قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۳۹ -


اصحاب فيل در روايات

شيخ مفيد در امالى به اسناد از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند هنگامى كه ابرهه ، پادشاه يمن اراده كرد كه خانه كعبه را ويران نمايد و به اين نيت حركت كرد، جمعى از حبشى ها كه جلوتر از لشكر بودند، گله اى از شترهاى عبدالمطلب بن هاشم را ضبط كردند. عبدالمطلب به لشكرگاه آمد و اجازه خواست كه پادشاه را ببيند، به وى اجازه داده شد. ابرهه از خيمه اى از ديبا و بر تختى از ابريشم نشسته بود. عبدالمطلب سلام كرد و ابرهه جوابش را داد و به جمال و هيبت زيبايش خيره شد، سپس به او گفت : آيا در اجداد تو هم اين نور و جمالى كه در تو مى بينم وجود داشته است ؟

عبدالمطلب گفت : آرى ، اى پادشاه ! تمام اجدادم داراى چنين نور و هيبتى بوده اند.

ابرهه گفت : از جهت شرافت و افتخارى كه دارى شايسته آن هستى كه بزرگ قوم خويش باشى . و آنگاه او را در كنار خويش بر تخت نشاند. سپس به عبدالمطلب گفت : براى چه آمده اى ؟ سخاوتمندى و كرم و فضل تو به اطلاع من رسيده است و آن را در جمال و هيبت تو ديدم و بر عهده من است كه حاجت هايت را برآورده سازم ، پس هر خواسته اى كه دارى بگو.

عبدالمطلب گفت : لشكريان تو گله اى از شتران مرا برده اند، دستور دهيد كه آنان را به من بازگردانند.

ابرهه از اين درخواست خشمگين شد و گفت : از چشم افتادى ! آمده اى و درباره گله شترهايت از من خواهش مى كنى ، در حالى كه من براى ويران كردن شرف تو و قومت آمده ام ومى خواهم كه مايه افتخار شما را كه از هر گوشه و كنار براى زيارت آن مى آيند، منهدم كنم ؛ آنگاه تو درباره شترهايت از من خواهش مى كنى ؟!

عبدالمطلب گفت : من خداى كعبه كه قصد تخريب آن را كرده اى نيستم . من صاحب شترهايى هستم كه لشكريان تو آنان را به زور گرفته اند. من فقط درباره شترهايم مسئول هستم و كعبه نيز خدايى دارد كه او سزاوارتر و قوى تر از همه در حفظ و نگهدارى آن است .

ابرهه گفت شترها را به وى بازگردانيد. و پس از گرفتن آنان به سوى مكه بازگشت .

ابرهه با بزرگترين فيل كه سفيد و بسيار عظيم الجثه بود به سوى مكه حركت كرد. اين فيل داراى دو عاج بسيار بزرگ بود كه با انواع و اقسام جواهر و مرواريد زينت شده بود و ابرهه به داشتن آن بر پادشاهان مباهات مى كرد. پس از حركت ابرهه لشكريان هم حركت كردند ولى هر چه فيل را به سوى كعبه مى راندند نعره مى كشيد و اگر رهايش مى كردند به سرعت از كعبه دور مى شد.

در اين حال عبدالمطلب به غلامانش دستور داد كه فرزندانم را صدا بزنيد. هنگامى كه آمدند، عبدالمطلب به يكى از فرزندانش به نام عبدالله گفت : فرزندم به بالاى كوه ابوقيس برو و به سوى دريا نگاه كن و ببين كه چه چيزى از آن سو مى آيد، سپس مرا باخبر كن .

عبدالله به بالاى كوه ابوقيس رفت و مدتى در آنجا صبر كرد تا آن كه پرندگان ابابيل را ديد كه مثل سيل شبانه از سوى دريا به طرف كعبه سرازير شده اند. عبدالله به سرعت نزد پدرش آمد و او را از ماجرا باخبر كرد. عبدالمطلب به وى گفت : فرزندم برو دوباره ببين كه سرانجام كار چه مى شود و مرا از آن مطلع كن . عبدالله به بالاى كوه رفت و ديد كه پرندگان به سوى لشكرگاه ابرهه مى روند، عبدالمطلب را باخبر كرد. عبدالمطلب برخاست و گفت : اى اهل مكه ! به طرف لشكرگاه برويد و غنائم را برداريد.

