راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

- ۱۶ -


بنابراين كسى كه به تبار تكبّر مى ورزد اگر خود صفات پستى داشته باشد، پستى خود را از كجا مى تواند با كمال ديگران جبران كند. بلكه اگر شخصى كه به او منتسب است زنده باشد او را مى سزد كه بگويد: فضيلت از آن من است ، تو كيستى ؟ تو كرمى (اسپرم ) هستى كه از بول (منى ) من آفريده شده اى ، آيا بر اين اعتقادى كه كرم آفريده شده از بول آدمى برتر از كرمى است كه از بول اسب آفريده شده ؟ بعيد است كه چنين باشد، بلكه هر دو برابرند و شرافت از انسان است نه از كرم .
2 - تبار واقعى خود و پدر و جدش را بشناسد، زيرا پدر نزديك او نطفه كثيف و جد دور او خاك پست است و خداى متعال تبار آدمى را به او معرفى كرده و فرموده است : الذى احسن كل شى ء خلقه و بداء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين ؛ (480) پس ‍ كسى كه اصلش از خاك پستى است ، خاكى كه بر روى آن گام مى نهند سپس ‍ خداى گل وجود او را سرشت تا گل تيره گنديده اى شد چگونه تكبّر مى ورزد، در حالى كه تبارش به پست ترين اشياء مى رسد، زيرا گفته مى شود: اى پست تر از خاك و اى متعفن تر از گل و لاى و اى كثيف تر از مضغه ؛ پس ‍ اگر انسان به پدر خود نزديك تر از خاك است مى گوييم : به پدر نزديك ببال نه به دور، پس نطفه و مضغه به او از پدر نزديك تر است ، در نتيجه بايد نفس ‍ خود را به آن دو تحقير كند، و بر فرض كه انتساب و نزديكى به پدر موجب بلندى مقام است ، خاك پدر والاتر (اصل انسان ) است و خاك چه رفعتى دارد؟ و هرگاه خاك رفعتى نداشته باشد پس براى فرزندش از كجا رفعت آمده است ؟ در اين صورت اصل بشر از خاك و فصل آن از نطفه است ، از اين رو نه اصلى دارد و نه فصلى و نهايت پستى تبار همين است در حالى كه اصل (خاك ) زير گام ها پايمال مى شود و از فصل (نطفه ) بدن ها شسته مى شود (غسل جنايت ). اين تبار واقعى انسان است و هر كس تبار خود را بشناسد به آن تكبّر نمى كند و داستان او پس از اين شناخت و بر طرف شدن پرده از روى اصل حقيقتش همانند مردى است كه خود را از بنى هاشم مى شمارد اين مطلب را پدر و مادرش به او خبر داده اند، از اين رو همچنان باد شرافت و افتخار در وى موجود است تا ناگهان افراد عادلى كه در گفته شان ترديدى نمى كند خبر دهند كه او پسر يك هندوى خونگير است كه كثافت ها را مى گيرد و بر اين انسان بالنده اشتباهش را آشكار سازند و ترديدى در راستگويى خبر دهندگان نكند. آيا اين آگاهى (از نسب ) چيزى از تكبّر او را باقى مى گذارد؟ نه بلكه در نزد خود پست ترين و خوارترين مردم مى شود و آن احساس خوارى بر اثر پستى شغلى است كه به آن نمى تواند بر ديگران تكبّر كند. بنابراين انسان بصير و آگاه چنين حالى خواهد داشت ، و هرگاه در اصل خود بينديشد و بداند كه از نطفه و مضغه و خاك است ، زيرا اگر پدرش از كسانى بوده كه كارش كشيدن خاك يا گرفتن خون با حجامت يا جز آن بوده است به آن وسيله از پستى خود آگاه مى شود چون اعضاى پدرش با خاك و خون تماس داشته ، پس چگونه حالى خواهد داشت هرگاه بداند كه ذاتش از خاك و خون و اشياى كثيفى است كه ذاتا از آن پرهيز دارد.
عامل دوم : تكبّر ورزيدن به زيبايى است و درمانش اين است كه همانند خردمندان به باطن خود بنگرد نه همچون حيوانات به ظاهر؛ و هرگاه به باطن خود بنگرد رسوايى ها و عيوبى در خود خواهد ديد كه تكبّر كردن به زيبايى او را اندوهگين مى سازد، چرا كه تمام كثافت هاى موجود در اجزاى بدنش به او مربوط مى شود: فضولات در روده ها، ادرار در مثانه ، مخاط در بينى ، بزاق در دهان ، چرك در گوش ، خون در رگ ها، خون آميخته به چرك در زير پوست بدن و بوى بد در زير بغل ، هر روز يك يا دو بار با دست ، خود را تطهير مى كند و به طهارتگاه رفت و آمد دارد و اين ذلت و خوارى دوران ميانى عمر است در حالى كه در آغاز كار از كثافت هاى بسيار بد كه نطفه و خون حيض است آفريده شده و از مجراى كثافت ها بيرون شده چرا كه از صلب و پشت پدر بيرون آمده و سپس از مجراى بول ، پس از آن از رحم كه خون حيض از آن ريخته مى شود آن گاه از مجراى كثيف بيرون مى آيد، اين آغاز و دوران ميانى (انسان ) است و اگر در زندگى يك روز به شست و شو و نظافت خود نرسد چرك و بو از او بر خواهد خاست ، و از حيوانات كه هرگز به نظافت خود نمى پردازند كثيف تر و بدبوتر مى شود و هرگاه بينديشد كه از كثافت ها آفريده شده و در ميان كثافت ها جا دارد و بزودى خواهد مرد و مردارى كثيف تر از تمام كثافت ها خواهد شد، به زيبايى خود تكبّر نخواهد كرد كه همانند سبزه روييده در مزبله و رنگ گل ها در بيابان هاست كه در عين سرسبزى و طراوتى كه دارد ناگهان خرد شده و بادها آن را پراكنده مى سازند، چگونه تكبّر كند در حالى كه اگر زيبايى او ماندى باشد و اين زشتى ها را نيز نداشته باشد، لازم است بر شخص زشت تكبّر نكند، چون زشتى شخص زشت در اختيار خودش نيست تا آن را از بين ببرد و زيبايى زيبا نيز به اختيار او نيست تا بر آن ستوده شود، چرا كه زيبايى دوام ندارد و هر آن احتمال مى رود دراثر بيمارى يا آبله يا زخم يا ديگر عوامل از بين برود، چه بسيار چهره هاى زيبايى كه به وسيله اين عوامل زشت شده است . بنابراين شناخت اين امور، بيمارى تكبّر كردن به زيبايى را از دل كسى كه در آن بسيار بينديشد ريش كن مى سازد.
