قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۴۲ -


دشمنى ابوجهل با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

روزى ابوجهل پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در صفا ديد و به او ناسزا گفت و حضرت را مورد آزار و اذيت قرار داد. رسول گرامى ، با او سخن نگفت و راه منزل را در پيش گرفت ، ابوجهل نيز به طرف محفل قريش ، كه در كنار كعبه تجمع كرده بودند، روانه شد؛ حمزه كه عمو و برادر رضاعى پيامبر بود، همان روز در حالى كه كمان خود را حمايل كرده بود، از شكار برمى گشت . عادت ديرينه او اين بود كه پس از ورود به مكه پيش از آن كه از فرزندان و خويشاوندان خود ديدن كند، به زيارت و طواف كعبه مى رفت سپس به اجتماعات مختلف قريش كه دور كعبه منعقد مى گشت سرى مى زد و سلام و تعارفى ميان او و آنان رد و بدل مى شد.

و همان روز پس از انجام اين مراسم به طرف خانه روانه شد، اتفاقا كنيز عبدالله بن جدعان كه شاهد آزار و اذيت ابوجهل به پيامبر بود؛ جلو آمد و گفت : ((اباعماره ! (كنيه حمزه ) اى كاش دقايقى پيش در همين مكان مى بودى و جريان را چنان كه من ديدم ، مشاهده مى نمودى و مى ديدى كه چگونه ابوجهل به برادر زاده ات ناسزا گفت و او را سخت آزار داد)).

سخنان اين كنيز، اثر عجيبى در روح و روان حمزه گذارد. او بدون اين كه در سرانجام كار فكر كند، تصميم گرفت كه انتقام برادرزاده خود را از ابوجهل بگيرد، لذا از همان راهى كه آمده بود برگشت و ابوجهل را ميان اجتماع قريش ديد و به سوى وى رفت و بدون اينكه با كسى سخن بگويد كمان خود را بلند كرد؛ كمان شكارى را محكم بر سر او كوبيد، طورى كه سرش ‍ شكست و گفت : ((او (پيامبر) را ناسزا مى گويى ، من به او ايمان آورده ام و راهى كه او رفته است من نيز مى روم ؛ پس اگر قدرت دارى با من ستيزه كن )).

در اين هنگام ، گروهى از قبيله بنى مخزوم به يارى ابوجهل برخاستند ولى چون او از رجال سياسى و موقع شناس بود، از بروز هرگونه جنگ و دفاع جلوگيرى نمود و گفت : من در حق محمد، بدرفتارى كرده ام و حمزه حق دارد ناراحت شود. (1127)

فرعون مكه ، ابوجهل روزى در محفل قريش چنين گفت : شما اى گروه قريش ! مى بينيد كه محمد چگونه دين ما را بد و ناپسند مى شمرد و به آيين پدران ما و خدايانشان بد مى گويد و ما را بى خرد مى شمارد، به خدا سوگند، فردا در كمين او مى نشينم و سنگ را در كنار خود مى گذارم ، هنگامى كه محمد سر به سجده مى گذارد، سر او را با آن مى شكنم .

فرداى آن روز، پيامبر براى نماز وارد مسجدالحرام شد و ميان ركن يمانى و حجرالاسود براى نماز ايستاد. گروهى از قريش كه از تصميم ابوجهل آگاه بودند به فكر فرو رفته بودند كه آيا ابوجهل در اين مبارزه پيروز مى گردد يا نه ؟

هنگامى كه پيامبر گرامى ، سر به سجده نهاد، دشمن ديرينه او از كمينگاه برخاست و نزديك پيامبر آمد ولى چيزى نگذشت كه رعب عجيبى در دل او پديدار گشت ، لرزان و ترسان با چهره اى رنگ پريده به سوى قريش ‍ برگشت .

همه جلو دويدند و گفتند: چه شد، ((اباحكم !)) او با صدايى بسيار ضعيف كه حاكى از ترس و اضطراب ، گفت : منظره اى در برابر مجسم گشت كه در تمام عمرم نديده بودم ، از اين جهت از تصميم خود منصرف شدم . (1128)

نمونه هاى زيادى از آزار قريش در صفحات تاريخ ثبت است . ابن اثير (1129) فصلى در اين موضوع باز كرده است و نام دشمنان سرسخت پيامبر را در مكه و انواع آزارهاى آنان بيان نموده است . آنچه كه گذشت ، نمونه اى از آزار و اذيت آنان بود و هر روز آن بزرگوار با نوع خاصى از آنان رو به رو بود. جاهلان به سبب حسدى كه داشتند و رشكى كه به آن بزرگوار و قبيله بنى هاشم مى بردند و غرور و تعصبات خشك جاهليت و ساير اخلاق پست ، نمى توانستند حق را بپذيرند.

