راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۱۱ -


تميز ميان آنچه محبوب و مكروه خداست
بدان اداى شكر و ترك كفران كامل نمى شود جز به شناخت آنچه خداوند دوست مى دارد، چه معناى شكر به كار بستن نعمت هاى او در راهى است كه محبوب اوست ، و معناى كفران نقيض آن است به اين صورت كه نعمت هاى او را در اين راه به كار نبرد، و يا در طريق آنچه مكروه اوست به كار گيرد. براى تشخيص آنچه محبوب و مكروه خداست دو ملاك وجود دارد كه يكى نقل است و مستند آن آيات و اخبار مى باشد و ديگرى بينش دل كه عبارت از نظر كردن به ديده اعتبار است . دومى دشوار است به همين سبب عزيز و ارزشمند مى باشد. براى آن كه اين معرفت در بندگان حاصل مى شود خداوند پيامبران را فرستاده و به وسيله آنها اين راه را برى آنان هموار فرموده است ؛ از اين رو اين معرفت مبتنى بر شناخت همه احكام شرع درباره افعال بندگان مى باشند، و كسى كه بر احكام شرع در جميع اعمال خود آگاهى ندارد به هيچ روى نمى تواند حق شكر را ادا كند.
آن دومى كه نظر كردن به ديده اعتبار است عبارت از فهم حكمت خداوند در هر موجودى است كه آفريده ، زيرا او چيزى را در جهان نيافريده جز اين كه در آن حكمتى است و در زير آن هدفى و اين هدف محبوب اوست . اين حكمت ها دو قسم است برخى جلى و آشكار است و برخى خفى و پنهان .
حكمت هاى جلى مانند دانستن حكمت هاى آفرينش خورشيد كه به سبب آن روز و شب از هم جدا مى شود؛ روز براى معيشت و زندگى و شب براى استراحت و آسودگى اختصاص مى يابد، چه در حال ظهور آن مى توان حركت كرد و در حال اخفاى آن مى توان سكون و آرامش يافت ، و اين امر يكى از مجموعه حكمت هاى آفرينش خورشيد است نه همه آنها و در آن حكمت هاى دقيق بسيار ديگرى است . همچنين شناخت حكمت ابرها و فرود آمدن باران ها كه از اين طريق زمين شكافته و انواع گياهان در آن روييده و خوراك آدميان و چراگاه چهارپايان فراهم مى شود بخشى از اين حكمت هاى جلى كه درخور فهم خلق است نه آن حكمت هاى دقيقى كه فهم او از درك آنها ناتوان مى باشد در قرآن ذكر شده است ، چنان كه فرموده است : (( اءنا صببنا الماء صبا؛ ثم شققنا الا رض شقا؛ فاءنبتنا فيها حبا؛ و عنبا و قضبا. )) (388) امّا حكمت آفرينش ديگر ستارگان اعم از سيارات و ثوابت پوشيده است و همه مردم بر آنها آگاهى ندارند، و آن مقدار كه مردم مى توانند درك كنند اين است كه آنها زينت آسمانند تا چشم ها از ديدن آنها لذت برد، و قول خداوند متعال : (( انا ربنا السماء الدنيا بزينة الكواكب . )) (389) به همين اشاره دارد.
بنابراين همه اجزاى جهان اعم از آسمان ، ستارگان ، درياها، بادها، كوه ها، معادن و گياهان ، جانوران و اعضاى آنها بلكه هيچ ذره اى از ذرات آنها خالى از حكمت و مصلحتى نيست ، از يك حكمت تا هزارها. همچنين اعضاى جانوران منقسم مى شود به آنچه حكمت برخى از آنها را مى دانيم مانند علم به اين كه چشم براى ديدن است نه براى گرفتن ، دست براى گرفتن است نه راه رفتن ، و پا براى رفتن است نه بوييدن و به آنچه حكمت آنها را نمى دانيم .
امّا اعضاى درونى مانند روده ها، زهره ، كليه ، جگر و يكايك رگ ها و پى ها و ماهيچه ها و آنچه در آنهاست اعم از ميان تهى بودن و به هم پيچيدن و درهم شدن و كژى و باريكى و ستبرى و ديگر صفات آنها حكمت هايى دارد كه همه مردم آنها را نمى دانند و آنها كه مى دانند نيز نسبت به علم حق تعالى به آنها بس اندك است . (( و ما اوتيتم من العلم الا قليلا. )) بنابراين هر كس چيزى را در غير جهتى كه براى آن آفريده شده و يا در راهى غير از آنچه نسبت به آن اراده شده است به كار برد نعمت خدا را در آن مورد ناسپاسى كرده است . آن كه با دست خويش ديگرى را مى زند نعمت خدا را در دست كفران كرده ، زيرا خداوند آن را آفريده و به او داده است تا به وسيله آن خطر را از خود دفع و نفع را جلب كند نه اين كه با آن ديگرى هلاك سازد. كسى كه به نامحرم نگاه كند نعمت چشم و نعمت خورشيد را ناسپاسى كرده ، زيرا رؤ يت به وسيله آن دو انجام مى شود، چه اينها آفريده شده اند تا آنچه را براى دين و دنياى او سودمند باشد ببيند و به وسيله آنها از آنچه به دين و دنياى او زيان مى رساند بپرهيزد، و او آنها را در غير از آنچه نسبت به آنها خواسته شده به كار بسته است ؛ زيرا مراد از آفرينش زمين و آسمان و خلقت آدميان و جهان و اسباب آن اين است كه بشر براى وصول به قرب خداوند از آنها كمك گيرد. رسيدن به قرب او در دنيا جز به محبت و انس با او و كناره گيرى از اين سراچه قريب ميسر نيست ، و انس جز با مداومت در ذكر، و محبت او جز با معرفت حاصل از دوام فكر به دست نمى آيد؛ و مداومت در ذكر و نگرش ها با بقاى بدن حاصل مى شود، و بدن جز با رسانيدن غذا به آن باقى نمى ماند؛ و غذا از طريق زمين و آب و هوا فراهم مى شود و اينها تنها با آفرينش آسمان و زمين و اعضاى ظاهر و باطن ممكن مى گردد. همه اينها براى تن است و تن مركب رهوار نفس است ، و آن كه با طول عبادت و تحصيل معرفت به سوى خدا باز مى گردد نفس مطمئنه است ، چنان كه خداوند متعال فرموده است : (( و ما خلقنا الجن و الانس الا ليعبدون . )) (390)
بنابراين كسى كه چيزى را در غير طاعت خداوند به كار برد حق تعالى را در همه اسبابى كه براى ارتكاب آن گناه ناگزير به استفاده از آنها بوده ناسپاسى كرده است ، و ما بايد براى حكمت هاى نهفته اى كه زياد پوشيده نيستند مثالى ذكر كنيم تا مايه عبرت گردد و طريق شكر نعمت هاى الهى و كفران آنها دانسته شود، از اين رو مى گوييم :
