راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۲۸ -


فصل :
امّا كرامات آن حضرت ، از جمله مواردى كه ابن طلحه (1010) نقل كرده ، اين است كه چون ماءمون امام را به وليعهدى خود برگزيد و خلافت پس از خود را به آن حضرت واگذارد، اطرافيان ماءمون از اين عمل ناخشنود گشتند و ترسيدند كه خلافت از خاندان عباس بيرون شود و به بنى فاطمه اعاده گردد از اين رو نسبت به امام رضا (عليه السلام) بسيار بدبين گشتند. در آن هنگام عادت چنان بود كه هرگاه حضرت رضا (عليه السلام) بر ماءمون وارد مى شد از اطرافيان ماءمون ، هر كه داخل تالار بود به حضرت سلام مى دادند و پرده گرفتند تا امام (عليه السلام) وارد شود، امّا چون نفرت آنان نسبت به آن حضرت بالا گرفت ، به يكديگر سفارش كردند و گفتند: هر وقت امام رضا عليه السلام آمد و خواست بر خليفه وارد شود، رو برگردانيد و پرده را برنگيريد. همگان در اين باره هم پيمان شدند. در آن اوان روزى كه همه نشسته بودند، ناگهان امام رضا (عليه السلام ) مطابق معمول به مجلس ‍ خليفه وارد شد، آنان خوددارى نتوانستند و بى اختيار سلام دادند و پرده را بر گرفتند. پس از آن آنها يكديگر را ملامت كردند كه چرا بر خلاف توافقى كه كرده بودند، عمل كردند. گفتند: نوبت آينده وقتى كه آمد، پرده را برنمى داريم ، چون نوبت ديگر فرا رسيد و امام (عليه السلام) به مجلس ‍ آمد، از جا بلند شدند، سلام دادند ولى همچنان ايستادند و پرده را بر نداشتند. از اين رو خداوند تند بادى را فرستاد كه به پرده وزيد و بيشتر از هر روز آن را بلند كرد و پس از ورود امام (عليه السلام) از وزيدن ايستاد و پرده به حال اول برگشت و چون امام خواست بيرون شد دوباره وزيدن گرفت و پرده را بلند كرد، امام (عليه السلام) كه بيرون شد، باز ايستاد دوباره پرده به جاى خود برگشت . پس از رجعت امام عليه السلام ، مخالفان رو به يكديگر كردند و گفتند: ديديد چه شد؟ گفتند: آرى . آنگاه به يكديگر گفتند: دوستان ! اين مرد در نزد خدا مقامى والا دارد و خداوند را به او عنايتى است . مگر نديديد كه چون شما پرده را بر نگرفتيد خداوند باد را فرستاد و براى برگرفتن پرده ، باد را مسخّر او كرد، همچنان كه براى سليمان (عليه السلام) مسخر كرده بود. بنابراين در خدمت او باشيد كه به نفع شماست . اين بود كه به حال اول برگشتند و بر حسن عقيده شان نسبت به آن حضرت افزوده شد.
