راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

- ۱۵ -


شرح انگيزه هاى تكبّر و عوامل محرك آن
بايد دانست كه تكبّر خلقى است باطنى ، امّا اخلاق و كارهايى كه آشكار مى شود نتيجه تكبّر است ، امّا شايسته است كه به بزرگ شمردن نفس و برتر دانستن آن از ديگران نام تكبّر داد. اين خلق باطنى يك عامل دارد و آن خودپسندى فرد متكبر است ، چنان كه معناى آن بزودى خواهد آمد، زيرا شخص هرگاه به علم و عمل خود يا به چيزى از انگيزه هاى آن عجب كند خود را بزرگ شمرده و تكبّر ورزد. امّا تكبّر ظاهرى سه عامل دارد: عاملى در متكبر، عاملى در كسى كه بر او تكبّر مى شود، و عاملى كه به غير از آن دو مربوط است ، امّا عامل موجود در شخص متكبر، خودپسندى است و عامل مربوط به شخص مورد تكبّر كينه و حسد است ، و آنچه به غير آن دو مربوط مى شود رياكارى است و به اين اعتبار چهل عامل وجود خواهد داشت : خودپسندى ، كينه ، حسد، رياكارى .
امّا خودپسندى موجب تكبّر باطنى مى شود و نتيجه تكبّر باطنى تكبّر ظاهرى در كارها و گفتارها و حالات است كه پيش از اين بيان كرديم .
امّا كينه آدمى را به تكبّر وا مى دارد، بى آن كه خودپسندى در كار باشد، مانند كسى كه تكبّر مى كند بر شخصى كه معتقد است مانند او يا برتر از اوست ، ولى به دليلى بر او خشمگين شده و خشم او موجب كينه شده و دشمنى او در دلش نفوذ كرده است و به اين دليل نفسش نمى پذيرد كه در برابر او تواضع كند، اگر چه به اعتقاد خود او مستحق تواضع است . پس چه بسا شخص فرومايه كه نفس او اجازه اش نمى دهد كه در برابر يكى از بزرگان تواضع كند، چون نسبت به او كينه و دشمنى دارد و اين كينه او را بر رد كردن حق وا مى دارد، هرگاه حق با طرف مقابل باشد؛ همچنين بر ننگ داشتن از قبول نصيحت او و تلاش براى جلو افتادن ، بر او وادارش مى كند، اگر چه مى داند كه استحقاق آن را ندارد و نيز او را وا مى دارد كه در صورت ستم كردن بر او حلال بودى نطلبد، و اگر به او جنايت كرده از او پوزش نخواهد، و آنچه را نمى داند از او نپرسد.
امّا حسد موجب كينه به شخص مورد حسد است ، اگر چه از سوى محسود آزار و عاملى كه موجب خشم و كينه شود وجود نداشته است ، همچنين حسد انسان را به انكار حق وا مى دارد، تا آنجا كه از قبول نصيحت و آموختن علم خوددارى مى كند. چه بسا كسى كه به علم مشتاق است ولى در صفت پست جهل باقى مانده زيرا نمى خواهد از اهل شهر خود يا خويشاوندانش ‍ استفاده كند، چون نسبت به آنان حسد دارد، پس از آنها روى مى گرداند و بر آنان تكبّر مى كند با اين كه مى داند به خاطر علم بسيار شايسته تواضع اند، ولى حسد او را بر مى انگيزد كه با اخلاق متكبران با ايشان رفتار كند، اگر چه در باطن خود را بالاتر از آنها نمى داند.
امّا رياكارى نيز آدمى را به اخلاق متكبران فرا مى خواند تا آنجا كه شخص با كسى كه مى داند برتر از اوست بحث مى كند در حالى كه ميان آن دو آشنايى و حسدورزى و كينه اى وجود ندارد؛ ولى حق را از او نمى پذيرد و در استفاده كردن از او تواضع نمى كند از بيم آن كه مردم بگويند: وى برتر از اوست . پس انگيزه تكبّر او فقط رياكارى است و اگر تنها با او خلوت مى كرد بر او تكبّر نمى ورزيد. امّا كسى كه منشاء تكبّر او عجب يا خودپسندى يا كينه باشد هرگاه با شخص مورد تكبّر خلوت كند و فرد سومى هم با آنها نباشد تكبّر مى كند. همچنين گاه خود را به دروغ به تبارى بزرگ منسوب مى كند در حالى كه مى داند دروغگوست . آنگاه بر كسى كه به آن تبار منسوب نيست تكبر كرده و در مجالس بر او برترى مى جويد و در راه خود را بر او مقدم مى دارد و راضى نمى شود كه در تعظيم و احترام با او برابر باشد، در حالى كه در باطن مى داند استحقاق آن را ندارد و در باطن بر او تكبرى ندارد، چون مى داند كه در ادعاى تبار (والا) دروغگوست ولى رياكارى او را به كارهاى متكبران وا مى دارد و نام متكبر بيشتر بر كسى اطلاق مى شود كه از روى تكبّر باطنى اين كارها را مى كند و آن از خودپسندى و كوچك شمردن ديگران نشاءت مى گيرد و اگر اين مورد تكبّر ناميده مى شود به سبب شبيه بودن به كارهاى متكبران است .
