قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۲۵ -


مجازات گوساله پرستان

قرآن كريم درباره مجازات گوساله پرستان بنى اسرائيل مى فرمايد: ((به خاطر بياوريد هنگامى كه را كه موسى به قم خود گفت : اى قوم من ! شما با انتخاب گوساله براى پرستش به خود ستم كرديد، اكنون كه چنين است توبه كنيد و به سوى آفريدگارتان بازگرديد، توبه شما بايد اين گونه باشد كه يكديگر را به قتل برسانيد! اين كار براى شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است )) (726).

اين فرمان به گونه خاصى بايد انجام مى گرفت يعنى اين كه گوساله پرستان بايد شمشير به دست مى گرفتند و اقدام به قتل يكديگر مى كردند كه هم كشته شدنش عذاب بود و هم كشتن دوستان و آشنايان .

بنابر نقل بعضى از روايات ، موسى دستور داد در يك شب تاريك تمام كسانى كه گوساله پرستى كرده بودند غسل كنند و كفن بپوشند و صف بكشند و به روى همديگر شمشير بكشند.

برخى گفته اند كه آنان در دو صف ، رو به روى هم ايستادند و شروع به كشتار يكديگر كردند تا اين كه هفتاد هزار نفر از خود را كشتند (727). روايت است كه موسى و هارون در كنارى ايستاده بودند وبراى آمرزش و قبول توبه آنان به درگاه الهى دعا و تضرع مى كردند تا اين كه خداوند به موسى وحى كرد كه از آنان درگذشته و توبه آنان را نيز پذيرفته است ، حضرت موسى نيز به آنها بشارت و دستور داد كه دست از كشتار همديگر بردارند. (728)

پيمان بنى اسرائيل

مفسر بزرگ اسلام مرحوم طبرى (رحمه الله ) از قول ابن زيد چنين نقل مى كند: هنگامى كه موسى از كوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد، به قوم خود گفت كه كتابى آسمانى آورده ام كه حاوى دستورات دينى و حلال و حرام است ، دستوراتى كه خداوند برنامه كار شما قرار داده ، پس آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.

بنى اسرائيل فكر مى كردند كه دستورهاى آن دشوار و عمل به آن طاقت فرساست . از اين رو زير بار آن نرفتند و بناى سركشى و نافرمانى گذاشتند، خداى قهار فرشتگان را ماءمور كرد تا قطعه بزگى از كوه را جدا كردند و بالاى سر آنان گرفتند، به گونه اى كه همچون سايبانى بود. آنگاه حضرت موسى به آنان فرمود: چنان چه پيمان ببنديد كه به دستورهاى تورات عمل كنيد و آن را محكم بگيريد، اين عذاب از شما برطرف مى گردد و گرنه همه به هلاكت مى رسيد. بنى اسرائيل بناچار قبول كردند و تورات را گرفتند و عذاب نيز برطرف شد.

ابن اثير و ديگران نقل كرده اند كه بنى اسرائيل در آن حال به سجده افتادند ولى يك طرف صورت هايشان را به خاك گذاشتند و با چشم كوه را مى ديدند كه بر سرشان نيفتد و اين عمل سنتى ميان يهوديان شد كه اكنون هم بر يك طرف صورت سجده مى كنند. (729)

قرآن كريم درباره اين ماجرا مى فرمايد: ((به خاطر بياوريد زمانى را كه از شما پيمان گرفتيم و طور را بالاى سر شما قرار داديم و گفتيم آنچه از آيات و دستورات الهى به شما داده ايم با قدرت و قوت بگيريد و آنچه را در آن است دقيقا به خاطر داشته باشيد (و به آن عمل كنيد) تا پرهيزكار شويد)). (730) اما از آنجا كه بنى اسرائيل طبعا مردانى لجوج و سركش ‍ بودند، طولى نكشيد كه پيمان خود را شكستند وبه دستورهاى تورات عمل نكردند ((و بعد از اين ماجرا، روى گردان شديد و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، از زيان كاران بوديد)) (731).

