قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۴۰ -


در آستانه رسالت

اجداد و نياكان پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم )، يكتاپرست و خاندانى پاك بودند، او افزون بر پاكى نسب و خاندان و از تربيت بالايى برخوردار بود و از خردسالى از زشتى ها و پليدى هاى بت پرستى و اخلاق فاسد مردم مكه بيزار بود و از آنان دورى مى كرد. او از همان دوران نوجوانى مورد توجه و عنايت خداوند و تحت تربيت ويژه او بود. على (عليه السلام ) از اين دوره تربيتى و آمادگى وى چنين ياد مى كند:

((از هنگامى كه [پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )] از شير گرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگانش را همراه او كرد تا شب و روز، او را به راه بزرگوارى و خوى هاى پسنديده جهان رهنمون سازد)). (1108)

امام باقر (عليه السلام ) نيز چنين فرمود: ((از هنگامى كه [حضرت ] محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از شير خوردن باز گرفته شد، خداوند فرشته بزرگى را همراه او كرد، تا او را به نيكى ها و اخلاق پسنديده راهنمايى كند و از بدى ها و اخلاق ناشايست باز دارد، همان فرشته بود كه هنگام جوانى [حضرت ] محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و پيش از آن كه به رسالت برسد، او را صدا مى كرد و مى گفت : ((السلام عليك يا محمد رسول الله )) ولى او گمان مى كرد كه صدا از سنگ و زمين است و هرچه دقت مى كرد چيزى نمى ديد)). (1109)

حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنگام نزديك شدن بعثت كه به اوج رشد فكرى و عقلى رسيده بود، از محيط آلوده خويش رنج مى برد و از مردم نيز كناره مى گرفت و او از سى و هفت سالگى ، حالاتى روحانى داشت و احساس مى كرد دريچه اى از غيب به رويش باز شده است . آنچه بارها از اعضاى خاندانش و نيز دانشمندان اهل كتاب مانند: بحيرا و نسطورا و ديگران شنيده بود در حال اتفاق افتادن بود؛ زيرا نور مخصوصى مى ديد و اسرارى بر او فاش مى شد و بارها سروش غيبى به گوشش مى رسيد ولى كسى را نمى ديد، (1110) مدتى در خواب صدايى مى شنيد كه او را پيامبر خطاب مى كرد. روزى در بيابان هاى اطراف مكه ، شخصى او را رسول الله صدا كرد، او پرسيد: ((تو كيستى ؟)) در پاسخ شنيد: من حبرئيل هستم ، خداوند مرا فرستاده تا تو را به پيامبرى مبعوث گردانم . حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنگامى كه اين خبر را به همسرش ‍ خديجه داد، او با خوشحالى گفت : ((اميدوارم چنين باشد)). (1111)

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هر چه به سن چهل سالگى نزديك تر مى شد، به تنهايى و خلوت با خود بيشتر علاقه مند مى گرديد، براى همين ، سالى چند بار به غار حر (1112) مى رفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مى شد و روزها را روزه مى گرفت و به اعتكاف مى گذرانيد، از اين رو صفاى روحى بيشترى پيدا كرد و آمادگى زيادترى براى فراگرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت مردم آن زمان پيدا مى كرد. او تمام ماه رمضان ها را در اين نقطه مى گذراند و در غير اين ماه گاهى به آنجا پناه مى برد؛ حتى همسر عزيز او [خديجه (عليها السلام )] مى دانست كه هر موقع عزيز قريش به خانه نيايد، قطعا در كوه حرا مشغول عبادت است ؛ هر موقع كسانى را به دنبال او مى فرستاد مى ديدند كه او در آنجا در حالت تفكر و عبادت است .

آغاز رسالت

بنابر نقل علماى شيعه و روايات صحيح ، بيست و هفت روز ازماه رجب گذشته بود و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در غار حرا به عبادت مشغول بود، در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا حضرت على (عليه السلام ) و برادرش جعفر نيز براى ديدن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت ، خوابيده بودند.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در خواب ، دو فرشته را ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى او - آن كه بالاى سرش نشست جبرئيل و آن كسى كه پايين پاى حضرت نشست ميكائيل بود - ميكائيل رو به جبرئيل كرده و گفت : به سوى كدام يك از اينان فرستاده شده ايم ؟

جبرئيل گفت : به سوى آن كه در وسط خوابيده است .

