قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۴۷ -


جنگ خيبر (فتح )

هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از حديبيه بازگشت ، تمام ماه ذى الحجه و مقدارى از محرم سال هفتم هجرى را در مدينه توقف كرد، سپس با هزار و چهار صد نفر از يارانش كه در حديبيه شركت كرده بودند، به سوى خيبر حركت كرد.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تصريح فرمود كه در اين نبرد فقط مسلمانان شركت كننده در حديبيه شركت كنند و غنايم جنگى مخصوص ‍ آنان است و تخلف كنندگان را نصيبى از اين غنايم نخواهد بود. اما دنيا پرستان ترسو و طمع كار، همين كه از قرائن فهميدند پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين جنگى كه در پيش دارد قطعا پيروز مى شود و غنايم فراوانى به دست لشكر اسلام خواهد افتاد از فرصت استفاده كردند و خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند و اجازه شركت در جنگ خيبر را خواستند. شايد به اين عذر نيز متوسل شدند كه ما براى جبران خطاى گذشته و سبك كردن بار مسئوليت و توبه از گناه و خدمت خالصانه به اسلام و قرآن ، مى خواهيم در اين جهاد با شما شركت كنيم . غافل از اين كه وحى الهى از قبل نازل شده بود و سر آنان را فاش ساخته بود، چنان كه در قرآن مى خوانيم :

((و هنگامى كه شما براى بدست آوردن غنايمى حركت مى كنيد، متخلفان مى گويند بگذاريد ما هم از شما پيروى كنيم و در اين جهاد شركت نماييم ، آنان مى خواهند كلام خدا را تغيير دهند، به آنان بگو شما هرگز نبايد به دنبال ما بياييد و اين مطلبى است كه خداوند از قبل گفته ، و (آنان ) به زودى مى گويند مطلب چنين نيست بلكه شما به ما حسادت مى ورزيد)). (1150)

خيبر، مجموعه اى از چند قلعه بود كه مردم آن به كشاورزى و دامدارى اشتغال داشتند و به علت استعداد خوب كشاورزى منطقه از آن به عنوان انبار غله حجاز ياد مى شد. خيبريان وضع اقتصادى خوبى داشتند. حجم فراوان ذخيره غذايى ، خواروبار و سلاح و مهماتى كه پس از سقوط قلعه ها به دست مسلمانان افتاد حكايت از اين موضوع داشت . ساختمان و استحكامات نظامى قلعه ها نيز مقاوم و استوار بود و تعداد مردان جنگى آنان بالغ بر ده هزار نفر مى شد، به همين دليل خود را نيرومندتر از آن مى دانستند كه مسلمانان جراءت جنگ با آنان را داشته باشند. قبيله غطفان در آغاز تصميم گرفتند كه از يهوديان خيبر حمايت كنند ولى بعد ترسيدند و از جنگ با مسلمانان خوددارى كردند.

روش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در نبرد با دشمنان اين بود كه پيوسته از روش استتار استفاده مى كرد تا كسى از هدف او با خبر نشود و دشمن غافلگير شود، از اين جهت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) راه شمال را به گونه اى در پيش گرفت كه افراد تصور كنند كه وى براى سركوبى قبايل غطفان ، كه با يهوديان خيبر و قريش در جنگ احزاب شركت كرده بودند حركت مى كنند. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنگامى كه به سرزمين رجيع رسيد، (سرزمينى ميان اهل خيبر و غطفان ) محور حركت ستون را به سوى خيبر قرار داد تا دشمن را غافلگير و رابطه قبايل غطفان با خيبر را قطع كند.

سرانجام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و يارانش كه به كنار دژها رسيدند، در كنار هر دژى برج مراقبتى وجود داشت تا ماءموران بتوانند جريان هاى خارج دژ را به داخل گزارش كنند.

طرز ساختمان دژها به گونه اى بود كه ساكنان آنان بر بيرون قلعه كاملا مسلط بودند و مى توانستند با پرتاب سنگ و تير و كارگذاردن منجنيق ، مهاجمان را تيرباران و سنگباران كنند. ساكنان دژ از نظر مواد غذايى در رفاه بودند و اگر هم جنگ طول مى كشيد، آنان از اين جهت در مضيقه نبودند و ديوارهاى دژها آن چنان محكم و آهنين بود كه سوراخ كردن آنان امكان پذير نبود و هر دژى به دژ ديگر راه هاى علنى و مخفى داشت .