عامل سوم تكبّر كردن به قدرت و نيروست . آنچه آدمى را از تكبّر ورزيدن به اين عامل باز مى دارد اين است كه بيمارى هايى را كه بر او عارض مى شود بشناسد و بداند كه اگر رگى از بدنش به درد آيد از هر ناتوانى ناتوان تر و از هر ذليلى ذليل تر است و اگر مگس چيزى از او بربايد نمى تواند از آن بستاند؛ و اگر پشه اى در بينى او يا مورچه اى در گوش وى وارد شود او را خواهد كشت ؛ و اگر خارى به پايش وارد شود او را ناتوان خواهد ساخت ؛ و يك روز تب به حدى نيرويش را به تحليل مى برد كه تا مدتى جبران نمى شود. پس كسى كه توان يك خار ندارد و در برابر پشه اى عاجز است و نمى تواند مگسى را از خود دور سازد شايسته نيست كه به قدرت خويش ببالد. از طرفى انسان از فيل يا درازگوش يا شتر يا گاو نيرومندتر نيست ، پس آدمى را چه افتخارى است به صفتى كه حيوانات در آن صفت از او جلوترند؟
عامل چهارم و پنجم ، تكبّر به ثروت و مال زياد است همچنين تكبّر به خاطر بسيار بودن پيروان و ياران و تكبّر كردن به خاطر حكومت از سوى شاهان و قدرت يافتن از نظر انتساب به آنها، نظير تكبّر به ثروت است و تمام آنها تكبّر به چيزهايى است كه از ذات انسان بيرون است و مانند زيبايى و قدرت و علم در ذات انسان نيست ؛ و اين زشت ترين انواع تكبّر است ، زيرا كسى كه به مال خود تكبّر مى كند گويى به اسب و خانه اش تكبّر مى كند و اگر اسبش ‍ بميرد و خانه اش ويران شود به حال خوارى باز خواهد گشت و آن كه به قدرت يافتن از سوى سلطان و به حكومت وى تكبّر مى كند نه به صفتى كه در خودش هست كار خود را بر امرى دگرگون قرار داده كه زير و رو شدنش ‍ از ديگ جوشان بيشتر است ؛ و اگر تغييرى در منصب او (كه از سوى سلطان دارد) داده شد خوارترين مردم خواهد بد و هر كس به چيزى بيرون از ذات خود تكبّر ورزد نادانى اش آشكار است و چگونه نادان نباشد در حالى كه اگر آن كسى كه به ثروت تكبّر مى ورزد بينديشد مى بيند در ميان يهوديان ثروتمندتر و پر تجمل تر از وى وجود دارند، پس اف بر شرافتى كه يهود در آن بر تو سبقت دارد و اف بر شرافتى كه دزد آن را در يك لحظه مى برد و صاحب آن خوار و مفلس مى شود. اين امور كه آدمى بدان تكبّر مى كند در ذات او نيست ، و عوامل تكبّر كه در ذات اوست (علم - جمال و...) دوام يافتن آن در اختيار انسان نيست و در آخرت موجب عذاب اوست . پس ‍ باليدن به آن كمال نادانى است و هر چه در اختيار تو نيست مال تو محسوب نمى شود و هيچ چيز از آن امور از آن تو نيست ، بلكه از آن بخشنده آنهاست ؛ اگر بخشنده ، آن امور را برايت باقى گذاشت مى ماند و اگر پس گرفت زوال مى يابد و تو فقط بنده اى ناتوان هستى ، هر كس اين مطالب را بداند ناگزير بايد تكبرش از بين برود و حكايت انسانى كه به امور ياد شده تكبّر ورزد حكايت كسى است كه به قدرت ، زيبايى ، مال ، آزادى ، استقلال ، وسعت منزل ها و بسيارى اسبان و غلامانش افتخار كند. ناگهان دو شاهد عادل در نزد حاكم با انصافى عليه او شهادت دهند كه او بنده فلان شخص است و پدر و مادرش برده او بوده اند و حاكم به اين مطلب حكم صادر كند.
پس مالكش بيايد و او و تمام اموالش را بگيرد، و او در عين حال بيم دارد كه مالك وى را بر اثر تفريط در اموال خود و كوتاهيش در جستجو كردن از مالك آن ، كيفر و مجازات كند. آنگاه بنده بنگرد و خود را در منزلى زندانى ببيند كه مارها و كژدم ها و حيوانات موذى او را محاصره كرده اند و او در هر حال از هر كدام آنها مى ترسد و به حالى باقى مى ماند كه نه اختيار خود را دارد نه مالش را و راهى براى رهايى نيز نمى يابد. آيا به اعتقاد شما كسى كه چنين وضعى دارد به قدرت و ثروت و مال و نيرو و كمال خود مى باشد؟ يا خود را خوار و خاضع مى شمارد؟ و حال هر انسان بينا و خردمندى همين است ، چرا كه او خود را چنين مى داند، زيرا اختيار خود و بدن و اندام ها و مال خويش را ندارد و در عين حال محصور در ميان آفت هاى شهوات و بيمارى هايى است كه همانند كژدم ها و مارهاى (گزنده ) هستند كه بيم دارد به وسيله آنها هلاك شود. پس كسى كه چنين وضعى دارد به قدرت و نيروى خود تكبّر نمى كند، چرا كه مى داند نيرو و قدرتى ندارد.
همين راه ، راه درمان تكبّر به وسيله عوامل خارجى است و آسان تر از درمان تكبّر به وسيله علم و عمل است ، زيرا اين دو صفت دو كمال نفسانى اند و سزاوار است كه به داشتن آنها شاد شود ولى تكبّر كردن به اين دو صفت نيز نوعى نادانى درونى است ، چنان كه بزودى بيان خواهيم كرد.
