قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۲۶ -


وفات موسى و هارون

درباره مدت عمر موسى و هارون و چگونگى وفات آن دو اختلافى در روايات و تواريخ ديده مى شود. مشهور است كه عمر موسى هنگام رحلت يكصد و بيست سال و عمر هارون يكصد و بيست و سه سال بوده است . در روايتى كه صدوق (رحمه الله ) در كمال الدين از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده ، عمر موسى يكصد و بيست و شش سال و عمر هارون يكصد و بيست و سه سال ذكر شده است .

داستان حضرت موسى (عليه السلام ) در روايات

تولد موسى (عليه السلام )

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هنگامى كه فرعون فهميد سلطنت او به دست موسى از بين خواهد رفت ، دستور داد كاهنان و پيشگويان را احضار كنند. آنان او را از نسب موسى و اين كه او از بنى اسرائيل است آگاه ساختند. از آن پس ، فرعون پيوسته به ماءموران خود دستو مى داد، شكم زنان باردار بنى اسرائيل را بدرند؛ تا جايى كه براى نابودى موسى متجاوز از بيست هزار مولود را كشت اما موفق به كشتن موسى نشد، زيرا كه خداى تبارك و تعالى او را حفظ مى كرد. (763)

مرحوم صدوق (رحمه الله ) از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرد كه چون فرعون دستور ذبح فرزندان نوزاد بنى اسرائيل را صادر كرد، مردان بنى اسرائيل به هم گفتند: حال كه پسران ما را مى كشند و دختران را زنده مى گذارند ما هم از زنان خوددارى مى كنيم و با آنان نزديكى نمى كنيم . اما عمران ، پدر موسى گفت : اين كار را نكنيد و با آنان نزديكى كنيد زيرا امر خدا انجام خواهد شد، اگرچه مشركان نخواهند. سپس رو به درگاه خداى تعالى نمود و گفت : پروردگارا! هر كس مباشرت زنان را بر خود حرام كرده من بر خود حرام نخواهم كرد و هر كس آن را ترك نموده ، من آن را ترك نمى كنم ، سپس با مادر موسى همبستر شد و آن زن به موسى حامله گرديد. (764)

از وهب بن منبه نقل شده است كه چون سال ولادت موسى فرا رسيد فرعون به قابله ها دستور داد با دقت تمام زنان را تفتيش و بازرسى كنند و بنگرند كه كدام يك حامله هستند ولى از آنجا كه خدا مى خواست ، در مادر موسى هيچ اثرى از حمل ظاهر نشد، نه شكمش برآمدگى پيدا كرد و نه رنگش تغيير كرد و نه شير در پستانش پديد آمد، از اين رو قابله هاى شهر متعرض او نشدند و در آن شبى كه موسى به دنيا آمد به جز دختر يوكابد (مريم ) خواهر موسى ، كس ديگرى از ولادت او مطلع نشد. (765)

در روايات صدوق (رحمه الله ) آمده است كه فرعون قابله اى را بر مادر موسى گماشته بود كه در هر حال با او بود؛ چون او حامله شد قابله مشاهده كرد كه آن زن روز به روز رنگش زرد و لاغر مى شود، روزى به او گفت : دختركم چرا هر روز زرد مى شوى و گوشتت آب مى شود؟ مادر موسى در جواب گفت : براى آن كه اگر من فرزندى به دنيا بياورم او را مى گيرند و سر مى برند.

قابله كه محبتى از آن مولود در دلش جاى گرفته بود به او گفت : غم مخور كه من ولادت او را پنهان خواهم كرد.

مادر موسى سخن او را باور نكرد تا وقتى كه موسى به دنيا آمد و آن قابله پيش يوكابد آمد و به جاى آن كه به ماءموران گزارش ولادت آن مولود را بدهد به پرستارى از او مشغول شد و او را در بستر خوابانيد، سپس نزد ماءموران كه در بيرون از خانه منتظر گزارش قابله بودند آمد و به آنان گفت : ((به دنبال كار خود برويد كه از اين زن فقط مقدارى خون آمد و فرزندى نزاييد)).

