راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۲۹ -


از جمله به نقل از بكر بن صالح ، مى گويد: خدمت امام رضا (عليه السلام) رسيدم ، عرض كردم : همسرم خواهر محمّد بن سنان ، باردار است . از خدا بخواهيد فرزندش پسر باشد. فرمود: آنها دو قلويند. با خود گفتم : پس از اين كه برگردم آنها را محمّد و على مى نامم . امام (عليه السلام) سپس مرا طلبيد و فرمود: يكى را على و ديگرى را ام عمر نام بگذار. به كوفه رفتم ديدم برايم يك پسر و يك دختر به دنيا آمده است . مطابق دستور امام (عليه السلام) آنها را نامگذارى و به مادرم گفتم : امّ عمر چه معنى دارد؟ گفت : اسم مادر من امّ عمر بود.(1034)
از جمله به نقل از وشاء آورده است كه حضرت رضا (عليه السلام) در خراسان فرمود: وقتى خواستند مرا از مدينه بيرون كنند، خاندانم را جمع كردم و دستور دادم بر من چنان بگريند كه من صداى گريه آنها را بشنوم سپس دوازده هزار درهم بين آنها تقسيم كردم . آنگاه فرمود: من هرگز به نزد خانواده ام برنمى گردم .(1035)
در ارشاد مفيد بسيارى از علائم و آثار امام رضا (عليه السلام) در حيات و پس از وفاتش از عامه و خاصه نقل شده است .(1036)
از جمله داستانى است كه على بن احمد وشّاء كوفى نقل كرده مى گويد: از كوفه به قصد خراسان بيرون شدم ، دخترم به من گفت : اين پارچه را بگير و بفروش و با بهايش برايم فيروزه اى خريدارى كن . مى گويد: آن را گرفتم و ميان برخى از كالاها بستم ، وقتى كه به خراسان رسيدم و در يكى از كاروانسراها فرود آمدم ، ناگهان غلامان على بن موسى (عليه السلام) نزد من آمدند و گفتند: پارچه اى مى خواهيم كه يكى از غلامان را با آن كفن كنيم . گفتم : من چيزى ندارم ، رفتند و دوباره برگشتند و گفتند: مولايمان به تو سلام مى رساند و مى گويد: نزد تو پارچه اى داخل فلان صندوق است كه دخترت آن را داده و گفته است با پول آن فيروزه بخرى و اين هم پولش . من پارچه را به ايشان دادم و گفتم ، از على بن موسى (عليه السلام) مسائلى را مى پرسم اگر پاسخ داد به خدا سوگند كه وى همان امام است . پس مسائل را نوشتم و فردا رفتم در خانه اش ، به دليل ازدحام جمعيت خدمتش نرسيدم ولى در آن بين كه نشسته بودم ناگاه خدمتگزارى از خانه بيرون شد و به سمت من آمد و گفت : اى على بن احمد اينها پاسخ مسائلى است كه همراه دارى . آنها را گرفتم ، ديدم پاسخ همان مسائل من است .
از جمله روايتى است كه حاكم ابوعبداللّه حافظ به اسناد خود از محمّد بن عيسى به نقل از ابى حبيب نباجى آورده ، مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) را در خواب ديدم كه به (1037) نباج آمده است و در مسجدى كه همه ساله حاجيان در آن جا فرود مى آيند، فرود آمده ، گويا من خدمت ايشان شرفياب شده ام ، سلام دادم و در مقابلش ايستادم ، طبقى از شاخه هاى نخل مدينه را پر از خرماى صيحانى در جلوش ديدم ، گويا يك مشت از آنها را برداشت و به من مرحمت كرد، من آنها را شمردم هيجده خرما بود، وقتى كه بيدار شدم چنين تعبير كردم كه به تعداد هر خرما يك سال زندگى خواهم كرد ولى بعد از بيست روز در زمينى مشغول كشاورزى بودم كه كسى خبر آورد ابوالحسن الرضا (عليه السلام) از مدينه تشريف آورده و به آن مسجد وارد شده و ديدم كه مردم بدانجا مى