شرح اخلاق متواضعان و مجموعه چيزهايى كه در آنها اثر تواضع و تكبّر نمايان مىشود
بايد دانست كه تكبّر در چهره انسان آشكار مى شود؛ مانند تمايل صورت به يك طرف و به يك گوشه چشم نگريستن كه با خشم و اعراض تواءم باشد و نيز سر به زير افكندن و چهار زانو نشستن و تكيه دادن و نيز در گفتار متكبر حتّى در صدا و آهنگ كلام و نحوه سخن گفتن ، و در راه رفتن و نشست و برخاست و حركات و سكنات و كارهايى كه مى كند و در دگرگونى هاى حالات ، اقوال و اعمال او تكبّر آشكار مى شود، در بعضى از متكبران تمام اين امور جمع مى شود و برخى از آنها در بعضى از اين امور تكبّر ورزيده و در بعضى تواضع مى كنند، از جمله تكبّر به اين كه دوست دارد مردم در برابر او بايستند؛ در حالى كه على (ع ) فرمود: ((هر كه مى خواهد به مردى بنگرد كه اهل دوزخ است بايد به مردى بنگرد كه نشسته و گروهى در برابرش ‍ ايستاده اند)).
انس گفته است : در نظر مردم هيچ كس محبوب تر از رسول خدا نبود و مردم هرگاه او را مى ديدند برايش بر نمى خاستند، چون مى دانستند كه پيامبر از آن بيزار است .
از نشانه هاى تكبّر آن است كه شخص راه نمى رود، مگر كسى پشت سرش ‍ راه برود.
ابودردا گويد: تا زمانى كه كسى پشت سر بنده اى راه برود همواره بر دورى آن بنده از خدا افزوده مى شود. رسول خدا (ص ) در بعضى از اوقات با اصحاب راه مى رفت پس به آنان امر مى كرد جلو بروند و خود همراهشان مى رفت .(458)
يكى ديگر از نشانه هاى تكبّر آن است كه از ديگرى ديدن نكند، اگر چه از ديدن او بهره دينى به وى مى رسد و آن ضد تواضع است .
نشانه ديگر آن است كه از نشستن ديگرى در كنارش امتناع مى ورزد، مگر اين كه در برابرش بنشيند و آن برخلاف تواضع است . انس گويد: ((كنيزى از كنيزان مدينه دست رسول خدا (ص ) را مى گرفت و آن را رها نمى كرد تا آن حضرت را به هر جا كه مى خواست مى برد)).(459)
نشانه ديگر آن است كه از همنشينى با بيماران و معلولان امتناع كند و آن تكبّر است ، مردى بر رسول خدا (ص ) وارد شد در حالى كه بر صورتش آبله بود (بيمارى مسرى ) و پوست انداخته بود. گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) در محضرش غذا مى خوردند. اين بيمار كنار هر كس نشست از پهلويش ‍ برخاست پس پيامبر او را در كنار خود نشاند.(460)
نشانه ديگر آن است كه در خانه اش هيچ كارى انجام ندهد، در حالى كه تواضع بر خلاف آن است .
يكى ديگر از نشانه ها آن است كه كالايى را بر نمى دارد و به خانه نمى برد، و اين بر خلاف عادت متواضعان است . پيامبر (ص ) متاعى را كه خريده بود به خانه حمل مى كرد. (461) على (ع ) فرمود: ((از كمال مرد چيزى كاسته نمى شود كه چيزى را براى عائله اش ببرد)). يكى از اصحاب مى گويد: على (ع ) را ديدم كه گوشتى به يك درهم خريد، پس آن را در پارچه اى نهاده مى برد به او عرض كردم : اى اميرالمؤ منين آن را بياورم ؟ فرمود: ((نه ، شخص عائله مند به بردن آن سزاوارتر است )).(462)
نشانه ديگر لباس است ، چرا كه با آن تكبّر و تواضع آشكار مى شود. پيامبر (ص ) فرمود: بذاذة نشانه ايمان است .))؛ (463) گفته اند: منظور از بذاذة لباس پست است .
على (ع ) در مورد زيرپوش پينه دارى سرزنش شد، پس فرمود: ((مؤ من به آن تاءسى مى جويد و دل بر آن خاشع مى شود)). (464) عيسى (ع ) فرمود: لباس خوب موجب تكبّر دل مى شود)).
