قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۴۵ -


جنگ خندق (احزاب)

از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد، جنگ خندق بود. رسول گرامى در سال چهارم هجرت ، يهوديان بنى نضير را به سبب پيمان شكنى ، از مدينه اخراج كرد و قسمتى از اموالشان را نيز ضبط نمود. بنى نضير ناچار شدند يا به سوى خيبر كوچ كنند و در آنجا سكنى گزينند و يا به طرف شام بروند. اين اقدام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مطابق پيمانى بود كه طرفين آن را امضا كرده بودند. همين عامل سبب شد كه سران بنى نضير، دست به توطئه بزنند و آهنگ مكه كنند و قريش را به نبرد با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تشويق كنند.

نيروهاى عرب مشرك و يهود، در اين نبرد بر ضد اسلام بسيج شدند. آنان با تشكيل نيروهاى نظامى نيرومندى ، قريب يك ماه مدينه را محاصره كردند و چون در اين غزوه ، احزاب و دسته هاى مختلف شركت كردند اين غزوه احزاب ناميده شده است و از اين رو كه مسلمانان براى جلوگيرى از پيشروى دشمن ، اطراف مدينه را به صورت خندق درآورده بودند، اين غزوه را غزوه خندق نيز مى نامند.

سران بنى نضير مانند: ((سلام بن ابى الحقيق )) و ((حيى بن اخطب )) در راءس ‍ هياءتى وارد مكه شدند و با سران قريش تماس گرفتند و به آنان گفتند محمد، ما و شما را مورد هدف قرار داد و يهوديان ((بنى قينقاع )) و ((بنى نضير)) را مجبور به ترك وطن نمود. شما گروه قريش برخيزيد و از هم پيمانان خود كمك بگيريد، ما نيز هفتصد شمشير زن يهودى (بنى قريضه ) در گلوگاه مدينه داريم كه همه به يارى شما مى شتابند. يهوديان بنى قريظه اگر چه در ظاهر با محمد پيمان دفاعى دارند ولى ما آنان را وادار مى كنيم كه پيمان خود را ناديده بگيرند و همراه شما باشند. ابوسفيان به بزرگ يهوديان گفت : تو كسى هستى كه كتاب مى خوانى و آن را مى فهمى و ما بى سواد هستيم و چيزى نمى دانيم ، حال بگو كه كدام يك از ما بر طريق حق و درست هستيم ، ما يا محمد؟

بزرگ يهوديان گفت : دينتان را بر من عرضه كنيد.

ابوسفيان گفت : ما براى پذيرايى از حجاج ، شترهاى چاق و بزرگ نحر مى كنيم و آنان را سيراب كرده و مهمان را اكرام مى كنيم ؛ اسير را آزاد مى كنيم و ما اهل حرم هستيم . با اين حال محمد، دست از دين و اجدادش برداشته و قطع رحم كرده است و از حرم جدا شده است . افزون بر اين دين ما از قديم بوده است ولى دين محمد جديد و نوپاست .

بزرگ يهوديان گفت : شما از محمد به راه راست و حق نزديك تر هستيد.

قرآن كريم در مذمّت آنان چنين مى گويد: ((آيا كسانى را كه بهره اى از كتاب دارند، نديدى چگونه به جبت و طاغوت گرويدند و مشركان را گفتند: راه شما به هدايت نزديك تر از راه مؤ منان است ، آنان كسانى اند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند ياورى براى او نخواهى يافت )). (1142)

با اين اقدام يهود، عزم و اراده قريش در جنگ با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تقويت شد.

سپس يهوديان از مكه خارج شدند و نزد قبايل غطفان و قيس عيلان رفتند و آنان را بر جنگ با رسول اللّه (صلى الله عليه و آله و سلم ) فراخواندند و پيروزى و كمك به آنان را تضمين كردند و به آنان نيز خبر دادند كه با قريش ‍ بر سر اين مساءله به توافق رسيده اند.

