راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۱۰ -


تعريف شكر و حقيقت آن
بدان شكر يكى از مقامات سالكان است و آن از علم و حال و عمل تحقق مى يابد. علم اصل است و از آن حال پديدار مى شود و از حال ، عمل به وجود مى آيد.
امّا علم عبارت از شناخت نعمت از نعمت دهنده است ، و حال همان شادى حاصل از انعام اوست ، و عمل انجام دادن چيزى است كه مقصود و محبوب بخشنده نعمت است . چون عمل به دل و اعضا و زيان مربوط مى شود ناگزير بايد همه اينها را شرح دهيم تا بر حقيقت شكر آگاهى حاصل شود، زيرا آنچه در تعريف آن گفته اند براى احاطه كامل به معناى آن كافى نيست .
اصل اوّل علم است و آن دانستن سه امر است كه عبارتند از: شناخت عين نعمت و اين كه چرا آن درباره او نعمت است ؛ ديگر علم به ذات نعمت دهنده و وجود صفات او كه انجام بدانها حاصل و نعمت از سوى او صادر مى شود و به گيرنده مى رسد. لذا در اين امر ناگزير سه چيز وجود دارد كه يكى نعمت است و ديگرى نعمت دهنده و ديگر كسى است كه از سوى بخشنده نعمت يا قصد و اراده مورد انعام قرار مى گيرد، و اين امور ناچار بايد شناخته شوند. اينها كه گفته شد درباره غير از خدا است ، امّا در مورد خداوند شكر تحقق نمى يابد مگر آن كه همه نعمت ها از او دانسته شود و بدانيم كه منعم حقيقى اوست و واسطه ها مسخر اويند؛ و اين معرفت غير از تقديس و توحيد اوست ، بلكه تقديس و توحيد داخل در اين معرفت است ؛ چه در معارف ايمان تقديس نخستين مرتبه است و سپس كه ذات مقدس الهى را شناخت خواهد دانست كه ذات مقدس جز يكى نيست و هر چه جز اوست نامقدس است و اين همان توحيد است . پس از آن مى داند كه هر چه در جهان وجود دارد از آن ذات يگانه به وجود آمده است و بس و همه نعمت ها از اوست و اين معرفت در رتبه سوم است ، زيرا اضافه بر تقديس و توحيد مشتمل بر كمال قدرت حق تعالى و انفراد او در فعل است . گفتار پيامبر خدا (ص ) بيانگر اين مطلب است كه فرمود: ((هر كس بگويد: (( سبحان اللّه )) برايش ده حسنه است و كسى كه بگويد: (( لا اله الا اللّه )) برايش بيست حسنه است ، و كسى كه بگويد: (( الحمدللّه )) برايش سى حسنه است )).(359)
و نيز فرموده است : ((بهترين ذكر (( لا اله الا اللّه )) و برترين دعا (( الحمدللّه )) است )).(360)
گمان مكن كه اين حسنات در برابر حركت زبان به اين كلمات بدون حصول معانى آنان در دل به گوينده داده مى شود، چه (( سبحان اللّه )) دلالت بر تنزيه ، و (( لا اله الا اللّه )) مشعر بر توحيد، و (( الحمدللّه )) گوياى شناخت نعمت از حق يگانه است و حسنات در برابر اين شناخت هاست كه از ابواب ايمان و يقين به شمار مى آيند.
بايد دانست كه كمال اين معرفت شرك در افعال را منتفى مى كند، چه فى المثل اگر پادشاهى به كسى نعمتى ببخشد و او معتقد باشد كه وزير يا وكيل شاه در دادن اين نعمت و رسانيدن آن به او دخالت داشته است در اين بخشش براى شاه شريك قايل شده و از هر جهت نعمت را از آن شاه ندانسته بلكه از جهتى از او و از جهت ديگر از غير او شناخته است و خوشحالى او در دو جهت پخش شده و نسبت به شاه يگانه نخواهد بود. بلى اگر نعمتى را كه به او رسيده بر اثر فرمانى بداند كه شاه به قلم خود آن را نوشته و بر روى كاغذ آورده از توحيد او نسبت به شاه و كمال شكر او چيزى كاسته نمى شود، زيرا نمى توان از قلم و كاغذ خوشحال و از آنها متشكر بود، چه آنها از حيث اين كه دو موجود متكى بر نفس خود باشند مداخله اى در اين كار نداشته بلكه مسخر قدرت شاه بوده اند. و مى دانيم كه تحويل دار و خزانه دار در تحويل مال از سوى شاه نيز مضطر و مجبورند، چه اگر امر به اختيار آنها مى بود و از ناحيه شاه فرمان قطعى صادر نشده و اجبارى كه از مخالفت با آن بيمناك باشند در كار نبود به او چيزى نمى دادند. در اين صورت خزانه دار به منزله كاغذ و قلم است و در نسبت دادن نعمت به شاه شريكى قرار نداده و توحيد باقى است . به همين گونه كسى كه خدا را شناخته و افعال او را دانسته است مى داند كه خورشيد و ماه و ستارگان همگى مسخر اويند و مانند قلم در دست نويسنده اند و حيوانات كه داراى اختيارند در عين اختيار مطيع فرمانبردار او هستند، زيرا خداوند است كه دواعى و انگيزه ها را بر آنها مسلط مى كند چه آنها بخواهند و چه نخواهند، مانند خزانه دار مضطر كه هيچ راهى براى مخالفت با فرمان شاه در اختيار ندارد و اگر او را به حال خود واگذارند از آنچه در دست اوست پشيزى به تو نخواهد داد. بنابراين هر نعمتى كه از سوى خدا به وسيله كسى به تو مى رسد آن كس بدين كار ناگزير و مجبور است ، زيرا خداوند اراده خود را بر او مسلط كرده و انگيزه هايى در او برانگيخته و در دل او انداخته كه خير او در دنيا و آخرت در اين است كه آنچه را به تو داده بدهد و معتقد شده كه مقصود او در حال و آينده جز به اين امر حاصل نخواهد شد؛ و با اين اعتقاد كه خداوند در او آفريده راهى براى ترك اين كار ندارد.