مسلمانان در محاصره اين دژها آچنان هنرنمايى از خود نشان دادند كه شبانه تمام نقاط حساس و راه ها و دروازه هايى را كه به اين دژها منتهى مى شد، اشغال كردند و رابطه آنان را از بيرون قطع كردند؛ اين كار با چنان سرعت انجام گرفت كه حتى نگهبان برج ها متوجه اين مطلب نشدند. بامدادان كشاورزان دژها كه براى كار در مزرعه بيرون آمدند با سربازان دلير اسلام روبرو شدند و فورا گام به عقب نهادند و به دژها پناهنده شدند.

سران خيبر پس از آگاهى از محاصره ، داخل يكى از دژها گرد آمدند و تصميم گرفتند كه زنان و كودكان را در يكى از دژها و ذخاير غذايى را در دژى ديگر جاى دهند و جنگاوران هر دژ با سنگ و تير از خود دفاع كنند و در مواقع ضرورت زورمندان هر دژ از آنجا بيرون آيند و در بيرون آنجا با سربازان اسلام بجنگند. سران يهود تا فتح آخرين قلعه از اين نقشه پيروى كردند و توانستند مدت زيادى در برابر مسلمانان مقاومت كنند.

گشودن نخستين دژ، به قيمت شهادت يكى از سرداران اسلام به نام محمودبن مسلمه و زخمى شدن پنجاه نفر از مسلمانان تمام شد. آن سردار با سنگ بزرگى كه از بالا پرتاب كردند، به شهادت رسيد.

پس از گشودن اين دژ مسلمانان به سوى دژ ديگرى رفتند و آن را با فداكارى گشودند، گشوده شدن اين دو دژ، روحيه مسلمانان را بالا برد و خيبريان را دچار و حشت ساخت ، سربازان اسلام در اين هنگام از نظر مواد غذايى كاملا در مضيقه بودند. روزى گله اى از گوسفندان خيبر كه از چرا برمى گشت ، مورد توجه مسلمانان قرار گرفت و سربازان اسلام به خاطر گرسنگى شديدى كه بر آنان چيره شده بود، فقط دو گوسفند از آن گله گرفتند و سد جوع كردند و باقى را روانه دژ ساختند.

در گشودن يكى از دژها مسلمانان با مقاومت سرسختانه يهود در بيرون قلعه رو به رو شدند و مسلمانان تلفات سنگينى دادند و موفق به گشودن آن نشدند. در اين حالت سر درد شديدى به سراغ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد، به گونه اى كه يكى دو روز نتوانست از خيمه بيرون بيايد. در اين هنگام ابوبكر پرچم را به دست گرفت و با مسلمانان به سوى لشكر يهود تاخت ، اما بدون اين كه نتيجه بگيرد بازگشت . بار ديگر عمر پرچم را به دست گرفت و مسلمانان شديدتر از روز قبل جنگيدند ولى بدون نتيجه بازگشتند.

على (عليه السلام ) فاتح خيبر

اين خبر به گوش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و آن حضرت فرمود: ((فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه او، خدا و رسول او را دوست دارد و خداوند و رسول نيز وى را دوست دارند. خداوند به دست او اين دژ را مى گشايد، او هرگز فرار نمى كند)).

غريوى از شادى تواءم با دلهره از ارتش اسلام برخاست و هر فردى آرزو مى كرد كه اين افتخار نظامى نصيب وى گردد.

فرداى آن روز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: على كجاست ؟

پاسخ دادند: او به درد چشم شديدى گرفتار شده است و به استراحت پرداخته است .

حضرت فرمود او را بياوريد.

على (عليه السلام ) را بر شترى سوار كردند و در برابر خيمه پيامبر فرود آوردند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستى بر ديدگان او كشيد و در حق او دعا كرد. دعاى رسول گرامى مانند دم مسيحايى چنان اثر بخشيد كه سردار بزرگ اسلام تا پايان عمر به درد چشم مبتلا نشد.

سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرچم را به دست او داد و فرمود: نخست : جنگاوران را به اسلام دعوت كن ، اگر نپذيرفتند، ياد آور شو كه آنان مى توانند در صورت خلع سلاح با پرداختن جزيه با كمال آزادى در حمايت حكومت اسلامى قرار گيرند و اگر به هيچ كدام از اين شرايط گردن ننهادند با آنان جهاد كن .