ماجراى گاو بنى اسرائيل

چنان كه از تواريخ و تفاسير استفاده مى شود، شخصى از بنى اسرائيل به طور مرموزى كشته مى شود در حالى كه قاتل مشخص و معلوم نبود. مورخان انگيزه قتل را مال و يا مساءله ازدواج دانسته اند.

بعضى معتقدند يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه ثروتى فراوان داشت و وارثى جز پسر عمو نداشت عمرى طولانى كرد. پسر عمو هر چه انتظار كشيد عموى پيرش از دنيا برود و اموال او را از طريق ارث تصاحب كند، ممكن نشد، لذا تصميم گرفت او را از پا درآورد. سرانجام به صورت پنهانى او را كشت و جسدش را در ميان جاده انداخت ، سپس ناله و فرياد سر داد.

بعى ديگر گفته اند كه انگيزه قتل اين بوده است كه قاتل از دختر عمويش ‍ تقاضاى ازدواج كرده ، ولى عموى او، جواب منفى مى دهد و دختر را با جوانى از پاكان و نيكان بنى اسرائيل به ازدواج در مى آورد، پسر عموى شكست خورده نيز دست به كشتن پدر دختر مى زند. به هر حال اين موضوع سبب شد تا هر دسته از بنى اسرائيل ديگرى را متهم به قتل آن شخص كنند و در نتيجه نزاع و اختلاف سختى ميان اسباط رخ داد، بستگان مقتول نيز براى شناسايى قاتل پيش موسى آمدند و حل مشكل را از او خواستار شدند و چون از طرق عادى حل اين قضيه ممكن نبود و از طرفى ادامه اين كشمكش ممكن بود منجر به فتنه عظيمى در ميان بنى اسرائيل گردد، موسى با استمداد از وحى الهى به حل اين مشكل مى پردازد.

قرآن كريم ماجراى گاو بنى اسرائيل را چنين بيان مى كند: ((به خاطر بياوريد هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد)) (732) و قطعه اى از آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد تا زنده شود و قاتل خود را معرفى كند. آنان با تعجب گفتند: ((آيا ما را به مسخره گرفته اى ؟ موسى در پاسخ آنان گفت : به خدا پناه مى برم كه از جاهلان باشم )). (733) يعنى مسخره كردن ، كار افراد نادان و جاهل است و پيامبر خدا هرگز اين چنين نيست .

ايرادهاى بنى اسرائيلى

قوم موسى گفتند: ((اكنون كه چنين است از پروردگارت بخواه براى ما مشخص كند كه اين گاو چگونه ماده گاوى بايد باشد.)) (734)

موسى پاسخ داد: ((خداوند مى فرمايد بايد ماده گاوى باشد كه نه پير و از كار افتاده ، و نه بكر و جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شده است هر چه زودتر انجام دهيد)) (735).

اما آنان دست از بهانه تراشى و پرگويى و لجاجت برنداشتند و گفتند: ((از پروردگارت بخواه كه براى ما توضيح دهد كه رنگ آن بايد چگونه باشد؟)) (736)

حضرت موسى پاسخ داد: ((خداوند مى فرمايد: گاوى باشد زرد يكدست كه رنگ آن بينندگان را شاد و مسرور سازد)).

عجيب آن كه باز هم به اين مقدار اكتفا نكردند و هر بار با بهانه جويى كار خود را مشكل تر ساخته و دايره وجود چنان گاوى را تنگ تر نمودند و باز گفتند: ((از پروردگارت بخواه براى ما روشن كند كه اين چگونه گاوى باشد باشد؟ (از نظر نوع كار كردن ) چرا كه اين گاو براى ما مبهم شده و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد)).

((موسى گفت : خداوند مى فرمايد: گاوى باشد كه نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آب كشى كرده و از هر عيبى بر كنار باشد و حتى هيچ گونه رنگ ديگرى در آن نباشد)). در اينجا كه ظاهرا سؤ ال ديگرى براى مطرح كردن نداشتند گفتند: ((اكنون حق مطلب را ادا كردى )). سپس ‍ گاوى را با همان خصوصيات با هر زحمتى بود به دست آوردند، ((آن را سر بريدند ولى مايل نبودند اين كار را انجام دهند، سپس گفتيم قسمتى از گاو را به مقتول بزنيد)) (تا زنده شود و قاتل خود را معرفى كند) (737).