پس آنچه او به تو داده براى هدف خودش بوده نه در راه مقصود تو و اگر او اين هدف را نداشت چيزى به تو نمى داد و اگر نمى دانست كه منفعت او به منفعت تو وابسته است نفعى به تو نمى رسانيد. بنابراين او سود خود را در سود تو مى جويد و نسبت به تو منعم نيست بلكه تو را براى جلب نعمتى ديگر كه مورد آرزوى اوست وسيله قرار داده است و آن كه نعمتش را به تو ارزانى داشته همان است كه اين شخص را مسخر تو كرده و اين اعتقاد و اراده را در قلب او انداخته تا آن حد كه در دادن آنچه بر تو داده خود را مضطر و ناچار يافته است . اينك اگر امور اين جهان را بدين گونه بدانى خداوند را شناخته و افعال او را دانسته اى و فردى موحد و خداشناسى و بر شكر او توانايى يافته اى بلكه به مجرد همين معرفت بنده اى شكرگزارى . به همين سبب موسى (ع ) در مناجات خود مى گويد: خداوندا! آدم را به دست خود آفريدى و او را در بهشت خويش جاى دادى و كنيز خود حوّا را به عقد او درآوردى . او چگونه شكر تو را به جا آورد؟ خداوند فرمود: او دانست كه اينها از من است و همين دانايى شكر او بود. پس در اين صورت شكر او به جا آورده نمى شود جز به اين كه همه نعمت ها را از او بدانى و اگر در اين باره در دلت شكى پديد آيد نه نعمت را شناخته اى و نه به منعم معرفت دارى ، و تنها به شناخت نعمت دهنده شادمان مباش بلكه شادمانى به شناخت او و غير اوست . بنابراين با نقصان معرفت حال تو در شادى نقصان مى پذيرد و با نقصان شادى عمل تو كاهش ‍ مى يابد. اينها كه گفته شد در توضيح و شرح اين اصل بود.
اصل دوّم حال است كه از اصل معرفت ناشى مى شود و آن شاد بودن به منعم است تواءم با خضوع و فروتنى ؛ و اين نيز به خودى خود شكر است چنان كه معرفت بتنهايى شكر مى باشد ليكن زمانى به طور كامل شكر است كه شرط آن را دارا باشد و شرط آن اين است كه شادمانى تو به منعم باشد نه به نعمت و يا انعام ؛ و چون ممكن است درك اين مطلب برايت دشوار باشد به همين سبب مثالى مى آورم و مى گويم : پادشاهى كه عزم سفر دارد اسبى را بر كسى مى بخشد، تصور مى رود گيرنده اسب به يكى از سه سبب شاد مى شود:
1 - به اسب از جهت آن كه اسب است خوشحال مى گردد، زيرا مالى است سودآور و مركبى است موافق ميل و دلخواه و ديگر نفيس و گرانبهاست . روشن است كه اين شادمانى او هيچ ارتباطى به شاه ندارد بلكه منحصر به اسب است و اگر او آن را در بيابان يافته بود به همين مقدار شادمان مى شد.
2 - به داشتن اسب خوشحال مى شود ليكن نه از جهت اين كه اسبى است بلكه از حيث آن كه نشانه عنايت و توجه شاه نسبت به اوست و در اين مورد به گونه اى است كه اگر اين اسب را در بيابان يافته و يا ديگرى غير از شاه آن را به او اهدا كرده بود به سبب بى نيازى او به اسب يا حقير شمردن آن نسبت به هدف او كه كسب موقعيت در دل شاه است به هيچ وجه شادمان نمى باشد.
3 - به داشتن اسب بدين سبب خوشحال است كه مى تواند بر آن سوار شود و در خدمت پادشاه بيرون رود و رنج سفر را بر خود هموار كند تا با اين خدمت مورد تقرب شاه قرار گيرد و بسا به درجه وزارت ارتقا پيدا كند. زيرا او بدين قانع نيست كه موقعيت او در دل شاه به اين مقدار باشد كه اسبى به او ببخشد و در همين حد به او عنايت داشته باشد، بلكه هدفش اين است كه به مرتبه اى برسد كه شاه به احدى چيزى نبخشد جز با وساطت او. بعلاوه او وزارت را براى وزارت نمى خواهد بلكه از آن جهت خواهان آن است كه پيوسته شاه را ديدار مى كند و به او تقرب مى يابد تا آن جا كه اگر ميان تقرب شاه بدون وزارت و وزارت بدون تقرب مخير شود، تقرب بدون وزارت را اختيار مى كند. اينها درجاتى سه گانه است .
امّا درجه نخست به هيچ وجه متضمن معناى شكر نيست ، زيرا نظر كسى كه در اين درجه قرار دارد منحصر به اسب است و شادمانى او به آن مى باشد نه به بخشنده آن ؛ و اين درست حال همه كسانى است كه به نعمتى كه خدا به آنها داده از حيث اين كه گوارا و لذت بخش است و مطابق مطلوب آنهاست شادمانند. چنين كسانى از معناى شكر بدورند.
درجه دوم داخل در معناى شكر است ، زيرا او به منعم شادمان است ، ليكن نه از حيث ذات او بلكه از جهت آن كه دانسته است در آينده چه چيزى باعث مى شود كه شاه بر انعام به مردم وادار شود، و اين مصداق حال پارسايانى است كه خدا را از بيم مجازات هاى او و به اميد ثواب هاى او عبادت مى كنند و شكر مى گويند، امّا شكر كامل در خوشحالى سومى است زيرا:
درجه سوم حال بنده اى است كه به نعمت خداوند از آن جهت شادمان است كه به وسيله آن مى تواند به او تقرب جويد و در جوار رحمت او فرود آيد و پيوسته نظر به وجه او كند و اين برترين درجه است ؛ و نشانه آن اين است كه از دنيا تنها به آنچه كشتزارى براى آخرت و كمكى در اين راه باشد شادمان مى شود، و در برابر هر نعمتى كه او را از ياد خدا غافل سازد و وى را از راه او بازدارد و غمگين گردد، زيرا او نعمت را از حيث اين كه گوارا و لذت بخش است نمى خواهد چنان كه دارنده اسب آن را به خاطر اين كه اسب نجيب و تيزتك است نمى خواست بلكه از جهت آن كه به همراه پادشاه بر آن سوار شود و پيوسته از ديدار شاه برخوردار و به او تقرب داشته باشد خواهان بود. از اين رو شبلى گفته است : شكر ديدار منعم است نه ديدن نعمت . ابوسليمان خواص گفته است : شكر عوام بر طعام و لباس و نوشيدنى هاست و شكر خواص بر خطورات دل است ، و اين مرتبه را نمى تواند كسى دريابد كه نزد او لذت منحصر به شكم و فرج و ادراكات حسى اعم از رنگ ها و آوازهاست و از لذت دل بى بهره است ، چه دل در حال سلامت جز با ياد خدا و معرفت و لقاى او احساس لذت نمى كند و تنها هنگامى كه بيمار شود بر اثر بد عادتى از غير او لذت مى برد چنان كه برخى از خوردن گل لذت مى برند، و بعضى بيمارها چيزهايى شيرين را تلخ و چيزهاى تلخ را شيرين مى شمارند، تا آن جا كه گفته اند:

(( و من يك ذافم مرّ مريض
يجد مرا به الماء الزلالا )) (361)
اين بود شرط شادمانى به نعمت خدا و طبق مثل معروف كه اگر شتر نباشد بزى بايد آورد چنانچه به درجه سوم نمى توان رسيد بايد درجه دوم را احراز كرد. امّا درجه نخست از هر حسابى بيرون است و چقدر تفاوت است ميان كسى كه پادشاه را براى اسب دوست دارد، و آن كه اسب را براى پادشاه خواهان است ؛ و چقدر فرق است ميان آن كه خدا را مى خواهد تا نعمت به او ارزانى بدارد و آن كه نعمت خدا را خواستار است تا به وسيله آن به خداوند تقرب يابد.
