قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۴۰ -


وفات عبدالمطلب و سرپرستى ابوطالب

بنابر مشهور، هشت سال از عمر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گذشته بود كه عبدالمطلب از جهان رفت و غم و غصه تازه اى بر غصه هاى گذشته آن حضرت افزوده گرديد. عبدالمطلب در هنگام مرگ (به اختلاف گفتار مورخان ) هشتاد و دو سال و يا يكصد و بيست سال و به گفته جمعى يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود. ابوطالب ، روى عللى با افتخار، سرپرستى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بر عهده گرفت ، زيرا ابوطالب با عبدالله ؛ پدر ((محمد)) (صلى الله عليه و آله و سلم ) از يك مادر بودند گرچه او پرعايله و تنگذست بود، اما مرى بزرگوار، با همت و مور احترام و اطاعت مردم و در ميان قريش سرفراز بود. او به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) سخت علاقه مند بود، به طورى كه او را بيش ‍ از فرزندان خويش دوست مى داشت .

فاطمه بنت اسد - همسر ابوطالب - نيز در سرپرستى و پرورش او نقشى مهم داشت و در اين راه زحمات فراوانى را متحمل شد. او نه تنها محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را چون مادرى مهربان دوست مى داشت بلكه او را بر فرزندان خويش مقدم مى داشت . حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) هرگز زحمات او را فراموش نمى كرد و از او به عنوان مادر ياد مى كرد. (1102)

اوزاعى كه يكى از اهل حديث و مورخين است ، داستان مرگ عبدالمطلب و سفارش او را به فرزندان خود اين گونه نقل مى كند: پيغمبر خدا در دامان عبدالمطلب عمر خود را مى گذارنيد تا وقتى كه يكصد و دو سال از عمر عبدالمطلب گذشت و رسول خدا هشت ساله بود. عبدالمطلب پسران خود را جمع كرد و به آنان گفت : محمد يتيم است ، از او نگهدارى كنيد و سفارش مرا درباره او بپذيريد.

ابولهب گفت : من حفاظت او را به عهده مى گيرم .

عبدالمطلب گفت : شر خود را از او بازدار!

عباس گفت : من كفالت او را به عهده مى گيرم

عبدالمطلب گفت : تو مردى تندخو و غضبناك هستى ، مى ترسم او را بيازارى .

ابوطالب پيش آمد و گفت : پدرجان ! من از او نگهدارى و حفاظت مى كنم .

عبدالمطلب گفت : تو براى اين كار شايستگى دارى . سپس رو به آن حضرت كرده و گفت : اى محمد! از او فرمانبردارى كن . رسول خدا - با لحن كودكانه خود - فرمود: پدرجان ! ناراحت و غمگين مباش كه مرا پروردگارى است كه به حال خويش واگذارم نخواهد كرد. (1103)

سفر به شام و پيش گويى راهب

بازگانان ((قريش )) طبق معمول ، هر سال يك بار به سوى شام مى رفتند. ابوطالب نيز تصميم گرفته بود كه در سفر سالانه قريش شركت كند و محمد را در مكه بگذارد و عده اى را براى حفاظت او بگمارد. ولى در هنگام حركت كاروان ، اشك در چشمان محمد، طوفانى از احساسات در دل ابوطالب پديد آورد و به گونه اى كه ناچار شد، تن به مشقت بدهد و محمد را همراه خود ببرد.

ساليان درازى بود كه راهبى مسيحى ، به نام بحيرا در سرزمين بصرى در صومعه مخصوص خود مشغول عبادت و مورد احترام مسيحيان آن سرزمين بود. كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور مى كرد و گاهى در آنجا منزل مى كرد و تا آن سفر هيچ گاه بحيرا با آنان سخنى نگفته بود اما اين بار همين كه كاروان در نزديكى صومعه منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را به نزد ايشان فرستاد كه من غذاى زيادى تهيه كردم و دوست دارم كه امروز تمامى شما را از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد هر كه در كاروان است ، بر سر سفره من حاضر شويد.