عامل ششم ، تكبّر به علم است و اين بزرگترين آفت ها و غالب ترين بيمارى ها و علاج ناپذيرترين مرض هاست مگر شخص بسيار سخت كوش ‍ باشد و به مبارزه اى بى امان ادامه دهد، زيرا ارزش علم در پيشگاه خدا و در نزد مردم بسيار است ، و ارزش آن بيشتر از ارزش مال و جمال و ديگر نعمت هاست ، بلكه مال و جمال بكلى بى ارزش است ، مگر تواءم با علم و عمل باشد؛ از اين رو گفته اند: طغيان علم همانند طغيان آب است و گفته اند: هرگاه علم بلغز از لغزش او جهانى بلغزد. بنابراين علم نمى تواند خود را در مقايسه با جاهل بزرگ نشمارد، چرا كه دين از فضايل علم بسيار سخن گفته است ، و عالم نمى تواند تكبّر را از خود دور سازد مگر دو چيز را بشناسد: 1 - بداند كه حجت خدا بر عالمان مؤ كدتر است و خداوند چيزى را از جاهل مى پذيرد كه يك دهم آن را از عالم نمى پذيرد و اين كه نافرمانى اش از خدا از روى شناخت و آگاهى است . پس گناهش زشت تر است ، چرا كه حق نعمت خدا را كه علم است ادا نكرده ، از اين رو رسول خدا (ص ) فرمود: روز قيامت عالم را مى آورند. پس او را در دوزخ بيفكنند و روده هايش بيرون آيد و همانند درازگوشى كه پيرامون سنگ آسيا مى چرخد به دور خود مى چرخد. پس دوزخيان پيرامونش را گرفته و مى گويند: تو را چه شده است ؟ او مى گويد: من مردم را به كار خير فرمان مى دادم و خود عمل نمى كردم و از كار بد باز مى داشتم و خود كار بد مى كردم .(481)
خداوند سبحان عالم بى عمل را به خر و سگ تشبيه كرده است و فرموده است : مثل الذين حملوا التورية ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفارا. (482) مقصود آيه علماى يهودند؛ و درباره بلعم باعورا فرموده : و اتل عليهم تباء الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها فاءتبعه الشيطان فكان من الغاوين . و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث . (483) يعنى چه به او حكمت بدهى چه ندهى يكسان است و شهوتش را رها نمى كند، و همين خطر براى عالم كافى است . پس كدام عالم است كه از شهوت خود پيروى نكند و كدام عالم است كه به كار خيرى كه خود عمل نمى كند دستور ندهد، پس هرگاه به قلب عالم خطور كند كه ارزش او در برابر جاهل زياد است بايد به خطر بزرگى كه در انتظار اوست بينديشد، زيرا خطر عالم بزرگ تر از خطر ديگران است ، چنان كه ارزش او بيش از ارزش ديگران است . پس اين در برابر آن است و او همانند سلطانى است كه به خاطر داشتن دشمنان بسيار در كشور خود روحش در مخاطره است ؛ زيرا اگر دستگير و مغلوب شود آرزو مى كند كه كاش فقير مى بود، چه بسا عالمى كه در آخرت آرزو مى كند كه كاش همانند جاهلان از عذاب در امان مى بود و پناه بر خدا اين خطر مانع از تكبّر مى شود، زيرا اگر اين عالم دوزخى باشد خوك برتر از او نيست . پس چگونه تكبّر كند كسى كه چنين وضعى دارد؟ لذا شايسته نيست عالم خود را بزرگتر از صحابه پيامبر (ص ) بداند در حالى كه برخى از صحابه مى گفتند: اى كاش مادر مرا نمى زاد و صحابى ديگر كاهى از زمين بر مى داشت و مى گفت : اى كاش من اين كاه مى بودم و ديگرى مى گفت : اى كاش پرنده اى مى بودم . تمام اين سخنان به خاطر ترس از فرجام بود، آنها حال خود را بدتر از پرنده و خاك مى دانستند؛ و هرگاه انسان در خطرى كه در انتظار اوست بسيار بينديشد بكلى تكبرش از بين مى رود و گويى خود را بدترين مردم مى داند و مثل او مثل بنده اى است كه مولايش ‍ او را به كارهايى دستور داده و او آن را شروع كرده و بعضى را انجام نداده است و بعضى را ناقص انجام داده و در بعضى ترديد دارد كه آيا بگونه اى انجام داده كه مولايش را خشنود سازد يا خير. پس كسى كه به او خبر دهد كه مولايش پيكى را نزد او مى فرستد كه او را برهنه كرده و بر در خانه اش ‍ مدت ها در برابر خورشيد و گرما بيفكند تا هرگاه كار بر او تنگ شود و سخت به زحمت افتد فرمان دهد كه او را حسابرسى كرده و از تمام كارهاى وى چه كم و چه زياد جستجو كند. سپس فرمان دهد او را به زندانى تنگ و كيفرى دائمى بيندازد كه يك ساعت از عذاب آسوده نباشد و مى داند كه مولايش ‍ نسبت به گروه زيادى از بندگان خود چنين كارهايى كرده و بعضى را بخشيده است ولى او نمى داند از كدامين گروه است . اين بنده هرگاه در آن باره بينديشد نفسش بشكند و خوار شود و قدرت و تكبّرش از بين برود و اندوه و بيم او آشكار شود و بر هيچ يك از مردم متكبر نكند بلكه به اميد اين كه در هنگام عذاب از شفيعانش باشد نسبت به او تواضع مى كند. همچنين عالم هرگاه در اوامر پروردگارش بينديشد كه با ارتكاب گناهان بدنى و قلبى آنها را ضايع ساخته است و از خطرى بزرگ او را تهديد مى كند آگاه باشد ناگزير تكبّر از وجودش رخت بر مى بندد. گناه قلبى و باطنى عبارتند از: رياكارى ، كينه ، حسد، عجب و خودپسندى ، دورويى و غيره .
مطلب دوم اين است كه عالم مى داند تكبّر تنها شايسته خداوند سبحان است و هرگاه تكبّر ورزد در پيشگاه خدا مورد خشم واقع مى شود و خدا دوست دارد كه عالم تواضع كند و به او فرموده است : ((اى عالم ، تا زمانى در پيشگاه من ارزش دارى كه براى خود ارجى قائل نباشى . پس اگر براى خود ارجى قائل شوى در پيشگاه من ارجى نخواهى داشت )).
بنابراين ناگزير بايد خود را مكلّف سازد كه آنچه مولايش دوست دارد از او سر بزند و اين امر تكبّر را از دلش مى زدايد اگر چه يقين دارد كه مثلا گناهى ندارد، اگر چنين يقينى قابل تصور باشد؛ و به اين وسيله تكبّر از پيامبران برطرف شد، چرا كه آنها مى دانستند هر كه با خدا در رداى بزرگى بستيزد خدا او را در هم بشكند و خدا به آنان امر كرده كه خود را كوچك بشمارند تا جايگاه بزرگى در پيشگاه خدا داشته باشند. اين كار نيز از امورى است كه انسان را ناگزير به تواضع وا مى دارد.
اگر كسى بگويد: چگونه عالم در برابر فاسقى كه آشكارا فسق مى كند يا در مقابل بدعت گذار تواضع كند و چگونه خود را پست تر از آنها بداند در حالى كه وى عالمى عابد است ؟ و چطور فضيلت علم و عبادت را در پيشگاه خدا ناديده بگيرد؟ و چگونه خطور خطر علم به قلبش او را بى نياز كند در حالى كه مى داند خطر فاسق و بدعت گذار بيشتر است ؟
بايد دانست كه اين كار با انديشيدن در خطر فرجام (كار) ممكن مى شود، بلكه اگر به كافرى بنگرد برايش ممكن نمى شود كه بر او تكبّر ورزد، زيرا امكان دارد كه كافر مسلمان شد و عاقبت او به ايمان ختم گردد و اين عالم گمراه شود و فرجام او به كفر انجامد. بزرگ آن كسى است كه در آخرت نزد خدا بزرگ است و سگ و خوك والاترند از كسى كه در نظر خدا دوزخى است ولى خود او نمى داند. بنابراين فرجام ها از بندگان پوشيده است و خردمند فقط به فرجام و عاقبت مى انديشد و طلب تمام فضيلت ها در دنيا براى عاقبت است ؛ در اين صورت بر بنده لازم است كه بر هيچ كس تكبّر نكند، بلكه اگر به جاهلى بنگرد بگويد: او از روى نادانى معصيت خدا كرده است و من از روى آگاهى . پس چگونه من مانند او خواهم بود؟ و اگر به عالمى بنگرد مى گويد: او چيزى را مى داند كه من نمى دانم پس چگونه من مانند اويم ، و اگر به كسى بنگرد كه عمرش از او بيشتر است مى گويد: اين پيش از من عبادت خدا كرده ، پس چگونه من مانند اويم ، و اگر به كوچك تر از خود (از نظر سنّى ) بنگرد بگويد: من پيش از او معصيت خدا كرده ام پس ‍ چگونه من مانند اويم و اگر به بدعت گذار يا كافرى بنگرد بگويد: چه مى دانم شايد سرانجام مسلمان شود و من چون او كافر شوم . بنابراين ادامه هدايت در اختيار من نيست ، چنان كه شروعش در اختيار من نبود. از اين رو با نگرش در پايان و عاقبت كار مى تواند تكبّر را از خودش دور سازد و تمام اين موارد بستگى به آن دارد كه بداند كمال در خوشبختى اخروى و نزديكى به خداست نه در نعمت هاى ظاهرى و بى دوام دنيا، و بجانم كه اين خطر ميان تكبّر كننده و شخص مورد تكبّر مشترك است ولى بر هر كدام سزاوار است كه تمام همتش را صرف خود سازد و دل را به ترس از فرجام خويش ‍ مشغول دارد نه اين كه سرگرم ترس ديگران شود، زيرا كسى كه نسبت به ديگران مهربان و دلسوز است (به سبب علاقه به هدايت شدن ديگران و پندپذيرى آنها) به سوء ظن حريص است (به ديگران بدبين مى شود) و هر انسانى بايد براى خودش بيشتر دلسوز و مهربان باشد. پس هرگاه گروهى به گناهى زندانى شوند و به گردن زدن ترسانده شوند پراكنده نمى شوند تا بعضى از آنها بر بعضى تكبّر كنند، اگر چه خطر شامل همه آنها شود، زيرا توجه هر كسى به خويشتن خويش او را از توجه به ديگران باز مى دارد تا آنجا كه هر كدامشان بتنهايى گرفتار مصيبت و خطر خودش است .
