قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۳۰ -


داستان هدهد و ملكه سبا

سليمان (عليه السلام ) به فكر بناى بيت المقدس در سرزمين شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد، او ساختن آن بنا را آغاز كرد و وقتى از احداث اين بناى رفيع و با شكوه فارغ شد، دلش آرام و فكرش ‍ آسوده خاطر گرديد؛ سپس به قصد انجام فريضه حج با اطرافيان و گروه زيادى كه آماده زيارت خانه خدا بودند، عازم سرزمين مكه شد و در آنجا اقامت گزيد و عبادت و نذر خود را به پايان رسانيد؛ سپس آماده حركت شد و سرزمين حرم را به قصد يمن ترك كرد و وارد صنعا شد. در آنجا با سختى و مشقت به جستجوى آب پرداخت و در اين راه چشمه ها، چاه ها و زمين هاى زيادى را كاوش كرد ولى به مقصود خود دست نيافت ، سرانجام براى نيل به مقصود متوجه پرندگان شد.

سليمان كه از يافتن آب ماءيوس شده بود از هدهد (869) خواست تا او را به محل آب راهنمايى كند اما متوجه غيبت هدهد شد. سليمان از اين جريان بسيار ناراحت شد و گفت : ((من او را قطعا كيفر شديدى خواهم كرد و يا او را ذبح مى كنم ، مگر آن كه براى غيبتش دليل روشنى به من ارائه دهد)). (870)

((ولى غيبت هدهد چندان طولى نكشيد)) (871) وپس از لحظاتى بازگشت . براى تواضع نسبت به سليمان سر و دم خود را پايين آورد، سپس ‍ در حالى كه از غضب سليمان بيم داشت نزد او شتافت و چنين گفت : ((من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى ندارى ، من از سرزمين سباء يك خبر قطعى براى تو آورده ام )). (872)

اين خبر تا حدودى از ناراحتى سليمان كاست و شوق و علاقه اى در او به وجود آورد. سپس سليمان از هدهد خواست كه هر چه زودتر مشروح داستان خود رابيان كند و دليل و عذر خود را روشن سازد.

هدهد نيز چنين گفت : ((من به سرزمين سبا رفته بودم ، زنى را ديدم كه بر آنجا حكومت مى كند و همه چيز را در اختيار دارد و از هر نعمتى برخوردار و داراى دستگاهى عريض و تختى عظيم است )). (873)

سليمان از شنيدن اين سخن به فكر فرو رفت ، ولى هدهد به او مجال نداد و مطلب ديگرى افزود و گفت كه مساءله عجيب و ناراحت كننده اى كه من در آنجا ديدم اين بود كه ((مشاهده كردم آن زن و قوم و ملتش در برابر خورشيد سجده مى كنند، شيطان بر آنان تسلط يافته و اعمالشان را در نظرشان [زيبا] جلوه داده )) (874) و به اين ترتيب شيطان ، آنان را از راه حق بازداشته است و چنان در بت پرستى فرو رفته اند كه من باور نمى كنم به آسانى از اين راه دست بردارند.

سليمان از اين خبر دچار حيرت و تعجب شد و تصميم به پى گيرى خبر هدهد گرفت ، از اين رو گفت : من درباره اين خبر تحقيق و صحت آن را بررسى مى كنم اگر حقيقت همان است كه بيان كردى ، اين نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان سپس خود نيز در كنارى بايست و نظر آنان را جويا شو و ببين كه چه واكنشى نشان مى دهند.