مكيان خارج شدند و به پرندگان نگاه مى كردند. هر پرنده سه سنگ با خود داشت كه يكى از به منقار و دوتايى ديگر را با پاهايش گرفته بود و با هر سنگى يكى از لشكريان را مى كشتند. هنگامى كه تمام لشكريان را به قتل رساندند به طرف دريا بازگشتند. چنين حادثه اى هيچ گاه مشاهده نشده بود و لشكريان ابرهه مانند برگ هاى خزان بر زمين ريخته بودند. (1090)

شيخ كلينى در روضه كافى و شيخ صدوق (رحمه الله ) در علل الشرايع با اسناد از امام باقر (عليه السلام ) نقل مى كنند كه آن حضرت فرمود: خداوند پرندگانى را فرستاد كه از جانب دريا آمده بودند و هر پرنده اى سه سنگ به همراه داشت كه يكى را به منقار و دوتاى ديگر را به پاهايش گرفته بود و لشكريان را با اين سنگ ها مورد هدف قرار مى داد و اجسادشان در اثر اصابت سنگ پاره پاره مى شد. بدين ترتيب خداوند همه آنها را به درك واصل كرد و قبل از آن هيچ كس اين پرندگان و آن سنگ ها را نديده بود. (1091)

قمى در تفسيرش مى گويد: پرندگان بر بالاى سرشان بال بال مى زدند و سرهايشان را هدف قرار مى دادند سنگها از سرشان فرو مى رفت و از پايين بدنشان خارج مى شد و بنابر نقلى كه قرآن فرموده است ، به ((العصف الماءكول )) تبديل شده بودند و آن كاهى است كه بعضى از آن خرد شده و مقدارى از آن باقى مانده است . (1092)

طبرسى (رحمه الله ) در مجمع البيان از عياشى با اسناد از هشام بن سالم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه فرمود: خداوند پرندگانى شبيه پرستو را بر اصحاب فيل مسلط كرد كه در منقارشان سنگ هايى به شكل عدس بود، اين پرندگان بالاى سر افراد مى آمدند و سر آنان را هدف مى گرفتند و سنگ از مخرجشان خارج مى شد و اين كار را تا نابودى تمام لشكريان ابرهه ادامه دادند. (1093)

در روايتى ديگر نيز آمده است كه بعد از هلاكت و نابودى آنان ، خداوند سيلى فرستاد كه همه آنان را جمع كرد و به دريا ريخت . (1094)

داستانى زندگانى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )

ميلاد پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم )

عموم مورخين ، ميلاد پيامبر گرامى اسلام را در عام الفيل ، در سال 570 ميلادى نوشته اند. آن حضرت در سال 632 ميلادى در گذشته است و سن مبارك او شصت و دوسال يا شصت و سه سال بوده است ، بنابراين ولادت او در حدود 570 ميلادى خواهد بود.

اكثر محدثان و مورخان اتفاق نظر دارند كه تولد پيامبر در ماه ربيع الاول بوده است ولى در روز تولد وى اختلاف دارند. ميان محدثان شيعه مشهور است كه آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الاول روز جمعه ، پس از طلوع فجر چشم به دنيا گشود ولى مشهور ميان اهل تسنن اين است كه ولادت آن حضرت در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است .

نسب حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )

نسب حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) عبارت است از عبدالله ، عبدالمطلب ، هاشم ، عبدمناف ، قصى ، كلاب ، مره ، كعب ، لوى ، غالب ، فهر، مالك ، نصر، كنانه ، خزيمه ، مدركه ، الياس ، مضر، نزار، معد و عدنان . (1095)

خاندانى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آنان به دنيا آمد، از بهترين خاندان هاى عرب و شريف ترين آنان بود و بزرگ ترين منصب ها و سيادت ها در آنان وجود داشت ، زيرا منصب سقايت و اطعام حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصب ها بود از راه ارث به خاندان بنى هاشم و عبدالمطلب جد آن بزرگوار رسيده بود. پدران آن حضرت تا عدنان همه از بزرگان زمان خويش و بيشتر آنان از فرمانروايان مكه و حجاز بودند و از نظر معنوى موحد و خداپرست بودند. از عدنان تا حضرت آدم (عليه السلام ) نيز اين گونه بوده اند.