ماءموران نيز رفتند و مادر موسى با خاطرى آسوده به شير دادن و تربيت فرزند خود اقدام كرد. (766)

موسى در كاخ فرعون

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: همسر فرعون كه زنى صالحه و از قبيله بنى اسرائيل بود، در آن روزها كه مصادف با فصل بهار بود از فرعون خواسته بود تا اتاقكى براى او در كنار رود نيل بسازد تا از هواى بهارى كنار رود بهره مند گردد. فرعون نيز بنا بر درخواست از دستور داد اتاقكى براى او و همسرش در كنار رود نيل بزنند. روزى داشت به رود نيل نگاه مى كرد، ناگاه چشمش به صندوقى افتاد كه آب آن را به جلو مى برد، به كنيزكان و نزديكانش گفت : آيا آنچه را بر روى آب مى بينم شما نمى بينيد؟ گفتند: چرا اى بانوى محترم ! و به دنبال اين سخن جلو آمدند و صندوق را از آب گرفتند و چون سر صندوق را گشودند، نوزادى زيباروى در آن ديدند، به محض ‍ ديدار محبت آن نوزاد در دل همسر فرعون (آسيه ) جا گرفت و او را در دامن خود گرفت و گفت : ((اين پسر من است )). (767)

از ابن عباس نقل شده كه فرعون تنها فرزندش را كه دختر بود بسيار دوست داشت . او مبتلا به مرض سختى بود و اطبا و ساحران گفته بودند تنها راه معاجله اين بيمارى آن است كه همان نوزادى را كه از آب گرفته اند، آب دهانش را به بدن اين دختر بمالند تا اين مرض برطرف شود و دختر فرعون آب دهان آن كودك را به بدن خود ماليد و بهبود يافت و همين سبب شد كه آسيه به علت علاقه آن دختر به كودك وساطت كند كه فرعون از قتل او خوددارى كند. (768)

عصاى موسى

طبرسى (رحمه الله ) از عبدالله بن سنان روايت كرده كه گفت : از امام صادق شنيدم كه مى فرمود: عصاى موسى از چوب ((آس )) بهشت بود كه جبرئيل آن را براى موسى آورد. (769)

كلينى (رحمه الله ) در كتاب شريف كافى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: عصاى موسى از آدم ابوالبشر (عليه السلام ) به شعيب رسيده بود و از شعيب نيز به موسى بن عمران رسيد و همان عصا اكنون در نزد ماست و به دست [حضرت ] قائم ما (عليه السلام ) خواهد رسيد. (770)

كشتن قبطى

شيخ صدوق (رحمه الله ) در كتاب علل الشرايع از بعضى از بزرگان نقل كرده كه گفته اند: خداوند به موسى وحى فرمود: سوگند به عزت و جلالم ، اگر آن كسى را كه كشتى ، براى يك لحظه اى يا چشم به هر زدنى اقرار مى كرد كه من خداوند و روزى دهنده او هستم ، طعم عذاب خود را به تو مى چشاندم و علت اين كه تو را عفو كردم به خاطر اين بود كه او حتى يك لحظه هم مرا خالق و رازق خود نمى دانست . (771)