قريشيان به طرف صومعه حركت كردند، اما محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به خاطر آن كه كودك بود و يا به ملاحظات ديگر همراه نبردند. شايد خود آن حضرت بيشتر مايل بود كه در تنهايى به سر برد و در اوضاع و احوال اجتماع خود انديشه كند. از اين رو درخواست كرد كه او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند، چرا كه ابوطالب به اين سادگى حاضر نبوده كه او را تنهاب بگذارد و برود.

بحيرا در چهره يكايك واردين نگاه كرد و اوصافى را كه از پيامبر اسلام شنيده بود و يا در كتاب ها خوانده بود در چهره آنان نديد. از اين رو با تعجب پرسيد: كسى از شما به جاى نمانده ؟

يكى از كاروانيان پاسخ داد: به جز كودكى نورس كه از جهت سنى كوچك ترين افراد كاروان بود كسى نمانده است .

بحيرا گفت : او را هم بياوريد و از اين به بعد چنين كارى نكنيد!

مردى از قريش گفت : به لات و عزى سوگند براى ما موجب سرافكندگى نيست كه فرزند عبدالله بن عبدالمطلب ميان ما باشد. اين سخن را گفت و برخاست و از صومعه به زير آمد و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را با خود به صومعه برد و در كنار خويش نشانيد.

بحيرا با دقت به چهره آن حضرت خيره شد و همه ويژگيهاى آن حضرت را كه در كتاب ها خوانده بود، از زير نظر گذرانيد. قريشيان مشغول خوردن غذا شدند، ولى بحيرا تمام حركات و رفتار محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را دقيق زير نظر گرفت و چشم از آن حضرت برنمى داشت و يكسره محو تماشاى او شده بود.

ميهمانان سير شده بودند و سفره غذا نيز برچيده شده بود، در اين موقع بحيرا پيش يتيم عبدالله [محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )] آمد و به او گفت : اى پسر! تو را به لات و عزى سوگند مى دهم [البته از اين سوگند منظورى نداشت بلكه ديده بود كه كاروانيان به آنان قسم مى خورند] كه آنچه از تو مى پرسم پاسخ مرا بدهى ؟

اما همين كه آن بزرگوار نام لات و عزى را شنيد، فرمود: مرا به لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوض تر از آن دو نيست .

بحيرا گفت : پس تو را به خدا سوگند مى دهم كه سؤ الات مرا پاسخ دهى !

حضرت فرمود: هرچه مى خواهى بپرس .

بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بيدارى آن حضرت سؤ الاتى كرد و حضرت نيز جواب مى داد. بحيرا پاسخ ‌هايى را كه مى شنيد با آنچه در كتاب ها درباره پيغمبر اسلام خوانده بود، تطبيق مى كرد و مطابق مى ديد. آنگاه ميان ديدگان آن حضرت را با دقت نگاه كرد و سپس ‍ برخاست و ميان شانه هاى آن حضرت را تماشا كرد و مهر نبوت را ديد و بى اختيار آن جا را بوسه زد.

قريشيان كه كم كم متوجه كارهاى بحيرا شده بودند، به يكديگر گفتند: محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد، از آن طرف ابوطالب نگران كارهاى بحيرا بود و مى ترسيد كه مبادا راهب سوء قصدى نسبت به برادرزاده اش داشته باشد. بحيرا ناگهان نزد او آمد و پرسيد: اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟

ابوطالب گفت : فرزند من است .

بحيرا گفت : او فرزند تو نيست و نبايد پدرش زنده باشد.

ابوطالب گفت : او برادرزاده من است .

بحيرا گفت : پدر و مادرش كجا هستند؟

ابوطالب گفت : هنگامى كه مادرش به او حامله بود، پدرش از دنيا رفت . و مادرش نيز چند سال قبل مرده است .