رسول خدا (ص ) فرمود: ((هر كس براى خدا ترك زيور كند و به منظور تواضع در برابر خدا و طلب رضاى او لباس هاى نيكو را كنار بگذارد، بر خدا سزاوار است كه براى او لباس زربفت بهشتى ذخيره كند)).(465)
اگر كسى اشكال كند كه : عيسى (ع ) فرمود: لباس خوب موجب تكبّر دل است ، در حالى كه از پيامبر درباره لباس زيبا سؤ ال شد كه آيا نشانه تكبّر است ؟ فرمود: ((نه بلكه تكبّر نشناختن حق و تحقير مردم است .))؛ (466) پس جمع ميان اين دو قول چگونه است ؟
بايد بداند كه لازم نيست لباس خوب درباره هر كسى و در هر حالى نشانه تكبّر باشد و اين همان سخنى است كه پيامبر خدا (ص ) بدان اشاره فرمود و در مورد حال ثابت بن قيس تعريف كرد آنگاه كه عرض كرد: من مردى هستم چنان كه ملاحظه مى فرماييد جمال و زيبايى را دوست دارم . پيامبر (ص ) به او فهماند كه تمايل او به پاكيزگى و نيكويى لباس براى تكبّر بر ديگران نيست ، چون لازمه آن تكبّر كردن نيست ؛ و گاه نشانه تكبّر است ، چنان كه راضى بودن به لباس پست گاه نشانه تواضع است . پس هرگاه حالات منقسم شود، گفته حضرت عيسى (ع ) در مورد بعضى از حالات است ، علاوه بر اين كه خيلاء القلب به اين معناست كه گاهى لباس نيكو موجب تكبّر در دل مى شود و گفتار پيامبرمان (ص ) اشاره اين امر دارد: انه ليس من الكبر يعنى تكبّر موجب نيكويى لباس ‍ نمى شود و ممكن است نيكويى لباس نيز موجب تكبّر نشود، ولى بعدها همان زيبايى لباس موجب تكبّر گردد. خلاصه در اين مورد حالات افراد گوناگون است و آنچه ستوده است رعايت حدّ وسط در لباس است كه موجب شهرت يافتن به پوشيدن لباس خوب و لباس بد نمى شود. پيامبر (ص ) فرمود: ((بخوريد و بنوشيد و بپوشيد و صدقه دهيد ولى اسراف نكنيد و تكبّر نورزيد.))؛ (467) ((همانا خدا دوست دارد كه نشانه نعمت خود را در بنده اش ببيند)).(468)
بكر بن عبداللّه مزنى گويد: لباس شاهان بپوشيد و دل هايتان را با ترس (از خدا) بميرانيد. گوينده گاهى را به اين سخن مخاطب ساخت كه با پوشيدن لباس هاى درستكاران قصد تكبّر داشتند.
عيسى (ع ) فرمود: ((شما را چه شده كه نزد من مى آييد در حالى كه لباس ‍ راهبان بر تن داريد ولى دل هايتان همانند دل هاى گرگان درنده است ؟ لباس ‍ شاهان بپوشيد و دل هايتان را به ترس (از خدا) بميرانيد)).
يكى ديگر از نشانه هاى تواضع آن است كه هرگاه به او دشنام دهند و حقش ‍ را بگيرند و آزارش دهند با تحمل آنها تواضع كند و اين برتر است . ما در كتاب غضب و حسد سخن پيشينيان را كه عبارت از تحمل آزار ديگران بود نقل كرديم ، خلاصه مجموعه اخلاق نيكو و تواضع در سيره رسول خداست و لازم است به آن حضرت تاءسى جسته و از او درس بگيريم .
ابوسلمه گويد: به ابوسعيد خدرى گفتم : عقيده ات در مورد پديده هاى مردم از نظر لباس و نوشيدنى و خوردنى و مركب سوارى چيست ؟ گفت : پسر برادرم براى خدا بخور، و براى خدا بنوش ، و براى خدا بپوش (انگيزه ات خدا باشد) و در هر يك از اينها كه فخر يا سمعه و ريا داخل شود معصيت و اسراف است . در خانه ات به خدمت بپرداز، چنان كه رسول خدا (ص ) در خانه اش خدمت مى كرد، به شتر علوفه مى داد، ريسمان به زانوى شتر مى بست ، در تعمير خانه شركت مى كرد، گوسفند مى دوشيد، كفش پينه مى كرد، لباس را وصله مى زد، با خادم خود غذا مى خورد و هرگاه از دستاس ‍ كردن خسته مى شد ديگرى به جاى او دستاس مى كرد، از بازار چيزى مى خريد و حيا مانع آن حضرت نمى شد كه آن را به دست خود بگيرد يا در گوشه لباسش بريزد و براى خانواده اش ببرد؛ با ثروتمند و درويش و كوچك و بزرگ مصافحه مى كرد و با كوچك و بزرگ ، سياهپوست و سرخ پوست ، آزاد يا بنده نماز خوان كه روبرو مى شد اول آن حضرت سلام مى كرد؛ لباس ‍ درونى و برونى اش جداگانه نبود و هرگاه او را صدا مى زدند از پاسخ دادن شرم نداشت ، اگر چه طرف ژوليده و گرد آلود (فقير) بود؛ به طعامى كه دعوت مى شد كوچك و ناچيز نمى شمرد، اگر چه پست ترين خرما بود؛ غذاى روز را براى شب و غذاى شب را براى روز ذخيره نمى كرد. كم خرچ ، نرمخو، بخشنده ، خوش معاشرت و گشاده رو بود؛ تبسم مى كرد بى آن كه بخندد؛ غمگين بود بى آن كه چهره درهم كشد؛ سخت گير بود بى آن كه اجبار كند؛ متواضع بود بى آن كه ذلت پذيرد؛ بخشنده بود بى آن كه اسراف كند. به هر خويشاوندى مهربان بود؛ به هر مسلمان و كافر ذمّى نزديك بود، دل نازك بود و