اميرمؤ منان (عليه السلام ) زره محكمى بر تن نمود و ذوالفقار را حمايل كرد و با شهامت خاصى كه شايسته قهرمانان دلير در ميدان هاى نبرد است ، عازم پيكار شد و پرچمى را كه رسول گرامى داده بود در نزديكى دژ بر زمين نصب كرد.

در اين هنگام در خيبر گشوده شد و دلاوران يهود بيرون ريختند. نخست قهرمانى به نام حارث جلو آمد و چنان نعره اى كشيد كه سربازانى كه پشت سر على (عليه السلام ) بودند به عقب رفتند، اما على (عليه السلام ) همانند كوه پا برجاى ماند. نبردى كوتاه در گرفت اما چيزى نگذشت كه جسد مجروح حارث به روى خاك افتاد و جان سپرد. مرگ او مرحب ، برادرش را سخت متاءثر ساخت . او براى گرفتن انتقام در حالى كه غرق در سلاح بود پيش آمد و با على (عليه السلام ) به نبرد برخاست . صداى چكاچك شمشير و نيزه هاى دو قهرمان اسلام و يهود وحشتى در دل ناظران پديد آورد، ناگهان شمشير برنده على (عليه السلام ) بر فرق مرحب فرود آمد و سپر و كلاه خود سنگى را كه بر سر داشت و نيز سر وى را تا دندان دو نيم ساخت . اين ضربت به قدرى سهمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند، پا به فرار نهادند و به دژ پناهنده شدند و گروهى كه فرار نكرده بودند به جنگ تن به تن مشغول شدند و ديرزمانى نگذشت كه همه كشته شدند.

على (عليه السلام ) يهوديان فرارى را تا در دژ تعقيب كرد، در بين راه ناگهان يكى از جنگجويان يهود با شمشير بر سپر على زد و سپر از دست على (عليه السلام ) افتاد. على (عليه السلام ) متوجه در دژ گرديد و با يك قدرت الهى و نيروى معنوى آن را از جاى كند و از آن به جاى سپر استفاده كرد. سنگينى در به اندازه اى بود كه بعدها هشت نفر نتوانستند آن را حركت دهند. اميرمؤ منان همراه با مسلمانان وارد دژ شد. با گشودن اين دژ غائله خيبر پايان يافت و گردآورى غنايم شروع شد. يهود تسليم شدند و از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خواستند در برابر اين تسليم ، خون آنان محفوظ باشد، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز پذيرفت . آمار تلفات مسلمانان در حدود بيست نفر و تلفات يهود نود و سه نفر در تاريخ ذكر شده است .

فتح مكه (1151)

پس از انعقاد پيمان صلح حديبيه كه يكى از مواد آن برقرارى آتش بس ده ساله بين مشركان و مسلمانان بود، پيامبر اسلام با استفاده از آرامشى كه با قطع دشمنى ها و كارشكنى هاى قريش و توقف حملات نظامى آنان به دست آمده بود، گامهاى بلندى برداشت . پس از دو سال ، پيمان صلح توسط قريش نقض گرديد. به موجب ماده چهارم اين پيمان ، هر قبيله آزاد بود كه با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) يا با قريش هم پيمان شود، از اين رو پس از صلح ، مسلمانان با قبيله خزاعه پيمان بستند و قبيله ((بنى بكر)) نيز با قريش متحد گشتند.

خبر شكست نيروى اسلام در نبرد با روميان ، در ميان سران قريش منتشر گشت و موجب جراءت و جسارت آنان گرديد، در همين زمان ، قريش ، بنى بكر را تشويق كردند كه به خزاعه حمله كنند. آنان شبانه در ميان هم پيمان خود (بنى بكر) اسلحه پخش كردند و بنى بكر با پشتيبانى قريش ، بر خزاعه شبيخون زدند و بيست و سه نفر از آنان را كشتند. ستمديدگان قبيله خزاعه به مدينه آمدند و سرگذشت رقت بار خود را ضمن سرودن اشعارى چنين توصيف كردند: ((اى رسول خدا! مشركان قريش (امضا كنندگان متاركه جنگ ) نيمه شب در حالى كه گروهى از ما خواب بوديم و گروهى ديگر مشغول عبادت و پرستش بودند، به ما حمله كردند و پس از كشتن عده اى و به اسارت گرفتن جمعى ديگر، منطقه را ترك كردند)). سپس افزودند: ((در حالى كه مسلمان بوديم قتل عام شديم )).

هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين جمله را شنيد تصميم قطعى گرفت كه هم پيمانان خود را يارى كند. قريش از حمايت خود از قبيله بنى بكر پشميان شدند. زيرا از قدرت روز افزون اسلام كاملا آگاه بودند و مى دانستند كه پيمانى را كه شكسته اند بدون واكنش نخواهد ماند. از اين رو، ابوسفيان را عازم مدينه كردند تا پيمان صلح را تمديد كند. او در نيمه راه رئيس قبيله خزاعه را ديد و فهميد كه براى گزارش به مدينه رفته است و هم اكنون از آنجا باز مى گردد.

سرانجام ، ابوسفيان به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و درباره تمديد پيمان حديبيه سخن گفت ، اما پاسخى نشنيد؛ سپس به ياران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) متوسل شد، آنان نيز دست رد بر سينه ابوسفيان زدند، آن گاه به خانه على (عليه السلام ) رفت و از وى خواست كه درباره او نزد پيامبر شفاعت كند.

اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هرگاه تصميمى بگيرد، ما را يارى مقاومت در برابر آن نيست .

سپس ابوسفيان رو به دختر پيامبر كرد و گفت : به فرزندانت بگو كه قريش را پناه دهند و پيمان صلح را تمديد كنند.

حضرت فاطمه (عليها السلام ) فرمود: فرزندان من خردسال هستند و هنوز به آن پايه نرسيدند كه اين كارها را انجام دهند.

ابوسفيان بناچار به مسجد پيامبر رفت و پس از حضور در مسجد در ميان مردم به پا خاست و يك طرفه پيمان صلح حديبيه را تمديد كرد. سپس بر شتر سوار شد و راه مكه را در پيش گرفت .

او نتيجه كار خود را به قريش گزارش كرد، اما همه او را به خاطر اين سادگى و خوش باورى ملامت كردند.

شكار جاسوس

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد تا مردم آماده حركت باشند. در آغاز، مقصد را به آنان نگفت تا قريش را غافلگيرانه وادار به تسليم كند و مكه بدون خونريزى فتح شود، ولى يك نفر از مسلمانان به نام حاطب بن ابى بلتعه از هدف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آگاه شد و نامه محرمانه اى به سه نفر از سران قريش نوشت و در آن از تصميم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر فتح مكه سخن گفت و آن را به وسيله زنى به نام ساره ارسال كرد و براى رسانيدن آن نامه ده دينار اجرت معين نمود. ساره ، نامه حاطب را در ميان موهاى بافته خود پنهان ساخت و راه مكه را در پيش گرفت .

جبرئيل در اين هنگام فرود آمد و او را از اين جاسوسى آگاه ساخت . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )، على (عليه السلام ) و زبير را ماءمور كرد كه هر چه زودتر راه مكه را در پيش گيرند و ساره را از رفتن به مكه باز دارند.

ماءموران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سرعت به راه افتادند و در نيمه راه ساره را دستگير كردند و هر چه در اثاث او جستجو كردند چيزى نيافتند. على (عليه السلام ) رو به آن زن نمود و گفت : پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اشتباه نمى كند بايد نامه را پس بدهى . آن زن نيز در برابر اصرار على (عليه السلام ) نامه را از زير موهاى خود در آورد و تسليم على (عليه السلام ) كرد. به هر حال نامه به دست پيامبر رسيد و جاسوس به دام افتاد.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) افرادى را به اطراف مدينه فرستاد تا اعراب باديه نشين را به همراهى در اين سفر با پيامبر دعوت نمايند. آنان به اين قبايل مختلف خبر دادند كه در اول ماه رمضان در مدينه حاضر باشند و به اين ترتيب در پى اين بسيج عمومى ده هزار مسلمان ايثارگر براى فتح مكه آماده شدند.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در روز دهم ماه رمضان سال هشتم ، مدينه را به عزم مكه ترك كرد و اين بار به همه سپاهيان اعلام كرد كه او رهسپار مكه مى باشد و فرمان داد كه همه در اين راه تلاش كنند و نگذارند خبر حركت آنان به مكه برسد. سپاه اسلام بدون آنكه قريش متوجه شود، در نقطه اى در نزديكى مكه فرود آمد.

