قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۳۱ -


نشانه هاى عذاب الهى

هنوز يونس از شهر نينوا دور نشده بود كه مردم اعلام خطر عذاب و نشانه هاى هلاكت خود را ديدند، هواى اطرافشان تيره و تار شد، رنگ رخسارشان دگرگون گشت و اضطراب ، آنان را فرا گرفت و بيم و هراس بر آنان مستولى شد، در اين حال دريافتند، دعوت يونس حق و هشدارش ‍ صحيح بوده است و بدون ترديد عذاب دامنشان را فرا مى گيرد و سرنوشت عاد و ثمود و نوح همان گونه كه شنيده بودند در مورد آنان نيز تكرار خواهد شد.

آرى ، آنان دريافتند كه بايد به خداى يونس پناه ببرند و به او ايمان آورند و از گشته و گناهان خويش توبه نمايند، به همين منظور سر به كوهستان ها و بيابان ها گذاشتند و با گريه و زارى و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بين مادران و فرزندانشان جدايى انداختند، ناله و فرياد آنان كوه و دشت را پركرد و شيون مادران و غوغاى چهارپايان در نشيب و فراز كوه و دشت پيچيد.

در اين هنگام خداوند نيز سايه رحمت خويش را بر سر آنان گشود و ابرهاى عذاب را از فراز آنان كنار زد و توبه آنان را قبول كرد، زيرا در توبه خود بى ريا و در ايمان خود صادق بودند، خدا هم عذاب خود را بر طرف ساخت و مردم نينوا با ايمان كامل و امنيت خاطر به خانه هاى خود بازگشتند و آرزو كردند كه يونس به جمع آنان بازگردد و در بين آنان به عنوان پيغمبر و رسول و رهبر و پيشوا زندگى كند. اما يونس نينوا را ترك كرد و به راه خود ادامه داد تا به دريا رسيد، در آنجا عده اى را ديد كه قصد عبور از دريا را دارند لذا از آنان تقاضا كرد كه او را هم همراه خود ببرند. پس از اين كه او سوار كشتى شد هنوز از ساحل دور نشده بود و از خشكى فاصله زيادى نگرفته بود كه دريا طوفانى شد، در اين حال مسافران و ملوانان كشتى راهى جز سبك كردن كشتى به نظرشان نمى رسيد، لذا با يكديگر مشورت كردند كه چه كنند سپس به توافق رسيدند كه قرعه كشى كنند و قرعه به نام هر كس افتاد او را داخل دريا بيندازند. برخى از مورخين در اين مورد نوشته اند: چون كشتى به حركت افتاد نهنگى عظيم الجثه اطراف كشتى به جولان پرداخت . سرنشينان كشتى عقيده داشتند كه اين ماهى طعمه مى خواهد و بى ترديد در بين ما فردى گنهكار و يا برده اى فرارى جود دارد كه ما به چنين عذابى گرفتار شده ايم . سپس به حكم قرعه رضايت دادند تا يكى از سرنشينان را به دريا بيندازند. پس قرعه انداختند و قرعه به نام يونس درآمد ولى به خاطر احترام و ارزشى كه براى او قائل بودند، حاضر نشدند او رابه دريا بيندازند، پس بار ديگر قرعه انداختند و اين بار نيز به نام يونس در آمد اما اين بار هم دريغ كردند كه او را به دريا بيندازند و براى سومين مرتبه قرعه انداختند و اين بار نيز قرعه به نام يونس در آمد.