اصل سوم عمل است كه بر اثر شادى حاصل از شناخت منعم به جا آورده مى شود و به دل و زبان و جوارح مربوط است . امّا به دل عبارت از اين است كه براى همه آفريدگان خير و خوبى بخواهد؛ و به زبان اظهار شكر خداوند با حمد و ثناهايى است كه دلالت بر آن كند؛ و به جوارح عبارت از به كار بردن نعمت هاى خداوند در طريق طاعت او و پرهيز از كمك گرفتن از نعمت هاى الهى در راه معصيت اوست ، به طورى كه شكر چشمان اين است كه از هر عيبى در مسلمانى بينى چشم بپوشى ؛ و شكر گوش ها آن است كه هر عيبى را در مسلمانى شنيدى آن را پوشيده بدارى ، اينها از جمله شكر خداوند به وسيله اين اعضاست ، و شكر به زبان اظهار خشنودى از خداست كه بدان امر شده است .
پيامبر خدا (ص ) به مردى فرمود: ((چگونه صبح كردى ؟)) پاسخ داد: با خوبى . پيامبر (ص ) پرسش را تكرار كرد، او همان پاسخ را باز گفت . امّا در بار سوم گفت : با خوبى و خدا را سپاسگو و شكرگزارم . پيامبر (ص ) فرمود: ((همين را از تو مى خواستم )).(362)
پيشينيان ما حال همديگر را مى پرسيدند و قصد آنها اين بود كه شكر خدا را اظهار كنند تا در شكر گوينده و پرسش كننده هر دو اداى طاعت كرده باشند و مقصود آنها ريا در اظهار شوق نبود، چه هر بنده اى كه از حالش پرسش شود يا شكر مى گويد يا شكايت مى كند و يا خاموش مى ماند. اظهار شكر طاعت ، و شكايت گناه و صدور آن از دينداران بسيار زشت است و چگونه ممكن است زشت نباشد و حال آن كه او از ملك الملوكى كه بر همه چيز قادر است نزد بنده اى كه بر هيچ چيز قادر نيست شكايت مى كند. بلكه سزاوار بنده اين است كه اگر نمى تواند بر بلا و قضاى الهى صبر كند و ضعف او به شكايت كشانيده است نزد خدا شكايت كند چه اوست كه بلا را نازل مى كند و قادر بر دفع آن است ؛ و ذلت بنده در پيشگاه مولايش عزّت ، و شكايت مولا را نزد ديگرى بردن ذلت است ؛ و اظهار ذلت نزد بندگان كه همگى خوار و ذليلند بسيار زشت مى باشد. خداوند متعال فرموده است : (( ان الذين تعبدون من دون اللّه لا يملكون لكم رزقا فابتغوا عنداللّه الرزق و اعبدوه و اشكروا له ؛ )) (363) و نيز فرموده است : (( ان الذين تدعون من دون اللّه عباد اءمثالكم ؛ (364) )) بنابراين شكر زبانى نيز از اقسام شكر است .
مى گويم :
كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرموده است : ((شكر هر نعمتى هر چند بزرگ باشد اين است كه (( الحمدللّه )) بگويى )).(365)
نيز از آن حضرت روايت است كه : از مسجد بيرون آمد و مركبش گم شده بود فرمود: ((اگر خداوند آن را به من بازگرداند وى را چنان كه سزاوار اوست شكر خواهم گفت .)) راوى مى گويد: ديرى نگذشت كه آن را آوردند در اين موقع فرمود: (( ((الحمدللّه .))، )) گوينده اى عرض كرد: فدايت شوم مگر نگفتى خداوند را چنان كه سزاوار اوست شكر خواهم گفت ؟ آن حضرت فرمود: ((مگر نشنيدى كه گفتم (( الحمدللّه ؟ )) )).(366)
نيز فرموده است : ((شكر نعمت دورى از محرمات است ، و شكر كامل گفتن (( الحمدللّه رب العالمين )) است )).(367)
نيز روايت شده كه از آن حضرت پرسيدند: آيا براى شكر حدى است كه اگر بنده آن را به جا آورد شاكر خواهد بود؟ فرمود: ((آرى )) عرض كردم : آن چيست ؟ فرمود: ((اين كه خداوند را بر هر نعمتى كه در كسان و مال به او داده است حمد و ستايش ‍ كند و اگر نعمتى كه خداوند در مال او ارزانى داشته حقوقى است آن را ادا كند. از اين باب است قول خداوند متعال : (( سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين ؛ )) و نيز: رب اءنزلنى منزلا مباركا و اءنت خير الرازقين ؛ )) و نيز (( رب اءدخلنى مدخل صدق و اءخرجنى مخرج صدق و اجعل لى من لدنك سلطانا نصيرا. )) (368)
نيز فرموده است : ((هنگامى كه كسى از شما نعمت خداوند را به ياد مى آورد براى آن كه خدا را شكر گويد، گونه اش را بر خاك نهد و اگر سوار است فرود آيد و گونه اش ‍ را بر خاك گذارد و اگر به سبب شهوت نمى تواند فرود آيد گونه اش را بر كوهه زين نهد، و اگر اين را هم نمى تواند گونه اش را بر كف دستش بگذارد، سپس خدا را بر نعمتى كه به او ارزانى داشته حمد و سپاس گويد)).(369)
غزالى مى گويد :