يكى از نعمت هاى خداوند خلقت درهم و دينار است . اينها مايه قوام دنياست ، در حالى كه آنها دو سنگ هستند كه در خود آنها هيچ سودى نيست ، ليكن مردم به داشتن آنها ناگزيرند از آن جهت كه هر كسى براى تهيه خوراك و لباس و ديگر حوايج خود به بسيارى از آنها نياز دارد؛ چه انسان بسا از تهيه آنچه بدان نياز دارد ناتوان و از آنچه داراست بى نياز است ؛ فى المثل كسى كه مالك زعفران است نيازمند شترى است كه بر آن سوار شود، و كسى كه داراى شتر است بسا از آن بى نياز و محتاج زعفران باشد. در اين صورت ناگزير ميان آنها مبادله صورت مى گيرد و مقدار عوض ‍ بناچار بايد اندازه گيرى شود، زيرا مالك شتر، شتر خويش را به هر مقدارى از زعفران مبادله نخواهد كرد، و مناسبتى ميان زعفران و شتر وجود ندارد تا گفته شود كه خريدار مثل شتر را در وزن و صورت بدهد. همچنين است اگر كسى خانه اى در برابر جامه ، بنده اى در مقابل كفش و مقدارى آرد در برابر الاغى بخرد. روشن است كه ميان اين اشيا هيچ گونه تناسبى نيست . و نمى داند شتر برابر چه مقدار زعفران است در نتيجه معاملات سخت مشكل مى شود و نيازمند آن است كه ميان اين اشياى همگون و نامتناسب چيزى باشد كه به عدالت ميان آنها داورى كند و ارزش و مرتبه هر يك به وسيله آن شناخته گردد تا پس از تعيين ارزش و رتبه هر كدام ، مساوى از نامساوى دانسته شود. از اين رو خداوند درهم و دينار را آفريد و آنها را ميان ديگر اموال حاكم و واسطه قرار داد تا ساير اموال به وسيله آنها ارزيابى و اندازه گيرى شود. مثلا گفته مى شود اين شتر صد دينار ارزش دارد، و ارزش اين مقدار زعفران نيز صد دينار است . بنابراين چون اين دو در برابر يك چيز مساويند با يكديگر برابر مى باشند. امّا اين كه برابرى با نقدين (درهم و دينار) ميسر شده براى آن است كه خود آنها مورد نظر نيستند و اگر در عين آنها غرض و مقصود خاصى باشد بسا آن غرض درباره صاحب آن اقتضاى رجحان كند در حالى كه نسبت به كسى كه غرض و قصد خاصى در آنها ندارد اقتضايى براى ترجيح وجود نداشته باشد، در اين صورت امور مردم انتظام مى يابد. بنابراين خداوند آنها را آفريده تا مردم آنها را دست بدست بگردانند و ميان اموال داورانى دادگر باشند.
و نيز در آفرينش آنها حكمت ديگرى است و آن اين است كه به وسيله آنها به چيزهاى ديگر دست مى يابند، زيرا درهم و دينار به خودى خود عزيزند و در عين آنها غرضى نيست و نسبت آنها به همه اموال يكسان است . از اين رو كسى كه آنها را دارد مانند اين است كه همه چيز دارد، امّا كسى كه جامه اى دارد دارايى او منحصر به همان است و اگر به طعام محتاج شود ممكن است صاحب طعام در جامه رغبت نكند و آن را از او نپذيرد و خواهان مركوب باشد.
بنابراين مردم به چيزى نياز دارند كه در صورت مانند اين است كه چيزى نيست و در معنا به منزله آن است كه همه چيز است چيزى به اشياى مختلف آنگاه برابر مى شود كه آن چيز داراى صورت خاصى نباشد كه در همان صورت مفيد شود مانند آيينه كه رنگ ندارد ولى همه رنگ ها را منعكس مى كند. همچنين در نقدين هيچ غرضى نيست بلكه وسيله حروف ظاهر مى گردد، و اين دومين حكمت خلق درهم و دينار است و در اينها حكمت هاى ديگرى است كه ذكر آنها به طول مى انجامد.
بنابراين هر كس در درهم و دينار كارى كند كه درخور حكمت هاى آنها نبوده بلكه مخالف غرضى باشد كه در حكمت هاى آنها مورد نظر است نعمت هاى خدا را در آن مورد ناسپاسى كرده است . فى المثل كسى كه آنها را گنج و اندوخته كند بر آنها ستم كرده و حكمتى را كه در آنهاست ضايع كرده ساخته است و مانند كسى است كه حكمران مسلمانان را زندانى كند به طورى كه بر اثر آن صدور حكم بر او ممتنع گردد، زيرا هنگامى كه درهم و دينار را گنج كند حكمت هاى آنها را ضايع كرده و در نتيجه هدفى كه در ايجاد آنها مورد نظر است حاصل نخواهد شد؛ چه درهم و دينار مخصوص زيد يا عمرو آفريده نشده است ، و افراد از عين آنها فايده اى نمى برند، براى آن كه آنها دو سنگند، بلكه آفريده شده اند تا دست بدست شوند و ميان مردم حاكم و معرف مقادير و تعيين كننده مراتب و ارزش اشيا باشند.
خداوند متعال به كسانى كه از خواندن آيات او كه بر صفحات موجودات با خطى الهى بدون حرف و صورت نوشته شده ناتوانند، همان خطى كه با چشم سر فهميده نمى شود بلكه با چشم دل دانسته مى شود، خبر داده ، و اين ناتوانان را با گفتارى كه آن را از پيامبر آن خدا (ص ) شنيدند و با حرف و صورت به آنها رسيده از معنايى كه فهمشان از ادراك آن ناتوان بوده آنان را آگاه كرده و فرموده است : (( و الذين يكنزون الذهب والفضة و لا ينفقونها فى سبيل اللّه فبشرهم بعذاب اءليم . )) (391) هر كس با درهم و دينار ظرف زرين و سيمين فراهم كند كفران نعمت كرده و وضع او بدتر از كسى است كه درهم و دينار را گنج كرده و اندوخته است ، زيرا او مانند كسى است كه حاكم شهر را در كار جولاهگى و كنّاسى به بيگارى بگيرد و به كارهاى پستى كه جز فرومايگان به آنها اقدام نمى كنند وادارد و اگر او را زندانى كنند از اين آسان تر است ، توضيح مطلب آن كه سفال ، آهن ، قلع و مى توانند در حفظ ماليات از تباهى جانشين زر و سيم شوند چه مقصود از ظروف نگهدارى مايعات است ليكن سفال و آهن را نمى توان در راه هدفى كه درهم و دينار در آن به كار مى رود جانشين ساخت ، و كسى كه اين مطلب برايش روشن نيست گفتار پيامبر خدا (ص ) را گوشزد او مى كنند كه : ((هر كس در ظرف طلا و نقره بنوشد، مانند آن است كه آتش دوزخ را در شكم خود سرازير مى كند)).(392)
و نيز هر كس درهم و دينار را با ريا داد و ستد كند نعمت خدا را كفران و ستم كرده است ، زيرا آنها براى غير خودشان آفريده شده اند نه براى خودشان و خود آنها مقصود نيستند و كسى كه عين آنها را مورد تجارت قرار دهد برخلاف حكمتى رفتار كرده كه در وضع آنها مورد نظر است ، و طلب درهم و دينار براى چيزى كه براى آن وضع نشده اند ظلم است ؛ فى المثل كسى كه جامه دارد ليكن نقدى ندارد يا جامه نمى تواند خوراك يا ستورى بخرد و بسا كه با جامه طعام و ستور نفروشد و فروشنده به نقدى نياز داشته باشد كه بتواند آن را در راه مقصودش به كار برد، زيرا درهم و دينار وسيله براى چيزهاى ديگرى هستند و خود آنها مقصود نيستند و موقعيت آنها در اموال مانند موقعيت حروف در كلام است . چنان كه نحوى ها گفته اند: حرف آن است كه براى معنايى در غير خود آمده باشد، و نيز مانند موقعيت آينه نسبت به رنگ هاست .