همواره سر به زير بود. هرگز آن اندازه از غذا سير نشد كه سنگين شود و دستش را به طمع دراز نكرد. ابوسلمه گويد: بر عايشه وارد شدم و تمام اين مطالب را از ابوسعيد برايش حديث كردم پس عايشه گفت : يك حرف از آن را اشتباه نگفته است ، بلكه كم نيز گفته است ، زيرا به تو خبر نداده كه رسول خدا (ص ) هرگز به سيرى غذا نخورد و به هيچ كس شكوه نكرد بلكه تنگدستى نزد او محبوب تر از رفاه و ثروت بود و اگر گرسنه مى شد، شب خود را سپرى مى كرد صبح مى شد و گرسنگى مانع روزه گرفتن او در آن روز نمى شد، در صورتى كه اگر از خدا درخواست مى كرد تمام گنج هاى زمين و ميوه هاى آن از مشرق و مغرب برايش فراهم مى شد و چه بسا كه از باب دلسوزى بر گرسنگى او مى گريستم و شكمش را دست مى كشيدم و مى گفتم : فدايت شوم چه مى شد اگر از دنيا به مقدار روزى ات كه مانع گرسنگى شود بهره مى بردى ؟ پس مى فرمود: ((اى عايشه پيامبران اولوالعزم كه برادرانم بودند بر سخت از اين حال من صبر كردند و به همان حال از دنيا رفتند و بر پروردگار خود وارد شدند. پس خداوند محل بازگشت آنها را گرامى داشت و پاداش فراوان به آنها داد و من شرم دارم كه زندگى مرفه داشته باشم و در آخرت مقامى پايين تر از آنها داشته باشم . پس ‍ چند روز (دنيا) را صبر كنم محبوب تر است نزد من از اين كه فردا بهره ام در آخرت كم شود، و هيچ نزد من محبوب تر از پيوستن به برادران و دوستانم نيست . عايشه گفت : به خدا پس از آن (سخنان ) جمعه را تمام نكرد تا خدا روح مطهّرش را قبض كرد)).(469)
آنچه از اخلاق پيامبر (ص ) نقل شد تمام اخلاق متواضعان را در بر دارد، پس هر كه مى خواهد متواضع باشد بايد به آن حضرت تاءسى جويد و هر كس خود را بالاتر از رسول خدا (ص ) بداند و آنچه را پيامبر پسنديده براى خود نپسندد چه سخت جاهل است ، در حالى كه رسول خدا (ص ) از لحاظ مقام دينى و دنيوى بالاترين انسان بود. بنابراين سربلندى و عزّت نيست جز در تاءسى جستن به آن حضرت ، از اين روست كه چون يكى از صحابه بر پستى شمايل (لباس و غيره ) سرزنش شد، گفت : ما گروى هستم كه خدا ما را به اسلام عزّت بخشيده و عزّت غير اسلام را نمى خواهم .
ابودردا گفت : بايد دانست كه براى خدا بندگانى است كه به آنها ابدال مى گويند. آنها جانشين پيامبران و مايه قوام زمين هستند و چون نبوت سپرى شد خداوند گروهى از امت محمّد (ص ) را جايگزين آنها ساخت ، آنها از نظر نماز و روزه بسيار و زيور نيك بر مردم برترى ندارند، ليكن برترى آنها به ديندارى راستين و نيت خوب و نيز به اين خاطر است كه نسبت به تمام مسلمانان خوشبين اند و براى خشنودى خدا خيرخواه مردمند، شكيبايند بى آن كه بيمى داشته باشند، و متواضعند بى آن كه خوارى پذيرند، آنان گروهى هستند كه خداى متعال آنها را برگزيده و براى خود خالص قرار داده و آنان چهل نفر صديق يا سى مردند كه در دل هايشان يقينى چون يقين ابراهيم خليل الرحمن (ع ) است و مردى از آنها نمى ميرد مگر اين كه خداوند جانشين او را آفريده است . برادرم بدان كه آنها هيچ چيز را نفرين نكرده و آزار نمى دهند و كوچك نمى شمارند و به هيچ تجاوز نمى كنند و به هيچ كس حسد نمى ورزند و به دنيا حريص نيستند، پاك ترين مردم از نظر خوبى هستند؛ نرمخوترين و بخشنده ترين مردمند. نشانه آنها بخشندگى و طبيعتشان خوشرويى ، و صفتشان سلامتى است ؛ امروز در بيم و فردا در بى خبرى نيستند ليكن به حال ظاهرى خود ادامه مى دهند و تنها با خدا رابطه دارند؛ بادهاى تند و اسب هاى دونده آنان را از جاى حركت نمى دهد (ثابت و استوارند) و بر اثر شوق به لقاى خدا دل هايشان به سوى خدا صعود مى كند و در سبقت به كارهاى خير حركت مى كنند. اولئك حزب اللّه الا ان حزب اللّه هم المفلحون راوى مى گويد: به ابودرداء گفتم : صفتى نشنيدم كه در نظر من استوارتر از اين صفات باشد و چگونه من به آنها برسم ؟ گفت : به اين صفات نمى رسى مگر اين كه دنيا را دشمن بدارى ، زيرا هرگاه دنيا را دشمن بدارى به دوستى آخرت روى مى آورى و به اندازه محبتى كه به آخرت دارى به دنيا بى ميل مى شوى و به همان اندازه (محبت به آخرت ) از آنچه به نفع توست آگاه مى شوى ، و هرگاه خدا بدان بنده اى بخوبى در طلب آخرت است او را هدايت فرمايد و از لغزش حفظ كند، بدان اى پسر برادرم كه اين مطلب در قرآن آمده است : ان اللّه مع الذين اءتقوا و الذين هم محسنون .