پس از گذشتن چند روز دسته هاى مختلف از ميان قبايل به مكه آمدند و با قريش ائتلاف كردند و به طرف مدينه حركت كردند. رياست قريش با ابوسفيان بود و قبايل ديگر نيز هركدام تحت رياست و فرماندهى يكى از بزرگان خويش حركت كردند و رياست همه سپاه را نيز به ابوسفيان واگذار كردند و چنان كه گفته اند: هنگامى كه از مكه خارج شدند تعداد آنان متجاوز از ده هزار نفر بود.

مشاوره با اصحاب ، مقابله با احزاب

هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از حركت احزاب آگاه شد با اصحاب خود كه هفتصد نفر بودند به مشورت پرداخت .

سلمان فارسى برخاست و گفت : اى رسول خدا! تعداد ما اندك است و نمى توانيم مدت زيادى در مقابل آن جمعيت مقاومت كنيم . پس بهتر است خندقى را حفر كنيم كه حايل بين ما و آنان باشد، در آن صورت مى توانيم مدت زيادى مقاومت كنيم ؛ زيرا آنان نمى توانند از تمام جهات به ما حمله كنند، ما فارس ها به هنگامى كه در سرزمين فارس مورد هجوم دشمن قرار مى گرفتيم ، خندق حفر مى كرديم تا از جاهاى معلومى جنگ بر پا شود. جبرئيل در همان حال نازل گرديد و پيشنهاد سلمان را تاءييد كرد.

اين پيشنهاد سلمان ، مسلمانان را متعجب كرد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين پيشنهاد را پسنديد و دستور حفر خندق به شكل هلالى در آن قسمت را داد كه شامل ناحيه احد مى شد و تا نقطه اى به نام راتج را در بر مى گرفت ، چون در قسمت جنوب غربى و جنوب ، محله قبا و باغستان هاى آنجا بود و در ناحيه شرقى نيز يهوديان و بنى قريظه سكونت داشتند، لذا لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتى از شمال غربى به مدينه بتازد، از اين رو فقط همان قسمت را براى حفر خندق انتخاب كردند.

پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد براى اين كار خطى در آن قسمت ترسيم كنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع را ميان ده نفر از مهاجر و انصار تقسيم كرد. براى خود نيز مانند افراد ديگر قسمتى را معين كرد تا در رديف مهاجرين ، آن قسمت را به دست خود حفر كنند. مسلمانان آن روز از نظر مواد غذايى در مضيقه بودند، اما با اين حال از طرف خانواده هاى متمكن ، به سربازان اسلام كمك مى شد به خود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) متوسل مى شدند و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با ضربات محكم صخره هاى عظيم را درهم مى شكست . براى حفر خندق تعداد زيادى بيل و كلنگ و زنبيل هاى بزرگ از بنى قريظه به امانت گرفتند، در آن هنگام رابطه بنى قريظه با مسلمانان خوب بود. سلمان ، مردى نيرومند و پر كار بود كه در هر روز به اندازه چند نفر كار مى كرد، لذا ميان مهاجرين و انصار اختلاف شد و هر دسته او را از خود مى دانستند. مهاجرين مى گفتند: سلمان از ماست و انصار نيز مى گفتند: او از ماست ؛ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه چنان ديد، فرمود: السلمان منا اهل البيت ؛ سلمان از ما خاندان است .

مسلمانان به كار حفر خندق مشغول شدند و هركس سهمى را كه برايش ‍ مقرر شده بود حفارى كرد و با تمام مشكلاتى كه برايشان داشت كار به سرعت پيش مى رفت . چنان كه بيشتر مورخين نوشته اند كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد. علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت كار، آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكى از افراد معمولى كار مى كرد؛ مسلمانان كه مى ديدند رهبر بزرگوارشان با آن همه گرفتارى و مشكلات بلكه گرسنگى و نخوردن غذاى كافى همانند يك مسلمان عادى كلنگ مى زند و سنگ و خاك به دوش مى كشد، به فعاليت و كار تشويق مى شدند و موجب سرعت عمل آنان مى گرديد.

مسلمانان براى سرگرمى و رفع خستگى خود ارجوزه هايى مى خواندند و گاهى به صورت دسته جمعى همصدا مى شدند و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز گاهى در همه سرود و گاهى در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مى شد.