ملكه سبا [كه بلقيس نام داشت ] نامه را گشود و از مضمون آن آگاه شد. او پيش از اين اسم و آوازه سليمان را شنيده بود و محتواى نامه نشان مى داد كه سليمان تصميم شديدى درباره سرزمين سبا گرفته است . ملكه سخت در فكر فرو رفته و چون در مسائل مهم ملكتى با اطرافيانش مشورت مى كرد، آنان را دعوت كرد و گفت : ((اى اشراف و بزرگان ! نامه ارزشمندى به سوى من ارسال شده است )) (875)؛ سپس ملكه سبا به ذكر مضمون نامه پرداخت و گفت : ((اى نامه از سوى سليمان است كه چنين نوشته : بسم الله الرحمن الرحيم . توصيه من به شما اين است كه در برابر من برترى جويى مكنيد و به سوى من آيد و تسليم حق شويد)). (876)

ملكه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را فراخواند تا اعتماد آنان را جلب و از تدبير و پشتبانى ايشان استفاده كند، آن گاه به آنان گفت : ((اى اشراف و صاحب نظران ! راءى و نظر خود را در اين كار مهم براى من ابراز داريد كه من هيچ كار مهمى را بى حضور شما و بدون نظر شما انجام نداده ام )). (877)

چون ملكه موضوع را شرح داد، مشاورين گفتند: ما فرزندان جنگ و نبرديم و اهل فكر و تدبير نيستيم ، ما امور خود را به فكر و تدبير تو واگذار كرده ايم و شئون سياست و اداره مملكت را به تو سپرده ايم ، شما امر بفرماييد ما نيز همچون انگشتان دست در اختيار تو هستيم و آن را اجرا مى كنيم .

ملكه سبا از پاسخ مشاورين خود، دريافت كه بيشتر مايل به جنگ و دفاع هستند و نظر آنان را نپسنديد و اعلام كرد كه صلح بهتر از جنگ است . سپس ‍ در استدلال آن سخنان چنين گفت : ((پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى مى شوند آن را به فساد و ويرانى مى كشانند و عزيزان آنجا را به ذلت مى نشانند)). (878) بر مردم ظلم و ستم روا مى دارند و در بيدادگرى افراط مى نمايند، اين روش هميشگى زمامداران در هر عصر و زمانى است .

ملكه در ادامه افزود: ما بايد قبل از هر كار سليمان و اطرافيان او را بيازماييم و ببينيم به راستى آنان كيانند، آيا سليمان پادشاه است يا پيامبر؟ ويرانگر است يا مصلح ؟ ملت ها را به ذلت مى كشاند يا به عزت ؟ و براى اين كار بايد از هديه استفاده كرد، ((من هديه گران بهايى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه واكنشى را از ناحيه آنان براى ما مى آورند)). (879) پادشاهان علاقه شديدى به ((هدايا، دارند و نقطه ضعف و زبونى آنان نيز در همين است . آنان را مى توان با هداياى گران بها تسليم كرد، اگر ديديم سليمان با اين هدايا تسليم شد، معلوم مى شود شاه است و در برابر او مى ايستيم و تكيه بر قدرت مى كنيم كه ما نيرومنديم و اگر بى اعتنايى به ما نشان داد و بر سخنان خود و پيشنهادهايش اصرار ورزيد، معلوم مى شود كه او پيامبر خداست و در اين صورت بايد عاقلانه برخورد كرد.

فرستادگان ملكه سبا با كاروان هدايا، سرزمين يمن را پشت سرگذاشتند و به سوى شام و مقر سليمان حركت كردند، به گمان اين كه سليمان از ديدن اين هدايا خوشحال مى شود و به آنان شاد باش مى گويد. اما همين كه با سليمان رو به رو شدند صحنه عجيبى در برابر آنان نمايان گشت ، سليمان نه تنها از آنان استقبال نكرد، بلكه گفت : ((آيا شما مى خواهيد مرا با مال خود كمك كنيد و فريب دهيد؟ در حالى كه اين اموال در نظر من بى ارزش است ، آنچه خداوند به من بخشيده ، از آنچه به شما داده است بهتر و با ارزش تر است )). (880)

سپس براى اين كه قاطعيت خود را در مساءله حق و باطل نشان دهد، به فرستاده مخصوص ملكه سبا چنين گفت : ((به سوى آنان بازگرد (و اين هايا را نيز با خودببر) و اعلام كن ، به زودى با لشكرهايى به سراغ آنان خواهيم آمد كه توانايى مقابله با آن را نداشته باشند و آنان را از آن سرزمين آباد با ذلت و خوارى بيرون مى كنيم )). (881)

فرستادگان بلقيس آنچه ديدند و شنيدند به اطلاع او رساندند، سپس ملكه گفت : ما ناچاريم كه به فرمان وى گوش فرا دهيم و از او اطاعت كنيم و براى پاسخ و قبول دعوتش نزد او بشتابيم . از اين رو ملكه سبا با عده اى از اشراف قومش تصميم گرفتد به سوى سليمان بيايند و شخصا اين مساءله مهم را بررسى كنند تامعلوم شود سليمان چه آيينى دارد.

