راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

- ۱۷ -


شرح آفت هاى عجب
بايد دانست كه آفت هاى عجب آدمى را به تكبّر فرا مى خواند، زيرا عجب يكى از عوامل تكبّر است چنان كه پيش از اين بيان كرديم . بنابراين تكبّر از عجب نشاءت مى گيرد و از تكبّر آفت هاى بى شمار حاصل مى شود. اين آفت ها در ارتباط با بندگان خداست ، امّا عجب در ارتباط با خدا انسان را به فراموشى گناهان و سبك شمردن آنها فرا مى خواند. بنابراين انسان يادآور بعضى از گناهانش نمى شود و از آنها جستجو نمى كند چون مى پندارد كه از جستجوى آنها بى نياز است ؛ در نتيجه آنها را فراموش مى كند و آنچه از گناهان خود به ياد مى آورد كوچك مى شمارد و در جبران آنها نمى كوشد، بلكه گمان آمرزيده شدن آنها را دارد. امّا عبادت ها و اعمال را بزرگ مى شمارد و به آن مى بالد و بر انجام آن بر خدا منت مى نهد، و نعمت خدا را كه به او قدرت و توفيق عبادت داده است فراموش مى كند. سپس هرگاه به عباداتش عجب كند آفت هايش را نمى بيند، و هر كس آفت هاى اعمال خود را جستجو نكند بيشتر سعى او تباه خواهد شد، زيرا هرگاه اعمال خود جستجو مى كند كه ترس و بيم بر او غالب باشد نه عجب و نه خودپسندى ، و شخص خودپسند به خود و پروردگارش فريفته شده و از مكر و عذاب خدا ايمن مى شود و مى پندارد كه در پيشگاه خدا جايى دارد و در برابر اعمالش كه نعمت و بخششى از نعمت ها و بخشش هاى خداست ، در نزد خدا حقى دارد، و عجب او را وا مى دارد كه خود را بستايد، و اگر راءى و علم و عقل خود را بپسندد از استفاده كردن و مشورت با ديگران و پرسيدن باز مى ماند و مستبد و خودراءى مى شود و از داناتر از خود نمى پرسد، و بسا كه به راءى نادرستى كه به ذهنش خطور كرده عجب ورزد و شادمان شود كه اين يكى از امورى است كه تنها به ذهن او خطور كرده و به آنچه به ذهن ديگران خطور مى كند شاد نمى شود. پس به راءى خود اصرار مى ورزد و نصيحت خيرخواه و پند پنددهنده اى را نمى شنود بلكه به ديگران به چشم نادان مى نگرد و بر اشتباه خود پافشارى مى كند، پس اگر راءى او مربوط به امور دنيوى باشد بر آن تاءكيد مى كند و اگر در امر دينى بويژه مربوط به اصول عقايد باشد موجب هلاكتش مى شود؛ ولى اگر نفس خويش را متهم سازد و به راءى خود اعتماد نكند و از نور قرآن كسب فيض كند و از علماى دين كمك بگيرد، و بر فراگيرى علم مواظبت كند و از اهل بينش بپرسد، البته اين روش او را به حق مى رساند. پس اين (خودراءيى ) و نظاير آنها از آفت هاى عجب است از اين رو جزء مهلكات است و از بزرگترين آفت هايش اين است كه در سعى كردن سستى ورزد به اين گمان كه رستگار و بى نياز شده و اين همان هلاكت آشكارى است كه در آن ترديدى نيست .
شرح حقيقت عجب و خودبينى و تعريف آنها
بايد دانست كه عجب بگونه اى صورت مى گيرد كه ناگزير كمال محسوب مى شود و كمال نفسانى علم نو عمل و مال و جز آن كه در عالم است دو حال دارد: يكى آن كه عالم از زوال آن بيم داشته باشد، از تيره شدن يا از بين رفتن آن كاملا بترسد؛ اين عالم خودپسند نيست . ديگر اين كه از برطرف شدن كمال بيم نداشته باشد بلكه به آن شاد شود از آن نظر كه نعمتى است خدادادى نه از آن نظر كه به خود او مربوط است ؛ اين عالم نيز خودپسند نيست . حالت سومى براى عالم است كه عجب به شمار مى آيد و آن اين است كه زوال كمال نترسد، بلكه از داشتن آن شاد و به بقاى آن مطمئن باشد و شادمانى اش از آن نظر باشد كه كمال ، نعمت و رفعت و خير است نه از آن نظر كه نعمتى است خدادادى ، پس شادمانى اش از آن نظر است كه صفت او و منسوب به او و مال خود اوست نه از آن نظر كه منسوب به خدا و از خداست . پس هرگاه بر قلبش غالب آيد كه آن كمال نعمت خداست و هرگاه بخواهد آن را مى گيرد عجبش برطرف مى شود. در اين صورت عجب بزرگ شمردن نعمت و اعتماد به آن است با توجه به اين كه از ياد ببرد كه نعمت از آن نعمت دهنده يعنى خداست و اگر علاوه بر اين ، فراموشى اين مطلب بر نفس او غالب شود كه در پيشگاه خدا حقى دارد و مقامى تا در برابر عمل خود انتظار داشته باشد. در دنيا خدا به او كرامتى كند و بعيد بداند كه ناخوشايندى بدو برسد بيش از آنچه به فاسقان مى رسد، اين انتظار، خودپسندى به عمل ناميده مى شود و گويى براى خود در برابر خدا حقى قائل است . همچنين كسى كه به ديگرى چيزى مى دهد و آن را بزرگ مى شمارد و بر او منت مى نهد خودپسند است پس اگر او را به خدمت بگيرد و به جبر از او چيزى بخواهد يا سرپيچى او را از اداى حقوقش بعيد شمارد بر او عجب كرده است .