بحيرا گفت : راست گفتى ، اكنون خوب گوش كن و ببين كه من چه مى گويم . او را به شهر و ديار خود بازگردان و از ديد يهويان برحذرش دار و او را محافظت كن و مواظب باش تا كسى از آنان او را نشناسند كه به خدا سوگند، اگر آنچه من در مورد اين نوجوان مى دانم آنان بدانند حتما او را مى كشند. اى ابوطالب ! بدان كه كار اين برادرزاده ات بزرگ و عظيم خواهد شد؛ بنابراين هرچه زودتر او را به شهر خود بازگردان . من آنچه كه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم كه اين نصايح و سفارش ها درباره اين نوجوان را به تو اطلاع دهم .

سخنان بحيرا تمام شد و ابوطالب درصدد برآمد تا هر چه زودتر به مكه بازگردد، از اين رو كار تجارت را به زودى انجام داد و به مكه بازگشت .

در پاره اى از تواريخ آمده است كه وقتى سخنان بحيرا تمام شد، ابوطالب به او گفت : اگر مطلب اين گونه باشد كه تو مى گويى ، پس او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد كرد. (1104)

سفر دوم به شام

خديجه (عليها السلام )، دختر خويلد كه زنى تجارت پيشه ، با شرافت و ثروتمند بود، افرادى را براى بازرگانى مى گماشت و سرمايه اى در اختيارشان قرار مى داد و مزدى به آنان مى پرداخت . هنگامى كه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سن بيست و پنج سالگى رسيد، ابوطالب به او گفت : من تهيدست شده ام و روزگار نيز سخت شده است . اكنون كاروانى از قريش رهسپار شام مى شود، كاش تو هم نزد خديجه كه مردانى را براى تجارت مى فرستد، مى رفتى و كار تجارت او را به عهده مى گرفتى .

از سوى ديگر، خديجه كه از راستگويى ، امانتدارى و اخلاق پسنديده [حضرت ] محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آگاهى يافت ، كسى را به دنبال او فرستاد كه اگر كار تجارت مرا عهده دار شوى ، بيش از ديگران به تو مى پردازم و غلام خويش ميسره را نيز براى دستياريت مى فرستم .

حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه ميسره با كاروان قريش رهسپار شام شد. اتفاقا در اين سفر بيش از سفرهاى گذشته سود عايدشان گرديد. افزون بر اين ميسره در اين سفر از حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كراماتى ديد كه او را به حيرت انداخت . در اين سفر راهبى به نام نسطور از پيامبرى او در آينده بشارت داد. همچنين محمد را ديد كه بر سر تجارت با شخصى اختلاف پيدا كرد و آن مرد گفت : به لات و عزى سوگند يادكن تا سخنت را بپذيرم و محمد پاسخ داد: در عمرم هرگز به لات و عزى سوگند ياد نكرده ام .

لذا ميسره در بازگشت از سفر، كرامات محمد و آن چه را كه مشاهده كرد بود براى خديجه بيان كرد.

ازدواج پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خديجه (عليها السلام)

خديجه دختر خويلد از طرف پدر با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عموزاده بود و نسب هر دو به قصى بن كلاب مى رسيد. او از خانواده هاى اصيل و اشراف مكه بود. لذا هنگامى كه به سن بلوغ و رشد رسيد، خواستگاران زيادى داشت و بنا به نقل اهل تاريخ ، سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومى درآوردند؛ ولى چند سالى از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگرى كرد كه او را ابوهاله بن منذر اسدى مى گفتند. خديجه از شوهر دخترى پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و از اين رو، خديجه را ام هند مى ناميدند. شوهر دوم خديجه نيز پس ‍ از چند سال از دنيا رفت و ديگر او تا سن چهل سالگى شوهر نكرد تا هنگامى كه به ازدواج رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) درآمد.

جرياناتى كه به فاصله كمى براى خديجه [در رابطه به محمد و كرامات او در سفر] پيش آمده بود، او را بيش از پيش مشتاق همسرى با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كرد؛ با اين بزرگانى از قريش چون : عقبه بن ابى نعيط، ابوجهل و ابوسفيان آرزوى همسرى او را داشتند و از خديجه نيز پاسخ منفى شنيده بودند و خديجه همه آنان را رد كرده بود. خديجه تصميم گرفت علاقه اش به ازدواج با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به اطلاع آن حضرت برساند، از اين رو به دنبال نفيسه - از زنان قريش و دوستان خديجه بود - فرستاد و به طور محرمانه درد دل خود را به او گفت و از او خواست تا نزد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) برود و هر گونه كه خود صلاح مى داند موضوع را به آن حضرت بگويد.