اين خبر از هر طريقى كه بود به سليمان رسيد. سليمان تصميم گرفت در حالى كه ملكه و يارانس در راه هستند، قدرت نمايى شگرفى كند تا آنان را بيش از پيش به واقعيت اعجاز خود آشنا و در مقابل دعوتش تسليم سازد. پس سليمان رو به اطرافيان خود كرد و گفت : ((اى گروه بزرگان ! كدام يك از شما تخت او را پيش از آن كه خودشان نزد من بيايند و تسليم شوند براى من مى آورد؟)) (882).

براى اين كار دو نفر اعلام آمادگى كردند كه يكى از آنان عجيب و ديگرى عجيب تر بود. نخست : ((ديوى نيرومند از جنيان گفت : من مى توانم پيش ‍ از آن كه از جاى خود برخيزى آن را به نزد تو آورم و من بر اين كار توانا و امين هستم ! در آوردن آن نيز شرط امانت را به جاى مى آورم )). (883)

سليمان كسى را مى خواست كه زودتر از آن ، تخت را نزدش بياورد، تا اين كه مرد صالحى [نفر دوم ] به نام آصف بن برخيا كه از علم كتاب نيز بهره مند بود - يعنى قسمتى از اسم اعظم الهى را مى دانست - به سليمان عرض ‍ كرد: ((من پيش از آن كه چشم بر هم زنى ، آن را نزد تو حاضر مى كنم )). در حديثى از امام صدق (عليه السلام ) روايت شده ، آصف بن برخيا با طى الارض آن تخت را نزد سليمان حاضر كرد و ((هنگامى كه سليمان آن تحت را نزد خود ثابت و پا برجا ديد، زبان به شكر پروردگار گشود و گفت : اين از فضل پروردگار من است تا مرا بيازمايد كه آيا شكر نعمت او را به جا مى آورم يا كفران نعمت مى كنم ؟)) (884)

سليمان براى اين كه ميزان عقل و درايت ملكه سبا را بيازمايد و نيز زمينه اى براى ايمان او به خداوند فراهم سازد، دستور داد تخت او را كه حاضر ساخته بودند تغيير دهند، گفت : ((تخت او را برايش ناشناس سازيد، ببينيم آيا هدايت مى شود يا از كسانى خواهد بود كه هدايت نمى يابند)) (885). ((هنگامى كه ملكه سبا وارد شد، كسى اشاره اى به تخت كرد و گفت : آياتخت تو اين گونه است ؟)) (886)

ملكه سبا نيز زيركانه ترين و حساب شده ترين جواب ها را داد و گفت : ((گوياخود آن تخت است ))، (887) پس در ادامه افزود: ((و ما پيش ‍ از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم ))، (888) يعنى اگر منظور سليمان از اين مقدمه چنينى ها اين است كه ما به اعجاز او پى ببريم ما پيش ‍ از اين با نشانه هاى ديگر از حقانيت او آگاه شده بوديم . شايد منظور او از اين سخنان همان رد هداياى سليمان مبنى بر اثبات حقانيت وى بوده است .

سليمان از قبل دستور داده بود كه صحن يكى از قصرها را از بلور بسازند و در زير آن آب جارى قرار دهند. هنگامى كه بلقيس به آنجا رسيد، ((به او گفته شد داخل حياط قصر شو، ملكه آن صحنه را كه ديد گمان كرد نهر آبى است [لذا] ساق پاهاى خود را برهنه كرد تا از آب آب بگذرد)). (889)

اما ((سليمان به او گفت كه حياط قصر از بلور صاف ساخته شده )) (890) (اين آب نيست كه بخواهد پا را برهنه كند و از آب بگذرد).