مؤ من آل فرعون و همسرش

در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه آن حضرت فرموده اند: مؤ من آل فرعون مردم را به يگانگى خدا و نبوت موسى و برترى پيغمبر اسلام بر ساير انبيا و فضيلت اوصياى پس از او بر ساير اوصيا دعوت مى كرد و به آنان مى گفت : از خدايى فرعون بيزارى جوييد، تا اين كه سعايت كنندگان از وى نزد فرعون بدگويى و سعايت كردند و گفتند كه حزبيل (نام مؤ من آل فرعون ) مردم را به مخالفت با تو و همكارى با دشمنانت دعوت مى كند. وقتى فرعون اين سخن را شنيد به آنان گفت : اگر به راستى عموزاده و وليعهد و جانشين من چنين كارى كرده باشد مستحق سخت ترين عذاب ها خواهد بود ولى اگر شما بر او دروغ بسته باشيد، چنين عذابى شايسته شما خواهد بود. چون حزبيل را نزد فرعون آوردند به او گفتند: آيا تو منكر خدايى فرعون هستى و كفران نعمت هاى او را كرده اى ؟

در پاسخ رو به فرعون كرد و گفت : پادشاها! تو تاكنون ديده اى كه من دروغ بگويم ؟

فرعون گفت : نه .

حزبيل گفت : پس از اينان بپرس پروردگاشان كيست ؟

آنان در جواب گفتند: فرعون .

حزبيل گفت : آفريدگار شما كيست ؟

گفتند: فرعون .

حزبيل گفت : رازق شما و كفيل روزى و آن كسى كه بدى ها را از شما دفع مى كند كيست ؟

گفتند: همين فرعون .

حزبيل گفت : پادشاها! تو گواه باش و همه حاضران را نيز گواه مى گيرم كه پروردگار آنان ، پروردگار من و روزى دهنده آنان ، روزى دهنده من است و هر كه زندگى آنان را اصلاح مى كند همان اصلاح كننده زندگى من است و مرا جز پروردگار وروزى دهنده و آفريدگار آنان ، پروردگار و روزى دهنده و آفريدگارى نيست و من ، حاضران را گواه مى گيرم كه از هر پروردگار و رازق و خالقى جز پروردگار و راز خالق آنان بيزارم .

اين كلمات را گفت و حال آنكه منظورش [در دل ] خداى جهان بود، ولى فرعون و حاضران چنين پنداشتند كه منظورش همان فرعون است .

فرعون به افرادى كه سعايت او را كرده بودند، گفت : ((اى بدخواهان ! و اى فتنه جويانى كه مى خواستيد بدين وسيله در مملكت من فساد كنيد و ميان من و عموزاده ام را به هم زنيد و او را به هلاكت رسانده و بازوى مرا بشكنيد، شما مستحق عذاب و شكنجه من هستيد!)) سپس دستور داد آنان را به ميخ كشيدند و گوشت هاى بدنشان را تكه تكه كردند. (772)

ابن اثير و ديگران نيز نوشته اند كه مؤ من آل فرعون همسرى داشت كه آرايشگر دختر فرعون بود و او نيز مانند شوهر خود قبل از داستان ساحران به خداى موسى ايمان آورده بود ولى ايمان خود را پنهان مى داشت ، تا روزى پس از قتل ساحران مؤ من آل فرعون ، روزى دختر فرعون را آرايش ‍ مى كرد سرش را شانه مى زد، ناگهان شانه از دستش افتاد و بى اختيار گفت : ((بسم الله )) دختر فرعون گفت : ((پدرم را مى گويى ؟))

گفت : نه ، بلكه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدرت !

دختر فرعون موضوع را به پدرش گزارش داد و آن زن و فرزندش را خواست و گفت : پروردگار تو كيست ؟

زن پاسخ داد: پروردگار من و پروردگار تو، خداى يكتاست .

فرعون نيز با كمال قساوت و بى رحمى دستور داد تنورى از آتش آماده كنند تا او و فرزندانش را بسوزانند، زن به او گفت : مرا به تو حاجتى است .

فرعون پرسيد: حاجتت چيست ؟

زن گفت : حاجتم آن است كه چون من و فرزندانم را سوزاندى استخوان هاى ما را جمع كنى و دفن نمايى !