در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وحشت زده از خواب پريد و چنان كه در خواب ديده بود، در بيدارى هم دو فرشته را ديد، اين براى نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مى ديد.

در اين وقت جبرئيل لوحى را كه در دست داشت در برابر او گرفت و به او گفت : اقراء، يعنى : بخوان .

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آنجا كه امى و درس نخوانده بود پاسخ داد كه من توانايى خواندن ندارم . براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت : اقراء باسم ربك الذى خلقَ خلق الانسان من علقَ اقراء و ربك الاءكرمَ الذى علم بالقلمَ علم الانسان مالم يعلم (1113)؛ ((بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد. خدايى كه انسان را از خون بسته آفريد. بخوان و پروردگار تو گرامى است . آنكه قلم را تعليم داد و به آدمى آنچه را كه نمى دانست آموخت )).

جبرئيل ماءموريت خود را انجام داد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز پس از نزول وحى از كوه حرا پايين آمد و به سوى خانه خديجه رهسپار شد. هنگامى كه به منزل خديجه رسيد به او فرمود: ((مرا بپوشانيد و جامه اى بر من بيندازيد تا استراحت كنم )).

طبرى (رحمه الله ) در مجمع البيان نيز نقل مى كند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به خديجه فرمود: هنگامى كه تنها مى شوم ندايى به گوشم مى رسد.

خديجه عرض كرد: خداوند جز خير درباره تو كارى نخواهد كرد، چرا كه به خدا سوگند، تو امانت را ادا مى كنى ، صله رحم به جا مى آورى و در سخن گفتن راستگو هستى .

خديجه مى گويد: بعد از اين ماجرا ما به سراغ ورقه بن نوفل [پسر عموى خديجه و از علماى اعراب ] رفتيم . رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آنچه را ديده بود براى او بيان فرمود. ورقه گفت : هنگامى كه آن منادى به سراغ تو مى آيد، دقت كن ببين چه مى شنوى ، سپس براى من نقل كن .

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در خلوتگاه خود اين را شنيد كه مى گويد: اى محمد! بگو: بسم الله الرحيمن الرحيم ، الحمد الله رب العالمين ... و لا الضالين . و بگو: لا اله الا الله ، سپس حضرت به سراغ ورقه آمد و مطلب را براى او بازگو كرد.

ورقه گفتن بشارت بر تو، باز هم بشارت بر تو، من گواهى مى دهم كه تو همان كسى هستى كه عيسى بن مريم بشارت داده است و تو شريعتى همچون موسى دارى تو پيامبر مرسلى و به زودى بعد از اين روز، ماءمور به جهاد مى شوى و اگر من آن روز را درك كنم در كنار تو جهاد خواهم كرد.

هنگامى كه ورقه از دنيا رفت ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: من اين روحانى را در بهشت (بهشت برزخى ) ديدم كه لباس حرير بر تن داشت ، زيرا او به من ايمان آورد و مرا تصديق كرد.

نخستين زن و مرد مسلمان

به اتفاق مورخين ، خديجه نخستين زنى بود كه مسلمان شد و از ميان مردان نيز على (عليه السلام ) نخستين فردى بود كه به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گرويد. شهرت اين موضوع در ميان دانشمندان اهل تسنن به حدى است كه جمعى از آنان ادعاى اجماع و اتفاق بر آن كرده اند.

ابن عبدالبر چنين مى نويسد: در اين مساءله اتفاق است كه خديجه نخستين كسى بود كه ايمان به خدا و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورد و او را در آنچه آورده بود تصديق كرد، سپس على (عليه السلام ) بعد از او همين كار را انجام داد. (1114)

ابوجعفر اسكافى معتزلى مى نويسد: ((عموم مردم نقل كرده اند كه افتخار سبقت در اسلام مخصوص على بن ابى طالب (عليه السلام ) است .)) (1115)

افزون بر اين ، آيات فراوانى از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و نيز از خود اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و صحابه در اين باره نقل شده است كه به حد تواتر مى رسد كه به چند روايت اشاره مى كنيم :

- پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود ننخستين كسى كه در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شود، نخستين كسى است كه اسلام آورده و او على بن ابى طالب (عليه السلام ) است . (1116)