هنگامى كه ملكه سبا، اين صحنه را ديد چنين گفت : ((پروردگارا! من كه بر خويشتن ستم كردم ، با سليمان در پيشگاه الله ، پرودگار عالميان ، اسلام آورد.)) (891).

آنچه در قرآن كريم پيرامون ملكه سبا آمده ، همان مقدار است كه به آن اشاره شد، يعنى اين كه او سرانجام ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست ، ولى درباره سرانجام كار او اختلاف است . بعضى گفته اند كه سليمان او را به ازدواج خود درآورد و سلطنت او را به خودش بازگرداند و بعضى از پادشاهان حبشه خود را از نسل سليمان و بلقيس دانسته اند و جمعى نيز گفته اند كه او را به عقد پادشاهى در يمن به نام تبع درآورد. اما بنابر گفته بعضى از مفسران ، مشهور اين است كه او با سليمان ازدواج كرد.

چگونگى مرگ سليمان (عليه السلام ) و مدت عمر او

شيخ طبرسى (رحمه الله ) در مجمع البيان نقل كرده است كه سليمان (عليه السلام ) گاهى يكى دو سال يا يكى دو ماه يا بيشتر و كمتر در مسجد بيت المقدس اعتكاف مى كرد و آب و غذا همراه خود مى برد و به عبادت پروردگار مشغول بود تا در آن وقتى كه مرگ فرا رسيد. روزى سليمان گياهى را ديد كه سبز شده از وى نامش را پرسيد. او گفت : نام من خرنوب است . سليمان نيز از خاصيت اين گياه [ويران كننده امارت ها بود] آگاهى داشت ودانست كه به زودى خواهد مرد از اين رو به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرگ مرا از جنيان پنهان دار تا انسيان بداند كه جنيان عالم به غيب نيستند. از بناى ساختمان او يك سال مانده بود. به خاندان خود نيز سپرد كه جنيان را از مرگ من آگاه نكنيد تا از بناى ساختمان فراغت يابند، سپس به محراب عبادت داخل شد و بر عصاى خود تكيه زد و از دنيا رفت و يكسال همچنان بر سر پا بود! چون آن ساختمان به پايان رسيد، خداى متعال موريانه ها را ماءمور كرد تا عصا را خوردند و سليمان بر زمين افتاد. آنگاه جنيان از مرگ آن حضرت آگاه شدند. (892)

در حديثى شيخ صدوق ، در عيون الاءخبار و علل الشرايع از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه داستان فوق با اختلاف و شرح بيشترى نقل شده و در آن حديث ذكرى از مدت يك سال نشده و امام (عليه السلام ) مدت مزبور را به اجمال بيان فرموده است . ترجمه حديث اين گونه است كه امام هشتم از پدرش و او از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه روزى سليمان بن داد به اصحاب خود فرمود: ((خداى تعالى چنين سلطنتى كه شايسته كسى نبود به من عنايت كرده ، باد و انس و جن و پرندگان و وحوش را مسخر من ساخت و زبان پرندگان را به من آموخت و از همه چيز به من داد؛ با همه اين احوال ، خوشى يك روز تا شب براى من كامل نشده و من ميل دارم فردا به قصر خودم درآيم و به بالاى آن بروم و بر آنچه تحت فرمانروايى من هست بنگرم ، كسى را اجازه ندهيد بر من وارد شود تا يك روز را به آسايش بگذرانم )).

اصحاب اطاعت كردند، فرداى آن روز سليمان عصاى خود را به دست گرفت و وارد قصر شد و به بلندتين نقطه قصر رفت ، در حالى كه بر عصا تكيه زده بود و با خوشحالى به اطراف قصر نگاه مى كرد و از آنچه خدا به وى عطا كرده بود خوشحال بود كه ناگاه جوانى زيبارو و خوش لباس را ديد كه از گوشه قصر ظاهر شد. سليمان متوجه او شد و گفت : چه كسى تو را وارد اين قصر كرده است و به اجازه چه كسى داخل شدى ؟

آن جوان كه در واقع فرشته مرگ (ملك الموت ) بود در پاسخ گفت : پروردگار قصر مرا داخل آن كرد و به اجازه او وارد شدم !