كار حفارى كه تمام شد؛ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى رفت و آمد از آن ، هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مى شد، يك نفر از مهاجر و يك نفر از انصار با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند، سپس به داخل شهر آمد ابن ام مكتوم را در مدينه به جاى خود گمارد و زنان و بچه ها را در قلعه هاى شهر جاى داد و برج شهر را نيز محكم كرد با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قريش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه سلع [در قسمت غربى مدينه كه مسجد فتح در كنار آن قرار گرفته ] پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در مقابلشان بود و خندق ميان آنان و دشمت قرار داشت .

خيانت بنى قريظه

در اين ميان حادثه ديگرى اتفاق افتاد كه وضع مسلمانان را دشوارتر كرد و آن نقض پيمان عدم تجاوز از طرف قبيله بنى قريظه و اعلام پشتيبانى از لشكر احزاب بود، خيانت اين قبيله با وسوسه ها و شيطنت هاى حيى بن اخطب صورت گرفت . اين مسئله روحيه بسيارى از مسلمانان را تضعيف كرد، اما پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در تلاش بود تا آثار سوء آن را خنثى سازد.

بنى قريظه ، تنها به نقض پيمان اكتفا نكردند، بلكه عملا مرتكب دو خيانت بزرگ ديگر نيز شدند: نخست ؛ رساندن آذوقه و خواربار به لشكر احزاب بود كه از نظر آذوقه در تنگنا بودند؛ به طورى كه يك بار مسلمانان در منطقه قبا به كاروانى كه حامل خرما و جو بود برخوردند كه از طرف بنى قريظه براى سپاه قريش حمل مى شد و مسلمانان آن كاروان را مصادره كردند، ديگرى ايجاد رعب و وحشت در دورن شهر و در ميان پناهگاههاى زنان و افراد غير نظامى بود. روزى يكى از آنان كه تا درون قلعه نفوذ كرده بود توسط صفيه ، عمه پيامبر به هلاكت رسيد كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) پانصد نفر از مسلمانان را مامور حفاظت از شهر نمود و آنان شب ها تا صبح با شعار تكبير، در حال گشت بودند و از محل استقرار غير نظاميان حفاظت مى كردند.

كشته شدن عمرو بن عبدود

رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خطابه هاى آتشين و سخنان گرم و روحانى خود، روحيه سربازان اسلام را تقويت مى كرد و آنان را براى دفاع از حريم اسلام آماده مى ساخت . روزى در اجتماع با شكوهى به سربازان خود گفت : اى مردم ! در برابر دشمن استقامت ورزيد و بدانيد كه بهشت زير سايه شمشيرها قرار دارد.

سرانجام پس از گذشت پنج روز، پنج قهرمان از بت پرستان به نام هاى : عمرو بن عبدود، عكرمة بن ابى جهل ، هبيرة بن وهب ، نوفل بن عبداللّه و ضرار بن خطاب لباس رزم پوشيدند و با غرور خاصى از اردوگاه متحدان خود، بنى كنانه گذشتند و به آنان گفتند امروز خواهيد فهميد كه قهرمان واقعى سپاه عرب كيست ؟ سپس اسبان خود را تاختند و از مكانى كه پهناى آن تنگ تر بود، با اسبان خود از روى خندق پريدند.اين پنج قهرمان ، از تير رس سربازان مراقب بيرون رفتند، اما به سرعت نقطه عبور، محاصره گرديد و از تجاوز ديگران ، جلوگيرى شد. اين گروه به ترتيب ميان خندق و كوه سلع قرار گرفتند و با اسب هاى خود بازى مى كردند و مبارز مى طلبيدند. نخست ، شجاع ترين آنان عمرو بن عبدود جلو آمد و مبارز طلبيد و با تمسخر گفت : ((مدعيان بهشت كجايند؟ آيا يك نفر نيست كه بيايد تا من او را به بهشت روانه سازم يا او مرا به دوزخ بفرستد؟)). او چند بار اين جمله ها را تكرار كرد و سپس گفت : من از داد زدن و مبارز طلبيدن خسته شدم و صداى من گرفت . در اين موقع پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم ) رو به مسلمانان كرد و گفت : آيا كيست كه شر اين مرد را از سر ما كوتاه كند؟