بنى اسرائيل به جستجوى گاوى با همان مشخصات پرداختند، سرانجام آن را پيدا كردند و ذبح كردند و دم آن را به مقتول زدند و او زنده شد و قاتل را معرفى كرد.

ديدار موسى و خضر (عليهما السلام )

در حديى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) چنين آمده است : يك روز موسى در ميان بنى اسرائيل مشغول خطابه بود، يكى از آن حضرت پرسيد: آيا كسى را دانشمندتر از خود سراغ دارى ؟ موسى پاسخ داد: نه ، در اين هنگام به موسى وحى شد كه ما در مجمع البحرين بنده اى داريم كه از تو دانشمندتر است . در اينجا موسى از خدا تقاضا كرد كه به ديدار اين مرد عالم نائل گردد و خدا راه وصول به اين هدف را به او نشان داد.

در برخى از روايات شيعى آمده است كه موسى پيش خود اين فكر را كرد و با خود گفت : خداوند كسى را دانشمندتر از من خلق نكرده ، آنگاه خداى تعالى به جبرئيل فرمود: موسى را درياب كه (با اين فكر) خود را هلاك كرد و به او بگو: در مجمع البحرين ، مردى است كه دانشمندتر از توست ، به نزد او برو و نزدش تعلم كن (738).

اهل عرفان نيز موسى را داراى علم ظاهر و حضرت خضر را داراى علم باطن و از اوليا داسنته اند. در حقيقت ، اين مسئله هشدارى بود به موسى كه با تمام علم و دانشش هرگز خود را برترين شخص نداند.

حضرت موسى به سراغ گمشده مهمى مى رفت و پيوسته به دنبال آن مى گشت ، عزم خود را جزم و تصميم خويش را راسخ كرده بود كه تا مقصود خود را پيدا نكند از پا ننشيند.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: ((به خاطر بياور هنگامى را كه موسى به دوست و همراه خود گفت من دست از جستجو برنمى دارم تا به مجمع البحرين برسم ، هر چند مدتى طولانى به راه خود ادامه دهم )). (739) منظور از دوست و همراه موسى ((يوشع بن نون )) مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل است .

بيضاوى مفسر معروف نقل مى كند كه موسى به خدا عرض كرد: ((كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است ؟)) وحى شد: ((آن كه مرا ياد كند و فراموشم نكند)). موسى عرض كرد: ((كدام يك از بندگانت در قضاوت از ديگران برتر است ؟)) خداوند فرمود: ((آن كس كه به حق قضاوت كند و از هواى نفس پيروى نكند)) موسى عرض كرد: ((كدام يك از بندگانت دانشمندتر است ؟)) فرمود: ((آن كس كه علم ديگران را به علم خود بيفزايد. شايد در اين ميان به سخنى برخورد كه او را به هدايت مسير راهنما گردد يا از هلاكت بازد دارد)). موسى عرض كرد: ((چگونه او را بيابم ؟)) به او وحى شد: يك ماهى در زنبيل بگذار و حركت كن و در هر جا كه ماهى را گم كردى ، خضر آنجاست .

حضرت موسى آماده سفر شد و زنبيلى با خود برداشت و ماهى پخته اى در آن گذاشت و ((يوشع بن نون )) وصى خود را نيز همراه برد تا در سفر ملازم او باشد. با او سفارش كرد كه هر كجا ماهى مفقود شد او را با خبر كند. آن دو رفتند تا به مجمع البحرين رسيدند، خستگى راه سبب شد كه موسى و يوشع ساعتى استراحت كند. آن دو به سنگى تكيه كردند و موسى در آن حال به خواب رفت . قرآن كريم مى فرمايد: ((هنگامى كه به محل پيوند آن دو دريا (مجمع البحرين ) رسيدند، ماهى اى را كه همراه داشتند فراموش ‍ كردند (اما عجب اين كه ) ماهى راه خود را در دريا پيش گرفت و روانه شد)). (740) به گفته برخى در اين هنگام باران باريد و آب آن به بدن ماهى خورد و ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت . ولى بعضى گفته اند كه يوشع برخاست و از آبى كه در آنجا بود وضو گرفت و مقدارى از آب وضوى او بر بدن ماهى ريخت و همين سبب زنده شدن ماهى و رفتن او در دريا شد. قول ديگر آن است كه بدون هيچ مقدمه اى از روى اعجاز، ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت ، اما يوشع فراموش كرد داستان را به موسى بگويد، تا وقتى كه از آنجا گذشتند و مقدارى راه رفتند، در اين وقت موسى كه خسته و گرسنه شده بود به يوشع فرمود: ((غذايمان را بياور كه از اين سفر خسته شده و به تعب افتاده ايم )). (741)