سليمان گفت : البته پروردگار آن ، سزاوارتر از من است ، اكنون بگو كه كيستى ؟

ملك الموت گفت : من فرشته مرگ هستم .

سليمان پرسيد: براى چه اينجا آمده اى ؟

ملك الموت مگفت : آمده ام تا جان تو را بگيرم و روح تو را قبض كنم .

سليمان گفت : ماءموريت خود را انجام ده كه امروز روز خوشى و سرور من بود و خدا نخواست كه من جز به وسيله ديدار و لقاى او خوشى و سرورى داشته باشم .

ملك الموت جان سليمان را همچنان كه به عصا تكيه داده بود گرفت و تا وقى كه خدا مى خواست ، با اين كه مرده بود همچنان سر پا ايستاده و بر عصا تكيه زده بود و مردم او را مى ديدند و خيال مى كردند كه او زنده است . همان وضع سبب شد كه مردم درباره آن حضرت سخنانى بگويند، جمعى مى گفتند: او كه در اين مدت بسيار سر پا ايستاده و احساس خستگى نمى كند و نمى خوابد و احتياج به آب و غذا ندارد، پروردگار ماست كه شايسته پرستش است . دسته اى ديگر مى گفتند: او ساحر است و ما را جادو كرده است .

اما جمعيت مؤ منان مى گفتند: سليمان بنده خدا و پيغمبر اوست كه خدا هر چه مى خواهد درباره اش انجام مى دهد. چون گفتگو و اختلاف درميان آنان پديدار گشت ، مى خواهد درباره اش انجام مى دهد. چون گفتگو و اختلاف در ميان آنان پديدار گشت ، خداوند موريانه را فرستاد تا درون عصاى او را بخورد و بدين ترتيب عصاى سليمان شكست و سليمان از بلاى تخت قصر بر زمين افتاد. (893)

مدت عمر سليمان را پنجاه و پنج سال نوشته اند برخى هم مانند عمر يعقوب پنجاه و دو سال ذكر كرده اند. قبر آن حضرت نزد قبر پدرش داود در بيت المقدس است . (894)

درباره داستان حضرت سليمان (عليه السلام ) نقل ها و احاديث بسيارى است كه اغلب آنان با شاءن پيغمبر خدا سازگار نيست . علامه شعرانى (رحمه الله ) در پاورقى تفسير ابوالفتوح رازى ، فرموده اند: در داستان سليمان هيچ روايت صحيح كه بتوان بر آن اعتماد كرد وجود ندارد. بعضى از آن احاديث يقينا باطل و بعضى نيز دليلى بر صحت آن وجود ندارد. آرى ، داستان سليمان نيز همانند بسيارى از داستان هاى انبيا با روايات مجعولى آميخته شده و خرافاتى به آن بسته اند كه چهره اين پيامبر بزرگ را دگرگون ساخته و بسيارى از اين خرافات از تورات كنونى گرفته شده و ما نيز اگر به آنچه كه قرآن كريم درباره اين پيامبر فرموده قناعت كنيم هيچ مشكلى پيش ‍ نمى آيد. (895)

داستان حضرت يونس (عليه السلام )

حضرت يونس (عليه السلام ) يكى از پيامبران الهى است كه نام مباركش ‍ چهار مرتبه در قرآن كريم ذكر شده و يك سوره قرآن نيز به نام اوست .

حضرت يونس (عليه السلام ) از پيامبران بنى اسرائيل است كه بعد از حضرت سليمان به پيامبرى رسيد. بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهيم (عليه السلام ) دانسته اند و به دليل اين كه در شكم ماهى قرار گرفت ، با لقب ذوالنون (نون به معناى ماهى ) و صاحب الحوت خوانده مى شد. بعضى ظهور او را در حدود 825 ق .م نوشته اند و هم اكنون در نزديكى كوفه در كنار شط، قبر معروفى به نام يونس است .