قتاده درباره آيه : و لا تمنن تستكثر؛ (510) گفته است يعنى به عمل خود خوشبين مباش . در حديث است : ((براستى كه نماز خودپسند از سرش بالاتر نمى رود))؛ (511) و اگر بخندى و به گناهت اعتراف كنى بهتر است كه بگريى و به عملت عجب ورزى ؛ به عمل خود نازيدن غير از عجب است و هر كس به عمل بنازد خودپسند هم هست ، و بسا خودپسندى كه به عمل خويش ننازد، زيرا عجب با بزرگ شمردن عمل و فراموشى نعمت حاصل مى شود، بى آن كه انتظار پاداش عمل را داشته باشد، امّا نازيدن به عمل فقط با انتظار پاداش كامل مى شود. پس اگر متوقع باشد كه دعايش مستجاب شود و رد شدن آن را در دلش ناخوشايند بداند و از آن به شگفت آيد به عمل خود مغرور است زيرا از رد شدن دعاى فاسقان تعجب نمى كند ولى از رد شدن دعاى خودش تعجب مى كند. اين همان عجب و غرور (تكيه داشتن بر عمل ) است و آن از مقدمات و عوامل تكبّر است .
مى گويم : در كافى از على بن سويد از حضرت ابوالحسن (ع ) روايت شده كه گويد: از آن حضرت راجع به عجبى كه عمل را تباه مى كند پرسيدم ، حضرت فرمود: ((عجب چند درجه است از جمله اين است كه براى بنده عمل بدش آراسته بيايد و آن را خوب ببيند و گمان كند كه كار نيكى انجام داده است و از جمله اين است كه بنده به پروردگار خود مؤ من باشد و بر خدا منت نهد در حالى كه خدا در مؤ من شدن وى بر او منت دارد)).(512)
شرح اجمالى درمان عجب
بايد دانست درمان هر بيمارى آن است كه علت آن بيمارى را در برابر ضدّش قرار دهيم ؛ و علت خودپسندى نادانى محض است . بنابراين درمانش شناخت و آگاهى است كه ضدّ جهل مى باشد. پس بايد فرض كنيم عجب در افعال اختيارى محقق مى شود؛ همانند عبادت كردن و زكات دادن و جهاد كردن و اداره كردن امور مردم و اصلاح آنها. عجب كردن به اين افعال از عجب به زيبايى و قدرت و تبار و ديگر افعال غير اختيارى بيشتر است ، زيرا انسان اينها را از ذات خود نمى داند. پس مى گويم : عجب به ديندارى و تقوا و عبادت و غيره (دو صورت دارد): 1 - يا از آن نظر است كه اين صفات در او موجود است و از مجرا و جايگاه آن صفات است ، 2 - يا از آن نظر است كه آن صفات از خود اوست و به وسيله و قدرت او انجام مى شود؛ پس اگر صورت اول باشد كه آن اعمال از سوى ديگرى است و در وجود او جريان مى يابد، نادانى است زيرا محل در تسخير ديگرى است و او كه جايگاه و مجراى صفات ياد شده است در ايجاد و تحصيل آن هيچ دخالتى ندارد؛ بنابراين چگونه به عملى كه در اختيار او نيست عجب مى كند؟ و اگر صورت دو است (به قدرت و اختيار او انجام شده ) بايد در قدرت و اراده و اعضاى آن و ديگر عواملى بينديشد كه به وسيله آنها كار را تمام كرده است كه از كجا به دست آورده است . پس اگر دريافت كه تمام آنها نعمتى است خدادادى بى آن كه از پيش حقى بر آن داشته باشد بايد اعجاب او به بخشش و كرم خداى متعال باشد كه به او نعمتى را داده كه استحقاقش را نداشته و او را بر ديگران بدون هيچ حق تقدمى ترجيح داده است . هرگاه سلطان در برابر غلامانش ظاهر شود و به آنها بنگرد و در ميان آنها فقط به يك نفر خلعت بخشد آنهم به خاطر صفتى كنه در او بوده و يا زيبايى يا خدمتى يا وسيله اى ، لازم است كه غلام مورد انعام ، از بخشش و حكم شاه و برگزيدن بدون استحقاق وى تعجب كند. بنابراين به خودش ‍ براى چه و به چه دليل عجب مى كند و نبايد هم به خودش عجب كند، آرى بنده مى تواند عجب كند و بگويد: شاه داورى عادل است كه ستم نمى كند و كسى را بدون دليل مقدم و مؤ خر نمى دارد و اگر با هوشيارى بر صفتى از صفات ستوده باطنى پى نبرده بود كه اقتضاى انتخاب من براى خلعت دادن را داشت ، مرا براى آن بر نمى گزيند. پس گفته مى شود: اين صفت (باطنى ) نيز آيا جزء خلعت شاه و بخشش اوست كه تو را بدون دليل به آن اختصاص ‍ داده است يا بخشش ديگرى است ؟ اگر آنهم بخشش شاه است نمى توانى به آن عجب كنى ، بلكه اگر به تو اسبى مى بخشيد و به آن عجب نمى كردى پس غلامى ببخشد و عجب كنى و بگويى شاه به من غلام بخشيد چون اسب داشتم امّا ديگران اسب نداشتند، مى گويند: همان شاه بود كه به تو اسب بخشيد پس فرقى نمى كند كه اسب و غلام را با هم به تو ببخشند يا يكى را پس از ديگرى ببخشد، و در صورتى كه همه از شاه است ، پس بايد جود و بخشش او تو را به شگفت وادارد نه جود خودت . امّا اگر آن صفت (باطنى ) از ديگرى باشد نه از شاه (صفت باطنى موجود در بنده را ديگرى به او داده باشد نه شاه ) بعيد به نظر نمى رسد كه بنده به آن صفت عجب كند و اين درباره شاهان قابل تصور است ولى درباره خداوند مالك الملوك تصور شدنى نيست ، خدايى كه در آفرينش تمام موجودات يگانه و در ايجاد كردن صفت و صاحب صفت بى همتاست زيرا اگر به عبادتت عجب و بگويى خدا مرا به آن موفق ساخت چون او را دوست دارم مى گويند: دوستى را در دلت كه آفريد؟ خواهى گفت : خدا، گفته مى شود: پس دوستى و عبادت هر دو نعمت خدادادى است كه خدا بدون استحقاق از سوى تو از اول به تو داده است زيرا براى تو وسيله اى نيست . پس عجب كردن به بخشش خداست ، زيرا وجودت و صفاتت و اعمالت و وسيله انجام اعمالت را او به تو داده است ، در اين صورت عجب كردن عابد به عبادت خود بى معناست و همچنين عجب كردن عالم به علم خود و زيبا و زيبايى خود و ثروتمند به ثروت خود، زيرا تمام اينها بخشش خداست و همانا او محل ريزش فضل و بخشش خداست وانگهى محل هم از جود و عطاى اوست .