اينها اصول معانى شكر است كه تمام حقيقت آن را فرا مى گيرد. امّا آن كه گفته است : ((شكر اعتراف به نعمت منعم است با خضوع و فروتنى ))، تنها فعل زبان و برخى از احوال قلب را در نظر گرفته ؛ و كسى كه گفته است : ((شكر ستايش احسان كننده است از طريق ذكر احسان او))؛ مجرد عمل زبان را در نظر داشته ؛ و آن كه گفته است : ((شكر اعتكاف بر بساط شهود با ادامه حفظ حرمت آن است ))؛ بيشتر معانى شكر را در اين تعريف جمع كرده و تنها عمل زبان از آن بيرون است ، و سخن جنيد كه گفته است : ((شكر اين است كه خويشتن را شايسته آن نعمت ندانى ))، اشاره به يكى از احوال قلب است به طور خاص . سخنان اينان بيانگر احوال خود آنهاست . بدين سبب پاسخ ‌هاى آنها مختلف است و توافقى ميان آنها نيست . آنگاه جواب هر يك از آنها در دو حالت نيز با هم اختلاف دارد، زير آنها جز از حالتى كه بر آنان غلبه دارد سخن نمى گويند، و اشتغال به مهم آنان را از توجه به غير مهم بازداشته است ؛ يا چيزى مى گويند كه درخور حال پرسش كننده است و به ذكر آن مقدار كه مورد نياز اوست بسنده و از آنچه بدان نياز ندارد صرف نظر مى كنند. بنابراين نبايد گمان كنى كه آنچه ما گفتيم طعن بر آنان است و يا اگر مجموع مفاهيمى را كه ما شرح داديم بر آنها عرضه شود آنها را انكار مى كنند؛ چه اين را درباره هيچ خردمندى نمى توان گمان داشت مگر آن كه منازعه را لفظى فرض كنيم و بگوييم آيا واژه شكر در وضع زبان شامل همه اين معانى است يا تنها برخى از آنها را فرا مى گيرد و بقيه معانى از توابع و لوازم اين واژه است . ما قصد نداريم در اين كتاب به شرح موضوعات الفاظ بپردازيم ، چه اينها به هيچ وجه مربوط به علم راه آخرت نيست .
توضيح معناى شكر نسبت به خداوند
شايد از دلت بگذرد كه شكر درباره منعمى قابل تصور است كه او را در شكر فايده و نصيبى باشد؛ چه ما پادشاهان را از آن رو شكر مى گوييم كه يا با سپاس و ستايش بر موقعيت آنها در دل ها افزوده شود و كرم و بخشش آنها بر مردم ظاهر گردد و آوازه و مقام آنها گسترش يابد، و يا با اداى خدمت به پيشبرد برخى از اهداف آنها كمك شود، و يا با ايستادن در پيشگاه آنان به صورت خدمتكار موجبات ازدياد جمعيت طرفداران و مزيد جاه و مقام آنان فراهم گردد. بنابراين مردم جز به يكى از اين اسباب شكر پادشاه را به جا نمى آورند امّا اين امر در مورد حق تعالى از دو جهت محال است :
اوّل آن كه خداوند از بهره و نصيب و اغراض منزّه است ، و از نياز به خدمتكار و كمك و گسترش جاه و حشمت از طريق ستايش و سپاس از تكثير خدمتكاران و ايستادن در پيشگاه او به حال ركوع و سجود مبرّاست . لذا شكر ما براى خدا هيچ سودى ندارد و شبيه اين است كه ما پادشاهى را كه به ما انعام كرده به سبب اين كه در خانه خود مى خوابيم و يا سجود و ركوع مى كنيم شكر گوييم ، زيرا شاه از اين اعمال هيچ سودى نمى برد و به آنها آگاهى ندارد، و دور از ديدار اوست . به همين گونه هيچ يك از اعمال ما براى خداوند موجب سود و بهره اى نيست .
دوم آن كه همه آنچه را به اختيار خود انجام مى دهيم نعمت ديگرى از سوى حق تعالى براى ماست ، زيرا اعضا و جوارح و قدرت و اراده و انگيزه و ديگر امورى كه از اسباب حركت ماست ، همچنين نفس حركت ، همگى مخلوق خداوند متعال و از نعمت هاى او هستند. در اين صورت چگونه شكر نعمت را با نعمت او به جا آوريم . فى المثل اگر پادشاه مركوبى به ما بخشيد و ما مركوب ديگرى از ابو بگيريم و سوار آن شويم شكر بر مركوب دوم نمى تواند شكر ما بر اولى باشد بلكه هر كدام از اين به شكرى جداگانه نياز دارد؛ و چون شكر جز با نعمت ديگرى ممكن نيست در نتيجه شكر خداوند متعال به دو سببى كه ذكر كرديم محال مى باشد؛ و ما در اين دو هيچ شك نداريم ، و چون شكر خداوند در شرع وارد شده است جمع و تلفيق آنها چگونه ميسر خواهد بود؟
بدان كه اين امر در دل داوود و موسى (ع ) خطور كرد و موسى (ع ) به خداوند عرض ‍ كرد: پروردگارا، چگونه تو را شكر كنم در حالى كه جز به نعمت ديگرى از نعمت هايت نمى توانم تو را شكرگزار باشم . در روايت ديگرى آمده است : شكر من نعمت ديگرى از تو است كه بر من شكرى ديگر واجب مى كند، خداوند متعال به او وحى فرمود: هرگاه اين را دانسته اى شكر مرا به جا آورده اى . در خبر ديگرى است : هرگاه دانسته اى كه نعمت ها از من است من آن را شكر خود دانستم و بدان خشنودم .
مى گويم :
اين روايت در كافى از امام صادق (ع ) نيز نقل شده (370) و در آن آمده كه آن حضرت فرموده است : ((كسى كه خداوند به او نعمتى داده چنانچه در دل آن را از خدا بداند شكر آن را به جا آورده است )).(371)
از امام كاظم (ع ) روايت شده : ((كسى كه بر نعمتى كه خداوند به او داده او را حمد گويد، شكر آن را گزارده است و حمد برتر از آن نعمت است )).(372)
غزالى مى گويد :
اگر بگويى : سؤ ال را فهميدم ليكن فهم من قاصر است از اين كه معناى آنچه را بدانها وحى شده درك كنم و من مى دانم كه گزاردن شكر خداوند محال است ما اين را كه علم به محال بودن شكر خداوند شكر است نمى توان بفهمم ، زيرا همين علم نيز نعمت ديگرى از اوست و چگونه ممكن است آن شكر باشد و گويا حاصل سخن اين است كه شكر نكرده است شكر كرده باشد مانند آن كه قبول خلعت دوم از پادشاه شكر خلعت اول باشد، و چون فهم از درك سرّ اين امر ناتوان است ، اگر توضيح آن با مثالى امكان دارد گره مطلب باز مى شود.