يحيى بن كثير گويد: در اين مطلب انديشيده ام كه اهل لذت از هيچ چيز مانند دوستى خدا و طلب رضاى او لذت نبرده اند.
راه درمان تكبّر و تحصيل تواضع
بايد دانست كه تكبّر از مهلكات است و هيچ يك از آدميان از آن بدور نيست ؛ از بين بردن تكبّر واجب است و تنها با آرزو كردن از بين نمى رود، بلكه با درمان و به كار بردن داروهايى كه آن را ريشه كن مى سازد از بين مى رود. درمان تكبّر دو مرحله دارد: اول آن كه درخت تكبّر را از كشتگاه دل ريشه كن كند و دوم آن كه انگيزه هاى مخصوصى را كه موجب تكبّر انسان بر ديگران مى شود از خود دور سازد.
مرحله اول ، ريشه كن ساختن و درمان علمى و عملى تكبّر است و درمان تنها به مجموع آن دو كامل مى شود.
امّا درمان علمى اين است كه خود و خدايش را بشناسد و همين شناخت او را در برطرف ساختن تكبّر بس است ، چرا كه هرگاه بطور كامل خود را بشناسد خواهد دانست كه بر حسب ذات از هر ذليلى ذليل تر و از هر اندكى كمتر است ، و تنها تواضع و خوارى شايسته اوست ؛ و هرگاه پروردگارش را بشناسد، بداند كه بزرگى و عظمت تنها سزاوار اوست . امّا گفتار در شناخت خدا و عظمت و بزرگى او به طول مى انجامد و آن آخرين درجه علم صديقان است . همچنين بحث شناخت خود انسان نيز طولانى است ولى كمى از آن را كه موجب تواضع و تذلّل مى شود نقل مى كنيم . براى آدمى كافى است كه در اين مورد معناى يك آيه از قرآن كريم را بفهمد، زيرا براى كسى كنه چشم بصيرتش باز باشد علم اولين و آخرين در قرآن موجود است . خداى متعال مى فرمايد: قتل الانسان ما اكفره ، من اى شى ء خلقه ، من نطفة خلقه فقدره ، ثم السبيل يسره ، ثم اماته فاءقبره ، ثم اذا ساء اءنشره .(470) آيه به آغاز و انجام و وسط آفرينش انسان اشاره دارد، پس ‍ آدمى بايد در آفرينش خود را بينديشد تا معناى اين آيه را بفهمد. امّا آغاز آدمى چيزى ياد آورده نبود و روزگارانى در ديار عدم بود، بلكه عدم آن نيز آغازى نداشت ، پس در نابودى و عدم چه چيزى از انسان پست تر است و در قديم هم چنين بوده است . آنگاه خداى متعال او را از پست ترين و پليدترين چيزها آفريد، چرا كه او را از خاك سپس از نطفه و آنگاه خون بسته ، سپس از گوشت جويده آفريده و سپس در او استخوان رويانيد و بر روى استخوان گوشت . اين آغاز وجود انسان و موقعى است كه به صورتى ياد آورده شده در آمده و به اين مرحله نرسيده مگر اين كه پست ترين صفات را دارا بوده است ، چون در آغاز كامل آفريدن نشده بلكه خدا او را جماد و مرده آفريده كه شنوايى و بينايى و حس و حركت و نطق و راه رفتن و درك و دانش نداشت . پس پيش از زنده كردن او به مرگ او آغاز كرد، و پيش ‍ از نيرومند ساختن او به ناتوانى اش ، و پيش از عالم شدن او به جاهل بودنش ‍ و پيش از بينايى وى به نابينايى و پيش از شنوايى به ناشنوايى و پيش از سخن گفتن او به لالى و پيش از هدايتش به گمراهى و پيش از ثروتمندى به درويشى او، آغاز فرموده و معناى آيه : من اى شى ء خلقه ، من نطفة خلقه فقدره همين است و معناى آيه : هل اءتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا. انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه (471) اين است كه در آغاز او را چنين آفريد. سپس بر او منت نهاد و فرمود: ثم السبيل يسره و اين اشاره به چيزهايى است كه در مدت زندگى انسان تا مرگ برايش فراهم كرده است . از اين رو فرمود: من نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا انا هديناه السبيل ، و معنايش اين است كه خدا آدمى را پس از آن كه در مرحله اول ، جمادى مرده و خاك و در مرحله دوم نطفه اى بوده ، زنده كرد. و پس از آن كه ناشنوا بوده شنوايش كرده و پس از نابينايى بينايش ساخته و پس از ناتوانى توانايى به او داده و پس از نادانى بدو دانش آموخته است و اندام هايى كه در آن نشانه ها و شگفتى هاست پس از نداشتن آنها برايش آفريده ، و نيز پس