حضرت يونس (عليه السلام ) در قرآن

در سوره يونس درباره قوم آن پيغمبر چنين بيان شده است : ((چرا نبود قريه اى كه مردم آن (در هنگام مشاهده عذاب ) ايمان آورند و ايمان آوردنشان به آنان سود دهد؛ مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند عذاب خوارى و ذلت را از آنان برطرف كرديم و تا مدتى از زندگى بهره مندشان كرديم )). (896)

در سوره انبيا نيز آمده است : ((وذالنون - يونس - را ياد كن آنگاه كه خشمناك از ميان مردم بيرون رفت و گمان داشت كه بر او سخت نخواهيم گرفت ، پس در ظلمات (و تاريكى ها) ندا كرد كه معبودى جز تو نيست و من در زمره ستمكاران بوده ام ؛ پس اجابتش كرديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤ منان را اين گونه نجات دهيم )). (897)

در سوره صافات نيز آمده است : ((و يونس از پيغمبران بود، هنگامى كه به صورت فرار به سوى كشتى (كه مملو از جمعى بود) رفت پس قرعه زدند و و مغلوب قرعه شد (قرعه به نام او درآمد)، ماهى او را بلعيد، در حالى كه وى خود را ملامت مى كرد (يا از ملامت شدگان بود) و اگر نبود كه او از تسبيح گويان بود تا روز قيامت و آن روزى كه مردمان برانگيخته مى شوند در شكم آن ماهى مى ماند، پس او را به صحرا افكنديم و در آن وقت بيمار بود درخت كدويى بر او رويانديم و او را به سوى صدهزار نفر يا بيشتر از مردم فرستاديم ، پس ايمان آوردند و تا مدتى (كه مقدر شده بود) از زندگى بهره مندشان ساختيم )). (898)

در سوره ((ن )) خداى تعالى خطاب به پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد: ((در برابر حكم پروردگارت صبور باش )) (899) و در ادامه مى فرمايد: ((و مانند صاحب ماهى نباش كه در حال غم زدگى ندا داد و اگر رحمت پروردگارش او را فرا نگرفته بود، در صحرا به حال نكوهيدگى افتاده بود، پس پروردگارش او را برگزيد و از شايستگانش كرد)). (900)

يونس (عليه السلام ) در ميان قوم خود

يونس چون ديگر انبيا، دعوت خود را از توحيد و مبارزه با بت پرستى شروع كرد و سپس با مفاسدى كه در محيط او رايج بود به مبارزه پرداخت . حضرت يونس (عليه السلام ) در شهر نينوا زندگى مى كرد كه مردمان آنجا در اوج بت پرستى و در تاريكى جهل و شرك غوطه ور بودند. حضرت يونس ‍ (عليه السلام ) نور ايمان را شعله ور ساخت و پرچم توحيد را بر كف گرفت و به قوم نادان خود گفت : عقل شما عزيزتر از آن است كه بت را عبادت كند و جبين شما گرامى تر از آن است كه بر اين جمادات بى روح سجده كند، پس ‍ به خود آيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به چشم دل بنگريد تا ببينيد كه در وراى اين جهان ، خداوندى بزرگ وجود دارد كه يگانه و بى نياز است و تنها ذات كبريايى او شايسته عبادت و ستايش است . او مرا براى راهنمايى شما فرستاده و از در حمت ، مرا بر شما مبعوث كرده تا شما را به سوى او راهنمايى و ارشاد كنم ، زيرا پرده هاى جهل و نادانى ، عقل و ديده شما را پوشانده و از درك حقايق عاجزيد.

قوم يونس با شنيدن اين سخنان تازه و صحبت از خداى يگانه ، دچار حيرت و وحشت شدند، چون از خدايى شنيدند كه تاكنون او را نشناخته اند؛ برايشان گران آمد كه ببينند يك نفر از خودشان بر آنان برترى يابد و ادعاى پيغمبرى و رسالت نمايد. از اين رو به يونس گفتند: اين چه مهملاتى است كه مى بافى ؟! اين خدايى كه ما را به سوى آن دعوت مى كنى كيست ؟ ما خدايانى داريم كه پدرانمان ساليان سال آنان را پرستش مى كردند و ما نيز هم اكنون آنان را مى پرستيم ، پس از چه رو ما بايد دين اجدادمان را كنار بگذاريم و به دين تازه تو رو آوريم .