- گروهى از دانشمندان اهل سنت از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل كرده اند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دست على (عليه السلام ) را گرفت و فرمود: اين اولين كسى است كه به من ايمان آورده و اولين كسى است كه در قيامت با من مصافحه مى كند و اين صديق اكبر است . (1117)

- ابوسعيد خدرى از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل مى كند كه حضرت دست به ميان شانه هاى على (عليه السلام ) زد و فرمود: ((اى على ! تو داراى هفت صفت ممتاز مى باشى كه احدى در قيامت نمى تواند درباره آنان با تو گفتگو كند، تو نخستين كسى هستى كه به خدا ايمان آوردى و از همه نسبت به پيمان هاى الهى باوفاترى و در اطاعت فرمان خدا پابرجاترى ...)). (1118)

- اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) مى فرمايد: آن روز، اسلام جز به خانه پيامبر و خديجه راه نيافته و من سومين آنان بودم ، نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را استشمام مى كردم . (1119)

- باز خود آن حضرت (عليه السلام ) فرمود: من بنده خدا و برادر پيامبر و صديق اكبر هستم ، اين سخن را پس از من جز دروغگوى افتراساز نمى گويد، من هفت سال پيش از مردم با رسول خدا نماز گزاردم . (1120)

- عفيف بن قيس كندى مى گويد: ((من در زمان جاهليت بازرگان عطر بودم ، در يكى از سفرهاى تجارتى وارد مكه شدم و مهمان عباس ، [عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )] شدم ، روزى در مسجد الحرام ، كنار عباس نشسته بودم ، خورشيد به او رسيده بود [هنگام ظهر شده بود] در اين هنگام جوانى به مسجد وارد شد كه صورتش همچون قرص ماه نورانى بود؛ نگاهى به آسمان كرد و سپس رو به كعبه ايستاد و شروع به خواندن نماز كرد. چيزى نگذشت كه نوجوانى خوش سيما به وى پيوست و در سمت راست او ايستاد، سپس زنى كه خود را پوشانده بود آمد و در پشت سر آن دو نفر قرار گرفت و هر سه مشغول نماز و ركوع و سجود شدند.

من از ديدن اين منظره در شگفت شدم و به عباس گفتم : اين اتفاق و حادثه بزرگى است . او نيز اين جمله را تكرار كرد و افزود: آيا اين سه نفر را مى شناسى ؟ گفتم : نه ، گفت : نخستين كسى كه وارد شد و جلوتر از هر دو نفر ايستاد برادرزاده من محمد بن عبدالله و دومين فرد، برادرزاده ديگر من ، على بن ابى طالب و سومين شخص ، همسر محمد است . محمد مدعى است كه آيين او از سوى خدا نازل شده است و اكنون در روى زمين جز اين سه نفر كسى از اين دين پيروى نمى كند. (1121) عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مى گفت اى كاش من چهارمين نفر از آنان مى بودم .

اين قضيه و روايات ديگر به خوبى نشان مى هد كه در آغاز دعوت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم )، غير از همسرش خديجه ، تنها على آيين او را پذيرفته بوده است . افزون بر اين پيشگامى در پذيرش اسلام ، ارزشى است كه قرآن بر آن تاءكيد دارد و مى فرمايد: ((كسانى كه در گرايش ‍ به اسلام پيشگام بوده اند، در پيشگاه خدا ارزش والايى دارند و پيشگامان آنان مقربانند)). (1122)

مورخين عموما مى گويند: پس از على بن ابى طالب (عليه السلام )، دومين مردى كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان آورد، زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام در حال بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را از خديجه گرفت و آزاد كرد. او همچنان در خانه آن حضرت به سر مى برد و به عنوان پسرخوانده رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) معروف شد.

زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و به تدريج با دعوت پنهانى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه عبارتند از: جعفر بن ابى طالب و همسرش اسماء دختر عميس ، عبدالله بن مسعود، خباب بن ارت ، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان - كه از اهل روم بود و در مكه زندگى مى كرد - عبيده بن حارث ، عبدالله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود پنجاه نفر مى شدند.

دعوت خويشاوندان به اسلام

مورخين شيعه و سنى روايت كرده اند كه چون آيه شريفه : و انذر عشيرتك الاءقربين ؛ ((خويشاوندان نزديكت را انذار كن )). (1123)؛ نازل گرديد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خويشاوندان نزديك خود را از فرزندان عبدالمطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت كرد و عذاى مختصرى را كه معمولا خوراك چند نفر بيش نبود براى آنان تهيه كرد همه از آن غذا خوردند و سير شدند، سپس ظرفى از شير (يا دوغ ) را آورد و همه آن چهل نفر از آن ظرف نوشيدند و سيراب شدند.