نفيسه نزد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد و عرض كرد: اى محمد! چرا ازدواج نمى كنى ؟ اگر من زنى زيبا از خانواده ها شريف و اصيل براى تو پيدا كنم حاضر به ازدواج هستى ؟

حضرت فرمود: از كجا چنين زنى مى توانم پيدا كنم ؟

نفيسه گفت : من اين كار را خواهم كرد و خديجه را براى اين كار آماده خواهم كرد. سپس به نزد خديجه آمد و جريان را گفت و قرار شد كه ترتيب كار را بدهند. اين تصميم به اطلاع عموهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و عموى خديجه ، عمرو بن اسد و ديگر نزديكان رسيد و ترتيب مجلس خواستگارى و عقد داده شد.

خانه خديجه مركز رفت و آمد بزرگان قريش و داد و ستد اموال تجارتى بود و بيشتر اوقات نيز مستمندان و يتيمان براى رفع نيازمندى هاى خود به آنجا مى آمدند، ولى آن روز محفل تازه اى در آنجا تشكيل شده بود. همه و شايد بيشتر خود خديجه انتظار انجام مراسم عقد و ازدواجى را كه محفل به خاطر آن تشكيل شده بود مى كشيدند. محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن روز بيست و پنج سال از عمر و شريف و مباركش گذشته بود و خديجه نيز چهل سال داشت .

چند تن از بزرگان قريش براى انجام مراسم عقد به مجلس دعوت شده بودند. عموهاى پيغمبر نيز شركت كرده بودند و از بستگان خديجه نيز چند تن آمده بودند كه از همه معروف تر پسر عمويش ورقه بن نوفل بود و مسرت و خوشحالى از چهره وى و ديگران به خوبى نمايان بود. خطبه عقد به وسيله ابوطالب كه بزرگ بنى هاشم - كفيل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) - بود اجرا گرديد و پس از پايان خطبه عقد، پسر عموى خديجه ورقه بن نوفل پاسخ داد كه ما هم به اين ازدواج راضى هستيم و او را به عقد وى در آورديم .

در پاره اى از تواريخ آمده است كه ابوطالب مهريه خديجه را بيست شتر قرار داد و در تاريخ ديگرى نقل شده كه مهريه پانصد درهم بوده است .

اين مراسم با سرور و شادمانى انجام شد و به دنبال آن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد، دو شتر نحر كردند و غذايى به عنوان وليمه عروسى تهيه شد و خديجه نيز لباس عروسى بر تن كرد و مراسم زفاف انجام شد.

خديجه نخستين همسر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود و تا وى زنده بود، زنى ديگر اختيار نفرمود. خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود. پسران آن حضرت قاسم و عبدالله و دخترانش زينب ، ام كلثوم ، رقيه و فاطمه زهرا (عليها السلام ) بودند.

قاسم و عبدالله هر دو در كودكى قبل از بعثت از دنيا رفتند و دختران آن حضرت تا پس از بعثت آن حضرت زنده بودند و اسلام اختيار كردند و با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه هجرت كردند.

نصب حجرالاءسود و تجديد بناى كعبه

از اتفاقاتى كه در دوره پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد، داستان تجديد بناى كعبه و نصب حجرالاسود است . اجمال داستان اين چنين است كه پس از آن كه سى و پنج سال از عمر شريف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گذشته بود - يعنى ده سال پس از ازدواج با خديجه - سيلى بنيان كن از كوه هاى مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتى از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد؛ از سوى ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاى اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمى بيشتر از قامت يك انسان بود. همين موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتى در خانه كعبه اتفاق بيفتد و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهى كه در درون كعبه بود، بدزند؛ با اين كه پس از چندى سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و ودستش ‍ را نيز به جرم دزدى بريدند، اما همين سرقت ، قريش را به فكر انداخت تا سقفى براى خانه كعبه بسازند ولى اجراى اين تصميم به بعد موكول شد.