يونس در پاسخ گفت : پرده هاى تقليد را از چشم هاى خود برداريد و عقل خود را از حجاب خرافات برهانيد، كمى فكر كنيد كه آيا اين بت هايى را كه صبح و شب مورد توجه قرار مى دهيد، در برآوردن حاجات و يا دفع شر و بلا مى توانند شما را يارى كنند، آيا براى شما نفعى دارند و يا مى توانند شرى را از شما برطرف گردانند؟ آيا اين بتها مى توانند چيزى را و يا مرده اى را زنده نمايند، بيمارى را شفا دهند و يا گمشده اى را هدايت كنند، آى اگر من بخواهم به آنان ضررى برسانم مى توانند از اين امر جلوگيرى كنند و يا اگر آنان را بشكنم و خرد كنم مى توانند دوباره خود را استوار و پا برجا سازند؟ در ادامه افزوده : چرا از دينى كه شما را به سوى آن دعوت مى كنم روى مى گردانيد و از آن دورى مى كنى ، در حالى كه اين دين به شما قدرت مى دهد، امور خود را اصلاح كنيد. وضع جامعه خود را سامان دهيد و اجتماع خود را تقوى و بهسازى كنيد. دين من شما را امر به معروف و نهى از منكر مى نمايد، امنيت و اطمينان را بين شما به وجود مى آورد، شما را توصيه مى كند كه نسبت به مستمندان مهربانى و به بينوايان لطف روا داريد، گرسنگان را اطعام و اسيران را آزاد سازيد.

يونس پيوسته از سر خيرخواهى و مهربانى قوم خود را پند و اندرز مى داد ولى در پاسخ غير از عناد و استدلال هاى جاهلانه چيزى نمى شنيد.

مردم نينو (901) در پاسخ به استدلال يونس گفتند: تو نيز مانند ما بشرى و يكى از افراد اجتماع ما هستى ، ما نمى توانيم روح خود را آماده پيروى از تو كنيم و گوش به سخنان تو بسپاريم و دعوتت را تصديق بنماييم . دست از دعوت خود بردار و ما را به حال خود واگذار! آنچه تو از ما مى خواهى براى ما قابل پذيرش نيست .

يونس گفت : من با زبان خوش و مسامحه با شما سخن گفتم و با منطق ، شما را به خير و صلاحتان دعوت كردم اگر گفتار من در اعماق روح شما اثر كند، به هدفى كه به آن اميدوار و به ايمانى كه طالب آن بوده ام رسيده ام ولى اگر دعوت مرا رد كنيد بايد بدانيد كه بلايى سخت بر شما نازل مى گردد و هلاكت شما نزديك است ؛ به زودى نشانه هاى غذاب را مى بينيد و بايد منتظر عواقب آن باشيد.

قوم يونس به او گفتند: اى يونس ! ما دعوت تو را نمى پذيريم و از تهديد تو نيز هراسى نداريم ، اگر راست مى گويى آن عذابى را كه ما را از آن مى ترسانى بر ما نازل كن !

در اين هنگام صبر يونس لبريز شد و عرصه بر او تنگ آمد و چون از دعوت خود نتيجه اى نگرفت ، از آنان نااميد گشت و با خشم و ناراحتى دست از آنان شست و شهر و قوم خود را رها كرد؛ زيرا هر چه مردم را دعوت كرد، آنان ايمان نياوردند و حجت و برهان او را نپذيرفتند و در آن تفكر و تاءمل نكردند. بدين ترتيب يونس فكر كرد كه مسئوليت او به پايان رسيده است و آنچه انجام داده كفايت مى كند بنابراين او طاقت نياورد و به استقبال قضا و نزول كيفر الهى از شهر خارج شد.