امّا كسى كه دارى وجه نقد است چنانچه جايز باشد كه آنها را با نقد معامله كند اين كار را هدف خويش قرار خواهد داد و در نتيجه نقد در نزد او مقيد خواهد ماند و به صورت گنج درخواهد آمد؛ چه توقيف حاكم و پيك ستم است همچنان كه زندانى كردن آنها ستم است . بنابراين فروختن نقد به نقد هيچ معنايى ندارد جز آن كه بخواهند آن را ذخيره و گنج سازند و اين ظلم است .
اگر بگويى : چرا فروش يكى از دو نقدينه (درهم و دينار) به ديگرى و فروش درهم به مانند آن جايز است ؟
پاسخ اين است كه بدانى هر يك از دو نقدين از نظر برآوردن مقصود با ديگرى اختلاف دارد؛ چه گاهى با يكى از آنها انسان آسان تر به مقصود خود مى رسد، مانند درهم كه به سبب قلت ارزش و كثرت تعداد مى توان آن را اندك اندك در احتياجات خود به مصرف رسانيد؛ اگر از آن منع شود در مقصودى كه اختصاص به آن دارد و آن آسانى دست يافتن به غير آن است اختلال حاصل مى شود. امّا روش درهم به درهمى نظير آن جايز است ، زيرا وقتى معامله به تساوى باشد هيچ خردمندى به آن رغبت نمى كند و هيچ بازرگانى به اين كار نمى پردازد، زيرا اين عملى بيهوده و به منزله نهادن درهم بر روى زمين و برداشتن آن است ، و ما بر خردمندان بيم نداريم كه آنها اوقات خود را در اين عمل صرف كنند يعنى درهم را بر روى زمين بگذارند و عينا بردارند. از اين رو ما از چيزى كه نفوس آدميان بدان رغبت ندارد منع نمى كنيم ، مگر آن كه يكى از آن دو بهتر باشد. ليكن امكان اين كار نيز قابل تصور نيست ، زيرا مالك درهم خوب به درهمى نظير آن كه بد باشد راضى نخواهد شد، لذا معامله منعقد نمى شود، و اگر از مالك درهم بد مطالبه زياده كند و اين از مواردى است كه ممكن است اتفاق افتاد ما از اين كار منع و حكم مى كنيم كه درهم خوب و بد در صورت معامله مساوى است ؛ زيرا خوبى و بدى بايد در چيزى نگريسته شود كه عين آن مقصود باشد، و چيزى كه خود آن مورد نظر نيست نبايد به دقايق صفات آن نگريست ، چه آن كه در اين ميان ستم كرده كسى است كه اين درهم و دينارها را از حيث خوبى و بدى مختلف زده است به طورى كه عين آنها مورد نظر قرار گرفته است در حالى كه حق آن است كه خود آنها مقصود نباشد. امّا فروش درهمى به درهمى مانند آن به نسيه جايز نيست ، زيرا كسى به اين كار اقدام مى كند كه قصد گذشت و احسان داشته باشد، و در وام دادن بزرگوارى و مكرمتى است كه به او مجال مى دهد تا بخشش و احسان او صورت گيرد، و براى او ستايش و اجر نيز خواهد بود، در حالى كه در معاوضه نه ستايشى است و نه اجرى . علاوه بر اين ستم نيز كرده است ، زيرا گذشت و احسان را ضايع ساخته و آن را به صورت معاوضه درآورده است .
همچنين طعام ها آفريده شده اند تا انسان عذابش را از آنها برگيرد و يا خود را با آنها درمان كند، و نبايد غير از اين از آنها استفاده ديگرى شود، زيرا باز شدن باب معامله در اطعمه سبب مى شود كه خوراك مردم در دست اشخاص حبس و احتكار شود و تغذيه مردم كه هدف اصلى است به تاءخير افتد. خداوند اطعمه را جز براى خوردن نيافريده است ، و چون نياز مردم به آنها شديد است بايد آنها را از دست كسانى كه بدانها نياز ندارند بيرون آورد و به نيازمندان داد. مواد غذايى را كسانى مورد معامله قرار مى دهند كه به آنها نياز ندارند، چه اگر كسى مواد غذايى در اختيار دارد و بدانها نيازمند است چرا آنها را براى تغذيه تجارت خود به كار نبرد، و چرا آنها را سرمايه تجارت خود كند؟ و اگر آنها را سرمايه تجارت خود سازد بايد به كسى بفروشد كه آنها را در برابر چيزى غير از طعام بخرد تا بدانها نياز داشته باشد. امّا كسى كه بخواهد طعام را در برابر همان طعام بخرد او بى نياز از آن است . از اين رو در شرع محتكر لعن شده و درباره او تهديدات بسيار وارد گرديده است كه ما آنها را در كتاب آداب كسب ذكر كرده ايم .
آرى فروشنده گندم به خرما معذور است ، زيرا يكى از اين دو در مصارف خود جانشين ديگرى نمى شود، امّا كسى كه يك من گندم را به يك من گندم بفروشد معذور نيست بلكه كارى عبث و بيهوده مى كند و نيازى به منع نيست ، زيرا مردم به اين كارها اقدام نمى كنند جز به هنگامى كه تفاوتى از لحاظ خوبى جنس وجود داشته باشد، و روشن است كه صاحب گندم خوب راضى نمى شود كه مانند گندم او را از نوع بد آن به او بدهند.