بدان سخن در اين باره كوبيدن بابى از ابواب معارف است كه برتر از علوم معامله مى باشد، ليكن ما به اشاره اى پيرامون مبادى آن بسنده مى كنيم و مى گوييم :
در اين مورد دو نظر وجود دارد: يكى مبتنى بر توحيد محض است ، اين نظر گوياى اين است كه بى ترديد شاكر و مشكور و محب و محبوب ، خداست و اين عقيده كسانى است كه دانسته اند در عالم وجود غير از او وجودى نيست (( و كل شى ء هالك الا وجهه ؛ )) (373) و اين امر در همه احوال از ازل تا ابد اعتقادى درست است ، زيرا اگر براى خدا غيرى تصور شود بايد قائم به نفس خويش باشد و چنين غيرى وجود ندارد؛ بلكه محال است كه وجود يابد، چه موجود حقيقى كسى است كه قائم به خود باشد و آن كه قائم به نفس نيست به نفس خويش وجود ندارد بلكه قيام او به غير بوده و به غير خود موجود مى باشد. بى گمان اگر ذات او در نظر گرفته شود و جز به او به چيزى ديگر توجه نشود وجودى براى او نخواهد بود، چه موجود جز آن نيست كه به نفس خود قائم باشد و قائم به نفس خود كسى است كه اگر عدم غير او فرض شود باقى بماند، و اگر با وجود قيام به نفس خويش وجود ديگرى نيز به او قائم باشد او قيوم خواهد بود و قيوم جز يكى نيست و او خداست و غير او قابل تصور نيست . بنابراين در عالم وجود چيزى جز حى قيوم وجود ندارد و او واحد صمد است . اگر از اين ديدگاه بنگرى خواهى دانست كه همه چيز از او و بازگشت همه به اوست ، و همو شاكر و مشكور و محب و محبوب است .
حبيب بن ابى حبيب از همين ديدگاه نگريست ، چون هنگامى كه آيه : (( انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اءواب )) (374) را خواند گفت : شگفتا خداوند بخشيد و ستود، و اين سخن اشاره به اين است كه چون خداوند بر عطاى خود ثنا گفت ، بر نفس خويش ثنا گفته است ؛ پس او هم ستاينده و هم ستوده شده است . از همين نظر شيخ ابوسعيد مهنه اى به هنگامى كه آيه : (( يحبهم و يحبونه )) نزد او خوانده شد گفت : به جانم سوگند آنان را دوست مى دارد و بگذار تا آنان را دوست بدارد، و بحق دوستدار آنهاست چه جز خود را دوست نمى دارد. اين گفتار اشاره است به آن كه محب و محبوب اوست ، و اين مرتبه اى عالى است كه آن را جز با مثالى درخور عقل خويش نمى توانى بفهمى .
پوشيده نيست كه مصنف هرگاه تصنيف خود را دوست بدارد خود را دوست داشته ، و صنعتگر چنانچه صنعت خويش را دوست بدارد خويشتن را دوست داشته ، و پدر هرگاه فرزندش را دوست بدارد از حيث آن كه فرزند اوست خود را دوستدار مى باشد، و همه آنچه در عالم وجود است جز خدا همه تصنيف خداوند و صنعت اوست ، اگر آنها را دوست بدارد جز خود را دوست نداشته و اگر جز خود را دوست ندارد بحق آنچه را بايد دوست بدارد، دوست داشته است .
اينها همه از ديدگاه توحيد محض است . صوفيان از اين حالت به فناى نفس تعبير مى كنند؛ يعنى فانى شدن از نفس خود آنچه غير از خداست و اين كه در عالم وجود جز خدا چيزى نبيند. كسى كه اين معنا را نمى فهمد آنان را مورد نكوهش قرار مى دهد، و مى گويد: صوفى چگونه فانى شده در حالى كه درازى سايه او چهار گز است ؟ و شايد در هر روز چند رطل نان بخورد، و نادان ها بر آنان مى خندند، زيرا معانى گفتار آنها را نمى دانند، و اين ضرورى عارفان است كه مضحكه جاهلان باشند. خداوند در قول خود بدين اشاره فرموده است كه : (( ان الذين اءجرموا كانوا من الذين آمنوا يضحكون ؛ و اذا مروا بهم يتغامزون ؛ و اذا انقلبوا الى اءهلهم انقلبوا فكهين ؛ و اذا راءوهم قالوا ان هؤ لاء تضالون و ما ارسلوا عليهم حافظين . )) (375) سپس بيان فرمود كه خنده عارفان بر جاهلان در روز باز پسين بزرگتر است ، در آن جا كه فرموده است : (( فاليوم الذين آمنوا من الكفار يضحكون ؛ على الا رائك ينظرون . )) (376) همچنين نوح (ع ) به هنگامى كه مشغول ساختن كشتى بود و امتش به او مى خنديدند به آنان گفت : (( ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون . )) آنچه گفتيم يكى از آن دو نظريه بود.
نظريه دوم اعتقاد كسانى است كه به مقام فناى نفس نرسيده اند. اينان دو دسته اند:
دسته اول آنانى هستند كه جز به هستى خود اعتقاد ندارند، و به وجود پروردگارى چشم است ، زيرا وجودى را نفى مى كنند كه محقق و ثابت است و قيوم پايدارى است كه قائم به نفس خويش بوده و بر هر نفسى با آنچه كسب مى كند نگهبان و ناظر است و هر قائمى به او زنده و پايدار مى باشد. آنها بدين اندازه اكتفا نكرده وجود خود را اثبات مى كنند در حالى كه اگر آنها را معرفتى مى بود مى دانستند كه آنان از حيث هويت و ذات ثبات و وجود ندارند و وجود آنها از آن جهت است كه ايجاد شده اند نه از آن حيث كه موجودند، و ميان موجود و ايجاد شده فرق بسيار است ، چه در عالم هستى جز يك موجود يگانه وجود ندارد و ديگران موجد و مخلوقند. پس موجود حق و موجد يا مخلوق از حيث هويت و ذات باطل است موجود پايدار و قيوم است و موجد هالك و نابود. (( كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام . )) (377)
دسته دوم - نيز نابينايانند ليكن نه از هر دو چشم بلكه با يك چشم وجود موجود حق را مى بينند و آن را انكار نمى كنند، و اگر چشم ديگر آنها به طور كامل نابينا باشد نمى توانند با آن فناى غير موجود حق را مشاهده كنند و با خدا موجود ديگرى را اثبات مى كنند. اينها بى ترديد مشركند چنان كه دسته اول ملحد و منكرند. ليكن اگر به كورى كامل نرسيده و چشمش اندكى بينايى داشته باشد تفاوت ميان دو موجود را درمى يابد و معتقد مى شود كه بنده و پروردگارى وجود دارد.