در اين هنگام ابولهب جلو آمد و گفت : به راستى كه محمد شما را جادو كرده است ، به خدا (لات و عزى ) سوگند كه اگر هر كدام از ما به تنهايى يك بره را مى خورد سير نمى شد و اگر هر كدام از ما يك ظرف پر از شراب مى نوشيد سيراب نمى گشت . اما محمد ما را به يك ران گوسفند و يك ظرف شير (يا دوغ ) مهمان كرده است و همه سير و سيراب شده ايم و اين نمى تواند چيزى جز يك سحر و جادوى آشكار باشد.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه سخن او را شنيد، آن روز چيزى نگفت و روز ديگر به على (عليه السلام ) دستور داد به همان ترتيب مهمانى ديگرى راه بيندازد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نمايد؛ چون على (عليه السلام ) دستور او را اجر كرد و غذا صرف شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شروع به سخنرانى كرده و فرمود:

((اى فرزندان عبدالمطلب ! به خدا سوگند هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آورده ام ، آورده باشد، من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند به من دستور داده است كه شما را دعوت به اين آيين كنم ، كدام يك از شما مرا در اين كار يارى خواهى كرد، تا برادر من و وصى و جانشين من باشد؟)).

در حديثى ديگر آمده است كه به دنبال اين سخنان يا پيش از آن جمله ديگرى را نيز ضميمه كرد و فرمود: ((نشانه صدق گفتار (و معجزه ) من نيز همين ماجراى بود كه ديديد، چگونه با غذايى اندك همه شما سير شدند، اكنون كه اين نشانه و معجزه را مشاهده كرديد و دعوتم را بپذيريد و سخنم را بشنويد كه اگر فرمانبردار شويد رستگار و سعادتمند خواهيد شد)).

سخنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به پايان رسيد ولى هيچ كس جز حضرت على (عليه السلام ) دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براى بيعت با او از جاى برنخاست . تنها على - همان تربيت شده دامان آن حضرت - بود كه از جا برخاست و آمادگى خود را براى ايمان به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و يارى آن حضرت اطلاع داد. على (عليه السلام ) در آن روز در سنين نوجوانى بود ولى همچون مردان نيرومند، با شهامت خاصى از جا برخاست و با گام هاى محكمى كه برمى داشت پش ‍ آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! من به تو ايمان آورده ام و آماده يارى تو در انجام اين ماءموريتى كه بدان مبعوث شده اى مى باشم .

در بسيارى از روايات آمده است كه اين جريان سه مرتبه تكرار شد؛ يعنى رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) سخنان خود را سه مرتبه تكرار فرمود و آنان را به ايمان آوردن به خدا و دين اسلام و يارى خود دعوت كرد و هيچ يك از آنان جز على (عليه السلام ) دعوت او را نپذيرفتند و تنها على (عليه السلام ) بود كه در هر بار برمى خاست و نزديك مى آمد و ايمان خود را اظهار مى داشت ؛ اما هر بار رسول خدا به او مى فرمود: بنشين ، تا اين كه در مرتبه سوم دست خود را جلو آورد و دست كوچك على را در دست گرفت و ايمان او را پذيرفت و بدين ترتيب از همان روز او را به معاونت و خلافت خويش انتخاب فرمود. و سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دست بر گردن على (عليه السلام ) نهاد و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من در ميان شما است ، سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد.

جمعيت از جا برخاستند و در حالى كه خنده تمسخرآميزى بر لب داشتند، به ابوطالب گفتند: به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمان پسرت كنى و از وى اطاعت نمايى . (1124)

در حديثى است كه پس از اين كه على (عليه السلام ) با آن حضرت بيعت كرد و ديگران دعوتش را نپذيرفتند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وى فرمود: نزديك بيا!

و چون على (عليه السلام ) نزديك رفت و به او فرمود: دهانت را باز كن . على نيز دهان خود را باز كرد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) قدرى از آب دهان خود را در دهان خود را در دهان او ريخت و سپس ميان شانه ها و سينه على نيز از همان آب دهان خود پاشيد.