اگر بگويى : برايم ممكن نيست اعمالم را ناديده بگيرم در حالى كه خود انجام داده و در برابر آنها انتظار ثواب دارم و اگر عمل از آن من نبود هرگز انتظار ثواب نداشتم . پس اگر اعمال بر سبيل ابداع مخلوق خدا باشد، پس ‍ از كجا براى من ثوابى خواهد بود و اگر اعمال از من است و به توان خود انجام داده ام چگونه به آن عجب نكنم ؟
بايد بدانى كه پاسخت به دو صورت است : در يكى حق آشكار است و در ديگرى مسامحه است . امّا حق صريح آن است كه تو و قدرت و اراده و حركت و تمام آنها آفريده خداست . پس آنگاه كه عمل كردى تو نكرده اى و آنگاه كه نمازگزاردى تو نماز نگزارده اى ؛ خداى متعال فرموده : و ما رميت اذ رميت و لكن اللّه رمى . (513) اين است آن حقيقتى كه روشن تر از ديدن با چشم براى صاحبدلان آشكار شده است ، بلكه تو و اندام هايت را خدا آفريده و نيز قوت و قدرت و سلامتى را خدا در اندام هايت قرار داده است ، همچنين خدا برايت عقل و علم آفريد، و اراده ات را نيز او خلق كرد و اگر بخواهى بعضى از آنها را از خودت نفى كنى نمى توانى ، آنگاه در اعضايت حركت ها را آفريد و در آفريدن آنها يگانه و بدون شريك بود و تمام آنها را به ترتيب آفريد. پس تا در عضو نيرويى و در قلب اراده اى نيافريد حركت را خلق نكرد و تا علم به مقصود و مراد را نيافريد اراده را خلق نكرد و تا قلبى را كه محل علم است نيافريد علم را نيافريد. بنابراين آفرينش تدريجى خداوند در تو اين توهم را ايجاد كرده است كه عمل را تو ايجاد كرده اى در حالى كه اشتباه مى كنى . توضيح اين مطلب و چگونگى پاداش بر عملى كه آفريده خداست بزودى در كتاب شكر بيان خواهد شد چرا كه به آن كتاب سزاوارتر است . بنابراين به كتاب شكر رجوع كنيد و ما اكنون اشكال تو را با جواب دوم كه در آن مختصر مسامحه اى است برطرف مى كنيم .
جوابى كه در آن مسامحه است آن است كه فرض كن عمل به قدرت تو حاصل شده ، پس قدرت تو از كجاست ؟ در صورتى كه عمل بدون وجود تو وجود علم و قدرت و اراده ات تصور نمى شود و تمام اين امور از خداى متعال است نه از تو. پس اگر عمل به قدرت است ، كليدش قدرت است و اين كليد در اختيار خداست و هرگاه كليد را به تو ندهد توان عمل را نخواهى داشت ، بنابراين عبادت ها گنج هايى است كه با آن آدمى به سعادت ها مى رسد و كليدهاى آن گنج ها قدرت و اراده و علم است و ناگزير در اختيار خداست . آيا معتقدى كه اگر گنج هاى دنيا را به صورت مجموعه اى در دژى مستحكم ببينى و كليدهايش در دست خزانه دارى باشد و اگر هزار سال بر در آن دژ و اطراف ديوارهاى آن بنشينى نمى توانى به يك دينار موجود در دژ بنگرى و اگر كليد را به تو دهد البته آن را از نزديك خواهى گرفت و تنها دراز كردن دست كافى است . پس هرگاه خزانه دار كليدها را به تو دهد و تو را بر آن مسلط سازد و دست دراز كنى و آن را بردارى آيا شگفتى و شادمانى تو به اين است كه خزانه دار كليدها را به تو داده يا به اين است كه دست دراز كرده و آن را برداشته اى ؟ پس ترديد نداشته باش كه آن را نعمتى از سوى خزانه دار مى دانى ، زيرا زحمت دراز كردن دست به طرف گنج براى گرفتن مال نزديك است و تنها تمام كار در اين است كه كليدها را خزانه دار تحويل تو داده است . همچنين هرگاه قدرت آفريده شود و اراده قطعى مسلط شود و انگيزه ها را در اختيارت قرار دهد در اين صورت عمل بر تو آسان مى شود و تحريك انگيزه ها و برطرف كردن موانع و فراهم ساختن وسايل تمام از خداى متعال است و هيچكدام از تو نيست ؛ بنابراين از عجايب است كه به خودت عجب كنى و به كسى كه همه چيز از اوست عجب نكنى و در اين كه لطف و كرامت كرده و تو را بر بندگان فاسق خود برگزيده است عجب نكنى ، زيرا خداوند انگيزه هاى فساد را بر فاسقان مسلط و از تو دور ساخته است و همنشينان بد و آنها كه به بدى فرا مى خوانند بر آنها مسلط و از تو دور كرده است و وسايل شهوت و لذت را در اختيار آنها گذاشته و از تو بركنار داشته است ؛ انگيزه هاى كار خير را از آنان دور ساخته ولى تو را بر آن مسلط ساخته تا انجام خير براى تو ميسر شود و انجام كار شرّ بر آنها آسان . خداوند تمام اين كارها را بدون اين كه قبلا تو زمينه اى فراهم كرده باشى و يا گناهى از فاسق گنهكار سرزده باشد نسبت به تو انجام داده بلكه تو را برگزيد و به لطف خويش مقدم داشت و گنهكار را به عدل خود دور ساخت و دچار شقاوت كرد. پس عجب كردنت به خود چقدر شگفت آور است . بنابراين قدرت خود را متوجه شى ء مورد قدرت نمى سازى جز با انگيزه اى كه خدا بر تو مسلط ساخته و نمى توانى با آن مخالفت كنى و اگر كارى انجام مى دهى گويى خدا تو را به آن كار ناگزير ساخته است پس شكر و منت از اوست نه از تو. بزودى در كتاب توحيد و توكل در شرح پياپى بودن علت ها و معلول ها مطلبى خواهد آمد كه با آن روشن مى شود كه جز خدا فاعلى و به غير او خالقى نيست ؛ شگفت است از كسى كه هرگاه خدا به او عقل دهد و او را نيازمند سازد و به نادان مال و ثروت دهد بگويد: چگونه روزى يك روزم را به من نداده در حالى كه من عاقل و فاضلم و به او كه نادان است نعمت هاى دنيا را بخشيده است تا آنجا كه ممكن است آن را ظلم بداند و اين انسان مغرور نمى داند كه اگر خدا به او هم عقل مى داد و هم مال ظاهرا به ظلم شبيه تر بود، زيرا نادان فقير مى گفت : پروردگارا چرا به او عقل و ثروت دادى و مرا از هر دو محرم ساختى ؟ چرا آن هر دو را به من ندادى ؟ و چرا يكى از آنها را به من ارزانى نداشتى ؟ و على (ع ) به همين نكته اشاره فرمود آنجا كه به حضرت عرض ‍ شد: چرا خردمندان تهيدستند؟ فرمود: ((براستى عقل انسان نيز جزء روزى اوست )). شگفت اين است كه خردمند درويش گاه حال نادان ثروتمند را بهتر از خود مى داند و اگر به او بگويند: آيا نادانى و ثروت نادان را با عقل و فقر خود معاوضه مى كنى ؟ بيقين از آن خوددارى مى كند، و اين دلالت دارد كه خدا به او بيشتر نعمت بخشيده و از آن به شگفت نمى آيد، و نيز زن زيباى نادار زينت آلات را بر بدن زن زشت مى بيند و تعجب مى كند و مى گويد: چگونه چنين جمالى از زينت محروم و به چنان زشترويى اختصاص داده شود در حالى كه اين زن خودخواه نمى داند كه زيبايى وى نيز جزء روزى اش به حساب مى آيد و اگر او را مخيّر سازند كه زيبايى همراه با فقر يا زشتى همراه با ثروت را برگزيند بيقين جمال را برخواهد گزيد. بنابراين خدا به اين زن زيبا بيشتر نعمت داده است . گفتار حكيم خردمند تهيدست در قلب خود كه : پروردگارا چرا مرا از دنيا محروم ساخته اى و آن را به نادانان داده اى ؟ همانند سخن كسى است كه شاه به او اسبى ببخشد، پس او بگويد: شاها، چرا به من غلام نداده اى در حالى كه من اسب دارم . به او گفته شود: اگر به تو اسب نمى دادم تعجب نمى كردى ؟ فرض كن به تو اسبى نداده ام ، آيا دادن اسب كه نعمتى است موجب و دليل آن است كه به وسيله آن نعمت ديگرى بخواهى ؟ اين افكار واهى جاهلان است و نشاءت گرفته از جهل و زوالش به اين است كه علمى يقينى حاصل شود كه بنده و تمام اعمال و اوصافش از خداست كه بدون استحقاق از همان اول بدو بخشيده است و اين آگاهى عجب و خودبينى را از بين مى برد و موجب شكر و خضوع و ترس از زوال نعمت مى شود و هر كس اين نكته را بداند به علم و عمل خود عجب نمى ورزد، چرا كه مى داند هر نعمتى از خداى متعال است ؛ از اين رو چون اصحاب رسول خدا (ص ) در روز حنين بر نيرو و بسيارى افرادشان مطمئن شدند و لطف خدا را از ياد بردند و گفتند: امروز بر اثر كمى افراد مغلوب نمى شويم ، و به خودشان اعتماد كردن پس خداى متعال فرمود: و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين . (514)
ابن عينيه روايت كرده كه ايوب (ع ) عرض كرد: خدايا مرا به اين بلا گرفتار كردى و هر بلايى بر من رسيده خواسته تو را بر خواسته خودم ترجيح داده ام . پس از ابرى به ده هزار صدا فرياد شد، اى ايوب ، چنين توفيقى را از كجا به دست آورى ؟ راوى گفت : ايوب خاكسترى برداشت و بر روى سرش ‍ نهاد و گفت : (توفيق آن ) از تو است اى خدا، از تو است اى خدا)) پس ‍ ايوب از فراموشى خود برگشت و (توفيق ) آن را به خدا نسبت داد؛ از اين رو خداى متعال فرمود: و لولا فضل اللّه عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا. (515)
پيامبر (ص ) به يارانش فرمود: ((هيچ يك از شما به عمل خود نجات نمى يابيد گفتند: تو هم اى رسول خدا؟ فرمود: من هم مگر خدا مرا در رحمت خود غرق سازد)).(516)
در اين صورت درمانى كه ريشه عجب را از دل بركند همين است و هرگاه اين عقيده بر دل غالب شود بين زوال نعمت مانع از عجب به آن مى شود. پس چه بسا مؤ منى كه مرتد شود و فرمانبردارى كه فاسق شود و بدعاقبت گردد ولى در اين شخص با اين اعتقاد هرگز عجبى نمى ماند.
بيان شى ء مورد عجب و شرح درمان آن
بايد دانست كه آدمى گاه به وسايلى كه به آن تكبّر مى ورزد عجب مى كند، چنان كه پيش از اين گفتيم ، و گاه به چيزى عجب مى كند كه به آن تكبّر نمى ورزد، مانند عجب به اعتقاد باطلى كه به علت نادانى خودش به آن آراسته است . بنابراين به هشت چيز عجب مى شود:
1 - عجب به بدن و زيبايى و هياءت آن و تندرستى و توانمندى و متناسب بودن اندام و صداى خوش و خلاصه ، آفرينش خود. پس به جمال خود توجه مى كند و از ياد مى برد كه نعمت خداست و در هر حال در معرض ‍ نابودى است . درمان اين عجب همان است كه در تكبّر ورزيدن به جمال يادآور شديم ، يعنى انديشيدن در كثافت هاى باطن و آغاز و انجام كار خود و در چهره هاى زيبا و بدن هاى نرم كه چگونه در (زير) خاك پراكنده شده و در گورها گنديده و متعفن شده است بطورى كه طبيعت ها از آن متنفر است .