او با اين مقدار ادراك تفاوت ميان دو موجود و درك نقص يكى از اين دو وارد جرگه اهل توحيد مى شد. سپس هرگاه بر چشمش سرمه اى بمالد به طورى كه بر بينايى آن افزوده گردد به اندازه افزايش بينايى ، نقصان آنچه غير از خداست و وى بدان معتقد است بر او ظاهر مى شود، و اگر به همين رويه ادامه دهد پيوسته اين نقصان آشكارترى مى شود تا آن جا كه هر چه غير از خداست از نظرش محو مى شود و ديگر جز خدا چيزى نمى بيند.
وى در اين هنگام به كمال توحيد رسيده است ؛ ليكن اگر در مرحله اى است كه تنها در وجود جز خدا ادراك نقص مى كند داخل در اوايل مراحل توحيد است و ميان اين دو مرحله درجات بى شمارى است . به همين سبب درجات موحدين متفاوت است ، و كتاب هاى خداوند كه بر زبان پيامبرانش نازل شده همان سرمه اى است كه بينايى چشم ها بدانها حاصل مى شود؛ و پيامبران همچون كحالانند كه به توحيد خالص دعوت مى كنند و بيان آن قول (( لا اله الا اللّه )) است و به اين معناست كه جز حق يگانه چيزى را موجود نبينند.
واصلان كمال توحيد از همه دسته ها كمترند، و منكران و مشركان نيز اندكند. اينان دورترين نقطه مقابل طرف توحيدند، زيرا بت پرستان گفتند: (( ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى . )) (378) آنها با اين بيان بگونه اى ضعيف در اوايل ابواب توحيد واردند، امّا آنها كه در وسط اين دو دسته قرار دارند اكثريت را تشكيل مى دهند، و در ميان آنها كسانى يافت مى شوند كه در پاره اى احوال چشم بصيرت آنها باز، و بسيارى از حقايق توحيد بر آنان آشكار مى گردد، امّا ظهور اين حالت در آنها همچون برق جهنده ناپايدار است ، اگر چه در بعضى از آنان ممكن است اين حالت ظاهر شود و مدتى باقى بماند ليكن دايمى نخواهد بود، و دوام اين حالت عزيز و گرانقدر است .
(( لكل الى شاءو العلى حركات
و لكن عزيز فى الرجال ثبات )) (379)
هنگامى كه خداوند به پيامبرش (ص ) فرمان داد كه به او تقرب جويد و به او گفته شد: (( واسجد واقترب )) (380) آن حضرت در سجودش گفت : (( اءعوذ بعفوك من عقابك ، و اءعوذ برضاك من سخطك ، و اءعوذ بك منك ، لااحصى ثناء عليك ، اءنت كما اءثنيت على نفسك . ع(( (381) بيان آن بزرگوار كه : پروردگارا از مجازات تو به عفو تو پناه مى برم ، سخنى است كه تنها بيانگر مشاهده فعل خداست ، و گويى جز به خدا و افعال او نمى نگرد، و از فعل او به فعل او پناه مى جويد، سپس نزديك شد از مشاهده افعال فانى گشت و به مصادر افعال كه صفات است ترقى و عرض كرد: پروردگارا از خشم تو به رضاى تو پناه مى برم . (382) و خشم و رضا دو صفت اند و چون اين را نقصانى در توحيد دانست نزديك تر شد و از مشاهده صفات به مشاهده ذات ترقى كرد و گفت : پروردگارا از تو به تو پناه مى برم ، و اين فرار از او به سوى او بى مشاهده افعال و صفات اوست ليكن چون ديد از او به سوى او مى گريزد و به او پناه مى برد و ثناى او را مى گويد از مشاهده نفس خود كه آن را نقصانى دانست فانى گشت و نزديك تر شد و گفت : (( اءنت كما اءثنيت على نفسك لا اءحصى ثناء عليك )) جمله (( لا اءحصى )) خبر از فناى نفس و خروج آن حضرت از مشاهده نفس خويش است ، و جمله : (( اءنت كما اءثنيت على نفسك )) بيان اين است كه ثنا گوينده و ثنا گفته شده خداست و همه چيز از او آغاز مى شود و به او باز مى گردد، (( و كل شى ء هالك الا وجهه . ))
بنابراين نخستين مقام پيامبر بالاترين مقام موحدان است و آن عبارت از اين است كه جز خدا و افعال او چيزى نبينند، و از فعلى به فعل ديگر پناه جويند؛ و بنگر كه پايان آن به كجا انجاميد، چه منتهى به خالق يگانه شد به حدى كه هر چه جز ذات حق بود از نظر و مشاهده او محو و برطرف گرديد.
پيامبر (ص ) از مرتبه اى به مرتبه ديگر بالاتر نمى رفت جز اين كه مرتبه قبلى را نسبت به بعدى بعد از حق تعالى مى دانست و از آن استغفار مى كرد و آن را در سلوك خود نقص و از نظر مقام خويش تقصير به حساب مى آورد. اين كه فرموده است : ((همانا بر دلم پرده اى كشيده مى شود به حدى كه در شبانه روز هفتاد بار استغفار مى كنم .))(383) اشاره به همين مطلب است . اين امر بدان سبب بود كه آن حضرت هفتاد مقام را پيمود كه يكى پس از ديگرى بود، و اوايل اين مقامات اگر چه از بالاترين درجات خلق برتر بود ليكن در مقايسه با اواخر آنها براى آن حضرت نقصان بود و به همين سبب استغفار مى فرمود. هنگامى كه عايشه گفت : مگر نه اين است كه خداوند گناهان مقدم و مؤ خر تو را آمرزيده است ديگر اين گريستن در سجود و اين كوشش سخت براى چيست ؟ فرمود: آيا بنده شكرگزار خدا نباشم . (384) معناى اين سخن آن است كه طالب مقامات بيشتر نباشم ، زيرا شكر سبب مزيد است چنان كه خداوند فرموده است : (( لئن شكرتم لا زيدنكم . )) (385)
در اين هنگام كه ما در درياى بيكران مكاشفه غوطه ور شده ايم عنان سخن باز مى گيريم و به آنچه درخور علوم معامله است باز مى گرديم و مى گوييم : پيامبران برانگيخته شده اند تا مردم را به توحيد كامل كه ما آن را شناسانيده ايم دعوت كنند، ليكن ميان آنها و وصول به اين مقصد مسافت زياد و گردنه هاى بسيار است ، و سرتاسر شرع بيان طريق پيمودن اين مسافت و گذر از اين گردنه هاست ؛ و بر اين اساس با نگرشى ديگر و ديدگاهى جز اين به اين موضوع مى نگريم ، و در اين جا اين نگرش معناى شكر و شاكر و مشكور روشن مى گردد؛ و اين امر جز با مثال شناخته نمى شود، از اين رو مى گوييم .