گوش فرادادن دشمنان به آيات قرآن

شبى ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق بى خبر از هم بيرون آمدند و در اطراف خانه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، هر يك در گوشه اى پنهان شدند تا به قرآنى كه حضرت در نماز شب مى خواند، گوش دهند. هر سه نفر، تاهنگام طلوع فجر در جاى خود بودند و سپس به سوى خانه هاى خويش روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همديگر باخبر شدند، زبان به مذمت و سرزنش يكديگر گشودند و گفتند: از اين پس به چنين كارى دست نزنيد كه اگر سفيهان و جهال از كار شما آگاه شوند، خيال هاى ديگرى درباره شما خواهند كرد و اين كار موجب شهرت و عظمت محمد خواهد شد.

اما جذبه كلام خدا و عشق شنيدن آيات كريمه قرآنى ، شب ديگر نيز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كشانيد و همانند شب گذشته هر سه نفر خود را به پشت ديوار خانه آن حضرت رساندند و تا سپيده دم براى شنيدن آيات شيواى قرآنى در آنجا ماندند و سپس پراكنده شدند و از باب تصادف دوباره در راه به هم خوردند و همان سخنان روز گذشته را تكرار كردند. شب سوم نيز همين ماجرا بدون و كم و زياد تكرار شد ولى اين بار با يكديگر پيمان محكم بستند كه ديگر از آن پس چنان كارى نكنند.

اخنس بن شريق پس از اين كه روز سوم به خانه رفت و قدرى از روز برآمد عصاى خود را برداشت و بر در منزل ابوسفيان رفت و به او گفت : اى اباحنظله ! راءى تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست ؟

ابوسفيان گفت : به خدا برخى از آنچه را شنيدم ، فهيمدم و مقصودش را دانستم ولى معناى قسمت هاى ديگر را نفهميدم و نداستم مقصود از آنان چيست . اخنس بن شريق گفت : به خدا من نيز مانند تو بودم .

سپس به در خانه ابوجهل رفت و از وى پرسيد: نظر تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست ؟

ابوجهل با ناراحتى گفت : مگر چه شنيدم ، حقيقت اين است كه ما و فرزندان عبدمناف براى رسيدن به شرف و بزرگى و سيادت مانند دو اسب كه به ميدان مسابقه مى روند، مى خواستيم از يكديگر سبقت و پيشى گيريم و به همين منظور ايشان براى حاجيان و ديگر مردم ، خوان طعام گستردند و مردم را اطعام كردند، ما نيز چنين كرديم ، آنان بخشش كردند و اموالى به در خانه هاى مردم بردند ما هم همين كار را كرديم ، چون هر دوى ما در مسابقه مساوى شديم ، آنان گفتند: از ما پيغمبرى برانگيخته شده كه از آسمان به او وحى مى شود و اين موضوع چيزى است كه ما نمى توانيم در اين باره با آنان برابرى كنيم و فضيلتى است كه ما بدان نخواهيم رسيد. به خدا سوگند ما هرگز به او ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم كرد تا آن كه بر ما نيز وحى نازل شود، چنانكه بر او نازل شده است . (1130)

در روايت ديگرى مى خوانيم كه روزى اخنس بن شريق با ابوجهل رو به رو شد، و به او گفت : هيچ كس از قريش در اينجا غير از من و تو نيست كه سخنان ما را بشنود راستش را بگو آيا محمد صادق است يا كاذب ؟

ابوجهل گفت : واى بر تو، و الله به عقيده من او راست مى گويد و هرگز دروغ نگفته است ولى اگر بنا شود خاندان محمد همه مناصب را به چنگ آوردند، پرچم حج ، آب دادن به حجاج ، پرده دارى كعبه و مقام نبوت ، پس ‍ براى بقيه قريش چه مى ماند؟ (1131)

تاءثير ديگرى از شنيدن آيات قرآن

((عتبه بن ربيعة )) يكى از بزرگان قريش بود كه جداى از نسبش ، از نظر مال و ثروت نيز ممتاز و به خردمندى معروف بود، روزى همچنان كه در مسجدالحرام و در انجمن قريش نشسته بود، سخن از تبليغات رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و نفوذ كلمه او و تاءثير آيات قرآنى ، سخن به ميان آمد؛ رو به قريش كرد و گفت : من اكنون به نزد محمد مى روم و پيشنهادهايى به او مى كنم و از روى خيرخواهى سخنانى به وى مى گويم شايد بپذيرد و دست از كارهايش بردارد.