از جمله وقتى كه امام رضا (عليه السلام) در خراسان بود زنى به نام زينب مدعى شد كه عليه و از دودمان فاطمه عليهاالسلام است و به مردم خراسان به خاطر نسبش فخر فروشى مى كرد. امام رضا (عليه السلام) جريان را شنيد و چون نسبت ادعايى او را قبول نداشت . آن زن را به نزد خود طلبيد و نسبت او را رد كرد و فرمود: اين زن دروغ مى گويد. آن زن (جسارت ورزيد) و نسبت سفاهت به حضرت داد و گفت : همان طور كه نسب مرا رد كردى من هم در نسبت شما ايراد دارم ، امام (عليه السلام) را غيرت علوى تكان داد و موضوع را به حاكم خراسان ارجاع فرمود - حاكم خراسان جاى وسيعى داشت به نام بركة السباع كه در آن جا درندگان را به زنجير بسته بودند براى مجازات مفسدان نگهدارى مى كردند. - امام رضا (عليه السلام) آن زن را نزد حاكم خراسان آورد و فرمود: اين زن بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، از نسل ايشان نيست (ليكن خود را به ايشان منسوب مى دارد)، اگر كسى براستى پاره تن فاطمه و على (عليه السلام) باشد گوشتش بر درندگان حرام است ، اين زن را به بركة السباع بيندازيد، اگر راست گفته باشد درندگان به او نزديك نخواهند شد و اگر دروغ گفته باشد او را مى درند. وقتى زن اين سخن را از امام (عليه السلام) شنيد، گفت : تو خود اگر راست مى گويى كه به تو نزديك نمى شوند و تو را نمى درند به آن جا وارد شو! امام (عليه السلام) بى آنكه چيزى در پاسخ آن زن بگويد از جاى خود برخاست حاكم گفت : به كجا مى رويد؟ فرمود به بركة السّباع به خدا سوگند كه بايد وارد آنجا شوم ، حاكم و مردم و اطرافيان حاكم برخاستند و آمدند و در بركة السّباع را باز كردند. امام رضا عليه السلام به آن جايگاه وارد شد در حالى كه مردم از بالاى بركه ، نگاه مى كردند، همين كه امام ميان درندگان قرار گرفت همگى روى دمها بر زمين نشستند، امام (عليه السلام) به سمت يكى يكى آنها مى آمد و به سر و صورت و پشت آنها دست مى كشيد و آن درنده كرنش مى كرد تا همگى را دست كشيد، سپس در مقابل چشم ناظران بيرون آمد. بعد به حاكم گفت : اكنون اين زن را كه بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، وارد بركة السّباع كن تا مطلب روشن شود. آن زن خوددارى كرد ولى حاكم او را مجبور كرد و به ماءمورانش دستور داد تا او را در بركه انداختند. به مجرد اين كه درندگان او را ديدند به سمت او جستند و او را دريدند. نام آن زن در خراسان به زينب دروغگو مشهور شد و داستانش در آن ديار بر سر زبانها افتاد.(1011)
از جمله داستان دعبل بن على خزاعى شاعر بود. دعبل مى گويد: چون قصيده ((مدارس آيات )) را سرودم ، آهنگ ابوالحسن على بن موسى الرضا (عليه السلام) را كردم كه در خراسان وليعهد ماءمون در امر خلافت بود. وقتى كه وارد آن ديار شدم و به خدمت آن حضرت رسيدم و قصيده را خواندم . آن را مورد تحسين قرار داده به من فرمود: اين اشعار را تا من دستور نداده ام بر كسى نخوان . خبر من به خليفه ماءمون رسيد، مرا احضار كرد و از من پرسيد سپس گفت : دعبل ! قصيده مدارس آيات خلت من تلاوة را برايم بخوان . گفتم : به خاطر ندارم يا اميرالمؤمنين گفت : اى غلام ، ابوالحسن على بن موسى الرضا (عليه السلام) را حاضر كن ! مى گويد: ساعتى نگذشته بود كه امام (عليه السلام) حضور يافت . ماءمون گفت : يا اباالحسن ! من از دعبل خواستم تا ((مدارس آيات )) را برايم بخواند، گفت : به خاطر ندارم ، امام رضا (عليه السلام) رو به من كرد و فرمود: دعبل براى اميرالمؤمنين بخوان . شروع به خواندن كردم و ماءمون تحسين كرد و دستور داد پنجاه هزار درهم به من دادند و حدود اين مبلغ را نيز امام رضا عليه السلام فرمان داد. عرض كردم : مولاى من چه خوب بود كه مقدارى از جامه تان را به من مى داديد تا كفنم باشد! فرمود: بسيار خوب ، آنگاه پيراهنى به من لطف كرد كه كهنه بود با يك حوله نازك و فرمود: اين را نگه دار كه باعث حفظ تو مى شود. سپس ذوالرياستين ابوالعباس فضل بن سهل وزير ماءمون به من جايزه اى داد و مرا بر اسبى زرد رنگ و خراسانى سوار كرد. و در يك روز بارانى كه بر آن اسب را مى سپردم بالاپوش بارانى و كلاه خزى را كه پوشيده بود به من بخشيد و براى خود بارانى جديدى خواست و پوشيد و گفت : از اين جهت شما را مقدم داشتم و جامه تنم را به تو بخشيدم كه اين بهترين بارانى بود. دعبل مى گويد: آن را به هشتاد دينار فروختم با وجود آن دلم از فروش آن ناراضى بود. پس از چندى دوباره به عراق برگشتم ، در بين راه گروهى از راهزنان سر راه بر ما گرفتند در حالى كه آن روز هم باران مى باريد. من ماندم با يك پيراهن كهنه و از خسارتى كه بر من وارد شده بود متاءسف بودم و بيش از هر چيزى براى آن پيراهن و حوله تاءسف مى خوردم و به سخن مولايم امام رضا (عليه السلام) مى انديشيدم كه ناگهان يكى از راهزنان را ديدم ، سوار بر اسب زردى كه ذوالرياستين به من داده بود نزديك من ايستاده و در حالى كه آن بارانى را به تن داشت منتظر بود تا افرادش ‍ جمع شوند و در آن حال ابياتى از قصيده مدارس آيات خلت من تلاوة را مى خواند و گريه مى كرد. چون من اين حال را ديدم از اين كه دزدى از مردم بيابانى اظهار تشيع مى كند متعجب شدم ، آنگاه طمع در آن پيراهن و حوله بستم و گفتم : سرورم ، اين قصيده اى كه مى خوانيد، از كيست ؟ گفت : واى بر تو، به تو چه مربوط كه مال كيست ؟ گفتم : علتى دارد كه خواهم گفت . گفت : اين قصيده مشهورتر از آن است كه صاحب آن را نشناسى . گفتم : صاحب آن كيست ؟ گفت : دعبل بن على خزاعى شاعر آل محمّد كه خداوند او را جزاى خير دهد! گفتم : سرورم من دعبل ام و اين قصيده از من است . گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟! گفتم : قضيه روشن تر از اينهاست . كسى را نزد اهل كاروان فرستاد و گروهى را احضار و راجع به من از آنها پرس و جو كرد. همگى گفتند: اين دعبل بن على خزاعى است . گفت : از تمام اموالى كه از كاروان گرفته ايم ، از يك سيخ تا ارزشمندترين مالها، از همه به احترام تو دست برداشتم . سپس يارانش را صدا زد و به آنها دستور داد، هر كس چيزى گرفته است باز پس دهد. تمام اموال مردم را پس دادند و اموال من نيز، همه به من برگشت . آنگاه تا جاى امنى ما را بدرقه كرد و به اين ترتيب به بركت آن پيراهن و حوله من و كاروان محفوظ مانديم . ببين اين منقبت چقدر ارزنده و والاست .(1012)