ابولهب كه چنان ديد با اعتراض و تمسخر گفت : چه بد پاداشى به عموزاده خود دادى ، او دعوت تو را پذيرفت وتو آب دهان به صورت و دهان او پاشيدى ؟

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: چنين نبود، بلكه دهان و سينه او را از علم و حلم و فهم پر كردم (1125).

آغاز دعوت علنى

از ((ابن عباس )) نقل شده : هنگامى كه آيه و انذر عشيرتك الاءقربين نازل شد و پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ماءموريت يافت فاميل نزيك خود را انذار كند و به اسلام دعوت نمايد و دعوت خود را علنى سازد، پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر فراز كوه صفا آمد و فرياد زد: ((يا صباحاه ))! (اين جمله را عرب زمانى مى گفت كه مورد هجوم غافلگيرانه دشمن قرار مى گرفت ، انتخاب كلمه ((صباح )) به خاطر اين بود كه هجوم هاى غافلگيرانه غالبا در اول صلح واقع مى شد).

هنگامى كه مردم مكه اين صدا را شنيدند گفتند: كيست كه فرياد مى كشد؟

گفته شد: محمد است . جمعيت به سراغ حضرتش رفتند، او قبال عرب را با نام صدا زد و با صداى او جمع شدند، فرمود: به من بگوييد: اگر به شما خبر دهم كه سواران دشمن از كنار اين كوه به شما حمله ور مى شوند، آيا مرا تصيق خواهيد كرد؟

در پاسخ گفتند: ما هرگز از تو دروغى نشنيده ايم .

فرمود: من شما را در برابر عذاب شديد الهى انذار مى كنم و شما را به يكتاپرستى و ترك بت ها دعوت مى نمايم .

هنگامى كه ابولهب اين سخن را شنيد گفت : مرگ و نابودى بر تو باد!

آيا تو فقط براى همين سخن ما را جمع كرده اى !

در همين هنگام بود كه سوره ((مسد)) نازل شد: تبت يدا ابى لهب و تب ...

قرآن در پاسخ به سخنان زشت ((ابولهب )) مى فرمايد: ((بريده باد هر دو دست ابولهب و مرگ بر او باد، هرگز مال و ثروت او و آنچه او به دست آورده به حال او سودى نبخشيد و عذاب الهى را از او باز نمى دارد، به زودى وارد آتشى ميشود كه داراى شعله برافروخته است )). (1126)

سرانجام دشمنى ابولهب با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

نام او عبدالعزى (بنده بت عزى ) به گفته برخى چون عزى نام بت بود، خداوند نخواسته است او را بنده بت خواند، لذا در قرآن كنيه اش را ذكر فرمود - كنيه او ابولهب بود. انتخاب اين كنيه براى او شايد براى اين بود كه صورتى سرخ و برافروخته داشت ، چون لهب در لغت به معناى شعله آتش ‍ است .

او ور همسرش ام جميل كه خواهر ابوسفيان بود، از سخت ترين و بدزبان ترين دشمنان پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بودند. اذيت و آزارى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد، زيان بخش ترين و زيادتر از آزار ديگران بود؛ زيرا دشمنان ديگر، آن جراءت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار و اذيت كنند ولى ابولهب چون خود فرزند تا خلف عبدالمطلب و عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود. جراءت اين كار را داشت . افزون بر اين ، مردم جزيره العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مى كردند ولى مخالفت و تكذيب ابولهب را نمى توانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤ ثر واقع مى شد.

شخصى به نام ((طارق محاربى )) مى گويد: من در بازر ((ذى المجاز)) بودم ، (ذى المجاز نزديك عرفات ، در فاصله كمى از مكه است ) ناگهان جوانى را ديدم كه صدا مى زند: اى مردم ! بگوييد: لا اله الا الله تا رستگار شويد. و مردى را پشت سر او ديدم كه با سنگ به پشت پاى او مى زند، به گونه اى كه خون از پاهايش جارى شده بود و فرياد مى زد: اى مردم ! اين دروغگو است ، او را تصديق نكنيد!

من سؤ ال كردم : اين جوان كيست ؟

گفتند: محمد است كه گمان مى كند پيامبر مى باشد و اين پيرمرد عمويش ‍ ابولهب است كه او را دروغگو مى داند.