از نادارى ثروتمند و پس از گرسنگى سير و پس از برهنگى او را پوشاند. و پس ‍ از گمراهى هدايتش فرموده است . پس بينديش چگونه وجود را منظم و صورت بندى كرده است و چگونه وسايل را برايش مهيا ساخته است ، و به طغيان آدمى بنگر كه چه چيز موجب كفر او شده و به نادانى آدمى بنگر كه چگونه آن را آشكار ساخته و خداوند فرموده است : او لم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين . (472) و من آياته ان خلقكم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون . (473) پس در نعمتى كه خدا بر آدمى ارزانى داشته بينديش كه چگونه او را از اين مرحله پستى و خوارى و كثافت به اين مقام بلند و بزرگوارى منتقل ساخته و پس از معدوم بودن ، موجود و پس از مرده بودن زنده و پس از كرى سخنگو و پس از نابينايى بينا و پس از ناتوانى توانا و پس از نادانى دانا و پس از گمراهى هدايت يافته و پس از عجز نيرومند و پس از فقر ثروتمند شده است ، در حالى كه بر حسب ذات لا شى ء هيچ بوده و چه چيز از لا شى ء، هيچ پست تر و چه كمى از نيستى محض كمتر است ؟ سپس به لطف خدا چيزى شده و خدا چيزى شده و خدا او را از خاك پست و نطفه اى كثيف پس از عدم محض ‍ آفريد تا پستى ذاتش را به او بشناساند و بدين وسيله خود را بشناسد و به اين دليل نعمت را بر انسان كامل كرد تا با آن پرودگارش را شناخته و از شكوه تو عظمتش آگاه شود، و بداند كه بزرگى سزاوار هيچ كس جز خدا نيست ، از اين رو خدا بر او منت نهاده و فرموده است : اءلم نجعل له عينين ، و لسانا و شفتين ، و هديناه النجدين . (474) و در آغاز، پستى انسان را معرفى كرده و فرموده است : اءلم يك نطفة من منى ء يمنى ، ثم كان علقة - آنگاه نعمت هايى كه به او داده بر شمرده و فرموده است : فخلق فسوى فجعل منه الزوجين الذكر و الا نثى ، (475) تا با زاد و ولد، وجودش دوام يابد چنان كه در آغاز وجودش او را ابداع فرموده است . بنابراين كسى كه چنين آغاز و احوالى دارد كجا غرور و بزرگى و باليدن و تكبّر به او مى سزد در حالى كه به يقين پست ترين پست ها و ضعيف ترين ضعيف هاست . آرى اگر او را كامل مى ساخت و كارش را به خودش ‍ وامى گذاشت و دوام هستى او را در اختيار خودش قرار مى داد مى توانست طغيان كند و آغاز و انجام را از ياد ببرد. ليكن خداوند در ادامه وجودش ، بيمارى هاى ترسناك و خطرناك و آفت هاى گوناگون بر او مسلط ساخت و نيز طبايع متضاد را كه عبارتند از: صفرا، بلغم ، باد، خون ، بر او مسلط كرد كه بعضى از اجزاى آن بعض ديگر را از بين مى برد، بخواهد يا نخواهد، خشنود شود يا خشمگين ، پس با بى ميلى گرسنه و تشنه و بيمار مى شود و مى ميرد، و مالك نفع و ضرر و خير و شر خود نيست ؛ مى خواهد چيزى را بداند نسبت به آن جاهل مى شود؛ قصد مى كند چيزى را به ياد آورد ولى فراموش ‍ مى كند؛ مى خواهد چيزى را فراموش كند و از آن غافل شود ولى نمى تواند؛ مى خواهد كه قلب خود را به امور مهم توجه دهد پس به اجبار در دره هاى وسوسه و افكار به جولان مى آيد. نه بر قلب خود مسلط است و نه بر نفس ‍ خود، چيزى را مى خواهد و بسا كه نابودى اش در همان باشد و از چيزى بيزار است و بسا كه حيات وى در آن باشد؛ از غذاها لذت مى برد پس او را هلاك مى سازد و از داروها بدش مى آيد در حالى كه به نفع اوست و موجب حياتش مى شود؛ لحظه اى از شب و روز در امان نيست كه شنوايى و بينايى و علم و قدرت خود را از دست بدهد، و اعضاى بدنش فلج ، و عقلش ‍ ربوده شود و روحش را بگيرد و تمام چيزهايى را كه در دنيا به آن علاقه دارد از او بگيرد، پس او بيچاره اى ذليل است كه اگر رها شود نمى ماند و اگر ربوده شود نابود گردد، بنده اى كه بر هيچ چيز خود غير خود قادر نيست پس چه چيز از او خوارتر است اگر خود را بشناسد؛ و كجا تكبّر سزاوار اوست اگر نادان نباشد؟ اين ميانه (آغاز و انجام ) احوال آدمى است و بايد در آن بيشتر بينديشد.