مى توانى تصور كنى كه يكى از پادشاهان براى بنده اى كه از او دور است مركبى و لباسى و وجه نقدى كه آن را توشه راه خود كند فرستاده است تا آن مسافت دراز را بپيمايد و به پيشگاه پادشاه باز آيد. سپس ممكن است شاه در اين كار دو نظر داشته باشد:
1 - قصد وى از رسيدن بنده به حضور او اين باشد كه وى به انجام دادن برخى كارها اقدام كند و در خدمت به او عنايت و جديت به كار برد.
2 - از اين بنده هيچ گونه بهره و سودى عايد شما نمى شود و هيچ نيازى به او ندارد، و حضور او چيزى بر قدرت شاه نمى افزايد، زيرا توانايى خدمت سودمندى را ندارد، و غيبت او نيز از قدرت و وسعت قلمرو شاه نمى كاهد، بلكه هدف شاه از فرستادن مركب و توشه اين است كه بنده از قرب او بهره مند و به سعادت حضور او نايل شود تا از اين طريق نفعى عايد او گردد، نه آن كه شاه از وجود او سودى حاصل كند.
بندگان در برابر خداوند متعال وضع دوم را دارند نه وضع اول را، زيرا اولى بر خداوند محال و دومى ممكن است . سپس بدان كه بنده در حالت نخست به مجرد سوار شدن بر مركب و رسيدن به حضور شاه شكرگزار نخواهد بود مگر آنگاه كه به خدمتى كه شاه از او خواسته است قيام كند. امّا در حالت دوم بكلى نيازى به خدمت ندارد و با اين حال مى توان تصور كرد كه شكرگزار و يا ناسپاس باشد. شكر او در اين است كه آنچه پادشاه برايش فرستاده آنها را در آنچه براى وى خواسته است - نه آنچه نفس او مى خواهد - به كار برد، و ناسپاسى او به اين ترتيب است كه آنها را در آن راه به كار نگيرد و آنها را معطل گذارد يا آنها را در راهى به كار برد كه موجب مزيد بعد او از شاه گردد.
بنابراين هرگاه بنده جامه اش را بپوشد و بر مركب سوار شود و توشه را جز در بين راه مصرف نكند شكر پادشاه را به جا آورده چه نعمت او را در آنچه او براى بنده خود دوست داشته است - نه براى خود - به كار برده است ؛ و اگر بر مركب سوار شود و روى از حضور در پيشگاه شاه بگرداند و از او دورى گيرد، نعمت او را ناسپاسى كرده و آن را در چيزى به كار گرفته كه پادشاه از آن براى بنده اش نه براى خودش كراهت دارد؛ و اگر بنشيند و سوار بر مركب نشود و در طلب قرب يا بعد گامى برندارد نيز كفران نعمت كرده ؛ زيرا نعمت او را مهمل گذاشته و استفاده نكرده است هر چند اين اهمال او نسبت به اين كه از او دورى كند كفرانى سبك تر است .
همچنين خداوند سبحان بشر را آفريد و آنان در آغاز آفرينش نياز داشتند كه شهوات خود را به كار برند تا بدن هاى آنها كامل شود، و چون بدين سبب از ساحت قدس ‍ ربوبى بدور مى افتادند و سعادت بشر تنها در قرب به اوست لذا نعمت هايى براى آنها فراهم ساخت تا با به كار بردن آنها بتوانند به مرتبه قرب او نايل شوند. خداوند بعد و قرب آنان را بدين گونه بيان كرده است : (( لقد خلقنا الانسان فى اءحسن تقويم ؛ ثم رددناه اءسفل السافلين الا الذين آمنوا... )) (386) بنابراين نعمت هاى خداوند اسباب و وسايلى است كه آنها را براى بندگان آفريده تا از اسفل سافلين يا پست ترين مراتب ترقى كرده و به وسيله آنها سعادت قرب او را به دست آورند، در حالى كه خداوند از آنها بى نياز است چه دور باشند و چه نزديك . اگر بنده اين اسباب را در طاعت حق تعالى به كار برد شكر او را به جا آورده ، زيرا موافق خواست مولاى خود عمل كرده است ، و اگر آنها را در راه نافرمانى او به كار گيرد ناسپاسى كرده ، زيرا مرتكب كارى شده كه مولايش از آن كراهت دارد و آن را برايش نپسنديده است ؛ چه خداوند كفر و گناه را براى بندگانش نمى پسندد. اگر اين اسباب را مهمل گذارد و آنها را در طاعت و معصيت به كار نگيرد به سبب ضايع ساختن نعمت هاى خداوند كفران و ناسپاسى كرده است . هر چه در دنيا خلق شده براى بندگان آفريده شده تا به وسيله آنها سعادت آخرت را به دست آورند و به مرتبه قرب پروردگار متعال نايل شوند؛ از اين رو هر مطيعى به اندازه طاعت خود در به كار بردن اسباب اين طاعت نعمت خداوند را شاكر مى باشد، و هر تنبلى كه نعمت هاى خداوند را مهمل گذاشته يا گنهكارى كه آنها را در طريق دورى از خدا به كار برده است كفران نعمت خداوند را كرده اند و در غير راه محبت او گام برداشته اند. مشيت شامل معصيت و طاعت مى شود، ليكن محبت و كراهيت را شامل نمى گردد بلكه بسا مرادى محبوب و بسا مرادى مكروه است و در وراى اين نكته سرّ تقدير است كه افشاى آن ممنوع مى باشد. با اين ترتيب اشكال نخست كه اگر مشكور را در شكر بهره اى نباشد شكر چه سودى دارد برطرف شده است . اشكال دوم نيز زايل مى شود، چه منظور ما از شكر جز اين نيست كه نعمت خداوند در راه محبت او صرف شود و اگر نعمت در جهت دوستى افعال خداوند به كار برده شود مراد حاصل شده است ، چه فعل تو بخششى از خداوند است و چون تو محل اين بخشش قرار گرفته اى خداوند تو را ثنا گفته و اين ثنا نعمت ديگرى از او درباره تو است . پس او دهنده و همو ثنا گوينده است ، و يك فعل سبب شده است كه فعل دوم او در جهت محبت خداوند صرف شود.