يونس (عليه السلام ) در شكم ماهى

حضرت يونس چون ديد سه مرتبه قرعه به نامش در آمده ، دريافت كه در اين پيشامد سرى نهفته است و خداوند نيز در اين جريان تدبير و حكمت دارد سپس خود را در ميان دريا انداخت . در اين هنگام خدا به ماهى بزرگ دستور داد كه يونس را ببلعد و او را در شكم خود مخفى سازد ولى نبايد گوشت او را بخورد و استخوانش را بشكند و بدنش خراشى ببيند؛ چرا كه او پيغمبر خداست كه دچار عجله و ترك اولى شده و از تعجيل خود نادم و پشيمان است . پس يونس در شكم ماهى قرار گرفت و ماهى امواج را شكافت و در اعماق تيره دريا فرو رفت ، چون عرصه بر يونس تنگ شد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت ، به ياور مصيبت زدگان و دادرس ‍ ستمديدگان پناه آورد و در قعر دريا و تاريكى هاى آن فريادبرآورد: اى خداى بزرگ ! معبودى يكتا جز تو نيست . تو از هر عيب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مى باشم . خداى غفار نيز دعاى يونس را اجابت كرد و به ماهى فرمان داد كه ميهمان خود را در ساحل دريا بگذارد و ماهى نيز يونس ‍ را با بدنى لاغر و نحيف كنار ساحل انداخت ، رحمت خدا او را دريافت و بوته كدويى بالاى سرش روييدن گرفت ، يونس نيز از ميوه آن خورد و در سايه اش آرميد تا نيروى خود را بازيابد.

سپس خداى تعالى به او وحى كرد به شهر خود بازگرد و به جمع بستگان و طايفه خود بپيوند، زيرا آنان ايمان آورده اند و بت ها را كنار گذاشته و اكنون در جستجوى تو و منتظر بازگشت تو هستند.

يونس به شهر خود بازگشت و با تعجب ديد كسانى كه هنگام هجرت يونس ‍ به پرستش بت ها كمر بسته بودند، اكنون زبانشان به ذكر خدا باز شده است و خداى يكتا را سپاس و ستايش مى كنند. (902)

حضرت يونس (عليه السلام ) در روايات

امام باقر (عليه السلام ) در حديثى طولانى مى فرمايد: هنگامى كه يونس ‍ تصميم گرفت قوم خود را كه در ميان آنان بچه هاى شيرخواره و افراد ناتوان بسيارى وجود داشت ، نفرين كند، خداوند به او وحى فرستاد كه من پروردگارى حكيم و عادل هستم و با بندگانم مدارا خواهم كرد تا شايد توبه نمايند و هيچ گاه به خاطر گناه بزرگ ترها، كودكان خردسال را عذاب نخواهم كرد. من تو رابه سوى مردم فرستادم تا طبيب درد آنان باشى ؛ اما تو دل را شكستى و با بدبينى و ناشكيبايى از من خواستى تا آنان را عذاب كنم . اى يونس ! در تقدير من چيز ديگرى ضبط گرديده است . آنان مى توانند در صورت ادامه زندگى شهرها را آباد سازند و بندگان با محبتى را به جهان عرضه نمايند، اما با اين حال به خاطر تو عذابم را در روز چهارشنبه نيمه شوال و به هنگام طلوع فجر نازل مى كنم . يونس كه از عاقبت كار اطلاعى نداشت تتصميم گرفت با عابدى به نام مليخا از شهر خارج شود، اما روبيل حكيم او را از اين كار برحذر داشت و گفت : بهتر است با رفق و مدارا با قومت رفتار كنى ، شايد به تو ايمان بياورند. اما مليخاى عابد او را از عاقبت مخالفت با فرمان پيامبر خدا ترسانيد. روبيل به مليخا گفت : تو بهتر است ساكت باشى ، چون عابدى هستى كه از دانش و تجربه توشه اى نيندوختى ، سپس رو به يونس كرد و گفت : هيچ مى دانى كه اگر خداوند، توبه مردم را ببيند در حق آنان لطف و كرامت خواهد نمود و عذاب را از آنان دور خواهد كرد، در آن صورت تو دروغگو پنداشه مى شوى و ممكن است ، نامت از ميان انبياى الهى محو گردد. اما يونس نصايح روبيل را نپذيرفت و هنگامى كه وقوع حتمى عذاب را به اطلاع قومش رسانيد، مردم او را از شهر بيرون راندند. بعد از خروج يونس ، روبيل بر فراز كوهى رفت و خطاب به مردم گفت : وعده الهى قطعى است بهتر است پايين كوه و در ميان شكافى كودكان را رها كنيد و مادران ، خود به دامنه كوه ها پناه برند. آن گاه كه بادى زرد رنگ كه از شرق مى وزد ديدند، همه به ناله و فغان درآييد و با گريه و تضرع از خداوند طلب توبه كنيد و سعى نماييد از گريه و زارى خسته نشويد تا آن كه خورشيد غروب كند، مردم به دستور روبيل عمل كردند و هنگامى كه بادى زرد رنگ با صدايى مهيب و رعد و برق فراوان به سويشان آمد، همانند بزغاله هايى كه براى شيرخوردن به زير سينه مادرشان پناه مى برند دست به سوى آسمان برداشتند و به مناجات مشغول گشتند، در اين حال خداوند به جبرئيل وحى فرستاد كه من توبه آنان را پذيرفتم و به عهدم وفا كردم ، چون بنده ام يونس از من خواسته بود عذابى سخت بر قومش نازل گردانم . اسرافيل مى گويد: عذاب خداوند تا نزديك شانه هاى قوم يونس نيز رسيده بود. اما خداوند مرا ماءمور ساخت تا مسير آن را به سوى چشمه ها و مسيل هايى كه به كوه هاى بلند منتهى مى شد تغيير دهم .