شتابند، من هم به آنجا رفتم ناگاه دريافتم آن حضرت همان جايى نشسته است كه پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) را در خواب ديده بودم و زير اندازشان حصيرى است نظير زير انداز پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) و در مقابلش طبقى از شاخه هاى نخل قرار دارد كه خرماى صيحانى دارد، سلام دادم ، جواب سلام مرا داد و مرا به نزديك خود طلبيد و يك مشت از آن خرماها را مرحمت كرد. آنها را شمردم درست به شمار خرماهايى بود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) در خواب به من مرحمت كرده بود. عرض كردم : يابن رسول اللّه بيشتر مرحمت كنيد. فرمود: اگر رسول خدا بيشتر داده بود، من هم به همان تعداد مى دادم .(1038)
از جمله روايتى است كه آن را نيز حاكم به اسناد خود از سعد بن سعد از امام رضا (عليه السلام) نقل كرده است كه آن حضرت به مردى نگاه كرد و فرمود: بنده خدا هر وصيتى دارى بكن و خود را براى سفرى كه از آن گريزى نيست آماده ساز، بعد از سه روز آن مرد از دنيا رفت .(1039)
از حسين بن موسى بن جعفر (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: ما تعدادى از جوانهاى بنى هاشم اطراف امام رضا (عليه السلام) بوديم ، ناگاه جعفر بن عمر علوى از كنار ما گذشت ، او مردى لاغر اندام و بد منظر بود، ما به يكديگر نگاه كرديم بر هياءت او خنديديم . امام رضا (عليه السلام) رو به ما كرد و فرمود: به همين زودى او را خواهيد ديد كه اموال و ياران زيادى دارد! چند ماهى نگذشته بود كه حاكم مدينه شد و حالش بهبود يافت . از آن پس ‍ با خواجه ها و خدمتكارانش از كنار ما عبور مى كرد.(1040)
و نيز به اسناد خود از حسين بن بشار نقل كرده ، مى گويد: امام رضا عليه السلام به من فرمود:
عبداللّه ، محمّد را مى كشد! پرسيدم : عبداللّه بن هارون ، محمّد بن هارون را مى كشد؟! فرمود: آرى عبداللّه كه در خراسان است محمّد بن زبيده را كه در بغداد است مى كشد. مدتى بعد وى را كشت .(1041)
شيخ مفيد(1042) چيزهاى ديگر را از اين قبيل نقل كرده است .(1043)
مى گويد: امّا آنچه پس از وفات آن حضرت به بركت مشهد مقدسش براى مردم ظاهر شد و علامات و عجايبى كه مردم در آن جا مشاهده كرده و خاص و عام به آن معترفند و مخالف و موافق آن را اقرار دارند تا به امروز فراوان و بيش از حد شمارش است . در آن جا كوران مادرزاد و مبتلايان به پيسى شفا يافته و دعاها مستجاب گرديده و به بركت آن حاجتها برآورده و گرفتاريها برطرف شده است . و ما خود شاهد بسيارى از اينها بوديم و يقين و علم ، بدون كمترين شك و ريب پيدا كرديم كه اگر به بيان آنها بپردازيم از هدف اين كتاب بيرون مى شويم .
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات ابوجعفر دوم ، محمّد بن على التقى عليه السلام
ابن طلحه مى گويد:(1044) اين بزرگوار، ابوجعفر محمّد دوم است كه در ميان پدرانش نام ابوجعفر محمّد، يعنى باقر بن على (عليه السلام) گذشت و اين نيز به نام و كنيه او و نام پدرش به نام اوست از اين رو به ابوجعفر دوم معروف است ، وى اگر چه خردسال بود ولى بزرگوار و بلند آوازه بود، دو لقب قانع و مرتضى دارد.
شيخ طبرسى ، القاب تقى ، جواد و مرتضى را براى وى آورد(1045) ولى قانع را ذكر نكرده است .