حاضران ، او را به اين كار تشويق كردند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز همان وقت در مسجدالحرام در گوشه اى نشسته بود، عتبه پيش ‍ آمد و در برابر آن حضرت روى زمين نشست و گفت : اى فرزند بردار! شرافت فاميلى و شخصيت تو بر ما پوشيده نيست و تو خود بر اين آگاه و واقف هستى ، اينك دست به كار بزرگى زده اى كه موجب اختلاف مردم گشته است ، بزرگانشان را به سفاهت نسبت مى دهى و خدايان ايشان و آيينشان عيب جوى مى كنى ، پدران گذشته شان را كافر و بى دين مى خوانى و همين ها سبب اختلاف و دشمنى آنان شده است ؛ اكنون من پيشنهادهايى دارم پس به سخنان من گوش كن ، شايد يكى از اين پيشنهادها را بپذيرى و از اين كار دست بردارى .

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: بگو تا گوش دهم .

عتبه گفت : اى برادرزاده ! من مى گويم : اگر منظورت از اين سخنان كه مى گويى ، بدست آوردن و اندوختن مال و ثروت است ، ما حاضريم آن قدر مال و ثروت به تو بدهيم كه داراى تو بر همه ما فزونى يابد و از همه ما ثروتمندتر شوى . و اگر مقصوت آن است كه شخصيت ممتاز و بزرگى كسب كنى ، ما حاضريم تو را بزرگ و رئيس خود قرار دهيم و هيچ كارى را بدون اجازه تو انجام ندهيم و اگر هيچ يك از اينها نيست و جن زده شده اى ، به گونه اى كه نمى توانى آن را از خود دورسازى ، ما براى تو طبيبى بياوريم تا تو را مداوا كند و هر اندازه كه خرج مداواى تو شد خواهيم پرداخت تا بهبودى يابى و مداوا شوى و... از اين نوع سخنان به حضرت گفت .

پيامبر پس از گوش دادن و سخنان عتبه ، فرمود: اى عتبه ! سخنت تمام شد؟

گفت : آرى .

فرمود: اكنون بشنو تا من چه مى گويم .

عتبه گفت : بگو.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شروع به خواندن سوره فصلت كرد، عتبه پنجه هاى خود را بر زمين گزارده و بدان تكيه كره بود و گوش ‍ مى كرد. پيغمبر اسلام آن سوره مباركه را همچنان قرائت كرد تا به آيه سجده رسيد و سجده كرد، سپس برخاست و فرمود: پاسخ مرا شنيدى ، اكنون خود دانى .

عتبه از جاى برخاست و به سوى رفقايش به راه افتاد، قريش كه از دور عتبه ديدند به هم گفتند: چهره عتبه تغيير كرده است و چون نزديك شد و در جمع آنان نشست به او گفتند: چه شد و چه كردى ؟

گفت : من سخنى شنيدم كه به خدا سوگند تا كنون نشنيده بودم ، و به خدا آنان نه شعر است و نه سحر و نه جادوگرى .

اى رفقاى قريشى ! من با شما سخنى دارم ، آن را از من بشنويد: عقيده من اين است كه اين مرد را به حال خود بگذاريد، زيرا سخنانى كه من از او شنيدم بسيار بزرگ بود و به نظر من آينده مهمى در پيش دارد. او را به حال خود واگذاريد تا اگر اعراب او را از ميان بردند، هدف و مقصود شما به دست ديگران انجام و عملى مى شود و اگر عرب را مطيع و فرمانبردار خود ساخت كه براى شما افتخارى است ؛ زيرا سلطنت و فرمانروايى او فرمانروايى شماست و عزت او عزت همه شماست و آن وقت است كه شما به وسيله او به مقام و منصب بزرگى خواهيد رسيد.