امّا معامله مقدار معينى خوب در مقابل دو برابر آن از نوع بد قابل امكان است ، ليكن چون اطعمه از ضروريات مردم مى باشد و خوب و بد آن در اصل از نظر فايده مساوى و از لحاظ اقسام استفاده و تنعم با آن مختلف است ، لذا شرع تنعم و رفاه را در چيزهايى كه قوام زندگى مردم به آنهاست ممنوع كرده است ، و اين از حكمت هاى شرع در تحريم رياست .
آنچه ذكر كرديم يكى از حكمت هاى پوشيده در نقدينه (درهم و دينار) است و سزاوار است كه شكر نعمت و كفران آن با اين مثال سنجيده و شناخته گردد، زيرا هر چيزى براساس حكمت و مصلحتى آفريده شده كه نبايد از آن تجاوز شود. اين مطالب را تنها كسانى مى فهمند كه حكمت مى دانند و هر كه را حكمت عطا كرده اند به او خير بسيار داده اند. ليكن گوهر حكمت در دلى كه زباله دان شهوات و بازيچه شيطانهاست يافت نمى شود بلكه جز صاحبدلان و خردمندان متذكر اين مطلب نمى شوند. از اين رو پيامبر (ص ) فرموده است : ((اگر نه آن است كه شياطين بر گرد دل هاى فرزندان آدم مى گردند آنان ملكوت آسمان را نظاره مى كردند)).(393)
هرگاه اين مثال را دانستى حركت ، سكون ، گفتار و خاموشى خود را با آن قياس كن ، زيرا هر عملى كه از تو صادر مى شود يا شكر است يا كفران و تصور نمى شود كه از يكى از اين دو خالى باشد. بعضى از اينها را در اصطلاح فقه كه به وسيله آن با مردم عوام سخن مى گوييم كراهيت و بعضى ديگر را خطر يعنى منع مى ناميم ، و نزد اهل دل همه آنها ممنوع و مخطورند. فى المثل اگر با دست راست استنجا كنى نعمت دست ها را كفران كرده اى ، چه خداوند متعال دو دست برايت آفريده و يكى را قوى تر از ديگرى قرار داده و به سبب مزيد رجحان آن در غالب امور استحقاق بزرگى و برترى دارد، و برترى دادن ناقص بر كامل عدول از عدالت است و خداوند جز به عدل دستور نمى دهد. سپس آن كه دستهايت را به تو داده تو را به كارهايى نيازمند ساخته است كه برخى از آنها اشرف از ديگرى است ، مانند گرفتن مصحف شريف ، و بعضى پست تر مانند زدودن نجاست . پس اگر مصحف را با دست چپ بگيرى و نجاست را با دست راست بزدايى عضو شريف را به كارى پست گمارده اى و حق او را ناديده گرفته به او ستم كرده اى و از طريق عدالت منحرف شده اى .
همچنين هرگاه در جهت قبله آب دهان اندازى و رو به قبله قضاى حاجت كنى نعمت خدا را در خلق جهات و وسعت جهان ناسپاسى كرده اى ، زيرا او جهات را براى آن آفريده تا تو در حركات خويش محلى وسيع داشته باشى . جهت ها را نيز دو قسم قرار داده به بعضى شرافت بخشيده بدين گونه كه در آن خانه اى قرار داده و آن را به خود منسوب كرده تا دلت متوجه او گردد و پايبند او باشد و بدين سبب به هنگام عبادت تن تو با آرامش و وقار در اين جهت استقرار يابد.
افعال تو نيز دو قسم است : قسمى شريفند مانند طاعات و عبادات و بخش ديگر پست مى باشند مانند قضاى حاجت و انداختن آب دهان اگر آب دهان را در جهت قبله اندازى به آن ستم روا داشته اى و نعمت خداوند را در قرار دادن قبله كه كمال عبادت و بدان وابسته است ناسپاسى كرده اى . همچنين هرگاه در پوشيدن كفش به پاى چپ آغاز كنى ستم كرده اى ؛ زيرا كفش براى حفظ پاست و پا در آن حظ و بهره اى دارد، و در حظوظ و بهره ها بايد از آن كه شريف تر است آغاز كنى كه اين مقتضاى عدالت و وفاى به حكمت بوده و نقيض آن ظلم و كفران نعمت پا و كفش ‍ است و اگر چه فقيه اين را مكروه مى نامد، ليكن در نزد عارفان گناهى كبيره است ، تا آن كه يكى از آنها مقادير زيادى گندم صدقه داده چون سبب آن را از او پرسيدند، گفت : يك بار كه كفش به پا كردم به سهو از پاى چپ آغاز كردم و خواستم با صدقه كفاره آن را به جا آورم .
آرى فقيه مى تواند اين كارها را بزرگ بشمارد، زيرا او بيچاره است و مبتلا به اصلاح مردم عوام و نادانى است كه درجه فهم آنها به درجه چهارپايان نزديك است . عوام در تاريكى هايى غوطه ورند كه دشوارتر و بزرگ تر از آن است كه امثال اين تيرگى ها با آن مقايسه شود، و چقدر زشت است كه گفته شود: كسى كه شراب نوشيده و جام را به دست چپ گرفته دو گناه مرتكب شده است : يكى نوشيدن شراب و ديگرى گرفتن جام با دست چپ ؛ و كسى كه شخص آزادى را به هنگام اذان روز جمعه فروخته قبيح است گفته شود كه او دو خلاف به جا آورده يكى فروختن انسان آزاد، و ديگرى فروش به هنگام بانگ نماز؛ و نيز به كسى كه پشت به قبله در محراب مسجد قضاى حاجت كند زشت است كه بگويند در قضاى حاجت شرط ادب به جا نياورده ، زيرا قبله را در سمت راست خود قرار نداده است .
همه گناهان تاريكى و ظلمت اند، و بعضى شديدتر از بعضى ديگر است . از اين رو برخى از آنها در برابر برخى ديگر محو مى شود. فى المثل اگر بنده بى اجازه خواجه اش كارد او را به كار گيرد خواجه اش او را تنبيه مى كند، ليكن اگر با همين كارد عزيزترين فرزندان او را بكشد ديگر براى به كارگيرى كارد كه بدون اجازه خواجه اش ‍ صورت گرفته ذاتا حكمى و مجازاتى باقى نمى ماند. از اين رو همه آدابى را كه پيامبران و اوصياى (ع ) آنان رعايت كرده اند و ما در فقه خود با عوام آنها را ناديده مى گيريم سبب آن هم ضرورت است وگرنه همه مكروهات انحراف از عدالت و كفران نعمت و نقصان از مرتبه اى است كه بنده را به درجات قرب الهى مى رساند.