[امام باقر (عليه السلام ) در ادامه افزود:] عذاب قوم يونس در كوه هاى ناحيه موصل فرود آمد. هنگامى كه روبيل ، مليخا را ديد از او پرسيد: آيا نظر تو درست تر بود يا راءى من ؟ مليخا گفت : اكنون دريافتم كه حكمت و راءى تو بر عبادت و زهد و نظر من برترى داشته است و حكمت و دانشى كه همراه تقوى و صلاحيت باشد، بسيار كارآمدتر از عبادتى است كه با درك و توجه همراه نيست . مى گويند، آن دو از آن پس در ميان قوم يونس باصفا و صميميت به زندگى ادامه دادند. اما يونس از آنچه كه اتفاق افتاده بود با ناراحتى به سوى ساحل دريا حركت كرد فآمنوا فمتعناهم الى حين ؛ (903) مردم آن سرزمين به يونس ايمان آوردند و ما ايشان را تا روزى كه در قيد حيات بودند از نعمت هاى خود برخوردار ساختيم )). (904)

مدت غيبت يونس (عليه السلام )

ابوعبيده از امام باقر (عليه السلام ) پرسيد: مدت غيبت يونس تا زمان ايمان مجدد مردم به او چه مقدار بود؟

حضرت فرمود: چهار هفته ، يك هفته او از شهرش تا كنار ساحل طى كرد، همين مقدار راه را نيز در هنگام بازگشت درنورديد. آنگاه ابوعبيده پرسيد: آيا اين مدت مانند هفته و ماه هاى معمول دنيوى بود يا فقط ساعاتى چند به طول انجاميد؟

حضرت در پاسخ فرمودند: قرار بود عذاب در روز چهارشنبه بر قوم يونس ‍ نازل گردد، همان روز نيز خداوند از آنان درگذشت و يونس روز پنج شنبه با حالت خشم از ميان قومش بيرون رفت . فاصله شهر تا ساحل دريا يك هفته طول كشيد و همچنين مدت يك هفته را او در ميان شكم نهنگ سپرى كرد و يك هفته را نيز در بيابان زير سايه كدو گذرانيد و يك هفته را هم صرف بازگشت مجدد به شهرش كرد. بعد از رجعت يونس ، مردم به او گرويدند و در صلح و آرامش به زندگى ادامه دادند. آنان تنها قومى بودند كه بعد از ديدن نشانه هاى عذاب ايمان آوردند و ايمانشان به سودشان تمام گرديد. (905)

علت نزول بلا بر يونس

ابوحمزه ثمالى مى گويد: روزى عبدالله بن عمر بر امام سجاد (عليه السلام ) وارد شد و از او پرسيد: آيا شما عقيده داريد كه يونس بن متى ، هنگامى كه ولايت جدتان على بن ابى طالب (عليه السلام ) به او عرضه گرديد از پذيرشش امتناع ورزيد تا آن كه دچار آن مصائب گرديد؟