حاضران گفتند: به خدا، محمد تو را با زبان خود سحر و جادو كرده . عتبه در پاسخ ايشان اظهار داشت : راءى من اين است ، اكنون خود مى دانيد، (1132)

هجرت به حبشه

مهاجرت گروهى از مسلمانان به خاك حبشه ، دليل بارزى بر ايمان و اخلاص عميق آنان بود، عده اى براى رهايى از شر و آزار قريش و براى زندگى در يك محيط آرام ، براى انجام شعائر دينى تصميم گرفتند مكه را ترك كنند، اما متحير بودند كه كجا بروند؛ چون مى دانستند سرتاسر شبه جزيره را بت پرستى فرا گرفته است ، لذا با خود انديشيند كه بهتر اين است كه مطلب را با شخص پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در ميان بگذارند. وضع رقت بار مسلمانان براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كاملا روشن بود، خود او گرچه از حمايت بنى هاشم برخودار بود و جوانان بنى هاشم حضرتش را از هرگونه آسيب حفظ مى نمودند، ولى در مين ياران او كنيز و غلام ، آزد بى پناه فراوان بود كه سران قريش آنان را به سختى شكنجه مى دادند. به همين دلايل هنگامى كه ياران آن حضرت درباره مهاجرت ، كسب تكليف كردند در پاسخ فرمود: به حبشه سفر كنيد كه براى شما سودمند خواهد بود، زيرا به خاطر وجود يك زمامدار نيرومند و دادگر در آنجا به كسى ستم نمى شود و آنجا خاك درستى و پاكى است و شما مى توانيد در آنجا به سر ببريد تا اين كه خداوند براى شما فرجى حاصل كند.

تاءثير كلام نافذ پيامبر اسلام موجب شد كسانى كه آمادگى بيشترى دارند آماده سفر شوند وبدون اين كه بيگانگان (مشركان ) با خبر شوند، شبانه برخى پياده و بعضى سواره به سوى جده بروند. مجموع آنان در اين نوبت يازده مرد و چهار زن بودند.

به تدريج افراد زيادى به حبشه رفتند كه جمعا هشتاد نفر مرد به سرپرستى جعفر بن ابى طالب و نوزده نفر زن بودند. وقتى مشركين مكه با خبر شدند كه مسلمانان از چنگالشان فرار كرده اند و در حبشه به خوشى و آسايش به سر مى برند، تصميم گرفتند آنان را به مكه بازگردانند، تا از مهاجرت افراد ديگر نيز جلوگيرى كنند و افزون بر اين از انتشار اسلام به ساير نقاط و كشورها - كه از آن بيمناك بودند - جلوگيرى كنند؛ به همين دليل جلسه اى تشكيل دادند و قرار شد دو نفر نماينده نزد نجاشى ، پادشاه حبشه بفرستند و هداياى گرانبهايى را هم در نظر گرفتند كه با آن دو براى او ارسال دارند و از او بخواهند آن افراد را هر چه زودتر به مكه بازگرداند. دو نفر نماينده اى كه انتخاب كرده بودند، عمرو بن عاص و ديگرى عماره بن وليد بود. اين دو نفر به طرف حبشه حركت كردند و در كشتى شراب نوشيدند و به جان هم افتادند، ولى به هر حال براى پياده كردن نقشه خود وارد سرزمين حبشه شدند و با مقدماتى به حضور نجاشى رفتند. آن دو با دادن هداياى گرانبهايى به اطرافيان نجاشى موافقت آنان را جلب كرده بودند و قول تاءييد و طرفدارى از آنان را گرفته بودند.

درحضور نجاشى ، عمرو عاص سخنان خود را اين گونه آغاز كرد: ما فرستادگان بزرگان مكه هستيم ، تعدادى از جوانان سبك مغز در ميان ما پرچم مخالفت برافراشته اند و از آيين نياكان خود برگشته و به بدگويى از خدايان ما پرداخته اند و آشوب و فتنه به پا كردند و در ميان مردم تخم نفاق پاشيده اند و با سوء استفاده از موقعيت سرزمين شما به اينجا پناه آورده اند، ما از آن مى ترسيم كه در اينجا نيز دست به اخلال گرى بزنند. پس بهتر اين است كه آنان را به ما بسپاريد تا به محل خودمان بازگردانيم . اين را گفت و هدايى را كه با خود آورده بودند، تقديم داشتند.