اگر كسى بگويد: پس چگونه براى خدا دشمن بدعت گذار و فاسق نمى شويم ، در حالى به دشمنى با آنها ماءموريم و علاوه بر آن نسبت به آنها تواضع مى كنيم ؟ در حالى كه جمع ميان اين دو كار نوعى تناقض است ؟
بايد دانست اين امرى است كه بر بيشتر مردم مشتبه مى شود؛ زيرا خشم انسان براى خدا، زشت شمردن بدعت و فسق را با تكبّر و مباهات به علم و ديندارى درهم مى آميزد. پس چه بسا عابد نادان و عالم مغرورى كه هرگاه ببيند فاسقى در كنارش نشسته بر اثر تكبرى كه در نفس او نهفته است از او بدش بيايد و از او دورى جويد، در حالى كه مى پندارد براى خدا غضب كرده است ، چنان كه براى عابد بنى اسرائيل با قمارباز بنى اسرائيل اتفاق افتاد، به اين دليل كه بد بودن تكبّر بر شخص مطيع آشكار است و پرهيز از آن ممكن ولى تكبّر بر فاسق بدعت گذار به غضب كردن براى خدا شبيه است و آن خوب است ، زيرا شخص خشمگين نيز بر كسى كه بر او غضب كرده تكبّر مى ورزد و شخص متكبر هم غضب مى كند و غضب يكى از آنها موجب ديگرى مى شود و هر دو به هم در مى آميزند و اشتباه مى شود و جز انسان هاى موفق كسى آنها را از يكديگر باز نمى شناسد، و آنچه او را از اين اشتباه و در آميختن رها مى سازد اين است كه هرگاه بدعت گذار يا فاسق را ديدى و امر به معروف و نهى از منكر كردى سه مقوله بر قلبت بگذرد:
1 - به گناهان گذشته ات توجه كنى تا در اين حالت در چشم خودت كم ارج شوى .
2 - به امتياز داشتن و اعتقاد درست و عمل صالحى كه دارى از آن نظر كه نعمتى از سوى خدا بر تو است توجه كنى ، پس نعمت از خداست نه از تو و نعمت را از خدا بدانى تا خودپسند نشوى و هرگاه خودپسند نشوى تكبّر نخواهى ورزيد.
3 - در نامعلوم بودن سرانجام كار خود بينديشى كه گاه بخوبى پايان مى يابد و گاه به بدى تا ترس از فرجام ، تو را از تكبّر كردن باز دارد.
اگر كسى بگويد: چگونه انسان با اين احوال غضب كند؟ مى گوييم : به خاطر مولا و سرورت غضب مى كنى زيرا به تو دستور داده كه غضب كنى ، امّا نه براى خودت و در غضب خود نفس خويش را نجات يافته و رفيقت را هلاك شونده نمى داند، بلكه ترس تو بر خودت به خاطر آن كه خدا از گناهان پنهانت آگاه است بيشتر از ترسى است كه بر رفيقت دارى ، با توجه به اين كه از فرجام كارت خبر ندارى . با مثالى تو را از اين مطلب آگاه مى سازيم تا بدانى كه لازم نيست در خشم كردن براى خدا بر شخص مورد غضب تكبّر ورزى و ارزش خود را بالاتر از او بدانى .
مى گوييم : هرگاه براى شما غلامى و فرزندى باشد كه نور چشم اوست و غلام را بر فرزند خود ماءمور كند تا مراقب او باشد و به غلام امر كند كه هرگاه فرزند بى ادبى كند او را كتك بزند و فرزند سرگرم كارى شود كه شايسته او نيست و غلام بر او غضب كند، پس اگر غلام مطيع و دوستدار مولاى خود باشد، هرگاه از فرزند شاه بى ادبى مشاهده كند چاره اى جز خشم گرفتن بر فرزند نخواهد داشت و خشم غلام به خاطر مولايش است و مى خواهد با اطاعت از فرمان مولا به او نزديك شود، و نيز از فرزند شاه كار زشتى سر زده كه مولا بدش مى آيد پس غلام ، او را مى زند و بر او خشم مى گيرد، بى آن كه بر او تكبّر ورزد، بلكه نسبت به فرزند متواضع است و ارزش فرزند را در نزد مولايش بالاتر از ارزش خود مى داند، زيرا فرزند ناگزير عزيزتر از غلام است ، در اين صورت در غضب كردن تكبّر ورزيدن و تواضع نكردن ضرورتى ندارد، همچنين مى توانى به بدعت گذار و فاسق بنگرى به اين گمان كه بسا ارزش آنها در پيشگاه خدا در آخرت بيشتر باشد سبب فرجام نيكى كه قبلا در ازل بر ايشان معين شده و عاقبت بدى كه در ازل براى تو معين شده و تو از آن بى خبرى و با اين حال به خاطر دوست داشتن مولايت و به امر او (به آن دو) خشم مى گيرى ، هرگاه كارى انجام شود كه مولا را بد آيد با تواضع كردن به كسى كه ممكن است در پيشگاه خدا در آخرت مقرب تر از تو باشد؛ بعضى از علماى زيرك چنين هستند و بيم و تواضع دارند، امّا شخص مغرور تكبّر مى ورزد و به خود بيش از ديگران اميد دارد با اين كه از فرجام بى خبر است و اين كمال خودخواهى است . اين است راه تواضع كردن براى كسى كه معصيت خدا كرده يا معتقد به بدعت است با خشم گرفتن بر او و پرهيز از وى به حكم امر مولا.
عامل هفتم : تكبّر كردن به ديندارى و عبادت است و آن نيز براى عابدان بلاى بزرگى است و راه دفع آن بلا آن است كه قلب خود را به تواضع در برابر ديگر بندگان ملزم سازد و بداند كه شايسته نيست بر كسى كه در علم بر او مقدم است به هر صورت كه باشد تكبّر ورزد، چرا كه از فضيلت علم آگاه مى باشد و خداى متعال فرموده است : هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون . (484) و رسول خدا (ص ) فرمود: ((برترى عالم بر عابد مانند برترى من بر فروترين مرد از يارانم است ؛ (485) و ديگر آيات و رواياتى كه در فضيلت عالم وارد شده است .