اسلام ظاهرى ابوسفيان

سپاهيان اسلام پس از فرود آمدن در نزديكى مكه ماءمور شدند در كليه نقاط مرتفع ، آتشى روشن كنند تا شعله هاى آن خانه هاى مكه را روشن سازد و رعب و وحشتى در دل آنان به وجود آورد.

عباس بن عبدالمطلب از مسلمانان مقيم مكه بود و مقارن حركت پيامبر از مدينه ، تصميم گرفت مكه را ترك گويد و به مسلمانان در مدينه بپيوندد. اتفاقا در سرزمينى به نام جحفه كه در نيمه راه مكه و مدينه به حضور پيامبر رسيد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وى فرمود: وسايل خود را به مدينه بفرست و خودت با ما بيا چرا كه تو آخرين مهاجر هستى .

در اين هنگام عباس (عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )) با خود انديشيد كه اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به طور قهرآميز وارد مكه شود كسى از قريش زنده نمى ماند، از اين رو، از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اجازه گرفت و بر مركب آن حضرت سوار شد و گفت : مى روم شايد كسى را ببينم و به او بگويم كه اهل مكه را با خبر كند، تا بيايند و امان بگيرند.

عباس حركت كرد و نزديك تر آمد، اتفاقا در اين هنگام صداى ابوسفيان را شنيد كه به يكى از دوستانش به نام بديل مى گفت : من هرگز آتشى برافروخته تر از اين نديدم . بديل گفت : فكر مى كنم اين آتش ها مربوط به قبيله خزاعه باشد. ابوسفيان گفت : قبيله خزاعه از اين خوارترند كه اين همه آتش برافروزند.

در اينجا عباس ابوسفيان را صدا زد، ابوسفيان ، عباس را شناخت و گفت : عباس ، چه خبر؟

عباس پاسخ داد: اين رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه با ده هزار نفر از سربازان اسلام به سراغ شما آمده اند. ابوسفيان كه سخت مضطرب شده بود گفت : چه دستورى به من مى دهى ؟

عباس گفت : همراه من بيا و از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) امان بگير. زيرا در غير اين صورت مسلمانان تو را مى كشند. به اين ترتيب عباس ، ابوسفيان را با خود سوار مركب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كرد و با سرعت به سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) برگشت ، از كنار هر گروهى و آتشى از آتش ها كه مى گذشت ، مى گفتند: اين عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه بر مركب او سوار شده است ، شخص ‍ غريبى نيست ، تا به جايى رسيد كه عمر بن خطاب آنجا بود، هنگامى كه چشم عمر به ابوسفيان افتاد، گفت : خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد در حالى كه در امان كسى نيستى . عمر به سرعت خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد و اجازه خواست تا گردن ابوسفيان را بزند. ولى عباس فرا رسيد و عرض كرد: اى رسول خدا! من به او پناه دادم .

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: من نيز فعلا به او امان مى دهم تا فردا كه او را نزد من آورى . فردا كه عباس او را به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به او فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان ! آيا وقت آن نرسيده است كه به خداى يكتا ايمان بياورى ؟

ابوسفيان گفت : آرى ، پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا! من شهادت مى دهم كه خداوند يكتا است و همتايى ندارد، اگر كارى از بت ها ساخته بود من به اين روز نمى افتادم .

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: آيا وقت آن نرسيده است كه بدانى من رسول خدا هستم ؟

گفت : پدر و مادرم فدايت باد! هنوز شك و شبهه اى در دل من وجود دارد. سرانجام ، ابوسفيان و دو نفر از همراهانش (از ترس جانشان ) مسلمان شدند.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عباس فرمود: ابوسفيان را تنگه اى كه گذرگاه مكه است ببر تا لشكريان الهى از آنجا بگذرند و او آنان را ببيند.

عباس گفت : ابوسفيان مرد جاه طلبى است ، امتيازى براى او قائل شويد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: هر كس داخل خانه ابوسفيان شود در امان است و هر كس به مسجدالحرام پناه ببرد در امان است و هر كس در خانه خود بماند و در را به روى خود ببندد او نيز در امان است .

سپس عباس به ابوسفيان گفت : با سرعت به سراغ مردم مكه برو و آنان را از مقابله با لشكر اسلام برحذر دار.