از جمله داستانى است كه از هرثمة بن اعين (وى در خدمت خليفه به سر مى برد با وجود اين ، دوستدار اهل بيت عليهم السلام بود امّا تا آخر هم خوددارى مى كرد و نمى گفت كه من از شيعيان ايشان هستم و به مصالح امام رضا (عليه السلام) عمل مى نمود و در اختيار آن حضرت بود و براى تقرب به خدا خدمت مى كرد) نقل شده كه مى گويد روزى مولايم امام رضامرا طلبيد و فرمود: هرثمه ! من جريانى را به عنوان يك راز به تو مى گويم مبادا تا من زنده ام به كسى اظهار كنى . اگر زمان حيات من به كسى اظهار كنى ، در پيشگاه خدا من خصم تو خواهم بود. عهد بستم تا وقتى كه اجازه ندهد به كسى نگويم . آنگاه فرمود: بدان كه پس از چند روز، مقدارى انگور و انار دانه شده خواهم خورد و بعد از دنيا مى روم و خليفه مى خواهد كه قبر و آرامگاه مرا پايين قبر پدرش هارون قرار دهد ولى خداوند به او توان انجام اين كار را نخواهد داد، زيرا زمين به قدرى سخت خواهد شد كه كسى نخواهد توانست چيزى از آن بكند و قبر من در فلان بقعه است كه آن جا را تعيين كرد، و چون من از دنيا رفتم و تجهيزم كردند تمام گفته هاى مرا به ماءمون بگو. و به او بگو كه نماز گزاردن بر جنازه مرا به تاءخير اندازد؛ زيرا مرد عربى نقاب زده ، سوار بر شتر چابكى ، با وجود خستگى سفر از راه مى رسد و از شترش ‍ پياده مى شود و بر جنازه من نماز مى خواند، پس چون بر من نماز گزارد و جنازه ام را برداشتند، برو به آن جايى كه برايت معين كردم ، اندكى از روى زمين را بكن ، قبرى در حد معمول خواهى يافت كه در زير آن آب سفيدى است و چون ديدى آب خشكيد آن جا محل دفن من است ، مرا در آن جا دفن كنيد. خدا را خدا را مبادا پيش از مردنم اين راز را به كسى بگويى . هرثمه مى گويد: به خدا سوگند چند روزى نگذشت كه امام (عليه السلام) انگور و انار زيادى تناول كرد و از دنيا رفت .(1013) بر خليفه وارد شدم ، ديدم بر آن حضرت مى گويد، گفتم : يا اميرالمؤمنين ، حضرت رضا (عليه السلام) از من عهد گرفت كه جريانى را به شما بگويم . و آنچه را فرموده بود از اول تا آخر گفتم در حالى كه او از گفته هاى من تعجب مى كرد. پس دستور داد جنازه را تجهيز كردند و چون تجهيز كردند، براى نماز صبر كردند ناگهان مردى سوار بر شترى شتابان از طرف بيابان رسيد. بدون اين كه با كسى حرفى بزند رفت كنار جنازه ، ايستاد و نماز خواند و بيرون شد. آنگاه مردم نماز گزاردند، خليفه دستور داد آن مرد را پيدا كنند او را نيافتند و كسى از او مطلع نشد سپس خليفه دستور داد پايين قبر پدرش هارون قبرى بكنند، گوركنان نتوانستند بكنند تا اين كه به محل ضريح فعلى رفتند و مقدارى از روى زمين خاك برداشتند قبر كنده اى با آجرهاى بزرگش نمودار شد و در ته قبر مقدارى آب سفيد - مطابق گفته آن حضرت - بود، به خليفه اطلاع دادند، حضور يافت و به همان صورتى كه امام (عليه السلام) فرموده بود به چشم خود ديد كه آب خشكيد و بدن آن حضرت را در آن جا دفن كردند. هميشه ماءمون از گفته آن حضرت در شگفت بود و حتى يك كلمه از سخن امام كم نشده از اين رو تاءسف ماءمون افزون گشت و هر وقت در خدمتش ‍ تنها بوديم ، مى گفت : هرثمه ابوالحسن چگونه آن مطالب را به تو گفت ؟ من داستان را بازگو مى كردم ، و او تاءسف مى خورد.(1014)
به اين منقبت بزرگ و كرامت ارزنده نگاه كن كه حكايت از توجه خاص ‍ خداوندى و بلندى مرتبه آن حضرت در پيشگاه خدا دارد.(1015)