فرعون قبول كرد، آنگاه دستور داد فرزندان او را يك يك ميان تنور انداختند، تا نوبت به آخرين فرزندش كه كودك صغيرى بود رسيد، هنگامى كه خواستند او را به آتش بيندازند رو به مادرش كرد و گفت : مادرجان ! صبر كن كه تو بر حق هستى ! سپس مادران را نيز در تنور انداختند و سوزاندند. (773)

آسيه ، همسر فرعون

شيخ صدوق (رحمه الله ) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: بهترين زنان بهشت چهار زن هستند: مريم ، دختر عمران ؛ خديجه ، ختر دخويلد؛ فاطمه (عليها السلام ) دخترم و آسيه دختر مزاحم ، همسر فرعون . (774)

آيات الهى

شيخ صدوق (رحمه الله ) در حديث از امام صادق (عليه السلام ) رويت كرده كه آيات نه گانه را اين گونه بيان فرمود: ((ملخ ، شپش ، وزغ ، خون ، طوفان ، دريا، سنگ ، عصا و يد بيضا)). (775)

و در حديث ديگرى از امام باقر (عليه السلام ) نيز همين مضمون روايت شده است .

ساختن گوساله سامرى از طلا

در پاره اى از روايات آمده است كه قبل از خروج از مصر، زنان اسرائيلى به دستور موسى نزد زنان قبطى رفتند و از آنان خواستند تا طلا و جواهرات و زيورآلات خود را به آنان امانت دهند و زنان قبطى نيز روى سابقه اى كه از آيات الهى و عذابهاى قبلى داشتند، ترسيدند كه اگر با اين تقاضا موافقت نكنند دوباره عذاب ديگرى بر آنان فرود آيد. از اين رو هرچه طلا و جواهر داشتند، همه را به زنان اسرائيلى امانت دادند خود فرعون نيز آنچه از اين اموال در خزينه دشت همه را به عنوان عاريت به آنان داد و روز بعد موسى با قومش از مصر خارج شدند و زنان اسرائيلى هم زيور آلات امانتى را با خود بردند. (776)

علت تكلم موسى با خدا

در حديثى امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى ! مى دانى چرا تو را از ميان مخلوقاتم براى سخن گفتن و وحى انتخاب كردم ؟ موسى گفت : خداوندا! نمى دانم . خداوند فرمود: من همه بندگان حاضرم را زير و رو كردم ، در ميان آنان فقط تو را يافتم كه نسبت به من خود را خيلى خوار و حقير مى دانى ، زيرا تو هر وقت نماز مى خوانى ، رويت را بر خاك مى گذارى . (777)

در حديث ديگرى نيز آمده كه : خداوند به او وحى فرمود: من به زمين نگريستم و بر آن ، كسى را نيافتم كه در برابر من متواضع تر از تو باشد. (778)

صداى گوساله سامرى

در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) آمده است : موسى در يكى از مناجاتهايش عرض كرد: خداوندا! سامرى يك گوساله صدا دهنده اى ساخت ؟ خطاب آمد: اى موسى ! اين آزمايش من بود، درباره آن جستجو مكن . (779)

علت هلاكت فرعون

ابراهيم بن محمد همدانى نقل كرده كه من به امام رضا (عليه السلام ) عرض ‍ كردم : چرا خداوند فرعون را غرق كرد در حالى كه فرعون ايمان آورده بود؟

حضرت فرمود: زيرا كه فرعون پس از مشاهده سختى اوضاع ايمان آورد، ايمان در اين حال قبول نيست ، سپس حضرت فرمود: غرق شدن فرعون علت ديگرى هم داشت و آن اين بود كه فرعون هنگام غرق شدن از موسى كمك خواست نه از خداوند. سپس خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى ! تو نمى توانى به او كمك كنى چون تو او را خلق نكردى ولى اگر فرعون از من يارى مى خواست ، من او را نجات مى دادم . (780)