امام سجاد (عليه السلام ) در پاسخ فرمودند: اين چه تهمتى است ، مادرت به عزايت بنشيند! سپس دستور داد با پارچه اى چشم مبارك خود و مرا بستند، لحظه اى بعد خود را در كنار ساحل دريايى ديدم . در اين لحظه امام سجاد (عليه السلام ) از نهنگى كه داخل آب بود خواست تا سر بيرون آورد و داستان يونس را براى ما بازگويد. بعد از چند لحظه اى نهنگى عظيم در برابر ما حاضر گشت و گفت : اى سرور من ! خداوند هيچ پيامبرى از حضرت آدم تا جد بزرگوار شما حضرت ختمى مرتبت (صلى الله عليه و آله و سلم ) را مبعوث نگردانيد، مگر آن كه ولايت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) را بر آنان عرضه نمود. پس هر كس كه بدون شبهه و اعتراضى آنرا پذيرفت خلاصى يافت ؛ اما هر كس كه در پذيرش آن درنگ نمود دچار سختى ها و مشكلات شد، مانند حضرت آدم و استفاده اش از درخت منع شده ، نوح و طوفانى كه بر آنان نازل گرديد، ابراهيم و آتشى كه برايش افروخته شد، يوسف و تنهايى او در چاه ، ايوب و بلاهاى بى شمار و طولانى اش و داود و خطايش در دادرسى . هنگامى كه دوران نبوت يونس رسيد خداوند از او نيز خواست تا به ولايت على (عليه السلام ) و فرزندان گرامى اش اقرار نمايد، يونس در پاسخ گفت : چگونه ولايت كسى را كه نديده ام بپذيرم ؟ بعد از اين سخن بود كه او را بلعيدم . او چهل روز در شكم من زندانى بود تا آن كه ولايت اميرالمؤ منين و فرزندان پاكش (عليهم السلام ) را پذيرفت و من نيز او را به ساحل دريايى پرتاب كردم اءن لا اله لا اءنت ، سبحانك انى كنت من الظالمين امام سجاد (عليه السلام ) از نهنگ خواست به قعر درياها بازگردد و در پى آن ، دريا آرامش مجدد خود را بازيافت . (906)

لحظه اى غفلت

درروايتى از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه آن حضرت فرمود: روزى ام سلمه شنيد كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مناجات با پروردگارش مى فرمايد: اللهم لاتكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا: خداوندا مرا بر يك چشم به هم زنى به نفس خود وامگذار)). ام سلمه عرض كرد: اى رسول خدا! چرا تو چنين مى گويى ، در حالى كه رسول و فرستاده خدا هستى ؟ رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: چگونه امن باشم ؟ در حالى كه حق تعالى يونس بن متى را به يك چشم برهم زدنى به خود واگذاشت و از او صادر شد آنچه صادر گشت . (907)

و در روايتى ديگر از ابن ابى يعفور منقول است كه امام صادق (عليه السلام ) به او فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس را كمتر از يك چشم بر هم زدنى به خود واگذاشت و از او آن ترك اولى صادر گشت كه اگر بر آن حال مى مرد موجب قص عظيم در مرتبه او مى شد. (908)

داستان حضرت زكريا و يحيى (عليهما السلام )

حضرت زكريا در قرآن

نام حضرت زكريا در چهار سوره آل عمران ، انعام ، مريم و انبيا ذكر شده است . در سوره انعام نام آن حضرت در ضمن نام ساير انبيا آمده است ، ولى در سه سوره ديگر به زندگى او نيز اشاره شده است . در سوره آل عمران داستان كفالت آن حضرت از مريم دختر عمران ، مادر عيسى (عليه السلام ) و دعايى كه او براى فرزنددار شدن كرد و بشارت فرشتگان به ولادت يحيى و ساير مطالب مربوط به آن داستان ذكر شده است .

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: ((زكريا كفالت مريم را به عهده گرفت و هرگاه زكريا به او مى گفت : اى مريم ! اين روزى تو از كجا آمده ؟ مريم گفت : ((از پيش خداست ، كه خداوند هر كه را خواهد بى حساب روزى مى دهد)). در اينجا بود كه زكريا پروردگار خويش را خواند و گفت : پروردگارا! به من از جانب خود فرزندى پاكيزه ببخش كه تو شنواى دعا هستى . فرشتگان موقعى كه او در محراب عبادت مشغول نيايش بود، او را صدا زدند و بشارت دادند كه خداوند به زودى پسرى به نام يحيى به او خواهد داد و او تصديق كننده كلمه خدا (يعنى عيسى ) است و پارسا و پيغمبرى از شايستگان است . زكريا از شنيدن بشارت تولد يحيى به وسيله فرشتگان در شگفت شد و در پيشگاه خدا عرض كرد: ((خداوندا! چگونه ممكن است فرزندى از من متولد شود در حالى كه به پيرى رسيده ام و همسرم نازاست )).