اينجا بود كه يوشع به ياد ماهى و ماجرايى كه ديده بود افتاد و به موسى گفت : ((به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن سخره پناه برديم (و استراحت كرديم ) من در آنجا فراموش كردم جريان ماهى را براى شما بگويم و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد و ماهى راهش را به طرز شگفت انگيزى در دريا پيش گرفت )). (742)

موسى كه منتظر شنيدن همين سخن بود، در خود احساس كاميابى نمود و فرمود: ((اين همان چيزى است كه ما مى خواستيم (و به دنبال آن مى گرديم ) و در اين هنگام آنان از همان راه بازگشتند در حاليكه پى جويى مى كردند)). (743)

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: ((هنگامى كه موسى و يار همسفرش به جاى اول يعنى در كنار صخره و نزديك مجمع البحرين بازگشتند ((ناگهان بنده اى از بندگان ما را يافتند كه او را مشمول رحمت خود ساخته و عمل و دانش بسيارى تعليمش كرده بوديم )). (744)

در اين هنگام موسى با نهايت ادب و به صورت سؤ ال به آن مرد عالم چنين گفت : ((آيا من اجازه دارم از تو پيروى كنم تا از آنچه كه به تو تعليم داده شده و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى ؟)) (745)

آن مرد عالم با تعجب به موسى گفت : ((تو هرگز توانايى ندارى كه با من شكيبايى كنى )) (746) و بى درنگ دليل آن را بيان كرد و گفت : ((تو چگونه مى توانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى ؟)) (747)

حضرت موسى (عليه السلام ) از شنيدن اين سخن نگران شد و از اين بيم داشت كه فيض محضر اين عالم بزرگوار از او قطع شود، از اين رو به او تعهد سپرد كه در برابر همه رويدادها صبر كند و گفت : ((به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت و قول مى دهم كه در هيچ كارى با تو مخالفت نكنم )). (748) حضرت موسى در اين عبارت ، نهايت ادب خود را آشكار مى سازد، تكيه بر خواست خدا مى كند، به آن مرد عالم نمى گويد من صابرم ، بلكه مى گويد: انشاءالله مرا صابر خواهى يافت .

حضرت خضر نيز به او فرمود: ((پس اگر مى خواهى به دنبال من بيايى سكوت محض باش ، از هيچ چيز سؤ ال مكن تا خودم به موقع آن را براى تو بازگو كنم )). (749)

آرى ، ((موسى به اتفاق اين مرد عالم الهى به راه افتادند تا اين كه سوار بر كشتى شدند (هنگامى كه آن دو بر كشتى سوار شدند) آن مرد عالم كشتى را سوراخ كرد. موسى گفت : آيا كشتى را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى ؟ راستى چه كار بدى انجام دادى !)) (750)

خضر به آرامى رو به او كرد و پيمانى را كه بسته بود به يادش انداخت و گفت : ((مگر من به تو نگفتم كه تو هرگز تحمل و شكيبايى همراهى مرا ندارى ؟)) (751)

موسى متذكر پيمان خود شد و زبان به عذر خواهى گشود و گفت : ((مرا به خاطر فراموش كارى كه داشتم مؤ اخذه نكن و كار را بر من سخت مگير و از مصاحبت خويش محروم مدار)). (752)