ويرانى قسمتى از خانه كعبه سبب شد تا قريش به مرمت آن اقدام كنند و ضمنا به تصميم قبلى خود نيز جامه عمل بپوشانند. براى انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاى اطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند. اما با چند مشكل رو به رو بودند، يكى از آنها نبودن چوب و تخته اى بود كه بتوانند با آن سقفى بر روى ديوارهاى كعبه بزنند، مشكل ديگر وحشت از اين بود كه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند مورد غضب خداى تعالى قرار گيرند و اتفاقى بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند.

مشكل اول با يك اتفاق غيرمنتظره كه پيش بينى نكرده بودند، حل شد و چوب و تخته آن تهيه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكى از كشتى هاى تجار رومى كه از مصر مى آمد در نزديكى جده به واسطه طوفان دريا - و يا در اثر تصادف با يكى از سنگ هاى كف دريا - شكست ، صاحب كشتى كه به گفته برخى نامش ((يا قوم )) بود، از مرمت و اصلاح كشتى ماءيوس شد و از بردن آن نيز صرف نظر كرد، قريش وقتى كه از ماجرا خبردار شدند، تخته هاى آن را براى سقف كعبه از او خريدارى كردند و به شهر مكه آوردند. در شهر مكه نيز نجارى قبطى بود كه او نيز مقدارى از مصالح كار را آماده كرد و مشكل اول حل شد. اما مشكل دوم مشكلى اساسى بود كه از آن وحشت داشتند، زيرا از زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناى آن مى ترسيدند كه مبادا به بلايى آسمانى يا زمينى دچار گردند. به همين جهت مقدمات كار كه فراهم گرديد و چهار طرف خانه را برا خرابى و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند، جراءت اقدام به خرابى نداشتند تا اين كه وليد بن مغيره به خود جراءت داد و كلنگ را در دست گرفت و پيش رفت و گفت : خدياا! تو مى دانى كه ما از دين تو خارج نشده ايم و منظورى جز انجام كار خير نداريم . اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتى از ديوار را خراب كرد.

مردم كه تماشا مى كردند، جراءت نزديك شدن نداشتند و با هم مى گفتند: ما امشب را هم صبر مى كنيم ، اگر بلايى براى وليد نازل نشد معلوم مى شود كه خداوند از كار ما راضى است و اگر ديديم وليد به بلايى گرفتار شد، دست به خانه نخواهيم زد و آن قسمت را هم كه وليد خراب كرد تعمير مى كنيم .

فرداى آن روز ديدند كه وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنباله كار خود را گرفت ديگران نيز پيش رفته و روى تقسيم بندى كه كرده بودند اقدام به خرابى ديوارهاى كعبه نمودند.

قريش ديوارهاى اطراف كعبه را تا اساس خانه كه به دست حضرت ابراهيم (عليه السلام ) پايه گذارى شده بود كندند، در آنجا به سنگ سبزرنگى برخوردند كه همچون استخوان هاى مهره كمر در هم فرو رفته بود و محكم شده بود؛ چون خواستند آنجا را بكنند، لرزه اى شهر مكه را فرا گرفت كه ناچار از كندن آن قسمت دست كشيدند و همان سنگ را پايه قرار دادند و شروع به تجديد بنا كردند. در پاره اى از تواريخ است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز در اين عمليات كمك مى كرد تا هنگامى كه ديوارهاى اطراف كعبه به وسيله سنگ هاى كبودى كه از كوه هاى مجاور مى آوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجر السود را به جاى اوليه خود نصب كنند. در اينجا بود كه ميان سران قبايل اختلاف افتاد و هر قبيله اى مى خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد.