در جواب به او وحى شد كه ((خداوند اين گونه هرچه را بخواهد انجام مى دهد)).

زكريا گفت : پروردگارا! براى من نشانه و علامتى قرار بده (كه اين حادثه در چه زمانى به وقوع مى پيوندد؟) خداوند فرمود: نشانه تو آن است كه سه روز جز به رمز با مردم سخن نگويى و پروردگار خود را بسيار ياد كن و شبانگاه و بامداد او را تسبيح گوى )). (909)

زكريا از خداوند تقاضاى نشانه اى بر بشارت تولد يحيى مى كند. اظهار تعجب زكريا از اين حادثه عجيب و نيز تقاضاى نشانه از پروردگار، به هيچ وجه ، دليل بر عدم اعتماد او بر وعده هاى پروردگار نيست بلكه او مى خواست ايمان او به اين مطلب ، ايمان شهودى گردد، زكريا مى خواست قلبش مالامال از اطمينان شود و همچون ابراهيم كه به دنبال اطمينان و آرامش ناشى از شهود حسى مى گشت ، به چنين مرحله اى برسد.

خداوند، اين درخواست زكريا را به اجابت رسانيد و براى او نشانه اى قرار داد و آن نشانه اين بود كه بدون هيچ عامل طبيعى ، زبان او سه شبانه روز از كار افتاد و قادر به گفتگوهاى عادى نبود، ولى هنگام تسبيح و ذكر پروردگار زبان او به راحتى به كار مى افتاد. اين وضع عجيب نشانه اى از قدرت پروردگار بر همه چيز بود، خدايى كه مى تواند زبان بسته را به هنگام ذكرش ‍ بگشايد، قادر است از رحم بسته و عقيم ، فرزندى با ايمان كه مظهر ذكر پروردگار باشد به وجود آورد.

همسر زكريا و مادر مريم خواهر بودند. در تاريخ آمده كه حضرت يحيى شش ماه از حضرت عيسى بزرگتر بود و چون در ميان مرم به زهد و پارسايى معروف بود، ايمان او به پسرخاله خود حضرت عيسى ، اثر عميقى در توجه مردم به مسيح گذاشت . جالب آن كه عيسى و يحيى به معناى زنده ماندن است .

مقام نبوت در خردسالى

حضرت يحيى (عليه السلام ) از همان دوران كودكى مورد لطف و عنايت خداوند بود و مقام نبوت به او داده شد. هر چند شكوفايى عقل انسان دوران خاصى دارد، ولى همواره در انسان ها افراد استثنايى وجود داشته اند، خداوند اين دوران را براى بعضى از بندگانش بنابر مصالحى كوتاه تر كرده و در سال هاى كمترى قرار داده است ، همان گونه كه سخن گفتن افراد پس از گذشتن يكى دو سال از تولد است در حالى كه حضرت مسيح (عليه السلام ) در همان روزهاى نخستين ، زبان به سخن گشود.

شهادت حضرت زكريا

حضرت زكريا بيشتر اوقات خود را به عبادت و موعظه و اندرز بندگان خدا مى گذرانيد تا زمانى كه به دستور پادشاه جبار آن زمان ، فرزندش يحيى را به قتل رساندند، زكريا از اين رو از شهر خارج و در يكى از باغ هاى اطرف شهر بيت المقدس پنهان شد و ماءمورين شاه نيز در تعقيب او وارد باغ شدند. درختى در آنجا بود كه زكريا در آن پنهان شد، ماءمورين فهميدند كه زكريا آنجاست ، پس به كنار درخت آمدند و آن درخت را با اره دو نيم كردند و زكرياى پيغمبر نيز در وسط درخت به دو نيم شد.