آرى برخى از اين مكروهات در نقصان قرب و انحطاط منزلت بنده در پيشگاه خداوند مؤ ثر است و برخى بكلى بنده را از محدوده قرب او خارج مى كند و به عالم بعد كه قرارگاه شياطين است منتقل مى سازد.
همچنين اگر كسى شاخه درختى را بدون حاجت قطعى و غرض صحيح بشكند نعمت خدا را در آفرينش درختان و خلق دست ها ناسپاسى كرده است ، چه دست بيهوده آفريده نشده بلكه براى طاعات و اعمالى كه انسان را در اين امور كمك مى كند خلق شده است . امّا درخت را خداوند آفريده و در آن رگ ها قرار داده و آب به آن رسانيده ، و نيز وى جذب غذا و نمو به آن داده تا به منتهاى رشد خود برسد و بندگان او از آن بهره مند شوند. بنابراين شكستن آن پيش از رسيدن به كمال خود به صورتى كه بندگان خدا سودى از آن نبرند خلاف حكمت و مصلحت و عدول از طريق عدل است . ليكن اگر او در شكستن درخت هدف صحيحى داشته باشد اشكالى ندارد، چه درخت و حيوان قربانى مقاصد آدمى است و هر دو فانى و دستخوش نابودى مى باشند. از اين رو براى مدتى فنا كردن جنس پست تر براى بقاى شريف تر از ضايع كردن هر دو جنس به عدالت نزديك تر است و خداوند به همين مطلب اشاره كرده و فرموده است : (( و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض جميعا منه . )) (394) بلى اگر درخت ملك ديگرى باشد و آن را بشكند علاوه بر آنچه گفته شد نيز ستمكار است ، هر چند بدان محتاج باشد، زيرا يك درخت معين نمى تواند همه نيازهاى بندگان خدا را برآورد بلكه نياز يك كس را برطرف مى كند، و اگر آن به يك تن بدون داشتن هيچ رجحان و اولويتى اختصاص ‍ يابد ظلم مى باشد و آن كه داراى رجحان و اختصاص است همان كسى است كه تخم آن را به دست آورده و در زمين پاشيده و به آن آب رسانيده و از آن مواظبت كرده است . بدين سبب او نسبت به ديگران اولويت و رجحان دارد. اگر درخت بدون سعى و كوشش كسى كه از نظر محل و كشت به او اختصاص داشته باشد در زمين موات برويد ناچار بايد رجحان و اختصاص ديگرى را طلب كرد و آن سبقت در گرفتن آن است ، زيرا سبق گيرنده داراى ويژگى سبقت است و به حكم عدالت او بدان سزاوارتر مى باشد.
فقيهان از اين ترجيح به ملك تعبير كرده اند و اين مجاز محض است ، زيرا مالكيت اختصاص به (( ملك الملوكى )) دارد كه آسمان ها و زمين از آن اوست ، و بنده اى كه مالك جان خويش نيست و به ديگرى تعلق دارد چگونه مى تواند مالك چيزى باشد.
آرى ، مردم بندگان خدايند و زمين سفره گسترده اوست . خدا به آنها اجازه داده كه به اندازه نياز خود از آن استفاده كنند. مانند پادشاهى كه براى بندگان و خدمتكارانش ‍ خوانى بگسترده و بنده اى كه با دستش لقمه اى از آن بردارد و انگشتانش آن را در ميان گيرد چنانچه بنده ديگر بيايد و بخواهد آن لقمه را از چنگ او بيرون آورد ديگران او را مانع مى شوند و بر آن قدرت نخواهد يافت . اين نه از آن جهت است كه چون لقمه را به دست گرفته ملك او شده ، زيرا دست و صاحب دست ملك ديگرى هستند بلكه از آن جهت است كه چون يك لقمه معين كافى براى نياز همه بندگان نيست عدالت اقتضا مى كند به هنگامى كه نوعى ترجيح و اختصاص حاصل مى شود تخصيص برقرار گردد، و گرفتن اختصاصى است كه منحصر به گيرنده است . از اين رو كسى كه فاقد اين اختصاص باشد ايجاد مزاحمت براى او ممنوع است .
آرى ، اوامر الهى را در ميان بندگانش بايد به همين گون درك كنيم ، و به همين سبب مى گوييم : كسى كه از اموال دنيا بيشتر از نياز خود برگيرد و آن را نگهدارد و گنج و ذخيره سازد در حالى كه ميان بندگان خدا كسانى باشند كه به آن مال نياز داشته باشند او ستمكار است و از آنانى است كه زر و سيم را گنج و اندوخته كرده اند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، و راه خدا عبارت از طاعت او، و توشه خلق براى طاعت ، اموال دنياست ، زيرا با آن ضروريات آنان رفع و نيازهايشان برطرف مى شود.
بلى اين امر در حد فتاوى فقيهان نيست ، زيرا مقدار احتياجات افراد پوشيده است و نفوس در احساس فقر نسبت به آينده با يكديگر تفاوت دارند و پايان عمرها نيز نامعلوم است . بنابراين مكلف كردن عوام به اين امور مانند مكلف كردن كودكان است به اين كه داراى وقار و آرامش و سكوت از هر سخن غير مهم باشند و آنها به حكم نقصان خود توانايى آن را ندارند؛ از اين رو به كودكان در بازى ها و سرگرمى هايى كه دارند اعتراض نمى كنيم و عدم اعتراض ما دليل بر آن نيست كه لهو لعب حق است . همچنين مباح شمردن ما براى عوام كه اموال را نگهدارند و در انفاق به زكات بسنده كنند به سبب رعايت اين ضرورت كه سرشت آنها بر بخل آفريده شده دليل آن نيست كه عمل آنها غايت و نهايت حق است . خداوند بدين مطلب اشاره كرده و فرموده است : (( ان يساءلكموها فيحفكم تبخلوا، )) (395) بلكه حق ناب و عدل خالص آن است كه هيچ كس از بندگان خدا از مال خدا جز به اندازه توشه سواره اى برنگيرد، و همه بندگان خدا بر مركب ابدان سوار و به سوى ملك ديّان رهسپارند، چنانچه كسى بيش از اين مقدار برگيرد و آن را از سوار ديگر كه بدان نيازمند است باز دارد ستم ورزيده و عدالت را ترك كرده و از مرز حكمت خارج شده و نعمت خداوند را ناسپاسى كرده است ، به سبب نعمت قرآن و پيامبر (ص ) و عقل و ديگر اسبابى كه به وسيله آنها دانسته مى شود برداشتن بيش ‍ از توشه يك مسافر در دنيا و آخرت براى آدمى وبال است .