دسته بندى قبايل شروع شد و هر تيره از تيره هاى قريش جداگانه مسلح شدند و آماده جنگ گرديدند. فرزندان عبدالدار طشتى را از خون پر كردند و دست هاى خود را در آن فرو بردند و هم پيمان شدند و گفتند: تا جان در بدن داريم نخواهيم گذاشت كه غير از ما كس ديگرى اين سنگ را به جاى خود نصب كند. بنى عدى هم با ايشان هم پيمان شدند، همين اختلاف سبب شد كه كار ساختن خانه خدا تعطيل گردد. سه چهار روز به همين منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قريش درصدد چاره جويى برآمدند و دنبال راه حلى مى گشتند تا موضوع را خردمنانه حل كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد.

روز چهارم يا پنجم بود كه پس از مشورت و گفتگو همه پذيرفتند كه هر چه ابااميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود، راءى و نظر دهد بدان عمل كنند. او نظر داد كه نخستين كسى كه از باب بنى شيبه [يا باب صفا] وارد مسجدالحرام مى شود، در اين كار حكم دهد و هر چه او گفت همه بپذيرند. قريش نيز اين داورى را پذيرفتند، چشم ها به درب مسجد دوخته شد. ناگهان [حضرت ] محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ديدند كه از در مسجد وارد شد، همه فرياد زدند: ((اين امين )) است كه مى آيد. اين محمد است ! و ما همه به حكم او راضى هستيم . چون حضرت نزديك آمد و جريان را به او گفتند فرمود: پارچه اى بياوريد. پارچه را آوردند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پارچه را پهن كرد و حجرالاسود را ميان پارچه گذارد و فرمود: هر يك از شما گوشه آن را بگيريد و بلند كنيد، رؤ ساى قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشه پارچه را گرفتند و همه در بلند كردن آن سنگ شركت كردند. وقتى سنگ را محاذى جايگاه اصلى آن آوردند، آن حضرت پيش رفت و حجر الاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد. ديوار كعبه را تا هجده ذراع بالا بردند. كار ساختمان كعبه به پايان رسيد و نزاعى كه ممكن بود به زد و خورد و كشتار و عداوت هاى عميق قبيله اى منجر گردد، با تدبير لطيف آن حضرت مرتفع گرديد. (1105 )

على (عليه السلام ) در مكتب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)

چند پس از تجديد بناى كعبه و چند سال پيش از بعثت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )، قحطى بزرگى در مكه رخ داد؛ ابوطالب عموى پيامبر تهيدست و عائله مند بود. محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عموى خود عباس كه از ثروتمندترين افراد بنى هاشم بود پيشنهاد كرد كه هر يك از ما يكى از فرزندان ابوطالب را به خانه خود ببريم تا فشار مالى او كم شود. عباس موافقت كرد و هر دو نزد ابوطالب رفتند و موضع را با وى در ميان گذاشتند، او نيز با اين پيشنهاد موافقت كرد. در نتيجه عباس ، جعفر را به نزد خود برد و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) على را تحت تربيت و كفالت خود قرار داد. على همچنان در خانه آن حضرت بود تا آن كه خداوند او را به رسالت مبعوث كرد و على (عليه السلام ) نيز او را تصديق و از او پيروى نمود. على (عليه السلام ) در آن زمان شش سال داشت .

ابوالفرج اصفهانى ، مورخ معروف مى نويسد: عباس ، طالب را و حمزه ، جعفر را و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) على (عليه السلام ) را به خانه هاى خود بردند. سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: من همان را برگزيدم كه خدا او را براى من برگزيده است . (1106)

اگرچه ظاهر جريان اين بود كه به زندگى ابوطالب در سال قحطى كمك شود، ولى هدف نهايى چيز ديگرى بود و آن اين كه على (عليه السلام ) در دمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تربيت و پرورش پيدا كند و از اخلاق كريمه او پيروى نمايد.

در اين باره اميرمؤ منان ، در نهج البلاغه مى فرمايد: ((همه شما از موقعيت و نزديكى من با رسول گرامى با خبر هستيد. او مرا در آغوش خود بزرگ كرد و من خردسالى بودم كه مرا به سينه خود مى چسباند و رختخواب مرا در كنار خود پهن مى كرد من بوى خوش آن حضرت را استشمام مى كردم و هر رو از اخلاق او چيزى مى آموختم )). (1107)