كوه طور

به نقل از احمد بن فهد، روايت شده است كه خداوند به موسى وحى كرد: براى مناجات با من به بالاى كوه برو! چون در آن حدود كوه هاى متعددى بود، هر كدام از آنها خود را آماده كردند كه مقصود از آن كوه باشند جز يك كوه كوچكى كه خود را حقيرتر از آن دانست كه مناسب براى صعود موسى باشد و با خداوند صاحب همه جهان مناجات كند؛ لذا خداوند به موسى وحى كرد: به روى همان كوه برود چون آن كوه ارزشى براى خود قائل نبود. (781)

موسى و قارون

در تفسير على بن ابراهيم نقل است كه سبب خشم موسى بر قارون آن شد كه چون بنى اسرائيل در وادى تيه گرفتار شدند و دانستند كه چهل سال بايد در آن بيابان سرگردان باشند به تضرع و زارى به درگاه خدا مشغول شدند و شب ها را به دعا و گريه و خواندن تورات مى گذراندند.

قارون ، تورات را از همه بهتر مى خواند و حاضر نشد با آنها در توبه و انابه شركت كند، موسى او را دوست مى داشت و هنگامى كه نزد او رفت فرمود: اى قارون ! قوم تو مشغول توبه هستند و تو اينجا نشسته اى ؟! برخيز و در توبه آنان شكرت كن و گرنه عذاب بر تو فرود خواهد آمد!

قارون اعتنايى به سخن موسى نكرد و او را مسخره كرد، موسى غمگين از نزدش خارج شد و در پشت قصر او نشست ، قارون دستو داد مقدارى خاكستر كه با خاك مخلوط بود از بالاى بام بر سر آن حضرت بريزند و چون اين كار را كردند، موسى سخت ناراحت گشت و هلاكت او را از خدا خواست و چنان كه در نقل ديگران بود، خداى تعالى زمين را در فرمان او قرار داد و موسى نيز به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد. (782)

نتيجه نيكى به والدين

در روايتى از امام هشتم (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: هنگامى كه بنى اسرائيل آن گاو را پيدا كردند و ذبح كردند، بعضى از آنان به موسى گفتند: اين گاو داستانى دارد، موسى پرسيد داستانش چه بوده ، آنان گفتند: جوانى كه صاحب گاو بود، نسبت به پدر خود مهربان و نيكوكار بود، اين جوان معامله پرسودى انجام داد و كالايى را فروخت و براى تحويل دادن آن كالا به خانه آمد تا كليد انبار را بردارد كه متوجه شد كليدها زير سر پدرش است و او هم به خواب رفته است ؛ جوان حاضر نشد پدر را از خواب بيدار كند و از آن معامله خوددارى كرد. هنگامى كه پدرش بيدار شد و از ماجرا خبردار شد آن گاو را در عوض سودى كه از دستش رفته بود به پسر بخشيد و به او گفت : اين گاو به جاى آن سودى باشد كه از دست تو رفت .

حضرت موسى (عليه السلام ) اين داستان را كه شنيد فرمود: ((بنگريد كه نيكى و احسان با شخص نيكوكار چه مى كند)). (783)

موسى و خضر

در روايتى از امام صادق (عليه السلام ) آمده است كه فرمود: خضر، پيامبرى مرسل بود كه خداوند تبارك و تعالى او را به سوى قومش فرستاد، معجزه اش اين بود كه روى هر چوب خشك يا زمين بى علفى ، مى نشست ، سبز مى شد لذا او را خضر ناميدند. (784)

شيخ صدوق (رحمه الله ) مى فرمايد: خضر از اين رو خضر ناميده شد كه روى زمين خشك و بى علفى نشست و آن زمين سبزه زار شد لذا او را خضر گفتند. عمر او از همه انسان ها درازتر است . (785)

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: اگر موسى شكيبايى به خرج مى داد، بى گمان آن مرد عالم [خضر] هفتاد اعجوبه از عجايب به او نشان مى داد. (786)

در روايتى از حسن بن سعيد لحمى چنين آمده : براى يكى از هم كيشان ما [شيعيان ] درخترى به دنيا آمد و او خدمت امام صادق (عليه السلام ) رسيد. حضرت او را از اين كه دختردار شده است ناراحت يافت ؛ به او فرمود: فكر كن اگر خداوند به تو وحى مى كرد كه من براى تو انتخاب كنم يا خودت انتخاب مى كنى چه مى گفتى ؟

آن مرد گفت : مى گفتم : پروردگارا! تو براى من انتخاب كن .