على (عليه السلام ) آمادگى خود را اعلام كرد. رسول گرامى به على (عليه السلام ) اجازه نداد تا شايد ديگرى برخيزد و دفاع كند، اما جز على كسى براى اين كار آمادگى نشان نداد. سرانجام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) على (عليه السلام ) را خواست و عمامه خود را بر سر او نهاد و شمشير خود را به وى داد و در حق او دعا كرد؛ آن گاه افزود: پروردگارا! در روز بدر، عبيدة بن حارث را از دست دادم و در جنگ احد، شير خدا حمزه ، از من گرفته شد، پروردگارا! على را از گزند دشمن حفظ بنما، بارالها! مرا تنها مگذار و تو بهترين وارث هستى ))، رب لا تذرنى فردا و انت خير الوارثين .

هنگامى كه على (عليه السلام ) از قلعه بيرون آمد و در برابر عمرو قرار گرفت ، رسول خدا فرمود: برز الايمان كله الى الشرك كله ؛ ايمان و كفر به تمامى ، رو به روى هم قرار گرفتند)). سپس على (عليه السلام ) در برابر دشمن به همان وزن و قافيه رجزهاى عمرو، رجز خواند و به او گفت : عجله و شتاب مكن ، آمد به سوى تو كسى كه نداى مبارزه طلبى تو را پاسخ گويد، مردى كه داراى عزمى استوار و بصيرت و بينايى مى باشد.

عمرو به على (عليه السلام ) گفت : تو كيستى ؟

على (عليه السلام ) كه به صراحت لهجه معروف بود، گفت : على ، فرزند ابوطالب .

عمرو گفت : من خون تو را نمى ريزم زيرا پدر تو از دوستان ديرينه من بود، من در فكر پسر عمت هستم كه تو را به چه اطمينان به ميدان من فرستاده است . من مى توانم تو را با نوك نيزه ام بردارم و ميان زمين و آسمان نگه دارم ، در حالى كه نه زنده باشى و نه مرده . (1143)

على (عليه السلام ) فرمود: تو غصه مرگ مرا مخور، من در هر حالت (كشته شوم يا بكشم ) سعادتمند بوده و جايگاه من بهشت است ولى در همه احوال ، دوزخ انتظار تو را مى كشد.

عمرو لبخندى زد و گفت : اى على ! اين تقسيم ، عادلانه نيست ، بهشت و دوزخ هر دو از آن تو باشد.

در اين هنگام ، على (عليه السلام ) او را به ياد پيمانى انداخت كه روزى دست بر پرده كعبه گرفته و با خدا عهد كرده بود، هر قهرمانى در ميدان نبرد به او سه پيشنهاد كند، بايد يكى از آنان را بپذيرد؛ از اين رو، على پيشنهاد كرد كه نخست اسلام آورد، او گفت : على ! از اين بگذر كه ممكن نيست ، فرمود: دست از نبرد بردار و محمد را به حال خود واگذار و از معركه جنگ بيرون رو. عمرو گفت : پذيرفتن اين مطلب براى من ، سرافكندگى است ، فردا شعراى عرب ، زبان به بدگويى من مى گشايند و خيال مى كنند كه من از ترس به چنين كارى دست زدم .

على (عليه السلام ) فرمود: اكنون حريف تو پياده است ، تو نيز از اسب پياده شو تا با هم نبرد كنيم . وى گفت : على ! اين يك پيشنهاد ناچيزى است كه هرگز تصور نمى كردم كسى از من چنين درخواستى بنمايد! اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرد و به على (عليه السلام ) حمله و شمشيرى بر سر آن حضرت فرو فرستاد. على (عليه السلام ) سپر كشيد و آن ضربه را دفع نمود و با اين حال شمشير عمرو، سپر را شكافت و جلوى سر على (عليه السلام ) را زخمى كرد، اما امير المؤ منين (عليه السلام ) در همان حال مهلتش نداد و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت ، براى همين گردو خاك زيادى اطراف آنان را گرفته بود و چيزى ديده نمى شد، تا اين كه على (عليه السلام ) را ديدند كه شمشيرش را با لباس عمرو كه بر زمين افتاده بود پاك مى كند.