ابن طلحه مى گويد:(1046) امّا مناقب آن حضرت ، كسى را فرصت مسابقه با او در مناقب نباشد گرچه مدت زمان رسيدن به آن مناقب كوتاه بود. مقدرات الهى با وجود فرصت اندك او در دنيا، بر استحكام و استوارى مناقبش رفته بود، چه آن كه اقامت او در دنيا كوتاه بود و مرگ خيلى زود به ديدارش شتافت و عمر زيادى نكرد و روزگار حياتش به درازا نكشيد، جز اين كه خداوند بزرگ منقبتى درخشان را به وى تخصيص داد و بزرگواريهايى را از او آشكار ساخت كه اشعه نورانى اش تابنده و در مراتب برترى ، بالاترين جايگاه را پيدا كرد. چشمان هر بيننده را خيره و همه جا را روشن ساخت ، نشانه آثارش براى خردمندان آشكار است و اين منقبت اگر چه در صورت يكى است ولى معانى اش بسيار، و نوع آن كوچك ، امّا دلالتش مهم است ؛ توضيح آن كه چون يك سال پس از رحلت على الرضا (عليه السلام) پدر بزرگوارش ابوجعفر محمّد بن على (عليه السلام) ماءمون به بغداد رفت ، از قضا روزى به قصد شكار بيرون آمد و در بين راه از محله اى از شهر گذر كرد كه در آنجا بچه ها بازى مى كردند، محمّد (عليه السلام) كه در آن هنگام حدود يازده سال داشت همراه بچه ها در كنارى ايستاده بود، وقتى كه موكب ماءمون به آن محل رسيد، بچه ها فرار كردند، امّا ابوجعفر همچنان ايستاد و از جاى خود حركت نكرد، خليفه نزديك او رفت و نگاهى به او كرد و آثار بزرگى را كه خداوند بزرگ بر او متجلى ساخته بود در سيماى آن حضرت ديد، خليفه ايستاد و گفت : اى پسر چرا با آن بچه ها به سمتى نرفتى ؟ محمّد (عليه السلام ) فورى جواب داد: يا اميرالمؤمنين نه راه تنگ بود كه با رفتنم گشاد شود و نه جرمى داشتم تا بترسم و بگريزم و اين خوش بينى را دارم كه شما بى گناه را زيان نمى رسانيد! ماءمون از سخن گفتن و سيماى وى در شگفت ماند. پرسيد: اسم تو چيست ؟ گفت : محمّد، پرسيد: پسر كه هستى ؟ فرمود: يا اميرالمؤمنين من پسر على الرضا (عليه السلام) هستم ، ماءمون با شنيدن اين جواب براى امام رضا (عليه السلام) طلب رحمت كرد و به راه خود ادامه داد، همراه ماءمون چند باز شكارى بود، همين كه از آبادى دور شد، بازى را در پى درّاجى فرستاد، مدتى طولانى باز از نظرش غايب شد آنگاه برگشت در حالى كه ماهى كوچكى را بر منقار گرفته بود كه هنوز نيمه جانى داشت ، خليفه از اين واقعه سخت در شگفت شد، سپس آن ماهى را در مشت گرفت و از همان راهى كه رفته بود به منزل برگشت . همين كه به محل بازى بچه ها رسيد، آنها را به حال اول ديد، همگى مثل نوبت اول رفتند ولى ابوجعفر (عليه السلام) نرفت و همچنان ايستاد. چون خليفه به نزديكى آن حضرت رسيد، گفت : يا محمّد! فرمود: بلى يا اميرالمؤمنين . پرسيد: بگو ببينم ميان دست من چيست ؟ خداوند متعال به او الهام كرد، فرمود: يا اميرالمؤمنين خداى تعالى به مشيت خويش در درياى قدرتش ماهيهاى كوچكى را آفريده است كه بازهاى شكارى شاهان و خلفا آنها را شكار مى كنند تا اميران به وسيله اين ماهيها فرزندان خاندان نبوت را بيازمايند. ماءمون همين كه سخن آن حضرت را شنيد شگفت زده شد و خيره خيره به او نگاه كرد و گفت : حقّا كه تو پسر امام رضايى و بيشتر به او احسان كرد. در اين داستان منقبتى است كه ما را از ديگر مناقب آن حضرت بى نياز مى سازد.
شيخ مفيد - رحمه اللّه - مى گويد:(1047) ماءمون سخت دل بسته امام جواد عليه السلام بود، چون او را در عين خردسالى ، در حدى از علم و حكمت و ادب عقلى مى ديد كه هيچ كس از بزرگان آن زمان در آن حد نبود. اين بود كه دخترش امّ الفضل را به او تزويج كرد و آن حضرت امّ الفضل را با خود به مدينه برد، ماءمون او را احترام فراوان و تعظيم و تجليل كرد.