عيون اخبار الرضا عليه السلام صدوق - رحمه اللّه - به نقل از على بن ميثم از قول پدرش روايت كرده ، مى گويد: شنيدم مادرم مى گفت : من از نجمه مادر حضرت رضا (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: وقتى كه به فرزندم حامله بودم احساس سنگينى حمل را نمى كردم و در خواب صداى تسبيح ، تهليل و تحميد را از شكمم مى شنيدم كه باعث ترس و بيم من مى شد. وقتى كه از خواب بيدار مى شدم چيزى نمى شنيدم . هنگامى كه وضع حمل كردم نوزاد دست بر زمين و سر به طرف آسمان بلند كرد و چنان لبهايش را حركت مى داد كه گويا حرف مى زد. در اين بين پدرش موسى بن جعفر (عليه السلام) وارد شد، فرمود: اى نجمه گوارا باد بر تو كرامت پروردگارت ! نوزاد را پيچيده در پارچه اى سفيد، به آن حضرت دادم ، به گوش راستش اذان بو به گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست با آب فرات كام نوزاد را برداشت . سپس به من باز گردانيد و فرمود: او را بگير كه او بقية اللّه در روى زمين است .(1016)
از دلايل حميرى به نقل از جعفر بن محمّد بن يونس نقل كرده مى گويد: مردى نامه اى خدمت امام رضا (عليه السلام) نوشت و از آن حضرت مسائلى را پرسيد ليكن فراموش كرد مساءله پوشيدن لباس نيمه ابريشمى توسط محرم و موضوع اسلحه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) را كه قصد پرسيدنشان را داشت در نامه بنويسد از اين رو افسوس مى خورد كه چرا ننوشتم ! وقتى كه پاسخ مسائل آمد آن حضرت ، نوشته بود: اشكالى بر احرام در جامه نيمه ابريشمى نيست و بدان كه اسلحه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) در نزد ما نظير تابوت در نزد بنى اسرائيل است هر امامى ، هر جا كه باشد آن اسلحه همراه اوست .(1017)
از جمله ، به نقل از معمر بن خلاد آمده است كه مى گويد: ريان بن صلت هنگامى - كه فضل بن سهل او را به يكى از نواحى خراسان ماءمورت داده بود - در مرو به من گفت : مايلم از ابوالحسن (عليه السلام) اجازه شرفيابى بگيرم ، سلامى به حضرتش بدهم و خداحافظى كنم و دوست دارم از جامه هايش بر من بپوشاند و از سكه هايى كه به اسم آن حضرت زده اند به من مرحمت كند. معمر گفت : خدمت ابوالحسن (عليه السلام) شرفياب شدم ، قبل از هر چيزى رو به من كرد و فرمود: ريان ، مايل است پيش ما بيايد تا از جامه هاى خود بر او بپوشانم و درهمى چند به او بدهم . گفتم : سبحان اللّه ، به خدا سوگند كه او همين درخواست را از من كرد تا من استدعاى او را به شما برسانم . فرمود: معمر! مؤمن ، البته كه موفق است ، به او بگو بيايد. معمر مى گويد: رفتم به او گفتم . خدمت امام (عليه السلام) رسيد و سلام داد. امام (عليه السلام) چيزى ميان دستش گذاشت . وقتى بيرون آمد از او پرسيدم چه قدر مرحمت كرد؟ دستش را باز كرد ديدم ، سى درهم است .(1018)