اگر عابد گويد: اين فضيلت براى عالمى است كه به علم خود عمل كند و اين عالم گنهكارى است در پاسخ به او گفته مى شود: مگر نمى دانى كه نيكى ها، بدى ها و گناهان را از بين مى برد و چنان كه علم ممكن است حجتى بر عالم باشد، ممكن است وسيله و كفاره گناهانش باشد و هر يك از آن دو ممكن است ؛ و رواياتى رسيده كه شاهد بر اين مدعاست و هرگاه بر اين مطلب آگاه نباشد براى او جايز نيست عالمى را كوچك شمارد بلكه واجب است در برابر او تواضع كند.
اگر كسى بگويد: در صورت صحيح بودن اين سخن سزاوار است عالم خود را بالاتر از عابد بداند زيرا پيامبر (ص ) فرموده : ((برترى عالم بر عابد مانند برترى من بر فروترين مرد از اصحابم است )).
بايد دانست كه اين امر ممكن است در صورتى كه عالم از فرجام كارش آگاه باشد در حالى كه پايان كار مشكوك است . پس احتمال مى رود بگونه اى بميرد كه حال او بدتر از حال جاهل فاسق باشد به خاطر يك گناهى كه آن را سبك مى شمرده است در حالى كه در پيشگاه خدا آن گناه بزرگ است و به وسيله آن گناه مورد خشم خدا قرار گرفته است و هرگاه چنين كارى ممكن باشد (عالم ) از خويشتن بيمناك است . در اين صورت عالم و عابد هر دو بر خويشتن بيم دارند و هر يك موظف به كار خودش است نه به كارى ديگرى . پس سزاوارتر است كه نسبت به خودش ترسش غالب باشد و نسبت به ديگرى اميدش ، و اين حالت به هر حال او را از تكبّر باز مى دارد، اين بود حال عابد با عالم امّا حال عابد با غير عالم ، غير عالمان نسبت به عابد دو دسته مى شوند: آنها كه عملشان پوشيده و پنهان است و آنها كه علمشان آشكار است . پس سزاوارتر است بر كسى كه عملش پوشيده است تكبّر نكند شايد گناهش از او كمتر و عبادتش بيشتر باشد و خدا وى را بيشتر از او دوست بدارد. امّا آن كه عملش آشكار است ، اگر گناهش آن اندازه آشكار نشود كه از گناهان تو در تمام عمرت بيشتر باشد نبايد بر او تكبّر كنى و نمى توانى بگويى گناه او بيشتر از من است ، زيرا نمى توانى گناهان خود و گناهان ديگران را در تمام عمر محاسبه كنى تا كم و زياد آن را بدانى . آرى مى توان فهميد كه گناهان او بزرگ تر است يا نه ، و آن در صورتى است كه آدمكشى و ميگسارى و زنا از او مشاهده كنى و (خود چنين گناهانى نداشته باشى ) با اين حال نيز نبايد بر او تكبّر كنى ، زيرا گناهان دل ها از قبيل تكبّر و حسد و ريا و كينه و اعتقاد باطل و وسوسه در صفات خدا و خيال اشتباه در خدا، تمام اينها در نزد خدا از گناهان بزرگ است ، و بسا كه در دلت گناهان پنهانى روى دهد كه با آن در پيشگاه خدا مورد خشم واقع شوى در حالى كه براى شخص متظاهر به فسق عبادت هاى قلبى از قبيل دوستى خدا و اخلاص ، ترس و تعظيم (خدا) روى دهد كه در تو نيست و با آن عبادت ها گناهانش بخشوده شود و روز قيامت كه پرده كنار رود او را به درجاتى بالاتر از خودبينى ، و اين ممكن است و امر ممكنى كه براى و بعيد به نظر مى رسد سزاوار است نزد تو بعيد نبايد و اگر دلسوز خودت هستى به آنچه براى ديگرى ممكن است نينديش بلكه به چيزى بينديش كه درباره خودت بيم آن مى رود، زيرا گناه كسى را بر ديگرى ننهند و عذاب ديگرى عذاب تو را سبك نمى كند و هرگاه به اين خطر بينديشى تو را از تكبّر و برتر ديدن خود از ديگران باز مى دارد. وهب بن منبه گفته است : عقل هيچ بنده اى كامل نمى شود، مگر در او ده خصلت باشد. پس نه خصلت را شمرد تا به دهمى رسيد. سپس گفت : دهمى چه دهمى به وسيله آن بلند آوازه شود و سرورى يابد (و آن ) اين است كه تمام مردم را بهتر از خود بداند و مردم در نزد او دو گروهند: گروهى بهتر و برتر از اويند و گروهى بدتر و پست تر از او هستند و او به دل نسبت به هر دو گروه تواضع مى كند. اگر كسى را كه بهتر از او ببيند شادمان مى شود و آرزو مى كند كه به او بپيوندد؛ و اگر كسى را كه بدتر از اوست ببيند مى گويد: شايد اين شخص نجات يابد و من هلاك شوم و او را بدتر از خودش نمى داند در حالى كه از فرجام خود مى ترسد، و مى گويد: شايد اين فرد در باطن نيكوكار باشد و آن براى او بهتر باشد، و نمى دانم شايد ميان خود و خدا اخلاقى پسنديده داشته باشد. پس خدا او را بيامرزد و توبه اش را بپذيرد و كارش به بهترين اعمال ختم شود ولى نيكى من آشكار است و آن برايم بد است به بندگى و عبادت ظاهرى خودم مطمئن نيستم شايد آفت هايى به آن راه يافته و آن را نابود ساخته باشد. سپس مى گويند: در اين هنگام است كه (اين شخص ) عقلش كامل مى شود و بر اهل زمان خود سرورى مى يابد. اين بود سخن (وهب بن منبّه )، خلاصه كسى كه جايز بداند در پيشگاه خدا شقى باشد و در حكم ازلى الهى از پيش به شقاوت او حكم شده باشد به هيچ وجه راهى براى تكبّر كردن وى باقى نخواهد بود، آرى هرگاه ترس بر او غالب باشد هر كسى را بهتر از خود مى داند و اين صفت خود، فضيلت است ، چنان كه روايت شده عابدى به كوهى پناه برد. پس در خواب به او گفته شد: نزد فلان كفاش برو و از او تقاضا كن برايت دعا كند. پس نزد كفاش آمده و از عملش پرسيد. كفاش به او خبر داد كه روز روزه مى گيرد و مالى به دست مى آورد و بعضى از آن را صدقه مى دهد و با بعضى عائله اش را روى مى دهد. پس عابد برگشت در حالى كه مى گفت : اين كار خوبى است ولى مانند كسى نيست كه براى بندگى خدا تمام وقت آسوده است . پس دوباره در خواب كسى نزد او آمد و به او گفته شد: نزد كفاش برو و به او بگو: اين زردى چهره ات بر اثر چيست ؟ پس آمد و از او پرسيد، كفاش به او گفت : هيچ يك از مردم را نديدم ، جز آن كه به دلم گذشت كه او اهل نجات است و من اهل هلاكت . پس عابد گفت : به وسيله اين (بيم داشتن از عاقبت ) زرد رنگ است .