بنابراين كسى كه حكمت خداوند را در همه انواع موجودات درك كند مى تواند وظيفه شكر را به جا آورد. بررسى و توضيح كامل اين مطلب نيازمند پركردن چند مجلد كتاب است ، ليكن جز به اندكى از آن وفا نمى شود و ما به ذكر همين مقدار بسنده كرديم تا علت صدق قول حق تعالى كه فرموده است : (( و قليل من عبادى الشكور؛ )) (396) و شادى ابليس كه گفته است : (( و لا تجد اءكثرهم شاكرين )) (397) دانسته شود، و كسى معناى اين آيه را مى فهمد كه همه اين مطالب و امور ديگرى را كه وراى آنهاست بداند؛ امورى كه عمر انسان سپرى مى شود بى آن كه بتواند به ژرفاى اين معانى برسد. امّا تفسير آيه و معناى الفاظ آن را همه كسانى كه با لغت آشنايى داشته باشند مى دانند. با اين توضيح تفاوت ميان معنا و تفسير آشكار شده است .
اگر بگويى : حاصل اين گفتار اين است كه خداوند را در هر چيزى حكمت و مصلحتى است و پاره اى از افعال بندگان را سبب اتمام اين حكمت و رسيدن آن به هدفى كه از آن اراده شده قرار داده ، و افعال برخى از بندگان را مانع اتمام اين حكمت و وصول به اين مقصود گردانيده است ، از اين رو هر فعلى كه بر وفق مقتضاى حكمت باشد و موجب رسيدن آن به كمال مطلوب خود شود شكر است ، و هر علمى كه خلاف مقتضاى حكمت و مانع اسبابى باشد كه آن فعل به كمال خود برسد ناسپاسى و كفران است ، اين معنايى روشن و مفهوم است ، ليكن اشكالى باقى است و آن اين كه فعل عبد - كه به دو قسم منقسم شده . بعضى كامل كننده حكمت و برخى مانع آن - نيز از افعال خداوند است ، بنابراين بنده در اين ميان چه نقشى دارد تا گاهى شكرگزار و زمانى ناسپاس باشد؟
پاسخ اين است كه بدانى براى تحقيق و بررسى اين امر بايد از درياى عظيم و مواج علوم مكاشفات كمك گرفت و ما پيش از اين سربسته به مبادى اين علوم اشاراتى كرده ايم ، و اكنون نيز با بيانى كوتاه پيرامون نهايت و غايت آن سخنى مى گوييم و آن را كسى مى فهمد كه زبان مرغان را بداند و كسى كه در شتافتن ناتوان است آن را انكار خواهد كرد چه رسد به آن كه بتواند در فضاى ملكوت مانند پرندگان به پرواز درآيد. لذا مى گوييم : خداوند سبحان در مقام جلال و كبريايى خود داراى صفتى است كه خلق و اختراع از آن به وجود مى آيد، و آن صفت برتر و والاتر از آن است كه چشم وضع كننده لغات آن را ببيند تا بتواند در قالب الفاظى كه دلالت بر كنه جلال و حقيقت ممتاز او داشته باشد آن را بيان كند، چه به سبب بلندى مرتبه اين صفت و انحطاط رتبه واصفان لغت از اين كه بتوانند به مبادى اشراق آن چشم دوزند عاجزند و در اين جهان چنين قالب ها و عباراتى وجود ندارد. ديدگان آنها مانند چشمان خفاشان كه از ديدن نور خورشيد ناتوان است از مشاهده قله بلند آن زبون و درمانده مى باشد، و اين ناتوانى خفاشان از ديدن نور خورشيد به سبب پيچيدگى و نارسايى نور نيست بلكه به علت ضعف چشمان خفاشان است . از اين رو كسانى كه براى مشاهده جلال و عظمت صفات او چشم باز مى كنند ناگزير مى شوند از حضيض ‍ عالم الفاظ براى آن لغات و عباراتى استعاره كنند كه بتواند از مبادى حقايق آن چيزى را هر چند بسيار ضعيف و اندك تفهيم كند. فى المثل واژه ((قدرت )) را براى او استعاره كرده اند و ما به سبب آن جراءت كرده مى گوييم : خداوند داراى صفت قدرت است كه خلق و اختراع از آن پديد مى آيد، و خلق در عالم وجود داراى اقسامى است كه صفاتى خاص دارند، و منشاء انقسام و اختصاص آنها بدان صفات ، صفت ديگرى است كه طبق ضرورتى كه پيش از اين گفته شد براى آن واژه ((مشيّت )) استعاره شده است ، و اين واژه در نزد كسانى كه با لغات مركب از حروف و صوت گفتگو و تفاهم مى كنند امر مجملى را مى فهماند، و قصور واژه ((مشيّت )) در دلالت بر كنه اين صفت و حقيقت آن مانند قصور واژه ((قدرت )) است .
سپس افعالى كه از قدرت صادر مى شود برخى به نهايتى مى رسد كه مقصد حكمت ايجاد آن است و بعضى بدان حد نمى رسد و در ميان راه مى ماند، و هر كدام از اين دو نوع افعال را با صفت ((مشيّت )) نسبت و رابطه اى است ؛ چه آن به اختصاصات و اختلافاتى برگشت دارد كه اين تقسيم با آنها كامل مى شود. براى آنچه به نهايت خود برسد واژه ((معيشت )) و براى آنچه به غايت خود نرسد واژه ((كراهت )) استعاره شده است ، و گفته اند: هر دو در صفت ((مشيّت )) داخلند و ليكن هر كدام در نسبت داراى خاصيتى جداگانه است كه واژه محبت و كراهت به طور مجمل آن را به جويندگان معانى از طريق الفاظ و لغات مى فهماند. بنابراين بندگان خدا كه آنان نيز از خلق و اختراع اويند به دو دسته تقسيم شده اند:
1 - آن كه در مشيت ازلى برايش مقدر شده است به نحوى به كار گرفته شود كه حكمت ايجاد او به نهايت نرسد، و اين امر كه درباره اش قهر و عذاب است از طريق چيره ساختن انگيزه ها و دواعى بر او صورت مى گيرد.
2 - آن كه در ازل به قلم رفته است كه او را به گوشه اى به كار گيرند كه حكمت ايجاد او در برخى امور به غايت خود برسد.
هر يك از اين دو دسته با مشيت نسبتى خاصّ دارد. براى كسانى كه در طريق اتمام حكمت به كار گرفته مى شوند واژه ((رضا)) و براى آنانى كه اسباب حكمت پيش ‍ از رسيدن به نهايت متوقف مى شود واژه ((غضب )) استعاره گرديده است . آن كه در ازل بر او غضب شده فعلى از او ظاهر مى گردد كه به سبب آن حكمت پيش از رسيدن به مقصد خود متوقف شود و براى آن واژه كفران را استعاره و آن را علاوه بر عقوبت و مجازات با لعن و نكوهش همراه كرده است ؛ و كسى كه در ازل مقبول و پسنديده واقع شده عملى از او ظاهر مى شود كه به سبب آن حكمت به نهايت خود رسيده در نتيجه براى آن واژه ((شكر)) استعاره گرديده و آن را با ستايش بسيار همراه ساخته و موجب افزايش رضا و قبول قرار داده است .