بر اساس تقسيم بندى قبايل عرب به دو گروه قحطانى و عدنانى ، قريش به خاطر انتساب به عدنان (جد بيستم پيامبر گرامى اسلام ) از عرب عدنانى به شما مى رود. از ميان عرب عدنانى همه تيره ها و كسانى كه سلسله نسب آنان به نضر بن كنانه منتهى مى شود قرشى محسوب مى شوند زيرا قريش نام يا لقب او بوده است . (1096)

قبيله قريش داراى تيره ها و شاخه هاى متعددى بود. مانند: بنى مخزوم ، بنى زهره ، بنى اميه ، بنى اسد و بنى هاشم كه پيامبر اسلام (عليه السلام ) از تيره اخير است .

فرزندان عبدالمطلب نيز عبارتند از: عبدالله ، حمزه ، عباس ، ابوطالب ، زبير، حارث ، حجل ، مقوم ضراز، ابولهب .

ماجراى ذبح عبدالله

عبدالمطلب موقع حفر زمزم (1097) احساس كرد كه بر اثر نداشتن فرزند بيشتر، در ميان قريش ضعيف و ناتوان است . از اين رو نذر كرد كه هر وقت فرزندان او به ده نفر رسيد، يكى از آنان را در پيشگاه كعبه قربانى كند و كسى را از اين پيمان با خبر نكرد. چيزى نگذشت كه شماره فرزندان او به ده نفر رسيد. زمان آن رسيده بود كه پيمان خود را به اجرا بگذارد، لذا تصميم گرفت كه موضوع را با فرزندان خود در ميان بگذارد و پس از جلب رضايت آنان يكى را به عنوان قربانى به وسيله قرعه انتخاب كند، عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود مواجه گشت .

مراسم قرعه كشى شروع شد و قرعه به نام عبدالله ، پدر گرامى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) اصابت كرد. عبدالمطلب بلافاصله دست عبدالله را گرفت و به سوى قربانگاه برد. گروه قريش از زن و مرد، از جريان نذر و قرعه كشى باخبر شدند، سيل اشك از رخسار جوانان سرازير بود. از ميان برادران عبدالله ، ابوطالب به خاطر علاقه زيادى كه به برادرش داشت بيش از ديگران متاءثر و نگران حال عبدالله بود، تا جايى كه نزديك آمد و دست پدر را گرفت و گفت : پدرجان ! مرا به جاى عبدالله قربانى كن و او را رها كن !

در اين هنگام دايى هاى عبدالله و ساير خويشاوندان مادرى (1098) او نيز جلو آمدند و مانع قتل عبدالله شدند. جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند، نزد عبدالمطلب آمدند و به او گفتند: تو اكنون بزرگ قريشى هستى و اگر دست به چنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اين عمل به صورت سنت در ميان مردم درخواهد آمد. پاسخ عبدالمطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كرده ام و بايد به نذر خود عمل نمايم . اما با اين حال نيز به دنبال چاره و راه حلى بود.

يكى از ميان جمعيت گفت : اين مشكل را پيش يكى از دانايان عرب ببريد شايد وى براى اين كار راه حلى بينديشد.

عبدالمطلب و سران قوم موافقت كردند و به طرف يثرب كه اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ يك روز مهلت خواست . روز دوم كه به حضوراو رفتند، چنين گفت : خون بهاى يك انسان نزد شما چقدر است ؟

گفتند: شما بايد ميان ده شتر و آن كسى كه او را براى قربانى كردن انتخاب كرده ايد قرعه بزنيد و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزايش دهيد باز ميان آن دو قرعه بكشيد و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت كرد، شماره شتران را به سه برابر برسانيد و باز قرعه بزنيد و به همين ترتيب تا وقتى كه قرعه به نام شتران اصابت كند.

عبدالمطلب قبول كرد و پس از بازگشت به مكه دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند، ديدند كه قرعه به نام عبدالله در آمد. ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم به نام عبدالله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند و قرعه زدند و همچنان به نام عبدالله در مى آمد تا هنگامى كه عدد شتران به صد شتر رسيد كه قرعه به نام شتران درآمد؛ در اين هنگام بانك تكبير و صداى هلهله زنان و مردان مكه به شادى بلند شد و همه خوشحال شدند، اما عبدالمطلب قبول نكرد و گفت : من دو مرتبه ديگر قرعه مى زنم و چون دو بار ديگر قرعه زدند، به نام شتران در آمد و عبدالمطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده است ، سپس عبدالله را رها كرد و دستور داد شتران را قربانى كرده و گوشت آنان را ميان مردم مكه تقسيم كنند.

