوست‎محبوب‎است

كدام برگ درخت است اگر داري *** كه سرّ پاك الهي در آن نه محجوب است

همه آيات تكوينيّه الهيّه هستند. قال الله تعالي:

«وَفِي الاَرضِ آياتٌ لِلْمُوِقنينَ وَفي اَنْفُسِكُمْ» (158).

و قال عزّ اسمه:

«وَكَاَيِّنْ مِنْ آية في السَّماواتِ وَالاَرضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَهُمْ عَنْها مُعْرضُونَ» (159).

ظاهراً دعوتهايي كه در قرآن مجيد و احاديث در تفكر در آيات آفهاقيه و انفسيه شده است بيشتر يا همه مربوط به تفكر در جهت تكويني آنها و عجايب و غرايب خلقت آنها باشد ولي اگر قبول تسبيح مقالي جمادات براي بعضي مشكل باشد در حيوانات، قبول شعور و ضمير، احساس و ادراك وجود خدا بر حسب استعداد خودشان، چندان دشوار نيست، و بعض آيات و روايات هم بر آن دلالت دارند ولي چنانكه عرض شد در اينجا در مقام بسط كلام نيستيم.

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم *** و از هرچه گفته‎اند و شنيديم و خوانده‎ايم

مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر *** ما همچنان در اوّل وصف تو مانده‎ايم

و بهتر و سزاوارتر اين است كه: از اميرالمؤمنين ـ‎عليه‎السلام‎ـ درس گرفته و عرض كنيم:

سبحانَكَ ما اَعْظَمَ ما نَري مِنْ خَلْقِكَ وَما اَصْغَر عَظِمَهُ في جَنْبِ قُدْرَتِكَ، وَما اَهْوَلَ ما نَري مِنْ مَلَكُوتِكَ، وَما اَحْقَرَ ذلِكَ فيما غابَ عَنّا مِنْ سُلطانِكَ وَما اَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنيا، وَما اَصْغَرَها في نِعَمِ الآخِرَةِ» (160).

در اينجا ما فقط با اميرالمؤمنين ـ‎عليه‎السلام‎ـ در گفتن اين كلمات همنوا مي‎شويم، اما آن عرفان عالي و التفاتي كه براي آن حضرت به عظمت عالم آفرينش بوده است ما هرگز نمي‎توانيم درك كنيم و هركس در افق معرفت و بينش خود اين كلمات را در مقام تعظيم و اقرار به بزرگي خدا مي‎گويد.

چنانكه در توصيف آيات الهي، شما از هركس مثلاً توصيف يك ميكروب، يك مورچه، يك حيوان، يك انسان و منظومه شمسي و... را بپرسيد، همه به شما جواب مي‎دهند اما بين جوابها از نظري تحقيق و كاوش بسيار فاصله مي‎باشد، چه بسا آنكه از همه دانشمندتر باشد در توصيف كمال آنها اظهار عجز نمايد و در مقام بيان حقيقت حيات موجودات‎زنده، به عجز خود اعتراف نمايد.

در اينجا هرچه مي‎خواهيم قلم را از نوشتن بازداريم مثل اين است كه اختيار را از دست ما گرفته است، از هر سو كه عنان آن را مي‎كشيم به سوي نقطه‎هاي ديگري از معارف الهيه كه نه چهار سو و چهار نقطه است بلكه نقطه‎ها و جهتهاي بي‎شماري است، متوجه مي‎شود.

لذا براي چند دقيقه‎اي هم كه شده قلم را به كناري مي‎گذاريم تا هم خودم و هم خوانندگان عزيز در اين فرصت، از جولان سخن و فكر در اين مباحث ـ هر چند بسيار دقيق، شيرين و دلنشين است ـ‎فارغ شويم تا بتوانيم با رعايت اختصار اين نوشته را به پايان برسانيم‎ـ ان شاءالله تعالي

ولا حول ولاقوة الاّ بالله العلي العظيم.

اين اذكار و تسبيحات به اين ذكر و تسبيح ختم مي‎شود:

«لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبحانَكَ رَبّي وَرَبُّ ابائي الاَوَّلينَ».

امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ اقرار به ربوبيّت خدا براي خودش و براي پدران و نياكانش ـ‎عليهم‎السلام‎ـ مي‎نمايد. و در واقع خدا را بر نعمت تربيت كامله او بر آنها و خودش، حمد مي‎نمايد و او را از اينكه به مربّي و پرورش‎دهنده نياز داشته باشد تنزيه مي‎نمايد؛ زيرا تربيت براي اين است كه يا ناقص را كامل و يا كامل را اكمل و يا استعدادات و خواصّي را كه در كمون و باطن اشيا است ظاهر و به فعليت برساند. و خداوند كه اكمل الكاملين و رب‎العالمين است از اينكه فاقد كمالي باشد يا در كمالي در مرتبه عليا و مطلق آن نباشد، منزّه و مبرّا است.

همه ممكنات و مخلوقات بر حسب حال خود محتاج به تربيت هستند و مربي كل بايد خودش كامل و غني بالذات باشد والاّ او هم محتاج به مربي خواهد شد و دور يا تسلسل لازم آيد كه بطلان هردو ثابت و مسلم است، و ما هم در كتاب: «الهيات در نهج‎البلاغه» آن را شرح داده‎ايم.

علاوه بر اينكه يك نوع تربيتهايي است كه انسان، حيوان، نبات و معدن در تحت آن قرار دارند و تكويني و غيراختياري است. مثل تربيت آفتاب يا باد و باران و تأثير كل اوضاع در سير و رشد يك موجود كه اين تربيتها به آنها مستند نيست و آنها در آثاري كه دارند قصد و نيتي ندارند.

مثلاً آفتاب به قصد نمي‎تابد يا آب به قصد ونيتِ اثر در نبات، حيوان و انسان كارش را انجام نمي‎دهد. اما همه در وضع، كيفيت و اندازه مناسبي هستند كه بدون اينكه مجموعه فعلِ فاعل به قصد و اراده‎اي باشند، امكان حصول ندارند. بنابراين فعلِ رب‎العالمين و تربيت اوست. همان طور كه حضرت موسي ـ‎عليه‎السلام‎ـ به فرعون فرمود:

«رَبُّنا اَلَّذي اَعْطي كُلَّ شَيء خَلقهُ ثُمَّ هَدي» (161).

بحث عنايات الهيّه در تربيت نبات، حيوان و انسان بسيار بسياروسيع است و با اين همه پيشرفتهاي بشر در زمينه اسرار اين تربيت و تأثير و تأثّراتي كه در اين عالم باذن الله تعالي صورت مي‎گيرد، هنوز هم در كلاسهاي اول اين بحث است.

اين شرح بي‎نهايت كز وصف يار گفتند *** حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد

چه نيكو سروده است فتحعلي خان ملك الشعراي صبا:

تعالي الله خداوند جهان‎دار جهان‎آرا *** كزو شد آشكارا گل زخار و گوهر از خارا

مرصع كرد بر چرخ زبرجد گوهر انجم *** معلق كرد بر خاك مطبّق گنبد مينا

زفيضش شاهد شام آمده با طرّه تيره *** زلطفش بانوي بام آمده با غرّه غرا

نشانده باغبان قدرتش در روضه هستي *** هزاران سرو مه منظر هزاران ماه سروآسا

به غمزه غارت تقوا به ايما آفت ايمان *** به سيما لاله سوري به گيسو عنبر سارا

در آغاز همين دعا امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ مقداري از تربيت الهيّه را در خلقت انسان بيان فرموده است.

مسأله اصطفاء

نكته‎اي كه در اينجا اشاره به آن مناسب است اين است كه: شايد در اين جمله نظر به اينكه امام مي‎فرمايد: «رَبّي وربُّ ابائي الاوَّلين» و نمي‎فرمايد: «رَبّنا وَرَبُّ ابائناَ الاَوّلين» غرض عنايات عنايت خاصّه الهيّه به آن حضرت و پدران و نياكان بزرگوارش حضرت ابراهيم، اسماعيل، نوح و ديگران و خصوص پيغمبر ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ و اميرالمؤمنين ـ‎عليه‎السلام‎ـ باشد؛ چون اين عنايات در كار به وجود آمدن شخصيّت با عظمتي مثل شخصيت امام حسين ـ‎عليه‎السلام‎ـ مؤثر بوده و توجه به آن شايسته است.