آنچه بر فضيلت اين خصلت دلالت دارد آيه : والذين يؤ تون ما آتوا و قلوبهم وجلة . (486) يعنى عبادات را انجام داده در حالى كه سخت از قبول شدنش ترسانند.
خداوند فرمود: ان الذين هم من خشية ربهم مشفقون . (487)
خداوند فرمود: انا كنا قبل فى اهلنا مشفقين ؛ (488) و خداوند فرشتگان را كه از گناهان منزّهند و با جديت بر عبادات مواظبت مى كنند به مهربانى توصيف كرده و فرموده است : يسبحون الليل و النهار لا يفترون ، (489) و هم من خشيته مشفقون . (490) پس هرگاه ترس و پرهيز از آنچه در حكم ازلى پروردگار گذشته و هنگام پايان اجل كشف مى شود، برطرف گردد، در امان بودن از مكر خدا بر او غالب مى آيد و آن موجب تكبّر و هلاكت مى شود. بنابراين تكبّر دليل ايمن بودن و ايمن بودن هلاكت كننده است ، و تواضع دليل بيم است و سعادت آفرين . در اين صورت آنچه عابد با پنهان ساختن تكبّر و كوچك شمردن مردم و نگريستن به آنها با چشم حقارت ، تباه مى كند بيشتر از آن چيزى است كه با اعمال ظاهر خود اصلاح مى كند. اين است آگاهى هايى كه تنها به وسيله آنها بيمارى تكبّر از دل زدوده مى شود، جز اين كه نفس پس از اين شناخت گاه تواضع را پنهان مى دارد و مدعى است كه از تكبّر بدور است در حالى كه دروغگوست و هرگاه حادثه اى روى دهد نفس به طبيعت خود برمى گردد و وعده اش را از ياد مى برد؛ از اين رو شايسته نيست كه به شناخت تنها اكتفا كند بلكه سزاوار است كه شناخت را با عمل كامل كرده و نفس خود را با اعمال متواضعان در مواقعى كه با تكبّر از نفس به هيجان مى آيد، بيازمايد و شرح آن اين است كه نفس را به پنج امتحان بيازمايد كه دليل بر بيرون آمدن آن چيزى است (تكبّر) كه در دل است اگر چه امتحان ها بسيار است .
امتحان اوّل :
اين است كه وقتى با يكى از همگنان خود در مساءله اى بحث مى كند، اگر حقى بر زبان رفيقش جارى شود، بر او گران آيد كه آن را بپذيرد و به آن اقرار كند و مطيع شود و نيز بر او دشوار باشد كه از رفيق خود به خاطر كشف حقيقت و آگاه ساختن وى سپاسگزارى كند. اين حالت دليل است بر اين كه تكبرى نهان در وجود او هست و بايد در آن مورد از خدا بپرهيزد و به درمان خود مشغول شود؛ و از لحاظ اعتقادى باى پستى نفس خود و خطر فرجام را ياد كند و بداند كه تكبّر فقط لايق ذات پروردگار است و از لحاظ عملى بايد نفس خود را به كارهايى مكلف سازد كه بر او دشوار است ؛ مانند اقرار كردن به حق ؛ پس زبان را به ستايش بگشايد و به ناتوانى خود اقرار كند و از كسى كه حق را اظهار كرده و از او استفاده برده سپاسگزارى كند و بگويد: به چه نكته خوبى دست يافتى در حالى كه من از آن غافل بودم ، خدايت جزاى خير دهد، چنان كه مرا از آن آگاه ساختى . پس حكمت گمشده مؤ من است و هرگاه آن را بيابد شايسته است از كسى كه او را به حق راهنمايى كرده شكر كند و هرگاه چند بار بيايى بر اين كار مواظبت كند برايش طبيعت مى شود و سنگينى حق از قلبش ساقط شده و قبول حق برايش گوارا مى شود و هرگاه ستايش بر صفات موجود در همگنانش بر او دشوار آيد در او تكبّر موجود است پس اگر اين كار در خلوت بر او دشوار نيست و در حضور ديگران سنگين است در او تكبّر نيست بلكه ريا هست ، و بايد ريا را درمان كند به دارويى كه نقل كرديم ؛ يعنى از مردم قطع طمع كند و به قلب تذكر دهد كه بهره اش در كمال ذاتى خود او و در نزد خداست نه در نزد مردم ، و ديگر داروهاى رياكارى را به كار گيرد و اگر اين كار (قبول حق ) در خلوت و جلوت بر او دشوار مى آيد در او هم تكبّر وجود دارد و هم ريا و رهايى از يكى به حال او نفعى ندارد تا از دومى رها نشود، و بايد هر دو بيمارى را درمان كند، چرا كه هر دو از هلاك كننده هاست .
امتحان دوّم :
اين است كه با همگنان در مجالس جمع شود و آنها را بر مقدم بدارد، پشت سر آنها راه برود و در مجلس پايين تر از آنها بنشيند، پس اگر اين عمل بر او دشوار آيد متكبر است و لازم است با زحمت بر آن مواظبت كند تا دشوارى كار از او زايل شود و بدان وسيله تكبّرش از بين برود. اينجاست كه شيطان آدمى را فريب مى دهد به اين كه انسان در كفش كن مجلس بنشيند يا ميان خود و همگان بعضى فرومايگان را قرار دهد و گمان كند اين عمل تواضع است ، در حالى كه عين تكبّرش چرا كه اين عمل بر نفس متكبران آسان مى نمايد، چون موجب مى شود ديگران خيال مى كنند اينان جايى را كه شايسته آنها بوده رها كرده اند، حال آن كه دوبار تكبّر كرده يكى با ايجاد توهم در ديگران و ديگرى با اظهار كردن تواضع ، بلكه شايسته آن است كه همگنان خود را مقدم بدارد و پايين تر از آنها بنشيند و تا كفش كن هم از آنها پايين تر نرود، اين عملى است كه پليدى تكبّر را از دل او مى زدايد.
امتحان سوّم :
اين است كه دعوت شخص فقير را اجابت كند و براى نياز دوستان و خويشان به بازار برود. اگر اين عمل بر او سخت آيد متكبر است ، چرا كه اين كارها (رفع نياز ديگران ) از كرامت هاى اخلاقى است و بسيار ثواب دارد و گريز نفس از آنها فقط از پليدى باطن سرچشمه مى گيرد و بايد با مواظبت كردن بر اين كار و با يادآورى تمام آگاهى هاى ياد شده كه تكبّر را مى زدايد، مرض تكبّر را از خود دور كند.
امتحان چهارم :
اين است كه آنچه مورد نياز خود و خانواده و رفقايش است از بازار به خانه ببرد و اگر نفس وى از آن كار خوددارى كند دچار تكبّر يا ريا خواهد بود. پس ‍ اگر در صورت خلوت بودن راه اين كار بر او دشوار آيد تكبّر است و اگر در وقتى كه مردم مى بينند بر او دشوار آيد ريا مى باشد، تمام اين امور از بيمارى هاى دل است كه اگر درمان نكند به هلاكتش مى انجامد.