خضر ديگر سخنى نگفت تا اين كه از كشتى بيرون آمدند ((و به راه خود ادامه دادند، در ميان راه به نوجوانى رسيدند، ولى آن مرد عالم بدون مقدمه اقدام به قتل آن نوجوان كرد)). در اينجا بار ديگر موسى به شدت خشمگين شد و گفت : ((آيا انسان بى گناه و پاكى را بى آن كه قتلى كرده باشد كشتى ؟ به راستى كار زشتى انجام دادى )). (753)

حضرت خضر نيز با خونسردى تمام جمله سابق را تكرار كرد و گفت : ((مگر به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى )). (754) موسى كه با گفتن اين جمله متوجه شتاب خود گرديد، به ياد عهد و پيمان افتاد و به صورت عذرخواهى و تجديد پيمان اظهار داشت : ((اگر از اين پس چيزى را از تو پرسيدم با من مصاحبت نكن و راه عذر را بر من خواهى بست )). (755)

اين ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند كه گرسنه و خسته شدند. در اين هنگام به دهكده اى رسيدند و براى رفع گرسنگى از مردم آن دهكده غذايى خواستند ولى مردم آنجا از پذيرايى آن پيامبران الهى خوددارى كردند و بخل ورزيدند؛ موسى و خضر به ناچار با شكم گرسنه از آن دهكده بيرون رفتند.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

((موسى با استاد به راه افتادند تا به قريه اى رسيدند و از اهالى آن قريه غذا خواستند ولى آنها از ميهمان كردن اين دو مسافر خوددارى كردند. با اين حال آنان در آن آبادى ديوارى يافتند كه مى خواست فرو ريزد، آن مرد عالم دست به كار شد تا آن را به پا دارد)). (756)

در اينجا بود كه موسى بى تاب شد و مانند خضر كه از بى ادبى و جسارت مردم دهكده خشمگين بود نتوانست خوددارى كند و براى سومين مرتبه عهد و پيمان خود را فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود و گفت : ((مى خواستى در مقابل اين كار مزدى بگيرى )). (757)

در اينجا بود كه آن مرد عالم ، آخرين سخن را به موسى گفت ، زيرا از مجموع حوادث گذشته يقين كرد كه موسى تاب تحمل در برابر اعمال او را ندارد. لذا فرمود: ((اينك وقت جدايى من و تو است . اما به زودى راز آنچه را كه نتوانستى بر آن صبر كنى براى تو بازگو مى كنم )). (758)

سپس حكمت كارهاى خويش را اين گونه بيان كرد ((اما كشتى به گروهى مستمند تعلق داشت كه با آن در دريا كار مى كردند، من خواستم آن را معيوب كنم زيرا مى دانستم در پى آنان پادشاهى ستمگر است كه هر كشتى سالمى را به زور مى گيرد. اما آن نوجوان ، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه اين نوجوان ، پدر و ماد خود را از راه ايمان بيرون ببرد و به طغيان و فكر وا دارد، از اين رو خواستيم كه پروردگارشان فرزندى پاك تر و با محبت تر به جاى او به آنان عطا فرمايد. اما آن ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در شهر بود و زير آن گنجى متعلق به آنان وجود داشت و پدرشان مردى صالحى بود، پروردگار تو مى خواست آنان به حد بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند، اين رحمتى بود از ناحيه پرورگار تو)) (759) و من ماءمور بودم كه آن كشتى را بدان سبب سوراخ كنم و آن جوان را نيز به قتل رسانم و آن ديوار را بسازم . ((من اين كار را خود سرانه انجام ندادم ، اين بود راز كارهايى كه توانايى شكيبايى در برابر آن ها نداشتى )). (760) سپس از يكديگر جدا شدند.