از حضرت آدم ـ‎عليه‎السلام‎ـ تا خاتم ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ پدران حضرت، تحت عنايت خاصّه خداوند متعال بوده‎اند و خدا آنها را برگزيده است. چنانكه مي‎فرمايد:

«اِنَّ اللهَ اصْطَفي ادَمَ وَنوحاً والَ إبراهيمَ وَالَ عِمرانَ عَلَيالْعالَمينَ» (162).

و از اينجا به مسأله اصطفاي الهي كه در آيات ديگر نيز مثل: «ثُمَّ اَوْرَثْنا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَينا مِنْ عِبادِن» (163). مي‎رسيم كه بعض نادانهاي به اصطلاح روشنفكر! آن را انكار نموده‎اند.

پس از اين اذكار امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ ثنا و ستايش، تمجيد و اخلاص خود را در توحيد و اقرار خود را به نعمتهاي خدا كه از بسياري و فراواني بيرون از شمار و احصا است عرض مي‎نمايد. و سوابق نعمتهاي خدا را بر خود از آغاز آفرينش و اول عمر خود ياد مي‎كندو از اينكه انواع نيازها و حاجتها و فقرهاي او را به غنا و بي‎نيازي مبدّل فرمودو رنجها، غمها و دشواريها را از او دفع و رفع نمود و آساني و عافيت در بدن و سلامت در دين، عطا فرمود كه اگر جميع اولين و آخرين بنده را در ياد آنها كمك كنند از عهده ياد آنها و توجه به يكايك از آنها برنخواهند آمد.

بنده همان به كه زتقصير خويش *** عذر به درگاه خدا آورد

ورنه سزاوار خداونديش *** كس نتواند كه بجا آورد

پاك و بلند است پروردگار كريم، عظيم و مهربان از اينكه نعمتهايش احصا شود يا كسي به پايان ثنا و ستايش او برسد يا الطاف و موهبتهاي او را مكافات كندو پاداش دهد.

از او كه صاحب كرم، بي‎نيازي، عفو، مغفرت، رحمانيّت، لطف و همه اوصاف كمال است، بايد سؤال نمود، و عرض حاجت كردو در مقام تمجيد، تحميد، سپاس، ستايش و نيايش هم اقرار به عجز و ناتواني نمود.

به جايي كه خاصان فرس رانده‎اند *** به لااحصي از تك فرومانده‎اند

نه فرس ـ كه تشبيه بسيار ضعيفي است ـ اگر بر سير نور هم سير كنند بيشتر و بيشتر از آن و ميلياردها سال نوري و سالهاي از سال نوري دارازتر هم طي كنند كه مثل حضرت خاتم‎الانبياء ـ‎صلّي الله عليه و آله وسلّم‎ـ بيشتر و بيشتر از اينها را طي كرده و در پايان سيرش ـ كه تصورش براي ما ممكن نيست ـ عرض كنند:

«لا احصي ثناء عليك انت كما اثنيت علي نفسك».

يا عرض كند:

«ما عرفناك حق معرفتك و ما عبدناك حق عبادتك».

حال ديگران از انبيا، اوليا و حال مردم ديگر معلوم است.

گفتم همه ملك حسن سرمايه توست *** خورشيد فلك چو ذرّه در سايه توست

گفتا غلطي زما نشان نتوان يافت *** از ما تو هر آنچه ديده‎اي پايه توست

لذا امام ـ‎عليه‎السلام‎ـ هم در اين بخش پس از اين نيايشها، سپاسها، ستايشها، و عرض ناتواني از احصاي نعمتهاي الهي به سؤال و درخواست مي‎پردازد و عرض مي‎كند:

«صَلِّ عَلي محمِّد والِ مُحَمَّد وَاَتْمِمْ عَلَيْنا نِعَمَكَ وَاَسْعِدنا بِطاعَت سُبحانَكَ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ».

خطاب به خدا مي‎نمايد و عرض مي‎كند:

«صلوات بر محمد و آل محمد بفرست و نعمتهايت را بر ما اتمام كن؛ يعني استمرار بده و اگر چه آنچه عطا كرده‎اي در كثرت از شمار و احصا بيرون است ولي باز هم عطا كن و عطا كن، و هرگز نعمت و فيض خودت را از ما قطع نفرما، و ما را به اطاعت خودت سعادتمند كن، پاك و منزّهي تو و خدايي غير از تو نيست».