در بعضى نقل ها آمده است كه علت خروج زكريا از بيت المقدس آن بود كه يهوديان ، او را متهم به زنا با مريم كردند! چون شخص ديگرى جز او نزد مريم رفت و آمد نمى كرد و مريم نيز بدون داشتن شوهر حامله شده بود، يهود گفتند: اين حمل از زكرياست . شيطان نيز به اين شايعه كمك كرد و يهود را عليه زكريا تحريك نمود؛ آن حضرت ناچار شد از شهر خارج شود و به آن باغ پناه ببرد ولى يهويان به تعقيب او پرداختند و چنانكه ذكر شد، در آن باغ و در ميان آن درخت او را شهيد كردند، و بنابر نقلى آن درخت نزد يهود، مقدس بود و حاضر به قطع آن نبودند، اما به اصرار شيطان ، سرانجام آن را قطع كردند و بريدند. (910)

شهادت حضرت يحيى (عليه السلام)

حضرت يحيى (عليه السلام ) قربانى روابط نامشروع يكى از طاغوت هاى زمان خود با يكى از محارم خويش شد. هيروديس پادشاه هوسباز فلسطين ، عاشق هيروديا دختر برادر خود شد و زيبايى او دلش را در گرو عشقى آتشين قرار داد، لذا تصميم به ازدواج با او گرفت ! وقتى اين خبر به پيامبر بزرگ خدا، يحيى (عليه السلام ) رسيد، او به صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج نامشروع و مخالف دستورات تورات است و من با آن مخالفت خواهم كرد. وقتى خبر اين ماجرا در شهر پيچيد و به گوش هيروديا نيز رسيد، او تصميم گرفت از يحيى كه بزرگ ترين مانع او بود، انتقام بگيرد و او را از سر راه هوس هاى خويش بردارد. لذا ارتباط خود را با عمويش بيشتر كرد و زيبايى خود را دامى براى او قرار داد و آنچنان در او نفوذ كرد كه روزى هيروديس به او گفت : هر آرزويى دارى از من بخواه كه مسلما آن را برايت برآورده مى كنم .

هيروديا گفت : من چيزى جز سر يحيى را نمى خواهم ! زيرا او نام من و تو را بر سر زبان ها انداخته و همه مردم به عيب جويى ما نشسته اند، اگر مى خواهى دل من آرام گيرد و خاطرم شاد گردد بايد اين كار را برايم انجام دهى !

((هيروديس )) كه ديوانه وار به آن زن عشق مى ورزيد، بى توجه به عاقبت اين كار تسليم شد و چيزى نگذشت كه سريحيى را نزد آن زن آوردند، اما عواقب دردناك اين عمل ، سرانجم دامان او را گرفت .

در روايات آمده كه چون يحيى را به قتل رساندند، يكقطره از خون آن پيغمبر معصوم روى زمين ريخت و اين قطره خون جوشش كرد و بالا آمد، مردم روى آن خاك ريختند ولى خون همچنان بالا آمد و هر چه خاك روى آن ريختند، از جوشش نايستاد تا اينكه تبديل به تل بسيار بزرگى شد؛ ولى باز هم جوشيد تا پس از گذشتن آن قرن ، خداى تعالى بخت نصر را بر آنان مسلط كرد كه هفتاد هزار يا بيشتر از آنان را كشت تا هنگامى كه آن خون از جوشش ايستاد. (911)

حضرت زكريا و يحيى (عليهما السلام ) در روايات

شيخ صدوق (رحمه الله در عيون اخبار الرضا از ريان بن شبيب روايت كرده است كه روز اول محرم نزد امام رضا (عليه السلام ) شرفياب شدم ، حضرت به من فرمود: ((آيا روزه هستى ؟)) عرض كردم : نه ، فرمود: امروز روزى است كه زكريا به درگاه خدا دعا كرد و از خداوند فرزندى پاك خواست ، خداوند نيز دعايش را مستجاب فرمود، پس هر كس در اين روز روزه بگيرد و به درگاه خداوند دعا كند، دعايش را مستجاب كند، چنان كه دعاى زكريا را مستجاب فرمود. (912)