در تفسير قمى آمده است : على (عليه السلام ) به عمرو گفت : اى عمرو! آيا خجالت نكشيدى كه قهرمان عرب هستى و با اين حال براى مبارزه با من كمك آورده اى ؟

عمرو با سرعت به پشت سر خود نگاه كرد كه در يك لحظه ، امير المؤ منين (عليه السلام ) ضربه اى به ساق پاهايش زد و هر دو را قطع كرد.

هنگامى كه گرد و غبار، آن دو را فراگرفته بود، منافقان گفتند: على كشته شد. سپس گرد و غبار فرونشست و ديدند كه على (عليه السلام ) بر سينه عمرو نشسته و ريش او را گرفته و مى خواهد كه سر او را از بدن جدا كند، اما سر او را جدا نكرد.

منافقان به انتقاد از على (عليه السلام ) پرداختند و حذيفة بن يمانى به دفاع از آن حضرت پرداخت . پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى حذيفه ! صبر كن كه به زودى على علت مكث كردن خودش را توضيح مى دهد.

عمرو به على گفت : اى عموزاده ! درخواستى از تو دارم و آن اين است كه مرا عريان نكنى و لباس هايم را درنياورى .

امير المؤ منين (عليه السلام ) فرمود: اين مطلب براى من بسيار آسان است ، سپس سرش را جدا كرد و در حالى كه در اثر ضربه عمرو از سر وى خون جارى بود و از شمشيرش خون مى چكيد و سر عمرو را در دست داشت نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى على ! آيا او را فريب دادى ؟ (زيرا عمرو متوجه پشت سرش شد و در اين حال ، على (عليه السلام ) ضربه اى به ساق پاهايش ‍ زد).

على (عليه السلام ) فرمود: آرى اى رسول خدا! جنگ حيله و نيرنگ است .

سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از علت مكث وى سؤ ال كرد و آن حضرت فرمود: او به من ناسزا گفت و آب دهان به صورتم انداخت و من ترسيدم كه اگر در همان لحظه او را بكشم به خاطر هواى نفسم باشد، لذا از كشتن وى در همان لحظه منصرف شدم تا خشم و غضب من فرو نشيند و آن گاه او را به قصد قربت به هلاكت رساندم .

در اين هنگام عمر بن خطاب جلو آمد و گفت : اى على ! چرا زره او را درنياوردى ؟ مگر نمى دانى كه همانند زره او در ميان عرب وجود ندارد؟

حضرت فرمود: شرم كردم كه عموزاده ام را برهنه كنم . پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره آن ضربتى كه على (عليه السلام ) در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود: ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين ضربت على در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است . (1144)

حذيفه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به على فرمود: اى على ! بشارت باد تو را كه اگر عمل تو را به تنهايى در اين روز با عمل تمامى امت من بسنجند، عمل تو بر آنان فزونى مى يابد، زيرا خانه اى از خانه هاى مشركين نيست مگر آن كه با كشته شدن عمرو، خوارى و ذلت در آن وارد شد و خانه اى از مسلمانان نيست جز آن كه با قتل وى عزت و شوكتى در آن داخل گرديد. (1145) آن گاه در ادامه فرمود: از امروز به بعد ديگر شوكت و عظمت اينان از ميان رفت و از اين پس ديگر به جنگ ما نخواهند آمد و ما هستيم كه در آينده - اگر خدا بخواهد - به جنگ آنان خواهيم رفت .