2 - عجب به قوت و زورمندى ، چنان كه از قوم عاد نقل شده ، آنگاه كه گفتند: در خبرى كه خدا از آنها داده است : من اشد منا قوة (517) و چنان كه عوج به نيروى خود اعتماد كرد و به آن عجب ورزيد. پس ‍ قطعه اى از كوهى را بركند تا بر روى لشكر موسى بيندازد، و خداى آن قطعه كوه را سوراخ كرد تا در گردنش افتاد. گاه نيز مؤ من بر قدرت خود اعتماد مى كند، چنان كه از سليمان روايت شده كه گفت : شب با صد زن همبستر مى شوم تا هر زنى پسرى بزايد تا آخر حديث (518) و ان شاء اللّه نگفت . پس از هدفى كه در مورد فرزند داشت محروم شد، عجب كردن به قوت موجب مى شود تا در جنگ ها يورش ببرد و خود را به معرض هلاكت اندازد و نسبت به كسى كه قصد بد كرده به زدن و كشتن مبادرت ورزد و درمانش همان است كه پيش از اين ياد كرديم ، يعنى بداند يك روز تب كردن نيرويش را ضعيف مى سازد و هرگاه به قدرت خويش عجب ورزد چه بسا به كمترين آفتى كه خدا بر او مسلط سازد آن را از او بگيرد.
3 - عجب به عقل و تيزهوشى و فهم امور دقيق از مصالح دين و دنيا و نتيجه آن خودراءيى و ترك رايزنى است و موجب مى شود كه شخص ‍ مخالفان خود و اعتقاد خويش را جاهل شمارد و به سبب بى نياز دانستن خود از لحاظ راءى و عقل به سخنان اهل علم گوش ندهد و نيز به خاطر كوچك و خوار شمردن علما از آنها روى بگرداند. و درمانش آن است كه خدا را شكر كند كه به او عقل روزى كرده و بينديشد كه با كمترين مرضى كه به مخ او برسد دچار وسوسه و جنون مى شود، بطورى كه مردم به او بخندند؛ و اگر به عقل خود عجب كند و شكر نكند مطمئن به دوام عقل و عدم زوال آن نشود و عقل و دانش خود را كوچك بشمارد و بداند كه از علم اندكى به او داده اند و اگر از دانش بسيار هم برخوردار باشد ندانسته هايش ‍ در مقايسه با آنچه مردم مى دانند خيلى بيشتر است ، چه رسد به آنچه مردم از علم خدا نمى دانند؛ و اين كه عقل خود را متهم سازد و به نادانان بنگرد كه چگونه به عقول خود عجب مى كنند در حالى كه مردم به آنها مى خندند، پس بپرهيزد كه ندانسته در زمره آنان قرار گيرد زيرا شخص كم عقل هرگز از كم عقلى خود آگاه نمى شود. پس شايسته است كه اندازه خردش را از ديگران و دشمنانش بفهمد نه از خود و دوستان خويش ، زيرا كسى كه با او چاپلوسى مى كند، او را مى ستايد و موجب فزونى عجب او مى شود و او فقط به خودش گمان خير دارد و نادانى خويش را درنمى يابد در نتيجه به خاطر تعريف او عجبش زياد مى شود.
4 - عجب به تبار والا، مانند عجب هاشميان ، تا آنجا كه بعضى از آنها مى پندارند به سبب تبار والاى خود و نجات پدران خويش نجات يافته و آمرزيده مى شوند و بعضى از آنها گمان مى كنند كه تمام مردم چاكران و بردگان آنهايند. درمان اين عجب آن است كه انسان بداند هرگاه كردار و اخلاقش مخالف پدرانش باشد و گمان كند كه به آنها مى پيوندد نادانى كرده است و اگر به پدران خود تاءسى مى جويد اخلاق پدرانش عجب نبوده (بلكه اخلاقشان ) ترس و ناديده گرفتن خود و بزرگ دانستن مردم و نكوهش ‍ خويش بوده است ، در حالى كه شرافت آنها به بندگى و علم و خصلت هاى ستوده بوده نه به تبار. پس لازم است به آنچه آنها بدان كسب شرف كرده اند شرافت به دست بياورد در حالى كه كسانى با آنها در تبار برابر و در قبيله شريك بوده اند كه به خدا ايمان نياورده اند، و در پيشگاه خدا بدتر از سگ و پست تر از خوك بوده اند، از اين رو خداى متعال فرمود: يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى ، يعنى در نسب هايتان تفاوتى نيست ، چون در يك ريشه گرد آمده ايد (آدم و حوّا) آنگاه فايده تبار را بيان كرده و فرموده است : و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا. سپس بيان فرموده كه شرافت به تقواست نه به تبار و فرموده است : ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم (519) و چون به پيامبر (ص ) عرض شد: گرامى ترين مردم ، زيرك ترين مردم كيست ؟ نفرمود: كسى كه به تبار من برسد، بلكه فرمود: ((آن كه بيشتر از همه از مرگ ياد كند و از همه بيشتر مهياى آن شده باشد)). (520) و اين آيه آنگاه نازل شد كه بلال در روز فتح مكه بر روى كعبه اذان گفت . پس ‍ حارث بن هشام و سهيل بن عمر و خالد بن اسيد گفتند: اين غلام سياه اذان مى گويد. پس خداى متعال فرمود: ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم . (521)
پيامبر (ص ) فرمود: ((همانا خدا تكبّر و نخوت و جاهليت را از شما برد. تمامتان فرزندان آدميد و آدم از خاك است )).(522)
پيامبر (ص ) فرمود: ((اى گروه قريش در روز قيامت مردم با اعمال وارد محشر مى شوند و شما در قيامت با دنيا نزد من مى آييد در حالى كه دنيا را بر روى گردن هايتان مى كشيد و مى گوييد: اى محمّد - اى محمّد پس مى گويم : اين چنين ))؛ (523) يعنى از شما روى مى گردانم . پس حضرت توضيح داد كه اگر به دنيا متمايل شوند تبار قريش سودى به حالشان ندارد.