در اين هنگام درباريان و سركردگانى كه قبلا خود را آماده كرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قريش را بگيرند به سخن آمدند و گفتند: پادشاه ! اين دو نفر سخن به حق مى گويند و بزرگان اين افراد به وضع حال ايشان داناتر هستند و اختيارشان نيز به دست آنان است ، پس بهتر همان است كه اين افراد را به دست اين دو بسپاريد تا به شهر و ديارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند.

نجاشى با ناراحتى و خشم گفت : به خدا سوگند تا من اين افراد را نبينم و سخنانشان را نشونم اجازه بازگشتشان را به دست اين دو نفر نخواهم داد، اينان در تحت حمايت من هستند و به من پناه آورده اند، پس اول بايد آنان را به اينجا دعوت كنم و جستجو و پرسش كنم ، ببينم آيا سخن اين دو نفر راست است يا نه ؛ اگر ديدم اين دو راست مى گويند آنان را به ايشان خواهم سپرد و گرنه از ايشان دفاع خواهم كرد و تا هر زمانى كه خواسته باشند، مى توانند در اين سرزمين بمانند و در كمال آسايش به سر برند.

نجاشى به دنبال مهاجرين فرستاد و آنان را احضار كرد. مهاجرين كه از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند، جلسه اى تشكيل دادند و درباره اين كه چگونه با نجاشى سخن بگويند به مشورت پرداختند. پس از مذاكراتى كه انجام شد، تصميم گفتند در برابر نجاشى و سركردگان وى از روى راستى و صراحت ، سخن بگويند و تمام پرسش هاى ممكن را به درستى و از روى صدق و صحت پاسخ گويند، اگرچه به آواره شدن مجدد آنان بينجامد. آنان از ميان خود جعفر بن ابى طالب را براى سخن گفتن و پاسخگويى انتخاب كردند.

مهاجرين ، وارد مجلس نجاشى شدند و بى آنكه در برابر نجاشى به خاك بيفتند و مانند ديگران او را سجده كنند، هركدام در جايى نشستند.

يكى از درباريان به مهاجرين پرخاش كرد و گفت : به پادشاه سجده كنيد.

جعفر بن ابى طالب به او گفت : ما جز بر خداوند سجده نمى كنيم . عمروعاص كه از احضار آنان ناراحت و خشمگين بود و به دنبال بهانه اى بود تا آن را نزد نجاشى ، افرادى نامنظم و ماجراجو معرفى كند و مانع سؤ ال و پاسخ گردد، در اينجا فرصتى به دست آورد و گفت : قربان ! مشاهده كرديد كه چگونه اينان حرمت پادشاه را نگه نداشته و سجده نكردند.

در اين هنگام نجاشى لب به سخن گشود و گفت : ((اين چه آيينى است كه شما براى خود انتخاب كرده ايد كه نه آيين قوم شماست و نه آيين مسيح و دين من است و نه آيين هيچ يك از ملت هاى ديگر؟)).

جعفر بن ابى طاب كه خود را آماده پاسخگويى كرده بود، با كمال شهامت در پسخ چنين گفت : ((اى پادشاه ! نخست از اينان بپرسيد كه آيا ما از بردگان فرارى اين جمعيت هستيم ؟)).

عمرو گفت : نه ، شما آزاد هستيد.

جعفر گفت : از ايشان سؤ ال كنيد، آيا آنان دينى بر ذمه ما دارند كه آن را از ما مى طلبند؟

عمرو گفت : نه ، ما هيچ گونه مطالبه اى از شما نداريم .

جعفر گفت : آيا خونى از شما ريخته ايم كه آن را از ما مى طلبيد؟

عمرو گفت نه ، چنين چيزى در كار نيست .

جعفر گفت : پس از ما چه مى خواهيد كه اين همه ما را شكنجه و آزاد داديد و ما از سرزمين شما كه مركز ظلم و بيدادگرى بود بيرون آمديم ؟