پس از كشته شدن عمرو بن عبدود، همراهان وى كه هيچ باور نمى كردند قهرمان نامى عرب به اين سرعت به دست على بن ابى طالب (عليه السلام ) از پاى درآيد، با اين كه هر كدام خود، از جنگجويان و شجاعان محسوب مى شدند از ترس آن كه به سرنوشت عمرو دچار گردند، درنگ را جايز ندانسته و پا به فرار گذاشتند؛ برخى هم چون عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب براى آن كه بهتر بتوانند از آن معركه مرگبار بگريزند، نيزه هاى خود را به زمين انداختند و فرار كردند و به هر زحمتى بود توانستند خود را به آن سوى خندق و لشكر مشركين برسانند، تنها نوفل بن عبد اللّه بود كه هنگام پريدن از روى خندق پاى اسبش لغزيد و او را به درون خندق انداخت ، مسلمانان كه چنان ديدند نزديك آمدند و از هر سو به او سنگ مى زدند. در اين حال نوفل فرياد برآورد: اين گونه جنگيدن از عرب به دور است ، بهتر است شرافتمندانه تر از اين مرا بكشيد و يك از شما به درون خندق آيد تا من با او نبرد كنم . دراين هنگام نيز امير المؤ منين (عليه السلام ) وارد خندق شد و او را در ميان خندق به هلاكت رسانيد. ابوسفيان از ترس ‍ اين كه مسلمانان بدن نوفل را به انتقام حمزه مثله كنند، حاضر شد جسد او را به ده هزار دينار بخرد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: جسد او را پس بدهيد، زيرا پول مردگان حرام است .

كشته شدن عمرو و نوفل و فرار قهرمانان قريش ، روحيه مشركين را تضعيف كرد. خالد بن وليد تصميم گرفت كه فرداى آن روز با عبور دادن گروهى از باريكى هاى خندق ، اين شكست را جبران كند. لذا گروهى را براى اين كار آماده كرد ولى دفاع مردانه نگهبانان خندق از طلوع آفتاب تا غروب آن سبب شد كه لشكر دشمن موفق به عبور نشود و دشمن سرشكسته و ماءيوسانه به اردوگاه خود بازگردند و قبايل مختلف ، هركدام به فكر بازگشت به زادگاه خود افتادند.

نعيم بن مسعود و سپاه عرب

نعيم بن مسعود، تازه مسلمان باهوش و مدبر، در متفرق ساختن احزاب بسيار مؤ ثر بود، وى حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و گفت : من فرد تازه مسلمانى هستم و باتمام اين قبايل كه بر ضد شما در اينجا گرد آمده اند پيوند دوستى دارم ، اگر دستورى داريد بفرماييد تا من آن را اجرا كنم .

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: كارى كن كه اين جمعيت متفرق شوند، زيرا جنگ بر اساس خدعه و مكر استوار است .

نعيم بن مسعود، طرح جالبى انديشيد. او به سراغ قبيله بنى قريظه رفت كه خطر آنان براى مسلمانان بيش از قبايل ديگر بود. نعيم وارد دژ آنان گرديد و سخنان خود را چنين آغاز كرد: شما از علاقه و دوستى من نسبت به خودتان آگاهيد، آنان او را تصديق كردند، سپس افزود: موقعيت شما با قريش و قبيله غطفان فرق دارد، اينجا شهر شماست واموال و فرزندان و زنان شما در اين جا قرار دارد و شما هرگز نمى توانيد از اينجا به جاى ديگرى منتقل شويد و در جاى ديگرى زندگى كنيد؛ در حالى كه قبيله هاى قريش و غطفان فقط براى نبرد با محمد به اينجا آمده اند و اينجا محل زندگى آنان نيست و مال و زندگى و فرزندان آنان در جاى ديگرى است . آنان مانند شما نيستند، اگر پيروز شدند و به هدف خود رسيدند، فرصتى است كه به دست آورده اند و اگر پيروز نشدند اين نقطه را ترك مى كنند و به زندگى خود بر مى گردند و شما را در چنگال مسلمانان مى گذارند و مى روند. شما هرگز توانايى مقابله با محمد را نداريد، پس چه بهتر كه به قريش و غطفان كمك نكنيد مگر اين كه بزرگان آنان را گروگان بگيريد تا مطمئن شويد كه آنان در روزهاى سختى شما را رها نكرده و تا كار محمد را يكسره نكنند، به سرزمين هاى خود باز نمى گردند.

همه نظريه نعيم را تصديق كردند و تصميم گرفتند تا شخصيت هايى از قبيله هاى قريش و غطفان گروگان نگيرند، آنان را يارى نكنند.

سپس ، نعيم وارد اردوگاه قريش شد و گفت : دوستى من براى شما آشكار است و مى دانيد كه من هيچ گونه رابطه اى با محمد ندارم ولى به من خبرى رسيده كه مى خواهم شما را از آن آگاه سازم به شرطى كه آن را از من نشنيده بگيريد.