مى گويم : هر ريايى نكوهيده نيست ، بلكه گاهى مستحب و حتّى واجب است ، زيرا بر مؤ من واجب است آبروى خود را حفظ كند و كارى كه برايش ‍ عيب است انجام ندهد پس بر جوانمردان سزاوار نيست شخصا در حضور مردم كارهاى پست انجام دهند، اگر چه در خلوت بر ايشان جايز است . البته اين كار با توجه به اختلاف زمانى و مكانى و شهرها و شخص ها متفاوت است و ناگزير بايد آن (شرايط) را مراعات كرد.
در كافى (491) از حضرت صادق (ع ) روايت شده كه به مردى از اهالى نگريست كه براى عائله اش چيزى خريده بود و شخصا آن را حمل مى كرد، و چون آن مرد حضرت را ديد شرمنده شد. پس حضرت به او فرمود: ((اين جنس را را براى عائله ات خريده اى برايشان مى برى ، به خدا اگر اهل مدينه نبودند (مرا نمى ديدند) دوست داشتم كه براى عائله ام چيزى بخرم و شخصا برايشان ببرم )) مقصود حضرت اين است كه اگر از ترس عيبجويى مردم نبود (چنين كارى مى كردم ) با اين كه جدش اميرالمؤ منين (ع ) همين كار را مى كرد؛ چون در زمان آن حضرت اين كار را بر او عيب نمى شمردند و در مقامى كه داشت برايش جايز بود آن كار را بكند و براى حضرت منقبتى بود و درسى براى ديگران .
غزالى گويد: مردم به درمان دل ها اهميت نداده و به درمان بدن ها پرداخته اند با اين كه بدن ها ناگزير محكوم به مرگند و دل ها به سعادت نمى رسند، جز با سالم بودن آنها؛ زيرا خداى متعال فرمود: الا من اتى اللّه بقلب سليم . (492)
از عبداللّه بن سلام روايت شده است كه پشته هيزمى را بر پشت خويش ‍ مى كشيد. پس به او گفتند: اى ابويوسف در ميان چاكران و فرزندانت كسانى هستند كه اين كار را انجام دهند، گفت : آرى ولى خواستم نفسم را بيازمايم كه آيا از اين كار بدنش مى آيد. پس عبداللّه فقط به تصميم بر ترك ننگ و عار اكتفا نكرد بلكه آن را آزمود كه ببيند راست است يا دروغ . در حديث است : ((هر كسى ميوه يا چيزى را حمل كند از تكبّر بدور است )).(493)
امتحان پنجم :
اين است كه لباس هاى كهنه بپوشد، چرا كه دورى كردن نفس از اين كار در حضور مردم ريا و در خلوت تكبّر است . پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((كسى كه بر دست شتر ريسمان ببندد و جامه پشمين بپوشد از تكبّر بدور است )).(494)
همچنين فرمود (ص ): ((من بنده اى هستم ، روى زمين غذا مى خورم ، جامه پشمين مى پوشم و بر دست شتر ريسمان مى بندم ؛ (در هنگام غذا خوردن ) انگشتانم را مى ليسم و دعوت برده را مى پذيرم و هر كه از سنت من روى بگرداند از من نيست )).(495)
اين مواردى است كه ريا و تكبّر در آن جمع مى شود و موردى كه مخصوص ‍ به حضور مردم است ريا و آنچه مخصوص به خلوت است تكبّر مى باشد. پس آدمى بايد آن را بشناسد چرا كه هر كس شرّ را نشناسد از آن پرهيز نمى كند و هر كس مرض را احساس نكند به درمانش نمى پردازد.
تمرين نهايى در خوى تواضع
بايد دانست كه خوى تواضع مانند ديگر خوى ها دو طرف و يك واسطه دارد؛ طرفى كه به فزونى مايل مى شود تكبّر نام دارد و طرفى كه با كاستى تمايل دارد پستى و خوارى ناميده مى شود و آن حد وسط و ميانگين تواضع نام دارد و آنچه ستوده است تواضعى است كه همراه با خوارى و پستى نباشد، چرا كه هر دو طرف ميانى كارها نكوهيده است و محبوب ترين كارها در پيشگاه خداى متعال حدّ وسط آنهاست . پس كسى كه بر همگنان خود مقدم مى شود متكبر است و هر كس بر همگنان مؤ خر مى شود متواضع است ، يعنى مقدارى از آنچه را استحقاق داشته كنار گذاشته است . اگر كفاشى بر شخص عالمى وارد شود و عالم كنار برود و او را در جاى خود بنشاند آنگاه پيش برود و اين كار نيز ناستوده است ، بلكه در نزد خدا عدالت ستوده است و آن دادن حق هر صاحب حقى است . پس (بر عالم ) شايسته است كه براى همگنان خويش يا كسى كه درجه اش به او نزديك است چنين تواضعى روا دارد. امّا تواضعى كه عالم براى بازارى مى كند آن است كه برايش بپاخيزد و در سخن گفتن خوشرو باشد و در سؤ ال و اجابت دعوت او و سعى در حاجت وى و نظاير آن مدارا كند؛ خود را بهتر از او نداند، بلكه بر نفس خويش بيش از ديگران بيم داشته باشد و ديگران را كوچك نشمارد و تحقير نكند، در صورتى كه از فرجام كار و ديگرى آگاه نيست . در اين صورت راه او در به دست آوردن تواضع اين است براى همگنان خود و كسانى كه پايين تر از آنها هستند تواضع كند تا تواضع ستوده در عادت هاى نيك بر او آسان شود و تكبرش از بين برود. پس اگر اين رفتار بر او آسان باشد خوى تواضع برايش حاصل شده است و اگر اين رفتار بر او دشوار مى آيد و در عين حال آن را انجام مى دهد خود را به تواضع واداشته و متواضع نيست ، بلكه اخلاق آن است كه به آسانى و بدون سختى و تفكر از انسان سر بزند، پس اگر تواضع بر او آسان آيد و بگونه اى شود كه رعايت مقدار و ارج خويش بر او سخت آيد تا آنجا كه به چاپلوسى و خوارى گرايد به طرف نقصان (صفت تواضع ) رفته است و بايد نفس خود را والا بداند - مؤ من نبايد خود را خوار سازد - تا به حد وسطى كه همان صراط مستقيم است برگردد و اين كار در خوى تواضع و ديگر خوى ها مشكل است و متمايل شدن از حد وسط به طرف نقصان كه تملق و چاپلوسى است آسان تر از تمايل به طرف فزونى به تكبّر كردن است ، چنان تمايل به طرف تبذير در مال در نزد مردم ستوده تر از تمايل به طرف بخل است ، بنابراين تبذير بسيار در مال و بخل فراوان هر دو نكوهيده اند و يكى از آنها زشت تر از ديگرى است . همچنين تكبّر زياد و تواضع فراوان هر دو نكوهيده اند و يكى از ديگرى زشت تر است و آنچه به طور كلى ستوده است همان عدالت و نهادن هر چيزى در جاى خود و به صورتى است كه واجب است و در شرع و عادت معروف مى باشد، و در توضيح خوى تكبّر به همين مقدار اكتفا مى كنيم .
كتاب نكوهش كبر و عجب : جزء دوّم : عجب
مقدّمه
در اين بخش نكوهيده بودن عجب و آفت آن ، و حقيقت عجب و برتر دانستن خود و حد آن دو، و درمان اجمالى عجب ، و اقسام آنچه بدان عجب مى شود و شرح درمان آن بيان مى شود.