موسى و قارون

قارون از بستگان موسى (پسر عمو يا عمو يا پسر خاله او) بود و آگاهى و معلومات بسيارى به تورات داشت . او نخست در صف مؤ منان بود ولى غرور ثروت ، او را به آغوش كفر كشيد و به قعر زمين فرستاد و به مبارزه با پيامبر خدا وادار نمود و مرگ عبرت انگيزش درسى براى همگان شد. شرح اين ماجرا را در قرآن كريم چنين مى خوانيم : ((قارون از قوم موسى بود، اما بر آنان ظلم و ستم كرد، ما آن قدر اموال و ذخاير و گنج به او داديم كه حمل كليدهاى آن براى يك گروه زورمند، مشكل بود به خاطر بياور زمانى را كه قومش به او گفتند: اين همه خوشحالى آميخته با غرور و غفلت و تكبر نداشته باش كه خدا شادى كنندگان مغرور را دوست نمى دارد. و در آنچه خدا به تو داده است سراى آخرت را جستجو كن و سهم و بهره ات را از دنيا فراموش مكن ، همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده است تو هم نيكى كن و هرگز در زمين فساد مكن كه خدا مفسدان را دوست ندارد [قارون چنين ] گفت : من اين ثروت را به وسيله علم و دانش خودم به دست آورده ام (ولى سخن او سخن نابجايى بود) آيا او نمى دانست خداوند اقوامى را قبل از او هلاك كرد كه از او نيرومندتر و آگاه تر و ثروتمندتر بودند؟! قارون (روزى ) با تمام زينت خود در برابر قومش ظاهر شد، كسانى كه طالب زندگى دنيا بودند گفتند: اى كاش ما هم مانند آنچه به قارون داده اند داشتيم ، به راستى كه او بهره عظيم از نعمت ها دارد، ولى كسانى كه علم و آگاهى به آنان داده شده بود، صدا زدند، واى بر شما! چه مى گوييد؟ ثواب و پاداش ‍ الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند بهتر است ، اين ثواب الهى تنها در اختيار كسانى قرار مى گيرد كه صابر و شكيبا باشند و ما قارون و خانه اش را در زمين فرو برديم اما او گروهى نداشت كه او را در برابر عذاب الهى يارى كند و خود نيز نمى توانست خويش را يارى دهد. آنان كه روز گذشته آرزو داشتند به جاى او باشند آن گاه كه صحنه فرو رفتن او و ثروتش را به قعر زمين ديدند، گفتند: واى بر ما! گويى خدا روزى را بر هر كس از بندگانش بخواهد گسترش مى دهد و بر هر كس بخواهد تنگ مى گيرد. اگر خداوند بر ما منت نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مى برد! اى واى ! گويى كافران هرگز رستگار نمى شوند...)). (761)

آنچه ذكر شد ترجمه آيات كريمه قرآن درباره داستان قارون بود. خلاصه آنچه درباره قارون در تواريخ و تفاسير آمده ، اين است :

قارون پسر عموى موسى و از بنى اسرائيل بود. پس از موسى و هارون كسى در علم و دانش و زيبايى و جمال مانند او نبود، توات را از همه بهتر مى خواند و صداى گرم و گيرايى داشت .

ابن عباس گفته است : پيش از آمدن موسى ، هنگامى كه بنى اسرائيل در مصر بودند، فرعون او را فرامانرواى بنى اسرائيل كرده بود، نقل كرده اند كه او در همان زمان هم نسبت به بنى اسرائيل طبع سركش و تكبر مآبانه اى داشت .

روزى قارون براى آن كه قدرت و شوكت خود را به مردم نشان دهد و دارايى بى كران خود را به رخ آنان بكشد، خود را به بهترين لباس و نفيس ترين جواهرات آراست و در ميان جمع زيادى از طرفداران خود به راه افتاد. قدرت و ثروت روز افزون قارون سبب شد تا تدريجا به فكر مقابله با موسى و نفاق با آن حضرت برآيد و سران بنى اسرائيل را عليه او تحريك كند، به همين منظور خانه وسيعى بنا كرد كه خوراكى و طعام براى پذيرايى افراد در آن خانه وجود داشت ، بزرگان بنى اسرائيل صبح و شام به خانه او مى رفتند و اطعام مى شدند و به گفتگو و مذاكره با او مى پرداختند. به بيان ديگر فرعون جديدى در برابر موسى پديدار گشته بود. موسى نيز روى خويشى و قرابتى كه با قارون داشت با او مدارا مى كرد و آرزوهاى او را بر خود هموار مى ساخت . هنگامى كه دستور زكات بر موسى نازل شد، موسى كسى را براى گرفتن زكات نزد او فرستاد، قارون هر چه حساب كرد نتوانست خود را به پرداخت زكات راضى سازد، از اين رو درصدد بر آمد تا مخالفت خود را با موسى علنى ساخته و مردم را از دور آن حضرت پراكنده سازد. قارون گروه زيادى از بنى اسرائيل را در خانه خود جمع كرد و به آنان گفت : موسى به هر چيزى شما را فرمان داد و شما هم او را پيروى كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد!