حضرت فرمود: اكنون خدا هم (اين دختر را) براى تو انتخاب كرده است . سپس فرمود: آن پسربچه اى را كه آن مرد عالم (خضر)، زمانى كه موسى همراهيش مى كرد كشت و خداوند در قرآن فرموده : ((پس ، خواستيم كه پروردگارشان آن دو را به پاك تر و مهربان تر از او عوض دهد)) خداوند به جاى او به پدر و مادرش دخترى داد كه هفتاد پيامبر به دنيا آورد. (787)

امام صادق (عليه السلام ) در حديثى فرمود: آن گنج [كه در زير ديوارى كه حضرت خضر (عليه السلام ) به ساختن آن مشغول شد] طلا و نقره نبود، بلكه لوحى بود از طلا كه در آن چند جمله نوشته شده بود كه عبارتند از:

شگفت و تعجب از كسى كه به مرگ يقين دارد، چگونه خوحالى مى كند؟ و شگفت از كسى كه به قضا و قدر يقين دارد چگونه در پيشامدهاى ناگوار محزون مى شود؟ شگفت از كسى كه يقن دارد قيامت و محشر حق است ، پس چگونه ظلم و ستم مى كند؟ شگفت از كسى كه دنيا و تحولات و تغييرات مردم آن را از پس يكديگر مى بيند، چگونه اطمينان پيدا كرده و به آن دل مى بندد؟ (788)

امام رضا (عليه السلام ) فرود: خضر از آب حيات نوشيد، از اين رو زنده است و تا روزى كه در صور دميده شود نمى ميرد، او نزد ما مى آيد و سلام مى كند و ما صدايش را مى شنويم اما خودش را نمى بينيم هر كجا كه اسمش ‍ برده شود، حاضر مى شود بنابر اين هر يك از شما نام او را برد و به او سلام دهد. هر سال و در موسم حج حاضر مى شود و تمام مناسك را به جا مى آورد و در عرفه مى ايستد و براى دعاى مؤ منان آمين مى گويد. زود رسد كه خداوند او را انيس تنهايى قائم ما در زمان غيبتش قرار دهد و او را از تنهايى به درآورد. (789)

وفات موسى و هارون

طبق حديثى كه شيخ صدوق (رحمه الله ) از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، داستان وفات هارون اين گونه بود كه : موسى با هارون به طور سينا رفتند و در آنجا به خانه اى برخوردند كه بر آن درختى بود و دو لباس بر آن درخت آويزان بود، موسى به هارون گفت : لباست را بيرون بياور و اين دو لباس را بپوش و داخل خانه شو و روى تختى كه در آن قرار دارد بخواب ، هارون چنان كرد و چون روى تخت خوابيد خداى تعالى قبض روحش كرد و مرگش فرا رسيد. موسى به نزد بنى اسارئيل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آنان خبر داد، بنى اسرائيل موسى را تكذيب كردند و گفتند: تو او را كشته اى و آن حضرت را متهم به قتل هارون كردند. موسى براى رفع اين اتهام به خداى تعالى پناه برد و خداوند به فرشتگان دستور داد جنازه هارون را روى تختى در هوا حاضر كردند و بنى اسرائيل او را ديدند و دانستند كه هارون از دنيا رفته است . (790)

در حديث ديگرى ، امام صادق (عليه السلام ) چنين فرمودند: چون عمر حضرت موسى به پايان رسيد، خداى تعالى ملك الموت را فرستاد و او نزد موسى آمد و بر آن حضرت سلام كرد. موسى جواب سلام او را داد و فرمود: ((تو كيستى ))؟

گفت : من ملك الموت هستم كه براى قبض روح تو آمده ام .