از ريّان بن شبيب نقل شده كه مى گويد: وقتى ماءمون خواست دخترش امّ الفضل را به همسرى ابوجعفر محمّد بن على (عليه السلام) در آورد، خبر به عباسيان رسيد، برايشان گران آمد و اين امر را رويدادى بزرگ به حساب آوردند و ترسيدند كه جريان امر با حضرت جواد (عليه السلام) به آنجايى برسد كه با امام رضا (عليه السلام) رسيد. از اين رو دست به كار شدند و خويشاوندانش كه به او نزديك بودند اطرافش را گرفتند و گفتند: يا اميرالمؤمنين تو را به خدا مبادا اين كار - يعنى تزويج به ابن الرضا
را انجام دهى ، زيرا ما مى ترسيم اين سلطنت را كه خدا به ما داده از دست ما خارج كنى و اين لباس عزتى را كه بر تن ما است از ما جدا سازى . تو ماجراى ما را اين قوم از قديم و جديد مى دانى و بر آنچه خلفاى راشدين از تبعيد و تحقير اينها پيش از تو انجام داده اند واقف هستى ! ما از رفتار تو نسبت به امام رضا (عليه السلام) نگران بوديم كه خداوند آن مشكل را حل كرد، زنهار كه دوباره ما را دچار غم ديگرى كنى . نظرت را نسبت به ابن الرضاعوض كن و ببين غير از او چه كسى از فاميلت (براى دامادى تو) شايستگى دارد، ماءمون در پاسخ آنها گفت : امّا باعث آنچه بين شما و بين آل ابى طالب اتفاق افتاده شما بوده ايد و اگر انصاف مى داديد آنها (براى امارت مسلمين ) سزاوارتر از شما بودند و امّا كارى كه پيشينيان نسبت به ايشان كرده اند در حقيقت نوعى قطع رحم بوده است كه من از چنين كارى به خدا پناه مى برم . به خدا سوگند، من از اين كه حضرت رضا (عليه السلام ) را جانشين خود كردم پشيمان نيستم . من از او خواستم كه اين امر را بر عهده بگيرد از گردن من بر دارد ولى او خوددارى كرد، در حالى كه امر مقدر الهى حتمى است . و امّا ابوجعفر محمّد بن على (عليه السلام) را با وجود خردسالى به خاطر برترى اش نسبت به تمام صاحبان فضيلت در دانش و فضل - كه خود باعث شگفتى است - برگزيده ام و من اميدوارم آنچه را كه من از او مى دانم براى ديگر مردم نيز ظاهر شود تا شما بدانيد نظر من درست است . گفتند: اين نوجوان هر چند با راه و رفتارش شگفتى تو را برانگيخته است امّا آخر كودكى بيش نيست و آگاهى و فقاهتى ندارد پس بگذار تا ادب و علم دين بياموزد، آنگاه هر چه مى خواهى انجام بده . در پاسخ ايشان گفت : واى بر شما، من از شما به اين نوجوان آشناترم ؛ اين از اهل بيتى است كه علم ايشان از جانب خدا و نشاءت گرفته از مايه ها و الهام الهى است . همواره پدران او در علم دين و ادب از رعيتهاى ناقص و برى از كمال ، بى نياز بوده اند. اگر مايليد ابوجعفر (عليه السلام) را در آنچه از او وصف كردم بيازماييد تا مطلب براى شما روشن شود. گفتند: يا اميرالمؤمنين اين پيشنهاد شما را پذيرفتيم ، با آزمودن او موافقيم ، اگر درست پاسخ داد، ما را اعتراضى در كار او نباشد و براى خاص و عام و خود ما با آزمودن او، درستى نظر اميرالمؤمنين ظاهر خواهد شد و اگر از دادن پاسخ درست ناتوان بود ما از سخن او به باطنش پى مى بريم ! ماءمون گفت : بفرماييد، هر وقت شما خواستيد جلسه را برگزار كنيد. آنان از نزد ماءمون رفتند و همگى يحيى بن اكثم را كه آن روز قاضى وقت بود برگزيدند تا او مسائلى را از امام جواد (عليه السلام) بپرسد و به او وعده دادند كه اگر ابوجعفر از پاسخگويى به سؤ الهاى او عاجز بماند، مالى گزاف به او خواهند داد.