چون اين آيه نازل شد: و انذر عشيرتك الا قربين ، (524) آنها را به نام پدر صدا زد تا آنجا كه فرمود: اى فاطمه دخت محمّد يا صفيه دخت عبدالمطلب و عمه رسول خدا براى خودتان عمل كنيد، چرا كه من در پيشگاه خدا شما را از چيزى بى نياز نمى كنم )).(525)
پس هر كس اين مطالب را بشناسد و بداند كه شرافتش به اندازه تقواى اوست و عادت پدرانش تواضع بوده است ، اگر در تقوا و تواضع به آنان تاءسى جويد چه بهتر و هرگاه خود را به آنها منتسب سازد و در تواضع و تقوا و ترس از خدا به آنان شبيه نباشد به زبان حال خود به تبارش آسيب رسانده است .
اگر بگويى : پيامبر خدا (ص ) پس از آن كه به فاطمه و صفيه فرمود: من شما را در نزد خدا از چيزى بى نياز نمى كنم ، فرمود: جز اين كه شما رحم و نسبى داريد كه اصل آن در دنياست و در مورد امور مربوط به خدا شما را از چيزى بى نياز نمى كنم ))؛ (526) و فرمود (ص ): ((آيا (فرزندان ) سليم به شفاعت من اميدوارند ولى فرزندان عبدالمطلب به آن اميدوار نباشند))؛ (527) اين حديث دلالت دارد كه بزودى شفاعت به خويشاوندان آن حضرت اختصاص مى يابد. پس بدان كه هر مسلمانى انتظار شفاعت رسول خدا را دارد و تبار نيز لايق است كه بدان اميدوار باشد ولى به اين شرط كه تقواى الهى پيشه كند و بترسد كه خدا بر او خشم بگيرد و اجازه شفاعت او را به كسى ندهد؛ زيرا گناهان بر دو قسمند: الف - گناهانى كه موجب خشم خدا مى شود و اجازه شفاعت او را نمى دهد. ب - گناهانى كه به سبب شفاعت مورد عفو قرار مى گيرد، همانند گناهانى كه در محضر شاهان مى شود، زيرا هر كسى كه در نزد شاه موقعيتى دارد مى تواند كسى را كه شاه سخت بر او خشم كرده است شفاعت كند. پس بعضى گناهان است كه شفاعت موجب رهايى از آن نمى شود و آيه زير مفسّر آن است : و لا يشفعون الا لمن ارتضى (528) و نيز گفته خداوند: من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ؛ (529) و نيز گفتار خدا: لا تنفع الشفاعة الا من اءذن له الرحمن و رضى له قولا؛ (530) و نيز آيه : فما تنفعهم شفاعة الشافعين . (531) و هرگاه گناهان به قابل شفاعت و غيرقابل شفاعت تقسيم شود ناگزير بر ترس و بيم واجب است ؛ و اگر شفاعت هر گنهكارى قبول مى شد قريش ماءمور به عبادت و نهى از معصيت نمى شدند. بنابراين افراط در گناهان و ترك تقوا به اعتقاد شفاعت شبيه افراط بيمار در خواسته هايش به اعتماد به پزشك داناست كه در دسترس و از پدر يا برادر مهربان تر است ، و اين نادانى است ، زيرا سعى و تلاش پزشك در برطرف ساختن بعضى از بيمارى ها سودمند است نه تمام بيمارى ها. پس بطور كلى پرهيز نكردن به خاطر اعتماد به پزشك جايز نيست ، بلكه طب تا حدودى در (درمان ) بيمارى هاى سبك و در حال معتدل بودن مزاج مؤ ثر است . همچنين سزاوار است كه توجه پيامبران و صالحان به شفاعت خويشان و بيگانگان درك شود، زيرا آن نيز همانند پزشك و نوع بيمارى هاست و اين نوع شفاعت ، بيم و پرهيز از گناه را برطرف نمى سازد.
5 - عجب به تبار شاهان ستمگر و ياوران آنها نه تبار دين و علم ؛ و اين كمال نادانى است و درمانش آن است كه به ستم هايشان بر بندگان خدا و رسوايى و خوارى آنها و فسادى كه در دين خدا كرده اند و مبغوض بودنشان در پيشگاه خدا بينديشد، و اگر به چهره شان در دوزخ بنگرد و بر كثافت و تعفن آنها آگاه شود از آنها و انتساب به آنها بيزارى جويد و هر كسى را كه به شاهان منسوب باشد بد بداند، چون شاهان را كثيف و كوچك مى داند و اگر خوارى آنها در روز قيامت بر او كشف شود در حالى كه دشمنان به آنان (شاهان ) درآويخته اند و فرشتگان موهاى بالاى پيشانيشان را گرفته و در حالى كه چهره هايشان روى خاك است آنان را به سبب مظلمه هاى بندگان به طرف آتش مى كشانند هر آينه در پيشگاه خدا از آنان برائت مى جويد و انتسابش به سگ و خوك بهتر از انتسابش به اين شاهان خواهد بود. پس بر اولاد ستمگران در صورتى كه خدا آنها را از ظلمى كه پدرانشان كرده اند حفظ كرده باشد سزاوار است كه بر سلامتى دينشان خدا را شكر كنند و براى پدران خود اگر مسلمان بوده اند آمرزش بخواهند، امّا عجب به تبار چنان پدرانى نادانى محض است .
6 - عجب به زيادى فرزندان و چاكران و قبيله و خويشان و ياوران و پيروان است چنان كه كافران گفتند: نحن اكثر اموالا و اولادا؛ (532) و مؤ منان در روز جنگ حنين گفتند: ((امروز به خاطر كمى عده مغلوب نمى شويم )) (533) و درمانش مطالبى بود كه در تكبّر گفتيم و آن اين كه به ناتوانى خود ناتوانى آنها بينديشد كه تمامشان بنده و عاجزند، و مالك نفع و ضرر خودشان نيستند و: كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن اللّه ؛ پس چگونه به آنها عجب مى كنند در حالى كه هرگاه بميرد از او جدا مى شوند و در قبرش خوار و تنها دفن مى شود و فرزند و خاندان و خويشاوند و اهل قبيله اش با او نمى مانند و او را تحويل مارها و كژدم ها و كرم ها مى دهند و نمى توانند به او كمكى بكنند، در حالى كه از هر زمان به آن محتاج تر است . همچنين در روز قيامت از او مى گريزند: يوم يفر المرء من اخيه و امه و ابيه و صاحبته و بنيه لكل امرى منهم يومئذ شاءن يغنيه . (534) پس چه خيرى است در كسى كه در سخت ترين حالاتت از تو جدا مى شود و از تو مى گريزد و چگونه (به آنها) عجب مى كنى در حالى كه در قبر و قيامت و بر صراط جز عملت و لطف خدا چيزى به حال تو سودمند نيست . پس چگونه بر كسى كه به تو نفعى ندارد اعتماد كرده و نعمت هاى (خدايى ) را كه سود و زيان و مرگ و زندگى ات را در اختيار دارد فراموش مى كنى ؟!