لطف خدا به يحيى

ابوحمزه ثمالى در تفسير جمله و حنانا من لدنا از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: منظور رحمت و لطف خدا به يحيى است ، ابوحمزه گويد: من عرض كردم كه لطف و مهر خدا به يحيى تا چه اندازه بود؟

حضرت فرمود: به اندازه اى كه هرگاه يحيى مى گفت : ((يا رب )) خداى تعالى در پاسخ مى فرمود: ((لبيك يا يحيى )) (913)

مواعظ مرد گناهكار

در كتاب من لايحضره الفقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است كه مردى خدمت عيسى بن مريم (عليه السلام ) آمد و گفت : اى پيامبر خدا! من زنا كرده ام ، مرا تطهير كن !

حضرت عيسى (عليه السلام ) دستور داد تا اعلام كند كه مردم براى تطهير آن شخص از گناه حاضر شوند. وقتى مردم آمدند و آن مرد در گودال قرار گرفت تا حد بر او جارى شود، سپس فرياد زد: ((كسى كه مانند من از خداى تعالى بر گردن او حدى است ، نبايد به من حد بزند)) همه مردم جز حضرت يحيى و عيسى (عليه السلام )، پراكنده شدند. در اين هنگام حضرت يحيى (عليه السلام ) نزديك آن مرد رفت و به او فرمود: اى مرد گنهكار! مرا موعظه كن !

آن مرد گفت : هيچگاه ميان نفس خود و خواسته اش را آزاد مگذار كه هلاك شوى !

حضرت يحيى (عليه السلام ) از او خواست تا جمله ديگرى بگويد، آن مرد گفت : هيچگاه شخص خطاكار را به خاطر خطايى كه از او سرزده سرزنش ‍ مكن !

حضرت يحيى (عليه السلام ) فرمود: باز هم برايم بگو!

او گفت : هيچگاه خشم مكن !

حضرت يحيى (عليه السلام ) فرمود: كافى است . (914)

عبادت و زهد يحيى (عليه السلام )

امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: حضرت يحيى آنقدر گريه مى كرد كه گوشت گونه اش آب شد، پدرش حضرت زكريا به او مى گفت : فرزندم ! من از خداى تعالى درخواست كردم تو را به من ببخشد تا ديدگانم به وجود تو روشن گردد.

يحيى گفت : پدرجان ! بر روى دوزخ ‌هاى آتشى كه خدا دارد، پرتگاه هايى است كه جز آن مردمانى كه از خشيت خدا بسيار گريه مى كنند، كسى ديگر از آنجا عبور نمى كند و من ترس آن را دارم كه از آنجا نگذرم . در اين وقت حضرت زكريا آن قدر گريست كه بى هوش شد. (915)

شيخ كلينى (رحمه الله ) از امام موسى كاظم (عليه السلام ) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: حضرت يحيى (عليه السلام ) همواره گريه مى كرد و نمى خنديد. (916)

در كتاب بحارالانوار نقل شده كه روزى حضرت يحيى (عليه السلام ) وارد بيت المقدس شد و راهبان را ديد كه پيراهن مويين و كلاه پشمين و زبر پوشيده اند و با وضع دلخراشى خود را به ديوار مسجد بسته اند و به عبادت مشغولند، يحيى با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت : براى من پيراهن مويين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماى عابد بنى اسرائيل به عبادت خدا مشغول شوم .

مادرش گفت : صبر كن تا پدرت بيايد و با او در اين باره مشورت كن . بعد از اين كه زكريا به خانه آمد و جريان را به ايشان عرض كردند، زكريا به يحيى گفت : چه چيزى باعث اين تصميم تو شد با اين كه هنوز كودك هستى ؟

يحيى گفت : پدرجان آيا نديده اى افرادى را كه كوچك تر از من بودند، طعم مرگ را چشيدند؟

زكريا گفت : آرى ، چنين افرادى را ديده ام . سپس به مادر يحيى گفت كه لباس ‍ و كلاه را براى يحيى آماده سازد. يحيى كلاه زبر و لباس مويين پوشيد و به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن مويين ، گوشت بدنش را آب كرد. روزى به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست . خداوند به يحيى وحى كرد: آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر مى بينى گريه مى كنى ، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهى مى انداختى ، به جاى پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين مى پوشيدى . پس از آن ، يحيى (عليه السلام ) بسيار گريه و زارى كرد، به گونه اى كه آثار سخت گريه در چهره اش ‍ آشكار شد، وقتى اين خبر به مادرش رسيد، نزد پسرش آمد، زكريا و ساير عابدان ديگر نيز هنگامى كه از جريان با خبر شدند نزد يحيى رفتند.