آنگاه نزد ماءمون برگشتند و خواستند تا روزى را براى اجتماع تعيين كند، ماءمون روزى را معين كرد و در آن روز معين همگى به همراه يحيى بن اكثم جمع شدند به دستور ماءمون براى ابوجعفر (عليه السلام) تشكى بگستردند در دو سوى آن دو بالش پوستى قرار دادند. امام جواد (عليه السلام) كه در آن روز هفت سال و چند ماه از عمر شريفش مى گذشت تشريف آورد و بين آن دو بالش نشست و يحيى بن اكثم رو به روى آن حضرت استقرار يافت و حاضران هر كدام در جاى خود قرار گرفتند در حالى كه ماءمون خود روى تشكى متصل به تشك ابوجعفر (عليه السلام) نشسته بود. يحيى بن اكثم رو به ماءمون كرد و گفت : يا اميرالمؤمنين اجازه مى فرماييد كه از ابوجعفر مساءله اى بپرسم ؟ ماءمون گفت : از خودش اجازه بگير! يحيى بن اكثم رو به امام (عليه السلام) كرد و گفت : فدايت شوم اجازه مى فرماييد مساءله اى را بپرسم ؟ فرمود: اگر مايلى بپرس . يحيى گفت : فدايت شوم چه مى فرماييد درباره محرمى كه صيدى را كشته است ؟ فرمود: صيد را داخل حرم كشته يا خارج از حرم ؟ آن محرم به مساءله عالم بوده يا جاهل ؟ از روى عمد كشته يا از روى سهو؟ محرم آزاد بوده است يا برده ؟ صغير بوده است يا كبير؟ اولين بار است كه مرتكب قتل شده يا تكرارى است ؟ صيد از پرندگان است يا غير پرنده ؟ صيد از نوع صغير است يا كبير؟ شكار كننده بر كارش اصرار مى ورزد يا پشيمان است ؟ شب هنگام صيد را كشته يا به هنگام روز؟ موقع قتل ، براى عمره محرم بوده است يا براى حج ؟ يحيى بن اكثم متحير ماند و در چهره اش آثار ناتوانى و درماندگى ظاهر شد و زيانش به لكنت افتاد به طورى كه همه اهل مجلس جريان را فهميدند. ماءمون گفت : سپاس خدا را به خاطر اين نعمت و حقانيت من در نظرى كه داشتم . سپس نگاهى به خويشاوندانش كرد و گفت : اكنون آنچه را كه انكار داشتيد، فهميديد؟ آنگاه رو به امام جواد (عليه السلام) كرد و گفت : يا اباجعفر عقد را بخوان . فرمود: بلى يا اميرالمؤمنين . ماءمون به وى گفت : فدايت شوم براى خودت خطبه عقد را بخوان كه من راضى ام و دخترم امّ الفضل را به همسرى تو در مى آورم هر چند كه اين قوم مخالف باشند. ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: ((سپاس خدا را با اقرار به نعمتش و هيچ معبودى جز خداى يكتا نيست به خاطر اخلاص به وحدانيت او و درود خدا بر محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) سرور مخلوقات و برگزيدگان از عترتش ، بارى از جمله الطاف خداوند بر بندگانش اين است كه آنان را به وسيله حلال ، از حرام بى نياز گردانيد از اين رو خداى سبحان فرمود: و اءنكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم اللّه من فضله و اللّه واسع عليم .(1048) بارى محمّد بن على بن موسى از امّالفضل دختر عبداللّه ماءمون خواستگارى مى كند و مهريه جده اش فاطمه عليهاالسلام دختر محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) يعنى پانصد درهم خالص را صداق وى قرار مى دهد. (آنگاه رو به ماءمون كرد و گفت :) يا اميرالمؤمنين ! آيا به صداق ذكر شده او را به همسرى من در مى آورى ؟)) ماءمون گفت : آرى يا اباجعفر، دختر امّالفضل را به صداق ياد شده همسر تو كردم . آيا شما اين نكاح را قبول كردى ؟ امام (عليه السلام) فرمود: پذيرا و راضى ام . پس ماءمون دستور داد حاضران از خاص و عام در جاى خود قرار بگيرند. ريّان مى گويد: خدمتگزاران چيزى شبيه به يك كشتى از نقره را آوردند كه در آن مشكدانى بود و خاص و عام از آن معطر شدند. سپس سفره ها گسترده شد و همگى غذا خوردند و به هر كس به قدر مقامش جايزه دادند و همگان رفتند و تنها از خواص عده اى ماندند.