چون همگى پذيرفتند، وى گفت : قبيله بنى قريظه از همكارى با شما پشيمان شده و مخفيانه كسى را نزد محمد فرستاده اند و پشيمانى خود را اعلام كرده اند و به او قول داده اند براى جبران اين كار شخصيت هايى از قبيله غطفان و قريش را بگيرند و در اختيار او بگذارند تا همگى را اعدام كند؛ سپس به او قول داده اند كه تا آخرين لحظه با محمد باشند تا ريشه شما را از اين سرزمين بكنند و محمد نيز اين وعده را پذيرفته است و بر اتحاد سابق خود بازگشته اند، بنابراين هرگاه يهود بنى قريظه كسانى از شما را به عنوان گروگان بخواهند مبادا يك نفر را در اختيار آنان بگذاريد.

او پس از گفتن اين مطالب اردوگاه قريش را ترك كرد و به اردوگاه غطفان رفت و گفت : من شاخه اى از شجره وجود شما هستم و شما را بيش از ديگران دوست دارم .

همه او را تصديق كردند، سپس سخنانى را كه به قريش گفته بود به آنان نيز گفت و آنان را نيز از سرانجام شوم گروگان گيرى بر حذر داشت .

طرح نعيم و چاره جويى وى آنچنان مؤ ثر افتاد كه اتحاد اين گروه را بر هم زد و پيوند مشركين را با يهود از هم گسست ، زيرا در شب شنبه پنجم شوال سال پنجم هجرت ، ابو سفيان و سران غطفان گروهى را به قلعه بنى قريظه اعزام كردند و به آنان گفتند: اين سرزمين مناسب زندگى براى ما نيست ، شتران و اسبان ما از كمى علوفه نابود شدند، پس هر چه زودتر آماده نبرد شويد تا كار محمد را يكسره سازيم .

آنان در پاسخ گفتند: امروز روز شنبه است . ما در چنين روزى دست به كار نمى شويم ، گذشته از اين ، ما در صورتى آماده نبرد با محمد مى شويم كه كسانى از شما به عنوان گرو در اختيار ما باشند و اين امر از آن جهت است كه ما مطمئن شويم تا يكسره كردن كار محمد با ما هستيد. ما از آن مى ترسيم كه سختى نبرد سبب شود كه به محل خود برگرديد و ما را در اين شهر در اختيار او بگذاريد.

هيئت هاى قريش و غفطان سخنانى را كه از بنى قريظه شنيدند، به سران هر دو قبيله رساندند. آنان به ياد سخنان نعيم افتادند و همه گفتند كه آن مرد راست مى گفت و خيرخواهى صميمانه مى كرد.

بار ديگر قريش ، هيئتى را روانه قلعه بنى قريظه كردند و سران بنى قريظه همان سخن قبلى را تكرار كردند، هيئت قريش به آنان گفتند: بدانيد كه ما حتى يك نفر هم از خودمان را در اختيار شما نمى گذاريم ، پس اگر آماده نبرديد بيرون بياييد و نبرد كنيد.

هنگامى كه بنى قريظه اين سخن را از نمايندگان قريش شنيدند، به همديگر نگريستند و سخنان نعيم را تصديق كردند و آهسته به هم گفتند قريش و غطفان مى خواهند ما به معركه نبرد بكشند، اگر فرصتى پيش آمد و پيروز شدند، پس چه بهرت ، والا مى خواهند اين منطقه را ترك كنند و به سرزمين هاى خود بازگردند. آن گاه به هر دو قبيله پيام فرستادند: ما تا شخصيت هايى از شما را در اختيار نداشته باشيم ، جنگ را شروع نمى كنيم .

در اينجا بود كه اراده ها به سستى گراييد و رشته وحدت كاذب بر اثر كاردانى و تدبير يك مسمان از هم گسست و به دنبال آن مددهاى غيبى رسيد، بادهاى وزنده و سرد بر آنان مسلط شد، به گونه اى كه خيمه هاى آنان را بر مى افكند و ديگ هاى غداى آنان را وارونه مى ساخت .