ربيعه بن عباد مى گويد: من با پدرم بودم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، را ديدم كه به سراغ قبايل عرب مى رفت و هر كدام را صدا مى زد و مى گفت : من رسول خدا به سوى شما هستم ، جز خداى يگانه را نپرستيد و چيزى را همتاى او قرار ندهيد.

هنگامى كه او از سخنش فارغ شد مرد احول خويش صورتى كه پشت سرش صدا مى زد: اى قبيله فلان ! اين مرد مى خواهد كه شما بت لات و عزى و هم پيمان هاى خود را رها كنيد و به سراغ بدعت و ضلالت او برويد، به سخنانش گوش فرا ندهيد و از او پيروى نكنيد.

من سؤ ال كردم او كيست ؟ گفتند: عمويش ابولهب است .

هر زمان گروهى از اعراب خارج مكه وارد آن شهر مى شدند و به سراغ ابولهب مى رفتند - به خاطر خويشاونديش نسبت به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و سن و سال بالاى او - و از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تحقيق مى نمودند، او مى گفت : محمد مرد ساحرى است ، آنان نيز بى آنكه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ملاقات كنند، باز مى گشتند. در اين هنگام گروهى آمدند و گفتند: ما از مكه بازنمى گرديم تا او را بينيم . ابولهب گفت : ما پيوسته مشغول مداواى جنون او هستيم ! مرگ بر او باد!

قريش و همدستانشان براى اين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به زانو درآوردند، طبق تعهدنامه اى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم ممنوع كردند. ابوطالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابوطالب با كمال سختى و مشقت ، روگار خود را به سر برند. ابولهب افزون بر اين كه پيوسته مراقب بود تا كسى آذوقه و خوار و بار و ساير مايجتاج زندگى به آنان برساند، هرگاه كاروان هاى تجارتى نيز از خارج ، وارد مكه مى شد به آنان سفارش مى كرد تا مى توانند، به فرادى كه از شعب ابوطالب پيش آنان مى روند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنان قدرت خريد نداشته باشند و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنان مى شد او جبران مى كرد. اين عمل ابولهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود، در محاصره اقتصادى و اجتماعى مؤ ثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم ، از ميان شعب ابوطالب به گوش مردم مكه مى رسيد.

در روايات آمده است كه بعد از جنگ بدر و شكست سختى كه نصيب مشركان قريش شد، ابولهب كه شخصا در ميان جنگ شركت نكرده بود پس ‍ از بازگشت ابوسفيان ، ماجرا را از او پرسيد.

ابوسفيان چگونگى شكست و در هم كوبيده شدن لشكر قريش را براى او شرح داد، سپس افزود: به خدا سوگند ما در اين جنگ سوارانى را در ميان آسمان و زمين ديدم كه به يارى محمد آمده بودند.

در اينجا ابورافع يكى از غلامان عباس مى گويد: من در آنجا نشسته بودم ، دستم را بلند كردم و گفتم : آنان فرشتگان آسمان بودند.

ابولهب سخت برآشفت و سيلى محكمى بر صورت من زد و مرا بلند كرده بر زمين كوبيد و از سوز دل خود پيوسته مرا كتك مى زد، در اينجا همسر عباس ((ام الفضل )) كه حاضر بود، چوبى برداشت و محكم بر سر ابولهب كوبيد و گفت : اين مرد ضعيف را تنها گير آورده اى .

سر ابولهب شكست و خون جارى شد و بعد از هفت روز بدنش عفونت كرد و دانه هايى همچون طاعون بر پوست بدنش ظاهر شد و با همان بيمارى به هلاكت رسيد. عفونت بدن به حدى بود كه كسى جراءت نمى كرد نزديك او شود و او را بيرون مكه برد، لذا از دور آب بر روى او ريختند و سپس سنگ بر او پرتاب كردند تا بدنش زير سنگ و خاك پنهان شد.

آرى ، آزار و آسيبى كه پيامبر گرامى ، از ناحيه عموى خود ابولهب و همسر او ((ام جميل )) مى ديد بى سابقه بود. منزل پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در همسايگى او قرار داشت . آنان از ريختن هرگونه زباله بر سر و صورت پيامبر دريغ نداشتند؛ روزى بچه دان گوسفندى بر سرش زدند و سرانجام كار به جايى رسيد كه حمزه به منظور انتقام عين همان را بر سر ابولهب كوبيد.