موسى پرسيد: از كجا قبض روح مى كنى ؟

گفت : از دهانت .

موسى فرمود: چگونه ؟ با اين كه به وسيله آن با پروردگارم تكلم كرده ام .

ملك الموت گفت : از دستهايت .

موسى فرمود: چگونه ؟! با اين كه تورات را به وسيله آنها گرفته ام .

ملك الموت گفت : از پاهايت .

موسى گفت : چگونه ؟! با اين كه بدآنها به طور سينا رفته ام .

ملك الموت گفت : از چشمانت .

موسى فرمود: چگونه ؟! با اين كه پيوسته به اميد، نگران پروردگارم بوده ام .

ملك الموت گفت : از گوشهايت .

باز موسى فرمود: چگونه ؟! با اين كه سخن پروردگارم را با آنها شنيده ام .

خداى سبحان به ملك الموت وحى فرمود كه او را واگذار تا خود درخواست مرگ كند، اين موضوع گذشت و موسى ، يوشع بن نون را خواست و وصيت هاى خود را به او كرد و سپس از نزد بنى اسرائيل رفت و غايب شد و در همان دوران غيبت به مردى برخورد كرد كه قبرى حفر مى كرد، موسى به آن مرد گفت : ميل دارى در حفر اين قبل به تو كمك كنم ؟

آن مرد گفت : آرى .

موسى به كمك آن مرد قبر را كند و لحدى بر آن ساخت ؛ آنگاه ميان آن قبر رفت و خوابيد تا ببيند چگونه است در همان حال پرده از مقابل چشمان موسى برداشته شد و جايگاه خود را در بهشت مشاهده كرد و به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! مرا به نزد خود ببر، همان مرد كه در واقع ملك الموت بود موسى را قبض روح كرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روى او خاك ريخت . در اين هنگام كسى فرياد زد: موسى كليم الله از دنيا رفت ، پس چه كسى است كه نمى ميرد! (791)

احاديث قدسى در شاءن حضرت موسى (عليه السلام )

شكر

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى ! شكرى كه سزاوار من است بجاآور. موسى عرض كرد: چگونه شكر كنم تا شايسته مقام احديث باشد، در صورتى كه همان شكر كردن به تو هم نعمت است و بايد آن را هم شكر گزارم .

خطاب رسيد كه اى موسى ! همين كه گفتى ، اين شكر هم نعمت از جانب من است پس شكر مرا ادا كردى . (792)

امام زمان

خداوند به موسى وحى فرمود: اى موسى ! مرا دوست بدار و دوستى ام را دل مردم بكار و مردم را نزد من محبوب ساز.

موسى گفت : خدايا! من تو را دوست دارم ولى چگونه دوستى تو را در دل مردم بكارم و آنان را نزد تو محبوب سازم ؟!

خداوند فرمود: عطاها و بلاهايم را به يادشان بياور تا مرادوست بدارند كه آنان عطاهايم را انكار نخواهند كرد، زيرا هر خيرى را از من مى دانند. اگر تو بنده اى را كه از درگاهم گريخته استبه سويم بازگردانى ، بهتر است از آن كه يك سال روزه باشى و شب هايش را به عبادت ايستاده باشى .

موسى گفت : آن بنده گريخته از درگاهت كيست ؟

فرمود: همان كه گناهكار است و سركش .

موسى گفت : گناهكار و سركش كيست ؟

خداوند فرمود: همان كه امام زمان خويش را نمى شناسد و همان كه احكام دينش را نمى داند. (793)