امّا پايان زندگى انسان و محل ورودش مرگى است كه خداوند متعال به آن اشاره دارد فرموده است : ثم اماته فاءقبره ، ثم اذا شاء اءنشره ، يعنى روح و شنوايى و بينايى و علم و قدرت و حواس و ادراك و حركت را از او مى گيرد و به حال جماد بر مى گردد، چنان كه نخستين بار بوده است ؛ و جز صورت اندام بى حس و حركتش چيزى از او باقى نمى ماند، آنگاه در خاك مدفون و مردارى كثيف و بدبو مى شود، چنان كه در آغاز نطفه اى بدبو و گنديده بود. سپس اندام هايش پوسيده و از يكديگر پراكنده شده و استخوان هايش مى پوسد و خاك مى شود. كرم اجزاى بدنش را مى خورد و از حدقه چشمش شروع و آن را از كاسه چشم بيرون مى آورد و گونه هايش را مى برد و نيز ديگر اجزايش را. بدين ترتيب اجزاى انسان متلاشى و مردارى مى شود كه حيوان از آن مى گريزد و هر انسانى آن را كثيف مى شمارد و از شدت بدبويى از آن مى گريزند، و بهترين احوال او اين است كه به حال اول خود برگشته و خاك شود كه از آن كوزه و ساختمان مى سازند، در نتيجه پس ‍ از موجود بودن مفقود مى شود، چنان كه گويى هرگز نبوده است ؛ تباه مى شود چنان كه در آغاز كارش مدت هاى طولانى تباه بوده است .
اى كاش همچنان بماند پس چه نيكوست اگر به همان حال خاك بودن رها شود نه چنين است ، بلكه پس از مدت ها كه از پوسيدگى او مى گذرد خدا او را زنده مى كند، تا عذاب هاى سخت را تحمل كند، و پس از آن كه اجزاى پراكنده اش گرد آمد از قبرش بيرون مى آيد و او را به سوى مواقف هولناك قيامت مى برند. پس مى بيند: قيامت بر پا شده ، آسمان شكافته شده ، زمين دگرگون شده ، كوه ها روان گشته ، ستارگان فرو ريخته ، خورشيد گرفته ، احوال تاريك ، فرشتگان خشن و سخت گير، دوزخى كه زبانه مى كشد، بهشتى كه گنهكار بدان مى نگرد و افسوس مى خورد، نامه هايى گشاده مى بيند و به او مى گويند: نامه ات را بخوان ، مى گويد: آن چيست ؟ گويند: خدا در زمان زنده بودنت كه بدان شاد بودى و نعمت هايش تكبّر مى كردى و به اسبابش مى باليدى دو فرشته را ماءمور ساخت كه گفتار و كردار كم و زياد حتّى عمل ناچيز و پوست هسته خرمايى كه استفاده كرده اى و خوردن و نوشيدن و ايستادن و نشستن تو را بنويسند، در حالى كه تو آنها را از ياد برده اى ولى خدا محاسبه كرده است . بنابراين براى محاسبه بيا و آماده جواب شو يا روانه خانه عذاب ؛ پس از ترس اين خطاب قلبش پاره پاره مى شود، پيش از آن كه نامه ها پراكنده شود و گناهان ثبت شده در آن را مشاهده كند و وقتى آنها را مى بيند مى گويد: يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها. (476) اين پايان كار اوست و معناى آيه : ثم اذا شاءه انشره همين است ، پس كسى را كه چنين وضعى دارد با تكبّر و بزرگى كردن چه كار است ؟! بلكه لحظه اى شادمانى ندارد چه رسد كه غرور و تكبّر ورزد. پس براى انسان حال نخست و ميانه اش آشكار شد و اگر حال فرجامش ظاهر شود - پناه بر خدا - بسا كه سگ و خوك بودن را برگزيند تا با حيوانات خاك شود و انسان نباشد كه خطايى بشنود و يا با عذابى روبرو شود و اگر در پيشگاه خدا مستحق آتش باشد پس خوك از او برتر و پاك تر است ، زيرا آغاز و انجامش خاك و از محاسبه و عذاب بر كنار است ، وانگهى مردم از سگ و خوك نمى گريزند در حالى كه اگر مردم دنيا بنده گنهكارى را در آتش ببينند از بيم آفرينش و زشتى صورتش بيهوش ‍ مى شوند و اگر بوى او را احساس كنند از تعفن آن خواهند مرد و اگر قطره اى از نوشيدنى مورد استفاده او در درياهاى دنيا بيفتد از مردارها بدبوتر مى شود. پس كسى كه در فرجام چنين حالى دارد - مگر مورد عفو واقع شود در حالى كه در عفو شدنش ترديد دارد - چگونه شادى مى كند و مغرور مى شود؟ و چگونه تكبّر مى كند؟ و چگونه خود را چيزى به حساب مى آورد تا براى خود به فضيلتى معتقد شود؟ و كدامين بنده است كه گناهى نكرده باشد كه بدان مستحق كيفر شود، مگر كه خداوند كريم به لطف خود او را عفو كند، آيا ديده اى كسى را كه به يكى از شاهان ستمى كرده و بدان مستحق هزار تازيانه شده و در زندان محبوس شد، در حالى كه منتظر است براى كيفر كردنش در حضور مردم بيرون برده شود نمى داند عفو مى شود يا نه ، چگونه در زندان دليل است ؟ آيا به اعتقاد شما بر همبندهاى خود در زندان تكبّر مى كند؟! و هيچ بنده گنهكارى نيست جز اين كه دنيا زندان اوست و از سوى خود مستحق كيفر شده است و نمى داند كارش چه مى شود همين براى اندوه و بيم و خوارى او كافى است ، اين است همان درمان علمى كه ريشه تكبّر را از بيخ و بين مى كند.