از جمله به نقل از سليمان جعفرى مى گويد: امام رضا به من فرمود: كنيزى با اين خصوصيات براى من بخر. كنيزى را با آن اوصاف نزد مردى يافتم او را خريدم و بهاى وى را به مولايش پرداختم و آن كنيز را خدمت آن حضرت آوردم . گرچه امام (عليه السلام) را از او خوش آمد امّا با وى نياميخت . چند روزى كه نزد آن حضرت ماند، مولاى وى مرا ديد زارى كرد و گفت : خدا را خدا را درباره من فكرى بكنيد. زندگى بر من ناگوار گشته و قرار و خواب از من رفته است ، يا ابوالحسن (عليه السلام) صحبت كن و از وى بخواه آن كنيز را به من برگرداند و پولش را بگيرد. گفتم : تو ديوانه اى ، من چگونه چنين گستاخيى را بكنم و بگويم كنيز را به تو برگرداند! پس از آن بر امام رضاوارد شدم ، بدون مقدمه رو به من كرد و فرمود: سليمان ، آيا صاحب كنيز مايل است كه كنيز را به او برگردانم ؟ عرض كردم ، آرى واللّه او از من خواست كه از شما چنين كارى را بخواهم . فرمود: كنيز را به او برگردانيد و بهايش را بگيريد. من به همين نحو عمل كردم . چند روزى كنيز نزد مولايش ماند، آنگاه آن مرد مرا ملاقات كرد و گفت : فدايت شوم از ابوالحسن بخواهيد تا كنيز را قبول كند كه من از او سودى نمى برم و نمى توانم به او نزديك شوم . گفتم : من نمى توانم بى مقدمه اين مطلب را به امام بگويم . سليمان مى گويد: خدمت امام (عليه السلام) شرفياب شدم ، فرمود: سليمان صاحب كنيز مايل است كنيز را از او بگيرم و پول را به او برگردانم ؟ عرض كردم : آرى او از من چنين درخواستى را كرده است . فرمود: كنيز را برگردان و پول را بگير و به او بده .(1019)
از جمله به نقل از حسن بن ابى الحسن روايت است كه مى گويد: عمويم محمّد بن جعفر به بيمارى سختى مبتلا شد به طورى كه بيم مردن او را داشتم . روزى ابوالحسن الرضا (عليه السلام) به عيادت وى آمد در حالى كه ما و پسران و برادرانش در اطراف او بوديم و عمويم اسحاق با ديدن بد حالى بيمار، بالاى سرش گريه مى كرد. امام (عليه السلام) آمد و در كنارى نشست و در ما نظاره كرد، وقتى كه از منزل بيرون شد من به دنبالش رفتم و عرض كردم : فدايت شوم ، شما بر عمويتان وارد شديد و او را در چنان حالى ديديد، ما گريه مى كرديم و عمويت اسحاق گريه مى كرد ولى از شما چيزى مشاهده نشد. فرمود: اين شخص را كه بالاى سر مريض گريه مى كنيد مى بينيد! بزودى بيمار شفا مى يابد، و از بستر برمى خيزد امّا آن كه گريه مى كند مى ميرد. فاصله اى نشد كه محمّد بن جعفر از بستر بيمارى برخاست و اسحاق دردمند شد و از دنيا رفت و محمّد بر او گريست .(1020)
وقتى كه محمّد بن جعفر در مكه خروج كرد و مردم را به سوى خود دعوت كرد و خود را اميرالمؤمنين خواند و مردم با او به عنوان خليفه بيعت كردند، امام رضا (عليه السلام) بر او وارد شد و فرمود: اى عموى من ، پدر و برادرت را تكذيب نكن ، اين امر سرانجامى نخواهد داشت . راوى مى گويد: محمّد از مكه بيرون شد و من هم همراه او به سمت مدينه حركت كردم . طولى نكشيد كه جلودى به مقابله با او آمد و او را شكست داد. محمّد بن جعفر امان خواست ، جامه سياه پوشيد و بر منبر رفت و خودش را عزل كرد و ادعاى خويش را تكذيب نمود و گفت : خلافت از آن ماءمون است و من با آن حقى ندارم . سپس راهى خراسان شد و در مرو از دنيا رفت .(1021)
از آن جمله ، از حسن بن وشاء نقل كرده ، مى گويد: من در خراسان بودم روزى امام رضا (عليه السلام) كسى را فرستاده بود كه آن برد مخصوص را نزد ما بفرست و چنان بردى نزد من نبود به قاصد آن حضرت گفتم : نزد من بردى وجود ندارد. دوباره قاصد برگشت و گفت : فرمودند: برد را بده بياورند. ميان جامه ها گشتم چيزى نيافتم به فرستاده امام (عليه السلام) گفتم : من جست و جو كردم ولى آن را نيافتم . براى نوبت سوم قاصد برگشت و گفت : برد را نزد ما بفرست . بلند شدم و همه جا را جستم ، هيچ جا نماند جز يك صندوق ، به سراغ آن رفتم ، ديدم برد ميان صندوق است . آن را برداشتم و دادم و گفتم : گواهى مى دهم كه تو امام واجب الا طاعه هستى و همين مطلب باعث ورود من به جمع پيروان امام (عليه السلام) شد.(1022)