حاصل سخن آن كه خداوند جمال بخشيد و سپس بر آن ثنا گفت ، و مجازات و نكوهش كرد و هلاك فرمود. اين مطلب بدان مى ماند كه پادشاهى بنده آلوده خويش ‍ را از آلودگى ها پاك كند سپس او را لباس نيكو و فاخر بپوشاند و هنگامى كه آرايش او كامل شود به او بگويد: اى خوبروى ! چقدر زيبايى و چقدر لباست فاخر و چهره ات پاكيزه است ، در حالى كه اوست كه به وى زيبايى بخشيده و اوست كه زيبايى را مى ستايد و در همه احوال به او ثنا مى گويد امّا در حقيقت او با اين گفتار خود را مى ستايد و بنده در ظاهر مورد مدح و ستايش است .
آرى امور در آغاز بدون آغاز به همين گونه رقم زده شده و اسباب و مسببات به تقدير (( رب الا رباب )) و مسبب اسباب به همين نحو تسلسل و ادامه مى يابد؛ و كارها بر سبيل تصادف و اتفاق و بخت نيست ، بلكه ناشى از اراده و حكمت و حكم حق و اراده جازم مى باشد و براى آن واژه ((قضا)) استعاره شده و گفته اند: آن همچون چشم به هم زدن است . از اين رو درياى ممكنات به حكم قضاى جزم طبق آنچه از پيش تقدير شده بود متراكم و سرشار شد و براى ترتب هر يك از ممكنات بر ديگرى واژه ((قدر)) استعاره گرديد. لذا واژه قضا به ازاى امرى واحد و كلى ، و واژه قدر در قبال امورى است كه به تفصيل به بى نهايت مى انجامد. گفته شده است : هيچ چيزى از اينها خارج از قضا و قدر نيست ؛ لذا برخى از بندگان خدا گمان كردند كه چرا تقدير، اين تفصيل را اقتضا كرد و با اين تفاوت و تمايز چگونه عدل برقرار مى شود. بعضى از اينان به سبب قصور فهم نتوانستند كه اين امر را درك كنند و تاب فهم محتواى آن را نداشتند؛ لذا از اين كه در ژرفاى اين مطلب فرو روند دم فرو بستند و لجام منع بر دهان ها زدند و به مردم گفتند: خاموش باشيد، زيرا براى اين آفريده نشده ايد (( لا يساءل عما يفعل و هم يساءلون ؛ )) (398) ليكن چراغ برخى ديگر از نورى كه ماءخوذ از نور خداوند در آسمان ها و زمين بود پر شد، روغن چراغ آنها از نخست صاف و زلال و مصداق آيه : (( يكاد زينتها يضيى ء و لو لم تمسسه نار نور على نور )) (399) بود، امّا آتش به آن رسيد و نور بر بالاى نور شعله ور شد در نتيجه همه اقطار ملكوت به نور پروردگار در پيش روى آنها روشن گرديد و امور را چنان كه هست ادراك كردند، و به آنها گفته شد: ادب را در پيشگاه خدا نگهداريد و خاموش باشيد ((و هنگامى كه از قدر سخن مى رود از گفتار خوددارى كنيد)). (400) زيرا ديوار گوش دارد و پيرامون شما كسانى هستند كه بينايى آنها ضعيف است و با كسى كه ضعيف ترين شماست همگام باشيد و حجاب را از خورشيد براى خفاشان برمداريد، چه آن سبب هلاكت آنان خواهد شد. به اخلاق خداوند خود را بياراييد، و از پايگاه بلند خود به آسمان دنيا فرود آييد تا ضعيفان با شما انس گيرند، و در پس پرده از بقاياى انوار تابان شما كسب روشنى كنند، چنان كه خفاشان در تاريكى شب از بقاياى نور خورشيد و ستارگان بهره مند مى شوند و در پرتو آن به زندگى و حالت درخور خود ادامه دهند هر چند نمى توانند زندگى آنهايى را كه در كمال نور خورشيد آمد و رفت مى كنند به دست آورند. بنابراين مانند كسانى باشيد كه درباره آنها گفته اند:

(( شربنا شرابا طيبا عند طيب
كذاك شراب الطيبين يطيب (401)
شربنا و اءهرقنا على الا رض فضله
و للا رض من كاءس الكرام نصيب )) (402)
آرى آغاز و پايان اين امر چنين بوده و آن را نمى توانى درك كنى مگر آنگاه كه شايستگى آن را بيابى و هنگامى كه شايستگى آن را به دست آورى چشمت را باز خواهى كرد و مى نگرى و نياز نخواهى داشت كه كسى تو را دستگيرى و راهنمايى كند. كور را مى توان تا حدى عصاكش بود، ليكن هنگامى كه راه تنگ و تيزتر از شمشير و باريك تر از مو گردد پرنده مى تواند بر بالاى آن بپرد ليكن نمى تواند كور را به دنبال خود بكشد. و زمانى كه گذرگاه باريك و فى المثل مانند آب لطيف شد و گذر از آن جز به شنا ميسر نباشد آن كه در شناورى مهارت دارد ممكن است با شنا از آن بگذرد، ليكن بسا نتواند ديگرى را در پى خود بكشاند و از آن بگذراند.
اينها امورى است كه چون اقدام در آنها با رفتن در مسيرهايى كه معمول مردم است مقايسه شود نسبت آن مانند رفتن بر روى آب با رفتن بر روى زمين است . شناورى را مى توان آموخت ، امّا رفتن بر روى آب با آموزش به دست نمى آيد بلكه با نيروى يقين مى توان به آن دست يافت . از اين رو به پيامبر خدا (ص ) گفته شد: مى گويند عيسى (ع ) بر روى آب راه مى رفت ، فرمود: ((اگر يقين او بيشتر بود بر هوا راه مى رفت )).(403)
اينها رموز و اشاراتى به معناى كراهت ، محبت ، رضا، خشم ، شكر و كفران بود و بيشتر از اين درخور علم معامله نيست . خداوند متعال در اين باره مثلى ذكر كرده تا اين معانى به فهم مردم نزديك شود و فرموده است : (( و ما خلقت الجن و الانس ‍ الا ليعبدون . )) (404) از اين رو عبادت بندگان هدف حكمت او درباره آنان است . سپس خبر داده كه او را دو بنده است : يكى را دوست مى دارد و نام او جبرئيل ، روح القدس و روح الامين است و او نزد خداوند محبوب ، مطاع و مكين است ، و ديگرى را دشمن مى دارد و او ابليس است و وى ملعون و مهلت داده شده تا روز قيامت است . سپس ارشاد را به جبرئيل نسبت داده و فرموده است : (( قل نزله روح القدس من ربك بالحق ؛ )) (405) و نيز: (( يلقى الروح من اءمره على من يشآء من عباده ؛ )) (406) و اغوا يعنى گمراه كردن را به ابليس منسوب كرده و فرموده است : (( ليضلهم عن سبيله . )) (407) اغواء به معناى متوقف كردن بندگان پيش از رسيدن به مقصد حكمت است .