سپس جعفر رو به نجاشى كرد و گفت : ما مردمى نادان و بت پرستى بوديم ، گوشت مردار مى خورديم ، انواع كارهاى زشت و ننگين انجام مى داديم ، قطع رحم مى كرديم و نسبت به همسايگان خويش بدرفتارى داشتيم و نيرومندان ما ضعيفان را ظلم مى كردند و.... اين وضع ما بود تا آن كه خداى تعالى پيغمبرى را در ميان ما مبعوث فرمود كه ما نسب او را مى شناختيم ؛ راستى و امانت و پاكدامنى او براى ما مسلم بود، اين بزرگوار ما را به سوى خداى يكتا دعوت كرد و به پرستش و يگانگى او آشنا ساخت و به ما فرمود: دست از پرستش بتان برداريد و به ما دستور داد كه فحشا و منكرات و ظلم و ستم و قمار را ترك گوييم ، نماز بخوانيم ، زكات بدهيم ، عدالت و احسان پيشه كنيم و بستگان خود را كمك نماييم و ماليات ثروت خود را بپردازيم . ما نيز به او ايمان آورديم و به ستايش و پرستش خداى يگانه قيام كرديم و آنچه را حرام شمرده بود حرام و حلال هاى او را حلال دانستيم ، ولى قريش در برابر ما قيام كردند و شب و روز ما را شكنجه دادند تا ما از آيين خود دست برداريم و بار ديگر سنگ ها و بت ها را بپرستيم و گرد خبائث و زشتى ها برويم . ما نيز مدت ها مقاومت نموديم ، تا آنكه تاب و توانايى ما تمام شد و براى حفظ آيين خود، دست از مال و زندگى شسته و به خاك حبشه پناه آورديم . آوازه دادگرى زمامدار حبشه ، بسان آهن ربا ما را به طرف خود كشانيد و اكنون نيز به دادگرى او اعتماد كامل داريم . (1133)

نجاشى كه سخت تحت تاءثير سخنان جعفر قرار گرفته بود، گفت : آنچه گفتى همان است كه عيسى بن مريم براى تبليغ آنان مبعوث شد و بدان دستور داد. سپس به جعفر گفت : آيا از آنچه پيغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چيز به خاطر دارى ؟ جعفر گفت : آرى ، سپس آياتى چند از سوره مريم را خواند و به خواندن آيات اين سوره ادامه داد و نظر اسلام را درباره پاكدامنى مريم و موقعيت عيسى روشن ساخت .

نجاشى و حاضران كه سر تا پا به سخنان جعفر گوش فرا داده بودند، از شنيدن اين آيات چنان تحت تاءثير قرار گرفتند كه سيلاب اشكشان از چهره سرازير شد و راهبان و كشيشان نيز به قدرى گريه كردند كه اشك ديدگانشان روى صفحات انجيل هايى كه در برابرشان باز بود ريخت . سپس نجاشى گفت : به خدا سوگند سخن حق همين است كه پيغمبر شما آورده و با آنچه كه عيسى آورده از يك منبع نور سرچشمه مى گيرند، پس آسوده خاطر باشيد كه به خدا هرگز شما را به اين دو نفر تسليم نخواهم كرد.

هنگامى كه عمرو خواست سخن بگويد و تقاضاى سپردن مسلمانان را به دست او كند، نجاشى دست بلند كرد و محكم بر صورت عمرو كوبيد و گفت : خاموش باش . به خدا سوگند اگر بيش از اين سخنى در مذمت اين جمعيت بگويى تو را مجازات خواهم كرد.

اين جمله را گفت و رو به ماءمورين كرد و صدا زد: هداياى آنان را برگردانيد و آنان را از حبشه بيرون نماييد.

خوشحالى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از بازگشت جعفر بن ابى طالب

پس از گذشت سالها كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هجرت كرد و كار اسلام بالا گرفت و عهدنامه حديبيه امضا شد، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در جنگ خيبر پيروز شد، در آن روز مسلمانان از فرط شادى به خاطر در هم شكستن بزرگ ترين كانون خطر يهود در پوست نمى گنجيدند كه از دور شاهد حركت دسته جمعى عده اى به سوى سپاه اسلام شدند، چيزى نگذشت كه معلوم شد اين جمعت همان مهاجران حبشه هستند كه به آغوش وطن باز مى گردند؛ در حالى كه قدرت هاى اهريمنى دشمنان درهم شكسته شده بود و نهال اسلام به قدر كافى ريشه دوانيده بود.

بنابر بعضى روايات ، نجاشى پس از اين ماجرا به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان آورد و به دست جعفر بن ابى طالب مسلمان شد و هداياى بسيارى براى پيغمبر اسلام فرستاد كه از آن جمله ماريه قبطيه بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آن كنيز دارى پسرى شد و نامش را ابراهيم گذارد كه در كودكى از دنيا رفت .