از جمله ، عبداللّه بن مغيره مى گويد: واقفى بودم و با اين عقيده به مكه رفتم وقتى كه به مكه رسيدم ، چيزى در دلم گذشت به پرده كعبه چنگ زدم و گفتم : خدايا تو از خواست و مقصد من آگاهى ، مرا به بهترين اديان راهنمايى كن ! پس به دلم افتاد كه خدمت امام رضا (عليه السلام) بروم . اين بود كه به مدينه رفتم و بر در خانه امام (عليه السلام) ايستادم و به غلام گفتم : به مولايت بگو: مردى از اهل عراق بر در منزل ايستاده است . شنيدم صدايش ‍ بلند شد و فرمود: عبداللّه بن مغيره وارد شو. وارد شدم ، همين كه چشم آن حضرت به من افتاد، فرمود: خداوند دعاى تو را اجابت فرمود: و تو را به دين خود هدايت كرد. گفتم : براستى كه تو حجت خدا و امين او بر خلقى .(1023)
از جمله به نقل از حسن بن على وشّاء آمده است ، مى گويد: فلان بن محرز به من گفت : شنيده ايم كه امام صادق (عليه السلام) وقتى كه مى خواست با اهل بيتش دوباره همبستر شود، همچون وقت نماز، وضو مى گرفت ، دوست داشتم كه تو از امام رضا (عليه السلام) اين مطالب را بپرسى . وشّاء مى گويد: خدمت امام (عليه السلام) رسيدم بدون اين كه چيزى بپرسيم رو به من كرد و فرمود: امام صادق (عليه السلام) وقتى كه همبستر مى شد و مى خواست كه دوباره برگردد وضوى نماز مى گرفت و باز هم اگر اراده مى كرد وضوى نماز مى گرفت . از خدمت امام (عليه السلام) بيرون شدم ، نزد آن مرد رفتم و گفتم : بدون اينكه من چيزى بپرسم امام مساءله تو را جواب داد.(1024)
از جمله ، به نقل از على بن محمّد كاشانى ، مى گويد: يكى از شيعيان گفت : مال زيادى خدمت امام رضا (عليه السلام) بردم ليكن نديدم كه از وصول آن مال خوشحال شده باشد. از اين رو غمگين شدم ، با خود گفتم : اين قدر مال براى آن حضرت بردم ، خوشحال نشد. فرمود: غلام ! طشت و آب بياور! و خود روى مسندى نشست و با دست به غلام اشاره كرد: آب روى دستم بريز، ديدم از ميان انگشتانش طلا داخل طشت مى ريزد. سپس به من نگاهى كرد و گفت : كسى كه چنين است اعتنا به مالى كه نزد او آورده اند ندارد.(1025)
از جمله بن نقل از محمّد بن فضل ، مى گويد: چون سال يورش هارون به برامكه فرا رسيد و جعفر بن يحيى را كشت و يحيى بن خالد را زندانى كرد و بر سر آنها آورد آنچه آورد، امام رضا (عليه السلام) در عرفه بود و دعا كرد و سپس سر به زير افكند. پرسيدند چه دعايى مى كرديد؟ فرمود: از خداوند مى خواستم به برامكه سزاى آنچه را كه نسبت به پدرم كردند برساند و خداوند همين امروز درباره آنها خواسته مرا اجابت كرد. سپس بازگشت و چيزى نگذشت كه جعفر به هلاكت رسيد و يحيى زندانى شد و حال برامكه دگرگون گشت .(1026)
از جمله به نقل از موسى بن عمران ، مى گويد: على بن موسى (عليه السلام) را در مسجد مدينه ديدم در حالى كه هارون خطبه مى خواند، فرمود: خواهى ديد كه من و او را در يك خانه دفن مى كنند.(1027)