حاضران گفتند: هر چه بگويى انجام مى دهيم . قارون گفت : فلان زن زنا كار را پيش من بياوريد تا من ترتيب كارها را بدهم ! چون آن زن را كه چهره اى زيبا داشت نزد او آوردند، قرارى براى او گذاشت و پولى به او داد. برخى گفته اند طشتى از طلا به او هديه داد و وعده هايى با او گذارد كه در اجتماع بنى اسرائيل برخيزد و موسى را به زناى با خود متهم سازد.

روز ديگر آمد و به همراه بنى اسرائيل نزد موسى رفت و گفت : مردم جمع شده اند و انتظار آمدن تو را مى كشند تا در جمع آنان حاضر شوى و دستورهاى الهى و احكام دينشان را به آنها بگويى . موسى نيز نزد آنان آمد و ايشان را موعظه نمود و فرمود: اى بنى اسرائيل ! هر كس دزدى كند دستش ‍ را قطع مى كنيم و كسى كه افترا به ديگرى بزند، هشتاد تازيانه اش مى زنيم و هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد، يكصد تازيانه اش مى زنيم و هر كس ‍ زناى محصنه كند، سنگسارش مى كنيم .

در اين هنگام قارون برخاست و گفت : اگر چه خودت باشى ؟

موسى گفت : آرى ، اگر چه من باشم .

قارون گفت : پس بنى اسرائيل مى گويند كه تو با فلان زن زنا كرده اى ؟

موسى پرسيد: من ؟

قارون گفت : آرى .

موسى فرمود: آن زن را بياوريد.

وتى كه او را آوردند، موسى از او پرسيد: اى زن ! آيا من چنين عملى با تو انجام داده ام ، و سپس او را سوگند داد كه حقيقت را بگويد.

آن زن با شنيدن اين سخن تكانى خورد و لرزيد و منقلب شد و گفت : اكنون كه چنين مى گويى من حقيقت را فاش مى كنم ، ايشان از من دعوت كردند و براى اين كار پاداش سنگينى قرار دادند كه تو را متهم كنم ، ولى گواهى مى دهم كه تو پاكى و رسول خدايى .

موسى نيز سجده كرد و گريست و به درگاه خدا عرض كرد: ((پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوايى مرا خواستار شد، اگر من پيامبر تو هستم انتقام مرا از او بگير و مرا به او مسلط گردان !)). خداى سبحان نيز به موسى وحى فرمود كه زمين را در اختيار و تحت فرمان تو قرار دادم هر گونه فرمانى خواستى بده كه زمين فرمانبردار تو خواهد بود، موسى رو به بنى اسرائيل كرد و فرمود: همچنان كه خداى تعالى مرا به سوى فرعون فرستاد اكنون به سوى قارون مبعوث فرموده پس هر كه با او ست در جاى خود بايستد و هر كه با من است از او كناره گيرى كند. بنى اسرائيل كه آن سخن را شنيدند از نزد قارون كناره گرفتند، جز دو نفر كه كنار او ايستادند. در اين هنگام موسى به زمين فرمان داد و گفت : اى زمين ! آنها را در كام خود فرو بر.

زمين از هم باز شد و آنان را تا زانو در خود فرو برد. براى بار دوم و سوم موسى به زمين گفت : آنان را فرو بر! وبار دوم تا كمر و بار سوم تا گردن در زمين فرو رفتند و براى بار چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمين فرو رفت . در هر بار قارون از موسى مى خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خويشى سوگند مى داد ولى موسى توجهى نكرد و به زمين فرمان داد كه آنان را در كام خود فرو ببرد. (762)