7 - عجب به مال است ، چنان كه خداى متعال در خبر دادن از صاحب دو باغ فرموده آنگاه كه گفت : انا اكثر منك مالا و اعز نفرا؛ و رسول خدا (ص ) مردى ثروتمند را ديد كه در كنارش فقيرى نشست و او چهره درهم كشيد و لباس هايش را جمع كرد. پس حضرت فرمود: ((آيا ترسيدى كه فقر او به تو برسد؟))؛ (535) و آن عمل به سبب عجب كردن به ثروت بود. درمان اين نوع عجب آن است كه به آفت هاى مال و حقوق بسيار و گرفتارى هاى مهم آن و برترى فقرا و سبقت آنها به بهشت در قيامت بينديشد و نيز توجه كند به اين كه مال مى آيد و مى رود و اصالتى ندارد و در ميان يهوديان ثروتمندتر از او هست و به گفته پيامبر (ص ) بينديشد: ((در همان حال كه مردى در لباس حرير خود تكبّر مى كرد، ناگاه خدا به زمين امر كرد. پس زمين او را فرو گرفت و او همچنان در زمين فرو مى رود تا روز قيامت )). (536) حضرت با اين سخن به عقوبت عجب وى به مال و نفس ‍ اشاره فرمود. تمام مطالبى كه در كتاب زهد و كتاب نكوهش دنيا نقل كرديم پستى ثروتمندان و بزرگوارى فقيران در نزد خدا را بيان مى كند، پس چگونه تصور مى شود كه مؤ من به ثروت خود عجب ورزد؟ بلكه مؤ من همواره از اين بيم دارد كه مبادا در اداى حقوق مال تقصير كرده باشد، يعنى بايد از حلال به دست آورده و در راه حق مصرف كرده باشد. و هر كس چنين حالتى نداشته باشد جايگاهش جهنم و عاقبتش رسوايى است . پس چگونه به مال خود عجب مى كند؟!
8 - عجب به اعتقاد باطل است ؛ خداوند متعال مى فرمايد: افمن زين له سوء عمله فرآه حسنا؛ (537) و فرمود: و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. (538)
پيامبر خدا (ص ) خبر داده است كه اين خودراءيى بر امت آخرالزمان غالب است و به وسيله آن امت هاى گذشته هلاك شدند، آنگاه كه به صورت گروه هاى مختلف درآمدند و هر خودراءيى و نيز هر حزبى كه به مرام خود شادمان بود، به هلاكت رسيد و تمام بدعت گزاران و گمراهان به سبب خودراءيى ، بر باطل خود پافشارى داشتند. منظور از عجب به بدعت نيك شمردن چيزى است كه خواهش نفس آدمى را با گمان به حق بودنش بدان سوق مى دهد و درمان اين نوع عجب از ديگر انواع دشوارتر است ، زيرا صاحب اعتقاد نادرست نمى داند كه در اشتباه است ، و اگر از آن آگاه بود آن را ترك مى كرد و مرضى كه ناشناخته است درمان نمى شود و چون نادانى ، مرضى ناشناخته است درمانش براستى دشوار است ، زيرا شخص عارف و آشناى به مرض مى تواند كه جهل جاهل را براى او روشن كند و آن را برطرف سازد، مگر اين كه جاهل خودراءى باشد؛ در اين صورت حرف عارف و دردشناس را گوش نمى كند و او را متهم مى سازد. پس خدا بر جاهل بلايى را مسلط ساخته است كه او را هلاك مى كند، در حالى كه او آن را نعمت مى پندارد. پس چگونه درمانش ممكن باشد و چگونه از چيزى كه به اعتقاد او موجب سعادتش است مى گريزد و خلاصه تنها درمان آن اين است كه همواره راءى خود را متهم ساخته و به آن فريفته نشود، مگر اين كه دليل قاطعى از قرآن يا سنت يا دليل عقلى صحيح كه شامل تمام شروط باشد بر آن گواهى دهد، و آدمى دليل هاى شرعى و عقلى و شروط آنها و موارد اشتباه آن را نمى شناسد جز با ذوقى كامل و خردى حاذق و كوشش و هشت در جستجو و ممارست قرآن و سنت و همنشينى با علما در طول عمر و بحث كردن در علوم ؛ و با اين حال در بعضى كارها از اشتباه در امان نيست . براى كسى كه فرصت ندارد عمرش را در علم صرف كند حق آن است كه در (مذهب هاى مختلف ) غور و تعمّق نكند و به آنها گوش ندهد و معتقد باشد كه خدا يكتاست و شريكى ندارد و هيچ چيز مانند او نيست و او شنوا و بيناست و پيامبرش در خبرهايى كه داده راستگوست و از سنت پيشينيان پيروى كند.
مى گويم : بلكه بايد فقط از سنت ائمه هدى ، از اهل بيت پيامبر (ص ) پيروى كند نه ديگر پيشوايان گذشته ، چنان كه در چند جاى كتاب اين مطلب را دانسته ايد.
غزالى گويد: بايد از تمام آنچه در كتاب و سنت آمده بدون جستجو و كنجكاوى و پرسش تفصيلى پيروى كند، بلكه بگويد: ايمان آورديم و تصديق كرديم ؛ و به تقوا و پرهيز از گناهان و ادا كردن عبادت و مهربانى به مسلمين و ديگر اعمال سرگرم شود. پس اگر در مذهب ها و بدعت ها و تعصب ورزيدن در عقايد غور و تعمّق كند از جايى كه نمى داند هلاك مى شود. اين است شايسته كسى كه تصميم دارد در تمام عمرش به چيزى جز علم مشغول شود. امّا كسى كه تصميم گرفته خود را براى تحصيل علم مجهّز كند نخستين كار مهمش شناختن دليل و شروط آن است و اين از امورى است كه زمان زيادى مى طلبد، و رسيدن به شناخت و يقين در بيشتر مطالب دشوار است و جز نيرومندانى كه به نور خداى متعال تاءييد شده اند كسى بر آن قدرت ندارد و اين چنين فردى براستى كمياب است .