از جمله از حسن بن موسى نقل شده ، مى گويد: روزى كه هيچ ابرى در آسمان ديده نمى شد همراه امام رضا (عليه السلام) به قصد يكى از املاك آن حضرت بيرون رفتيم . وقتى كه از شهر درآمديم ، فرمود: آيا با خودتان لباس بارانى همراه داريد؟ گفتيم : خير، نياز به لباس بارانى نداريم ، ابرى در كار نيست و بيمى از باران نداريم ، فرمود: ولى من لباس بارانى برداشته ام ، باران بر شما خواهد باريد. هنوز راه زيادى نرفته بوديم كه ابرى بالا آمد و باران بر ما باريدن گرفت . به طورى كه ما بر خود بيمناك شديم و آنچه توشه و خوردنى با خود داشتيم همه تر شد.(1028)
از جمله حسن بن منصور از برادرش نقل كرده ، مى گويد: شب هنگام ، خدمت امام رضا (عليه السلام) در حجره اى در اندرون خانه رسيدم ، ديدم دست مبارك خود را به طرف آسمان بلند كرده و گويى كه ده چراغ در آن حجره روشن است ، مردى اجازه ورود خواست ، امام (عليه السلام) دست از دعا برداشت و بعد به او اجازه ورود داد.(1029)
از جمله به نقل از موسى بن مهران مى گويد: ابوالحسن على بن موسى عليه السلام را ديدم كه نگاهى به هرثمه انداخت و فرمود: ((گويا مى بينم كه او را به مرو مى برند و گردنش را مى زنند)) و همان طور شد كه فرموده بود.(1030)
از كتاب راوندى به نقل از اسماعيل بن ابى الحسن روايت كرده ، مى گويد: خدمت امام رضا (عليه السلام) بودم با دست مباركش به زمين اشاره مى كرد، گويى چيزى را طلب مى كند، در آن بين شمشهاى طلا پيدا شد، سپس دستى به آنها كشيد همه ناپديد شدند. عرض كردم : خوب بود يكى از آنها را به من مى داديد؟ فرمود: خير، هنوز وقت آن نرسيده است .(1031)
از جمله ابواسماعيل سندى مى گويد: در سند شنيدم كه خداوند حجتى در ميان عرب دارد، از آن جا به قصد ديدن وى در آمدم ، مرا به امام رضا عليه السلام راهنمايى كرد. آهنگ ايشان را كردم و به خدمتش رسيدم در حالى كه يك كلمه عربى نمى دانستم . به زبان سندى سلام دادم ، آن حضرت به زبان خودم جواب داد، شروع كردم به زبان سندى سخن گفتن و ايشان به همان زبان پاسخ مى داد. عرض كردم : من در سند شنيدم كه خدا را در ميان عرب ، حجتى است به قصد ديدنش از سند بيرون شده ام . فرمود: آرى من مطلعم ، آن حجت منم . سپس فرمود: هر چه مى خواهى بپرس ! آنچه خواستم پرسيدم . وقتى قصد كردم كه از حضورش مرخص شوم ، عرض كردم : من از زبان عربى چيزى نمى دانم ، از خدا بخواهيد به قلبم بيندازد تا بتوانم با مردم عرب صحبت كنم . امام (عليه السلام) دست مباركش را بر لبم كشيد، من از آن لحظه به زبان عربى تكلم كردم .(1032)
از جمله سليمان جعفرى مى گويد: خدمت امام رضا (عليه السلام) در ميان باغى بوديم كه متعلق به آن حضرت بود. من با او صحبت مى كردم ، ناگهان گنجشكى آمد و در حضور امام (عليه السلام) به زمين افتاد، و شروع كرد به بانگ زدن و صدا در آوردن ، همچنان با نگرانى بانگ و فرياد مى زد، امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: آيا مى دانى چه مى گويد؟ عرض كردم : خدا و پيامبر و پيامبر زاده اش بهتر مى دانند. فرمود: اين گنجشگ به من مى گويد: مارى مى خواهد بچه مرا در آن خانه بخورد، بلند شو، آن تنگ چهار پا را بردار و مار را بكش .
مى گويد: وارد خانه شدم مارى را ديدم كه در وسط خانه دور مى زند، او را كشتم .(1033)