ازدواج عبدالله با آمنه و وفات آن دو

ابن هشام و ديگران گويند، پس از داستان ذبح عبدالله و قربانى كردن شتران ، عبدالمطلب درصدد برآمد تا از شريف ترين خاندان قريش ، همسرى براى عبدالله بگيرد؛ به همين منظور عبدالله را با خود نزد وهب بن عبدمناف بن زهره بن كلاب بن مره كه بزرگ قبيله بنى زهره بود، برد و دختر او يعنى آمنه را كه در آن زمان از نظر فضيلت و مقام ، از بزرگوارترين زنان قريش بود براى عبدالله خواستگارى كرد، وهب بن عبدمناف نيز موافقت كرد و اين ازدواج فرخنده صورت گرفت . نام مادر آمنه ، بره دختر عبدالعزى بن عبدالدار بود كه او نيز از زنان بزرگوار زمان خويش بود.

مراسم عروسى و ازدواج در خانه آمنه صورت گرفت و تنها مولود اين ازدواج مبارك همان وجود مقدس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود. اين زوج شريف و گرامى جز آن حضرت فرزند ديگرى پيدا نكردند تا اين كه از دنيا رفتند.

عبدالله در سنين جوانى [به گفته برخى عبدالله در هنگام مرگ بيست و پنج ساله بوده ] به دستور پدرش عبدالمطلب براى تهيه آذوقه به شهر يثرب سفر كرد و در همان سفر از دنيا رفت و در آنجا به خاك سپرده شد. از روزى كه آمنه ، شوهر جوان و ارجمند خود را از دست داده بود، پيوسته مترصد فرصت بود كه براى زيارت آرامگاه همسرش به يثرب برود و هم از خويشان خود در يثرب ديدار كند. لذا باام ايمن (1099) راه يثرب را پيش گرفتند و يك ماه تمام در آنجا ماندند. اين سفر براى نوزاد قريش با تاءلمات روحى همراه بود؛ زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه اى افتاد كه پدرش در آن جان داده بود و به خاك سپرده شده بود و طبعا مادر او نيز چيزهايى از پدرش ‍ براى او نقل كرده بود.

هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان ، حادثه جانگداز ديگرى پيش آمد و امواج ديگر از حزن و اندوه به وجود آورد. او هنگام مراجعت به مكه ، مادر عزيز خود را در ميان راه ، در محلى به نام اءبواء از دست داد. اين حادثه ، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بيش از پيش در ميان خويشاوندان ، عزيز و گرامى گردانيد و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود؛ فزون از حد، مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت . از اين جهت او را از تمامى فرزندان خود بيشتر دوست مى داشت و بر همه مقدم مى شمرد.

بنابر گفته مشهور، هنگام مرگ عبدالله ، دو ماه يا قدرى بيشتر از عمر رسول خدا گذشته بود و هنگام مرگ مادرش آمنه ، او شش يا هفت سال داشت .

دوران شير خوارگى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

نوزاد قريش فقط سه روز از مادر خود شير خورد و پس از او، دو زن ديگر به افتخار دايگى پيامبر رسيدند. نخست ، ثوبيه كنيز ابولهب بود كه چهار ماه او را شير داد. عمل او تا آخرين لحظات مورد تقدير رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و همسر پاك او خديجه (عليها السلام ) بود. او نوزادى به نام مسروح داشت كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از شير او شير مى داد و پيش از آن نيز حمزه ، عمومى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را شير داده بود و حمزه برادر رضاعى پيامبر نيز محسوب مى شد؛ همچنين وى اباسلمه ، شوهرام حبيبه را نيز شير داده بود و او نيز برادر رضاعى حضرت محسوب مى شد. تا هنگامى كه آن زن زنده بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) احترام او را رعايت مى كرد و از او به نيكى ياد مى فرمود؛ با اين كه چند روزى بيشتر آن حضرت را شير نداده بود ولى پيوسته تا زنده بود مورد لطف و نوازش قرار مى داد. او در سال هفتم هجرى (هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جنگ خيبر برمى گشت ) از دنيا رفت . رسول خدا در جستجوى فرزند او مسروح برآمد تا او را نيز مرد محبت قرار دهد ولى به آن حضرت خبر دادند كه مسروح قبل از مادرش از دنيا رفته است .

زن ديگرى كه افتخار دايگى پيامبر را داشت ، حليمه سعيديه ، دختر ابى ذؤ ئب بود. او از قبيله سعد بن بكر بن هوازن بوده است و فرزندان او عبارتند از: عبدالله ، انيسه ، شيماء؛ آخرين فرزند او از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز پرستارى نموده است .