بنابراين مصونيت از گمراهى را از خدا درخواست مى كنم و از فريب خوردن به خيالات جاهلان به او پناه مى بريم .
اين است پايان كتاب نكوهش تكبّر و عجب از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء و به خواست خدا پس از آن كتاب نكوهش غرور خواهد آمد. و ستايش در آغاز و انجام و در ظاهر و باطن ويژه خداوند است .
كتاب نكوهش غرور
مقدّمه
و آن دهمين كتاب از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الاحياست .
بِسْمِ اللّهِ الّرَحْمنِ الّْرَّحيم
ستايش مخصوص خدايى است كه كليدهاى امور در اختيار او، و كليدهاى خوبى ها و بدى ها در قبضه قدرت اوست . خداوندى كه دوستان خود را از تاريكى ها به سوى نور هدايت مى كند و دشمنان خود را در ورطه هاى غرور مى افكند؛ و درود بر محمّد (ص ) كه آفريدگان را از تاريكى بيرون آورد، و درود بر خاندان و يارانش كه زندگى دنيا آنان را نفريفت و شيطان آنان را مغرور نساخت ؛ (539) درودى كه بازگشت روزگاران و ساعت ها و ماه ها همچنان پياپى دوام باشد.
امّا بعد، كليه خوشبختى بيدارى و تيزهوشى و سرچشمه بدبختى فريفتگى و غفلت است . پس هيچ نعمتى از نعمت هاى خدا بر بندگان بزرگتر از ايمان و معرفت نيست و فقط شرح صدر با نور بينش وسيله اى به سوى اوست و هيچ بلايى بزرگتر از كفر و معصيت نيست و جز كوردلى نشاءت گرفته از جهل انگيزه اى براى كفر و معصيت وجود ندارد.
بنابراين دل هاى زيركان و صاحبان بصيرت همانند چراغدانى است كه در آن چراغى (پر فروغ ) باشد؛ آن چراغ در حبابى قرار گرفته ، حبابى شفاف و درخشنده همانند ستاره اى فروزان ، اين چراغ با روغنى افروخته مى شود كه از درخت پر بركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى است و نه غربى و آنچنان روغنش صاف و خالص است كه نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود؛ نورى است بر فراز نور و خدا هر كس را بخواهد به نور خود هدايت مى كند. (540) دل هاى فريب خوردگان : همچون ظلماتى است در يك درياى عميق ، كه موج آن را پوشانيده ، و بر فراز آن موج ديگرى است ، و بر فراز آن ابرى است تاريك ، و ظلمت هايى است يكى بر فراز ديگرى آنچنان كه هرگاه دست خود را خارج كند ممكن نيست آن را ببيند! و كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده ، نورى براى او نيست ! (541) و زيركان همان كسانى هستند كه خداى متعال خواسته است آنان را هدايت كند، پس سينه هايشان را براى اسلام و هدايت باز و گشاده كرده است و فريب خوردگان همان هايى هستند كه خدا اراده فرموده گمراهشان كند. پس سينه هايشان را تنگ قرار داده گويى مى خواهد به آسمان صعود كند؛ مغرور و فريب خورده كسى است كه چشم بصيرتش گشوده نشده تا خود عهده دار هدايت خويش ‍ شود و در تاريكى مانده است . پس خواهش نفس را پيشوا و شيطان را راهنماى خود ساخته است . و هر كس در اين دنيا نابينا باشد در آخرت نيز نابينا و گمراه است ؛ و چون معلوم شد كه غرور ريشه بدبختى ها و سرچشمه مهلكات است ناگزير بايد راه هاى ورود و جريان آن را و آنچه بيشتر در آن غرور هست شرح داد تا مريد پس از شناخت ، از آن بپرهيزد. بنابراين بندگان موفق كسانى اند كه راه هاى ورود آفت ها و فساد را بشناسد و راه پرهيز را در پيش گيرند و كار خود را بر دورانديشى و بينش استوار سازند.
ما به درخواست خدا اقسام راه هاى فريب و انواع علما و صالحانى را كه به ظاهر زيباى امورى كه در باطن زشت هستند فريفته شده اند شرح خواهيم داد و به راه فريفتگى آنان به آن امور و غفلتشان از آنها اشاره مى كنيم ، زيرا اين امور اگر چه بيش از آن است كه به شمار آيد امّا مى توان با مثل هايى هشدار داد كه ما را از بر شمردن تمام موارد بى نياز كند. گروه هاى فريب خورده بسيارند ولى در چهار صنف جمع مى شوند:
1 - عالمان 2 - عابدان 3 - صوفيان 4 - مالداران . فريب خوردگان از هر گروه بسيارند و راه هاى فريب خوردنشان گوناگون است . بعضى از آنها كسانى هستند كه منكر را معروف مى دانند، مانند كسانى كه مسجد را مى سازند و آن را از مال حرام زينت مى كنند. بعضى كسانى هستند كه موارد سعى براى خدا و سعى براى خود را از هم تشخيص نمى دهند مانند واعظى كه هدفش موجه و مقبول شدن (نزد مردم ) است .بعضى كار مهم تر را ترك كرده به كار غير مهم مشغول مى شوند؛ بعضى ترك واجب كرده سنت به جا مى آورند؛ برخى مغز را رها كرده و به پوست مى پردازند؛ مانند كسى كه در نماز تمام همتش منحصر به درست كردن مخرج هاى حروف است ، و ديگر راه هاى ورودى كه جز با شرح دادن گروه هاى (گرفتار به آن ) و زدن مثال ها روشن نمى شود. ما پس از شرح نكوهش غرور و بيان حقيقت غرور و مثال هايش به ذكر غرور و فريب خوردگى علما خواهيم پرداخت .