بنابراين در همه احوال شكر براى اوست ، و تو كه شكر كننده گفته مى شوى بدين سبب است كه ظرف معنايى قرار گرفته اى كه شكر بيانگر آن است ، نه اين كه آن معنا را به وجود آورده باشى همان گونه كه موصوف بودن تو به عالم و عارف به اين معنا نيست كه تو آفريننده و ايجاد كننده علم و عرفان باشى بلكه بدين معناست كه تو محل و ظرف اين معانى هستى و اينها به قدرت ازلى در تو ايجاد شده اند. پس ‍ توصيف به اين كه شاكرى اثبات شيئيت براى تو است . چه تو شى ء هستى و آفريننده اشيا تو را شيى ء قرار داده است ، و زمانى (( لا شيى ء )) مى باشى كه گمان كنى به ذات خود شيى ء هستى . امّا از آن نظر كه خداوندى كه اشيا را اشيا قرار داده تو را نيز شيى ء آفريده تو شيى ء مى باشى و اگر از اين امر قطع نظر شود بى ترديد (( لا شيى ء )) خواهى بود. پيامبر خدا (ص ) اشاره به همين نكته كرده در آن جا كه فرموده است : ((كار كنيد چه هر كسى جهت چيزى كه برايش خلق شده آماده است ))؛ (387) و اين را زمانى فرمود كه از آن حضرت پرسيدند: هرگاه اشيا از پيش ساخته و پرداخته شده عمل براى چيست ؟ پيامبر خدا (ص ) با اين سخن روشن كرده كه خلق مجازى قدرت خداوند و محل افعال اويند هر چند خود آنان نيز از افعال او به شمار مى آيند، ليكن برخى افعال خداوند محل براى بعضى ديگر از افعال اويند. جمله : كار كنيد هر چند بر زبان پيامبر (ص ) جارى شده ليكن آن يكى از افعال خداست و وسيله اى است كه مردم بدانند عمل سودمند مى باشد و اين كه عمل آنان فعلى از افعال خداست ، و اين دانايى سبب برانگيخته شدن انگيزه قاطع براى حركت و طاعت مى باشد.
پديد آمدن انگيزه نيز از افعال خداست و آن سبب به حركت درآمدن اعضا مى باشد كه آن نيز از افعال خداوند است ، ليكن بعضى از افعال خداوند سبب برخى ديگر از افعال اوست ؛ و فعل اول شرط دوم است چنان كه آفرينش حيات شرط آفرينش ‍ علم و آفرينش علم شرط آفرينش اراده است و همه از افعال خداوند است . ليكن بعضى سبب آفرينش بعضى ديگر است يعنى شرط آن است ، و معناى شرط بودن آن اين است كه تنها جوهر آماده قبول فعل حيات است همچنان كه تنها دارنده حيات آماده قبول علم مى باشد و جز دارنده علم مستعد قبول اراده نيست . اين كه برخى از افعال خداوند سبب برخى ديگر از افعال اوست مراد همين معناست نه آنكه بعضى از افعال او پديد آورنده برخى ديگر باشند، بلكه فراهم كننده شرايط حصول آنند. هرگاه انسان اين مطلب را بداند به درجه توحيدى كه ما ذكر كرده ايم ارتقا يافته است .
اگر بگويى : چرا خداوند گفته است : كار كنيد وگرنه بر اثر گناه مجازات و سرزنش ‍ خواهيد شد در حالى كه چيزى در اختيار ما نيست و چگونه نكوهش شويم در صورتى كه همه چيز به خدا مربوط مى شود؟
پاسخ اين است كه بدانى اين سخن از سوى حق تعالى سبب حصول اعتقاد در ماست ، و اعتقاد سبب برانگيخته شدن ترس ، و برانگيخته شدن ترس سبب ترك شهوات و دور شدن از سراى غرور است و همين امر سبب وصول و قرب پروردگار خواهد بود، و حق تعالى مسبب اسباب و ترتيب دهنده آنهاست . هر كس در ازل سعادت برايش مقدر شده اين اسباب برايش آسان و ميسر مى گردد تا با همين رشته به بهشت كشانيده شود، و اين معنا بدين گونه تعبير شده كه هر كسى جهت چيزى كه برايش خلق شده آماده است ، و كسى كه در ازل خوبى برايش مقدر نشده از شنيدن كلام خدا و پيامبر او (ص ) و گفتار عالمان دورى مى كند، و هرگاه گفتار آنها را نشنود دانا نمى شود، و چنانچه دانا نشود نمى ترسد و چون نترسد ميل به دنيا را ترك نمى كند، و هرگاه رغبت به دنيا را ترك نكند در حزب شيطان باقى مى ماند و وعده گاه همه آنها جهنم است .
چون اين مطلب را بدانى در شگفت خواهى شد كه گروهى با همين سلسله اسباب به بهشت كشانيده مى شوند، چه هر موفق و سعادتمندى با همين رشته رو به سوى بهشت دارد، و اين رشته عبارت از استيلاى علم و خوف بر اوست . و هر شكست خورده شقاوتمندى با همين رشته به دوزخ كشيده مى شود، و اين رشته چيره شدن غفلت و ايمنى و غرور بر اوست . بنابراين پرهيزگاران به قهر به بهشت ، و گنهكاران به قهر به دوزخ كشانيده مى شوند و كشاننده جز خداوند يگانه قهار و پروردگار قادر جبار نيست . هنگامى كه پرده از جلو چشم غافلان برداشته شود و وضع را به همين گونه مشاهده كنند نداى منادى را بشنوند كه : (( لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار، )) و ملك وجود نه تنها آن روز بلكه همه روز براى خداوند قهار است . ليكن غافلان جز در آن روز اين ندا را نمى شنوند و چون كوردلند اين ندا تكرار مى شود تا اوضاع بر آنها مكشوف شود، امّا اين كشف ديگر براى آنها سودى ندارد. ما از نادانى و كوردلى كه ريشه اسباب هلاكت است به خداوند حليم كريم پناه مى بريم .

 

next page

fehrest page

back page