ماءمون به امام گفت : فدايت شوم اگر مصلحت مى دانيد تفصيل تمام وجود مساءله كشتن صيد به دست مجرم را، بيان بفرماييد تا ما بياموزيم و استفاده كنيم .
ابوجفعر (عليه السلام) فرمود: آرى وقتى كه محرم صيد را در خارج حرم بكشد و صيد از پرندگان باشد و بزرگ هم باشد، كفاره اش يك گوسفند است ولى اگر در حرم باشد، مجازاتش دو برابر است و هرگاه محرم جوجه اى را در خارج حرم بكشد، كفاره اش بره اى است كه از شير گرفته باشند امّا اگر در حرم آن را بكشد بايد هم بره را قربانى كند و هم بهاى جوجه را بدهد و اگر صيد از حيوانات وحشى باشد و گورخر باشد كفاره اش ‍ يك گاو است و اگر شترمرغ باشد يك شتر و اگر آهو باشد يك گوسفند است و اگر يكى از اينها را داخل حرم بكشد كفاره اش دو برابر قربانى حاجيان است و هرگاه محرم مرتكب چيزى شود كه بايد شتر قربانى كند و احرامش ‍ براى حج باشد بايد آن را در منى نحر كند و اگر احرامش براى عمره باشد بايد در مكه نحر كند و كفاره صيد براى عالم و جاهل برابر است اگر به عمد صيد كند، مرتكب گناه شده است و اگر از روى خطا صيد كند، مرتكب گناه نشده است و كفاره در مورد شخص آزاد به عهده خود اوست ولى در مورد برده بر عهده مولاى وى است ، بر صغير كفاره نيست بلكه بر عهده كبير است و درباره شخص پشيمان ، پشيمانى ، كيفر اخروى را از بين مى برد ولى كسى كه بر عمل خود اصرار مى ورزد، كيفر اخروى دارد.
ماءمون پس از شنيدن اين مطالب گفت : آفرين اى اباجعفر! خداوند به تو احسان فرمايد. اكنون اگر صلاح مى دانيد شما نيز از يحيى سؤ الى بكنيد چنان كه او سؤ ال كرد. امام (عليه السلام) فرمود: بگو ببينم اين چگونه زنى است كه نگاه مردى به او در اول روز حرام بوده است امّا چون روز بالا آمد حلال شد ولى به هنگام ظهر باز حرام شد امّا وقت عصر حلال شد، همين كه خورشيد غروب كرد، حرام شد و چون وقت عشا فرا رسيد حلال شد ولى نيمه شب باز حرام شد و چون فجر طلوع كرد به آن مرد حلال شد؟ و علت اين حلال و يا حرام شدن ها را بيان كن . يحيى بن اكثم گفت : به خدا قسم پاسخ اين سؤ ال را نمى دانم و دليلى را در آن باره نمى شناسم ، اگر صلاح مى دانيد ما را به فيض برسانيد. امام (عليه السلام) فرمود: اين زن كنيز مردى بوده است ، اول روز مرد بيگانه اى به او نگاه كرد كه نگاهش حرام بود و چون روز بالا آمد، مرد بيگانه ، آن زن را از مولايش خريد پس بر او حلال شد. امّا وقت ظهر او را آزاد كرد پس به او حرام شد ولى موقع عصر با او ازدواج كرد در نتيجه به او حلال شد امّا هنگام غروب او را ظهار كرد، پس بر او حرام شد و چون وقت نماز عشاء فرا رسيد، كفاره ظهار را داد، در نتيجه به او حلال گشت و به هنگام نيمه شب چون او را طلاق داد، بر او حرام شد و چون وقت طلوع فجر فرا رسيد با او رجوع كرد، پس بر او حلال شد. راوى مى گويد: آنگاه ماءمون رو به حاضران از خويشانش كرد و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه به اين مساءله چنين پاسخى دهد و شرح لازم و كافى را در پيرامون سؤ ال قبلى بيان كند؟ همگى گفتند: نه به خدا سوگند كه اميرالمؤمنين داناتر است و هرچه مى فرمايد حق است ! پس به ايشان گفت : واى بر شما، اهل اين خانواده از ميان همه خلق به چنين فضيلتى ممتازند. براستى كه خردسالى مانع كمال ايشان نمى شود، مگر نمى دانيد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) دعوت خود را از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام آغاز كرد و آن حضرت در ده سالگى اسلام را پذيرفت و پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) حكم به اسلام وى كرد و كس ديگر را در سن او دعوت نفرمود و حسن و حسين كمتر از شش سال داشتند كه طرف بيعت پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) قرار گرفتند در حالى كه آن حضرت با هيچ كودك ديگرى بيعت نكرد. مگر نمى دانيد كه هم اكنون خداوند به اين قوم چه ويژگى را داده است : اينان ذريه اى هستند كه آنچه بر نخستين فردشان جريان داشت براى آخرين فردشان جارى است !؟ گفتند: به خدا سوگند يا اميرالمؤمنين راست گفتى . آنگاه بلند شدند و رفتند. فردا صبح كه شد مردم آمدند و امام جواد (عليه السلام) نيز حضور يافت ، سران سپاه ، حاجبان خاص و عام براى تبريك به ماءمون و امام (عليه السلام) آمدند، پس سه طبق نقره اى آوردند كه در آنها گلوله هاى مشك و زعفران درهم آميخته و در داخل آن گلوله ها، اسنادى بود كه نام اموال فراوان و مرحمتيهاى گرانبها و املاكى را نوشته بودند. ماءمون دستور داد آنها را بين گروهى از خواص ‍ پراكندند و هر كس كه گلوله اى به دستش مى افتاد، نوشته را از ميان آن در مى آورد و جايزه اش را مطالبه مى كرد و به او مى دادند و بدره هاى زر آوردند و ميان سران سپاه و ديگران پاشيدند. چنان كه مردم وقتى از آن مجلس ‍ بيرون شدند به وسيله آن جوايز و عطايا توانگر شده بودند. ماءمون به همه مسلمانان صدقاتى داد و تا زنده بود به خاطر منزلت امام جواد (عليه السلام) او را احترام مى كرد و بر فرزندان و همه خاندانش مقدم مى داشت .
مردم نقل كرده اند كه امّالفضل از مدينه نامه اى نوشت و از امام (عليه السلام) شكايت كرد و گفت : او به جاى من از كنيز بهره مى گيرد. ماءمون جواب داد: دخترم من تو را با ابوجعفر (عليه السلام) همسر نكردم تا حلالى را بر او حرام سازم ، بعد از اين ، اين قبيل حرفها را تكرار نكنى .(1049)
فصل :
امّا كرامات امام جواد (عليه السلام) را چنان كه ابن طلحه نقل كرده بود، ملاحظه كرديد، و از جمله كراماتى كه شيخ مفيد - رحمه اللّه - نقل كرده (1050) اين است كه چون ابوجعفر (عليه السلام) از نزد ماءمون برگشت به اتفاق امّالفضل راهى مدينه شد و در حالى كه مردم او را بدرقه مى كردند از راه باب كوفه گذشت و از بغداد بيرون رفت ، موقع غروب آفتاب به دار مسيب رسيد از مركب پياده شد و به داخل مسجد رفت ، در صحن مسجد درخت سدرى بود كه هرگز ميوه به بار نياورده بود، امام (عليه السلام) كوزه اى آب خواست ، و با آب آن در پاى درخت سدر وضو گرفت و برخاست . با مردم نماز مغرب را به جا آورد، در ركعت اول ، حمد و اذا جاء نصراللّه و در ركعت دوم ، حمد و قل هو اللّه احد را خواند و پيش از ركوع ركعت دوم ، قنوت خواند و ركعت سوم را به جا آورد و تشهد خواند و سلام داد سپس لحظه كوتاهى نشست در حالى كه ذكر خدا را مى گفت و بدون آن كه تعقيب بخواند بلند شد، چهار ركعت نافله به جا آورد و بعد از آن تعقيب خواند و دو سجده شكر به جا آورد. در بازگشت وقتى كه نزد آن درخت سدر رسيد، مردم ديدند ميوه نيكويى به بار آورده است ، تعجب كردند و از آن ميوه ها خوردند ديدند ميوه شيرينى است (1051) و هسته ندارد. مردم با امام عليه السلام خداحافظى كردند و آن حضرت در دم راهى مدينه شد و همچنان در مدينه بود تا آن كه معتصم در آغاز سال 225 ايشان را به بغداد منتقل كرد آن حضرت در آن جا اقامت داشت . تا در آخر ذى قعده همان سال از دنيا رفت و در جوار جدش ابوالحسن موسى (عليه السلام) به خاك سپرده شد.