شرح نكوهيدگى عجب و آفت آن
بايد دانست كه عجب در قرآن و سنت محمّد (ص ) نكوهيده است . خداى متعال مى فرمايد: و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم . (496) خداوند اين سخن را در مقام انكار فرموده است .
خداى متعال مى فرمايد: و ظنوا انهم ما نعتهم حصونهم من اللّه فاءتيهم اللّه من حيث لم يحتسبوا؛ (497) پس خداوند اعجاب كفار به شوكت ها و دژهايشان را رد كرده است .
خداوند فرمود: و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا؛ (498) اين آيه نيز به عجب در عمل بر مى گردد و گاه آدمى به عمل عجب مى كند كه در آن خطاكار است ، همچنان كه به عملى كه در آن بر حق است عجب مى كند.
پيامبر (ص ) فرمود: ((سه چيز هلاك كننده است : بخل آزمندانه اى كه اطاعت شود و خواهش نفسانى كه پيروى شود و خودپسندى )).(499)
پيامبر (ص ) آنگاه كه فرجام كار اين امت را بيان مى كرد به ابوثعلبه ، فرمود: ((هرگاه ديدى از بخل آزمندانه اى اطاعت شده و نيز از خواهش هاى نفسانى پيروى شده و ديدى هر صاحب رايى راءى خود را مى پسندد، پس ‍ مراقب خودت باش )).(500)
پيامبر (ص ) فرمود: ((اگر گناه نكنيد بر شما چيزى كه بزرگ تر از گناه است خائفم ؛ خودپسندى ، خودپسندى )).(501)
ابن مسعود گويد: ((هلاكت در دو چيز است : نااميدى و خودپسندى .)) دليل اين كه دو صفت را با هم آورده اين است كه سعادت جز با تلاش و طلب و جديت و آمادگى به دست نمى آيد، و شخص نااميد نه مى كوشد و نه طلب مى كند كه و شخص خودپسند معتقد است كه خوشبخت است و به مقصود خود رسيده است . بنابراين نمى كوشد، نه موجود را طلب مى كند و نه محال او و خوشبختى به اعتقاد شخص خودپسند موجود و برايش ‍ حاصل است و به اعتقاد شخص نااميد خوشبختى محال است . از اين رو ميان آن دو صفت جمع كرده است . خداى متعال فرموده است : فلا تزكوا انفسكم هو اعلم بمن اتقى . (502) منت نهادن نتيجه بزرگ دانستن صدقه است ، و بزرگ شمردن عمل عجب است ، و از اين مطالب آشكار مى شود كه براستى عجب نكوهيده است .
مى گويم : كلينى در كافى به سندهاى خود از طريق شيعه روايتى از حضرت صادق (ع ) نقل كرده كه فرمود: ((همانا خدا مى داند كه گناه براى مؤ من بهتر از خودپسندى است و اگر اين نبود خداوند هيچ مؤ منى را به گناه مبتلا نمى كرد)).(503)
امام صادق (ع ) فرمود: ((هر كس عجب در دلش داخل شود به هلاكت مى رسد)).(504)
و نيز فرمود: ((همانا مردى گناهى مى كند و از آن پشيمان مى شود و عملى (خير) انجام مى دهد و از آن شاد مى شود. پس از آن حالتى كه دارد (پشيمانى ) دور مى شود و اگر به همان حالتى كه دارد باقى بماند برايش بهتر است كه شادمان و مغرور شود))؛(505)
و نيز فرمود: ((عالمى نزد عابدى رفت و به او گفت : نماز خواندنت چگونه است ؟ عابد گفت : از نماز خواندن شخصى همانند من مى پرسند؟! در صورتى كه من از فلان زمان عبادت خدا مى كنم ، عالم گفت : گريه كردنت چگونه است گفت : چنان مى گريم كه اشك هايم جارى مى شود، عالم گفت : اگر بخندى و ترسان باشى بهتر است از اين كه بگريى و به خود ببالى و هر كه به خود ببالد چيزى از عملش بالا نمى رود (قبول نمى شود))).(506)
امام باقر يا امام صادق (ع ) فرمود: ((دو مرد وارد مسجد شدند كه يكى عابد و ديگرى فاسق بود؛ و از مسجد بيرون رفتند، در حالى كه فاسق مؤ من (507) راستين شده بود و عابد، فاسق . و دليلش اين است كه عابد وارد مسجد مى شود در حالى كه به عبادت خود مى بالد و فكرش به بسيارى عبادتش مى باشد ولى فكر فاسق در نكوهش (خود) بر فسقش مى باشد و راجع به گناهانى كه كرده از خدا آمرزش مى خواهد)).
از امام صادق (ع ) روايت است كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((زمانى موسى (ع ) نشسته بود ناگهان شيطان به او روى آورد و كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت ، و چون موسى (ع ) نزديك شد كلاهش را برداشت و در خدمت موسى ايستاد و به او سلام كرد.
موسى گفت : كيستى ؟ گفت : شيطانم .
موسى گفت : شيطان تويى ؟! خدا تو را به ما و به هيچ كسى نزديك نكند شيطان گفت : من آمده ام و به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى بر تو سلام كنم . موسى (ع ) به او فرمود: اين كلاه چيست ؟ گفت : با اين كلاه دل آدميزاد را مى ربايم . موسى گفت : به من خبر بده از گناهى كه چون آدميزاد مرتكب شود بر او مسلط مى شوى ؟ شيطان گفت : هنگامى كه آدمى دچار خودبينى شود و عملش را بزرگ شمرد و گناهش در نظرش كوچك شود)).(508)
امام صادق (ع ) فرمود: خداوند به داود (ع ) فرمود: ((اى داود! گنهكاران را مژده بده و صديقان را بترسان . داود عرض كرد: چگونه گنهكاران را مژده دهم و صديقان را بترسانم ! فرمود: اى داود! به گنهكاران مژده بده كه من توبه را مى پذيرم و گناه را مى بخشم و صديقان را بترسان كه به اعمال خويش عجب نكنند، زيرا بنده اى نيست كه او را به پاى حساب بكشم ، جز آن كه هلاك شود)).
در مصباح الشريعه (509) است كه امام صادق (ع ) فرمود: ((بسيار شگفتى است از كسى كه عمل خود را مى پسندد در حالى كه نمى داند فرجام كارش چه خواهد بود و هر كس به خودش و كارش عجب ورزد از راه هدايت منحرف شده است و مدعى چيزى شده كه ندارد و كسى كه چيزى را بناحق ادعا كند دروغگوست ، اگر چه ادعايش پنهان و زمانش طولانى باشد زيرا سزاوارترين كارى كه نسبت به خودپسند رواست گرفتن چيزى است كه بدان عجب كرده است تا بداند كه عاجز و فقير است و خود بر ضرر خويش شهادت دهد تا حجت بر او مؤ كدتر باشد، چنان كه خداوند نسبت به ابليس انجام داد؛ و عجب گياهى است كه دانه اش كفر و زمين آن نفاق و آب آن ستم و شاخه هايش جهل و برگش گمراهى و ميوه اش ‍ لعنت و مخلّد شدن در آتش است ؛ پس كسى كه عجب را برگزيند بذر كفر افشانده و نفاق كاسته است و ناگزير اين بذر ميوه و نتيجه خواهد داد)).