مورخن نوشته اند كه علت اين كه او را به ديگر دايگان ندادند، اين بود كه نوزاد فريش پستان هيچ يك از زنان شيرده را نگرفت . سرانجام كه حليمه سعديه آمد پستان او را مكيد. در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فراگرفت .

عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت : از كدام قبيله اى هستى ؟ گفت : از بنى سعد. گفت : اسمت چيست ؟ جواب داد: حليمه ، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار خوشحال شد و گفت : آفرين ، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته ، يكى سعادت و خوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى . (1100)

بزرگان قريش و اشراف مكه معمولا بچه هاى نوزاد خود را براى شير دادن و بزرگ كردن به زنان قبايل باديه نشين مى سپردند و براى اين عمل آنان علل و جهاتى ذكر كرده اند، از جمله :

- هواى آزاد و محيط بى سر و صداى صحرا موجب محكم شدن استخوان و رشد و تربيت سالم جسم و جان بچه مى شد و افرادى كه در آن آب و هوا رشد مى كردند، روحشان مانند هواى آزاد بيابان پرورش مى يافت .

- زنانى كه بچه هاى خود را در صحرا به زنان باديه نشين مى سپردند فرصت بيشتر و بهترى براى خانه دارى و جلب رضايت شوهر پيدا مى كردند و اين مساءله در زندگى داخلى و محيط خانه آنان بسيار مؤ ثر بود.

- اعراب باديه نشين ، زبانى فصيح تر از شهرنشينان داشتند و اين يا به خاطر آن بود كه زبان مرم شهر در اثر رفت و آمد كاروانيان مختلف و اختلاط و آميزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مى داد و لهجه صحرانشينان كه آميزشى با كسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود؛ يا هواى آزاد بيابان در اين جريان مؤ ثر بود و شايد جهات ديگرى نيز بوده كه در اين فصاحت لهجه تاءثير داشته است .

اتفاقا قبيله بنى سعد در ميان قبايل اطراف شهر مكه از قبايلى بوده كه به فصاحت لهجه مشهور و معروف بودند. لذا در حديثى آمده كه وقتى شخصى بدان حضرت عرض كرد: من كسى را از شما فصيح تر نديده ام ؟ حضرت در جواب او فرمود: چرا من اينگونه نباشم ، با اين كه ريشه ام از قريش و در ميان قبيله بنى سعد نشو و نما كرده ام .

در روايات و تواريخ علماى شيعه سخنانى درباره حليمه در مدت نگهدارى آن حضرت در ميان قبيله ، نقل شده است از جمله كه در مدت شيرخوارگى ، آن حضرت ، عدالت را مراعات مى كرد، يعنى پستان راست مرا او مى خورد و پستان ديگر را براى فرزند خودم مى گذارد و فرزندم نيز گويا مراعات احترام او را مى كرد و تا آن حضرت شير نمى خورد، لب به پستان چپ نمى زد. همچنين هر روز صبح كه بچه ها از خواب بيدار مى شدند معمولا خسته و كسل و چشمانشان به هم چسبيده بود و آن حضرت هميشه شاداب و پاكيزه از خواب برمى خاست .

و ديگر آن كه گويد: هنگامى او را با خود به بازار عكاظ و به نزد فال بينى از قبيله هذيل كه معمولا بچه ها را به نزد او مى بردند تا از آينده آنان خبر هد، بردم ؛ همين كه چشمش به آن حضرت افتاد فرياد زد: اى مردم هذيل ! اى اگر گروه اعراب ! و چون مردم به دورش جمع شدند گفت : اين كودك را بكشيد.

من كه اين سخن را شنيدم به سرعت آن حضرت را برداشتم و از آنجا دور شدم و خود را در بين مردم مخفى كردم ، مردم گفتند: كدام كودك را مى گويى ؟

گفت : همين كودك ، ولى كسى را نديدند.

آن گروه نيز رو به مرد كاهن كرده و گفتند: مگر چه شده ؟

گفت : به خدايان سوگند! كودكى را ديدم كه در آينده ، اهل دين و آيين شما را مى كشد و خداياتتان را مى شكند و بر همه شما فرمانروايى خواهد كرد.

مردم كه اين سخنان را شنيدند به جستجو پرداختند ولى كسى را نيافتند. چون حليمه او را با خود به ميان قبيله برده بود، از آن پس نيز آن حضرت را به كسى نشان نداد. (1101)