حضرت زكريا وقتى كه آن وضع دلخراش را از يحيى ديد فرمود: پسرجان ! اين چه حالى است كه در تو مى نگرم ؟

يحيى گفت : پدرجان ! شما مرا به اين كار و اين حال امر نمودى .

زكريا گفت : چه زمانى تو را چنين دستورى دادم ؟

يحيى گفت : آيا شما نگفتى كه بين بهشت و دوزخ گردنه اى است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسى از آن عبور نمى كند؟

زكريا گفت : آرى ، حال كه چنين است به كوشش خود در عبادت ادامه بده ! چرا كه حال و شاءن تو غير از من است .

يحيى نيز برخاست و پيراهن مويين خود را از تن بيرون آورد و به جاى آن ، دو قطعه نمد بر تن كرد. او آنقدر از خوف خدا گريه مى كرد كه آن دو قطعه نمد از اشكهايش خيس مى شد و قطره هاى اشكش از سر انگشتانش فرو مى چكيد. (917)

در روايت ديگرى آمده است كه : هر گاه زكريا مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند به طرف چب و راست نگاه مى كرد، اگر يحيى را در ميان جمعيت مى ديد از بهشت و دوزخ سخنى نمى گفت .

روزى زكريا بر منبر رفت تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى نيز كه عبايش ‍ را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه اى ميان جمعيت نشست . زكريا به جمعيت نگريست و يحيى را نديد، آنگاه در ضمن موعظه فرمود: ((اى بنى اسرائيل ! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهى وجود دارد به نام ((سكران ))، در پايين آن دره اى هست به نام ((غضبان ))، زيرا غضب خداوند در آن وجود دارد و در ميان آن دره چاهى است كه طول و ارتفاع آن به اندازه مسير يك صد سال راه است ، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد و درميان هر يك از آن تابوت ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست )).

يحيى تا اين سخن را شنيد برخاست و با صداى بلند فرياد كشيد: واى بر من از غافل شدنم از كوه سكران ! سپس سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد. حضرت زكريا بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى رفت و ماجرا را به او خبر داد و گفت : ((هم اكنون برخيز و به جستجوى يحيى بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد)).

مادر يحيى برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوى يحيى پرداخت . در بيابان چند نفر را ديد و از آنان جوياى يحيى شد، آنان اظهار بى اطلاعى كردند. مادر يحيى همراه آنان به جستجو پرداخت تا اين كه چوپانى را در بيابان ديد، از او پرسيد: آيا يحيى ، پسر زكريا را نديدى ؟

چوپان گفت : همين حالا او را كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده بود و چشم به آسمان دوخته بود چنين مناجات مى كرد: ((اى خدا! اى مولاى من ! به عزتت سوگند آب خنك ننوشم ، تابدانم كه در پيشگاه تو چه مقام و منزلتى دارم ؟))

مادر يحيى به طرف آن كوه حركت كرد و يحيى را آنجا ديد، نزديكش رفت و سرش را در آغوش كشيد و او را سوگند داد كه برخيزد و با او به خانه برگردد.

يحيى نيز برخاست و با مادر به خانه بازگشت و لباس هاى زبر مويين را از مادرس طلب كرد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد تا در آنجا به عبادت مشغول شود. مادرش از رفتن او جلوگيرى مى كرد اما زكريا به او گفت : او را رها كن ، پرده حجاب از روى قلب پسرم برداشته شده است و زندگى دنيا هرگز روح و روان او را سيراب نمى كند و به او نفعى نمى بخشد. يحيى نيز خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد و در كنار علما و عابدان بنى اسرائيل به عبادت پرداخت . (918)