ابوسفيان وارد مسجدالحرام شد و فرياد زد: اى جمعيت قريش ! محمد با جمعيتى به سراغ شما آمده است كه هيج قدرت مقابله با آن را نداريد، سپس افزود: هركس وارد خانه من شود در امان است ، هر كس در مسجدالحرام برود در امان است و هر كس در خانه را به روى خود ببندد در امان خواهدبود.

سپس فرياد زد: اى جمعيت قريش ! اسلام بياوريد تا سالم بمانيد.

همسرش هند، ريش او را گرفت و فرياد زد: اين پيرمرد احمق را بكشيد!

ابوسفيان گفت : رها كن ! به خدا اگر اسلام نياورى تو هم كشته خواهى شد، برو داخل خانه باش !

على (عليه السلام ) بر دوش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) با صفوف لشكريان اسلام حركت كرد تا به نقطه ذى طوى رسيد، همان مكان مرتفعى كه از آنجا خانه هاى مكه نمايان است .

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ياد روزى افتاد كه به اجبار از مكه به طور مخفيانه بيرون رفت ، ولى امروز با عظمت وارد مكه مى شد، سپس ‍ پيشانى مبارك را بر فراز جهاز شتر گذاشت و سجده شتر به جا آورد. آن گاه در حجون (يكى از محلات مرتفع مكه كه قبر خديجه در آن است ) فرود آمد و غسل كرد و با لباس رزم و اسلحه بر مركب نشست و در حالى كه سوره فتح را قرائت مى فرمود، وارد مسجدالحرام شد و تكبير گفت ، سپاه اسلام نيز همه تبريك گفتند به گونه اى كه صدايشان همه دشت و كوه را پر كرد.

پيامبر براى نابودى بت ها در نزديك خانه كعبه از شتر خود فرود آمد و در حالى كه بت ها را يكى پس از ديگرى سرنگون مى كرد و مى فرمود: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا: حق آمد و باطل زائل شد و باطل زائل شدنى است .

چند بت بزرگ بر فراز كعبه نصب شده بود كه دست پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آنان نمى رسيد، على (عليه السلام ) را امر كرد پاى بر دوش ‍ مباركش نهد و بالا رود و بت ها را به زمين افكند و بشكند، على (عليه السلام ) امر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را اطاعت كرد. سپس كليد خانه كعبه را گرفت و در را بگشود و عكس هاى پيامبران را كه بر در و ديوار داخل خانه كعبه ترسيم شده بود محو كرد.

بعد از اين پيروزى درخشان ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) دست در حلقه در خانه كعبه كرد و رو به مشركينى كه در آنجا جمع بودند كرد و فرمود: شما چه مى گوييد و چه گمان داريد و درباره شما چه دستورى بدهم ؟

آنان گفتند: ما جز خير و نيكى از تو انتظارى نداريم ، تو برادر بزرگوار ما و فرزند برادر بزرگوار ما هستى و امروز به قدرت رسيده اى ، ما را ببخش .

اشك در چشمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) حلقه زد و صداى گريه مردم مكه نيز بلند شد.

پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: من درباره شما همان مى گويم كه برادرم يوسف گفت : ((امروز هيچ گونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود، خداوند شما را مى بخشد و او ارحم الراحمين است )) (1152) و به اين ترتيب همه را عفو كرد و فرمود: همه آزاديد، هر كجا كه مى خواهيد برويد.

اذان گفتن بلال

پس از فتح مكه ، بلال ، به دستور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به نام كعبه رفت و در حالى كه گروهى از سران شرك پاى ديوار كعبه ايستاده بودند با صداى بلند و رسا اذان گفت .

شهادت هاى بلال بر يكتا پرستى و رسالت پيامبر كه درست نقطه مقابل انديشه مشركان بود، آنان را ناراحت كرد. يكى از آنان مى گفت : ((خداوند پدرم را دوست مى داشت كه او زنده نماند و اين آواز را نشنيد)).

حارث بن هشام گفت : اى كاش مى مردم و نمى ديدم كه بلال بر بام كعبه نعره مى كشد.

حكم بن ابوالعاص گفت : اين مصيبت بزرگى است كه غلامى همانند بلال بر روى كعبه قرار گيرد و چنين فرياد كشيد.

سهيل بن عمرو گفت : اگر خدا برقرارى دولت محمد را نخواهد، دگرگون خواهد شد و اگر خشنود باشد پايدار خواهد بود.

ابوسفيان گفت : مى ترسم چيزى بگويم و اين سنگريزه ها محمد را آگاه سازند.