بنابراين بنگر چگونه اغوا را به بنده اى نسبت داده كه بر او خشمگين است و ارشاد را كه عبارت از سوق دادن به سوى هدف حكمت است به بنده اى منسوب كرده كه او را دوست مى دارد.
براى اين مطلب در آنچه عادت و معمول است مثالى وجود دارد و آن اين كه پادشاه اگر به كسى نيازمند شود كه ساقى شراب او شود و به كسى كه او را حجامت كند و به كسى كه جلو منزل او را از پليدى ها پاك سازد و در همين حال او را دو بنده باشد بى ترديد كار حجامت و نظافت را به يكى از اين دو بنده كه زشت تر و پست تر است خواهد سپرد، و آوردن شراب ناب را براى او به آن كه زيباتر و كامل تر و نزد او محبوب تر است واگذار خواهد كرد. نبايد بگويى كه اين عمل من است و چرا بايد عمل خدا همچون عمل من باشد، زيرا تو خطا مى كنى از اين كه عملت را به خودت نسبت مى دهى و اوست كه انگيزه تو را متوجه آن كرده است كه فعل مكروه را به شخص مكروه و فعل محبوب را به شخص محبوب تخصيص دهى تا عدالت كامل و برقرار شود؛ چه گاهى عدالت او به امورى كامل مى شود كه تو را در آنها دخالتى نيست و گاهى با دخالت تو تمام مى شود، زيرا تو نيز از افعال او هستى و انگيزه قدرت ، علم ، عمل و ديگر اسباب و موجبات حركات تو به يك تعبير فعل كسى است كه آنها را از روى عدل به ترتيبى مرتب ساخته كه افعال معتدل و مناسب از آنها به وجود مى آيد جز اين كه تو جز خويشتن را نمى بينى و گمان مى كنى آنچه در عالم شهود بر تو آشكار مى شود در عالم غيب و ملكوت سببى ندارد، به همين جهت آن را به خودت نسبت مى دهى . تو مانند كودكى هستى كه در شب به عمليات شعبده بازى مى نگرد كه از پشت پرده آدمك هايى بيرون مى آورد كه مى رقصند؛ نعره مى زنند؛ مى ايستند و مى نشينند در حالى كه آنها از تكه پارچه هايى ساخته شده اند كه به خودى خود حركتى ندارند و حركات آنها به وسيله نخ ‌هاى مويى باريك است كه در تاريكى شب ديده نمى شوند. سر اين نخ ‌ها پيوسته در دست شعبده باز مى باشد كه از چشم كودكان پنهان است و كودكان با مشاهده اين خيمه شب بازى شادى مى كنند و دچار شگفتى مى شوند، زيرا گمان مى كنند اين تكه پارچه ها مى رقصند و بازى مى كنند و مى ايستند و مى نشينند. امّا خردمندان مى دانند كه آن جنبانيدن است نه جنبيدن و بسا بعضى تفصيل و چگونگى آن را ندانند؛ و آن كه به برخى از چگونگى آن آگاهى دارد هرگز به اندازه شعبده بازى كه كار به فرمان او و سرنخ ‌ها به دست اوست بدين اعمال آگاه نيست . كودكان دنيا نيز همين گونه اند و همگى مردم جز دانشمندان كودكند.
به اين اشخاص مى نگرند و گمان مى كنند كه اينها به خودى خود در حركت و جنبش هستند، در نتيجه امور خود را به آنها حواله مى دهند؛ و عالمان مى دانند كه آنها را ديگران به حركت درآورده اند، ليكن چگونگى به جنبش درآوردن آنها را نمى دانند. اينان اكثريت عالمان را تشكيل مى دهند، و تنها عارفان و عالمان راسخ در علم با چشمان تيزبين خود رشته هاى باريك عنكبوتى بلكه خيلى باريك تر از آنها را كه از آسمان و اطراف آن به سوى اهل زمين آويخته است مى بينند و اين رشته ها به سبب دقت و باريكى با چشم سر ديده نمى شوند. آنگاه مشاهده مى كنند كه سر اين رشته ها به مراكزى كه از آن آويزان شده اند قرار دارد و اين مراكز در دست فرشتگانى است كه جنبنده آسمان ها مى باشند، و مى بينند كه چشمان فرشتگان متوجه حاملان عرشند و انتظار مى كشند كه چه اوامرى از حضرت ربوبيت بر آنها فرود مى آيد تا در اجراى فرمان او معصيت نكنند و آنچه را به آنها امر مى شود انجام دهند. اين مكاشفات در قرآن بدين گونه تعبير شده كه فرموده است : (( و فى السماء رزقكم و ما توعدون ؛ )) (408) و درباره انتظار فرشتگان آسمان ها براى نزول فرامين و تقديرات الهى فرموده است : (( خلق سبع سماوات و من الا رض ‍ مثلهن يتنزل الا مر بينهن لتعلموا اءن اللّه على كل شى ء قدير، و اءن اللّه قد اءحاط بكل شى ء علما. )) (409) اينها امورى است كه تاءويل آنها را جز خداوند و راسخان در علم نمى دانند.
ابن عباس گفته است راسخان در علم به علوم اختصاص دارند كه فهم مردم توان تحمل آنها را ندارد، و هنگامى كه آيه : (( يتنزل الا مر بينهن )) را تلاوت كرد گفت : اگر آنچه را از معناى اين آيه مى دانم بگويم مرا سنگباران مى كنيد، و در عبارت ديگر آمده است : مى گوييد او كافر است .
ما در اين باره به همين مقدار بسنده مى كنيم ، چه زمام سخن از كف بيرون رفت و با علم معامله چيزهايى آميخته شد كه از آن نبود.
ركن دوّم - چيزى كه بايد بر آن شكر كرد و آن نعمت است
ما بايد در اين ركن حقيقت نعمت و اقسام و درجات آن و اصناف نعمت هايى را كه اختصاص و تعميم دارد ذكر كنيم ، زيرا شمارش نعمت هاى خداوند بر بندگانش ‍ بيرون از توان بشر است چنان كه فرموده است : (( و ان تعدوا نعمة اللّه لا تحصوها. )) (410) از اين رو نخست امورى مكى را كه در شناخت نعمت هاى الهى به منزله قانون است بيان مى كنيم و سپس به ذكر اقسام نعمت ها مى پردازيم .

 

next page

fehrest page

back page