امّا درمان عملى (تكبّر) تواضع كردن در برابر خدا متعال در عمل و در برابر ديگران با مواظبت بر خلاق متواضعان است ، چنان كه آن را از احوال صالحان و احوال رسول خدا (ص ) نقل و توصيف كرديم ؛ تا آنجا كه آن حضرت بر روى زمين غذا مى خورد و مى فرمود: ((همانا من بنده اى هستم و همانند بنده غذا مى خورد و مى فرمود: ((همانا من بنده اى هستم و همانند بنده غذا مى خورم )). (477) به سلمان گفته شد: چرا لباس نو نمى پوشى ؟ گفت : همانا من بنده ام (بنده خدايم ) و هرگاه روزى آزاد شدم لباس نو خواهيم پوشيد، و با اين سخن به آزادى در آخرت اشاره كرد.
تواضع پس از شناخت جز به عمل كامل نمى شود، از اين رو عرب هايى كه بر خدا و رسولش تكبّر كردند به ايمان آوردن و نماز گزاردن هر دو امر شدند. گفته شده : نماز ستون دين است و در نماز اسراى است كه به خاطر آنها ستودن دين شده است ، از آن جمله تواضعى است كه در ايستادن و ركوع و سجود است ، و عرب ها در قديم خم شدن را ننگ مى دانستند، چه بسا كه از دست عربى تازيانه مى افتاد و براى برداشتن آن خم نمى شد و بند كفش وى كنده مى شد و سر خود را براى درست كردن آن فرود نمى آورد، تا آنجا كه حكيم بن جزام گفته است : با رسول خدا (ص ) به اين شرط بيعت كردم از سجده كردن و سر فرود آوردن معاف باشم پس پيامبر با همين شرط با او بيعت كرد، سپس آگاه شد و پس از آن ايمانش به كمال رسيد)). (478) و چون سجده كردن در نزد عرب ها كمال خوارى و پستى بود به سجده كردن امر شدند تا با آن غرورشان بشكند و تكبرشان از بين برود و تواضع در دل هايشان جايگزين شود، ديگر مردم نيز به سجده ماءمور شدند، چرا كه ركوع و سجود و بر پا ايستادن عملى است كه تواضع آن را ايجاب مى كند. همچنين كسى كه خود را شناخته بايد دقت كند و كارهايى را تكبّر اقتضا مى كند مخالف و نقيض آن را انجام دهد تا تواضع خوى او شود، زيرا دل ها فقط با علم و عمل داراى اخلاق ستوده مى شوند، به اين دليل كه ارتباط ميان دل و اندام ها پنهان است و نيز راز ارتباطى كه ميان جهان طبيعت و عالم ارواح وجود دارد آشكار نيست و قلب از عالم ملكوت و ارواح است . مرحله دوم در مورد عارض شدن تكبّر به وسيله عوامل هفتگانه ياد شده است و ما در كتاب نكوهش مقام گفتيم كه كمال حقيقى همان علم و عمل است كه بر عالم دشوار است كه تكبّر نورزد ولى ما راه درمان را در تمام عوامل هفتگانه از طريق علم و عمل نقل خواهيم كرد.
عامل اول : تبار است پس بر هر كسى كه از سوى نسب و تبار تكبّر عارض ‍ شود لازم است قلب خود را با شناخت دو مطلب درمان كند:
1 - بداند كه اين عمل نادانى است از اين نظر كه تكبّر ورزيدن به كمال ديگران است از اين رو گفته اند:


لئن فخرت بآباء ذوى شرف
لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا (479)